مسعده از امام صادق (عليه
السلام ) نقل كرده كه روزى حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم )
فرمود: نان را گرامى داريد كه كار كردند در آن آنچه در ميان عرش تا
زمين است و آنچه در زمين از مخلوقات خدا است تا نان به عمل آمده است .
سپس به گروهى كه دور آن حضرت بودند فرمود: مى خواهيد حديثى براى شما
نقل كنم ؟
گفتند: بلى ، يا رسول الله ! پدران و مادران فداى تو باد.
آنگاه حضرت فرمود: پيش از روزگار شما پيامبرى بود كه او را دانيال مى
گفتند. او يك گرده نان به كشتيبانى داد تا او را از رودخانه اى
بگذراند. آن صاحب كشتى نان را انداخت و گفت : من نان تو را مى خواهم چه
كار، نان فراوان در زير و دست و پاى ها ريخته است و پامال مى شود (و
هيچ ارزشى نزد ما ندارد). چون دانيال اين برخورد او را ديد دست به سوى
آسمان برداشت و گفت : بارالها! نان را گرامى دار، پروردگار ديدى كه اين
مرد با نان چه كرد و در حق نان چه بر زبان جارى ساخت !
پس حق تعالى به آسمان وحى نمود كه : باران را از آنان بازدار و به زمين
وحى كرد به : مانند آجر سخت باش تا گياه از تو نرويد. پس باران از
ايشان قطع و طورى قحطى در ميان آنان به اوج رسيد كه يكديگر را مى
خوردند و هر روز اين وضع اسفناك شدت مى يافت و خدا مى خواست از اين
طريق آنان را ادب نمايد. روزى زنى به يك زن ديگر گفت : من امروز فرزندم
را بكشتم و تو بيا با هم آن را بخوريم و فردا تو فرزندت را بكش و از آن
سهمى به من بده تا بخورم ؟! آن زن اين پيشنهاد را قبول كرد و آن زن
فرزندش را كشت و با هم خوردند. فردا كه نوبت آن زنى بود كه پيشنهاد را
پذيرفته بود از كشتن فرزندش خوددارى كرد. لذا با آن زن درگير شد و
كارشان به نزاع كشيد جهت قضاوت به خدمت حضرت دانيال (عليه السلام )
رفتند. دانيال (عليه السلام ) فرمود: كار به اينجا رسيده است كه فرزند
خود را مى خوريد؟! گفتند: بلى ، اى پيامبر خدا، وضع از اين بدتر هم شده
است !
دانيال (عليه السلام ) دست به سوى آسمان برداشت و عرض كرد: بار خدايا!
فضل و رحمت خود را دوباره بر ما برگردان و كودكان و بيچارگان را به
خاطر گناه آن كشتيبان و امثال او كه كفران نعمت تو كردند، مورد عقاب و
تنبيه قرار مده . پس خداوند به آسمان امر كرد كه باران بر زمين فرود
آورد و زمين را امر نمود كه براى آفريدگان من آنچه را كه در اين مدت از
خير و بركت خود نرويانده بودى برويان ؛ زيرا كه من به خاطر آن طفل
خردسال به آنها رحم كردم .
در اشعار ابو سعيد ابوالخير فضل الله
آنى تو كه حال دل نالان دانى |
|
احوال دل شكسته بالان دانى |
گر خوانمت از سينه سوزان شنوى |
|
ور دم نزنم زبان لالان دانى
(45) |
و من اشعاره ايضا:
الله به فرياد من بيكس رس |
|
لطف و كرمت يار من بيكس بس |
هر كس به كسى و حضرتى مى نازد |
|
جز حضرت تو ندارد اين بيكس كس
(46) |
و من اشعاره ايضا:
يا من بك حاجتى و روحى بيديك |
|
اعرضت عن الغير و اقبلت اليك |
مالى عمل صالح استظهر به |
|
قد جئتك راجيا توكلت عليك
(47) |
شرط استجابت دعا وفاى به عهد خدا است
فى ((الصافى
))(48)
قال رجل للصادق (عليه السلام ) يقول الله عزوجل (ادعونى اءستجب لكم )(49)
و انا ندعوه فلا يستجاب لنا؟ فقال (عليه السلام ): انكم لا تفون لله
تعالى بعهده فانه تعالى يقول : (اءوفوا بعهدى اءوف بعهدكم )(50)
و الله لو وفيتم ! لله سبحانه لوفى لكم !(51)
مردى به خدمت حضرت صادق (عليه السلام ) عرض كرد كه خداى عزوجل مى
فرمايد:
((بخوانيد مرا دعاى شما را مستجاب مى
كنم
)) و ما مى خوانيم او را و دعاى ما مستجاب
نمى شود؟ حضرت فرمود: شما به عهد خدا وفا نكرديد، خداى تعالى مى
فرمايد:
((به عهد من وفا كنيد من هم به عهد خود
وفا مى كنم
)). به خدا قسم اگر به عهد خدا وفا
كنيد او هم به عهد خود وفا مى كند!
