گنجينه اخلاق «جامع الدرر» (جلد اول)

عارف سالك آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره )

- ۲۴ -


شعر : فارسى
 

اگر صد سال مانى ور يكى روز   ببايد رفت زين كاخ دل افروز
چه خوش باغى است باغ زندگانى   گر ايمن بودى از باد خزانى
خوش است اين كهنه دير پر فسانه   اگر مردن نبودى در ميانه
از آن سرد آمد اين كاخ دل آويز   كه چون جا گرم كردى گويدت خيز
ايضا من اشعار ابوالعتاهية
 
اذا المرء لم يعتق من المال نفسه   تملكه المال الذى هو مالكه
اءلا ان مالى الذى اءنا منفق   و ليس لى المال الذى اءنا تاركه
اذا كنت ذا مال فبادر به الذى   يحق و الا استهلكته مهالكه
ترجمه : اگر شخص نفس خود را آزاد نكند به مالى كه دارد، مال مالك او خواهد شد، آگاه باش مال من آن مالى است كه آن را انفاق كنم ولى مال من نيست آن مالى كه مى گذارم و مى روم . اگر صاحب مالى هستى سرعت كن و مصرف كن در چيزى كه شايسته و سزاوار و اگر به راهش صرف نكردى در مهلكه ها صرف مى شود و فانى مى گردد.
اشعار موعظه
 
از بعد تو اى عزيز ماند زر و مال   وارث همه را برد تو را مانده وبال
در خوابى و از عاقبتت بى خبرى   فكرى كن و بيدار شو و چشم بمال
سرمايه دنيا همه خواب است و خيال   گر جمع كنى نهى تو را هست وبال
بيدار دمى شوى كه آيد اجلت   بشمار غنيمت كه تو را هست مجال
تا مال به دست تست اهمال مكن   تا هست زبان تو خويش را لال مكن
كن امر به بذل مال قبل از مردن   چون مرگ رسيد تكيه بر مال مكن
تا مال تر است هر چه خواهى آن كن   يعنى كه مى گويد وارثت كين سان كن
خيرات بده بذل نما بخشش كن   دشوارى مرگ را به خود آسان كن
تا هست طبيب و داروئى درمان كن   برعكس مكن مال فداى جان كن
چون مال كليد مشكلات است تو را   پس مشكل خويش را به مال آسان كن
در هستى دنيوى بود سود و زيان   سودى ببراى كه عقل دارى و توان
گر بذل كنى تجارتى پر سودست   ور بخل كنى سود تو گردد خسران
ايضا من اشعار ابوالعتاهيه
 
حسبك مما تبتعيه القوت   ما اءكثر القوت لمن يموت
الفقر فيما جاوز الكفافا   من اتقى الله رجا و خافا
ما انتفع المرء بمثل عقله   و خير ذخر المرء حسن فعله
ان الشباب والفراغ والجدة (711)   مفسدة للمرء اءى مفسدة
ما اطلع الشمس و لا تغيب   الا لاءمر شاءنه عجيب
ترجمه : بس است تو را قوتى كه طلب آن را مى كنى براى كسى كه مى ميرد قوت هم زياد است . فقر و احتياج در چيزى است كه از قدر كفاف تجاوز كند. كسى كه تقوى داشته باشد داراى رجا و خوف مى شود. نفعى از براى شخص نيست مثل نفعى كه از عقل مى برد. بهتر ذخيره شخص خوبى افعال و كردار اوست . جوانى و فراغت و بى نيازى فاسد كننده شخص است ؛ چه فسادى ! خورشيد طلوع و غروب نمى كند مگر براى امرى كه شاءن او تعجب آورنده است يعنى عبث نيست .
 
عبث نيست اين سير خورشيد و ماه   به خويش آ مكن عمر خود را تباه
ز بازار دنيا متاع حسن   ببايد برى نى جوالى گناه
اوقات خود را بايد مغتنم شمرد شكرگزارى در نعم نامتناهى كه خدا عطا فرموده ، بسيار مشكل است از آن كه نعمتهاى او به شمار نمى آيد چنان كه خود رب العزة فرموده : و ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها.(712)
 
از دست و زبان كه برآيد   كز عهده شكرش به در آيد
عربية
 
اذا كان شكرى نعمة الله نعمة   على و فى اءمثالها يجب الشكر
فكيف بلوغ الشكر الا بفضله   و ان طالت الايام و اتصل العمر
ترجمه : اگر شكر نمودن من خدا را نعمت ديگرى است براى من و در امثال آن نيز واجب است شكر؛ پس چگونه بنده مى تواند شكرگزارى كند خدا را مگر به فضل و كرمش اگر چه روزهاى زندگانى به طول انجامد يعنى عمر دراز شود.
 
