دروغ مصلحت آميز، بحثى در مفهوم و گستره آن

سيد حسن اسلامى

- ۲۱ -


از اين گذشته شيوه انكار - كه تقريبا ميان همه بيماران پايانى شيوع دارد - خود جزئى از روند پذيرش حقيقت است و نمى توان آن را در كل نپذيرفت و نديده گرفت . اين عكس العمل ، عمل كردى طبيعى دارد و به فرد كمك مى كند تا به تدريج با واقعيت كنار بيايد و ضربه واقعيت ناگهانى ، او را در هم نشكند. به گفته خانم راس : (( اين انكار، بعد از شنيدن خبر غير منتظره و تكان دهنده بيمارى ، حكم ضربه گير را دارد و به بيمار امكان مى دهد خود را جمع و جور كند تا به مرور زمان بتواند روش هاى دفاعى متعادل ترى پيدا كند. )) (522)
سخن كوتاه ، به استناد اين دو دليل نمى توان دروغ گفتن به بيماران درمان ناپذير را مجاز دانست ، علاوه بر اين مجاز دانستن دروغ در اين حالت ، اشكالاتى از اين دست را پديد مى آورد:
يك : رابطه بيمار با پزشك ، همچون رابطه موكل با وكيل خويش يا كار فرما با كارگزار خود است . بيمار در زمينه اى كه خود چيزى نمى داند، نزد متخصصى مى رود كه در آن زمينه بسيار چيزها مى داند و از او مى خواهد در زمينه تخصصى خويش آن چه را مى داند، در اختيارش بگذارد. پزشك نيز اين توافق يا قرارداد را مى پذيرد، از اين رو اگر در گفتن آن چه به دست آورده خوددارى كند، از اين اعتماد سوء استفاده كرده است و آن قرارداد نامكتوب را نديده گرفته است . از اين نظر فرقى نمى كند كه پزشك اطلاعاتى را از بيمار خود پنهان كند يا وكيلى آگاهى هاى لازم را از موكل خود مخفى نمايد و يا بنايى اطلاعات ضرورى را به صاحب ساختمان ندهد. اين ها از مصاديق مسلم خيانت به اعتماد طرف مقابل است .
ممكن است ادعا شود كه رابطه بيمار و پزشك ، فراتر از رابطه صرف دو طرف قرار داد است و بيمار به هنگام مراجعه و به طور ضمنى مى پذيرد كه اطلاعاتى ناخوشايند از او پنهان داشته شود، از اين رو پنهان كردن حقيقت در اين حالت ، اخلاقى است ؛ حتى ممكن است بيمار صريحا به پزشك خود بگويد كه اگر وضعيت جسمانى من ناخوشايند بود، از گفتن آن به من خوددارى كن . بدين ترتيب پزشك مجاز است حقايق را كتمان كند و دروغ بگويد.
پذيرفتن اين ادعا و فرض دشوار است . پيش تر گفتيم كه اكثر بيماران هنگام مراجعه به پزشك ، واقعا خواهان شنيدن حقيقت هستند و تنها اقليتى در حد يك چهارم آن ها - و حتى كم تر از آن - ممكن است نخواهند حقيقت را بدانند. وانگهى ، در فرض فوق اگر چنين توافق نامعقولى هم صورت بگيرد، در آن حال اگر پزشك پس از معاينه به بيمار بگويد كه حالش كاملا خوب است ، آيا بيمار بايد اين پاسخ را عمل به مفاد قرار داد بداند يا آن كه واقعا بپذيرد كه حالش خوب است ؟ به تعبير ديگر چنين قراردادى خود را نقض مى كند و براساس آن همه معيارهاى شناخت و فهم حقيقت در هم مى ريزد. اين توافق مانند آن است كه كسى بگويد: (( هرچه من امروز بگويم ، دروغ است . )) اين گزاره در هر صورت خود را نقض مى كند، چرا كه اگر مفاد آن را بپذيريم ، بايد عملا صدق آن را تاءييد كنيم و اگر هم كذب آن را بپذيريم ، باز از آن صدق به دست مى آيد. اگر هم پزشك پس از معاينه بيمار به او بگويد كه حالش خوب است ، در حقيقت مفاد آن چه خواهد بود؟ آيا واقعا حال بيمار مفروض خوب بوده و پزشك واقعيت امر را گزارش مى كند با آن كه وضع بيمار وخيم است ، ولى پزشك به مقتضاى قرار داد آن حقيقت را كتمان مى كند و صريحا دروغ مى گويد؟ تاءكيد كنم ، سخن در اظهارات دروغ است ، نه كتمان حقيقت يا سكوت و مانند. مفروض آن است كه پزشك يا بايد حقيقت را اظهار كند يا دروغ بگويد.
