دروغ در ديندارى
دروغ در فضايل اخلاقى
در كمالات روحى سه جور دروغ تصور مىشود:
يكى آن است كه دروغ گو مىداند كه فاقد فضيلت است و به دروغ، ادعاى
داشتنفضيلت دارد; مىداند كه عاطفه ندارد، ولى ادعاى عاطفه مىكند.
ديگر آن كه حقيقت فضيلت را به درستى ندانسته و در تشخيص مصداق،
اشتباهمىكند و دعوى داشتن فضيلت دارد. حسود است و به شخصيتى حسد مىورزد،
ولىحسادت خود را تنفر از ريا كارى و عوام فريبى مىپندارد.
سوم آن كه حقيقت فضيلت را به خوبى مىداند و خودش هم فاقد آن است، ولىزيادى
خود خواهى و شدت خود پسندى موجب مىشود كه خود را داراى آنفضيلتبداند. او اگر
وجدان خود را حاكم قرار دهد، پى مىبرد كه داراى آن فضيلتنمىباشد، ولى چيزى
كه در ميان افراد خود پسند يافت نمىشود وجدان مىباشد وبس; خود خواهى راه
حقيقت و سعادت را بر اين دسته بسته است.
معمولا خود پسندى، بيشتر در كسانى يافت مىشود كه تا حدى در موقعيتى
كهدارند موفقيتى به دست آورده باشند، هر چند آن موفقيت، كوچك باشد و خودشانهم
در پيدايش آن، چندان سهيم نباشند، بلكه آن را اوضاع و احوال خانوادگى يا
محلىايجاد كرده باشد.
دروغ در ايمان
عربهايى به حضور رسول خداصلى الله عليه وآله شرفياب مىشدند و ادعاى ايمان
مىكردند.آنها يا حقيقت ايمان را نمىدانستند و يا اگر مىدانستند، خود پسندى،
آنها را دچاراشتباه كرده بود و چنين مىپنداشتند كه ايمان دارند. خداى در قرآن
ادعاى آنان راتكذيب مىكند و از طريق پيامبرش مخاطبشان قرار داده و مىگويد:
هنوز ايمان دردلهاى شما داخل نشده است:
«قالت الاعراب آمنا، قل لم تؤمنوا و لكن قولوا اسلمنا، و لما يدخل الايمان
فىقلوبكم.» (1) .
سپس قرآن معناى ايمان را بيان مىكند:
«انما المؤمنون الذين آمنوا بالله و رسوله ثم لم يرتابوا و جاهدوا باموالهم
وانفسهم فى سبيل الله اولئك هم الصادقون; (2) .
مردم با ايمان كسانى هستند كه به خداى و پيامبرش ايمان آوردند و به ديگران
گمان بدنبردند و با مال و جانشان در راه خدا جهاد كردند; آنها راست گو
مىباشند و بس.»
يعنى اگر اين گونه مردم، ادعاى ايمان كنند، راست مىگويند، چون حقيقت
ايمانرا واجدند و از اين سعادت برخوردار و گرنه عرب بيابانى را كه كارش دزدى
ويغماگرى بوده، با ايمان چهكار. از اين كه قرآن معناى ايمان را بيان كرده،
ممكن استاستفاده بشود كه دروغ عربها در ايمان، بر اثر ندانستن ماهيت ايمان
بوده است.
دروغ با خدا
كسى كه نماز مىخواند، در سوره حمد، خداى بزرگ را مخاطب قرار داده ومىگويد:
فقط تو را عبادت مىكنم. اگر اين سخن را به راستى بگويد، خوشا به حالشكه به
عالىترين مقام رسيده است، ولى بدبختانه بسيارى از ما مسلمانها چنيننيستيم،
خدا را عبادت نمىكنيم، بلكه دنيا را عبادت مىكنيم، آن وقتبه خداى
بزرگمىگوييم: تو را عبادت مىكنيم. گاهى نيز در عبادتهاى ناچيزمان براى خدا
شريكقائل مىشويم، ولى به حضرتش عرض مىكنيم: فقط تو را عبادت مىكنيم نه كس
دگررا. بسيارى از مسلمانان در حال نماز متوجه خدا نيستند، دل در جاى ديگر
دارند، ولىبا زبان به خدا مىگويند: فقط تو را عبادت مىكنيم.
