اى مهين بانوى نُه خانه خلاق قِدَم |
|
سرّ ناموس رسول مدنى خاتم |
اى تو خاتون همه كشور ملك و ملكوت |
|
اى تو بانوى همه ملك عرب تا به عجم |
اى فروزان فر امكان ز سر دوش انداز |
|
گر نبودى تو جهان بود گروگان عدم |
اى تو آن دختر زيبا كه به زيبايى تو |
|
مادر دهر نياورد و نيارد به شكم |
دختر اينگونه به صلب ازليت ناياب |
|
نيست فرزند چنين قدرت حق را برحم |
نه به پشت قدم اين نقش و نه در بطن حدوت
|
|
پس از اين نقش مجرد فلقد جف قلم |
تو اگر سلسله جنبان نشدى پيچ نبود |
|
كى به هستى ز عدم خانه كسى داشت قدم ؟ |
مطلع شمس جمال و اءفق ماه جلال |
|
مشرق سر وجود و فلك خلق و شيم |
چادر عفت و از بارقه نور خدا |
|
پرده عصمت و از اقمشه شهر قدم |
بطن در بطن همه بارقه نور ازل |
|
صلب در صلب همه لامعه علم و كرم |
مام در مام همه صاحب جاه و حشمت |
|
باب در باب همه قبله حاجات امم |
دوده در دوده همه مظهر انوار خدا |
|
پشت در پشت همه معدن الطاف و نعم |
پدران تو همه يكه سواران وجود |
|
مادران تو همه صاحب اعزاز و حشم |
پسران تو بزرگان همه كون و مكان |
|
ابن در ابن همه شمس ضحى بدر ظلم |
شمس از پرتو تو جلوه گر كون و مكان |
|
ماه از جلوه تو بر سر چرخش پرچشم |
اى كه روح تنت از روح و تن ختم رسل |
|
در سراپاى تو پا و سر احمد مدغم |
و من اذاك قد اذاى محمد فرمود |
|
روح در روح ، بدن در بدن آغشته به هم |
اين چنين نسخه دگر نسخه نويس ايجاد |
|
نه رقم كرد و نه خواهد پس از اين كرد رقم
|
اى لبت روح ببخشا به مسيح و جبرئيل |
|
اى دمت فارج هم و نفست كاشف غم |
بشرى صورت و آن سوى ترى در سيرت |
|
ز آب و خاك دگر و نوع دگر از آدم |
اى كه خاك سر كوى تو معين چشمه خضر |
|
اى كه خاك قدمت غيرت بستان ارم |
پاكى از پاكى تو آيه تطهير تو بس |
|
عصمت از عصمت تو دست و بنانش به قلم |
اى ز او صاف خوشت و صف خوشى مايه ستان |
|
نزند پيش خوشى تو خوشى لاف منم |
اى ز خلق و شميت خلق شيم مائده خواه |
|
مايه گير از شيم و خلق تو خود خلق و شيم
|
اى ز خاك قدمت آينه اسكندر |
|
اى ز كان كرمت جام جهان بينى جم |
خجل از سبحه سجاده زهدت يحيى |
|
بنده قدس تو عيسى و كنيزت مريم |
فخر جاروب كشىّ حرمت با حوا |
|
شرف بندگى خاك درت با آدم |
همسرت حيدر و زو فخر كنى بر حوراء |
|
پدرت احمد وزو طعنه زنى بر عالم |
در زمين فرش و سر كنگره عرش بساط |
|
خانه در خاك و سر طارم قدوس حرم |
پوست در بستر و بيت الشرفت خلد برين |
|
خشت زير سر و بر فرق مه و مهر قدم |
عرش بر خاك فتد تا كه ببوسد خاكت |
|
بهر تعظيم درت پشت كند گردون خم |
ز امتان تو شرف برده مِنا و عرفات |
|
فخر از كوى تو بر داشته بطحا و حرم |
آفتاب از افق چرخ نيايد بيرون |
|
ماهتاب تو زند گر به سر چرخ علم |
