و ذوالنون گفته است : در يكى از بيابانهاى خشك مى
رفتم ، ناگاه مردى را ديدم كه با مشتى علف خود را پوشانده ، بر او سلام
كردم ، پاسخ سلامم داد، سپس گفت : جوان ! از كجا مى آيى ؟ گفت : از
سرزمين مصر، گفت : به كجا مى روى ؟ گفتم : در جستجوى انس با مولايم ،
گفت : ترك دنيا و آخرت گو تا طلب تو به صحت پيوندد و به مولاى خود و
انس به او دست يابى . گفتم : اين سخن درستى است ولى آن را براى من
تصحيح و توجيه نما، گفت : آيا ما را در مورد آن چه به ما داده شده متهم
مى دارى ؟ و حال آن كه همان زمان كه سخن مى گفتى معرفت به ما داده شده
است . گفتم : تو را متهم نمى كنم ولى مى خواهم نورى بر نورم بيفزايى ،
گفت : اى ذوالنون ، به بالاى سرت بنگر، نگاه كردم گويا آسمان و زمين
طلايى بود كه مى درخشيد، سپس گفت : اى ذوالنون ، چشمت را فرو خوابان ،
ناگاه آسمان و زمين به صورت اولشان برگشتند. گفتم : راه اين كار چگونه
است ؟ گفت : اگر بنده آن يگانه هستى خود را براى او يگانه دار.
و قال محمد المقدسى : دخلت يوما دارالمجانين
بالشام فرايت فيها شابا على رقبته غل ، و على رجليه قيد مشدود بسلسله ،
فلما وقع بصره على قال : يا محمد اءترى ما فعل بى ؟ و اشار بطرفه الى
السماء ثم قال : جعلتك رسولى اليه ، قل له : لو جعلت السماوات غلا على
عنقى ، و الارضين قيدا على رجلى ، لم التفت منك الى سواك طرفة عين ؛
كيف لا يكون العارف هكذا و هو يتقلب فى الروضات الاربع على البساط
الاربع !: فى روضات ذكره على بساط محبته ، و فى روضات شوقه على بساط
انسه ، و فى روضات خوفه على بساط رجائه ، و فى روضات مناجاته على بساط
قربه ، فاى نزهة اطيب من نزهة العارف ؟! و اى سرور اسر من سروره ؟!
فياله من طرب و سرور! و ياله من فرح و حياة ! فمرة يتفكر فى نعيم ربه ،
و مرة يتفكر فى تقصير حقه ، و مرة يتعلق بامتنان ربه ، و مرة يجول حول
سرادقات قدسه . للناس حال ، و للعارف حالات .
و محمد قدسى گفته است : روزى در شام به ديوانه خانه رفتم ، جوانى ديدم
كه غلى به گردن او بسته و پاهايش نيز با زنجير محكم بسته بود. چون چشمش
به من افتاد گفت : اى محمد، مى بينى با من چه كرده اند؟ سپس به گوشه
چشم به سوى آسمان اشاره كرد و گفت : تو را فرستاده خودم به سوى او قرار
دادم ، به او بگو: اگر همه آسمانها را غلى بر گردنم نهى ، و تمام زمين
ها را زنجير پايم كنى ، هرگز يك چشم بهم زدن به سوى غير تو التفات نكنم
؛ چگونه عارف چنين نباشد و حال آن كه در چهار باغ بر چهار بساط در گردش
است : 1 - در باغهاى ذكر او بر بساط محبت او. 2 - در باغهاى شوق او بر
بساط انس او. 3 - در باغهاى خوف از او بر بساط رجاء و اميدوارى به او.
4 - در باغ هاى مناجات با او بر بساط قرب و نزديكى به او. پس كدام
تفريحى از تفريح عارف فرح انگيزتر؟! و كدام شاديى از شادى عارف شادتر؟!
وه چه شادى و نشاطى ؟ وه چه فرح و حياتى ! بارى در نعمت پروردگارش مى
انديشد، و گاه در كوتاهى خود از اداى حق او؛ بارى به امتنان پروردگارش
مى آويزد، و گاه در اطراف سراپرده هاى قدس او مى گردد. مردم را يك حال
است و عارف را حالاتى است .
