علامتهاى منافق
آيهاى از قرآن
«ليجزى الله الصادقين بصدقهم و يعذب المنافقين ان شاء او يتوب عليهم ان
اللهكان غفورا رحيما.» (1) .
قرآن در اين آيه مباركه، منافق را در برابر صادق قرار داده است; از اين
دانستهمىشود كه منافق صادق نمىباشد و دروغ گو خواهد بود و نفاق نمونهاى است
ازدروغ گويى.
اكنون شايسته است كه منافق شناسانيده و علامتهايش نشان داده شود.
سخنى از رسول خداصلى الله عليه وآله
امام جعفر صادقعليه السلام فرمايش جدش رسول خدا را چنين بيان مىكند:
«سه چيز است كه در هر كس يافتشود، منافق خواهد بود، هر چند روزه بگيرد
ونماز بخواند و خودش چنين پندارد كه مسلمان است: در امانتخيانت كند; در
سخندروغ بگويد; در وعده خلف كند.» (2) .
بنابر اين، خيانت در امانت، دروغ در سخن، خلف در وعده، اگر در كسى يافتشود،
او منافق مىباشد و او را در صف مسلمانان با ايمان راه نيست. نظر دقيق،تشخيص
مىدهد كه هر يك از اين صفات سه گانه، نوعى از بى حقيقتى مىباشد.
امانت چيست؟
مقصود از امانت، سپردهاى است كه در دست كسى مىباشد (خواه زر و سيمباشد،
خواه جواهرات، خواه ناموس و خواه چيزهاى ديگر) و به طور كلى چيزى كهدر نظر
امانتگذار، ارجمند و گران بهاست و به همين علت، آن را به امانتدار مىسپارد،چون
خود را قادر بر حفظ آن نمىبيند.
خردمندان، گوهر گران بهاى خود را نزد كسى امانت مىگذارند كه آن را
خطرىتهديد نكند و احتمال رسيدن گزندى بدان ندهند. چيزى كه چندان ارزشى ندارد
يا نزدصاحبش عزيز نمىباشد، به امانتسپرده نمىشود، چون بود و نبودش تفاوتى
ندارد.
امانتدار كيست؟
امانتدار كسى است كه مورد اعتماد باشد و امانتسپار بدو بد گمان نباشد و او
رااز نظر دوستى و تقوا فردى كامل بداند.
كسى به زودى مورد اعتماد قرار نمىگيرد. روزها بايستى بگذرد، آزمايشهابشود
تا اعتمادى در دل پيدا گردد.
كسانى كه زود به كسى اعتماد پيدا مىكنند، از خرد دورند و احساسات بر
آنهاحكومت مىكند. عاقل به آسانى عزيز خود را به دست كسى نمىدهد، مگر پس از
آنكه وى را مورد مطالعه قرار دهد; گفتارش را بشنود; رفتارش را بنگرد; از
دگراندر باره او تحقيق كند; پس از آن كه همه اينها درستبود، اعتمادى در
قلبپيدا خواهد شد.
امانتدارى و نادرستى
امانتدار خائن از بدترين مردم است. او گرگى است پوست ميش بر خود كشيده.او
ديوى است در زى فرشتگان در آمده. بايستى سالها تظاهر كند، ريا كارى كند تاساده
لوحان به ديده خوش بينى بدو بنگرند و او را نمونهاى از پاكى بشناسند. خود
رادرست كار و امين نشان دادن، ولى در باطن، نادرست و خيانت كار بودن،
زشتترينزشتىها و پليدترين پليدىهاست، آن هم زشتى و پليديى كه با نامردى
همراه است.
قاضى خيانتكار
عبد الله مستوفى در كتابش آورده كه مردى نزد ميرزا تقى خان امير كبير شكوه
بردكه پارچه بستهاى از شال كشميرى كه پول زر در آن بود، نزد قاضى امانت گذاردم
و بهسفرى رفتم. اكنون كه باز گشتهام و سپرده خود را پس گرفته و بسته را
گشودهام،مىبينم كه زر رفته و سيم به جاى آن نشسته، در صورتى كه گره آن گشوده
نشده استو شال هم پارگى ندارد و چون بر سخن خود گواه ندارم، كسى از من
نمىپذيرد، آن همنسبتبه قاضى!