تاء تاءنيث گر از آينه گردد منفك |
|
برق عكس تو كند چهره آيينه دژم |
گر ترا نور و گر حور گر آدم خوانم |
|
لفظ تنگ است وگرنه بود آن بر تو ستم |
معنى سوره قدرى و ظهور طاها |
|
بضعه حضرت ياسين و به قرآن تواءم |
اى كه در عالم هستى به لباس بشرى |
|
نام تو زينب و بر جمله زنان تاج سرى |
محرم راز نهان خانه قدسى ز ازل |
|
خاك روبان درت هست همه حور و پرى |
طلعت و نور جمال تو كند تيره و تار |
|
چشم خورشيد جهان تاب و هزاران قمرى |
بانوى عصمت و ناموس حيا و ادبى |
|
صاحب عفت و داراى كمال و هنرى |
شمس ملك و ملكوتى و همه كون و مكان |
|
طاق زرين قضايى و سپهر قدرى |
نور چشم نبوى طلعت نور علوى |
|
اخت چالاك حسينى و، ز زهرا تمرى |
عفت مريم و ناموس خديجه ز تو كرد |
|
جلوه در عالم ناسوت كه عالى گهرى |
در دبستان ازل معرفت آموخته اى |
|
وارث علم رسول الله و فضل پدرى |
خصم انگشت تحير به لب از نطق تو برد |
|
چون كه در كوفه گشودى ز سخن چند درى |
جلوه گر شد به جهان معجزه نطق و بيان |
|
به زمين و به زمان كرد هزاران اثرى |
جذبه نطق تو در كوفه عجب جذب نمود |
|
سر آلوده به خاكستر و خون چون گهرى |
بهر دلدارى تو آيه قرآن به لبش |
|
ناگهان پيرزنى زد به سر او حجرى |
شد مه روى وى اندر خسف از خون سرش |
|
تاب ناورده به محمل بزدى هم تو سرى |
خون نو نوك سنان از سر وى ريخته شد |
|
توى محمل ز تو هم ريخت بر او خون ترى |
اى فداى تو و آن قلب پريشان تو من |
|
نيست درد هر بمانند تو خونين جگرى |
تو سن نطق به جولانگه مدح تو بماند |
|
طوطى طبع در آن ريخت همه بال و پرى |
كى توان راند براق خرد آنجا كه هنوز |
|
قاف تا قاف ز سيمرغ نباشد اثرى ؟ |
گفت غير از تو چنين باديه پيماى بلا |
|
ديده چرخ نديده چو تو خونين جگرى |
زينت بزم اءلستى كه خريدار بلا |
|
گل گلزار حسنى و بدان مفتخرى |
حزن و غم را بسرشتند به آب و گل تو |
|
تا كه شد با دل افروخته عمرت سپرى |
زندگانى همه با آه و غم و قلب پريش |
|
عيش و عشرت همه با داغ دل و چشم ترى |
ناله سرمايه عيش تو در اين بزم وجود |
|
گريه پيرايه حسن تو زهى جلوه گرى |
گه به ماتمكده جدى هم آغوش عزا |
|
گه به بيت الحزن مام به غم غوطه ورى |
گاه در هجر پدر مويه كنان گريه كنان |
|
گاه در داغ حسن پيشه تو نوحه گرى |
قصه كرب و بلا آتش جانسوز تو بود |
|
داد از اين واقعه فرياد ز بيداد گرى |
خرمن صبر و شكيبا اگر آتش بگرفت |
|
اى فلك باز تو مى چرخى و هم ميگذرى |
آه از آن دم كه شه تشنه لب اندر دل خون |
|
با تن خسته هدف بود به تير و حجرى |
زينب از خيمه برون رفت بامداد حسين |
|
شمر از لشگر اعدا به تمناى سرى |
قدسيان سر به گريبان همه با آه و فغان |
|
ماسوا غرق محيط الم پرخطرى |
در كشاكش شده اندر برشه زينب و شمر |
|