دو: پزشك در صورتى واقعا مى تواند به بيمار كمك كند و او را براى درمان پذيرى و پذيرش معالجات گوناگون و آزمايش هاى مختلف آماده سازد، كه با بيان حقيقت ، از وى براى بهبود خودش يارى بخواهد.
بيمارى كه ، مريضى خود را مسئله اى ساده بداند، به هيچ روى حاضر نيست به درمان طولانى مدت و آزمايش هاى مختلف تن دهد و به تدريج ميان ادعاى پزشك مبنى بر اين كه مشكل او جدى نيست و عمل كرد او تناقض مى بيند و به دروغ گويى او پى مى برد؛ در نتيجه اعتمادش از پزشك سلب مى شود و هم اين دروغ كاركرد خود را از دست مى دهد.
نتيجه مشاهدات و مصاحبه هاى خانم كوبلر راس نشان مى دهد: (( همه بيماران يا دست كم اكثر آن ها، بالاخره به نحوى از واقعيت باخبر مى شوند. از توجه خاص ديگران ، از نحوه رفتار و از نحوه برخورد آن ها با خود، از آهسته حرف زدن ها يا كم شدن ديدارها، از چهره خيس اشك يكى از خويشاوندان يا از لبخند و نگاه گوياى يكى از اعضاى خانواده كه قدرت پنهان كردن احساسات خود را ندارد. از همه اين ها بيمار واقعيت بيمارى را حس مى كند... به هر حال چه خبر بيمارى را بى پرده به بيمار بدهند يا نه ، بيمار دير يا زود از وضع خود آگاه مى شود و آن گاه اگر پزشك دروغ گفته باشد يا در آن موقعيت خطيرى به يارى او نيامده باشد، تا با وخامت بيمارى رو به رو شود و تا فرصت باقى است به امور مالى و غير مالى خود سر و سامانى دهد، احتمالا ديگر به اين پزشك اعتماد نخواهد كرد. )) (523)
سه : هدف از دروغ گويى به بيماران دم مرگ ، پنهان نگه داشتن اين واقعيت تلخ از آنان است ، اما دريغ كه چنين فريبى غالبا موثر نيست . همان طور كه گذشت ، بيمار به زودى حقيقت را در مى يابد و اين دروغ خاصيت خود را از دست مى دهد. از آن بالاتر، بيمار معمولا از اين كه او را اين گونه فريب مى دهند، به شدت مى رنجد و از اين اطرافيان فريب كار خود دل زده مى شود و دردى بر دردهايش افزوده مى گردد.
اين حقيقت را علاوه بر خانم كوبلر راس ، تولستوى با مهارت خارق العاده اى اين گونه وصف كرده است : (( آن چه ايوان ايليچ را بيش از هر چيزى ناراحت مى كرد، فريب و دروغى بود كه همه - به هر دليلى - خود را در پس آن پنهان كرده بودند، حاكى از آن كه صرفا بيمار است و نمى ميرد و اگر آرام بگيرد و آن چه را دكترها مى گويند انجام دهد، حالش ‍ رو به راه خواهد شد، اما او به خوبى مى دانست كه هر كارى انجام بگيرد، هيچ چيزى تغيير نمى كند؛ تنها بر رنج هايش افزوده مى شود و سرانجام مى ميرد. از اين دروغ در رنج بود. از اين كه مى ديد همه حقيقت را مى دانند و خود نيز مى داند، اما هيچ كس نمى خواهد بر زبان بياورد؛ از اين كه مى خواستند درباره موقعيت دهشت ناك او دروغ بگويند و او را ناگزير كنند كه در آن دروغ سهيم باشد، رنج مى برد. اين دروغ هايى كه كار موقرانه و ترس ناك مرگ او را تا حد گفت و گو از پرده هاى اتاق خود، خاويار غذاى خود پايين مى آوردند، رنجى جان كاه براى ايوان ايليچ بود... چيزى نمانده بود بر سر آن ها فرياد بزند: دروغ گويى بس است ، شما همه مى دانيد، من هم مى دانم كه دارم مى ميرم ؛ پس دست كم ديگر دروغ نگوييد! )) (524)
بدين ترتيب ، بيمار نه تنها از دروغى كه به او گفته مى شود باخبر مى گردد، بلكه از اين كه او را اين گونه به بازى گرفته اند و آشكارا فريبش مى دهند، سخت خشمگين مى شود.
