گنجينه اخلاق «جامع الدرر» (جلد دوم)

عارف سالك آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره )

- ۱۰ -


ولايت منصور
منصور از جانب برادرش سفاح والى «ارمنيه » بود. در بين اينكه منصور در مجلس اخذ حقوق مردم نشسته بود، مردى داخل شد بر او و گفت : اى امير! ظلمى به من شده ، تمنا دارم گوش دهى به مثلى كه براى تو مى زنم پيش از آنكه ذكر كنم آن ستم را: منصور گفت : بگو. پس گفت : خداى تعالى خلق فرمود خلايق را بر طبقاتى ، مثل بچه اى كه به دنيا آيد، نمى شناسد مگر مادر را و طلب نمى كند مگر مادر را و هرگاه از چيزى بترسد و به فزع آيد پناه به مادر مى برد بعد به درجه بالاتر مى رود، پدر را مى شناسد. مى بيند عزيزتر از مادرش مى باشد و حمايت او از مادر زيادتر است ، اگر ترسى و فزعى او را عارض شد به پدر پناه مى برد. بعد درجه ديگرى بالا مى رود اگر گرفتارى براى او پيدا شد، به سلطان خود پناه مى برد كه او را يارى كند. پس اگر سلطان او را ستم نمايد پناه به پروردگار و مالك خود مى برد و از خدا طلب يارى مى كند. اى امير! از خدا طلب يارى نموده ام و پناه به او آورده ام ، پس ‍ نظر كن به نفس خود. راوى مى گويد: منصور حقير و كوچك شد و پرسيد كه : حاجت تو چيست ؟ گفت : يكى از اجزاء يا بستگان تو به نام «ابن نهيك » به من ظلم نموده ، مزرعه مرا غصب كرده . منصور گفت : كلام اول خود را تكرار كن . او دوباره گفت . منصور به گريه آمد و بگريست و امر كرد مزرعه را به او رد كردند «و ابن نهيك » را از ولايت كه در آن ناحيه داشت عزل كرد.(275)
سوال پيرمرد از حضرت امير (عليه السلام )
در كتاب انيس الادباء آمده است : مرويست كه پيرمردى خدمت حضرت اميرالمومنين (عليه السلام ) آمد عرض كرد: يا اميرالمومنين ! من پيرمرد و شكسته شده ام مرا نصيحتى فرماى كه باعث رفعت درجه من گردد در عقبى ، و سبب عزت من باشد در دنيا. حضرت فرمود: يا شيخ ! اگر خواهى كه يادگيرى دو چيز را يادگير: خداوند جل ذكره را و مرگ را. و اگر خواهى فراموش كنى دو چيز را فراموش كن : احسانى كه نسبت به مردم كرده باشى تا منت ننهى ، و بدى كه مردم با تو كرده باشند تا كينه ور نگردى .(276)
در نهى از عصيبت
فى الكافى عن ابى عبدالله (عليه السلام ) من كان فى قلبه حبة خردل من عصبية بعثه الله يوم القيامة مع اعراب الجاهلية .(277)
و فيه عن الزهرى قال : سئل على بن الحسين (عليهما السلام ) عن العصبية فقال (عليه السلام ) العصبية التى ياءثم عليها صاحبها ان يرى الرجل شرار قومه خيرا من خيار قوم آخرين و ليس من العصبية ان يحب الرجل قومه و لكن من العصبية ان يعين قومه على الظلم .(278)

ترجمه : زهرى سوال كرد از حضرت زين العابدين (عليه السلام ) از عصبت : فرمود: عصيبتى كه صاحبش گناه كار است اينكه ببيند شخص اشرار قومش ‍ را، بهتر از خوبان ديگران . و نيست از عصيبت اينكه شخص دوست داشته باشد قوم خود را وليكن از عصيبت است كه شخص كمك كند قومش را بر ظلم .