بنده همان به كه ز تقصير خويش   عذر به درگه خدا آورد
ورنه سزاوار خداونديش   كس نتواند كه به جا آورد
رباعى
 
اى خواجه به كوى اهل دل منزل كن   در پهلوى اهل دل دلى حاصل كن
خواهى بينى جمال معشوق ازل   آئينه تو، دل است رو در دل كن
مكن در كارها تاخير امروز   كه در تاخير آفت هاست جانسوز
به فردا افكنى امروز كارت   ز كنديهاى طبع حيلت آموز
قياس امروز گير از حال فردا   كه هست امروز تو فرداى ديروز
و فى ((الكشكول )) من السوانح
غفلة القلب من الحق من اءعظم الذنوب و اءكبر العيوب و لو كانت آنا من الآنات و لمحة من اللمحات حتى ان اءهل القلوب عدو الغافل فى اءن الغفلة من جملة الكفار و كما يعاقب العوام على سيئاتهم كذلك يعاقب الخواص ‍ على غفلاتهم فاجتنب الاختلاط باءصحاب الغفلة على كل حال ان اءردت اءن تكون من زمرة اءهل الكمال .
 
هر آن كو غافل از حق يك زمان است   در آن دم كافر است اما نهان است
اگر آن غافلى پيوسته بودى   در اسلام به روى بسته بودى
ايضا
 