چهار: آگاهى از مرگ قريب الوقوع ، غالب افراد را به ارزيابى دوباره زندگى خود وا مى دارد. اين ضربه چنان كوبنده است كه غافل ترين افراد را نيز، از سنگين ترين خواب ها بيدار مى كند و آنان را به تجديد نظر در زندگى خود بر مى انگيزد. چنان پندار ناميرايى در انسان ريشه دار است كه ديدن مرگ هزاران تن نيز او را به انديشه فرو نمى برد و همواره در نهان خانه دل خود بر اين باور است كه اين ديگرانند كه مى ميرند، نه او.
به گفته مولا على عليه السلام هيچ يقينى مانند مرگ به شك در آميخته نيست ، چرا كه آدمى بارها پيكرهاى ديگران را به سوى قبرستان تشييع مى كند و به خاك مى سپارد، اما هم چنان فريفته بقاست ،(525) از اين رو چنان در زندگى روزانه خود رفتار مى كند كه گويى همواره بر جاست . اگر به مسكن علاقه مند باشد، هنگام خانه سازى هرگز به آن به صورت اقامت گاهى موقت نمى نگرد. اگر شيفته سرمايه گذارى شود، براى آن حد نهايى در نظر نمى گيرد. هرچه را به دست آورد، باز به دنبال چيزى است كه ندارد. به گفته امام خمينى رحمة الله عليه : (( ميل و آرزوى ما نيز محدود به حدى نيست ... و هميشه آن چه ندارد مى خواهد. )) (526)
روايت سعدى از ديدار با بازرگانى حريص ، گوياى اين حقيقت است . اين بازرگان با داشتن انواع نعمت هاى مادى ، هم چنان در پى اندوختن زر بود و چون سعدى را يافت : (( شبى در جزيره كيش مرا به حجره خويش برد. همه شب ديده بر هم نبست از سخنان پريشان گفتن ، كه فلان انبازم (527) به تركستان است و فلان بضاعت به هندوستان ، و اين قباله فلان زمين است و فلان مال را به فلان كس ضمين ، گاه گفتى : خاطر اسكندريه دارم كه هوايى خوش است . باز گفتى : نه كه درياى مغرب مشوش است . سعديا! سفرى ديگرم در پيش است كه اگر كرده شود، بقيت عمر به گوشه اى بنشينم . گفتم : آن كدام سفرست ؟ گفت : گوگرد پارسى خواهم بردن به چين كه شنيدم عظيم قيمتى دارد، و از آن جا كاسه چينى به روم آورم و ديباى رومى به هند و فولاد هندى به حلب و آبگينه حلبى به يمن و برد يمانى به پارس و ازان پس ترك تجارت كنم و به دكانى بنشينم . انصاف ، از اين ماليخوليا چندان فرو گفت كه بيش طاقت گفتنش نماند. گفت : اى سعدى ! تو هم سخنى بگوى از آن ها كه ديده اى و شنيده اى . گفتم :

آن شنيدستى كه روزى تاجرى   در بيابانى بيفتاد از ستور
گفت : چشم تنگ دنيادار را   يا قناعت پر كند يا خاك گور(528)

آرى ، انسان چنين است كه غالبا ميرابى خود را فراموش مى كند يا چنين مى نمايد كه فراموش كرده است و مردن ديگران ، او را چندان متوجه مرگ نمى سازد و يك سره به پيش مى تازد، اما آن گاه - كه به هر دليلى - دريابد واقعا در آستانه مرگ قرار دارد و اين اوست كه مى ميرد - نه ديگرى - وضع دگرگون مى شود و گويى از خواب خوش مستى چند ساله اى بيدار شده است . پس از ناباورى ها و انكارهاى اوليه ، به درنگ در گذشته خود مى پردازد و يك بار ديگر - اما اين بار از سر دقت و تاءمل - به راه رفته خود مى نگرد و منتقدانه به ارزيابى عمل كرد خويش مى پردازد. همه چيز از اين پس رنگ ديگرى به خود مى گيرد. به كام يابى هاى گذشته خود از منظر ديگرى مى نگرد و در مى يابد كه نقد عمر خود را كودكانه خرج كرده است و به جاى به دست آوردن كالاهاى ماندگار، پاره اى چند اسباب بازى شكستنى و بى ارزشى به چنگ آورده است . حال به جد از خود مى پرسد كه آن چه به دست آورده است ، واقعا بهاى تلاش هاى او بوده يا آن كه كلاهى گشاد به سرش رفته است ؟