براى رسيدن به منظورى به هزاران در مىزنيم، حتى براى نوكرى بيگانگان
آمادهمىشويم، به زشتترين عملها تن در مىدهيم، از شرافت، مردانگى، عفت،
بلكه ازناموس خود، براى رسيدن به پشيزى يا به مقامى صرف نظر مىكنيم،آن وقت در
حالنماز به خداى مىگوييم: فقط از تو كمك مىخواهيم.
دروغ در بيم و اميد
يكى از صفات مسلمانى آن است كه مسلمان هميشه به رحمت الهى اميدوار باشدو در
عين حال از غضب حضرتش بيمناك.
اميدوارى كار دل است و اثرش از رفتار و كردار ظاهر مىگردد; كسى كه اثرى
ازاميد در گفتار و رفتارش نيست، نبايستى به دروغ ادعاى اميد كند. بيمناك بودن
نيز ازصفات دل است كه از رنگ چهره و خصوصيات احوال، آشكار مىگردد. كسى كه
ازغضب خداى بزرگ بترسد، چگونه جرات مىكند كه به محرمات الهى و كارهاى
ناروانزديك شود؟ امير المؤمنينعليه السلام پيوسته مىفرمود:
«از دروغ بپرهيزيد! هر كسى اميدوار باشد در پى اميد، روان است و هر كسى
كههراسان باشد از آن چه مىترسد گريزان خواهد بود.»
در شيعه بودن
يك پنجم مسلمانان جهان را شيعه على مىگويند. شيعيان در كشورهاى
مختلفاسلامى، پراكنده هستند و محكوم قدرتهاى كشورها هستند. شيعيان ايران چند
صدسال بود كه از خود حكومتى نداشتند و در زير سلطه اهل سنتبودند. همه چيز از
آنسنيان بود و شيعيان فاقد همه چيز بودند و بدين حال روزگارانى را در
محدوديتمىگذراندند، ولى در حدود چهار صد سال است (از زمان شاه اسماعيل صفوى
كهحكومت ايران در دستشيعه قرار گرفت) آنها توانستند مراسم دينى خود را
بهآزادى انجام دهند.
از آن موقع كشور ايران، به نام كشور شيعه خوانده شد و ملت ايران را
ملتشيعهناميدند. در ميان عربهاى سنى مذهب، هر وقتبگويند عجمى، يعنى شيعى;
حالآيا واقعا چنين است و ما ايرانىها حقيقتا شيعه هستيم و در اين ادعا راست
گوبه شمار مىآييم يا نه؟
بهتر آن است كه پاسخ اين پرسش را نداده و ببينيم گذشتگان ما هنگامى كه
درحضور اولياى خدا اين ادعا را مىكردند، با چه وضعى رو به رو مىشدند و
چهمىشنيدند; اينك چند نمونه:
معرفى رسول خداصلى الله عليه وآله از شيعه
مردى خدمت رسول خداصلى الله عليه وآله عرض كرد: فلان كس به ناموس
همسايهاشنگاه مىكند و اگر موقعيتى براى او دست دهد، از عمل ناروا هم
هراسىندارد.
پيغمبر اسلام در خشم شد وامر به احضار او كرد. شخصى كه در حضور مقدسشحاضر
بود، عرض كرد: او از شيعيان شماست و به دوستى حضرتت و برادرت علىافتخار دارد و
از دشمنان شما متنفر و بيزار است. پيغمبر اسلام فرمود:
مگو كه او از شيعيان ماست، زيرا دروغ است. شيعه ما كسى است كه بهدنبال ما
بيايد و از ما پيروى كند و اين كه در مورد اين مرد گفته شد، كار مانيست.
