احتمالا هيچ پدر و مادرى دوست ندارد كه فرزندش دروغ
گو بار آيد، از اين رو يكى از دلايل مراجعه به مشاوران ، درخواست حل
اين بيمارى در كودكان است ؛ اما جالب است كه بدانيم يكى از عوامل دروغ
گويى كودكان ، دروغ گويى پدر و مادر به آنان مى باشد. در اين باب گفته
اند: (( يكى از علل دروغ گويى ، وجود الگوهاى
بدآموز در محيط كودك است . اگر پدر، مادر و... حتى معلمى كه با كودك در
تماس است دروغ گو باشند، اولين درس دروغ گويى را كودك از اين افراد ياد
خواهد گرفت . ))
(499) بدين ترتيب راه حل اين مشكل نيز آشكار مى شود و
(( اگر افرادى كه با كودك در رابطه هستند راست
گو باشند، كودك طبعا راست گو بار خواهد آمد. ))
(500)
اين مسئله از نظر تربيتى چنان جدى است كه مشاوران مى گويند هرگز و تحت
هيچ عنوان ، نبايد به كودكان دروغ گفت .(501)
براى اين كه كودكان ما راست گو بار آيند، كافى نيست كه به آنان بگوييم
دروغ بد است ، راستى خوب است (( بلكه بايد اول
آن ها را در محيط صدق و راستى نشو و نما دهيم . ))
(502)
بارى ، اگر در پى اخلاقى زيستن فرزندان خود هستيم و راست گويى را ارزش
و دروغ گويى را ضد ارزش مى دانيم ، بايد متوجه باشيم كه دروغ هاى هر
چند مصلحت آميز، بذر دروغ و نفاق را در وجودشان مى افشاند و آنان را
دروغ گو بار مى آورد، اما اگر خواهان صداقت آنان هستيم و در اين باب
احساس مسئوليت مى كنيم . بايد هرگز كودكان خود را با وعده هاى دروغ گول
نزنيم و سعى كنيم با آنان يك رنگ و صديق باشيم . در غير اين صورت
خودمان خواهيم بود كه با وعده اى دروغ ، به كودكان خود راه دروغ گويى و
فريب را ياد مى دهيم .ژان پياژه در اين باره مى گويد:
(( وقتى كودك خردسال اسباب و اثاثيه شكستنى را در دسترس خود
يافت ، آن ها را مى شكند و به هم مى زند. در اين موقع مادر مجبور است
تمام شكستنى ها را از دسترس او بردارد تا شكسته نشود. دروغ نيز همين
طور است . اگر اسباب و افزار آن را از دسترس كودك برداشتيد، نيازى به
دروغ گفتن پيدا نمى كند. ))
(503) و مهم ترين ابزار دروغ گويى ، الگوى كارآمد و
موفقى چون پدر و مادر است .
سخن كوتاه ، اگر دروغ آموزى به كودكان غير اخلاقى است و بايد از آن پيش
گيرى كرد، دروغ گويى پدر و مادر را نيز بايد غير اخلاقى شمرد. بدين
ترتيب به اين جا مى رسيم كه دروغ گفتن به كودك هيچ وجه اخلاقى ندارد.
