گنجينه اخلاق «جامع الدرر» (جلد دوم)

عارف سالك آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره )

- ۱۱ -


خواب ديدن يكى از علما نادرشاه را
در «اءنيس الادباء» نوشته است : جناب مستطاب آقاى شيخ زين العابدين مازندرانى ، در مجلس درس از مرحوم ملازين العابدين سلماسى طاب ثراه مجاور مشهد كاظمين (عليهما السلام )، شنيده و نقل كردند كه : آن مرحوم در كمال زهد و ورع بوده بلكه بعض كرامات از او ديده مى شد كه گفته بود: من به جهت خون ريزى مرحوم نادر و آقا محمد خان ، وقتى متذكر كار آنها مى شدم ، لعنت مى كردم . تا اينكه براى زيارت حضرت اميرالمومنين (عليه السلام )، مشرف به نجف اشرف شدم . شبى در خواب ديدم كه داخل رواق مطهر شدم ، مرحوم آقا محمد خان دست مرا گرفت و كشيد به طرفى از رواق . ديدم در آنجا تختى نهاده و نادرشاه نشسته ! رو نمود به نادر كه : از اين مرد بپرس كه ما را براى چه لعنت مى كند؟ شنيدم كه نادر در جواب وى گفت : او را رها كن كه شقاوت مرا ملاحظه كرده و كرم مرتضى على (عليه السلام ) را نديده و نشنيده . از خواب بيدار شدم .(289)
اشعار طباطبائى
 

بهار عمر تو امسال همچو پار گذشت   رسيد نوبت پيرى و روزگار گذشت
بسى نماند ز عمرت بسيج راه نديدى   هزار حيف كه خفتى و وقت كار گذشت
دلى كه خانه شاهانه بود گشت خراب   زواردات مخالف ، ذليل و خوار گذشت
ز عمر هيچ نكردم حساب هر چه در آمد   مگر همان دو سه روزى كه كوى يار گذشت
غنيمتى شمر اين يك دو روز عمر نظام   خزان رسيد و دگر نوبت بهار گذشت
براى توبه دلت صاف كن ز روى خلوص   كه آن هم ار نكنى وقت اعتذار گذشت
كمر به همت مردانه زن به قوت دل   بهل تكاهل و سستى كه اقتدار گذشت
بُدى تو فاعل و مختار از چه رو خود را   اسير نفس نمودى كه اختيار گذشت (290)
اشعار نظامى نقل از كتاب «انيس الادباء»
 
خدايا! چون به منشور الهى   رقم كردى سپيدى و با سياهى
ز باران عنايت گل سرشتى   برات مردم بروى نبشتى
مثال هستى ما هم زاوّل   به توقيع كرم كردى مسجل
ز گنج بخششم هر چيز دادى   كليد گنج ايمان نيز دادى
ز غيبم نعمتى فرماى بى خواست   كه امشب توشه فردا كنم راست
چنان ده پايه همت بلندم   كه از هر دو جهان دل در تو بندم
بهر مويم كه از اندام رويد   زبانى ده كه تسبيح تو گويد
دلى كو نيست در دين ، يار با من   اگر خود جان بود مگذار با من (291)
فساد جامعه
كتاب انيس الادباء، از كتاب ايقاظ العلماء نقل مى كند:
چون در عصر خودمان ، ديدم خرابى بنيان دين و ملت و خاموشى چراغ شريعت سيد المرسلين به غرب نمودن خورشيدهاى اهل علم و ايمان و ظاهر شدن خفاش هاى جاهلين در اين زمان ، كه بازار علم بى رواج و متاعش فاسد و مدرسه هاى آن در تعطيل و مجالس آن باطل و حاميان آن ذليل و ناصران آن كم ، به خلاف نادانى كه متاعش نافع و علمهاى آن بلند، صاحبان آن مكرم ، استهزا به علم و طالبان آن مى نمايند.«الله يستهزء بهم و يمدهم فى طغيانهم يعمهون »(292) # «اولئك كالانعام بل هم اضل سبيلا»(293)ايام ، كمك به تربيت مردمان لئيم مى دهد و توقير اهل جهل و ظلم مى كند. و دشمنى با اهل علم و عرفان و خوار نمودن اهل حكمت و برهان ، فراوان و راه هاى امر به معروف و نهى از منكر مسدود و سد شدن امر به معروف و نهى از منكر، از سخت ترين مصيبات و داهيه هاست ، به انعكاس روهاى مردم به پشت و اعراض آنها از آخرت به دنيا. گويا قرائت ننموده اند كه والاخرة