كلام ابن خلكان نسبت به ابا عبيده
ابا عبيده فحاش و بد زبان بود. تمام اهل بصره از زبان او پرهيز مى كردند. رفت در بلاد فارس به قصد منزل موى بن عبدالرحمان هذلى . چون داخل شد، موسى به غلامانش گفت : احتراز كنيد از ابى عبيده ، زيرا كلام او تمام زننده است . چون طعام حاضر كردند، يكى از غلامان آبگوشت ريخت به دامان ابو عبيده . موسى گفت : آبگوشت به دامانت ريختند، من در عوض ده جامه به تو مى دهم . جواب داد: باكى بر تو نيست ! زيرا آبگوشت تو اذيت نمى كند احدى را؛ كنايه از اينكه چربى ندارد. موى ملتفت شد و او را ملامت كرد و او ساكت شد. هيچ يك از حكام شهادت ابو عبيده را قبول نمى كردند براى اينكه متهم بود كه با پسر بچه ها راه دارد.
حكايت امير اسماعيل سامانى
در «منتخب التواريخ » آمده است : امير اسماعيل سامانى در روزهاى برف و سرما سوار مى شد و به گردش مى رفت كه اگر كسى حاجتى داشته باشد به او عرض كند. و در محلات مى رفت و مردم را صدقه مى داد. به او گفتند: سلاطين در چنين روزهايى از خانه بيرون نمى آمدند. فرمود: در اين روزها است كه غريبان و ستم رسيده گان پريشان تر مى باشند و چون مهم ايشان ساخته شود، دعاى با اثرى مى كنند.
ايضا: در تاريخ كامل ابن اثير است كه محمد بن عبدالله بلعمى گفت :
از امير اسماعيل شنيدم كه فرمود: در سمرقند روزى با برادرم اسحاق نشسته بوديم كه محمد ابن نصر فقيه وارد شد، جهت اجلال علم او برخاستم . چون فقيه رفت ، برادرم گفت : تو اميرى ، هرگاه براى يك نفر رعيت برخيزى مهابت تو مى رود. و من در همان شب پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در خواب ديدم ، بازوى مرا گرفت و فرمود: يا اسماعيل ! ثابت مى ماند ملك تو و فرزندان تو به جهت تجليلى كه از آن عالم كردى . پس خطاب فرمود به برادرم اسحاق كه : ملك تو و فرزندان تو رفت به سبب استخفافى كه به آن عالم كردى .(279)
راجع به سلطان محمود سبكتكين
شبى سلطان محمود در مهدناز آرميده بود، ديد خوابش نمى برد. فهميد آه مظلومى در قفا دارد. برخاسته شمشيرى به كمر بست و از قصر خارج شد تا به مسجدى رسيد. آواز ناله اى به گوشش خورد؛ وارد مسجد شد. ديد مظلومى سر به سجده گذارده ، مى گويد:يا من لا تاءخذه سند و لا نوم !محمود در به روى مظلومان بسته . سلطان گفت : چه غم دارى ! گفت : يكى از خواص سلطان در بدنامى حرم من مى كوشد. فرمود: منم محمود. هر وقت آمد مرا خبر ده . به غلامان دربار هم سفارش فرمود كه هر وقت اين شخص آمد به دربار، سلطان را خبر كنند. شب بعد آن مرد رفت به دربار. سلطان محمود را خبر دادند. شمشير بر كمر بسته ، با آن مرد روانه شد. چون وارد خانه او شد، ديد سخن آنمرد صدق است . فورا چراغ را خاموش و سر آنمرد خائن را از تن جدا كرده سپس چراغ را روشن كرده به سجده افتاد و غذا طلبيد. صاحب خانه قدرى نان خشك آورد. سلطان ميل فرمود. آن مرد از سلطان سوال نمود كه : چرا چراغ را خاموش كرديد؟ سلطان فرمود: گمان نمى كردم غير از اولاد من كسى جراءت كند بر اين عمل شنيع ، از آن جهت چراغ را خاموش كردم تا روى او را نبينم ؛ مبادا محبت پدرى مرا مانع شود از قتل او. بعد فهميدم كه اولاد من نبوده ، سجده شكر كردم .(280)
راجع به ملك شاه