معرفى امام مجتبىعليه السلام
مردى خدمت نور ديده رسول خداصلى الله عليه وآله شرفياب شد و عرض كرد: من از
شيعيانشما هستم.
امام دوم، حضرت مجتبىعليه السلام به وى فرمود: اگر مطيع اوامر و نواهى ما
هستى،راست گفتى و اگر غير از اين باشى، بر گناهان خويش افزودهاى. هيچ وقت
مقامىعاليى را كه دارا نيستى، ادعا مكن و مگوى از شيعيان شمايم، ولى بگوى از
دوستانشمايم و دشمن دشمنهاى شما هستم.
معرفى امام حسينعليه السلام
ديگرى به حضور سيد الشهداعليه السلام عرض كرد: يابن رسول الله! من از
شيعيانشمايم.
امام سوم فرمود: از خداى بترس و ادعايى مكن كه خداى به تو بگويد:
دروغمىگويى. شيعيان ما كسانى هستند كه دلهاى آنها از هر آلودگى و زنگ و دغل
پاكيزهمىباشد، ولى بگوى: من از دوستان شما هستم. (3) .
سبط اكبر رسولصلى الله عليه وآله امام حسنعليه السلام شيعه را به رفتار
نيك معرفى كرد و سبط دومبه دل پاك و اين دو تفسير، سخن رسول خداست كه فرمود:
شيعه كسى است كه بهدنبال ما بيايد.
هر جا كه دل پاك يافتشود، رفتار نيك را درپى دارد، و آن كسى كه رفتار
نيكداشته باشد، نشانه آن است كه دلى پاك دارد; چنين كسى از رسول خداصلى الله
عليه وآله پيروىمىكند.
رافضى يعنى چه؟
برادران اهل سنت، دوستان على و آل على را رافضى مىخوانند. اكنون
ببينيممعناى رافضى چيست.
خدمت امام صادقعليه السلام چنين گزارش دادند كه امروز نزد اين ابى ليلى،
قاضىكوفه، عمار دهنى براى شهادت حاضر شد، ولى قاضى شهادتش را نپذيرفت و گفت:ما
تو را مىشناسيم، تو رافضى هستى. عمار از اين سخن پريشان شد و لرزه بر
اندامشافتاد و اشكش جارى گرديد و از جاى برخاست.
قاضى كه چنين حالى را در او ديد گفت: تو مرد دانشمندى هستى، اگر بدتمىآيد
كه به تو رافضى گفته شود، از رفض اظهار تنفر كن تا از برادران ما بشوى.
عمار گفت: تاثر من از اين نيست، بلكه گريه من براى خودم مىباشد و براى
تو;براى خودم مىگريم، چون تو براى من، مقامى عالى قائل شدى كه من شايسته آن
مقامنيستم; تو مرا رافضى خواندى، در صورتى كه سرور من امام صادقعليه السلام
چنين فرموده:
«نخستين كسانى كه رافضى خوانده شدند، ساحران فرعون بودند. آنها تا
ديدندعصاى موسى اژدها گرديد، به موسى ايمان آوردند و فرمان فرعون را زير پا
نهادند وبراى هر گونه شكنجهاى آماده شدند. فرعون آنها را رافضى ناميد، چون
دين فرعونرا رفض كردند. رافضى كسى است كه از آن چه خدا از آن بيزار است; دورى
كند وهر چه را كه خداى بدان امر كرده اطاعت كند.»
كجا در اين زمان چنين كسى پيدا مىشود؟ من از آن بر خويش مىگريم كه خدا
ازقلب من آگاه شود كه من از اين نام خوشم آمد، آن گاه مرا مورد عتاب قرار دهد
وبگويد: عمار آيا كسى بودى كه باطلها را لگد زدى و طاعتها را انجام دادى؟
سپس از درجات من بكاهد، اگر بر من آسان بگيرد و يا سزاوار كيفر باشم، اگر
برمن جد بگيرد، مگر آن كه سروران من به داد من برسند.