اين اتفاقى است كه براى قهرمان داستان تولستوى رخ مى دهد. ايوان ايليچ پس از دريافتن خبر مرگ قريب الوقوع خود، به پست هايى كه به دست آورده است مى نگرد و همه تلاش ها و كوشش هاى خود را بى معنا مى يابد: (( تصور مى كردم از قله هاى ترقى بالا مى روم ؛ حال آن كه سقوط مى كردم . زندگى به راستى اين گونه بود. در نظر مردم از نردبان ترقى بالا مى رفتم ، اما به همان اندازه زمين زير پايم خالى مى شد و حالا همه چيز تمام شده و تنها مرگ برجاست ؛ پس اين همه چه معنى مى دهد؟ چرا؟ باور نكردنى است كه زندگى اين همه بى معنى و دردآلود باشد. )) (529)
اين جاست كه اين تاملات ، سوالى جدى را در ذهن شخص پديد مى آورد؛ سوالى كه دريچه اميدى براى كارهاى بعدى است : (( نكند آن طور كه بايد زندگى نكرده ام ! )) (530) از اين لحظه به بعد اين پرسش و انديشه ، دمى شخص را رها نمى كند و حضورش را تحميل مى كند و پاسخى در خور مى طلبد. كسانى مى كوشند، در صورتى كه زندگى گذشته خود را بى معنا مى ديده اند، به آن معنايى دهند. اين معنا دادن معمولا از راه هاى مختلفى صورت مى گيرد كه در مواردى (مانند آن جا كه پاى انفاق و كمك به ديگران در ميان باشد) نزديكان و بازماندگان را مى آزارد و آنان احساس مى كنند كه فرد ديوانه شده و اموال خود را به آتش مى كشد.
نمونه اى از چنين اقدامى براى معنا دادن به زندگى ، در فيلم زندگى ساخته آكيرا كوروساوا، فيلم ساز برجسته و فقيد ژاپنى ، مى بينيم . اين فيلم كه در سال 1952م . ساخته شده ، گويى بر آن مهر جاودانگى خورده است و هر بار كه از سيماى جمهورى اسلامى پخش مى شود، انسان را به تاءمل وا مى دارد. داستان فيلم بسيار ساده است . مردى به نام شيمورا كه كارمند شهردارى است : (( در مى يابد كه بر اثر سرطان لاعلاجى در حال مرگ است . )) (531) اين آگاهى او را به انديشه وا مى دارد و چون : (( پشت سر خود زندگى تلف شده اى را مى بيند )) (532) به تكاپو مى افتد و قبل از مرگ به تلافى گذشته تلف شده خود بر مى خيزد و (( آخرين ماه هاى عمرش ‍ را صرف ساختن زمين بازى براى بچه ها، در بخش فقير نشين مى كند. )) (533) زيباترين صحنه فيلم آن جاست كه شيمورا پس از آن كه زمين بازى را مى سازد در يكى از تاب هاى آن جا مى نشيند و با دريافتن اين كه با اين كار انسان دوستانه اش به زندگى بى معناى خود معنايى داده است ، با آرامش و وقارى بى مانند مى ميرد.
اين تنها يك داستان تخيلى نيست ، تمثيلى است از هزاران واقعه كه در جاهاى مختلف ثبت شده . همه اين وقايع بر يك حقيقت انگشت مى گذارند و آن اين است كه آگاهى به مرگ قريب الوقوع خود، زندگى افراد را دگرگون مى كند و به آن معناى عميق ترى مى بخشد و آنان را به جبران گذشته بر مى انگيزد.
بدين ترتيب آگاهى از مرگ هر چند در آغاز تلخ باشد، از آن جا كه موجب تحول افراد و بازنگرى آنان در زندگى شان مى شود، مفيد و پوشاندن آن زيان بخش است .