امير دانست كه راست مىگويد. پارچه شال را بگرفت و دقيقا مورد مطالعه
قرارداد، فكرى به خاطرش رسيد و گفت: برو چندى ديگر بيا، اين دستمال شال نزد
منباشد، مشروط بر آن كه به كسى نگويى.
روز بگذشت و شب فرا رسيد و امير براى خواب به بستر رفت. نيمه شب از
جاىبرخاست و به طورى كه كسى آگاه نشود، گوشهاى از رويه لحاف ترمه را به قدريك
مهر نماز بسوزانيد و سپس در بستر بيارميد.
شب ديگر كه براى خواب به بستر شد، ديد لحاف عوض شده ولى چيزى نگفت.پس از چند
شب، امير ديد، لحاف ترمه باز گشته. گوشه رفو شده لحاف را با دستمالشال تطبيق
كرد، ديد هر دو رفو، كار يك استاد است.
از بانو پرسيد كه اين لحاف سوخته بود، چه كرديد؟ بانو كه گمان نمىكرد امير
ازسوختگى آگاه باشد، اراحتشد، ولى پس از آن كه امير گفت: من خودسوزانده بودم،
آسوده خاطر شده و گفت: استاد رفوگرى آورديم و لحاف را رفو كرد.
امير امر به احضار استاد كرد. دستمال شال را بدو نشان داد و پرسيد: اين را
تورفو كردى؟ استاد رفوگر نظرى به پارچه انداخت و گفت: آرى.
دليل براى خيانت قاضى پيدا شد. به احضار قاضى امر كرد و زرها را بگرفت و
بهصاحبش پس داد و قاضى خيانت كار نتوانست منكر بشود.
تفو بر ملتى كه قضات آن، خيانت كار باشند. هستى چنين ملت و حياتش درخطر
نابودى خواهد بود. افراد چنين ملت آسايش نخواهند ديد و پيوسته در عذاببه سر
خواهند برد. شكايتها بايستى نزد قاضى برده شود، پس، از قاضى بايد به كهشكايت
كرد؟
هر چه بگندد نمكش مىزنند واى از آن دم كه بگندد نمك!
قاضى كه خيانت كار شد و امنيت قضايى از ميان رفت، كسى بر مال و جان وناموسش
ايمن نخواهد بود. وقتى كه مال و جان و ناموس در خطر باشد، مرگ به اززندگى است.
دنياى امروز براى رسيدگى به گناهان قضات، محكمه انتظامى قضات تشكيلداده
است.
من نمىدانم اگر فساد در دستگاه قضاوت راه يافت، محكمه انتظامى به چه
دردمىخورد، چون قضات آن محكمه هم مورد سوء ظن خواهند بود; آنها هم از
ميانهمان قضات انتخاب شدهاند و از آسمان نيامدهاند.
اگر كسى از محكمه انتظامى قضات شكايتى داشته باشد، بايد به كه و كجا
شكايتكند؟
در اسلام، قضاوت انتخابى است نه انتصابى. در زمان امير كبير هم
قضاوت،انتخابى بوده و اين قاضى شوم، چقدر تظاهر كرده، چقدر حقه بازى و عوام
فريبىكرده تا جلب اعتماد مردم را كرده كه او را پناهگاه دعاوى قضايى و
امانتهاى خودقرار دادهاند.
اين قاضى در زمان امير كبير از دنيا خبرى نداشت و به زندگى كوچكى قانع
بود،فقط طبع پليدش وى را به خيانت واداشت. اما قاضى امروز از همه چيز دنيا خبر
دارد،كاخهاى آسمان خراش را مىبيند، باغ شميران را مىبيند، اتوموبيل لينكلن
وكاديلاكرا مىبيند، دوشيزگان زيبا و مهوشان پرى پيكر را مىبيند، پستهاى
عالى و مناصبارجمند را مىنگرد و دلش همه را مىخواهد، صبرش هم كم است و براى
رسيدن بهاينها عجله نيز دارد.
