ثم طاءطاءت السحابتان حتى نزلتا الى الارض
و صارتا كانهما بساطان ، و رايحتهما كالمسك الاذفر. فقال لنا اميرالمؤمنين عليه
السلام : قوموا و اجلسوا على السحابة . فجلسنا كلنا واحدا منهما، و اخذنا مواضعنا.
ثم ان اميرالمؤمنين عليه السلام نهض قائما على قدميه و تكلم و اشار بالمسير نحو
المغرب بما لا نعلمه و لا نفهمه . فلم يستتم كلامه الا و ريح قد دخلت تحت السحابة
فرفعتها رفعا رقيقا فى الهواء، فاذا اميرالمؤمنين عليه السلام على السحابة الاخرى
جالس على كرسى من نور و عليه ثوبان اصفران ، و على راسه تاج من ياقوت حمراء، و فى
رجليه نعلان شراكهما من ياقوت يتلالا، و فى يده خاتم من درة بيضاء يكاد نور وجهه
يذهب بالابصار.
سپس آن دو ابر به طرف پايين سرازير شده تا روى زمين فرود آمدند و مانند دو فرش روى
زمين قرار گرفتند و بوى خوش آن ها چون بوى مشك بود. امير مؤمنان عليه السلام به ما
فرمود: برخيزيد و بر اين ابر سوار شويد. همه بر روى يكى از آن ها نشسته و در جاى
خود قرار گرفتيم . سپس امير مؤمنان عليه السلام برخاست و بر روى دو پاى مبارك
ايستاد و سخنى گفت و با دست براى حركت به سمت مغرب اشاره فرمود و ما سخن او را
ندانسته و نفهميديم . هنوز سخن حضرتش تمام نشده بود كه بادى در زير ابر وزيد و آن
را به آرامى و نرمى در هوا بلند كرد؛ و ما امير مؤمنان را ديديم كه بر روى ابر ديگر
بر كرسى اى از نور نشسته ، دو لباس زرد رنگ به تن ، تاجى از ياقوت بر سر، نعلينى كه
بندش از ياقوت درخشان بود در پا و انگشترى اى از در سفيد به دست داشت و چهره مباركش
چنان نورانى بود كه چشمها را تار مى كرد.
فقال له الحسن عليه السلام : يا ابتاه ان سليمان بن داود
عليهما السلام كان يطاع بخاتمه ، و انت يا اميرالمؤمنين بماذا تطاع ؟ فقال عليه
السلام : ولدى ! انا وجه الله ، و عين الله ، و لسان الله الناطق فى خلقه ، و انا
ولى الله ، و انا نور الله ، و انا باب الله ، و انا كنز الله ، و انا القدرة
المقدرة ، و انا قسيم الجنة و النار، و انا سيد الفريقين . يا ولدى اتحب ان اريك
خاتم سليمان بن داود عليهما السلام ؟ قال : نعم . قال سلمان الفارسى - رحمة الله -:
فادخل يده تحت ثيابه و استخرج خاتما من ذهب و فصه من ياقوت حمراء، مكتوب عليه اربعة
اسطر، و قال عليه السلام هذا والله خاتم سليمان بن داود عليهما السلام و اسماؤ نا
عليه مكتوب .
حضرت حسن عليه السلام گفت : پدر جان ! سليمان بن داود عليهما السلام با انگشترش
فرمانبرده مى شد و شما اى امير مؤمنان با چه چيز فرمانبرده مى شويد؟ فرمود: فرزندم
! من وجه خدا، چشم خدا، زبان گوياى خدا در ميان آفريدگانش هستم ، من ولى خدا، من
نور خدا، من باب خدا، من گنجينه خدا، من قدرت مقدره ، من تقسيم كننده بهشت و دوزخ و
من سرور هر دو گروهم . فرزندم ! مى خواهى انگشترى سليمان بن داود عليهما السلام را
به تو نشان دهم ؟ گفت : آرى ! حضرت دست در زير لباس كرد و انگشترى از طلا كه نگينش
از ياقوت سرخ بود و چهار سطر بر روى آن نوشته بود بيرون آورد و فرمود: به خدا سوگند
اين انگشترى سليمان بن داود عليهما السلام است كه نام ما بر روى آن نوشته شده است .