پنج : وظيفه پزشك صرفا داورى در باب وضعيت جسمانى بيمار است و در همين حد مى تواند صلح و فساد مريضش را تشخيص دهد، اما از اين حد كه بگذريم ، داورى و مصلحت ديد وى ، فراتر از صلاحيت اوست . يك پزشك - به عنوان پزشك - فقط در مورد سلامت و تندرستى متخصص است و حرف او حجت به شمار مى رود، اما در مسائل ديگر چنين نيست . مسئله مرگ نيز از اين قرار است . مرگ يك مسئله فلسفى و اعتقادى است و نبايد صرفا آن را از منظر پزشكى نگريست . زندگى انسان يك روند است كه شامل زايش ، رويش ، كاهش و ريزش است و هر كس ‍ بايد در حد خود اين مراحل را بشناسد.
خانم كوبلر راس در اين مورد مى گويد: (( من معتقدم بايد عادت كنيم هر از گاهى بنشينيم و به مرگ و مردن بينديشيم و اميدوارم اين كار را پيش از روبه رو شدن با مرگ خودمان انجام دهيم ... از اين رو موهبتى است كه شنيدن خبر بيمارى ديگر را غنيمتى بدانيم و بى توجه به آن كه بيمار راهى به جز مرگ ندارد يا به مدت حيات او افزوده مى شود، به مرگ و مردن خودمان بينديشيم . )) (534) كوشش هاى خانم راس در جهت روشن گرى درباره حقيقت و حقانيت مرگ بى نتيجه نماند و كم كم تحليل و نگرش او جاى خود را در ميان محافل پزشكى گشود و تحقيقات او موجب شد تا نگرش رايج در اين زمينه تغيير كند. به گفته ام . رابين ديماتئو: (( به پاس ‍ تلاش كوبلر راس ، نگرش نسبت به بيماران مشرف به مرگ تغيير بنيادى پيدا كرد و اكنون تقريبا همه پزشكان ، حقيقت را درباره وضعيت پزشكى بيمار به طور كامل براى او بازگو مى نمايند، هم چنين پيش آگهى احتمالى و بهترين و بدترين حالت مورد انتظار را براى وى بيان مى كنند. بسيارى از پزشكان مى كوشند تا مطلب را با دل سوزى و حمايت اظهار دارند. )) (535)
جهل به اين مراحل و آينده انسان خطا است . مرگ ، واقعيتى اجتناب ناپذير مى باشد و پنهان داشتن آن از بيماران ، خيانت به آنان است . نظام هاى اعتقادى مختلف در باب مرگ ديدگاه هايى به پيروان خود مى آموزند و هر كس در متن فرهنگى كه مى زيد و در چارچوب اعتقادى خود به مرگ مى نگرد و بايد با توجه به آموزه هاى دينى خود آن را دريابد. چه بسا آيينى توجه به مرگ را ارزش بداند و نترسيدن از آن را به پيروان خود تعليم دهد، از اين رو هيچ پزشكى مجاز نيست كه بى توجه به معتقدات افراد، درباره نگفتن مرگ قريب الوقوع آنان تصميم بگيرد. اين جاست كه به ارزش دينى ديگرى در نظام اخلاق اسلامى مى رسيم ؛ مرگ انديشى .
مرگ انديشى
در تعاليم دينى ما، مرگ هم زاد و هم نفس آدمى است . هر دمى كه فرو مى بريم گرچه با آن زندگى خود را تاءمين مى كنيم ، در عين حال با آن گامى به سوى مرگ برمى داريم .(536)
مرگ و زندگى هر دو آفريده خداوند هستند و ابزارى براى آزمون كردار آدمى .(537)
انسان ، طبيعتا برترى طلب ، جاودانگى خواه و خودكامه است و اگر سه چيز در زندگى او نبود، هيچ چيز او را رام نمى ساخت : بيمارى ، فقر و مرگ .(538) انسان محدود و تخته بند مرگ است . آغازش نطفه اى بى مقدار و فرجامش مردارى بوى ناك است .(539)
اگر كسى خود را دوست خدا و نزديك به او مى شمارد، بايد تمناى مرگ كند.(540) مرگ ، واقعى ترين واقعيت هاست ؛ گرچه بيش ترين ترديدها را درباره آن داريم و هيچ كس در حقيقتى همچون مرگ ترديد نمى كند.(541) همين ترديد در مرگ است كه عامل استكبار و از خدا دور شدن مى باشد. تنها راه درمان سركشى آدمى آن است كه همواره بداند خواهد مرد و اين واقعيت را باور كند كه (( انك ميت و انهم ميتون . )) (542) اگر انسان به ياد مرگ باشد، از بسيارى و بلكه همه بدكارى ها باز خواهد ايستاد، از اين رو به ياد مرگ بودن در نظام دينى ما ارزشى والا و نشانه ايمان و خداباورى انسان است .