من نكردم خلق تا سودى كنم   بلكه تا بر بندگان جودى كنم
در ((ارشاد)) ديلمى است : خداوند وحى فرستاد به داود پيغمبر (عليه السلام ): بگو به بندگانم شما را خلق نكردم تا سودى از شما ببرم بلكه خلق فرمودم تا به شما سود برسانم .(713)
صدق الله العظيم اذ قال : (من جاء بالحسنة فله عشر اءمثالها و من جاء السيئة فلا يجزى الا مثلها؛)(714) ترجمه : اگر كسى حسنه اى به جا آورد، در مقابل ، ده برابر ثواب به او عطا فرمايد و اگر سيئه از او سر زد جزا داده نمى شود مگر مثل آن را. يك گناه يك مجازات دارد اما يك ثواب ده جزا دارد براى هر كس بخواهد اضافه مى كند.
كقوله تعالى : (مثل الذين ينفقون اءموالهم فى سبيل الله كثل حبة اءنبتت سبع سنابل فى كل سنبلة مائة والله يضاعف لمن يشاء)(715)
ترجمه : مثل كسانى كه انفاق مى كنند مالهاى خود را در راه خداوند مثل دانه گندم است كه مى رويد هفت خوشه و در هر خوشه صد دانه است كه يك دانه مى شود هفتصد دانه خدا براى هر كس بخواهد اضافه مى كند.
اهتمام به حسنه را حسنه قرار داد ولو به جا نياورده باشد ولى توبه از گناه را هم حسنه قرار داده ولى اهتمام به گناه را مادامى كه به جا نياورده باشد چيزى بر او نيست .
ايضا در ((ارشاد)) ديلمى : از امام عسكرى (عليه السلام ) روايت شده فرمودند: ابادلف نخله خرمائى در راه خدا صدقه داد، خداوند به عدد هر خرمائى از آن درخت ، قريه اى به او عطا فرمود. آن درخت را سه هزار و شصت خرما بود.(716)
فيه ايضا: در زمان داود پيغمبر (عليه السلام ) زنى از خانه بيرون آمد با او سه گرده نان و سه رطل جو بود، سائلى از او چيزى خواست سه گرده نان را به او داد، با خود گفت جوها را آرد مى كنم و قوت خود قرار مى دهم ، جوها را ميان پارچه اى بسته بود روى سر گذاشته بود ناگاه بادى سخت وزيد و بسته جو را از سرش ربود و برد، از اين پيشامد زن را وحشت گرفت و سينه اش ‍ تنگ شد، خدمت حضرت داود (عليه السلام ) رفت و به عرض او رسانيد، فرمود: برو نزد سليمان پسرم ، قضيه را براى او نقل كن . زن چنان كرد حضرت سليمان (عليه السلام ) وقتى شنيد هزار درهم به آن زن عطا فرمود، زن برگشت نزد جناب داود (عليه السلام ) عطاى سليمان را به او عرض ‍ كرد، حضرت فرمود: برگرد نزد سليمان و بگو هزار درهم را قبول نمى كنم مگر اينكه از ملك باد سوال فرمائى چرا جو را از سر من ربود و برد؟ زن چنان كرد. سليمان فرمود: اى زن ! هزار درهم به تو دام . عرض كرد قبول نمى كنم . سليمان هزار درهم ديگر اضافه كرد. زن برگشت باز خدمت داود (عليه السلام ) و قضيه اضافه دادن سليمان (عليه السلام ) را به عرض ‍ رسانيد. فرمود: بازگرد نزد سليمان و بگو قبول نخواهم كرد تا وقتى كه از خدا بخواهى ملك موكل باد را بفرستد از او پرسش فرمائى چرا باد جو را از سر من ربود؟ زن چنان كرد و خدمت سليمان رفت و عرض كرد به او و گفت بايد بپرسى به اذن خدا كرد يا نه ؟ پس سليمان از خدا مسئلت كرد ملك ماءمور به باد حاضر شد حضرت از جو زن پرسش كرد كه به اذن خدا بوده يا نه ؟ عرض كرد: به اذن خدا بود. تاجرى در كشتى مركبها داشت توشه آنها تمام شده بود تاجر نذر كرد از توشه هر كس به او برسد شريك باشد در ثلث مالهائى كه حمل كرده . من جو را بردم براى او واجب است تاجر به نذر خود وفا كند. جناب سليمان تاجر را احضار فرمود او اقرار به نذر خود كرد و ثلث آنها را كه سيصد و شصت هزار درهم بود به زن رد نمود، آن وقت جناب داود (عليه السلام ) به پسرش سليمان فرمود: هر كس مى خواهد تجارت يا ربح كند با خداوند كريم رحيم معامله كند(717) و از اين جهت روايت شده : اذا ملقتم (718) فتاجروا الله باصدقه ؛ يعنى اگر فقير و پريشان حال شديد به دادن صدقه با خدا معامله كنيد.
سبحان ما ربح تجارته و انجح مرابحته ؛
ترجمه منزه است خداوندى كه پر سود است تجارت با او و زود درك مى شود سود معامله با او. يعنى زود ظفر مى يابد و دست پيدا مى كند به سود تجارت كسى كه با خدا معامله كرد.
و نيز در ((ارشاد)) است ، كه وقتى جالينوس كه از اطبّاء بزرگ است مرد. پس از مردنش در جيب او رقعه اى يافتند كه نوشته بود: احمق ترين احمقها كسى است كه پر كند شكم خود را از هر چه يافت ؛ زيرا هر چه خورد براى جسمش فائده دارد اما آنچه صدقه داد براى روح او مفيد است و آنچه بعد از مرگ گذاشت براى غير است شخص محسن زنده است اگر چه نقل به آن عالم شده باشد و بدكردار مرده است هر چه در دار دنياست .(719)
فى ((مجموعة الورام ))
 
هى الدنيا تقول بملاءعليها   حذار حذار من بطشى و فتكى
فلا يغررك حسن ابتسامى   فقولى مضحك و الفعل مبك
انا الدنيا كشهد فيه سم   و لا جيفهة طليت بمسك (720)
دنيا فرياد مى زند و مى گويد به جمعيتى كه در اوست : دورى كن از صولت و گرفتن من . تو را مغرور نكند لبخند من ، گفتار من خنده آور است ولى كردار من گريه آور است ، من دنيا هستم به مانند عسلى كه زهر مخلوط با آن باشد و يا مثل مردارى هستم كه مشك به او ماليده باشند. خلاصه مى گويد مغرور به من مباش كه ناگهانى گلوگاه تو را مى گيرم و تو را مى كشم ما اگر از شنيدن فرياد دنيا كر هستيم از ديدن عمليات عبرت آور او كه كور نيستيم كه ناگهان با افرادى چه ها مى كند. به سرعت عزت را تبديل به ذلت ، دولت را به فقر و تنگدستى ، قدرت را بدل به ضعف و ناتوانى ، بينائى را تبديل به كورى ، شنوائى را به كرى ، سلامتى را به سقم مبدل مى كند. و ما مشاهده مى كنيم ولى عبرت نمى گيريم !
 