قال : فبقينا عليه متعجبين من ذلك ، فقال عليه السلام : من
اى شى ء تعجبون ؟ و ما هذا العجب ؟ انى لاءرينكم اليوم ما لم يره احد قبلى و لا
بعدى . فقال الحسن عليه السلام : يا اميرالمؤمنين ، انا نحب ان ترينا ياجوج و ماجوج
و السد. فقال عليه السلام للريح : سيرى بنا. فقال سلمان : و الله لما سمعت الريح
قوله دخلت تحت السحابة و رفعتنا الى الهواء حتى اتتنا الى جبل شامخ و عليه شجرة
جافة ، و تساقطت اوراقها. فقلنا: ما بال هذه الشجرة قد جفت و ماتت ؟ قال عليه
السلام : سلوها فانهم تخبركم . فقال لها الحسن عليه السلام : ما بالك ايتها الشجرة
، قد حل بك ما نراه منك ؟ فما اجابت . قال اميرالمؤمنين عليه السلام : بحقى عليك
ايتها الشجرة اجيبيهم باذن الله . قال سلمان - رحمه الله - فوالله العظيم لقد
سمعناها و هى نقول : لبيك لبيك يا وصى رسول الله صلى الله عليه و آله و خليفته من
بعده حقا. فقال لها: اخبريهم بخبرك . فقالت للحسن عليه السلام : يا ابامحمد، كان
ابوك اميرالمؤ منين عليه السلام يجيئنى فى كل ليلة ، و يصلى عندى ، و يسبح الله
عزوجل ، و يستظل بى ، فاذا فرغ من صلاته و تسبيحه جاءته غمامة بيضاء تفوح منها
رايحة المسك ، و عليها كرسى فيجلس عليها، ثم تسير به ، و كنت اعيش من رايحته فى كل
ليلة ، فقطعنى منذ اربعين ليلة لم اعرف له خبرا الى وقته هذا؛ و الذى تراه منى مما
انكرته من فقده و الغم و الحزن عليه ، فاساله يا سيدى حتى يتعاهدنى بجلوسه عندى ؛
فقد عشت و لله برايحته فى هذا الوقت و بنظرى اليه .
ما همين طور در شگفت مانديم كه امام عليه السلام فرمود: از چه چيز در شگفتيد؟ و اين
شگفت شما چيست ؟ من امروز چيزى به شما نشان مى دهم كه احدى پيش از من و پس از من
نشان نداده و نمى دهد. حضرت حسن عليه السلام عرضه داشت : اى امير مؤمنان ، ما دوست
داريم ياجوج و ماجوج و آن سد را به ما نشان دهيد. حضرت به باد فرمود: ما را ببر.
چون باد سخن حضرت را شنيد به زير ابر رفت و ما را به هوا برداشت تا سر كوهى رسانيد
كه درختى خشكيده و برگ ريخته بر آن قرار داشت ، گفتيم : چرا اين درخت خشكيده و مرده
است ؟ فرمود: از خودش بپرسيد كه به شما خبر مى دهد. حضرت حسن عليه السلام به آن
فرمود: اى درخت ، چه شده كه تو را اين گونه مى بينيم ؟ درخت پاسخ نداد، امير مؤمنان
عليه السلام فرمود: اى درخت ، به حق من بر تو سوگند كه به اذن خدا پاسخ ايشان را
بدهى . پس به خداى بزرگ سوگند كه شنيديم آن درخت مى گفت : لبيك لبيك اى وصى رسول
خدا و خليفه بحق پس از وى . فرمود: داستان خود را به اينان بازگو، درخت به امام حسن
عليه السلام گفت : اى ابا محمد، پدرت امير مؤمنان عليه السلام هر شب به نزد من مى
آمد و در كنار من نماز مى گزارد و تسبيح خدا مى گفت و در زير من مى نشست ، چون از
نماز و تسبيح خود فارغ مى شد ابر سپيدى كه بوى مشك از آن ساطع بود مى آمد و بر روى
آن كرسى اى بود كه حضرت بر آن مى نشست سپس ابر او را مى برد، و من هر شب به بوى خوش
او مى زيستم ، و چهل شب است كه مرا ترك كرده و تا حال از او خبرى ندارم و اين وضع
آشفته اى كه در من مى بينى به جهت فقدان او و غم و اندوهى است كه از آن ناحيه به من
دست داده است ؛ سرورم ! از او بخواه كه با نشستن در نزد وى از من دلجويى كند، كه به
خدا سوگند من در اين وقت با نگاه به او و با بوى او زندگى مى كنم .