پاره اى از عالمان گذشته و معاصران نيز، اشاراتى هر چند كوتاه به اين
مسئله كرده اند. قرطبى پس از نقل ماجراى عبدالله بن عامر و سخن رسول
خدا صلى الله عليه و آله نتيجه مى گيرد كه وفاى به وعده اى كه به
كودكان خردسال مى دهيم واجب است .(504)
محمد احمد جاد المولى نيز - كه دروغ هاى مجاز سه گانه را مى پذيرد -
قاطعانه هرگونه دروغى را به كودك منع مى كند و مى گويد كه از نظر شارع
جايز نيست كه به كودك وعده اى دهيم و از وفاى به آن خوددارى ورزيم .(505)
حال با اين همه مفاسدى كه دروغ گفتن به كودك دارد و آن منع صريحى كه از
شارع رسيده است ، با اضافه مسائلى كه روان شناسى تربيتى جديد آشكار
كرده است ، چگونه مى توان دروغ گفتن به كودكان را مجاز شمرد؟
جمع بندى
شارع مقدس اسلام دروغ گفتن به كودكان را مجاز نمى شمارد. پيامبر اكرم
صلى الله عليه و آله به صراحت وعده دروغ دادن به كودكان را منع مى كند
و آن را مستوجب خشم خدا مى داند. پاره اى عالمان اخلاق و فقيهان ، دروغ
گفتن به كودك را مجاز مى شمارند، اما اين جواز به هيچ دليل شرعى مستند
نيست و صرفا استحسان يا قياسى ناقص مى باشد. يافته هاى جديد روان شناسى
تربيتى نيز يكى از علل دروغ گويى كودكان را دروغ گويى به آنان مى داند.
كودكان ، نخست دروغ گفتن را از پدر و مادر خود مى آموزند پس اگر مى
خواهيم كودكان ما دروغ نگويند، نبايد به آنان دروغ بگوييم .
دروغ به كودكان از مصاديق ضرورت يا مصلحت به شمار نمى رود، از اين رو
هرگز نمى توان با اين عنوان به آنان دروغ گفت .
چكيده فصل
1. در ادله شرعى ، هيچ جوازى براى دروغ گفتن به كودكان وجود ندارد؛
2. پاره اى احاديث ، به صراحت دروغ گويى به كودكان را منع مى كنند؛
3. پاره اى عالمان اخلاق - چون غزالى و نراقى - دروغ گويى به كودكان را
مجاز شمرده و آن را در حكم دروغ گويى به زن دانسته اند؛
4. اين قياس و الحاق ، نه از باب وحدت ملاك است و نه از باب اولويت ، و
چيزى جز استحسانى نادرست نمى باشد؛
5. نمى توان دروغ به كودكان را از مصاديق ضرورت و داراى مصلحت دانست ؛
6. دروغ گفتن به كودكان ، از علل دروغ گويى آنان است و موجب بدآموزى مى
شود؛
7. يافته هاى جديد روان شناسى تربيتى ، گواه آن است كه نبايد به كودكان
دروغ گفت ؛
8. هرگز نمى توان به كودكان - به عنوان كودك - دروغ گفت .
فصل پنجم : دروغ به بيماران دم مرگ
عمرى به عبث راندم و هر نقش دلاويز |
|
بى پرده چو دريافتمش ، نقش خطا بود |
جز مرگ كه يكتا در زندان حيات است |
|
باقى همه ديواره دروازه نما بود(506)
|
طرح مسئله
شخص بيمارى پس از مراجعه به پزشكان و نگرفتن نتيجه ، به پزشكى متخصص
مراجعه مى كند و از دردهاى داخلى گنگى شكايت مى كند. پس از آزمايش
هاى گوناگون ، پزشك درمى يابد كه آن شخص به بيمارى سرطان پيش رفته
مبتلاست و حداكثر تا شش ماه ديگر زنده مى ماند. اين بيمارى درمان
ناپذير است و حتى شيمى درمانى نمى تواند بيش از دو سه ماه مرگ حتمى او
را به تعويق اندازد. حال آيا پزشك موظف است كه حقيقت را به بيمارش
بگويد يا آن كه اخلاقا مجاز است در برابر پرسش هاى مكرر بيمار و حقيقت
خواهى او، راه ديگرى در پيش گيرد و به دروغ بيمارى او را بى اهميت و
درمان پذير معرفى كند؟
غالبا در پاسخ به اين پرسش ، شق دوم را تجويز مى كنند و چنين دروغى را
مصلحت آميز و به سود و مصلحت بيمار معرفى مى كنند و آن را بر اثر نيت
خيرخواهانه پزشك ، از دروغ هاى فريبنده جدا مى نمايند.