چرا بر تو مىگريم؟ چون كه گناهى بزرگ مرتكب شدى و مرا به دروغ لقبىدادى.
من از عذاب خداى بر تو مىترسم، زيرا شريفترين نامها را به من دادى، ولىبه
صورت پستترين نامش در آوردى. پيكرت چگونه مىتواند، عذاب اين كلمه اترا تحمل
كند؟
هنگامى كه امام ششم از گفتههاى عمار و دليرى و فداكارى او آگاه شد، فرمود:
«اگر عمار گناهانى از آسمان و زمين بزرگتر داشت، بر اثر اين حق
گويىگناهانش پاك شد و حسناتش نزد پروردگار در افزايش خواهد بود». (4)
.
امام رضاعليه السلام تنبيه مىكند
دربان خليفه هشتم رسول خداصلى الله عليه وآله حضرت امام رضاعليه السلام
شرفياب شد و عرضكرد: چند تنى آمده و اجازه شرفيابى مىخواهند، خود را شيعه
علىعليه السلام معرفىمىكنند.
امام فرمود: بگو بروند، كار دارم.
روز دوم آمدند و همان گونه با دربان سخن گفتند. جواب هم همان بود.
روز سوم آمدند و چنان گفتند و چنين شنيدند. تا دو ماه بر اين منوال گذشت،
آنانهر روز مىآمدند و سخن خود را تكرار مىكردند، ولى جواب همان بود.
وقتى كه از سعادت زيارت آن حضرت نااميد شدند، به دربان گفتند:
خدمت امام عرض كن، ما شيعيان پدرت على بن ابى طالب هستيم و بر اثر اين
كهشما ما را به حضور نطلبيدهايد مورد سرزنش دشمن قرار گرفتهايم; اگر اين
باربر گرديم و موفق به زيارتت نشويم، آن قدر شرمنده شدهايم كه از شهر و ديار
خودمىگريزيم، چون طاقتشنيدن سرزنشهاى تلخ دشمنان را نداريم. امام هشتم
اجازهداد. آنها شرفياب شدند. سلام كردند. امام جواب سلامشان را نداد و اجازه
نشستنهم عنايت نفرمود. همان طور كه ايستاده بودند عرض كردند: يابن رسول الله!
اين همهبى لطفى و اجازه شرفيابى ندادن از چيست؟ آيا براى ما ديگر چيزى
مىماند؟امام فرمود: بخوانيد:
«ما اصابكم من مصيبة فبما كسبت ايديكم;.
هر چه به شما رسيده، از دستخودتان بوده است.»
من در اين كار از خدا و رسولصلى الله عليه وآله و اجداد طاهرينم پيروى
كردم، آنها بر شماخشمگين هستند.
عرض كردند: چرا يابن رسول الله؟
امام فرمود: چون به دروغ ادعا كرديد كه شيعه على بن ابى طالب هستيد، واى
برشما! شيعه على، ابوذر است و سلمان، مقداد است و عمار و محمد بن ابى بكر،
كسانىكه نافرمانى علىعليه السلام را نكردند و بر خلاف نواهى او قدمى
برنداشتند. شما مىگوييد:
ما شيعه علىعليه السلام هستيم، ولى بيشتر رفتارتان با رفتار علىعليه
السلام مخالف است، دراطاعت از اوامر او كوتاهى مىكنيد، در اداى حقوق
برادرانتان، سستى نشان مىدهيد،جايى كه بايستى تقيه كنيد نمىكنيد و جايى كه
نبايد بكنيد مىكنيد. اگر شما مىگفتيد:ما دوستان على هستيم و دوستدار دوستان
او و دشمن دشمنان او، ادعاى شما راناپسند نمىشمردم، ولى اين مقام عالى را كه
ادعا كرديد، اگر كردار شما بر راستى گفتارشما گواه نباشد، هلاك خواهيد شد، مگر
آن كه رحمت پروردگار شامل حالتان بشود.