قال سلمان (ره ): فبقينا متعجبين فى ذلك ، فقام عليه السلام
و نزل عن كرسيه و قرب من الشجرة و مسح يده المباركة عليها. قال سلمان (ره ): فوالله
الذى نفسى بيده لقد سمعت لها انينا و انا اراها و هى تخضر حتى اكتسيت ورقا و اثمرت
بقدرة الله عزوجل و ببركاته ، فاكلنا فكان احلى من السكر. فقلنا: يا اميرالمؤمنين
هذا العجب ! فقال عليه السلام : الذى ترونه بعدها اعجب .
سلمان گفت : ما در شگفت مانديم ، پس آن حضرت از كرسى خود فرود آمد و نزديك آن درخت
گرديد و دست مبارك بر آن كشيد. سوگند به خدايى كه جانم به دست اوست من ناله اى از
درخت شنيدم و مى ديدم كه درخت سبز مى شد تا آن كه برگها بر آن پوشانده شد و به قدرت
خداى بزرگ و بركات حضرتش درخت ميوه داد، ما از آن خورديم و از شكر شيرين تر بود.
گفتيم : اى امير مؤمنان ، جاى شگفتى است ! فرمود: مشاهدات بعدى شما شگفت تر خواهد
بود.
ثم عاد الى موضعه ، و قال للريح : سيرى ، فدخلت الريح تحت
السحابة و رفعتنا حتى راينا الدنيا بمثل دور الراس و راينا فى الهواء ملكا قائما
راسه تحت الشمس ، و رجلاه فى قعر البحر، و يده فى المغرب ، و اخرى فى المشرق ، فلما
نظر الينا قال : (( اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له
، و اشهد ان محمدا عبده و رسوله ، و انك وصيه حقا و لا شك فيه ، فمن شك فيك فهو
كافر )) . فقلنا: يا اميرالمؤمنين من هذا الملك ؟ و ما بال
يده فى المغرب و اخرى فى المشرق ؟ فقال عليه السلام : انا اقمته باذن الله ههنا، و
وكلته بظلمات الليل وضوء النهار، و لايزال كذلك الى يوم القيامة و انى ادبر
امرالدنيا و اصنع ما اريد باذن الله تعالى و امره ، و اعمال الخلايق الى و انا
ارفعها الى الله عزوجل .
سپس امام به جاى خود بازگشت و به باد فرمود: حركت كن . باد به زير ابر رفت و ما را
آن قدر بالا برد تا دنيا را مانند گردى سر ديديم و فرشته اى را در هواديديم كه سرش
زير خورشيد، پاهايش در قعر دريا، يك دستش در مغرب و ديگرى در مشرق بود. چون چشمش به
ما افتاد گفت : (( گواهى مى دهم كه جز الله نيست ، يگانه است
و شريكى ندارد، و گواهى مى دهم كه محمد بنده و فرستاده اوست ، و تو بدون شك جانشين
به حق اويى ، پس هر كه درباره تو شك كند كافر است )) .