در ميان نيست كسى تا كه كند دادگرى |
گاه دامان و گهى خنجر تيزش بگرفت |
|
بر دل آهن او بلكه نمايد اثرى |
هر چه الحاح نمودش به هزاران تشويش |
|
آن همه شور و نوا ديد و ندارد ثمرى |
نقد جان بود به كف بهر هوادارى دوست |
|
آن دل افسرده در افتاد و نمودش سپرى |
شاه دين بود در اين مرحله سرگرم حضور |
|
باده عشق و را كرده ز خود بى خبرى |
غايت طى مبادى همه اين ساعت بود |
|
كه وصالش به كف آورده بچيند ثمرى |
مجلس انس و علائق همه در تيه فنا |
|
غير ديدار رخ يار نبودش نظرى |
ناگهان ناله زينب چو يكى پيك سريع |
|
دعوتش كرد بر اين نشئه پرشور و شرى |
از مقام «فتدلى »(309)
به زمين كرد نزول |
|
ديده بگشوده و بنمود به خواهر نظرى |
كه شها خواهر با عفتت افتاده زمين |
|
نيستش دادرسى تا كه كند دادگرى |
ديد شمر است و به كف خنجر و زينب به ميان
|
|
جان به لب معرض صد گونه بلا و خطرى |
گفت : خواهر تو برو خيمه توقف منما |
|
كه پرستار يتيمانى و بيمار منى |
من دگر بر تو برادر نشوم چشم بپوش |
|
لذت وصل مپندار تو بار دگرى |
سر من هست به همراه تو تا شام خراب |
|
روح من از تو جدا نيست به هر جا گذرى |
سر من نوك سنان و سر تو بى معجر |
|
هست در گردش هر كوچه و هر رهگذرى |
خواهرا دختر من ناله كند گر دل شب |
|
بايد آغوش بگيرى و نمايى پدرى |
بعد از اين دامن ذلت به ميان بسته برو |
|
تا به عزت برسى نزد همه خشك و ترى |
رفت زينب به سوى خيمه ولى با دل ريش |
|
تا كه شد آنچه بلرزيد از او بحر و برى |
دل «وهاج » ز بس سوخته در محنت تو |
|
روز و شب ناله كند بهر تو و نوحه گرى |
يعنى فرمود پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ): احمق مبغوض ترين
خلق است در نزد حق تعالى زيرا كه محروم كرده او را از عزيزترين اشياء
كه عقل است .
و صاحب كتاب مى گويد: دليل آورده مى شود به صفت احمق از حيث ظاهر و
صورت ، به درازى ريش . زيرا كه بيرون آمدن ريش از دماغ است و كسى كه
ريشش دراز شد، دماغش كم است و كسى كه دماغش كم شد عقلش كم است و آنكه
عقلش كم باشد احمق است . اما از حيث افعال ، عاقبت انديش نيست و
نشناخته به هر كس اعتماد مى كند و خود پسند و پر حرف و زود جواب است و
بى علم عجول و سبك و داراى سفاهت و ظلم و غفلت است .
يعنى ؛ در بعضى مواضع معتبره ديدم كه مولانا فيض نوشته به مولانا
عبدالرزاق لاهيجى متخلص به فياض ، شعر لطيفى به طوريكه مرقوم شد.
و نيز آقا شيخ محمد صالح مازندرانى كه يكى از علماء بزرگ عصر حاضر است
نقل فرمودند كه : يكى به من كاغذى نوشته بود:
پادشاهى به حكيمى گفت : مرا موعظه كن و دستور العملى بياموز كه شب و
روز به او مداومت كنم . حكيم فرمود: در روز، داد حاجتمندان بستان تا
خلق از تو راضى باشند و در شب داد گدايى ده تا خداوند از تو راضى شود.