گفتند: يابن رسول الله! ما از اين گفته استغفار مىنماييم و توبه مىكنيم،
همان طوركه حضرتت كه بر همه ما پيشوا هستيد، به ما تعليم فرموديد. ما مىگوييم:
ما دوستانشما هستيم و دوستدار دوستان شما و دشمن دشمنان شما.
خليفه هشتم، حضرت امام رضاعليه السلام فرمود: آفرين بر شما اى برادران من و
اهلدوستى من، بالا بياييد، بالا بياييد. امام آنها را آن قدر بالا برد تا به
خود بچسبانيد،سپس به دربان رو كرد و پرسيد: چند بار اينها را بر گردانيدى؟ عرض
كرد شصتبار.
امام فرمود: اكنون از طرف من، شصتبار پى در پى، نزدشان مىروى و سلام
مرامىرسانى و از وضع آنها و عيالاتشان استفسار مىكنى و به آنها كمك
مىكنىو مورد عطا قرارشان مىدهى، چون گناه خود را با توبه و استغفار شستند و
اكنونشايسته احترامند، زيرا كه ما را دوست دارند. (5) .
معرفى امام يازدهم
شب بود و دريچهاى از منزل وصى يازدهم پيغمبر اسلام، حضرت امامحسن
عسكرىعليه السلام به كوچه باز بود. والى شهر از آن جا عبور مىكرد. غلامان و
نوكرانوالى، مردى را كتبسته مىبردند. هنگامى كه چشم والى به امام افتاد، از
اسبپياده شد و مراسم ادب به جاى آورد.
امام به سوار شدن امرش فرمود. والى اطاعت كرد. آن گاه در حالى كه به
مردكتبسته اشاره مىكرد، خدمت امام عرض كرد: يابن رسول الله! اين مرد را از در
دكانزرگرى گرفتم، به نظر مىآمد كه مىخواهد دكان را سوراخ كند و دزدى
نمايد.خواستم پانصد ضربه تازيانهاش بزنم. گفت: من شيعه امير المؤمنين و امام
عصرهستم. از تازيانه زدن منصرف شدم و گفتم: از امام خواهم پرسيد. اينك شرفياب
شدمتا صدق گفتارش را بدانم.
امام فرمود: معاذ الله! اين مرد، شيعه على نيست، چون چنين اعتقادى به خود
دارد،خدايش به دست تو گرفتارش كرده است.
والى از ديدگاه امامعليه السلام دور شد و فرمان داد آن مرد را به رو
بخوابانند و دو نفر دردو طرف او قرار گيرند و به تازيانه زدن مشغول شوند.
هنگامى كه به زدن پرداختند،والى ديد كه تازيانهها به زمين مىخورد و به آن مرد
اصابت نمىكند. والى گفت:چه مىكنيد؟! به سرينش بزنيد.
خواستند چنان كنند، ولى چوب هر يك به ديگرى مىخورد و آه و نالهاش
بلندمىشد. والى گفت: شما ديوانهايد؟ مرد را بزنيد. گفتند: ما مىخواهيم او را
بزنيم، ولىدست ما بر مىگردد و چوبهايمان به يكدگر مىخورد. والى چهار تن
ديگر را بر آنانبيفزود و فرمان داد، او را احاطه كرده و از همه طرف او را
بزنند و خود هم در كنارآنها بايستاد.
اين بار، وضع عوض شد، چوبها بالا مىرفت و بر پيكر والى فرود مىآمد،
بهطورى كه از اسب بيفتاد. والى گفت: چه مىكنيد؟! مرا مىزنيد!؟ گفتند: نه، او
رامىزنيم.
والى ضاربان را عوض كرد و دگران را به جاى آنها گمارد و دستور زدن داد.
آنهاهنگامى كه به زدن پرداختند، باز هم تازيانهها به والى مىخورد.