هرگز شنيده ايد خداوند دعا و مسئلت معصومين و انبيا را رد نموده باشد؟
از معصوم گذشته ، چقدر كرامتها از اولياى خدا صادر شده مثل سلمان و
ابوذر و مقداد و برخ اسود كه اگر مجلدات در باب كرامات آنها نوشته بشود
احصاء نشود و مصداق
علماء اءمتى كاءنبياء بنى
اسرائيل همين طايفه اند كه وفا به عهد او - جل شاءنه - نمودند
نه آن كسانى كه چون هيزم خود را سوزانيدند و خاكستر كردند و مردم از
ايشان نفع بردند و راه يافتند و خود در تيه ضلالت و گمراهى ماندند.
و در دعاى ندبه در بعضى از فقرات آن من جمله ابتدايش :
اللهم لك الحمد على ما جرى به قضائك فى اءوليائك
الذين استخلصتهم لنفسك و دينك اذ اخترت لهم جزيل ما عندك من النعيم
المقيم الذى لا زوال له و لا اضمحلال بعد اءن شرطت عليهم الزهد فى
درجات هذه الدنيا الدنية و زخرفها و زبرجها فشرطوا لك ذلك و علمت منهم
الوفاء به فقبلتهم و قربتهم و قدمت لهم الذكر العلى و الثناء الجلى و
اهبطت عليهم ملائكتك و كرمتهم بوحيك و رفدتهم بعلمك ...(52)
علم را نسبت به خداوند داده اشاره به اين است كه علمى كه به اولياء
خدا، آنان كه وفا به عهد و شرائط خدا نموده اند، داده مى شود آن علم
لدُنى است نه كسبى و نه اكتسابى كه به تدريس و تدرس و تصفح كتب و دفاتر
تحصيل مى شود؛ پس ثابت و معلوم شد كه هر كس وفا به عهد خدا كرده باشد و
ترك دنيا بنمايد به اندازه خود علم لدنى به او مى دهند و بدا به حال
كسى كه بعكس نمايد و علم را باعث طلب و نيل به دنياى دنيّه قرار دهد كه
آكل به دين باشد و حالش حال آن بنى اسرائيلى است كه خدمت حضرت موسى
(عليه السلام ) مى رسيد و علم اءخذ مى نمود و به مردم مى رساند و مى
گفت :
حدثنى موسى (عليه السلام ) كليم الله ،
حدثنى موسى نجى الله . چندى موسى او را نديد، روزى ديد شخصى
ريسمان به گردن خنزيرى بسته بود و او را مى كشيد چون او را خدمت حضرت
موسى (عليه السلام ) آوردند حضرت فرمود: اين همان شخصى بود كه محضر من
مى آمد و اءخذ علم مى نمود و به مردم مى رساند به اين صورت در آمده و
از خدا درخواست نمود به حال اول ، او را برگرداند خطاب رسيد اگر بخوانى
مرا به آنچه آدم و تمام پيغمبران ديگر مرا خوانده اند از دعا و مناجات
اجابت نكنم ولى تو را به علمى كه از او صادر شده و مستحق اين صورت شده
واقف مى گردانم ، بدان اى موسى ! اين مرد امور دنيويه خود را به اسم
دين اداره مى كند و تعيش و زندگى مى نمايد.
(53)
طلب الدنيا بعمل الاخرة
حديث ديگر از حضرت رسول (عليه السلام ) روايت كرده در كتاب
((نزهة المجالس
)):
من طلب الدنيا بعمل الاخرة طمس وجهه و محق ذكره
و اءثبت اسمه فى النار.