ايضا روزى ملك شاه در اصفهان به شكار رفت . در قريه اى نزول اجلال فرمود. جمعى از خواص و غلامان او ديدند ماده گاوى بى صاحب ، ميان بيابان است . او را گرفته كشتند و كباب كردند و خوردند. اتفاق ماده گاو مال بيوه زنى بود كه سه طفل يتيم داشت كه با شير آن گاو گذران مى كردند. چون بيوه زن از قضيه گاو با خبر شد، آمد سر پل زاينده رود. هنگامى كه سلطان خواست عبور كند، زن بانگ زد كه اى پسر الب ارسلان ! اگر سر اين پل داد خواهى مرا نكنى به جلال ذوالجلال ، تو را سر پل صراط نگه مى دارم . سلطان پياده شد و گفت : سر اين پل را اختيار مى كنم . بيوه زن تفصيل گاو و كردار غلامان را به عرض شاه رسانيد. امر فرمود هفتاد گاو به آن زن دادند و غلامان را ادب كرد. بعد از وفات ملك شاه ، آن زن خود را به خاك مى ماليد و مى گفت : خداوندا! پسر الب ارسلان با آن لئيمى به من چنين احسانى كرد. تو اءكرام الاءكرمينى . اگر به او تفضل كنى چه مى شود. در همان ايام يكى از زهاد ملك شاه را در خواب ديد و از حالش پرسيد. جواب داد كه : اگر شفاعت آن پيره زن نبودى كه سر پل زاينده رود به دادش رسيدم واى بر حال من بود.(281)
مكالمه كسرا با مرد فلاح
در كتاب انيس الادباء آمده است : روزى كسرا را عبور افتاد به صيد گاهى كه در بعضى از قريه ها داشت . پير مردى را ديد كه درخت زيتون مى نشاند. فرمود: اى شيخ ! زمان درخت نشاندن تو گذشته ؛ زيرا تو پير مردى كم قوا و درخت زيتون دير بار مى دهد. پير مرد جواب داد: كسانى كه قبل از ما بودند نشانيدند، ما خورديم . ما مى نشانيم ، كسان بعد از ما مى خورند.
 

بكاشتند و بخورديم كاريم و خورند   چو بنگرى همه برزيگران يك دگريم
انو شيروان گفت : زه ! يعنى احسنت . براى هر كس اين كلمه را مى گفت چهار هزار درهم به او ميدادند؛ لذا چهار هزار درهم به پيرمرد دادند. شيخ گفت : چگونه سلطان تعجب مى كند از درخت نشاندن من و دير بارآور شدن او؟ الحال درخت نشاندم و ميوه او را هم چيدم . انو شيروان باز فرمود: زه ! چهار هزار درهم ديگر به او دادند. پير مرد گفت : براى هر درخت در سال يك مرتبه ميوه است و من از درخت خود، در يك ساعت دو مرتبه بهره بردم . انو شيروان گفت : زه ! و گذشت . چهار هزار ديگر به پير مرد داده شد. كسرى فرمود: اگر مى ايستادم نزد اين شيخ ، تمام خزائن من كفايت نمى كرد جواهر حكمت كلمات او را.(282)
سلطان سنجر
از «منتخب التواريخ » نقل مى شود: آورده اند كه سلطان سنجر وقتى به طالقان مى رفت ، كودكى از اهل طالقان بر سر ديوار منزلشان نشسته بود. سلطان را از دور نظر بر او افتاده ، به گمانش مرغى است . كمان كشيده تيرى رها ساخت . بر سينه طفل آمده ، از بامش بزير انداخت و هلاك شد. سلطان فرمود بروند و آن صيد را حاضر كنند تا بداند چه مرغى بوده . غلامان به سرعت رفتند و آن كودك را بر سريرى نهاده به خدمت سلطان آورند. چون نظر سلطان بر جنازه آن طفل افتاده ، بسيار بگريست و امر فرمود تا در آنجا خيمه برپا كنند و كسان طفل را حاضر نمايند. اتفاقا پدر آن طفل پير مردى فقير بود. چون او را حاضر كردند، امر فرمود طشتى را پر از زر كردند و شمشيرى بر روى او نهادند و نزد پدر آن طفل گذاردند. سلطان به او فرمود: اين است تيغ و سر و اين است طشت و زر، هر يك را كه مى خواهد اختيار كن كه مرا طاقت عقاب در قيامت نيست . آن مرد زمين را بوسيد و سلطان را بخشيد. سلطان آن طشت زر را با رقم حكومت طالقان به او عطا فرمود و بدين سبب آن مرد از اربابان ثروت گرديده و صاحب مكنت شد.