خير لك من الاولى (294)تعجب من زياد و تفكر من به طول انجاميد. پس گفتم : «اللهم عظم بالائنا» خدايا! بلاى ما بزرگ شده . بدى حال ما به حد افراط رسيده و اءعمال قاصر ما و اخلاق ذميمه ما، ما را از كار آخرت باز داشته . خدايا! رحم نما علماء و امراى ما را. يافتم منشاء اين خلل عظيم و بنيان اين خطر قويم و مبداء اين ظلم جسيم ، از دو طايفه مى باشد: العلماء و الامراء. همچنانكه در خبر است از وصاياى پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) چنانكه در بحار دارد فرمود: دو صنف از امت من اگر خوب شدند، امت من خوب مى شوند و اگر فاسد شدند، امت فاسد مى شوند. عرض كردند: يا رسول الله ! آنها كيانند؟ فرمود: فقها و امرا. و بنابر آنچه سيد جزائرى فرموده در كتاب موسوم به «مسكن الشجون » كه فرموده اند: اگر دو طايفه خوب شدند، امت من خوب مى شوند و اگر بد شدند، امت من بد ميشوند. العلماء و الامراء. و وجهش هم واضح است ، چون نظام عالم شرعا، موقوف بر احكام صادره از علماست ، و اجراى آنها بر اُمَر است . چنانكه سيد جزائرى فرمود: بر علماء واجب است گفتن احكام و بر امراء واجب است اجراى احكام آنها، اگر مصادف شدند اين دو با هم در آنچه امر به آنها شده ، امور رعيت شرعا و عرفا منظم خواهد شد و اگر متفق نشدند اين دو صنف باهم ، اگر رعيت اطاعت كرد علماء را، امور شرعيه منظم مى شود، نه امور عرفيه و اگر نشد ناچار فساد در عالم ظاهر مى شود؛ خصوص اگر امراء مخاصمه كنند با علماء. مخصوصا اگر يكى از آنها يا هر دو فاسد شدند، در آنوقت اسلام و كفر با هم مخلوط مى شوند و ايمان هم سالم نمى ماند.(295)
انبياء (عليهم السلام ) نزد محتضر حاضر مى شوند
در «انيس الادباء» نوشته است : احاديث در باب حضور ايشان در نزد محتضرين و مشرفين به موت ، به حد تواتر معنوى رسيده كه مفيد جزم و يقين است .
ثقة الاسلام كلينى در «كافى » و شيخ الطائفه در «تهذيب » بابى منعقد كردند براى حضور انبياء در نزد محتضرين و جمعى از علماى محققين بر اين مطلب ملتفت شده اند.(296)
بندار يهودى با سلمان فارسى
در «انيس الادباء» آمده : اولا مخفى نماند كه اكثرى به محض اينكه معناى حديثى را نفهميدند و يا در نزد عقول ناقصه و اذهان مريضه آنها بعيد نمود، فورا انكار آنرا مى كنند و نزديك مى شود كه گوينده آن حديث را تكفير يا براى او تفتين نمايند و اگر امكان ضرر رساندن به قائل آن را داشته باشند به او ضرر مى رسانند و آزارش مى نمايند. هيهات ! هيهات ! محض ‍ انكار و استبعاد، وظيفه صاحبان عقول سليمه و اذهان مستقيمه اهل ايمان و ايقان نيست . و به همين مطلب اشاره فرموده است امام محمد باقر (عليه السلام ) در حديثى كه خلاصه معنى آن اين است كه : دشمن ترين مردم در نزد ما اهل بيت نبوت ، كسانى هستند كه وقتى حديثى را نفهميدند و به قول آنها نگنجيد، مشمئز مى شوند و روى خود را بر مى گردانند و آن را انكار مى كنند و نزديك مى شود متكلم را تكفير كنند يا ضرر برسانند. پس اين نحو استبعاد و انكار نزديك به كفر است ؛ زيرا كه احتمال دارد كه آن حديث از خانه ما اهلبيت بيرون آمده باشد و شخص متكلم به آن به ما اهلبيت استناد نموده است . از جمله احاديثى كه جهال و سفله ناس و جمعى از آنها كه خود را عالم و دانا مى دانند و در حقيقت هِرّ را از بِرّ تميز ندادند و انكار مى كنند، حديثى است كه متضمن قضيه بندار يهودى است و حاصل آن اين