پس كفايت مى كند در اثبات اينكه ترك دنيا و زخارف آن موجب نيل و وصول
به علم لدنى است ؛ آيه مباركه
والذين جاهدوا
فينا لنهدينهم سبلنا.(54)
خبر معروف ((العلم نور))
و از اينجا سر خبر معروف :
العلم نور
يقذفه الله فى قلب من يشاء من عباده
(55) آشكارا شد و فرمايش سيد الساجدين (عليه
السلام ) به عمه اش عليا مكرمه فرمود:
اءنت بحمد
لله عالمة غير معلمة .(56)
دارا بودن سلمان علم اولين و آخرين را
و درباره سلمان ، فرمودند: كه علم اولين و آخرين را داراست و
جناب اويس وجود مقدس رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم ) را زيارت
ننموده بود مع ذلك شمائل آن بزرگوار را به تفصيل بيان نمود و اگر مى
خواهى بدانى و بر تو معلوم شود كه چگونه ترك دنيا و محبت آن باعث نيل
وصول به علم لدنى است پس گوش باش و بشنو: بدان كه علم گاهى از راه حواس
ظاهره وارد بر قلب مى شود و انسان از آن طرف ادراك مطالب مى نمايد
چنانكه به گوش مى شنود و به ديده مى بيند و به لسان قرائت مى كند و
هكذا.
و علوم مكتسبه از آنها را علوم رسميه خوانند و گاهى تصفيه دل و تزكيه
خاطر كند و زنگ كدورات و تعلقات از اين قلب پاك نمايد تا نور علم و
حكمت از طرف باطن در قلب ظاهر شود و نقش گيرد و علم لدنى و نفث و الهام
همه از اقسام اين علم است و ميان آئينه قلب تو و علم به انوار و مجردات
هيچ حجاب به غير از چرك آمال و زنگ محبت دنيا نيست و چون حجاب برخيزد
معقول و متصور نيست كه آفتاب و نور در آئينه نتابد مناسب است با ما نحن
فيه قضيه مفاخره چينيان و روميان در عمل نقاشى خود.
مفاخره چينيان و روميان
چينيان گفتند ما نقاش تر |
|
روميان گفتند ما با فرّ و كرّ |
گفت سلطان امتحان خواهم در اين |
|
كز شما خود كيست در دعوى گزين |
پس دو حجره در مقابل يكديگر گرفتند و قرار شد مشغول عمل نقاشى باشند نه
روميان به منزل چينيان بروند و نه چينيان به منزل روميان ، پس هر طايفه
در حجره خود مشغول عمل خود شدند؛ پس چينيان در تميزى رنگ و خوبى نقش
لطافت به كار بردند و روميان در مقابل حجره چينيان صفحه وادار نمودند و
در صقالت و لطافت آن حيله ها به كار بردند چون چهل روز از اين مقدمه
گذشت ، سلطان به تماشاى عمل اين دو طايفه آمد. پس اول وارد حجره چينيان
شد:
چينيان چون از عمل فارغ شدند |
|
از پى شادى دهلها مى زدند |
چون سلطان نقاشى آنها را ديد بسيار تحسين كرد و از آنجا بيرون آمده
خواست وارد حجره روميان شود چون پرده را برداشتند آنچه چينيان اين مدت
زحمت كشيده بودند و نقاشى كرده بودند در ديوار حجره روميان بر آن صفحه
كه در مقابل حجره چينيان قرار قرار داده بودند نقش گرفت و عكس انداخت .
(57)
چه بسيار مى شود كه جمعى شب و روز زحمت تحصيل مى كشند و مطالعه مى
نمايند و درس مى خوانند و تقريرات مى نويسند و بعضى ديگر آئينه دل و
قلم را صفا و صيقل مى دهند پس به اندك زحمتى از طايفه اولى به پيش مى
روند و در مقام مباحثه بر آنها غلبه مى كنند و كفايت مى كند در اينكه
ترك دنيا و رَفض آن باعث نيل به علم لدنى و وصول به موهبت ربانى است .