حكايت اصحاب رقيم
در «منهج الصادقين » آمده است . نعمان بشير در حديث مرفوع به حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه : اصحاب رقيم سه تن بودند كه از شهر بيرون رفتند به جهت رفع بعضى از حوائج خود، باران ايشان را گرفت . پناهنده به غارى شدند. چون در درون غار رفتند، سنگى عظيم بر در غار افتاد و راه بيرون آمدن را مسدود ساخت . ايشان مضطرب و ملجاء شدند و طمع از جان بر گرفتند و گفتند: هيچ كس بر حال ما مطلع نيست و بر فرض اطلاع ، كسى قادر بر رفع اين سنگ نيست . با يكديگر گفتند: طريقى كه موجب فتح باب و گشايش اين عقده شود جز اخلاص و تضرع و زارى به درگاه حضرت بارى نيست ، كه هر يك عمل صالحى كرده باشيم شفيع خود سازيم ؛ شايد كه حقتعالى ما را از اين مكان خلاصى بخشد. پس يكى از ايشان گفت : خداوندا! تو عالمى كه من روزى مزدوران داشتم و از براى من كار مى كردند، يكى از آنها وقت ظهر آمد. گفتم : تو نيز مشغول كار شو و مزد بگير. هنگام شام همه را مزد بدادم . يكى از آنها گفت : فلان از نيمه روز آمده ، مزد او را برابر من مى دهى ؟! گفتم : تو را با مال من چه كار است ؟ تو مزد خويش بستان و برو. در خشم شد و مزد نگرفته ، برفت . من آنچه مزد او بود، گاوى خريدم و در ميان رمه گاو خود رها كردم و از او بچه ها متولد شد. پس از مدتى طويل ، آنمرد باز آمدم ضعيف و نحيف و بى برگ و نوا شده ، و گفت : مرا بر تو حقى است . گفتم : چيست ؟ گفت : من همان مزدورم كه مزد خود را پيش تو بگذاشتم . چون در او نگريستم ؛ او را شناختم . دست وى را گرفته ، به صحرا بردم و گفتم : اين رمه گاو از تست و كسى را در آن حقى نيست . گفت : اى مرد! بر من استهزا مى كنى ؟ گفتم : سبحان الله ! اين حق تست و قصه با وى باز گفتم و همه را تسليم وى كردم . بار خدايا! اگر مى دانى كه اين كار را براى رضاى تو كردم بدون غرض ‍ ديگرى ، ما را از اين ورطه خلاصى بخش . در حال ثلثى از سنگ عقب رفت .