اى خداوند كريم بى نياز   چشم عبرت بين ما را كن تو باز
حديث شريف در ديدن ذريه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) قال رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) من راءى اولادى و صلى على طائعا و راغبا زاده الله فى السمع و البصر؛
ترجمه : فرمود پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) هر كس كه ببيند اولاد مرا و صلوات بفرستد بر من از روى طوع و رغبت ، خداوند زياد مى كند قوه بينائى و شنوائى او را.
و فى ((سفينة البحار)): قال اميرالمومنين (عليه السلام ): من خرج من بيته و قلب خاتمه الى باطن كفه و قرء: (انا اءنزلناه فى ليلة القدر)، ثم قال : آمنت بالله وحده لا شريك له آمنت بسر آل محمد و علانيتهم لم ير فى يومه ذلك شيئا يكرهه ؛
ترجمه : كسى كه مى خواهد از خانه بيرون رود بگرداند انگشتر خود را به كف دست و سوره : ((انا اءنزلناه )) را بخواند و بعد اين دعا را بخواند در آن روز مكروهى نبيند.
ابوالعلا معرى و اشعار او: ابوالعلا نابينا بود شايد بعضى از شعراء يا بلكه خود او راجع به كورى خود گفته :
 
ابا العلا ابن سليمانا   ان العمى اولاك احسانا
لوا بصرت عيناك هذا الورى   لم ير انسانك انسانا
ترجمه : ابو العلا اى پسر سليمان كورى براى تو بهتر است از بينائى اگر مى ديد چشمان تو اين خلق را، نمى ديد چشم تو انسانى را.
و چه بسيار مناسب اين مقام است چند بيت از ديوان شمس تبريزى :
 
بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوست   بگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست
بشنيدم از هواى تو آواز طبل باز   باز آمدم كه ساعد سلطانم آرزوست
يعقوب وار وا اسفاها همى زنم   ديدار خوب يوسف كنعانم آرزوست
بالله كه شهر بى تو مرا حبس مى شود   آوارگى كوه و بيابانم آرزوست
زين همراهان سست عنا صر دلم گرفت   شير خدا ور ستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او   آن نور روى موسى عمرانم آرزوست
دى شيخ با چراغ همى گشت گرد شهر   كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم كه يافت مى نشود جسته ايم ما   گفت آن كه يافت مى نشود آنم آرزوست
گويا ترم ز بلبل اما ز رشك جام (721)   مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست (722)
و نيز مناسب با اين مقام است رباعى ضياء الدين كاشانى هنگامى كه درد چشم كرده بود خطاب به خود گفت :
 
از اهل زمانه پا كشيدن خوشتر   در گوشه عزلت آرميدن خوشتر
زنهار ضياء علاج چشمت نكنى   اوضاع زمانه را نديدن خوشتر
ايضا در اين معنى
 
خوى با ما كن و با بى خبران خوى مكن   دم هر ماده خرى را چه خران بوى مكن
اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود   چون زن فاحشه هر شب به يكى شوى مكن
ايضا دو رباعى
 
جانم به فداى آن كه او اهل بود   سر در قدمش اگر نهى سهل بود
خواهى كه بدانى به يقين دوزخ را   دوزخ به جهان ، صحبت نا اهل بود
در آتش سوزنده اگر اهل بود   آن آتش سوزنده بر او سهل بود
با مردم نا اهل ميا در صحبت   كز هر چه بتر صحبت نا اهل بود
ايضا فى المصاحبة و المعاشرة نعم ما قالقائل :
 
عاشر اءخا ثقة بصحبته   والطبع مكسب من كل مصحوب
كالريح آخذة مما تمربه   نتنا من النتن اوطيبا من الطيب
ترجمه : معاشرت و همنشينى كن با برادر دينى خود كه محل وثوق تو باشد تا از صحبت او حظ و بهره ببرى چون طبيعت انسانى مى گيرد و مى دزدد فضائل و رذائل اخلاق را از همنشين خود مانند باد كه به هر چه بگذرد بوى آن را حمل مى كند با خود اگر به گلستان بگذرد بوى گل را اخذ مى كند اگر به مردار و يا نجاستى بگذرد بوى آن را مى گيرد و پراكنده مى كند.
 