پيشينه بحث
اين مسئله در كتاب هاى اخلاقى ما مطرح نشده است و در نتيجه كسى آن را
از دروغ هاى مجاز بر نشمرده ، اما از طريق ترجمه پاره اى مباحث روان
شناختى به زبان فارسى ، اين نوع دروغ نيز در پاره اى متون تربيتى ،
دروغ مصلحت آميز به حساب آمده است ؛ براى مثال در مقاله روان شناسى
دروغ ، دروغ به بيماران مشرف به مرگ ، از دروغ هاى اخلاقى شمرده شده
است .
(507)
مولف ديگرى به استناد همين مقاله هنگام بيان دروغ مصلحت آميز، دروغ به
بيماران مشرف به مرگ را نيز از مصاديق آن معرفى مى كند.
(508)
اين دو نيز به همين مقدار بسنده مى كنند و به بحث ديگرى مى پردازند. از
اين دو كه بگذريم ، ديگر بحث و نظرى در باب آن نمى يابيم ، البته خانم
سيسلاباك اين مسئله را طى يك فصل از كتاب خود به دقت كاويده و نكات
بديعى را بيان داشته است
(509) كه در جاى خود بدان اشاره خواهد شد، لذا نگارنده
كوشيد اين مسئله را با كسانى از قشرهاى مختلف طرح كند و نظر آنان را
بخواهد. پاسخ غالب كسان ، مصلحت آميز بودن چنين دروغى را تاءييد مى
كرد. در اين جا نخست مى كوشيم دلايلى كه به سود اين نوع دروغ گويى
آورده مى شود، بررسى كنيم و آن گاه اين پديده را از منظر اخلاق اسلامى
بنگريم و ببينيم كه آيا چنين دروغى واقعا مصلحت آميز است .
ديدگاه موافقان دروغ گويى به بيماران
كسانى كه معتقدند به چنين بيمارانى مى توان دروغ گفت ، عمدتا به دو
دليل استناد مى كنند:
الف ) بيماران ترجيح مى دهند كه حقيقت را ندانند؛
ب ) گفتن حقيقت به زيان بيماران است .
الف ) بيماران ترجيح مى دهند كه حقيقت را ندانند
ادعاى پاره اى پزشكان اين است كه خود بيماران حاضر نيستند كه اگر
بيمارى شان جدى باشد، چيزى درباره آن بدانند. انسان چنان به زندگى دل
بسته است كه تا آخرين نفس نيز نمى خواهد باور كند كه روزى بايد از آن
دست بشويد و هرچه از زندگى انسان مى گذرد - به گفته رسول خدا صلى الله
عليه و آله - درخت اميد و آرزويش ريشه دارتر مى شود، از اين رو اولين
عكس العمل بيماران در برابر بيان حقيقت ، انكار آن است . هيچ بيمارى
نمى خواهد كه با حقيقت وحشت ناك دل كندن از اين جهان روياروى شود. به
تعبير ديگر همه به يقين مى دانند كه مرگ حق است ، اما آن را فقط براى
همسايه حق مى دانند، لذا هر چند به صورت قضيه كليه قبول دارند كه انسان
ميراست ، اما هرگز خود را نيز يكى از اين مصاديق نمى دانند:
(( يكى از بيماران ما كه از سرطان خون مى مرد،
روزى ناباورانه گفت : امكان ندارد بميرم . مشيت الهى چنين نيست
))
(510) واقعيتى است كه غالب ما در عين حال كه فانى بودن
انسان را به طور قطع مى پذيريم ، آن را درباره خود صادق نمى دانيم .
مشاهدات و تاءملات خانم راس ، مرگ شناس بزرگ معاصر، نشان مى دهد:
(( هيچ يك از ما، در ضمير ناخودآگاه خود مرگ خود
را باور نمى كنيم و به راستى معتقد به ناميرايى خويشتن ايم ، اما مى
توانيم مرگ همسايه مان را باور كنيم و به همين دليل شنيدن مرگ آدميانى
كه در ميدانهاى جنگ جان باخته اند يا در بزرگ راه ها كشته شده اند،
صرفا سبب تعميق ايمان ناخودآگاهانه ما به ناميرايى خودمان مى شود و به
خود اجازه مى دهيم - در خلوت رازدار ذهن ناخودآگاه خويش - شادمانه به
خود بگوييم : آن ديگرى مرد، نه من .