است كه : حضرت سيدالمرسلين (صلى الله عليه و آله و سلم )، اميرالمومنين (عليه السلام ) را با لشگرى به جنگى فرستاده بود و مدتى گذشت كه از كيفيت حال اميرالمومنين (عليه السلام ) خبرى به پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نرسيده بود و آن بزرگوار محزون و مغموم شده بود. فرمود: هر كس از برادرم خبرى براى من بياورد هر عطيه و جائزه اى بخواهد به او عطا ميكنم . سلمان - رضى الله تعالى عنه - چند روز به بيرون مدينه مى رفت و مى نشست و منتظر بود كه قدوم مبارك آنحضرت ظاهر شود و يا خبرى از آن حضرت برسد. تا روزى بيرون شهر نشسته بود، ناگاه مشاهده كرد كه اميرالمومنين (عليه السلام ) با شوكتى تمام از دور نمايان شد. به تعجيل آمد خدمت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و عرض كرد: البشارة البشارة يا رسول الله ! پس آن حضرت برخاست و استقبال نمود على (عليه السلام ) را و به آمدن آن مظفر و منصور بسيار شادمان شد. پس از چند روز به سلمان فرمود: هر جائزه كه مى خواهى بخواه از من تا به وعده خود وفا كنم . سلمان عرض كرد(297) كه برندگان خدا ابلاغ فرمايى و قسم دوم از آن علوم را مختارى در تبليغ و عدم آن ، اما قسم سوم علومى است كه عزيمت فرموده خداوند كه بيان نفرمايى كلمه از آن را براى احدى ، مگر اهل بيت و خاصه خودت . مى خواهم از اين قسم ، جزئى را براى من بيان فرمايى . پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود يا سلمان ! چگونه مى توانم آنچه بر من عزيمت شده كه نگويم براى تو بيان كنم ؟ پس جبرئيل نازل شد. عرض كرد: يا رسول الله ! حقت سلام مى رساند و مى فرمايد: براى سلمان بيان كن جزئى از آن را و او را ماءيوس مفرما. حضرت فرمود: يا سلمان ! برو؟ به «بجبّانه » يعنى مقبره يهودان و ندا كن «بندار يهودى » را و آنچه ديدى و شنيدى خبر بياور. سلمان به امر آن برگزيده انس و جان عمل كرده ، بر قبرستان يهود ندا داد: يا بندار! پس ‍ جوابى آمد و گفت چه مى گويى ؟ و چه مى خواهى ؟ سلمان فرمود: بر چه دينى مردى ؟ جواب داد: بر دين يهود. سلمان فرمود: چگونه گذشت بر تو؟ جواب داد: هنگامى كه روح از بدنم مفارقت كرد، مرا به قعر جهنم در انداختند وليكن آتش به من نرسيد. داخل شدم به قصرى كه ارتفاع و طول و عرض آن هر يك هفتاد ذرع بود. پس همه روزه براى من اطعمه و اشربه مى آيد و مى خورم و مى آشامم و لذت مى برم و هيچ از حرارت آتش دوزخ بمن نمى رسد. سلمان فرمود: به كدام عملت با تو اينگونه رفتار مى شود؟ جواب داد: به محبت اميرالمومنين (عليه السلام ) و به عشق آن خليفة الله . يا سلمان ! اگر يك روز آن حضرت را نمى ديدم هلاك مى شدم . هر روز مى آمدم بر سر راه گذر آنحضرت . هرگاه گذر مى كرد، به جمال انور اطيب اقدسش نظر مى كردم و از كثرت اشتياق و علاقه به جنابش شروع به گريه مى كردم و پس از گذشتن آنحضرت ، از مواضع قدم هاى مباركش خاك بر مى داشتم ، مى بوسيدم و مى بوييدم و بر سر و سينه مى ماليدم و اسلام نياوردنم از اين جهت شد كه در تردد بودم در اظهار اين امر براى اهل و عيالم كه با آنها به خدمت حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) مشرف شويم و اسلام آوريم . در اين تردد و انديشه بودم كه اجلم رسيد و مرا مهلت نداد. پس سلمان برگشت خدمت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) و آنچه ديده و شنيده بود به عرض رسانيد. فرمود: يا سلمان ! از زبان من حديث كن براى مردم كه هر كس از اهل ذمه محبت برادر و پسر عمم را داشته باشد، پس از مردن حالش مانند بندار خواهد بود؛ هر چند درجه محبت او نسبت به برادرم به درجه محبت بندار هم نباشد.(298)
