بحر المعارف (جلد دوم )

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۲۶ -


ثم اعلى ايضا ان المعرفة من العبد، و التعريف من الله سبحانه ، و هو اشرف الجواهر التى فى خزاين الله تعالى و اعظم هداياه التى يهدى بها الى عباده ، و ان الله تعالى زين بها قلوب اصفيائه و اهل معرفته . فالعارف كلما لاحظ جلالها هاب و هرب ، و كلما لاحظ جمالها طاب و طرب . فبقدر ما يلاحظه العارف عن جلالها و جمالها يصل الى مراتبها، ما روى ان النبى صلى الله عليه و آله قال : انا افضلكم معرفة .

و نيز بدان كه شناخت از جانب بنده و شناساندن از جانب خداست ، و آن گرانترين گوهرى است در خزاين الهى و بزرگترين هديه اى است كه به بندگانش اهدا مى نمايد، و خداى متعال بدان وسيله دلهاى برگزيدگان و اهل معرفت خود را زينت مى بخشد. پس عارف هر زمان كه جلال آن را ملاحظه كند ترسيده و بگريزد، و هر گاه به مشاهده جمال آن پردازد بر سر نشاط و طرب آيد. و هر اندازه كه عارف از جلال و جمال آن ملاحظه كند به همان اندازه به مراتب آن دست يابد، چنان كه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده است كه فرمود: (( من در معرفت از همه شما برترم )) .

قال ابو سليمان : لو ان المعرفة نقشت على شى ء ما نظر اليها احد الا مات من حسنها و جمالها.

ابو سليمان گفته است : اگر معرفت بر چيزى نقش مى بست ، هيچ كس بدان نمى نگريست جز آن كه از جمال و زيبائى آن قالب تهى مى كرد.

و قال بعضهم : ان لكل احد راءس مال ، فراءس مال المؤمن المعرفة . و لكل قوم معاملة ، و معاملة العارف السرور بها. و المعرفة لتنفع عند كلب العقور و عند الجمل الصوول ، فكيف عند الملك الغفور!

و يكى ديگر گفته است : هر كسى را سرمايه اى است ، و سرمايه مؤمن معرفت است . و هر قومى را معامله اى است و معامله عارف شادى بدان است ، معرفت در برابر سگ هار و شتر مست سودمند است ، چه رسد نزد پادشاه غفور و آمرزنده .

و قال ابو يزيد: ان فى الليل شرابا لقلوب اهل المعرفة ، فاذا شربوا طارت قلوبهم فى الملكوت حبا لله و شوقا اليه ، فبذلك يقطعون لياليهم . الا و ان الناظرين اليه لا الى غيره ذهبوا بصفوة الدنيا و الاخرة .

و ابو يزيد گويد: همانا دلهاى اهل معرفت را در شب شرابى است ، چون آن را بنوشند دلهاشان از دوستى خدا و شوق او در ملكوت به پرواز درآيد، و شب خود را بدين گونه به پايان برند. هان ، آنان كه تنها به او چشم دوخته اند امور پاك و برگزيده دنيا و آخرت را برده اند.

حكى ان رجلا جاء الى النعمان فقال : انى لا اجد قلبى يفتح له روح من المعرفة ، قال : فلعلك من المتحيرين ، فان الله سبحانه ياءبى ان يفتح روح المعرفة للمتحيرين .

حكايت است كه مردى نزد نعمان آمد و گفت : دل خود را چنان نمى يابم كه درى از نسيم معرفت به روى آن باز شود، گفت : شايد از متحيران باشى ، زيرا خداوند ابا دارد از اين كه نسيم معرفت را به روى متحيران بگشايد.

و اعلم ان التحير على وجهين : تحير الوحشة ، و تحير الدهشة . فاما تحير الوحشة فهو للمحرومين المطرودين ، و اما تحير الدهشة فهو للمشتاقين العارفين . كما يحكى ان بعض العارفين كان يقول فى بعض مناجاته و انسه : يا دليل المتحيرين زدنى تحيرا.

و بدان كه تحير دو گونه است : تحير وحشت (ترس و دلهره ) و تحير دهشت (بيم ناشى از عظمت و معرفت ). تحير وحشت از آن محرومان طرد شده است ، و تحير دهشت از آن مشتاقان عارف . چنان كه حكايت است كه يكى از عارفان در بعضى از مناجات ها و حالات انس خود مى گفت : اى رهنماى متحيران ، بر تحيرم بيفزا.

و عن الصادق عليه السلام : من لا يعرف الله تعالى حق معرفته التفت منه الى غيره .

و از امام صادق عليه السلام روايت است كه : كه هر كه خدا را آن گونه كه بايد نشناسد به سوى غير او توجه مى كند.