قول حضرت سيد الساجدين (عليه السلام ) كه در دعاى او حمزه ثمالى فرموده
:
و ان الراحل اليك قريب المسافة و اءنك لا
تحتجب عن خلقك الا ان تحجبهم الامال ؛(58)
يعنى رونده به سوى تو به خدا يا راه او نزديك است ، به درستى كه تو
پرده و حجاب از خلقت نينداخته اى . بلكه حجاب آنها همان آمال و امانى
است و آنها باعث محجوبيت شده ليكن آن صبر كو و آن طاقت كجا است كه
بالمره چشم از آرزوهاى دنيا بپوشيم و خود را مصداق
قل الله ثم ذرهم
(59) قرار دهيم .
فى نسيان الشى ء و انما هو لقلة الاعتناء به
من المثنوى :
دائما غفلت ز گستاخى بود |
|
كه بر او تعظيم از ديده رود |
لا تؤ اخذ ان نسينا شد گواه |
|
كه بود نسيان به وجهى هم گناه |
زانكه استكمال تعظيم او نكرد |
|
ورنه نسيان در نياوردى نبرد |
آن تهاون كرد در تعظيمها |
|
تا كه نسيان زاد با سهو و خطا |
گرچه نسيان لابد و ناچار بود |
|
در سبب ورزيدن او مختار بود(60)
|
من الاءشعار التنبيهية للواعظ القزوينى
جمشيد كو سكندر گيتى ستان كجاست |
|
آن چشمه جلال ملوك كيان كجاست |
تاج قباد و تخت فريدون نگين جم |
|
طبل سكندر و علم كاويان كجاست |
اين بانك از مزار سكندر رسد به گوش |
|
دارا چه شد سكندر گردون مكان كجاست |
وا كرده است طاق مدائن دهن مدام |
|
فرياد مى كند كه انوشيروان كجاست |
گردد ز گنبد هرمان اين صدا بلند |
|
آن كو بنا نهاد مرا در جهان كجاست |
هر ميل چل منار زبانيست در خروش |
|
گويد به صد زبان كه جم شه شهان كجاست |
بر فرد فرد خشت خورنق نوشته اند |
|
نعمان و آن دو رويه صف چاكران كجاست |
اى دل رهت به ملك نشابور اگر فتد |
|
آنجا سوال كن كه آلب ارسلان كجاست |
گر بگذرى به خيمه سلجوقيان بگوى |
|
سنجر چگونه گشت ملكشاهيان كجاست |
فرداست بلبلان همه با صد فغان و شور |
|
خواهند گفت واعظ شيرين زبان كجاست |
شعبى روايت كرده كه از دِعبِل شيبانى از جماعت اهل علم : كه چون شداد
عاد هلاك شد و آنان كه با او بودند به صيحه هلاك شدند، او را پسرى بود
به حضرموت ، نام او مرثد ابن شداد او را به ملك خود خليفه كرده بود
بيامد پدر را برگرفت و به حضرموت برد و او را به سدر و كافور بياندود و
او را در غارى برد و بر سريرى از زر خوابانيد و هفتاد حله از حله هاى
منسوج به شمشهاى زر بر او افكند و لوحى بزرگ از زر در زير بالين او
بنهاد و اين بيتها بر او نقش كرد:
اعتبرنى ايها المغرور بالعمر المديد |
|
انا شداد بن عاد صاحب الحصن العميد |
و اخو القود و الباساء و الملك المشيد |
|
ان اهل الاءرض لى من خوف وعدى و وعيد |
و ملكت الشرق و الغرب بسلطان شديد |
|
و بفضل الملك و العدة فيه و العديد |
فاءتى هود و كنا فى ضلال قبل هود |
|
فدعانا لو قبلناه الى الامر الرشيد |
فعصيناه فناديت الاهل من محيد |
|
فاتتنا صيحد من الافق البعيد |
فتوافينا كزرع
(61) وسط بيداء حصيد
عبرة اخرى فى حال البرامكة فى ((زهر
الربيع )) قال خليع الشاعر: دعانى الفضل بن يحيى
البرمكى ليلة و كان يومئذ من قواد الرشيد فتحنطت و توهمت الموت لان بعض
الوشاة
(62) سعى بى اليه انى هجوته فلما دخلت عليه فى صحن داره