دومى گفت : سال قحطى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد تا گندم بخرد. گفتم : مرادم را حاصل كن تا ترا گندم دهم . زن ابا كردم و رفت . از شدت گرسنگى بى تاب شده باز آمد و گندم خواست و گفت : اى مرد! بر من و عيالات من رحم كن كه همه از گرسنگى تلف مى شويم . من همان سخن را باز گفتم : اين نوبت نيز امتناع كرد. بار سوم چون عنان اختيار از دستش برفت و طاقتش از گرسنگى رفته بود، راضى شد. او را به خانه بردم و خواستم با او در آويزم ، لرزه بر اندامش افتاد. گفتم : اين چه حالت است كه ترا عارض شده ؟ گفت : از خدا مى ترسم . من با خود خطاب كردم كه : اى نفس ظالم ! او در حال ضرورت از خدا ترسد و تو با وجود چندين نعمت انديشه از عذاب او نمى كنى ؟ پس از نزد او برخاستم و زياده از آنچه مى خواست به او دادم و او را رها كردم . بار خدايا! اگر اين كار را براى خشنودى تو كردم ، ما را از اين تنگنا گشادگى بخش . فى الحال ثلث ديگر از سنگ جدا شده و غار روشن گشت .
سومى گفت : مرا پدر و مادر پيرى بود. و من صاحب گوسفندان بودم . هنگام نماز شام قدرى شير نزد آنها آوردم . خفته بودند. مرا دل نيامد كه ايشان را بيدار كنم . بر بالين آنها نشستم و گوسفندان را بى سرپرست گذاشتم و دل بر پدر و مادر مشغول داشتم ؛ با اينكه بسيار خائف بودم از تلف گوسفندان ، از بالين آنها بر نخاستم و ظرف شير از دست ننهادم تا صبح طلوع كرد و آنها از خواب بيدار شدند و من شير را به آنها خورانيدم . بار خدايا! اگر اين كار را براى رضاى تو كردم و از اين عمل خشنودى تو مى جستم ، ما را از اين گرفتارى نجات بخش . سنگ به تمامى به يك طرف افتاد و ايشان از غار بيرون آمدند.(283)
در بيان ضرر همنشين بد
وهب بن منبه روايت كرده كه : چون حضرت موسى (عليه السلام ) بر فرعون داخل شد، به فرعون فرمود: به خدا ايمان بياور تا ملك و پادشاهى تو بر قرار بماند و نيز بهشت هم از براى تو باشد. فرعون گفت : باش تا با هامان مشورت كنم . و چون با هامان مشورت كرد، هامان گفت : بعد از اينكه سالها است مردم ترا خدا دانسته و عبادت كرده اند، مى خواهى اعتراف به بندگى كنى ؟ فرعون اغوا شده ، تكبر كرد. همچنانكه ابتداى سلطنتش به عدل و انصاف رفتار مى كرد. چون ندماى سوء براى خود گرفت مانند هامان ، او را گمراه هلاك كردند.
و قيل : ان الله اذا اراد بملك سوء قيض له قرناء سوء.(284)
ترجمه : هرگاه خداوند اراده سوء نمايد به سلطانى ، او را مبتلا مى كند به نزديكان و قرين بد.
عربية
 
عن المرء لا تساءل و سل عن قرينه   فكل قرين بالمقارن يقتدى
اذا كنت فى قوم فصاحب خيارهم   ولا تصحب الاردى فتردى مع الردى (285)
از چگونگى حال شخص نپرسيد ولى از همنشين او سوال كنيد كه پستى و علوشاءن او معلوم خواهد شد. زيرا هر رفيقى به قرين خود اقتدا مى كند. اگر در ميان قومى بودى ، با خوبان آنها رفاقت و همنشينى كن و با افراد پست آنها مصاحبت مكن كه تو هم مانند آنها پست خواهى شد. زيرا كه همنشينى اثر دارد؛ چه خوب يابد.