خلف وعده
دومين چيزى كه رسول خداصلى الله عليه وآله از نشانىهاى منافقان قرار داده،
دروغ در سخناست كه اين كتاب در باره آن بحث مىكند.
سومين علامت، خلف در وعده مىباشد. منافق، اضافه بر آن دو دروغ، داراى
ايندروغ نيز مىباشد; او هرگاه وعدهاى بدهد و عهدى كند به وعدهاش وفادار
نيست و بهعهدش پاى بند نمىباشد.
پارهاى از سياستمداران امروز، يكى از طرق سياستمدارى را اين مىدانند كه
دربرابر تقاضاها وعده دروغ بدهند، پيمان ببندند و بدان پايدار نباشند و اين كار
را نشانهزيركى و عقل مىدانند.
اسلام از اين كار ناجوانمردانه به دور است و پيغمبر اسلام از آن بيزار.
پيمان بستن و پيمان شكستن، گناهى استبس بزرگ، به ويژه اگر با خدا باشد.
عدهاى با امير المؤمنينعليه السلام برادر پيغمبر اسلام بيعت كردند و سپس
پيمان على راشكستند و با حضرتش به جنگ پرداختند و خسر الدنيا و الآخره شدند;
پيغمبراسلام، آنان را ناكثين يعنى پيمان شكنها لقب داد.
اقسام منافق
دو رنگى اقسامى دارد و منافق چند گونه است:
منافقى است كه به دروغ اظهار اسلام مىكند، ولى در دل كافر است.
منافقى است كه اظهار قدس و تقوا مىكند و خود را عادل و درست كارمىنماياند،
ولى در باطن، فاسقى استبى بند و بار كه به هيچ چيز پاى بند نمىباشد;منافق
سوم، كسى است كه اظهار دوستى مىكند و از خود صميميت نشان مىدهد،ولى در باطن
دشمن مىباشد; او اين كارها را نشانه عقل و خرد مىداند.
منافقان صدر اسلام، ظاهرى فريبا داشتند و به دروغ، اظهار مسلمانى مىكردند
ودر نماز جماعت رسول خدا حاضر مىشدند، ولى در باطن، معتقد نبودند و بر كفرخود
باقى بودند. آنها با رسول خدا بيعت كرده بودند كه با جان و مال از اسلام
دفاعكنند اما نه تنها به اين پيمان عمل نكردند، بلكه در نبردهاى اسلام فرار
مىكردند وموجبات شكست اسلام را فراهم مىساختند; پيوسته مترصد بودند كه
فرصتىبهدست آورند تا با ضربتى قطعى كمر اسلام را بشكنند.
نقشه خطرناك منافقان
در سال يازدهم هجرت، به رسول خداصلى الله عليه وآله خبر رسيد كه روم، آهنگ
حمله بهاسلام دارد. حضرتش پيش دستى كرده و با سپاهى گران از مدينه به سوى شام
روانشد تا خانه دشمن را ميدان نبرد قرار دهد; اين جهاد را مورخان غزوه تبوك
ناميده وعده سپاهيان اسلام را از سى هزار تا هفتاد هزار نوشتهاند.
منافقان از موقعيت استفاده كردند و خطرناكترين نقشه را براى نابودى
اسلامكشيدند. نخستبه ضعيف كردن روحيه سربازان اسلام و ترسانيدن آنها از
رومبپرداختند; عظمت و نيرومندى و اسلحه آن دولت را به رخ مسلمانان مىكشيدند
ومىگفتند: رسول خدا در نبرد با روم شكستخواهد خورد.
خرماها رسيده بود و فصل چيدن خرما بود، به مسلمانان مىگفتند: اگر برويد
وخرماهاى خود را نچينيد بايستى منتظر فاسد شدن خرماها بر سر درختان و
خرابىباغهايتان باشيد كه شايد بدين وسيله بتوانند آنها را از رفتن در ركاب
رسول خداصلى الله عليه وآلهباز دارند و حضرتش را در اين نبرد سهمگين تنها
بگذارند.