حكايت كرده اند كه : يكى از اولياء به صفاى باطن ، دنيا را ديد
به صورت دخترى بكرى . از او پرسيد كه : چگونه تا امروز به حال بكريت
باقى ماندى ؟ با اينكه آنقدر اشخاص تو را تزويج كرده اند كه عدد آنها
را به غير از خدا كسى نمى داند؟ جواب داد: كسانى كه مرد بودند مرا به
زوجيت نگرفتند و غير مردان را هم بر من دستى نبود.
شخصى در عيادت مريضى نشتن و پر گفتن را از حد بدر برد و از راه
مهربانى مريض را گفت : از چه بابت زياد اذيت مى كشى و دردناك هستى ؟
مريض گفت : از پرحرفى و زياد نشستن تو.
و فيه روايت شده كه نبيّى از انبياء در كوهى عبادت مى كرد كه در
نزديكى او چشمه آبى بود. سوارى از آنجا عبور نمود و از آن چشمه آب خورد
و كيسه اى كه در آن هزار اشرافى داشت ، جا گذارد و رفت . پس ديگرى آمد.
كيسه را برداشت و برد. سپس مرد فقيرى كه پشته هيزمى در پشت داشت آمد
هيزم را بر زمين گذاشت ، آب خورد و خوابيد كه استراحت كند. سوار برگشت
به طلب كيسه زر، نيافت . با آن فقير در آويخت و او را شكنجه و عذاب كرد
و فقير را كشت . پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) عرض كرد:
يا الهى ! اين چه سرّيست ؟ ديگرى كيسه را برد و مسلط نمودى بر اين فقير
ظالمى را تا او را كشت . وحى به او شد كه : مشغول عبادت خود باش .
اطلاع بر اسرار سلطنت از شاءن تو نيست . اين فقير پدر سوار را كشته بود
او را متمكن بر قصاص نمودم و پدر سوار هزار دينار از شخص برنده كيسه
گرفته بود به او رد كردم . آنچه بتو برسد از خوبى ، از جانب خداست و
آنچه به تو برسد از بدى ، از طرف خودت رسيده .
در «منتهى الامال » آمده : روايت شده از ياسر خادم كه گفت : چون
حضرت امام رضا (عليه السلام ) خلوت مى كرد، جمع مى فرمود تمام خدم خود
را از كوچك و بزرگ نزد خود و با ايشان سخن مى گفت و انس مى گرفت با
ايشان و انس مى داد آنها را به خود. و چنان بود كه هرگاه بر سر خوان
طعام جلوس مى فرمود، وا نمى گذاشت كوچك و بزرگى را از خدمه حتى مير
آخور و حجام را مگر اينكه مى نشانيد آنها را با خود سر سفره طعام .
ياسر مى گويد: آن حضرت مى فرمود بما كه : اگر ايستادم بالاى سر شما و
مشغول غذا خوردن بوديد از جا بر نخيزيد تا فارغ شويد. و گاه مى شد كه
بعضى از ما را مى طلبيد، عرض مى كردند: مشغول به خوردن طعام است . مى
فرمود: واگذاريد او را تا فارغ شود.
و نيز شيخ كلينى روايت كرده از مردى از اهل بلخ كه گفت : در سفر خراسان
همراه امام رضا (عليه السلام ) بودم . روزى طلبيد خوان طعام خود را و
گرد آورد بر آن موالى خود را از سپاهيان و غير ايشان را! پس عرض كردم :
فداى تو شوم ! كاش خوان طعام ايشان را جدا مى كردى . فرمود: ساكت باش .
همانا پروردگار همه يكى است و پدر و مادر ما يكى است و جزاء به اعمال
داده مى شود.