والى گفت: شما هم كه مرا مىزنيد! گفتند: ما فقط اين مرد را مىزنيم. والى
گفت:پس اين آثار ضربت در سر و دست و پيكر من از كجاست؟!
گفتند: دستهاى ما شكسته باد اگر منظور ما زدن جناب والى باشد! و در
اينهنگام، آن مرد به سخن آمد و والى را مخاطب قرار داده و گفت: آيا از اين
مرحمتى كهدر باره من شده كه ضربتها از من دور مىشود، بيدار نمىشوى؟! مرا به
خدمت امامبر گردان و هر چه به تو فرمود اطاعت كن.
دوباره خدمت امام شرفياب شدند. والى عرض كرد: عجيب است، حضرتتانفرموديد كه
اين مرد، شيعه شما نيست; هر كس شيعه شما نباشد، شيعه ابليس استو در آتش دوزخ
جاى دارد; من از اين مرد معجزاتى ديدم كه اختصاص به پيغمبراندارد!
امام فرمود: يا به اوصياى پيغمبران. سپس به والى فرمود: اى بنده خدا! او در
اينسخن كه از شيعيان ماست دروغى گفت كه اگر از روى عمد بود، تمام ضربتها به
اومىخورد و سى سال در زندان مىماند، ولى چون از دوستان ما بود، خداى او
رانجات داد.
والى عرض كرد: فرق ميان شيعيان و دوستان شما چيست؟
امامعليه السلام فرمود:
شيعيان ما، كسانى هستند كه از ما پيروى مىكنند و اوامر و نواهى ما را
اطاعتمىنمايند، ولى كسانى كه رفتارشان با رفتار ما، مخالف است (واجبات خدا
راانجام نمىدهند، محرمات الهى را مرتكب مىشوند) شيعه ما نيستند. سپس فرمود:اى
واى، تو هم دروغى گفتى كه اگر از روى عمد بود، خداى تو را به هزار ضربهتازيانه
و سى سال زندان گرفتار مىكرد.
والى پريشان شده و پرسيد: كدام دروغ؟ امام فرمود:
گفتى كه از اين مرد معجزههايى ديدم. معجزات از او نبود، بلكه از ما بود كه
خداىدر او ظاهر كرد، تا حق آشكار گردد; اگر مىگفتى در او معجزههايى ديدم بر
تو ايرادىنبود، ولى چنين نگفتى; آيا زنده گردانيدن عيسى مردگان را معجزه عيسى
بود يامعجزه مردهها؟ آيا از خاك، شكل مرغ ساختن عيسى و سپس مرغ شدن آن به اذن
خداو پرنده حقيقى گرديدن، معجزه مرغ بود يا معجزه عيسى؟ آيا بوزينه شدن عدهاى
درعهد يكى از پيغمبران خدا، معجزه بوزينگان بود يا معجزه پيغمبر خدا؟
والى عرض كرد: از اين سخن استغفار مىنمايم و توبه مىكنم. آن گاه امام
روىبدان مرد كرد و فرمود:
اى بنده خدا! تو از شيعيان على نيستى، تو از دوستان او هستى; شيعيان
علىكسانى هستند كه خداى در باره آنها فرمود:
«و الذين آمنوا و عملواالصالحات اولئك اصحاب الجنة هم فيها خالدون.»
(6) .