فاذا عند ثلاث ماءة مغنية فسلمت عليه فلم يرد على السلام ثم رفع راءسه
بعد ساعة و قال : عليك السلام يا خليع ما دعوتك الا لخير اعلم انه قد
صار عندنا فى هذه الساعة ولد و قد قلت فيه مصراعين من الشعر لم استطع
لهما تماماا فقلت مرهما على فقال :
و تفرح بالمولود من آل برمك |
|
بغاة الندى و السيف و الرمح و الفصل |
فقلت انا: و تنبسط الامال فيه لفضله |
|
و لا سيما ان كان والده الفضل
(63) |
فاءعجبه ذلك فاءمر لى عشر الف درهم و بعثنى الى
اءخيه فاءعطانى مثلها و بعثنى الى ابيه فاعطانى مثلها فخرجت من عندهم
بستة و ثلاثين الف درهم و لما انقضت ايامهم سرت الى مصر و دخلت حماما
فدخل الى صبى يخدمنى فانشدت هذين البيتين فخر الصبى مغشيا عليه فلما
افاق سئلته عن حاله فقال : من انشادك هذين البيتين ؟ قلت : انا. فقال :
اتدرى فيمن قلت ؟ قلت : فى دار فضل ابن يحيى . فقال : انا ذلك المولود
الذى قلت البيتين فتعجبت و انصرفت .(64)
فى ((سفينة البحار))
ربيعة عن النبى (صلى الله عليه و آله و سلم ): من اعطى خمسا لم يكن له
عذر فى ترك عمل الاخرة : زوجة صالحة تعينه على اءمر دنياه و آخرته و
بنون اءبرار و معيشة فى بلده و حسن خلق يدارى به فى الناس و حب اهل
بيتى .(65)
و فيه ايضا: ان تلميذا من تلامذة فضيل بن عياض لما حضرته الوفاة دخل
عليه الفضيل و جلس عند راءسه قراء سورة يس (صلى الله عليه و آله و سلم
) فقال : يا استاذ! لا تقراء هذه ، فسكت ثم لقنه قل : لا اله الا الله
، فقال : لا اقوالها لاءنى برى ء منها و مات على ذلك نعوذ بالله منها؛
فدخل الفضيل منزله فلم يخرج ثم رآه فى النوم و هو يسحب به الى جهنم
فقال : باءى شى ء نزع الله المعرفة منك و اءنت اءعلم تلاميذى ؟! قال
بثلاثة اشياء: اولها النميمة ، فانى قلت لاءصحابى بخلاف ما قلت لك ؛ و
الثانى الحسد، حسد اءصحابى ؛ و الثالث كان بى علة فجئت الى الطبيب
فساءلته منها فقال : تشرب فى كل سنة فدحا من الخمر و ان لم تفعل بقيت
بك العلة ، فكنت اءشربها نعوذ بالله من سخطه .(66)
فضيل بن عياض شاگردى داشت كه اعلم شاگردان او به شمار مى آمد. وقتى
مريض شد و به حال احتضار در آمد، فضيل به بالين او آمد و بالاى سر او
نشست و شروع كرد به خواندن سوره
((يس
)). آن شاگرد كه در حال احتضار بود گفت : اى
استاد! اين سوره را مخوان !؟ فضيل سكوت كرد و به او گفت : بگو
((لا اله الا الله
)).
گفت : نمى گويم چرا كه از آن بيزارم ؟! پس آن شاگرد به اين حال مُرد.
فضيل از مشاهده اين وضعيت ناراحت شد و به منزل خود رفت و بيرون نيامد.
تا اينكه او را در خواب ديد كه به سوى جهنم مى كشندش . فضيل از او
پرسيد كه تو اعلم شاگردان من بودى چه شد كه خداوند معرفت را از تو گرفت
و عاقبت بد مُردى ؟ گفت : به خاطر سه چيز بود كه من عاقبت به خير نشدم
: اول نمامى و سخن چينى كردن ؛ دوم : حسد بردن به ياران و دوستانم و
سوم : مرضى داشتم و با طبيبى در ميان گذاشته بودم و او به من سفارش
كرده بود كه هر سال يك قَدَح شراب بخور كه اگر نخورى آن مرض در تو باقى
خواهد ماند و من نيز بنا به سخن آن طبيب شراب مى خورم . از خشم و غضب
خدا به خودش پناه مى بريم .