(630)
و قال ابو يزيد: ان ادنى مقام من مقامات العارف
ان يمر على الماء و فى الهواء، و اعلاها ان يمر على الدارين من غير ان
يلتفت منه الى ماسواه .
و ابو يزيد گفته است : كمترين مقام از مقامات عارف آن است كه بر روى آب
و در هوا راه مى رود، و برترينش آن است كه بر دو دنيا بگذرد بى آن كه
از خدا به سوى غير او متوجه شود.
و قال ذوالنون : اول زمرة يوم القيامة زمرة
العارفين ، و ليس لهم مقام دون مقعد صدق عند مليك مقتدر. و قال :
العارف بين البر و الذكر، لا الله يمل من بره ، و لا العارف يشبع من
ذكره .
و ذوالنون گفته است : نخستين گروه در روز قيامت گروه عارفان است . و
آنان را جايگاهى كمتر از جايگاه صدق نزد پادشاه مقتدر (خداوند متعال )
نيست . و گويد: عارف ميان نيكى و ذكر قرار دارد، نه خداوند از نيكى به
او ملال گيرد، و نه عارف از ذكر خدا سير گردد.
فصل 58: فضيلت علم معرفت و درجات آن
فقد تحقق مما اسلفنا ان علم المعرفة هو العلم
بالله عزوجل و هو نور من انوار ذى الجلال ، و خصلة من اشراف الخصال ،
اكرم الله به قلوب طالبيه ، و خص به اهل ولايته و اهل محبته ، و فضله
على ساير العلوم ، و اكثر الناس عن شرفه غافلون و بلطايفه جاهلون و
عن عظيم خطره ساهون ، و عن غوامض معانيه لاهون ، و لا يدرك هذه المعانى
الا اصحاب القلوب . و هذا العلم اساس العلوم ، كما قال سيد العارفين
عليه السلام : العلم نقطة كثرها الجاهلون .
(631)
از آن چه در گذشته گفتيم محقق شد كه علم معرفت علم به خداى بزرگ
(خداشناسى ) است ، و آن نورى از انوار ذى الجلال و خصلتى از شريفترين
خصلتهاست ، كه خداوند دلهاى طالبان خود را بدان گرامى داشته ، اهل
ولايت و دوستان خويش را بدان مخصوص گردانيده ، و اين علم را بر ساير
علوم برترى بخشيده است ، و بيشتر مردم از شرافت آن غافل ، به لطايف آن
جاهل ، از ارزش بزرگ آن بى خبر، و از معانى غامض و پيچيده آن بى
اطلاعند، و اين معانى را جز صاحبدلان درنيابند. و اين علم اساس ساير
علوم است ، چنان كه سرور عارفان عليه السلام فرموده :
(( علم يك نقطه است ، جاهلان انبوهش كرده اند ))
.
و ساير العلوم مبنية عليه ، به ينال خيرالدارين
و عزهما، و به يعرف العبد عيوب نفسه ، و من ربه و جلال ربوبيته و كمال
قدرته ، و اصل عبودية نفسه ، و صدق وفاء امر ربه . يطير سر العبد بجناح
المعرفة فى سرادقات لطايف قدرته ، و يدور حول منتهى عزه ، و يرتع فى
روضات قدسه . فلا يتم العلوم كلها دون امتزاج شى ء منه بها، و لا يفسد
الاعمال الا بفقده ، و لا يسكن اليه الا قلوب نظر الله اليها بالرافة و
الرحمة ، و نورها بمصابيح العلم و الحكمة ، و وصل الى رفع المنازل و
الدرجات ، كما قال تعالى : يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتوا
العلم درجات .
(632)
و ساير علوم مبتنى بر آن است ، خير و عزت دنيا و آخرت با آن به دست
آيد، و بنده با آن عيوب خود، پروردگار خود، جلال و ربوبيت و كمال قدرت
او، اصل بندگى خود و صدق وفاى امر پروردگارش را مى شناسد. سر و ضمير
بنده با بال معرفت در سراپرده هاى لطايف قدرت او به پرواز درآمده ، در
اطراف منتهاى عزت او گردش كرده ، و در باغهاى قدس او به نزاهت پردازند.