احاديث بسيارى ، علت مرگ هراسى انسان را بدكارى او مى دانند و راه پيروزى بر اين هراس را درست كارى معرفى مى كنند. از امام حسن عليه السلام مى پرسند كه چرا ما مرگ را خوش نمى داريم و ايشان پاسخ مى دهد كه چون دنياتان را آبادان و آخرت خود را ويران كرده ايد؛ در نتيجه رفتن از آبادى به ويرانه را ناخوش مى داريد.(543)
امام خمينى حديثى با همين مضمون از ابوذر، صحابى بزرگ رسول خدا، نقل مى كنند و به شرح آن مى پردازند. ايشان ريشه ترس از مرگ را ضعف ايمان دانسته در اين مورد مى گويد: (( اين همه بدبختى هاى ما براى نقص ‍ ايمان و عدم اطمينان است . اگر آن طورى كه به زندگانى دنيا و عيش آن اطمينان داريم و مومن به حيات و بقاى اين عالم هستيم ، به قدر عشر آن به عالم آخرت و حيات جاويدان ابدى ايمان داشتيم ، بيش تر دل ما متعلق به آن بود و علاقه مند به آن بوديم و قدرى در صدد اصلاح راه آن و تعمير آن برمى آمديم ، ولى افسوس كه سرچشمه ايمان ما آب ندارد و بنيان يقين ما بر آب است . ناچار خوف ما از مرگ ، از فنا و زوال است و علاج قطعى منحصر آن ، وارد كردن ايمان است در قلب و ذكر نافع ، و علم و عمل صالح . )) (544)
ايشان در جاى ديگرى ، از اين مرحله بالاتر رفته ترس از مرگ را نشانه بى ايمانى مى دانند و تاءكيد مى كنند: (( اگر ما از مرگ بترسيم ، معنايش اين است كه ماوراء الطبيعه را قبول نداريم . )) (545) از اين رو در احاديث بسيارى بر اهميت ذكر موت تاءكيد شده است . پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بهترين عبادت ، والاترين تفكر و برترين زهد را به ياد مرگ بودن مى شمارد و مى گويد: (( هر كه از ياد مرگ گران بار باشد، قبر خود را باغى از باغ هاى بهشت خواهد يافت . )) (546) هم چنين ايشان مى فرمايد كه هر كه شبانه روز بيست بار ياد مرگ باشد، همراه شهيدان جنگ احد برانگيخته خواهد شد.(547) اساسا: (( يكى از تعليمات گوهرى و اساسى دينى ، ياد كردن از مرگ است . )) (548)
فوايد مرگ انديشى بسيار است ، از جمله آن كه شهوت ها را مى ميراند؛(549)
ريشه هاى غفلت را مى خشكاند؛ طبع آدمى را نرم مى كند و دل او را به ياد وعده هاى خدا استوار مى سازد.(550) هرگاه خنده - كه نشانه غفلت است - بر آدمى غلبه كرد، بايد (( ويران گر لذت ها )) را به ياد آورند و چون از معصوم مى پرسند كه ويران گر لذت ها چيست ، مى گويد: مرگ .(551)
مرگ حقيقتى است ، اما نه تلخ . مرگ ، همان ادامه زندگى آدمى مى باشد. مرگ آينه شخصيت آدمى و هم رنگ اوست .