انوار مقدسه ائمه (عليهم السلام )
مخفى نماند كه در اين مقام نكته لطيفه دقيقه حقانيه ملكوتيه است كه بعضى از فضلاء و محدثين و عرفاى محققين آنرا ذكر كرده كه در اين مورد بيان آن را لازم دانسته ، تا شيعيان مخلص را بصيرت و معرفت به فضائل و مناقب و فواضل آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) كامل شود. آن عالم ربانى و عارف حقانى چنين بيان فرموده : اما حقيقت اميرالمومنين (عليه السلام ) نور الهى و اول موجودات است . چنانكه سيد المرسلين (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:خلقت اءنا و على من نور واحد(299)پس ‍ اميرالمومنين (عليه السلام ) به اين حقيقت كه بر آن افاضه شده صورت يا صور نورية ، قبل از خلقت موجودات است و به اين حقيقت ، معلم جبرئيل و ساير ملائكه بوده و اين حقيقت نورانيت اميرالمومنين (عليه السلام ) با انبياء و مرسلين يعنى مصاحبت معنوى و معين و مغيث باطنى بوده . چنانكه خودش فرمود: با ابراهيم خليل در آتش نمرود بودم و به اذن خلاق عالميان آتش را بر او بردا و سلاما كردم . و بودم با موسى كليم الله و اسرار تورات را بر او تعليم كردم . و من بودم با عيسى روح الله و انجيل و اسرار آن را بر او تعليم نمودم . و بودم با سليمان بن داود و براى او تسخير كردم مرده شيطان را. پس آن مولاى متقيان جمع كثيرى را از انبياء و مرسلين ذكر فرمود.
مويد اين مطلب آن است كه جبرئيل امين خدمت سيدالمرسلين عرض ‍ كرد: يا رسول الله !ان الله بعث عليا مع الاءنبياء باطنا و معك ظاهرا(300 )بعد از آنكه قلم تقدير ربانى جارى شد بر تولدش و خروجش از عالم جبروت و ملكوت به اين عالم ناسوت ، پس اضافه شد بر آن حقيقت نورانيه ، صورت بشريه متناسبه با اين عالم حسى و مشاهَد ولكن اقتصار نمى كنيم . به افاضه صورت واحده بلكه ميگوئيم صورت متعدده كثيره افاضه شده متناسبه و غير متناسبه .
اما بيان اول : چنانكه در اخبار مستفيضه بلكه متواتره وارد شده ، حاضر شدن آن ولى الله اعظم در بالين هر مومن و كافرى ، در حالت احتضارش و حال آنكه در لحظه واحده هزاران نفر مى ميرد از افراد بنى آدم . پس ‍ حضورش در نزد همه به سبب آن صورت متعدده كثيره است كه افاضه است بر آن حقيقت واحده نورانيه . و مويد و مسدد اين بيان ، ميهمان شدن آن خليفة الله است در يك شب ، در خانه هاى متعدد چهل نفر از صحابة .
اما بيان دوم : چنانكه روايت شده است كه در واقعه طفوف شيرى مى آمد هنگام غروب آفتاب به مصارع قدسيه شهداء و به آنها نظر مى نمود تا خود را مى رسانيد به جسد انوار اقدس جناب سيدالشهدا پس مى نشست و آنرا در آغوش مى گرفت مى بوييد و مى بوسيد و گريه و شيون و افغان مى نمود و جماعتى از طايفه مومنين جن كه در آن صحرا نوحه و ندبه بر جناب سيدالشهداء مى كردند مى گفتند كه : اين شير جناب اميرالمومنين (عليه السلام ) است . پس از آن تحقيقات ظاهر و واضح شد.(301) سرى از اسرار اينكه : مردم گاهگاه ائمه طاهرين را مشاهده مى نمودند بر صور مختلفه و حالا متفرقه و عجيبه . از اينجا براى مدبر و متفكر، اسرار بسيار ظاهر مى شود. تا اينجا كلام آن محدث ربانى و عارف حقانى بود.