مولف گويد: عزيزان در اين فرمايش امام خوب تامل كنيد كه امتيازى نيست
در ميانه افراد. مردان عبيد خدايند و زنان كنيزان او و ساختمان يكى است
و امتياز اشخاص به اعمال و پرهيزكاريست . چنانكه در قرآن كريم فرمود:
والا فرق ديگرى نيست و فقر و غنا سبب بلندى
و پستى درجات اشخاص نيست . چنانكه در ارشاد ديلمى است كه :
ترجمه : پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: لعنت كند
خداوند كسى را كه براى ثروت و دارائى شخصى ، او را احترام و اكرام كند
و فقيرى را براى تهى دستى و بى چيزيش اهانت نموده و خوار شمارد. چنين
كس را در آسمان ها دشمن خدا و انبيا مى نامند. نه دعايى از او مستجاب
مى شود و نه حاجتى از او بر آورده مى شود.
يعنى : فرمود: چراغ اغنيا در دنيا و آخرت فقرا هستند و اگر فقرا نبودند
اغنيا هلاك مى شدند مثل فقرا با اغنيا مثل عصاست در دست نابينا.
ترجمه : فرمود امام صادق (عليه السلام ): بخواب مانند خوابيدن اهل
عبادت و نخواب مانند خوابيدن غافلين . زيرا كه اهل عبادت كه داراى
كياستند مى خوابند از براى طلب راحت اما اهل غفلت مى خوابند از براى
اسراف در راحتى و خوشى . فرمود پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم
) مى خوابد دو چشم من ولى به خواب نمى رود قلب من . قصد كن به خوابيدن
خود آسان كردن و سبك كردن بر ملائكه را و عزل كردن نفس را از شهوات او.
و امتحان كن نفست را و بشناسان به او اينكه تو صاحب عجز و ضعفى و قدرتى
ندارى بر چيزى از حركات و سكون خود، مگر به حكم حق تعالى و تقدير او.
بدرستى كه خواب برادر مرگ است . پس خواب خود را راهنما قرار داده بر
موت آنچنان كه نمى يابى راهى به سوى متنبه شدن در آن و رجوع كردن به
سوى اصلاح آنچه را كه از تو فوت شده . و كسى كه خواب رود در وقت اداى
فريضه و يا سنت و نافله و چيزى از اينها فوت شود از او به سبب نوم ،
اين خواب اهل غفلت و رويه زيانكاران است و صاحب اين خواب مغبون است . و
كسى كه بخوابد بعد از فراغ ازاداى و اجبات و مندوبات از حقوق حق تعالى
، اين خواب پسنديده است . و بدرستى كه من نمى دانم از براى اهل زمان
خود، چيزى سالم تر از خواب به علت آنكه خلق ترك كرده اند مراعات دين
خود را و پاس اعمال خود را نمى دارند و گرفته اند راه چپ را. بنده اگر
سعى كند كه سخن نگويد، چگونه ممكن است كه نشنود؟ مگر مانعى از براى او
باشد، مثل كرى و نيز خواب يكى از اين موانع است . و حق تعالى مى
فرمايد: بدرستى كه گوش و چشم و قلب از هر يك از آنها سوال مى شود. اگر
جه از زيادى خواب توليد مى شود آفتهاى بسيار. زيرا كه زيادى خواب از
زياد آشاميدن آب است و آب زياد خوردن از زياد غذا خوردن و از زياد سير
بودن توليد مى شود و اين دو امر باز مى دارد نفس را از اطاعت ، و قلب
را تاريك مى كند از تفكر و خشوع . قرار بده تمام خواب خود را آخر عهد
خويش از دنيا؛ يعنى هر وقت خوابيدى ، قرار بده كه ديگر از آن خواب بر
نمى خيزى . و ياد كن خدا را به زبان و قلب و يارى طلب كن از او، در
قيام به سوى نماز هر وقت كه بيدار شدى . به علت اينكه شيطان مى گويد:
بخواب كه شب تو بلند است . و اراده مى كند كه فوت كند وقت مناجات تو
را. و عرض حال خود را بر پروردگارت كن و غافل مشو از استغفار در سحرها
بدرستى كه براى نماز گزارندگان اشراقاتى است از جانب خداوند بر قلوب
اهلش .