پس همه علوم بدون امتزاج با چيزى از آن تمام و كامل نمى گردد، و اعمال
فاسد نمى شود جز با نداشتن آن ، و بدان آرامش نمى يابد مگر دلهايى كه
خداوند با ديده رافت و رحمت به آن ها نگريسته و با چراغهاى علم و حكمت
آن ها را روشن ساخته و به بلنداى منازل و درجات رسيده باشد، چنان كه
خداى متعال فرموده : (( خداوند كسانى از شما را
كه ايمان آورده و كسانى را كه به آنان علم داده شده به درجاتى بالا مى
برد )) .
و كل عارف يخشى الله و يتقيه على مقدار علمه
بالله عزوجل ، و كذلك يرى العبد بنوره حركات آفات الارادات من باطن
القلب ، و به يرى خطرات الضلالات التى تهيج من شهوات النفس ، و به يرى
الهام الملهم من جهة الطاعات ، و بنوره يرى وسواس العدو من جهة المعاصى
، و بنوره يعرف العبد كيف يحذر آفات الارادات ، و كيف يرد خواطر
الغفلات ، و كيف يقبل الهام الملهم ، و كيف يحارب العدو بخواطر الاخلاص
. قال الله تعالى : افمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه .
(633) و قال : من لم يجعل الله له نورا فما له من نور.
(634)
و هر عارفى به اندازه علمى كه به خداى بزرگ دارد از او بيم دارد و پروا
مى نمايد، و همچنين با نور آن علم است كه حركات آفتهاى اراده ها را از
باطن قلب مى بيند، و بدان نور است كه خطرات گمراهيهايى را كه از شهوات
نفس تحريك مى شود مشاهده مى نمايد، و با آن است كه الهام ملهم را از
جهت طاعات مى بيند، و با آن نور وسواس دشمن را از جهت گناهان مى بيند،
و با نور آن بنده مى فهمد كه چگونه از آفات ارادات بپرهيزد، و چگونه
خاطره هاى غفلتها را رد كند، و چگونه الهام ملهم را بپذيرد، و چگونه با
دشمن به وسيله خاطره هاى اخلاص نبرد كند. خداى متعال فرموده :
(( آيا آن كس كه خداوند سينه او را براى اسلام
وسعت داده و از آن رو بر نورى از جانب پروردگار خويش است ...
)) ، و فرموده : (( هر كس
كه خداوند براى او نورى قرار نداده پس او را نورى نيست
)) .
و قال ابو عبدالله فى وصيته لابنه : يا بنى
اجتهد فى تعلم علم السر، فان بركته كثيرة اكثر مما تظن . يا بنى من
تعلم علم العلانية و ترك علم السر يهلك و لا يشعر. ثم اعلم ان هذا
العلم اعطائى لا تكلفى ، الا ان الله يعطيه العبد بحسن جهده . يا بنى
ان اردت ان يكرمك ربك بعلم السر فعليك ببغض الدنيا، و اعرف خدمة
الصالحين ، و احكم امرك للموت ، فاذا اجتمعت فيك هذه الخصال الثلاثة
يكرمك ربك بعلم السر و مناقب الصالحين .
و ابو عبدالله (نباجى ) در وصيت خود به پسرش گفت : پسر جان ، در
فراگيرى علم سر بكوش ، زيرا كه بركت آن بيش از آن است كه تو مى پندارى
، پسر جان ، هر كه علم ظاهر را بياموزد و علم سر و باطن را رها سازد به
هلاكت افتاده و خود نمى داند. سپس بدان كه اين علم اعطايى است نه تكلفى
؛ جز آن كه خداوند آن را با كوشش نيك بنده به وى عطا مى فرمايد. پسرجان
، اگر مى خواهى پروردگارت تو را با عطاى علم سر گرامى بدارد بر تو باد
به دشمنى دنيا، و خدمت صالحان را پيشه ساز، و كار خود را براى مرگ محكم
ساز، پس هرگاه اين خصال سه گانه در تو جمع شد خداوند تو را به علم سر و
مناقب صالحان گرامى خواهد داشت .
و من هنا قال بعض العارفين فى جواب من ساله سبيل
المعرفة بالله : ليس بالاشياء يعرف العبد ربه ، بل بربه يعرف العبد
الاشياء.