قضيه شير
و اين احقر در اكثر كتب و تصانيف عقليه و نقليه ذكر نموده ام كه : براى محمد و آله المعصومين - صلواة الله و سلامه عليهم اجمعين - مقامات نورانيت است و آنچه اين عالم عارف ربانى ذكر كرد، بعضى از خواص و نورانيت آن جناب است پس آن خلفاء الله به سبب كليه و قاهره بودن نفوس ‍ و ارواح خود، تصرف مى كنند يعنى ظاهر مى شوند در ابدان كثيره مثاليه و اجساد و قوالب برزخيه . بعد از آن آنچه بايد بكنند از خوارق عادات و آوردن معجزات با هرات ، به اذن الله تعالى مى كنند. و در اين معنى فرقى نيست ميان بودن ايشان قبل از تولد و بعد از تولد و همچنين فرقى نيست ميان قبل از شهادت و بعد از آن . و ايضا مخفى نماند شيرى كه انعام ذكر فرمود كه طايفه جن مى گفتند، غير از آن شيرى است كه فضه خادمه رفت و او را آورد.
اما مطلبى كه طايفه جن مى گفتند به اين نه است كه : مردى از قبيله بنى اسد روايت شده كه گفت : من زراعت كرده بودم نزديك نهر علقمه و بعد از كوچ كردن لشگر بنى اميه ، بسيار امور غريبه مشاهده كردم كه قدرت بر بيان همه آنها ندارم . برخى از آنها را حكايت ميكنم از جمله : وقتى كه بادها بر من مى وزيد، گويا نفحات مشك و عنبر ريخته مى شد و هنگامى كه باد قرار مى گرفت ، مشاهده مى كردم ستارها از آسمان به زمين نزول و دوباره صعود مى كنند و كسى نبود در نزد من به غير از عيالم تا اين امور غريبه را از او سوال كنم . ناگاه وقت غروب آفتاب ، از طرف قبله شيرى نمايان شد و من گريختم و رفتم در محلى كه منزل گرفته بودم . و چون صبح شد و آفتاب طلوع نمود، از منزلم بيرون آمدم . ديدم آن شير رو به قبله مى رود. پس در نفس خود گفتم : اين قتله كه در اين نزديكى مى باشند خوارج بوده اند و بر ابن زياد ولدالزنا خروج كرده بودند و او امر به كشتن آنها نموده . و باز انديشه مى كردم كه : اينها چگونه كشتگانى هستند كه اين گونه امورى كه از اينها مشاهد ميكنم ، از ساير كشتگان مشاهده نشده . و در دلم جزم كردم كه شب آينده را خواب نكنم تا به حقيقت امر برسم و ببينم اين شيرى كه از اول شب تا صبح نزد اين اءبدان مى ماند، آيا از گوشت آنها مى خورد يا نه ؟ پس چون نزديك غروب شد، ديدم آن شير به عادت سابقه هويدا شد و نزديك شد. چون ديدم شيريست مهيب و با جلالت ، از ديدن او لرزه بر اندامم افتاد و ترس بر من غالب شد. وليكن از نزديكى من گذشت . در دلم خطور نمود كه : اگر منظور اين شير خوردن گوشت بنى آدم بود، البته به سمت من مى آمد و مرا پاره مى كرد. در اين انديشه بودم كه ديدم به مصارع قدسيه شهدا رسيد و به هر يك از آنها نظر مى كرد تا خود را رسانيد نزد جسد مطهرى كه والله مانند آفتاب درخشان بود وقت طلوعش . پس به آنجا رسيد و نشست . ديدم رويش را به آن جسد مى مالد و او را مى بويد و مى بوسد و همهمه مى كرد. گفتم : الله اكبر! اين چه امر عجيبى است ! پس ماندم در آنجا و ملاحظه حالات شير را مى نمودم تا ظلمت شب جهان را فرا گرفت . ناگاه