آنها كسانى هستند كه به خداى ايمان آورده و ذات مقدسش را به صفات
كمال،موصوف ساخته و از هر عيبى و نقصى منزهش دانستهاند; آنها گفتار و كردار
محمدرا تصديق كردند و على را پس از او امام و پيشوا دانستند و هيچ كس از امت
محمد راهمپايه على قرار ندادند، حتى اگر همه امت محمد را در يك پله ترازو بنهند
و على رادر پله ديگر! پله على سنگينتر خواهد بود، آن چنان كه آسمان از زمين
برتر و زمين ازدره، سنگينتر مىباشد; شيعيان على كسانى هستند كه در راه خدا
باكى ندارند كه مرگبر آنها ببارد و يا آنان در دامن مرگ بيفتند; شيعيان على
كسانى هستند كه در آن چهدارند، برادرانشان را بر خويش مقدم مىشمارند، هر چند
بدان احتياج داشته باشند;آنان در جايى كه خداى نهى فرموده، ديده نمىشوند و از
آن چه كه خداى بدان امركرده سر پيچى نمىكنند; آنها كسانى هستند كه از على
پيروى كرده و برادران ايمانىخود را محترم مىشمارند. من اين حرفها را از پيش
خود نمىگويم، بلكه از قولمحمد مىگويم كه فرمود: «و عملوا الصالحات.»
(7) .
دروغ در انتظار ظهور
يكى از صفات پيروان محمد و آل محمد آن است كه بايستى هميشه براى
قيامقائمآل محمد آماده باشند تا در گستردن عدالت در سرتاسر جهان شركت
كنند.آمادگى، معناى انتظار ظهور ولى عصرعليه السلام و انتظار فرج آل محمد
مىباشد.
شايد بعضى چنين پندارند كه همين قدر كه به زبان گفتند ما منتظريم،
انتظار،محقق مىشود! در روزگار گذشته، پارهاى در خانه، شمشيرى نگاه مىداشتند
و آن رانشانه انتظار مىدانستند.
انتظار يعنى زمينه را براى آمدن كسى كه مورد انتظار است، فراهم كردن.
انتظارميهمان كشيدن، خانه را جاروب كردن، وسايل پذيرايى را آماده ساختن، لباس
خود راتميز كردن و مانند اين كارهاست; به زبان گفتن: منتظرم، انتظار ميهمان
نمىباشد.
كسى كه انتظار فرج آل محمد را دارد، بايستى به قدر امكان خود، زمينه را
براىتشريف فرمايى خليفه دوازدهم پيغمبر اسلام آماده سازد تا پس از ظهور، هر
چهزودتر حضرتش به مقاصد عاليه خود برسد.
آينه شو جمال پرى طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب
دروغ در مسجد ساختن
گفتند: كسى مسجدى ساخت و نام خود را بر آن نصب كرد. رندى از او پرسيد:اين
مسجد را براى چه ساختى؟ گفت: براى خدا. گفت: اگر براى خدا ساختى، نامت رااز آن
جا بردار و به جايش نام مرا بگذار.
عدهاى از دشمنان رسول خداصلى الله عليه وآله كه به لباس مسلمانى در آمده
بودند، مسجدىساختند تا آن را كانون دشمنى با اسلام قرار دهند! مسجد براى عبادت
خداست، ولىآنان مسجد را براى دشمنى با خدا ساختند. قرآن نازل شد و قصد شوم
آنان را آشكاركرد و آن را مسجد ضرار لقب داد هنگامى كه رسول خداصلى الله عليه
وآله از جهاد تبوك مراجعتكرد، فرمود تا مسجد را خراب كنند و آن كانون فساد را
درهم بكوبند. (8) .
دروغ در زيارت
عدهاى به زيارت خانه خدا يا به زيارت مزارهاى مقدس يكى از اولياى
خدامىروند. با آنان كه خودشان هم مىدانند كه دروغ مىگويند، كارى ندارم، روى
سخنبا كسانى است كه خود را حقيقتا قاصد زيارت مىدانند; اينان بايستى در هنگام
تشرفاز هر جهت، متوجه رفتار و كردار خود باشند كه بر خلاف ادب از آنان چيزىسر
نزند.
جاهلى براى زيارت (كه با نذر كردن واجب شده بود) به كربلا رفت. آن قدر
درمحافل انس و مجالس تفريح شركت كرده بود كه هنگامى كه براى باز گشتن
سواراتوموبيل شده بود، فهميده بود كه به زيارت حرم مشرف نشده است. اگر هم
مشرفمىشد، معلوم نبود كه زيارت رفتنش زيارت باشد.