 
هم نشين تو از توبه بايد   تا تو را عقل و دين بيفزايد
چه خوش گفته سعدى (عليه الرحمه )
 
گلى خوش بوى در حمام روزى   رسيد از دست محبوبى به دستم
بدو گفتم كه مشكى يا عبيرى   كه از بوى دلاويز تو مستم
بگفتا من گلى ناچيز بودم   وليكن مدتى با گُل نشستم
كمال همنشين در من اثر كرد   وگرنه من همان خاكم كه هستم (286)
حكايت پادشاه با وزير
در عين الحيوة ص 143 آمده است :
پادشاهى بود در نهايت عقل و فطانت . و مهربانى داشت با رعيت و پيوسته در اصلاح ايشان مى كوشيد و به امور ايشان مى رسيد. ولى بت مى پرستيد. و آن پادشاه را وزيرى بود، موصوف به صدق و راستى و در اصلاح امور رعيت ، اعانت شاه مى نمود و محل اعتماد و مشورت او بود. آن وزير در كمال عقل و ديندارى و ورع و پرهيزكارى بود و به ترك دنيا راغب و به خدمت علماء و صلحا و نيكان بسيار رسيده بود و سخنان حق از ايشان فرا گرفته بود و فضل و بزرگى ايشان را دانسته بود و محبت ايشان را به جان و دل قبول كرده بود. و او را نزد پادشاه ، منزلت عظيم بود و سلطان هيچ امرى را از او مخفى نمى داشت . وزير نيز با پادشاه بدين منوال بود ليكن از امر دين و اسرار و حكمت و معارف ، چيزى بر او ظاهر نمى نمود و بر اين حال سالها با يك ديگر گذرانيدند. و وزير، هرگاه در خدمت پادشاه بود، در ظاهر سجده بتان مى كرد و تعظيم آنها مى كرد از براى تقيه و حفظ نفس خود از ضرر پادشاه . اما از غايت اشفاق و مهربانى كه به آن پادشاه داشت ، پيوسته از گمراهى و ضلالت او دل گير بود. تا آنكه روزى با برادران و ياران خود كه اهل دين و حكمت بودند، در باب هدايت پادشاه مشورت نمود. ايشان گفتند: در حذر باش كه مبادا در او تاثيرى نكند و ضرر به تو و اهل دينت برساند. پس اگر مى يابى كه قابل هدايت است و سخن تو در او تاثير خواهد كرد، در امر دين با او سخن بگو و از كلمات حكمت او را آگاه ساز وگرنه با وى سخن مگوى ، كه موجب ضرر او به تو و اهل دين تو خواهد شد. زيرا كه به پادشاهان اعتماد نمى بايد كرد و از قهر ايشان ايمن نمى بايد بود. پس از آن ، پيوسته وزير در انديشه بود و به پادشاه اظهار خير خواهى و خلاص ‍ مى نمود و منتظر فرصت بود تا در محل مناسبى او را نصيحت كند و هدايتش نمايد. چون مدتى حال ميان پادشاه و وزير بدين منوال گذشت ، در شبى از شبها هنگاميكه مردم همگى به خواب رفته بودند، پادشاه وزير را گفت : برخيز تا سوار شويم و در اين شهر بگرديم تا بدانيم كه احوال مردم چون است و مشاهده نماييم آثار بارانهايى كه در اين ايام برايشان باريده . وزير گفت : بلى بسيار نيكوست . هر دو سوار شده ، در نواحى شهر مى گشتند. در اثناى سير به مزبله اى رسيدند. نظر پادشاه به روشنى افتاد كه از طرف آن مزبله مى تافت . به وزير گفت كه : از پى اين روشنايى مى بايد رفت تا خبر آن را معلوم كنيم . پس از مركب فرود آمدند و روان شدند تا رسيدند به نقبى كه از آنجا روشنى مى تافت . چون نظر كردند، مرد فقير بدقيافه اى ديدند كه جامهاى بسيار كهنه پوشيده . از همان جامها كه در مزابل مى اندازند و متكايى از فضله و سرگين براى خود ساخته و بر آن تكيه زده و در پيش روى او ابريقى گذاشته از سفال پر از شراب ، و طنبورى در دست گرفته و مى نوازد. و زنى به زشتى خلقت و بدى هياءت و كهنگى لباس ‍ مانند خودش ، در برابرش ايستاده . هرگاه شراب مى خواهد، آنزن ساقى او مى شود و هرگاه طنبور مى نوازد، برايش مى رقصد و چون شراب مى خورد، زن او را تحيت و ثنا مى گويد؛ به نوعى كه پادشاهان