وقتى وجود مقدس پيغمبر اسلام از مدينه خارج شد، منافقان نيز در ركابحضرتش
خارج شدند، چون پيمان بسته بودند كه براى نشر دعوت اسلام از هيچگونهكمك و
يارى دريغ نكنند، ولى به اين پيمان وفا نكردند. ناگهان از نيمه راه به طوردسته
جمعى از سپاه اسلام جدا شده و به مدينه باز گشتند. مورخان شماره منافقان راكه
چنين شكافى در لشكر اسلام ايجاد كردند، با شماره سپاهيان رسول خداصلى الله عليه
وآله برابرگفتهاند.
خبرگان نظامى مىدانند كه در اين ساعت، وظيفه رسول خداصلى الله عليه وآله
چقدر دشواربوده، كسى كه نيمى از سپاهيانش، يك باره، سر از فرمان بپيچند و فرار
را بر قرارترجيح دهند.
پس از اين حادثه، روحيه سربازان در اين نبرد خطرناك چگونه بوده؟ وجودمقدس
رسول خداصلى الله عليه وآله در اين وقت چه شاهكار نظامى به كار برده تا توانسته
روحيهمسلمانان را نگاه دارد و با خود به استقبال مرگ برد؟ بدبختانه تاريخ در
اين جا ساكتاست و از ذكر اين نكته حساس غفلت ورزيده است.
اينها قسمتى از نقشه خطرناك منافقان بود و يا مقدمهاى براى اجراى
نقشهخطرناكترى بود كه اگر خدا نخواسته، آن نقشه اجرا مىشد، تاريخ اسلام به
شكلديگرى در مىآمد.
هنگام حركت رسول بزرگوار از مدينه براى جهاد با روم، وضع مدينه چنين شدكه جز
زنان و كودكان كسى در مدينه باقى نماند، چون هر مسلمانى كه توانايىحمل اسلحه
داشته، بايستى به قصد جهاد در ركاب رسول از مدينه خارج شود.
پايتخت اسلام در خطر قرار گرفت و مدافعى در آن به نظر نمىرسيد و
بهترينفرصتبراى غارت مدينه و اسارت زنان و فرزندان مسلمانان بود.
عربهاى بيابانگرد و غارتگر از اين وضع آگاه شدند. بسيارى از آنان هنوز
كافربودند و اسلام نياورده بودند، دستهاى هم كه به صورت ظاهر، اسلام آورده
بودند،هنوز روح چپاولگرى در آنها موجود بود، چون مسلمان حقيقى نشده بودند،
بلكهپارهاى از آنها در دل، تخم دشمنى با اسلام كاشته بودند.
بدون مدافع شدن مدينه را چه كسى به غارتگران عرب اطلاع داد؟ جز منافقانكسى
ديگر نمىتواند باشد. كار از اين هم بالاتر بود; ميان دشمنان داخلى اسلام،
يعنىمنافقان و دشمنان خارجى اسلام، يعنى يغما گران عرب، قراردادى بسته شده و
نقشهشومى براى ريشه كن كردن اسلام و نابود كردن مسلمانان طرح شده بود.
نقشه چه بود؟ نقشه اين بود كه پس از بيرون رفتن رسول با سپاه و دور شدن
ازمدينه و بلكه شروع نبرد با روم، به يك باره از داخل و خارج حمله كنند و شهر
مدينهرا به تصرف در آورند; اموال مسلمانان را غارت و زنان و فرزندانشان را
اسير سازند.
مسلمانان هم كه گرفتار جنگ با روم هستند، نمىتوانند به مدينه كمكى كنند و
برفرض هم كمكى بشود، نوش دارويى خواهد بود پس از مرگ سهراب.
اين كار، خنجرى بود كه از پشتبر پيكر اسلام زده مىشد. نبرد در روم همصد
درصد به زيان اسلام تمام مىشد، زيرا سپاهى كه خانهاش تصرف شده باشد، زنو
فرزندش اسير شده باشد، هستى اش به يغما رفته باشد، نخواهد توانست نبرد كند
ياهمگى كشته خواهند شد و يا پا به گريز خواهند نهاد، در نتيجه پيغمبر اسلام نيز
درميدان جنگ، كشته خواهد شد و اثرى از اسلام و مسلمانى باقى نخواهد ماند.