اشعار شعرانى عراقى
خوشا راهى كه پايانش تو باشى |
|
خوشا دردى كه درمانش تو باشى |
خوشا چشمى كه رخسار تو بيند |
|
خوشا جانى كه جانانش تو باشى |
چه خوش باشد دل اميدوارى |
|
كه اميد دل و جانش تو باشى |
خوش و خرمى و كامرانى |
|
كسى دارد كه خواهانش تو باشى |
چه باك آمد ز كس آن كس كه او را |
|
نگهدار و نگهبانش تو باشى |
مشو پنهان از آن بيچاره كاو را |
|
همه پيدا و پنهانش تو باشى |
مپرس از كفر و ايمان عراقى |
|
كه هم كفر و هم ايمانش تو باشى |
عراقى طالب درد است دائم |
|
ببوى آنكه درمانش تو باشى
(67) |
فى
((خزائن
)) النراقى :
نقل شده است از بعضى از اولياء: كه هر زمانى كه اراده كرده كه وارد بر
جبارى يا سلطانى بشوى وقتى كه چشمت به او افتاد استغفار نما اولا هفتاد
مرتبه بعد از آن ، سه مرتبه تكبير بگو و بگو:
ليس كمثله شى ء و هو السميع البصير(68)
و اين سرى است از اسرار الهى .
(69)
و فيه ايضا نصيحة : ان كنت تشرب الماء البارد
المروق
(70) و تاءكل اللذيذ الطيب و تمشى فى الظل الضليل فمتى
تحب الموت و القدوم على الله سبحانه . و فيه اءيضا فى
((البحر الجواهر)) اذا اءخذ سبع نملات
طوال و تركت فى قارورة مملوة بدهن زيبق و سد راءسها و دفنت فى زبل يوما
و ليلة ثم اخرجت و صفى الدهن منها ثم مسح منها الاحليل و ما فوقه تهيج
الباه و كثر العمل و قوى الانعاظ. مجرب .(71)
نصايح كافيه و مواعظ شافيه براى اهل منبر
نقل از
((نفثة المصدور
))
محدث قمى رحمة الله عليه به طور خلاصه :
سزاوار اهل منبر است كه اين چند امر را رعايت نمايند:
اول : اخلاص و اجتناب از ريا؛ روايت است از پيامبر اكرم (صلى الله عليه
و آله و سلم ) كه فرمود: بزرگترين چيزى كه مرا خائف بر شما نموده شرك
كوچك به خدا است ، عرض شد: يا رسول الله ، شرك كوچكتر چيست ؟ فرمود:
ريا است ، چون روز جزا شود و هر كسى را به جزاى عمل خويش به سعادت
برساند خطاب به رياكاران بنمايد كه برويد پيش همان اشخاصى كه در دنيا
عمل خويش را به آنها نشان مى داديد و ببينيد جزاى عمل خود را به شما مى
دهند. گرچه مقام اخلاص خيلى مقام شامخ و بلند پايه و خطرناكى است ولى
آقايان اهل منبر از جديت به رسيدن به آن كوتاهى نفرمايند مبادا مصداق
آيه شريفه :
بالاءخسرين اءعمالا # الذين ضل
سعيهم فى الحياة الدنيا و هم يحسبون اءنهم يحسنون صنعا(72)
شوند.
دوم : راستگوئى است : كه امام (عليه السلام ) فرموده كه خداوند متعال
مبعوث ننمود هيچ پيغمبرى را مگر به راستگويى و اداء امانت به خوب و بد
و از امام باقر (عليه السلام ) نقل شده كه دروغ يگانه بنيان كننده
ايمان انسان است ؛
و بالجملة ؛ مفاسد و خرابى دروغ بسيار و روايات در آن باب زياد و ايشان
از استاد خود مرحوم حاج ميرزا حسين نورى - طاب ثراه - در
((لؤ لؤ و مرجان
)) خلاصه
مفاسد دروغ را كه از آيات و اخبار به دست مى آيد نقل نموده و فرموده
عدد آن به چهل خواهد رسيد و ما هم به طور خلاصه ذكر مى كنيم :
1. دروغ فسق است .
2. قول زور.
3. دروغگو ايمان ندارد.
4. دروغ را اثم مى نامند مانند خمر.
5. دروغگو مبغوض خداست .