ديدم شمعهايى ميان زمين و آسمان معلق شده ، همه جا را روشن كرد و صداهايى تواءم با گريه و شيون ، بلند شد و بانگ افغان و بر سر و سينه زدن بگوشم مى رسيد. به هر طرف مى رفتم تا ببينم اين صداها و اين گريه و زاريها از كجاست . خوب كه دقت كردم ، معلومم شد كه همه اينها از زير زمين است ! خوب گوش دادم . شنيدم كه يكى از آن نوحه گران مى گويد: وا حسيناه ! وا اماماه ! اول بسيار خوف و اضطراب بر من غالب شد. بعد قدرى كه به حال سكون و آرامش آمدم ، نزديك آنجا شدم كه اين صداها از زير آن مى آمدم . گفتم : اى شخص ! تو را قسم مى دهم به ذات حق تعالى و سيد المرسلين كه شما چه طايفه هستيد؟ گفتند: ما عده اى از زنان مومنين طايفه جنيم . گفتم : شغل شما در اين مكان چيست ؟ گفتند: شغل ما در هر روز و شب ، نوحه خوانى و عزادارى بر حسين ذبيح عطشان است . گفتم : اين حسين است كه شير هر شب مى آيد و در نزد آن مى نشيند و تا صبح گريه مى كند؟ گفتند: اى مرد! آيا نمى دانى كه اين شير كيست ؟ گفتم نمى دانم گفتند: اين اميرالمومنين (عليه السلام ) پدر حسين است . پس من سينه زنان و گريه كنان برگشتم به منزل خود.(302)
اشعار طباطبائى در «انيس الادباء»
 
دلا دست توسل بر جناب كبريايى زن   ز حظ نفس بگذر پشت پا بر خود نمايى زن
از اين زهد ريايى حال نبود ساز آلايش   بسوزان خرقه سالوس اين دلق ريايى زن
چو فخر كائنات «الفقر فخرى » گفت هان اى دل !   ز مال عاريت بگذر تو هم لاف گدايى زن
رياضت ده به نفس خود به تعليمات پيغمبر   لجامى از طريق شرع بر نفس هوايى زن
چو از حرص و طمع و ز خلق بد خود را برى كردى   پس آنگه لاف انسانى و داد دلربايى زن
هوس هاى جهانت دور كرد از عالم عشقت   به شهر آشنايى رو سخن از آشنايى زن
دلى كز آتش عشقش نباشد سوزشى دل نيست   مشو با وى مصاحبت بر سرش سنگ جدايى زن
نظام ارشد كسل خاطر ز بهر انبساط وى   قلم بردار و در نى با طرب لحن سنايى زن
كسل كرد است طبعت را تعلق هاى بى حاصل   بيفشان دست دل از ما سوا باب خدايى زن
على باب خداوند است و آل اوست باب الله   اگر دستى زنى دامانشان دست فداى زن
ز روى دل بدان درگاه رو آور توسل كن   چو پر دردى براى چاره ، داد بى نوايى زن (303)
التقوى
فى «الكشكول » قال رجل لبعض الناسكين : صف لنا التقوى قال : اذا دخلت ارضا فيه شوك كيف كنت تعمل ؟ فقال : اءتوقى و اءتحرز قال : فافعل فى الدنيا كذلك فهى تقوى .(304)
ترجمه : مردى به يكى از عباد گفت : وصف كن براى من تقوا را. جواب داد: اگر در زمين خار دارى راه رفتى ، چه مى كنى ؟ گفت : خود را حفظ مى كنم و با ملاحظه مى روم . گفت در دنيا چنين كن . تقوا اين است . - ابن المعتز اين معنى را به شعر گفته است :
 
كن مثل ماش فوق اءرض الشوك تحذر ما ترى   لا تحقرن صغيرة ان الجبال من الحصى (305)
باش مثل كسى كه راه مى رود در زمين خاردار از هر چه بيند حذر مى كند. حقير مشمار كوچك را بدرستى كه كوه ها از سنگ ريزه ها است .