وجود مقدس پيغمبر بزرگ اسلام، با بهترين طرز، اين نقشه را خنثى فرمود و
بهسوى روم حركت كرد. حضرتش مردى لايق، دلير، فداكار، جنگنده، دانا،
مدبر،شبزنده دار و با ايمانى را براى جلوگيرى از اين خطر در نظر گرفت و او را
محافظ ومدافع مدينه قرار داد. او مردى بود كه عرب از ضرب شمشيرش مىترسيد. او
مردىبود كه بهترين راه مبارزه با كفار و منافقان را از رسول حق آموخته بود. او
مردى بود كهتا يك نفر مسلمان ناراحتبود، او راحتى نداشت. او مردى بود كه از
آغاز دعوتاسلام در پشتسر رسول خدا ايستاده بود و قدم به قدم به دنبال حضرتش
گام برداشتهبود. او مردى بود كه هيچ وقت عقب نشينى نكرده بود. او مردى بود كه
وقتى زنهاىمدينه دانستند كه تحتحمايتش قرار گرفتهاند، همگى به خواب راحت
رفتند. اومردى بود كه پس از تعيين او سربازان اسلام با اطمينان كامل به حفظ مال
خود و زن وفرزند خود، به سوى ميدان جنگ قدم برداشتند. او مردى بود كه كفار و
منافقان،وجودش را براى خود بزرگترين خطر مىدانستند و دقيقهاى در عمر با وى
دوستىنكردند. ديگر كسى جرات حمله به مدينه را نداشت.
اين مرد كه بود؟ اين مرد علىعليه السلام بود كه پيغمبر اسلام او را خليفه
خود قرارداده بود.
خبر كه پخش شد، آبها از آسياها افتاد و نقشهها نقش بر آب شد.
منافقانماستها را كيسه كردند. عربهاى بيابانى در جاى خود خشك شدند. شادى
وسرور، سرتاسر مدينه را فرا گرفت. چقدر خوشبختند كسانى كه در زير
سايهعلىعليه السلام زندگى مىكنند!
غم از چهره منافقان مىباريد. قهقهه شادى در خانههاى مسلمانان طنين انداز
بود.مدينهاى كه پشتيبانش علىعليه السلام باشد از هيچ چيز بيم و هراسى ندارد.
نقشه ديگر
منافقان عكس العملى كه نشان دادند، اين بود كه شهرت دادند كه پيغمبر اسلام
ازعلى رنجيده، از اين جهت او را با خود نبرده و گرنه تاكنون سابقه ندارد كه
محمد، علىرا همراه نبرده باشد.
منظور اين بود كه بدين وسيله، على را از مدينه بيرون كنند و به دنبال
رسولبفرستند و در نبودن او نقشه خود را اجرا كنند. هر منافقى در گوشه و كنار،
اين خبر رابه ديگرى مىگفت. كم كم خبر پخش شد. سرانجام به گوش على رسيد. على بر
اسبباد پيماى خود سوار شد و خود را به رسول كه هنوز از مدينه چندان دور نشده
بودرسانيد.
فرمان خلافت
سربازان اسلام آمدن على را خبر تازهاى گرفتند و حس كنجكاوى در آنانتحريك
شد. همه مىخواستند بدانند كه على براى چه آمده و در هنگام شرفيابى،خدمت رسول
خداصلى الله عليه وآله چه عرض خواهد كرد. على شرفياب شد و عرض ادب كرد واشتياق
خود را در ملازمت رسول اظهار داشت.
پيغمبر موافقت نكرد و فرمود: تو سمتى نسبتبه من دارى كه هارون به
موسىداشت; تفاوت آن است كه بعد از من پيغمبرى نيست و اگر پيغمبرى بود تو
بودى;شايسته نيست كه به اين سفر بروم، مگر آن كه تو خليفه من باشى. (3)
.