مرگ هر كس اى پسر هم رنگ اوست   پيش دشمن ، دشمن و بر دوست دوست
پيش ترك آيينه را خوش رنگى است   پيش زنگى آينه هم زنگى است
آن كه مى ترسى ز مرگ اندر فرار   آن ز خود ترسانى اى جان ! هوش دار
روى زشت توست ، نه رخسار مرگ   جان تو همچون درخت و مرگ برگ (552)

مختصر آن كه ياد مرگ ، فرعون منشى انسان را سركوب مى كند و از اين حيث مشابه ياد خداوند است ؛ روحيه فزون طلبى را در انسان از ميان بر مى دارد و زمينه ساز حيات معنوى انسانى مى شود؛ به زندگى معناى ديگرى مى دهد و مانع ابتذال و روزمرگى مى شود و موجب تعادل همه ساحت هاى زيستى انسانى مى گردد.(553) از همه اين ها گذشته ، ذكر موت از فراموش كردن حقيقت ميرايى انسان جلوگيرى مى كند و از بدفرجامى پيش گيرى مى نمايد. در اين مورد امام خمينى داستانى نقل مى كند كه بسيار تكان دهنده است . ايشان از يكى از علماى قزوين نقل مى كنند (( ما رفتيم عيادت يك آدم كه نزديكى هاى فوتش بود. اين آدم گفت : آن ظلمى را - نعوذ بالله - آن ظلمى را كه خدا به من كرده است ، به هيچ كس ‍ نكرده . من اين بچه هايم را چطور تربيت كردم ، چطور مى خواهد حالا مرا ببرد! )) (554) اين عكس العمل و دشمنى حتى با خدا، نتيجه آن است كه چنين شخصى شايد در زندگى خود كم تر به مرگ مى انديشيد. اين همه تاءكيد درباره به ياد مرگ بودن نيز، براى اين است كه كسى اين گونه شور بخت و بدفرجام نشود.
از منظر دينى اگر به مسئله مرگ بنگريم ، مى بينيم كه زندگى ، خود جلوه و جنبه اى از مرگ است و بدون آن ، اساسا زندگى خود مرگى است بى پايان . كسانى بى خبر از اهميت اين امر، از پيامبرشان خواستند تا از خدا بخواهد مرگ را از ايشان برگيرد. اين خواسته برآورده گشت ، اما نتيجه آن چنان تلخ بود كه همان كسان مجددا برقرارى قانون حيات بخش موت را خواستار شدند.(555)
مرگ ، همچون خوابى است كه آدمى را درمى يابد(556) و براى مومن ، چون بوى عطرى مشامش را مى نوازد يا مانند حمام آب گرمى است براى كسى كه مدت ها تن نشسته و چركين است . اگر از مرگ مى ترسيم ، در حقيقت از اعمال خويش بيم ناكيم و راه غلبه بر آن ، اصلاح اعمالمان مى باشد، نه آن كه مرگ را انكار كنيم .
همه تاءكيدات پيشوايان دين بر به ياد مرگ بودن است و شايد هزاران حديث در اين باب موجود باشد. اين روايات مرگ را تفسير، ضرورتش را تبيين و انواع آن را تقرير مى كنند و راه مواجهه با آن را نشان مى دهند،(557) اما هيچ حديثى نداريم كه آن را انكار كند و يا انكار آن را تجويز نمايد. اگر معصومان عليهم السلام به عيادت بيمارى مى رفتند كه از مردن خود بيم ناك بود، به جاى انكار واقعيت مرگ و تشويق بيمار به زندگى و گفتن دروغ هاى مصلحت آميز، مى كوشيدند حقيقت مرگ را براى او بيان كنند و او را آماده پذيرفتن اين واقعيت نمايند؛ براى مثال امام حسن عسكرى عليه السلام به عيادت بيمارى از ياران خود رفت كه از مرگ هراسان بود و مى گريست . حضرت سبب گريستن او را نشناختن حقيقت مرگ دانست و از طريق تمثيل به او نشان داد كه مردن همچون شست و شوى بدن چركين با آب حمام است .(558) بدين ترتيب مومن نه تنها از مرگ نمى هراسد، كه آن را با آغوش باز مى پذيرد و روح خود را در چشمه آن مى شويد و خندان از آن استقبال مى كند. به گفته اقبال :

سحرها در گريبان شب اوست   دو گيتى را فروغ از كوكب اوست
نشان مرد حق ديگر چه گويم   چو مرگ آيد تبسم بر لب اوست (559)

كتاب هاى اخلاقى ما نيز از مرگ و مرگ انديشى بحث ها كرده اند و غزالى نيز احياء علوم الدين خود را با بحث ذكرالموت به پايان مى برد و در آن سفارش مى كند كه مسلمان بايد همواره به ياد مرگ باشد.(560)