بر آمدن حاجت
فى «الخزائن » بعضى از اكابر نقل كرده و تجربه هم شده كسى كه حاجت مهمى داشته باشد، بيرون رود از محل سكونت خود به صحرا. در جاى خلوتى اين دو مربع را به نحوى كه تصوير شده ، رسم كند و خط وسط را قبر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) تصور كند و هزار مرتبه بگويد:صلى الله عليك يا رسول الله پس حاجت خود را طلب كند. انشاء الله خدا حاجت او را بر مى آورد.(306)
عاقل
اءيضا فى «الكشكول » كلام لبعض الاءكابر و من كلامهم ينبغى للعاقل اءن يجمع الى عقله عقل العقلاء و الى راءيه راءى الحكماء فان الراءى الفذر بماذل و ان العقل الفرد ربما ضل .(307)
و قال الحسن البصرى : يا من يطلب من الدنيا ما لا يلحقه اءترجو اءن تلحق من الاخرة مالا تطلبه ؟

ترجمه : سزاوار است از براى عاقل اين كه جمع كند با عقل خود، عقل عقلا را و به راءى خود اضافه كند راءى حكما را. زيرا كه راءى فرد بسا است در او ذلت باشد و عقل فرد بسا هست كه گمراهى در او باشد. و حسن بصرى گفته : اى كسى كه طلب مى كنى از دنيا چيزى را كه به او نمى رسى ، آيا اميد دارى برسى به آخرت كه او را طلب نمى كنى ؟
اشعار حكيم سنايى نقل از «انيس الادباء»
 
كار عاقل نيست در دل مهر دلبر داشتن   جان نگين مهر و مهر شاخ بى برداشتن
از پى سنگين دل نامهربانى روز و شب   بر رخ چون زر نثار گنج گوهر داشتن
چون نگردى گرد معشوقى كه روز وصل او   بر تو زيبد شمع مجلس ‍ مهر انور داشتن ...
رايت همت ز ساق عرش بر بايد فراشت   تا توان افلاك زير سايه پر داشتن ...
تا دل عيسى مريم باشد اندر بند تو   كى روا باشد دل اندر سُم هر خر داشتن
يوسف مصرى نشسته با تو در هر اءنجمن   زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن
احمد مرسل نشسته كى روا دارد خرد؟   دل اسير سيرت بوجهل كافر داشتن ؟
اى به درياى ضلالت در گرفتار آمده   زين برادر يك سخن بايست باور داشتن
بحر پر كشتى است ليكن جمله در گرداب خوف   بى سفينه نوح ، نتوان چشم معبر داشتن ...
من سلامت خانه نوح نبى بنمايمت   تا توانى خويشتن را ايمن از شر داشتن
شو مدينه علم را در جوى پس در وى خرام   تا كى آخر خويش را چون حلقه بر در داشتن ؟
چون همى دانى كه شهر علم را حيدر در است   خوب نبود جز كه حيدر مير و مهتر داشتن
كى روا باشد به سالوس و حيل در راه دين ؟   ديو را بر مسند قاضى اكبر داشتن ؟...
مر مرا بارى نكو نايد ز روى اعتقاد   حق زهرا بردن و دين پيمبر داشتن
آنكه او را بر سر حيدر همى خوانى امير   كافرم گرمى تواند كفش قنبر داشتن ...
تا سليمان وار باشد حيدر اندر صدر ملك   زشت باشد ديو را بر تارك افسر داشتن
آفتاب اندر سما با صد هزاران نور و تاب   زهره را كى زهره باشد، چهره از هر داشتن ...
گر همى خواهى كه چون مهرت بود مهرت قبول   مهر حيدر با يدت با جان برابر داشتن
چون درخت دين به باغ شرع هم حيدر نشاند   باغبانى زشت باشد جز كه حيدر داشتن
جز كتاب الله و عترت ز احمد مرسل نماند   يادگارى كان توان تا روز محشر داشتن
از پس سلطان ملك شه چون نمى دارى روا   تاج و تخت پادشاهى جز كه سنجر داشتن
از پى سلطان دين پس چون روا دارى همى   جز على و عترتش ‍ محراب و منبر داشتن ؟...
پند من بنيوش و علم دين طلب از بهر آنك   جز به دانش خوب نبود زينت و فر داشتن ...
علم چِبْوَد؟ فرق دانستن حقى از باطلى   نى كتاب رزق شيطان جمله از برداشتن ...
گر بدين سيرت بخواباند ترا ناگاه مرگ   پس ز آتش بايدت بالين و بستر داشتن
اى سنايى وا رهان خود را كه نا زيبا بود   دايه را بر شير خواره ، مهر مادر داشتن
اى پى آسايش اين خويشتن دشمن خران   تا كى آخر خويش را حيران و مضطر داشتن
بندگى كن آل ياسين را به جان تا روز حشر   همچو بى دينان نبايد روى اصفر داشتن (308)
زيور ديوان خود ساز اين مناقب را از آنك   چاره نبود نو عروسان راز زيور داشتن