تو اول بگو با چه كس زيستى   كه تا من بگويم كه تو كيستى
ايضا فى المصاحبة فى ((تفسير ابى الفتوح )) عن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) قال رسول الله : (صلى الله عليه و آله و سلم ) مثل الجليس ‍ الصالح كمثل الدار العطار، ان لم يجدك من عطره علق من ريحه و مثل الجليس السوء كمثل صاحب الكيران ،(723) ان لم يحرك من شرار ناره علقك من نتن دخانه .
ترجمه : در باب همنشينى در ((تفسير ابوالفتوح )) از حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت مى كند كه فرموده : مثل همنشين خوب مثل دكان عطر فروشى است كه اگر از عطر آن به تو نچسبد بوى خوش آن به مشام تو مى رسد و مثل همنشين بد مثل كوره آهنگرى است كه اگر تو را نسوزاند به آتش خود بوى بد و دود آن به تو مى رسد.
در بيان اثر همنشينى
 
صاحب خيار الناس حيث لقيتهم خير الصاحبة من يكون عفيفا
و الناس مثل دراهم ميزتها   فوجدت فيها فضة وزيوفا
ترجمه : مصاحبت و رفاقت كن با مردمان خوب در وقت ملاقات بهترين رفيق كسى است كه عفيف باشد. مردم مانند پول مى باشند كه وقتى از هم جدا مى كنى هم پول نقره خالص هست و هم پول قلب مخلوط به هم و و البته چنان كه در وقت پول گرفتن دقت مى كنيم مبادا جزئى ضررى به ما برسد اما براى رفيق گرفتن هيچ سعى و دقت نمى كنيم و حال آنكه پول قلب فقط جزئى ضرر دنيائى مى زند ولى گاهى مى شود كه رفيق بد هم ضرر دنيائى و هم ضرر آخرتى دارد بلكه ممكن است رفيق ، دين انسان را ببرد و خسر الدنيا و الاخرة (724) كند شخص را.
اى برادران عزيز! آيا تامل مى كنيم عيب از كجاست . از اينجاست كه ايمان داريم كه پول مشكل گشاى ماست اما به آخرت يا ايمان نيست و يا اگر هست بسيار ضعيف است ايمان به كريمه والاخرة خير و اءبقى (725) نداريم بلكه عمليات ما فرياد مى زند كه : والدنيا خير و اءبقى .
 
فطن بكل رزية فى ماله   و اذا اصيب بدينه لايشعر(726)
ترجمه : در هر ضرر و خسارتى كه راجع به مال دنيا باشد انسان زيرك و هشيار است ولى اگر خسارتى به دينش برسد لايشعر است و نمى فهمد. اين شعر از ابو اسود دئلى است مقدم بر اين شعر دو بيت ديگر است اين است آن دو بيت .
 
ذهبت الرجال المقتدى بفعالهم   والمنكرون لكل امر منكر
و بقيت فى خلق يزين بعضهم   بعضا ليدفع معور عن معور(727)
ترجمه : رفتند مردانى كه مردم پيروى از آنان مى كردند و راهنماى مردم بودند كسانى بودند كه منكر منكرات بودند و جلوگيرى مى كردند از كارهاى منكر يعنى خلاف شرع و ديانت ، و من مانده ام در ميان جماعتى پس از آن راهنمايان كه اين جماعت زينت مى دهند بعضى بعض ديگر را تا كجى و خلافكارى شخص كج و نادرستى را پنهان كند و در انظار، بد را خوب جلوه دهند.
 
تن همى نازد به خوبى جمال   روح پنهان كرده فر و پر و بال
گويدش اى مزبله تو كيستى   چند روز از پرتو من زيستى
غنج و نازت مى نگنجد در جهان   باش تا كه من شوم از تو نهان
تفكر ساعة خير من عبادة سبعين سنة ؛
ترجمه : يك ساعت فكر كردن بهتر از هفتاد سال عبادت است .
از بدايع اشعار شمس تبريزى
 