گفتيم : اى امير مؤمنان ، اين فرشته كيست ؟ و چرا يك دستش در مغرب و دست ديگرى در
مشرق است ؟ فرمود: من به اذن خدا او را در اين جا واداشته و او را مامور تاريكى هاى
شب و نور روز گردانيده ام ، و او پيوسته همين گونه خواهد بود تا روز قيامت ، و من
كار دنيا را تدبير نموده و به اذن و فرمان خداى متعال هر چه خواهم مى كنم ، و اعمال
آفريدگان به سوى من مى آيد (به دست من است ) و من آن ها را به سوى خداى بزرگ بالا
مى برم .
ثم سار بنا حتى وقفنا على سد ياجوج و ماجوج ، فقال للريح :
اهبطى تحت هذا الجبل ، و اشار بيده الى جبل شامخ الى قرب السد، ارتفاعه مد البصر، و
اذا به سواد كانه قطيعة ليل يفور منه دخان ، فقال عليه السلام : انا صاحب هذا السد
على هولاء العبيد. قال سلمان (ره ): فرايتهم ثلاثة اصناف : صنف طوال ، طول كل واحد
عشرون ذراعا
(1033) فى عرض عشرة اذرع . و الصنف الثانى ، طول كل واحد مائة ذراع
فى عرض سبعين ذراعا. و الصنف الثالث يفرش احدى اذنيه تحته و الاخرى فوقه يلتف بها.
سپس ما را سير داد تا به سد ياجوج و ماجوج رسيديم ، پس به باد فرمود: به زير اين
كوه فرود آى ، و با دست خود به كوه بلندى كه نزديك سد بود و تا چشم كار مى كرد
بلندى داشت اشاره نمود، ناگاه سياهى اى در آن ديديم كه گويا پاره اى از شب است و
دود از آن برمى خاست ، حضرت فرمود: من صاحب اين سدم كه به روى اين بندگان كشيده شده
است . سلمان گفت : من آن ها را سه دسته ديدم : دسته اى بلند قد، كه طول هر كدام (صد
و) بيست ذرع در (صد و) ده ذرع بود. دسته دوم طول هر كدام صد ذرع در هفتاد ذرع بود.
و دسته سوم طورى بودند كه يك گوش خود را زير خود پهن مى كردند و ديگرى را بسان لحاف
روى خود كشيده و به دور خود مى پيچيدند.
(1034)
و قال عليه السلام للريح : سيرى بنا الى القاف . فسارت الى
جبل من ياقوت خضراء، و هو محيط بالدنيا، عليه ملك فى صورة بنى آدم ، و هذا الملك
موكل . بقاف فلما نظر الملك الى اميرالمؤمنين عليه السلام قال : السلام عليك يا
اميرالمؤمنين ، اتاذن لى فى الكلام ؟ فرد عليه السلام ، فقال عليه السلام : انا
اخبرك بما تريد ان تتكلم به و تسالنى عنه ام انت ؟ فقال : الملك : بل انت يا
اميرالمؤمنين . قال : تريد ان آذن لك فى زيارة صاحبك ، فقد اذنت لك . فاسرع الملك و
قال : بسم الله الرحمن الرحيم . ثم طار الى ان غاب عن اعيننا.
سپس به باد فرمود: ما را به كوه قاف ببر. باد ما را به سوى كوهى برد كه از ياقوت
سرخ بود و به تمام دنيا احاطه داشت ، فرشته اى به صورت آدميزاد بر روى آن بود كه
مامور آن كوه بود. چون چشمش به آن حضرت افتاد گفت : سلام بر تو اى امير مؤمنان ، به
من اجازه سخن مى دهى ؟ حضرت پاسخ سلام او را داده و فرمود: من تو را به آن چه قصد
گفتن و درخواست آن دارى خبر دهم يا خودت مى گويى ؟ فرشته گفت : شما بفرمائيد اى
امير مؤمنان ، فرمود: مى خواهى به تو اجازه دهم تا به زيارت رفيقت بروى ؛ به تو
اجازه دادم . فرشته شتاب كرده گفت : بسم الله الرحمن الرحيم ! سپس پريد به گونه اى
كه از ديد ما پنهان شد.