))
(511) اين درباره افراد سالم است . وضع بيماران نيز از
اين حد دشوارتر است و آنان بيش تر از حقيقت مى گريزند؛ بنابراين پزشكان
از باب رعايت ملاحظه حال آنان ، بهتر است با اين دروغ مصلحت آميز ايشان
را تسكين دهند.
پاسخ به اين دليل ، در گرو تحقيقات ميدانى و پرسش از بيماران است و چون
از آنان پرسيده مى شود، بر خلاف پزشكان مى گويند كه آنان در پى دريافت
حقيقت هستند و مى خواهند وضعيت دقيق خود را دريابند، از اين رو به نظر
مى رسد كه اين دليل چندان استوار نيست .
مدافعان دروغ گويى در اين مسئله بر آن هستند كه افراد ادعا مى كنند
خواهان شنيدن و دانستن حقيقت هستند، اما در عمل از آن مى گريزند و
ترجيح مى دهند كه خبرهاى ناخوشايند را نشنوند.
اين پاسخ بخشى از حقيقت را در بر دارد. تحقيقات نشان داده است كه
تعدادى از بيماران (بين 15 تا 20 آنان ) واقعا نمى خواهند از وضعيت بد
خويش باخبر شوند و هر چند مصرانه خواهان شنيدن حقيقت هستند، از پذيرش
آن مى هراسند و آن را به شدت انكار، مى كنند. انكار، نظام دفاعى چنين
كسانى است . خانم اليزابت كوبلر راس براى مثال داستان زن بيمارى را نقل
مى كند كه چون نتيجه آزمايش خود را مثبت ديد و در آن آثار سرطان را
خواند، منكر آن شد و گفت كه حتما اشتباهى رخ داده و اين آزمايش متعلق
به بيمار ديگرى است ، از اين رو خواست مجددا او را آزمايش كنند و چون
نتيجه مثبت بود، باز آن را نپذيرفت و خواستار ترك بيمارستان و رفتن نزد
پزشكان ديگرى شد.
(512)
از اين موارد نادر كه بگذريم ، بيماران به پزشكان خود اعتماد مى كنند و
دوست دارند كه به اين اعتماد، پاسخ مناسبى داده شود و به آن خيانت
نشود. خانم راس پس از مصاحبه با بيش از سى صد بيمار در آستانه مرگ مى
گويد:
(( وقتى از بيماران پرسيديم چگونه از
بيمارى خود باخبر شده اند، به اين نكته پى برديم كه همه اين بيماران
خودشان به نحوى از بيمارى پايانى خود اطلاع داشته اند، خواه بى پرده به
آن ها گفته باشند يا در لفافه ، اما عمدتا انتظار داشته اند پزشكان به
شيوه قابل قبولى خبر بيمارى را به آن ها بدهند.
))
(513)
بنابراين عده اى از بيماران واقعا از حقيقت مى گريزند و به هيچ روى
خواستار مواجهه صريح با بيمارى خود نيستند، اما اين همه حقيقت نيست و
نمى توان آن را شامل همه بيماران دانست ، لذا صرفا به استناد اين دليل
، نمى توان به همه بيماران روبه مرگ دروغ گفت ، چرا كه اكثريت حاضر
هستند تا وضعيت دقيق و درست خود را دريابند و آن را بپذيرند، البته اين
بشر خاكى ممكن است هرگز با مرگ به طور كامل كنار نيايد و همواره چشمانش
را به جاودانگى بدوزد و آرزوى آن را در سر بپرورد؛ حتى آدم ابوالبشر
نيز در سوداى جاودانگى بود كه فريب شيطان را خورد و به هواى جاودانگى و
به دست آوردن آن بود كه فرمان الهى را نقض كرد. همه كارهايى كه بشر
انجام مى دهد، گونه اى تلاش ظريف براى غلبه بر مرگ و رسيدن به جاودانگى
است ، اما اين امر يك مسئله فلسفى و جهان شناسانه است و معنايش آن نيست
كه اگر هر كس خبردار شود كه به زودى خواهد مرد، آن را نپذيرد و شيوه
انكار پيش گيرد.