و از همين جاست كه يكى از عارفان در پاسخ كسى كه از او راه شناخت خدا
را پرسيد، گفت : بنده پروردگارش را با اشياء نمى شناسد، بلكه اشياء را
با پروردگارش مى شناسد.
و قال بعضهم عرفت الله بالله ، و عرفت مادون
الله بالله .
و يكى از آنان گويد: خدا را به خدا شناختم ، و غير خدا را به خدا
شناختم .
و قيل : لولا انت كيف كنت اعرف من انت :
و گفته شده است : اگر تو نبودى چگونه مى دانستم تو كه هستى ؟
و سئل بعضهم : باى شى ء عرفت الله ؟ قال : بتعريفه اياى .
و از يكى از آنان پرسش شد: به چه چيز خدا را شناختى ؟ گفت : به معرفى
كردن او خود را به من .
و قيل للرابعة البصرية : بم عرفت ربك ؟ قالت :
عرفت : ربى بربى ، و لولا ربى ما عرفت ربى .
و به رابعه بصريه گفته شد: به چه چيز خدا را شناختى ؟ گفت : خدايم را
به خدايم شناختم ، و اگر پروردگارم نبود پروردگارم را نمى شناختم .
و قال سيد الشهداء عليه السلام فى دعاء عرفة :
كيف يستدل عليك بما هو فى وجوده مفتقر اليك ؟ ايكون لغيرك من الظهور ما
ليس لك ، حتى يكون هو المظهر لك ؟ متى غبت حتى تحتاج الى دليل يدل عليك
؟ و متى بعدت حتى تكون الآثار هى الموصل اليك ؟
(635) عميت عين لا تراك ، و لا تزال عليها رقيبا، و
خسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبك نصيبا... تعرفت لكل شى ء فما جهلك شى
ء، و تعرفت لى فى كل شى ء، فانت الظاهر فى كل شى ء.
(636)
و حضرت سيدالشهداء عليه السلام در دعاى عرفه عرضه مى دارد: چگونه
استدلال شود بر تو چيزى كه در وجودش نيازمند توست ! آيا غير تو را
ظهورى است كه تو ندارى تا آن كه او ظاهر كننده تو باشد؟! كى نهان بوده
اى تا به دليلى محتاج باشى ؟ و كى دور بوده اى تا آثار رساننده به تو
باشند؟ كور است چشمى كه تو را نمى بيند و حال آن كه تو پيوسته مراقب او
هستى ، و زيانبار است معامله بنده اى كه او را بهره اى از دوستى خود
نداده اى ... خود را به هر چيز نمايانده اى پس هيچ چيز به تو جاهل نيست
، و خود را در هر چيز به من نمايانده اى پس در همه چيز آشكارى .
و قال بعضهم : رزقنى الله الحياء، و كسانى
المراقبة ، فكلما هممت بمعصية ذكرت جلال الله و عظمته فاستحييت منه .
و يكى ديگر گفته است : خداوند مرا حياء روزى كرد و لباس مراقبت بر من
پوشاند، پس هرگاه عزم گناهى كنم جلال و حشمت خدا را به ياد مى آورم و
از او شرم مى دارم .
تبصره (مراتب مردم در معرفت )
اى عزيز! مردم در مراتب معرفت چند طبقه اند: بعضى در مقام نفس مى
باشند. اين طايفه اهل دنيا و اتباع هوا و هوس و حواس اند، چون حق و
صفات او را نشناسند. اهل الله اينان را اصحاب حجاب و منكر حق مى نامند
و حق تعالى در شان ايشان فرموده است : قل ارايتم
ان كان من عند الله ثم كفرتم به من اضل ممن هو فى شقاق بعيد.
(637)
بگو: بگوييد ببينم اگر آن (قرآن ) از سوى خدا باشد سپس شما بدان كفر
ورزيدند، چه كسى گمراهتر از آن كه در دشمنى عميقى است ؟
طبقه دوم : ارباب قلب اند. اصحاب اين طبقه از مقام نفس ترقى كرده و
آيينه دل ايشان از زنگ شكوك صاف گرديده ، به آيات الهى استدلال كنند و
تفكر در مقامات و تدبر در كلمات نموده ، در مظهر آفاق و انفس به معرفت
اسماء و صفات و اسماء زاكيات حق رسيده اند، پس علم و قدرت و حكمت حق به
چشم عقل مصفى از شوب هوا بينند، حتى يتبين لهم انه الحق .