را ستايش مى كنند، و آن مرد نيز زن خود را تعريف مى كند و او را بر جميع زنان تفضيلش مى دهد. و آن هر دو يكديگر را به حسن و جمال مى ستايند و در نهايت سرور و فرح ، خنده و طرب و عيش مى كنند. پادشاه و وزير مدت مديدى همچنان بر پا ايستاده بودند. در حال ايشان نظر مى كردند و از لذت و شادى ايشان از آن حال كثيف ، تعجب مى كردند. بعد از آنكه برگشتند، پادشاه وزير را گفت : گمان ندارم كه ما و تو را در تمام عمر اين قدر لذت و سرور و خوشحالى رو داده باشد كه اين مرد و زن از اين حال خود دارند در اين شب . و گمان دارم كه هر شب در اينكار باشند. وزير چون اين سخنان آشنا را از پادشاه شنيد، فرصت غنيمت شمرد و گفت : اى پادشاه ! مى ترسم كه اين دنياى ما و پادشاهى تو و اين بهجت و سرورى كه به اين لذتهاى دنيا داريم ، در نظر آن جماعتى كه پادشاهى دائمى را مى دانند، مانند اين مزبله اين دو نفر نمايد. و خانهاى ما كه آنهمه سعى در بنا و استحكامش مى كنيم ، در نظر آن جماعتى كه مساكن سعادت و منازل آخرت را در نظر دارند، چنان نمايد كه اين غار، در نظر ما مى نمايد. و بدنهاى ما در نظر آن كسانى كه پاكيزگى و نظارت و حسن و جمال معنوى را فهميده اند، چنان نمايد كه اين دو بدقيافه زشت در نظر ما نمايش دارد. و تعجب آن سعادتمندان از لذت و شادى ما به عيش هاى دنيا، مثل تعجب ما باشد از لذت بردن اين دو شخص به حال ناخوش كه دارند. پادشاه گفتن بلى پادشاه گفت : كيانند ايشان ؟ وزير گفت : ايشان جماعتى هستند كه به دين الهى گرويده اند و ملك و پادشاهى آخرت و لذت آنرا دانسته اند و پيوسته طالب سعادت هاى آخرتند. پادشاه گفت كه : ملك آخرت كدام است ؟ وزير فرمود: نعيم و لذتى است كه شدت و جفا پس از آن نمى باشد. و توانگرى است كه بعد از آن فقر و احتياج نيست . و شادمانى كه در عقب آن اندوه نباشد. و صحتى كه بيمارى از پيش نيست . و خشنودى كه هرگز به اندوه و خشم زايل نشود. و ايمنى است كه به ترس ‍ مبدل نمى شود. و زندگى است كه مرگ بعد از آن محال است و پادشاهى به زوال است . آخرت خانه هستى و بقا است و دار زندگى و حيات بى انتهاست . تغيير احوال در آن نمى باشد. خدا از ساكنان آخرت برداشته درد و پيرى و تعب و جفا و بيمارى و گرسنگى و تشنگى و مرگ را. اى پادشاه ! اين است اوصاف ملك آخرت كه بيان كردم . گفت : آيا براى داخل شدن در آن خانه و فائز شدن به آن سعادت فرزانه ، راه و وسيله و سبب و حيله اى مى دانى ؟ و زير گفت : بلى آن خانه مهياست براى هر كس آن را از راهش ‍ طلب كند. و هر كس بدر آيد البته بدان ظفر مى يابد! پادشاه گفت كه : چرا تو پيش از اين مرا به چنين خانه راه نمى نمودى ! و اوصاف او را به من بيان نمى كردى ؟ وزير گفت : از جلالت و هيبت پادشاهى تو حذر مى كردم . پادشاه گفت : اگر اين امرى كه تو وصف كردى البته واقع باشد، سزاوار نيست كه ما آن را ضايع كنيم و خود را از آن محروم نماييم و سعى در تحصيل آن نكنيم . بلكه بايد جهد كنيم تا خبر آنرا مشخص نماييم و به آن ظفر يابيم . وزير گفت : رخصت مى فرمايى كه مكرر وصف آخرت را براى تو بيان نمايم تا يقين تو زياده گردد؟ پادشاه گفت : بلكه ترا امر مى كنم كه در اين كار شب و روز ساعى باشى و نگذارى كه به امر ديگرى مشغول باشم ، و دست از اين سخن بر ندارى كه امر غريب و عجيبى است كه آن را سهل نمى توان انگاشت و از چنين امر عظيمى غافل نمى توان شد. و بعد از آن ، از سخنان وزير، پادشاه راه نجات پيش گرفته ، به سعادت ابدى فائز شد.