سخن كوتاه ، اين دليل مستند به شواهد تجربى است ، ولى نمى تواند دروغ
گفتن به همه بيماران را تجويز كند. حداكثر آن است كه به افراد خاصى كه
راه انكار را دنبال مى كنند مى توان دروغ گفت ، نه بيش تر. به تعبير
درست تر به چنين كسانى تا هنگامى كه خود نخواسته اند مى توان حقيقت را
نگفت ، اما نبايد نتيجه گرفت كه چون ما پيشاپيش نمى دانيم كه بيمار چه
عكس العملى نشان مى دهد، پس بايد اصل را بر دروغ گويى گذاشت ، چرا كه
اكثريت از آن كسانى است كه حقيقت را هر چند تلخ مى پذيرند، از اين رو
بايد اصل را بر آن گذاشت كه بيمار حقيقت را مى پذيرد و اگر خلاف آن
ثابت شد، آن وقت مى توان به دروغ - يا دقيق تر بگوييم به كتمان حقيقت -
توسل جست .
ب ) گفتن حقيقت به زيان بيماران است
اين دليل مهم تر و عام تر از دليل پيشين است ؛ حتى اگر بيماران واقعا
خواهان حقيقت باشند، باز نبايد از آن باخبر شوند. مدافعان اين دليل مى
گويند كه اگر بيماران از واقعيت هولناك مريضى خود باخبر شوند، روحيه
خود را از دست مى دهند؛ احساس نوميدى آنان را زودتر از پاى درمى آورد؛
دست از مبارزه براى غلبه بر بيمارى مى كشند؛ از ادامه درمان خوددارى مى
كنند و حتى ممكن است دست به خودكشى بزنند. همه اين احتمالات كه بيمارى
را تشديد مى كند و به زيان بيمار است ، نتيجه گفتن حقيقت است ، لذا در
اين مورد خاص پزشك حق دارد براى كمك بيمار به او دروغ بگويد.
بيمار نه تنها خواهان اطلاعاتى راجع به وضع جسمانى خود است ، بلكه در
حقيقت از پزشك انتظار كمك دارد و بهترين كمك به او در چنين شرايطى ،
كتمان حقيقت و اميدوار ساختن او به زندگى است ؛ پس دروغ گفتن در اين
حال به سود بيمار مى باشد و ديگر حالت فريب كارانه ندارد، به همين خاطر
مجاز و اخلاقى است .
مهم ترين دليل اين ديدگاه همين بود كه ذكر شد، البته ممكن است دلايل
ديگرى براى نگفتن حقيقت بيان شود؛ مانند به تعويق انداختن قضاوت يا
ناكافى بودن نتايج آزمايش و يا غير قطعى بودن آن ها، اما فرض ما در
جايى است كه پزشك حقيقت را كاملا مى داند و هيچ راهى براى پس انداختن
مرگ چنين بيمارى را نمى شناسد و حتى احتمال آن را تا چندين سال آينده
نمى دهد، به همين دليل يا بايد كاملا حقيقت را بگويد و يا آن كه به
دروغ ، بيمار خود را آرام كند.
اين دليل نيز گرچه به نظر قانع كننده مى رسد، چندان قابل دفاع نيست .