روزها فكر من اين و همه شبها سخنم   كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
ز كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود   به كجا مى روم آخر ننمائى وطنم
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا   يا چه بودست مرا وى از اين ساختم
جان كه از علم علوى است يقين مى دانم   رخت خود بازبر آنم كه همانجا فكنم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك   چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم
اى خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست   به هواى سر كويش پر و بالى بزنم
كيست در گوش كه او مى شنود آوازم   يا كدام است سخن مى كند اندر دهنم
كيست در ديده كه از ديده برون مى نگرد   يا چه جان است ندانم كه منش پيرهنم
تا به تحقيق مرا منزل و ره ننمائى   يك دم آرام نگيرم نفسى دم نزنم
من به خود نامدم اين جا كه به خود باز روم   آن كه آورده مرا باز برد در وطنم
شمس تبريزم اگر روى به من بنمائى   بالله اين قالب مردار به هم در شكنم
الانسان عبيد الاحسان
انسان بنده احسان و نيكى است ، يعنى اگر كسى به او خوبى كرد فرمانبر او مى شود چه احسانى چه لطفى چه كرمى چه بخششى بالاتر از اينكه خداوند منان نسبت به بندگان خود دارد از كتم عدم به عرصه وجودشان آورد به دو قطره آب منى پليد لباس : و لقد كرمنا بنى آدم (728) پوشانيد و او را بستود و خليفه خود در زمين قرار داد و موجودات را به طفيل وجود او براى خدمت به او و به جهت استفاده بردن انسانى از هر يك از موجودات به نوبه خود از خلقت افلاك تا كره خاك آنچه مشاهده مى شود و نمى شود همه براى خاطر آسايش و رفاه انسانى است در اينها همه تفكر ندارد اگر تنها در خلقت خود انسان قدرى تفكر كند و خود را بشناسد، خدا را مى شناسد كه : من عرف نفسه فقد عرف ربه آن وقت پى مى برد به احسانهاى پروردگار خود و طوق عبوديت و طاعتش را به گردن مى افكند از همين شناسائى بود و هست كه مقام محبت به حق در عده اى به قدرى قوت گرفت كه به اعلى درجه عشق رسيد و ديوانه حق شدند. اگر به مخلوقى انسان عشق و علاقه پيدا كرد از جان هم در راه او مضايقه نمى كند فرقى كه دارد ديده حق بين نيست جز صورت و ظاهر ديدن و ظاهرسازى درمانيست .
 
ديده حق بين ز حق جو اى پسر   تا مؤ ثر را ببينى در اثر
تا برى پى بر مؤ ثر از اثر   معرفت را نيستى كامل نظر
كه لا موثر فى الوجود الا الله ما اين مرتبه را كه دارا نيستيم هيچ كه موثر را در اثر بينيم گمانم از اثر هم پى به موثر نبرده باشيم كه معرفت غير كامل به حق باشد تا چه جاى معرفت كامل هر چه هست از اوست و قائم به اوست همه را باز پس خواهد گرفت اگر از تست چرا از دست دهى ؟ اگر اين عزت اين قدرت اين شوكت و شخصيت از تن خاكى است چرا به مفارقت روح ، مردار مى شود و سبب انزجار مى گردد و همه چيز را از دست مى دهد، چرا از نزديك ترين اشخاص به او از فرزندان و كسان او از دوستان يا پيروان او اين محبت قطع مى شود، اين عزت اين احترام اين تعظيم همه رخت مى بندد و مى رود؟! براى اينكه از تن خاكى نبود اينها همه به واسطه آن روح مقدسى كه فرمود:
و نفخت فيه من روحى (729) يعنى دميدم از روح مقدس و اعظم در كالبد خاكى آدم ؛ دميد و امر به سجده ملائكه نمود بر او. نمى فهمى ، فكر نمى كنى ، تامل ندارى اين شرافت ، اين امتياز مال بدن نبود، از روح بود! اكنون هم مشاهده مى كنى كه تمام قواى ظاهرى و باطنى بامر و اراده و اختيار تو نيست بلكه به مشيت و عزم ديگرى است ، اوست كه مدبر امور است ، او بود كه از تمام حوادث و تغييرات جلوگيرى مى كرد، سرمايه هستى از او بود و الا چه شد كه تا هستى را گرفت و كالبد بى روح ماند همه از او انزجار پيدا كرديد اگر يكى دو روز بماند تمام محله را به گند مى كشد قبل از خروج روح هم حامل نجاستها و پليديها بود، آن پرده ستّاريت حق بود كه نمى گذاشت از مسامات بدن بوى تعفنش ظاهر گردد بيت الخلائى روپوشدار با كمال تبختر و افتخار و مناعت و استكبار در روى زمين مشى مى كرد و دم از (لمن الملك )(730) مى زد. اكنون چه شد و چه مى شود اى مردار گنديده ((اين همه آوازها از شه بود)).