قال سلمان (ره ): و قطعنا ذلك الجبل حتى انتهينا الى شجرة
جافة مثل الشجرة الاولى ، فقلت : يا اميرالمؤمنين ، ما بال هذه الشجرة قد جفت ؟
فقال : سلوها. قال الحسن عليه السلام : فقمت و دنوت منها و ابى عليه السلام ههنا، و
قلت : انا اقسمت عليك بحق اميرالمؤ منين ان تخبرينا ما بالك و انت فى هذا المكان ؟
قال : سلمان (ره ): فكلمت بلسان طلق و هى تقول : يا ابا محمد، انى كنت افتخر على
الاشجار فصارت الاشجار مفتخرة على ، و ذلك ان بالك كان يجيئنى فى كل ليلة عند الثلث
الاول من الليل ، يستظل بى ساعة يصلى و يسبح الله عزوجل ، ثم ياتيه فرس ادهم فيركبه
و يمضى ، فلا اراه الى وقته ، و كنت اعيش من رايحته و افتخر به ، فقطعنى منذ اربعين
ليلة ، فصرت كما ترى . فقلنا: يا اميرالمؤمنين ، اسال الله فى ردها كما كانت . فمسح
يده المباركة عليها ثم قال : (( يا شاه شاهان
)) فسمعنا لها انينا و هى تقول : (( اشهد ان لا اله
الا الله ، و ان محمد رسول الله صلى الله عليه و آله ، و انك امين هذه الامة و وصى
رسول الله صلى الله عليه و آله ؛ من تمسك بك فقد نجا، و من خالفك فقد غوى
)) . ثم اخضرت و اورقت ، فجلسنا تحتها ساعة و هى خضرة نضرة .
سلمان گفت : از آن كوه نيز گذشتيم و به درخت خشك ديگرى مثل همان درخت اول رسيديم ،
عرض كردم : اى امير مؤمنان ، اين درخت چرا خشكيده است ؟ فرمود: از خودش بپرسيد.
امام حسن عليه السلام فرمود: من برخاسته به آن درخت نزديك شدم - پدرم نيز آن جا بود
- و گفتم : تو را به حق امير مؤ منان عليه السلام سوگند مى دهم كه ما را از حال خود
و بودنت در اينجا خبر دهى . سلمان گفت : درخت با زبانى روان به سخن آمد و گفت : اى
ابا محمد من بر ساير درختان افتخار مى كردم ، حال به گونه اى شده كه درختان ديگر بر
من افتخار مى ورزند؛ داستان از اين قرار است كه پدرت هر شب به وقت ثلث اول شب نزد
من مى آمد، ساعتى در زير من مى نشست و به نماز و تسبيح پروردگار مى پرداخت ، سپس
اسبى سياهرنگ مى آمد، او را سوار مى كرد و مى رفت ، و او را تا در وقت ديگر نمى
ديدم و من از بوى آن حضرت زندگى مى كردم و بدان افتخار مى نمودم ، و چهل شب است كه
به سراغ من نيامده ، اينك به اين حال در آمده ام كه مى بينى . ما گفتيم : اى امير
مؤمنان ، از خدا بخواه كه آن را به صورت اول بازگرداند. حضرت با دست مبارك بر آن
كشيد، سپس فرمود: (( اى شاه شاهان ))
، پس ما ناله اى از آن شنيديم و مى گفت : (( گواهى مى دهم
كه معبوى جز الله نيست ، و محمد صلى الله عليه و آله رسول خداست ، و تو امين اين
امت و جانشين رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشى هر كه به تو چنگ زد نجات يافت ،
و هر كه با تو مخالفت ورزيد گمراه گشت )) . سپس سبز شد و برگ
درآورد، و ما ساعتى در زير آن نشستيم در حالى كه سبز و خرم بود.