نخست از آن جهت كه تاءثيرات منفى شنيدن حقيقت در بيماران ، نادرتر از
آن است كه ادعا شده ؛ ديگر آن كه فوايد گفتن اين حقيقت تلخ ، بيش از
زيان هاى احتمالى يا واقعى آن است . بيمارى كه تا ديروز از بيمارى
واقعى خود خبر نداشت ، همواره از علل بهبود نيافتن خود و شدت روزافزون
دردهاى خويش مى پرسيد و حاضر نبود بسيارى از درمان ها را بپذيرد، پس از
شنيدن حقيقت ممكن است كمى افسرده شده باشد، اما در عوض هم درد را بهتر
تحمل مى كند و هم با پزشك براى غلبه بر بيمارى خود هم كارى بيش ترى
خواهد كرد.
(514)
اين نكته نيازمند بررسى دقيق تر پديده انكار و افسردگى است .
مراحل رويارويى با مرگ
پديده انكار - كه بسيار رايج است - گرچه به نظر غير منطقى مى رسد، عكس
العمل طبيعى انسان در برابر حوادث ناخوشايندى است كه او را شوكه مى
كند. اين عكس العمل ، سپرى است دفاعى و موقت تا انسان بتواند ديگر قواى
خود را براى مواجهه با مشكل بسيج سازد.
(515)
خانم اليزابت كوبلر راس ، روان پزشك سوئيسى ، نشان داده است كه انسان
ها در برخورد با واقعيت هاى تلخ زندگى ، پنج مرحله را به ترتيب از سر
مى گذرانند:
1. انكار؛ 2. خشم ؛ 3. چانه زنى ؛ 4. اندوه ؛ 5. پذيرش .
(516)
اى مراحل را در همه حوادث هولناك زندگى مى توان با دقت ديد. بدين ترتيب
معمولا هر كس با مشكلى ناخوشايند رو به رو مى شود، اين مراحل را از
انكار آن مشكل تا پذيرفتنش از سر مى گذراند. حال وضع بيمارى را كه خبر
هولناك بيمارى خود را از دهان پزشك خويش مى شنود، براساس اين الگوى
تحليلى بررسى مى كنيم :
1. انكار: بيمار مفروض به شدت از قبول اين خبر تن مى زند و سرسختانه
مدعى مى شود كه حتما نتيجه آزمايش دقيق نبوده و يا اساسا متعلق به شخص
ديگرى است و قرار نبوده كه او سرطان بگيرد و...
2. خشم : پس از آن كه ديد هيچ يك از اين احتمالات درست نيست و احيانا
آزمايش هاى تازه ، نتيجه آزمايش قبلى را تاءييد كرد، بيمار خشمگين مى
شود؛ به زمين و زمان مى تازد؛ برگه آزمايش را پاره مى كند؛ ظرف هاى غذا
را پرت مى كند و...
3. چانه زنى : اما كمى كه از خشم او كاسته شد. مجددا به ارزيابى موقعيت
خود مى پردازد، اما اين بار نه با انكار يا خشم ، بلكه مى كوشد يك بار
ديگر احتمالات مختلف را بررسى كند: شايد اين بيمارى بدخيم نباشد؛ ممكن
است در فلان شهر فلان دكتر گياهى چنين و چنان كند؛ شايد تا دو سه ماه
ديگر، كشفيات جديد پزشكى راه درمان اين بيمارى را نشان دهد و...
4. اندوه : پس از آن كه واقع بينانه تر آن احتمالات را مرور كرد، در مى
يابد كه نبايد چندان بدان ها اميد ببندد. همه اين احتمالات را پزشك او
نيز مى داند و از تازه ترين كشفيات و روند كشفيات احتمالى آينده نيز،
باخبر است . هم كاران خود را هم بهتر مى شناسد، با ماهيت بدخيم اين
بيمارى نيز آشناست و... اين جاست كه بيمار مورد نظر با مشاهده اين
واقعيات خشك و سرد، اندوهگين و افسرده مى شود؛ ديگر از خوردن غذا دست
مى كشد؛ حتى ممكن است درمان را ادامه ندهد؛ به اطراف خود بى تفاوت مى
شود؛ گوشه اى مى نشيند و به ديوار يا چشم انداز مقابل خود خيره مى شود
و در خود فرو مى رود.