(638) و اين طايفه اهل برهان باشند و غلط بر ايشان روا
نباشد.
سيم : طبقه ارباب روح است . و اهل اين طبقه از درجه تجليات صفات و
اسماء گذشته و به مقام مشاهده رسيده باشند، و شهود جامع احديت يافته و
از خفا نيز گذشته و از حجب تجليات اسماء و صفات و كثرت تعينات گذشته و
شهود حضرت احديت حال ايشان گشته ، اولم يكف بربك انه على كل شى ء شهيد.
(639) و اين طايفه خلق را آيينه حق بينند يا حق را
آيينه خلق .
و طبقه چهارم بالاتر از اين است ، و آن استهلاك در عين احديت است . و
محجوبان مطلق را فرموده اند: الا انهم فى مرية من لقاء ربهم .
(640) و در مقام قلب و تجليات اسماء و صفات هر چند به
سبب يقين از شك خلاص يافته اند اما از لقاء على الدوام و معنى كل من
عليها فان و يبقى وجه ربك ذوالجلال و الاكرام
(641) قاصراند و محتاج به تنبيه الا انه بكل شى ء محيط.
(642) و به شهود اين حقيقت و به معنى كل شى ء هالك الا
وجهه
(643) جز طايفه اخير ظفر نيافته اند. و در اين حضرت هو
الاول و الاخر و الظاهر و الباطن
(644) عيان است ، و در كل تعينات ، وجه حق مشهود و از
وجوه اسماء و تعينات آن منزه ، فاينما تولوا فثم وجه الله
(645) محققان چون به اين مرتبه رسيده اند مى گويند.
فصل 59: شرافت علم الهى بر ساير علوم
اى عزيز! چون اين مراتب دانسته شد، پس بدان كه علم الهى كه علم توحيد
است احاطه به جميع علوم دارد، چنان كه متعلق او را كه ذات حق تعالى است
احاطه است به جميع اشياء كه : ان الله بكل شى ء محيط،
(646) اولم يكف بربك انه على كل شى ء شهيد.
(647) همچنان كه ساير علوم را موضوع و مبادى و مسائل مى
باشد اين علم را نيز مى باشد. و موضوع اين علم ، وجود حق تعالى است
سبحانه . و مبادى او ماهيات حقايقى كه لازم وجود حق تعالى است ، و آن
حقايق عبارت از (اسماء ذات و) اسماء صفات و اسماء افعالند. و مسايل او
عبارت است از آن چه بدو مبين مى شود حقايق متعلقات اين اسماء ثلاثه . و
مرجع اين همه به دو چيز است ، و هما معرفة ارتباط العالم بالحق ، و
الحق بالعالم ، و ما يمكن معرفته من المجموع و ما يتعذر.
... و آن دو شناخت ارتباط عالم به حق و ارتباط حق با عالم است ، و آن
چه از مجموع كه شناخت آن ممكن يا ناممكن مى باشد.
و لابد است هر كسانى را كه طالب معرفت اين مسائل و مبادى باشند مسلم
داشتن از طايفه اهل الله كه عارفان علم الهى اند، تا وقتى كه وجه حقيقت
اين علم بر ايشان مبين گردد، يا به دليل عقلى اگر چنانچه حال و وقت و
مقام آن عارف و مخبر اقتضاى آن كند و اثبات آن به دليل عقلى از وى
مستفاد گردد؛ و يا سمعى
(648) كه طالب به صحت
(649) آن محقق گردد و (از) وجه حقيت
(650) آن تاثيرى در نفس خود يابد لايح گردد بى آن كه
افتقارى باشد به سبب خارجى من المقدمات و الاقيسة ، همچنان كه شيخ كامل
نجم الدين الكبرى در جواب امام فخر رازى كه پرسيد: بم عرفت ربك ؟ گفت :
بواردات ترد على القلوب ، فتعجز النفوس عن تكذيبها.