كلمات پندآموز جناب آخوند ملا حسينقلى همدانى با مسلمانان
اى از آشنايان دور! اى با بيگانگان محشور!، اى انس گرفتگان با دار غرور! اى متوحش از دار السرور! گوشت باز كن تا در جوش و خروش آورند تو را. اين ادويه الهى را نوش كن تا عقل و هوشت بخشند. اين قدر بدان كه سليمان نبى على نبينا و آله و (عليه السلام ) تا عسكر مِيْشوم نفس و ابليس ‍ را در وجود شريف خودش تار و مار ننمود، برايش حكمرانى بر انس و جن متمكن و برقرار نشد و تا جنود عقل را بر حصين دل مسلط نكرد، دستش به خاتم الهى مزين نگرديد. خبر ندارى عساكر ملعونه شيطان چه مفسده ها در قلبت برپا نموده ؟ و مطلع نيستى كه چه فتنه ها و چه آشوب ها در مملكت دلت بر پا كرده اند؟ حب دنيا كه عمده اركان قبيحه ايشان است بين چگونه جارى كرده اند؟ درست تامل كن و ببين كه با اين قانون ميشوم چه مصيبتها و فريادها در دين مردم بلند است ؟ گاهى امر مى كنند طلب جاه كن تا به چاهت بياندازند. گاهى مال جمع كن تا گرفتار مارت كنند. و چنان به نظر جلوه داده اند كه جاه امريست مرغوب ، و مال چيزيست مطلوب . و نمى دانى كه طالب جاه در دنيا و آخرت به چه مرارت ها خواهد افتاد و به چه نفاقها و تزويرها مبتلا خواهد شد. امان از خانه هايى كه به حكم نحسش ‍ خراب مى شود و فرياد از مالهايى كه به امر نحس او به غارت مى رود. و چه قلبهاى مظلومان شكسته و چه خانمان ها را به نيش ظلم ، تار و پودشان را از هم گسسته . زبانش دائما در فحش و غيبت و استهزاء و دروغ و خودستايى و وعد و وعيد و ايذاء مسلمانان و آزار مردمان (287) باز است .
نمى دانم اين اشعار را از كجا ضبط نمودم خوش داشتم در ثلث آخر شب در محضر پروردگار خود با قلب پاك اين اشعار خوانده شود:
اشعار مناجات
 
طرقت باب الرجا و الناس قدرقدوا   و جئت اءشكو الى مولاى ما اءجد
و قلت يا اءملى فى كل نائبة   و من عليه بكشف الضر اءعتمد
اءشكو اليك اءمورا اءنت تعلمها   مالى على حملها صبر و لا جلد
و قد مددت يدى بالذل خاضعة   اليك يا خير من مدت اليه يد
فلا تردنيها يا رب خائبة   فبحر جودك يروى كل من يرد
يا من يغيث الورى من بعد ما قنطوا   ارحم عبيدا اءتى بالذل قد قنطوا(288)