فقلنا: يا اميرالمؤمنين ، اين ذهب ذلك الملك ؟ فقال عليه
السلام : كنت بالامس على جبل الظلمة فسالنى الملك فى زيارة هذا الملك فاذنت لها،
فاستاذننى الملك الاخر فى هذا اليوم على ان يكافيه ، و قد اذنت له . فقلنا: يا
اميرالمؤ منين ، و ما يزالون عن مواضعهم الا باذنك ؟ فقال عليه السلام : و الذى رفع
السماء بغير عمد ما اظن احدا منهم يزول عن موضعه بغير اذنى بقدر نفس واحد الا احترق
. فقلنا: يا اميرالمؤمنين ، اءليس كنت معنا جالسا فى منزلك ، فاى وقت كنت فى قاف ؟
فقال لنا: غمضوا اعينكم ، فغمضنا، ثم قال : افتحوا، ففتحنا فاذا نحن قد بلغنا مدينة
منزل
(1035) اميرالمؤمنين عليه السلام ، فقال عليه السلام : لقد بلغنا و
لم يشعر احد منكم . فقلنا: يا اميرالمؤمنين ، ما هذا بعجب من وصى رسول الله صلى
الله عليه و آله ، فقال : و الله انى املك من الملك لو عاينتموه لقلتم : انت انت ،
و انا مخلوق من الخلايق آكل و اشرب .
گفتيم : اى امير مؤمنان ، آن فرشته كجا رفت ؟ فرمود: من ديشب بر كوه ظلمت قرار
داشتم و فرشته آن از من درخواست زيارت اين فرشته نمود، و من اجازه دادم ، حال اين
فرشته امروز از من اجازه خواست تا به بازديد او رود و من اجازه دادم . گفتيم : اى
امير مؤمنان ، اينان جاى خود را جز به اجازه شما ترك نمى كنند؟ فرمود: به خدايى كه
آسمان را بدون پايه برافراشته گمان ندارم كه احدى از آنان بدون اجازه من به اندازه
يك نفس زدن جاى خود را ترك كند جز اين كه بسوزد. گفتيم : اى امير مؤمنان ، مگر شما
در منزلتان با ما نبوديد؟ پس چه وقت در كوه قاف بوديد؟ (كه به او اجازه دهيد)
فرمود: چشمهاى خود را ببنديد، ما بستيم ، سپس فرمود: باز كنيد، ما چشمان خود را باز
كرديم ديديم به مدينه به منزل آن حضرت رسيده ايم ،
(1036) فرمود: ما اينجا رسيديم و حال آن كه هيچ كدام نفهميديد.
گفتيم : اى امير مؤمنان ، اين امر از جانشين رسول خدا صلى الله عليه و آله شگفت
نيست ، فرمود: به خدا سوگند، من ملك و قدرتى در اختيار دارم كه اگر ببينيد خواهيد
گفت : (خداى واقعى ) توئى تو، در حالى كه من نيز يكى از آفريدگانم كه مى خورم و مى
آشامم .
ثم اتينا الى روضة كانها (روضة ) من رياض الجنة ، فاذا نحن
بشاب يصلى بين قبرين ، فقلنا: يا اميرالمؤمنين ، من هذا الشاب ؟ فقال : اخى صالح
عليه السلام ، و هذان قبرا ابويه ، يعبد الله بينهما. فلما نظر الينا و الى
اميرالمؤمنين عليه السلام و هو يبكى ، و لما فرغ من بكائه فقلنا: ما يبكيك ؟ فقال :
ان اميرالمؤمنين عليه السلام كان يمر بى كل يوم عند الصبح ، و كنت آنس و ازداد فى
العبادة ، فقطعنى منذ اربعين يوما، فاهمنى ذلك و لم املك دمعى من شدة شوقى اليه و
اصابنى ما تراه . فقلنا: يا اميرالمؤمنين ، هذا هو العجب من كل ما رايناه ، انت
معنا فى كل يوم و (كيف ) تاتى هذا الفتى ؟ فقال : اتحبون ان اريكم سليمان بن داود
عليهما السلام ؟ فقلنا: نعم .