(651)
پس از اين مقدمات معلوم شد كه علم الهى اعرف و اشرف جميع علوم است لشرف
موضوعه و عزة مباديه و مسايله . و علم حكمت و كلام اگر چه موضوع ايشان
موضوع اين علم است لكن در اين دو علم از كيفيت
وصول العبد الى ربه و القرب منه الذى هو المقصد الاعلى و المطلب الاسنى
من تحصيل العلوم و الاعمال و الطاعات و العبادات
(652) بحث نمى كنند. پس اين علم ارفع و انفع
بلكه صفه و نقاوه جميع علوم است ، فلا مطمع
للنجاة الا بحصوله و اقتنائه ، و لا فوز فى الدرجات الا بوصوله .
(653)
پس اين علم باطن ، شرافت و مرتبه وى عالى تر از علم ظاهر است كه نصيب
اهل ظاهر است ، بر قياس شرافت علم ظاهر بر علم حجامت و حياكت . پس
رعايت ادب هر كس كه علم باطن را از وى اخذ مى كنند به اضعاف زياده از
رعايت ادب استاد علم ظاهر كه از وى استفاده مى نمايند لازم است . و
همچنين رعايت ادب استاد علم ظاهر به اضعاف زياده است از رعايت ادب
استاد حجام و حايك . و همچنين تفاوت در اصناف علوم ظاهرى جارى است ،
استاد علم كلام و فقه اولى و اقدم است از استاد علم نحو و صرف . پس
حقوق شيخ در علم طريقت فوق حقوق ساير علوم است ، پس ادب او نيز بايد
بالاتر از ادب والدين باشد، چنانچه گذشت .
فصل 60: وجود و مراتب آن
اى عزيز! بدان كه حق تعالى در نزد اهل معرفت عبارت از وجود محض است ،
و وحدت او وحدتى است حقيقى نه وحدتى كه در مقابل كثرت باشد، و وجود در
حق او سبحانه عين ذات او است ، و در ماعداى او امرى زايد است بر حقيقت
ايشان . و حقيقت هر موجودى عبارت است از تعين او در علم حق سبحانه
ازلا، و آن حقيقت را در اصطلاح اهل معرفت (( عين
ثابته )) مى گويند، و در اصطلاح متكلمين
(( معلوم معدوم )) ، و در
اصطلاح معتزله (( شى ء ثابت ))
.
و آن واحدى كه اولا از حق تعالى صادر شده است نزد محققان اهل معرفت
وجود عام است كه بر اعيان ممكنات ، آن چه به وجود آمده است و خواهد
آمدن مما سبق العلم بوجوده ، فايض شده است . و اين وجود مشترك است ميان
(( قلم اعلى )) كه اول
موجودات است و او را (( عقل اول
)) نيز مى گويند، و ميان ساير موجودات اما نه همچنانكه فلاسفه
مى گويند، چه نزد محققان وجودى نيست در واقع الا حق سبحانه و تعالى ، و
عالم امرى زايد نيست بر حقايقى كه معلوم الله اند ازلا، و متصف به وجود
مى شوند ثانيا. و اين حقايق از حيثيت معلوميت و تعين صور ايشان در علم
حق سبحانه مستحيل است كه مجعول باشند، لاستحالة
قيام الحوادث بذات الحق سبحانه ، و لاستحالة ان يكون الحق سبحانه ظرفا
لسواه او مظروفا.
... زيرا قيام داشتن حادثات به ذات حق سبحان محال است ، و نيز محال است
كه حق سبحان ظرف يا مظروف غير خود باشد.
و از اين جاست كه حقايق نزد اهل كشف و نظر نيز مجعول به جعل جاعل
نيستند، اذ المجعول هو الموجود، فما لا وجود له
لايكون مجعولا، و لو كان كذلك لكان للعلم القديم فى تعين معلوماته فيه
ازلا اثر، مع انها غير خارجة عن العالم (بها) فانها معدومة لانفسها لا
ثبوت لها (لا) فى نفس العالم بها، فلو قيل يجعلها لزم اما تساوقها
للعالم بها فى الوجود، او ان يكون العالم بها محلا لقبول الاثر من نفسه
فى نفسه و ظرفا لغيره - كما مر - و كل ذلك باطل ، لانه قادح فى صرافة
وحدته سبحانه ازلا، و (العقل )
(654) قاض باءن الوجود المفاض عرض الاشياء موجودة لا
معدومة ؛ و كل ذلك محال من حيث انه تحصيل الحاصل .