6. روى دروغگو سياه است .
7. دروغ از شراب بدتر است .
8. دروغگو بوى دهنش متعفن است .
9. ملك از وى دورى كند به اندازه يك ميل .
10. خداى تعالى او را لعنت كند.
11. بوى گند دهان او به عرش مى رسد.
12. حمله عرش او را لعنت مى كنند.
13. دروغ مخرب ايمان است .
14. دروغ مانع چشيدن طعم ايمان است .
15. باعث عداوت است .
16. دروغگو مروتش از همه كمتر است .
17. به جهت يك دروغ هفتاد هزار ملك او را لعنت كنند.
18. علامت نفاق است .
19. دروغ كليد خانه اى است كه تمام خبائث در آن است .
20. دروغ فجور است .
21. دروغگو راءيش پسنديده نيست .
22. دروغ زشت ترين مرضهاى نفسانيه است .
23. دروغ انگشت پيچ شيطان است .
24. دروغ بدترين رياهاست .
25. دروغ مورث فقر است .
26. دروغ محسوب از خبائث است .
27. دروغ فراموشى آورد.
28. دروغ درى است از درهاى نفاق .
29. دروغگو به عذابى مخصوص در قبر معذب باشد.
30. دروغ محروم كند دروغگو را از نماز شب پس محروم ماند از روزى .
31. دروغ سبب خذلان الهى است .
32. دروغ بزرگترين خبائث است .
33. دروغ سبب گرفتن صورت انسانى است از دروغگو.
34. دروغ از كبائر است .
35. دروغ از ايمان دورست .
36. دروغگو از بزرگترين گناهكاران است .
37. دروغ صاحبش را هلاك كند.
38. دروغ حسن و طراوت و بهار را مى گيرد.
39. دروغگو قابل برادرى و مصاحبت نيست .
40. خداى تعالى او را هدايت نكند.
((ان الله لا يهدى من هو
كاذب كفار(73)))
انتهى .(74)
سوم : اجتناب از غنا و آوازه خواندن است .
چهارم : آنكه ترويج باطل نكند.
پنجم : آنكه توهين به بزرگان دين ننمايد.
ششم : آنكه اسرار آل محمد را افشاء ننمايد.
هفتم : آنكه فساد نكند و فتنه برپا ننمايد.
هشتم : آنكه اعانت ظلمه ننمايد.
نهم : آنكه باعث غرور گناهكاران نباشد.
دهم : آنكه معصيتى را در نظر مردم كوچك جلوه ندهد.
يازدهم : آنكه آيات قرآن را به راءى خود تفسير نكند.
دوازدهم : آنكه معانى باطله براى اخبار آل محمد (صلى الله عليه و آله و
سلم ) ننمايد.
سيزدهم : آنكه فتوى ندهد در احكام خدا چنانچه اهل فتوى نيست .
چهاردهم : آنكه چيزى كه باعث نقص و عيب انبياء عظام باشد ذكر نكند.
پانزدهم : آنكه شبهات در اصول دين را ذكر نكند چنانچه قدرت بر رفع آن
از اذهان ندارد.
شانزدهم : آنكه با رفق و مدارا با مردم سخن بگويد و رفق اصل بزرگى است
در جميع امور، و آخرين و صيت خضر (عليه السلام ) به حضرت موسى (عليه
السلام ) است .
هفدهم : آنكه طول ندهد كلام را به جهت اغراض فاسده .
هيجدهم : آنكه در ذكر مصيبت رعايت ادب را نسبت به ساحت قدس ائمه اطهار
(عليهم السلام ) بنمايد.
نوزدهم : امر به معروف و نهى از منكر بنمايد.
بيستم : آنكه نگويد چيزى را كه باعث ذلت و خوارى وجود اقدس ابى عبدالله
الحسين (عليه السلام ) و اهل بيت آن بزرگوار شود؛ چون آن آقا سر سلسله
غيرتمندان و اهل حميت است و به مردم آموخت كه جان دادن زير شمشيرها
بهتر است از ذلت و پستى و با صداى رسا روز عاشورا فرمود:
اءلا و ان الدعى ابن الدعى قد ركز بين اثنتين بين السلة و الذلة و
هيهات منا الذلة ياءبى الله ذلك لنا و رسوله و المومنون الخ .(75)