على به سرعتباز گشت و سرافراز و مفتخر بود و به حفظ و حراست كشوراسلام
بپرداخت. او تنها امير مدينه نبود، بلكه سمت جانشينى رسول خدا را نيزعهده دار
بود.
هارون موسى
آيا هارون موسى، چه سمتى نسبتبه موسى داشته تا دقيقا سمت على به محمددانسته
شود؟
قرآن پاسخ اين پرسش را مىدهد: «و قال موسى لاخيه هارون اخلفنى فى قومىو
اصلح.» (4) .
قرآن در جاى ديگر از زبان موسى مىگويد كه از خدايش خواست: «واجعل لىوزيرا
من اهلى، هارون اخى، اشدد به ازرى و اشركه فى امرى.» (5) .
قرآن پاسخ خدا را به موسى چنين نقل مىكند: «قد اوتيتسؤلك يا موسى.»
(6) .
از اين آيههاى مباركه دانسته مىشود كه هارون برادر موسى بود، خليفه
موسىبود، وزير موسى بود، يار و ياور موسى بود، شريك موسى بود، فرمانش بر
همهپيروان موسى واجب الاطاعه بود.
پس على برادر محمد است، خليفه محمد است، وزير محمد است، يار و ياورمحمد است،
شريك محمد است، فرمانش بر همه پيروان محمد واجب الاطاعهمىباشد. تنها تفاوت،
آن است كه هارون پيغمبر بود و على پيغمبر نيست.
نكتهاى چند
در ختام فرمان رسول، جملهاى است كه شايسته دقت مىباشد. حضرتش به
علىفرمود: شايسته نيست كه من به اين سفر بروم، مگر آن كه تو خليفه من باشى.
(نگارنده، تعبير «شايسته نيست» را ترجمه جمله «لا ينبغى» قرار داد.)
اكنون اين پرسش پيش مىآيد: چرا سفر رسول خدا شايسته نبوده، مگر آن كهعلى
خليفهاش باشد؟ ممكن استشايسته نبودن، از اين جهتبوده كه اگر رسول خدامىرفت
و على خليفه نبود، پايتخت اسلام و كشور اسلام در خطر حمله كفار ومنافقان قرار
مىگرفت. على بايد خليفه باشد كه در موقع احتمال خطر به زودى ازنقاط مختلف،
نيرو فراهم كند و خطر را دفع كند.
ممكن است از اين جهتبوده كه رسول خداصلى الله عليه وآله در نبرد با روم،
احتمال داشتشكستبخورد. على بايستى پشت جبهه را محكم كند تا از ناحيه كافران
عرب درهنگام عقب نشينى خطرى متوجه نيروى اسلام نگردد.
ممكن است از اين جهتبوده كه اگر رسول خداصلى الله عليه وآله در جبهه،
احتياج به نيروىكمكى پيدا كند، خليفهاش در اين مدت نيرويى آماده كرده و به
امداد رسول بفرستد.
ممكن است از اين جهتبوده كه اين نبرد براى جان رسول خداصلى الله عليه وآله
خطر داشت.از طرفى ممكن بود كه حضرتش در ميدان جنگ شهيد شود، چنان كه سردارانش
درنبرد قبلى با روم همگى شهيد شدند و خطر شهادت براى رسول خدا بيش از آنهابود،
زيرا آن حضرت در ميدانهاى جنگ، هميشه نزديكترين كس به دشمن بود.احتمال شهادت
رسول، تعيين خليفه را لازم مىكرد تا مبادا مسلمانان بدون پيشوابمانند. اسلام
بايستى هميشه پايدار باشد.
خطر ديگرى كه جان رسول را تهديد مىكرد، از ناحيه منافقان سرى بود;
آنهايىكه به مدينه باز نگشته بودند، بلكه همراه رسول رفته بودند. آنها در
اين سفر، قصدقتل حضرتش را داشتند، چنان كه هنگام بازگشتن به سوى مدينه، بدين
كاراقدام كردند، ولى خداى بزرگ، پيغمبر خود را حفظ و خطر مرگ را از او دفع كرد.
علل ديگرى هم اضافه بر اين علل نيز در كار بوده است.