... زيرا مجعول همان موجود است ، پس آنچه كه وجود ندارد مجعول هم
نخواهد بود، و اگر چنين بود البته علم قديم در تعين معلوماتى كه اراذل
در نفس عالم بدانها وجود دارد اثر داشت با آن كه آن معلومات از نفس
عالم بدانها خارج نيست ، چرا كه آن ها بنفسه معدومند و ثبوتى (جز) در
نفس عالم بدانها ندارند. پس با قول به جعل آن ها يكى از دو محذور
لازم مى آيد: يا اين است كه اين اشياء در وجود همدوش با عالم به آن ها
هستند. و يا اين كه عالم به آن ها محل قبول اثر از خود است در خود و
ظرف غير خود مى باشد - چنان كه گذشت - و همه اينها باطل است ، زيرا اين
امور به وحدت خداى سبحان از ازل اشكال وارد مى كند. و (عقل ) حاكم است
بر اين كه وجودى كه در عرض اشياء افاضه مى گردد موجود است نه معدوم ؛ و
همه اينها محال است ، زيرا تحصيل حاصل خواهد بود.
پس ثابت شد كه حقايق مجعول نيستند، و در واقع دو موجود نيست بلكه وجود
واحد است ، و اين وجود مشترك است در ميان جميع موجودات و مستفاد از حق
سبحانه و تعالى است ، و اين وجود واحد كه بر ممكنات مخلوقه عارض شده
است فى الحقيقة مغاير نيست وجود حق باطن را كه مجرد از اعيان و مظاهر
است الا به نسب و اعتبارات ، كالظهور و التعين و
التعدد الحاصل بالاقتران فى قبول حكم الاشتراك ، و نحو ذلك من النعوت
التى يلحقه بواسطة التعلق بالمظاهر يعنى حق سبحانه و تعالى .
... مگر با در نظر گرفتن نسبتها و اعتبارات ، مانند ظهور و تعين و
تعددى كه از اقتران در قبول حكم اشتراك حاصل مى شود، و امثال اين صفات
و مشخصاتى كه به واسطه تعلق حق سبحان به مظاهر به او ملحق مى گردد.
به مقتضاى كنت كنزا مخفيا،
(655) خواست كه ظاهر شود، در خزاين اسماء و صفات را
بگشاد و گنج خانه فيوض تجليات خود را به عين وجود عام مفاض بر عالم و
عالميان - يعنى ماهيات ممكنه - افاضه كرد، يعنى وجود عام را به ماهيات
ممكنه مقترن گردانيد، كه نزد محققان ، خلق عبارت از آن است ؛ چه عالم
كه ما سواى بارى بر او اطلاق مى كنند وجودى است در مراتب امكان و حدوث
مرتعين را به نسبيت ، چه وجود من حيث ماهيت و حقيقت يك حقيقت است كه
تحقق هر متحققى - سواء كان فى العقل او فى الخارج - به آن حقيقت است ،
و وجود نور ذات است كه در ذات واجب الوجود مطلق و دائم و احدى النعت ،
و در تعين ، متنوع التجلى و الظهور است ، كه به حسب نسب متعدده كه لازم
تعين است ، و اين تعين و لا تعين و وحدت و كثرت نسب ذاتى اند - همچون
نصف و ثلث و ربع و غيرها من النسب كه ذات واحد مشتمل بر آن است - اگرچه
كثرت نسب در احديت واحد قادح نيست چه ، كثرت نسب در واحد اگرچه بى
نهايت است اما احدى النعت و مستهلك الاعيانند، ولكن ظهور آن واحد در
مراتب كثرت غيرمتناهى متنوع و متكثر است به اسم و وصف و نعت . فكذلك
عالم ممكنات غيرمتناهى در وجود مطلق احدى النعت چنان كه اعيان اشياء
همه در احديت او معدومند، كان الله و لا شى ء معه .
(656)
آن دم كه ز هر دو كون آثار نبود |
|
بر لوح وجود نقش ديار نبود |
معشوقه و عشق ما بهم مى بوديم |
|
در گوشه خلوتى كه اغيار نبود |