5. پذيرش : اين مرحله نيز چندان نمى پايد و نيازهاى زيستى بيمار، او را
به جست و جوى آب و غذا و درمان بر مى انگيزد. حال كه قرار است برويم ،
بگذار اين چند روز يا چند ماه را با آرامش بگذرانيم ، نه خود را
بيازاريم و نه مايه ناراحتى اطرافيان شويم . ببينيم كه در اين فرصت
كدام كار بهتر است و چه كار زمين مانده اى داريم .
از اين جا پذيرش واقعيت آغاز مى شود و بيمار موقعيت خود را درك مى كند
و مى كوشد در چارچوب موقعيت جديد، آن چه را شدنى است انجام دهد و در
نتيجه با پزشك خود، راه هم كارى را پيش گيرد. اين مرحله چنان براى
اطرافيان باور نكردنى است كه فكر مى كنند معجزه اى رخ داده كه آن بيمار
خشمگين دو روز پيش و افسرده ديروز، امروز چنين آرام و منطقى است .
لئو تولستوى ، متفكر و فيلسوف روسى ، كه عميقا به مفاهيمى چون جنگ و
صلح ، و زندگى و مرگ مى انديشيد و نتيجه تاءملات خود را در قالب رمان
عرضه مى كرد، داستانى درباره افراد در آستانه مرگ دارد كه فوق العاده
قوى و تكان دهنده است . اين داستان مرگ ايوان ايليچ نام دارد و قهرمان
آن به همين نام است . به روايت تولستوى :
((
زندگى ايليچ ، بسيار ساده و بسيار معمولى و بنابراين بسيار وحشت ناك
بود. او كه از اعضاى دادگاه عالى قضايى بود، در چهل و پنج سالگى درگذشت
.
))
(517) اين ايوان ايليچ در اوج كام يابى است و زندگى
مرفه و خانواده اى بسامان دارد، اما اندكى بعد ورق بر مى گردد و او به
تدريج در پهلوى چپش دردى روز افزون احساس مى كند. كار به پزشك مى كشد و
او به گونه اى مبهم در مى يابد كه مردنى است .
اگر اين داستان را به دقت بخوانيم ، مى بينيم كه چگونه ايوان اين مراحل
پنج گانه را از سر مى گذراند؛ از انكار واقعيت تا قبول آن . مرحله
انكار براى او بسيار دردناك و طولانى است :
((
ايوان ايليچ مرگ را جلو چشمان خود مى ديد و پيوسته در حالت نوميدى به
سر مى برد. در اعماق وجودش آگاه بود كه در شرف مردن است ، اما نه تنها
با انديشه مرگ خو نمى گرفت ، بلكه نه مى خواست و نه مى توانست آن را
درك كند. در منطق كايزه وتر، در بخش قياس ، آموخته بود كه كايوس انسان
است ، انسان فانى است ؛ پس كايوس فانى است . و اين قياس را در مورد
كايوس صادق مى دانست ، نه درباره خود. اين كه كايوس - يعنى انسانى با
مفهوم مجرد - فانى باشد كاملا درست بود، اما او كه كايوس نبود، بلكه
موجودى بود به كلى متفاوت با ديگران ... با خود گفت : من و دوستانم همه
احساس مى كرديم كه موقعيت ما به كلى با موقعيت كايوس متفاوت است ،
اما او اين جاست ! نه ، نيست ، اما اين جاست . چگونه چنين چيزى ممكن
است ؟ آدم چطور مى تواند درك كند؟ درك نمى كرد و كوشيد اين انديشه
دروغين ، نادرست و زيان بار را از سر بيرون كند و به جايش افكار درست و
سالمى بگنجاند، اما آن انديشه و نه تنها آن انديشه ، بلكه واقعيت مى
آمد و رو در روى او قرار مى گرفت .