سپس به باغى رسيديم ، كه گويى باغى از باغهاى بهشت است ، جوانى را ديديم كه ميان دو
قبر مشغول نماز بود، گفتيم : اى امير مؤمنان ، اين جوان كيست ؟ فرمود: برادرم صالح
عليه السلام است و اينها قبر پدر و مادر اوست كه در ميان آن ها به عبادت مشغول است
. چون ديده اش به ما و امير مؤمنان عليه السلام افتاد در حال گريه بود، چون از گريه
فارغ شد گفتيم : سبب گريه ات چيست ؟ گفت : امير مؤمنان عليه السلام هر روز صبح بر
من مى گذشت و من به او انس گرفته و در عبادت مى افزودم ؛ چهل روز است كه به سراغ من
نيامده و اين امر موجب اندوه من گشته و از شدت شوقى كه به او دارم نمى توانم از
گريه خوددارى كنم و اندوهى به من دست داده كه مى بينى . گفتيم : اى امير مؤمنان ،
اين از تمام آن چه تا حال ديده ايم شگفت تر است ! شما هر روز با ماييد چگونه نزد
اين جوان مى آييد؟ فرمود: دوست داريد سليمان بن داود عليهما السلام را به شما نشان
دهم ؟ گفتيم : آرى .
فقام عليه السلام و قمنا معه ، فمشينا حتى دخلنا الى بستان
لم نر قط مثله ، و فيه من جميع الفاكهة ، و الانهار تجرى ، و الاطيار تسبح الله
بلغاته تغنى . فلما نظرت الاطيار الى اميرالمؤمنين عليه السلام جعلت ترفرف على راسه
، و اذا بسرير فى وسط البستان من الفيروزج على شاب ملقى على ظهره واضع يده على صدره
و ليس فى يده خاتم ، عنده راسه ثعبان ، و عند رجليه ثعبان . فلما نظرا الى
اميرالمؤمنين عليه السلام انكبا على قدميه يمرغان وجوههما على التراب ثم صارا
كالتراب . فقلنا: يا اميرالمؤمنين ، هذا سليمان ؟ قال : نعم ، هذا خاتمه ؛ ثم اخرج
من يده الخاتم و جعله فى يد سليمان ، ثم قال : قم يا سليمان باذن من يحيى العظام و
هى رميم ، و هو الذى لا اله الا هو الحى القيوم القهار، رب السماوات و الارضين ، و
ربى و رب آبائنا الاولين . قال سلمان (ره ): فسمعنا يقول سليمان :
(( اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له ، و اشهد ان محمدا عبده و رسوله
، ارسله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله ولو كره المشركون ، و اشهد انك وصى
رسول الله صلى الله عليه و آله الامين الهادى ، و انى سالت ربى عزوجل ان اكون من
شيعتك ، و لولا قلت ذلك ما ملكت شيئا )) .
حضرت برخاست و ما نيز با او برخاسته و به راه افتاديم تا به بستانى وارد شديم كه تا
حال مثل آن نديده بوديم ، از هر نوع ميوه اى در آن موجود، نهرها در آن جارى و
پرندگان هر كدام با لغت خود به تسبيح خدا نغمه سرايى مى كردند، پرندگان چون امير
مؤمنان عليه السلام را ديدند بر بالاى سر مباركش بال گشاده و به پرواز آمدند، و
تختى از فيروزه در ميان بستان قرار داشت كه جوانى به پشت روى آن خوابيده و دست خود
را روى سينه اش نهاده بود و انگشترى به دست نداشت ، اژدهايى كنار سر و اژدهاى ديگرى
كنار پاهاى او بود. تا چشم آن دو به امير مؤمنان عليه السلام افتاد به روى قدمهاى
حضرت افتاده و صورت خود را به خاك مى ماليدند سپس مانند خاك شدند، گفتيم : اى
امير مؤمنان ، اين سليمان است ؟ فرمود: آرى ، و اين انگشترى اوست ؛ سپس انگشترى را
از دست خود درآورد و در دست سليمان نهاد و سپس فرمود: اى سليمان ، برخيز به اذن
خدايى كه استخوانهاى پوسيده را زنده مى كند و اوست خدايى كه معبودى جز او نيست ،
زنده است و پاينده و قهار و پروردگار آسمانها و زمين ها و پروردگار من و پدران
نخستين ماست . سلمان گويد: پس شنيديم كه سليمان مى گفت : ((
گواهى مى دهم كه معبودى جز الله نيست ، يگانه است و شريك ندارد، و گواهى دهم كه
محمد بنده و فرستاده اوست كه او را با هدايت و دين حق فرستاد تا آن را بر تمام
اديان غلبه دهد هر چند مشركان خوش ندارند، و گواهى دهم كه تو جانشين رسول خدا صلى
الله عليه و آله پيامبر امين و هدايتگر مى باشى ، و من از خداى بزرگ خود خواسته ام
تا از شيعيان تو باشم و اگر اين را نگفته بودم هرگز حكومت بر هيچ چيزى پيدا نمى
كردم )) .