))
(518)
سرانجام اين مرحله و مرحله خشم به پايان رسيد و مرحله چانه زنى و اندوه
اين گونه فرا رسيد:
(( پاهايش را از روى شانه
هاى گراسيم برداشت ، به پهلو غلتيد و دلش بر حال خود سوخت . فقط درنگ
كرد تا گراسيم به اتاق كنارى رفت ، آن وقت ديگر نتوانست خود را نگه
دارد و مثل بچه اى هاى هاى گريست بر درماندگى خود، بر تنهايى دهشت ناك
خود، بر ستم آدم ها، بر ستم لاهوت و بر عدم وجود لاهوت اشك ريخت : چرا
اين كار را كرده اى ؟ چرا مرا به اين جا آورده اى ؟ چرا، چرا مرا تا
اين حد شكنجه مى دهى ؟ در انتظار پاسخ نبود، با اين همه چون پاسخى وجود
نداشت و احتمال آن هم نمى رفت ، اشك مى ريخت . درد دوباره شدت پيدا
كرد، اما نه از جاى خود تكان خورد و نه كسى را صدا زد. با خود گفت :
ادامه بده ، مرا بزن ! اما براى چه ؟ مگر در حق تو چه كرده ام ؟ براى
چه ؟
))
(519)
پس از چند هفته درد و رنج جسمى و روحى ، ايوان تن به واقعيت مى دهد و
مرگ را آسان تر از آن چه مى پنداشت مى يابد و در بستر مرگ ، حقيقت بر
او آشكار مى شود:
(( و ناگهان براى او روشن شد
كه آن چه او را در تنگنا قرار داده بود و رها نمى كرد، از دو طرف ، از
ده طرف ، از همه طرف دور مى شود. دلش به حال آن ها مى سوخت . بايد كارى
مى كرد كه آن ها زجر نكشند و خود را از اين رنج ها مى رهاند. انديشيد:
چقدر راحتم ! چه حال خوبى دارم ! و از خود پرسيد: درد كجاست ؟ چه بر
سرش آمد؟ درد كجايى ؟ درد را جست و جو كرد... به جست و جوى ترس هميشگى
و گذشته خود از مرگ بر آمد و اثرى از آن نيافت . كجاست ؟ ترسى در ميان
نبود، چون از مرگ خبرى نبود. به جاى مرگ روشنايى بود. ناگهان به صداى
بلند گفت : پس همين بود! چه سعادتى ! در نظر او اين همه در يك لحظه
انجام گرفت ، اما مفهوم آن پايدار ماند.
))
(520)
پس آن دليل اول كه مى گفت ، بيماران حاضر نيستند حقيقت را بپذيرند و
اگر هم بشنوند، آن را به شدت انكار خواهند كرد - به فرض صحت - يك مرحله
از پنج مرحله اى است كه بيمار از سر مى گذراند. دليل دوم نيز كافى نبود
و ديديم كه طبيعتا بيمار اين چند مرحله را پشت سر مى گذارد، البته مدت
توقف بيماران در هر يك از اين مراحل ، متفاوت است و به ديدگاه فكرى و
اعتقادى يا تربيت - فرهنگى آنان بستگى دارد. اين جاست كه پزشك و
اطرافيان وظيفه دارند به بيمار كمك كنند تا هرچه سريع تر اين مراحل را
بپيمايد و به مرحله پذيرش واقعيت و باور كردن آن برسد و چون بيمار به
اين مرحله رسيد، ديگر خطر خودكشى و بى تفاوتى و دست از مبارزه شستن
و... از بين مى رود و بيمار هم كارى صميمانه اى را با پزشك براى غلبه
بر بيمارى آغاز خواهد كرد. به گفته خانم كوبلر راس :
((
از جمع دويست بيمار مبتلا به بيمارى پايانى كه با آن ها مصاحبه كرديم ،
تنها به سه مورد برخورديم كه تلاش مى كردند نزديك شدن مرگ را تا به آخر
انكار كنند.
))
(521) يعنى حدود يك و نيم درصد بيماران تا آخر از پذيرش
حقيقت تن مى زنند، اما ديگر بيماران پس از انكار اوليه ، با واقعيت
كنار مى آيند و راه هم كارى با پزشك معالج خود را مى پويند.