قال سلمان (ره ): فلما سمعت ذلك و ثبت و قبلت اقدام
اميرالمؤمنين عليه السلام . ثم نام سليمان عليه السلام ، و قمنا ندور فى قاف ،
فسالته ما وراء قاف ؟ وراءه اربعين (اربعون - ظ) دنيا، كل الدنيا مثل الدنيا التى
جئنا اربعين مرة . فقلت له : يا اميرالمؤمنين ، كيف علمك بذلك ؟ قال : كعلمى بهذه و
من فيها، و انا الحفيظ الشهيد عليها بعد رسول الله صلى الله عليه و آله ، و كذلك
الاوصياء من ولدى بعدى . ثم قال : انى لاعرف بطرق السماوات و الارضين . يا سلمان
اسماونا كتبت على الليل فاظلم ، و على النهار فاضاء، انا المحنة الواقعة على
الاعداء، و انا الطامة الكبرى ، و اسماونا كتبت على العرش حتى استنير، و على
السماوات فقامت ، و كتبت على الارض فسكنت ، و على الرياح فذرت ، و على البرق فلمع
، و على النور فسطع ، و على الرعد فخشع ، و اسماونا مكتوبة على جبهة اسرافيل الذى
جناحاه فى المشرق و المغرب و هو يقول : (( سبوح قدوس ، رب
الملائكة و الروح )) .
سلمان گفت : چون اين شنيدم جستم و پاهاى مبارك امير مؤمنان عليه السلام را بوسيدم .
سپس سليمان عليه السلام خوابيد و ما برخاستيم و در كوه قاف به گردش پرداختيم . من
از حضرتش پرسيدم : پشت كوه قاف چيست ؟ فرمود: پشت آن چهل دنياى ديگر است كه هر
دنيايى چهل برابر دنيايى است كه ما پيموديم . گفتم : اى امير مؤمنان ، چگونه شما از
آن باخبريد؟ فرمود: مانند آگاهيم از اين دنيا و كسانى كه در آن قرار دارند، و من پس
از رسول خدا صلى الله عليه و آله حافظ و شاهد بر آنم و همچنين جانشينان پس از من كه
از اولاد منند. سپس فرمود: من به راههاى آسمان ها و زمين ها داناترم . اى سلمان ،
نامهاى ما بر شب نوشته شد كه تاريك گرديد و بر روز كه روشن گشت ؛ من محنت و رنج
واقع بر دشمنانم ، من آن حادثه سخت و بزرگم ، نامهاى ما بر عرش نوشته شد كه نورانى
شد، و بر آسمانها كه برپا ايستاد، و بر زمين نوشته شد كه آرام يافت ، و بر بادها كه
منتشر شد، و بر برق كه درخشيد، و بر نور كه ساطع گشت ، و بر رعد كه فرو خوابيد، و
نامهاى ما بر پيشانى اسرافيل كه دو بالش در مشرق و مغرب است و مى گويد:
(( پاك و منزه است پروردگار فرشتگان و روح ))
نوشته شده است .