ثم اعلم ايها الاخ الروحانى ان للعارفين حالات سوى حالات عامة الناس و سوى طريقتهم ، و عيشا بخلاف عيشهم ، و لقد سبقوا من دونهم سبقا لا بكثرة الاعمال ولكن بصحة الارادات و حسن اليقين مع دقايق الورع و الانقطاع بالقلب اليه و تصفية السر عن كل مادون الحق ، فاذاقهم الله طعم لباب معرفته ، و انزلهم فى حظيرة قدسه حتى لا يصبروا عن ذكره و لا يستغنوا عن بره ، و لا يستريحوا بغيره .

حال اى برادر روحانى ، بدان كه عارفان را حالاتى جز حالات و روشهاى عموم مردم و عيشى به خلاف عيش آنان است . آنان از ديگران گوى سبقت را ربوده ولى نه با كثرت اعمال بلكه با صحت اراده و حسن يقين همراه با دقايق ورع و دل بستن به او و تصفيه سر از غير حق ، پس خداوند مزه مغز معرفت خود را به ايشان چشانيده ، و در آستان قدس خويش فرودشان آورده تا آن جا كه صبر و سكوت از ذكر او نداشته و خود را از نيكى هايش ‍ بى نياز نديده و به غير او استراحت و آرامش نيابند.

و لقد رغبنا فى ذكر من قصصهم و حكاياتهم ، قال الله تعالى : و اذكر فى الكتاب مريم ، (623) و اذكر فى الكتاب ابراهيم ، (624) و نحن نقص عليك حظا على (625) ذكر الصالحين .

و ما بسيار مايليم كه پاره اى از داستانها و حكايات ايشان را بازگوييم ، خداى متعال فرموده : (( مريم را در كتاب ياد كن )) ، (( ابراهيم را در كتاب ياد كن )) ، و ما نيز بخشى از ذكر صالحان را براى تو حكايت مى كنيم .

و روى ان النبى صلى الله عليه و آله قال : اذكروا الصالحين تبارك الله عليكم .

و روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: از صالحان ياد كنيد، خداوند بر شما بركت مى دهد.

و قال صلى الله عليه و آله : عند ذكر الصالحين تنزل الرحمة .

و فرمود: به گاه ياد صالحان ، رحمت فرود مى آيد.

و حكى ان بعض العارفين اراد الحج فاحرم و دخل مكة و طاف حول البيت و فعل جميع ما كان من شرايط الحج ، ثم رفع راسه الى السماء قال : مولاى مولاى من جميع الاشياء معى .

و حكايت است كه يكى از عارفان اراده حج نمود، پس لباس احرام به تن كرده ، داخل مكه شده ، طواف خانه نمود و تمام شرايط حج را به جا آورد، سپس سر به آسمان برداشت و گفت : مولاى من ، مولاى من است كه از ميان همه چيزها با من است .

و حكى ان عبدالواحد بن زيد قال : قصدت بيت المقدس فضللت الطريق ، فاذا انا بامراة اقبلت الى ، فقلت لها: يا غريبة اننى ضال ، قالت : كيف يكون غريبا من يعرفه ! و كيف يكون ضالا من يحبه ! ثم قالت لى : فخذ راس ‍ عصاى و تقدم بين يدى مشيا. قال : فاخذت راس عصاها و مشيت بين يديها سبعة اقدام اقل او اكثر فاذا انا فى مسجد بيت المقدس ، فدلكت عينى و قلت : لعل هذا غلط منى ، فقالت : يا هذا، سيرك سير الزاهدين و سيرى سير العارفين ، فالزاهد سيار، و العارف طيار، فمتى يلحق السيار بالطيار؟! ثم غابت ، فلم ارها بعد ذلك .

و حكايت است كه عبدالواحد بن زيد گفت : به قصد بيت المقدس بيرون شدم و در راه گم گشتم ، ناگاه به زنى رسيدم كه به سوى من مى آمد، به او گفتم : اى زن ناآشنا، من راه را گم كرده ام . گفت : چگونه ناآشناست كسى كه او را مى شناسد! و چگونه گمشده است كسى كه او را دوست مى دارد! سپس به من گفت : سر عصاى مرا بگير و پياده پيشاپيش من برو. گويد: سر عصاى او را گرفته هفت گام يا كمتر و بيشتر پياده جلوى او راه رفتم ، ناگاه خود را در بيت المقدس ديدم ، چشمان خود را ماليدم و (پيش خود) گفتم : نكند اشتباه مى كنم ، به من گفت : فلانى ! سير تو سير زاهدان است و سير من سير عارفان ؛ بنابراين زاهد سيار است و عارف طيار، و سيار كى به طيار مى رسد؟! سپس از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديدم .

و قال ابو عمران الواسطى : كنت فى مركب البحر فانكسرت السفينة ، فبقيت انا مع امراتى على لوح و قد ولدت صبيا و لم اشعر به ، حتى صاحت بى و قالت : انا عطشى ، فقلت : يا هذه قدترين هذه حالنا! فبينا انا كذلك اذ قد سمعت حسيسا فوقى ، فرفعت راسى فاذا انا برجل و فى يده سلسلة من ذهب و فيها ركوة من ياقوت احمر، فقال : هاكما فاشربا. قال : فاخذت الركوة فشربنا منها فاذا هو اطيب من المسك و ابرد من الثلج ، و احلى من العسل ، من انت رحمك الله ؟ فقال : انا عبدلمولاك ، فقلت : باى شى ء بلغت الى ما بلغت ؟ قال : تركت هواى لهواه ، فاجلسنى فى هواه . ثم غاب عنى ، فلم اره بعد ذلك .

و ابو عمران واسطى گويد: در كشتى نشسته بودم ، كشتى شكست ، من و همسرم بر تخته پاره اى مانديم و او كودكى زاييده بود كه من نفهميده بودم ، تا اين كه مرا صدا زد و گفت : من تشنه ام ، گفتم : اى زن ، خودت كه حال ما را مى بينى ! در همين حال صداى خفيفى را از بالاى سرم شنيدم ، سر خود را بالا كرده مردى را ديدم كه زنجيرى زرين در دست داشت و در آن ظرفى از ياقوت سرخ بود، گفت : اين را بگيريد و بنوشيد. گويد: ظرف را گرفته از آن نوشيديم ، آب آن خوشبوتر از مشك و سردتر از برف و شيرين تر از عسل بود، گفتم : تو كه هستى ، خدا تو را بيامرزد؟ گفت : من بنده مولاى توام ، گفتم : به چه سبب به اين مقام رسيدى ؟ گفت : دلخواه خود را براى خواسته او ترك كردم ، پس او مرا در خواسته خود نشاند. سپس از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديدم .

و حكى عبدالواحد بن زيد قال : قلت لابى عاصم العاسى . (626) كيف صنعت حين طلبك رسول الحجاج ؟ قال : كنت فى غرفتى فوقعوا على الباب ليدخلوا على ، و صرت مدهوشا، فاذا بين اخذت بيدى و جرتنى قدما او اكثر، فنظرت فاذا انا على جبل ابى قبيس .

و عبدالواحد بن زيد حكايت نموده گفت : به ابى عاصم عاسى گفتم : آن گاه كه فرستاده حجاج در پى تو آمد چه كردى ؟ گفت : من در اتاق خود بودم كه بر لب در ريختند تا بر من وارد شوند، من مدهوش شدم ، ناگاه دستى آمد و دست مرا گرفت و يك يا چند قدمى كشيد، چشم باز كردم و خود را بر بالاى كوه ابو قبيس ديدم .

و حكى ان ابراهيم بن ادهم قال : مررت براعى غنم ، فقلت : هل عندك شربة ماء او من لبن ؟ قال : نعم ، ايهما احب اليك ؟ قال : قلت : الماء. قال : فضرب بعصاه حجرا صلدا لا صدع فيه ، فانبجس الماء منه ، فشربت منه فاذا هو ابرد من الثلج و احلى من العسل . فبقيت متعجبا، قال الراعى : لا تتعجب ، فان العبد اذا اطاع مولاه اطاعه كل شىء.

و حكايت است كه ابراهيم بن ادهم گفت : به چوپانى گذشتم و گفتم : آيا جرعه اى آب يا شير نزد تو هست ؟ گفت : آرى ، كدام يك را بيشتر دوست دارى ؟ گفتم : آب . گويد: با عصايش به سنگ سختى كه هيچ شكاف نداشت زد، پس آب از آن جوشيد كه از برف سردتر و از عسل شيرين تر بود، من در شگفت شدم ، گفت : تعجب مكن ، چرا كه چون بنده از مولايش اطاعت كند همه چيز از او اطاعت خواهند كرد.

و حكى انه كانت لرابعة البصرية سلة معلقة فى بيتها، فكلما ارادت الطعام ضربت بيدها لتلك السلة فوجدت فيها الطعام الذى شاءت .

و حكايت است كه : رابعه بصريه زنبيلى داشت كه در اتاقش آويزان بود، هرگاه طعام مى خواست با دست به آن زنبيل مى زد و هر غذائى كه مى خواست در آن مى يافت .

و قال الحسن (البصرى ): خرج سلمان الفارسى من المداين و معه ضيف ، فاذا بظباء تسير فى الصحراء و طيور يطيرون فى السماء، فقال سلمان : لياءتينى ظباء و طير منكن سمينان ، فقد جاءنى ضيف احب اكرامه . فجاء كلاهما، فقال الرجل : سبحان الله ، و قد سخرلكم الطير فى الهواء! فقال : اتعجب من هذا؟ هل رايت عبدا اطاع الله فعصاه الله تعالى ؟!

و حسن بصرى گويد: سلمان فارسى به همراه ميهمانى از مدائن خارج شد، ناگاه به آهوانى رسيد كه در صحرا مى گشتند و پرندگانى در آسمان پرواز مى كردند، سلمان گفت : از ميان شما چند آهو و چند پرنده چاق و چله نزد من آيد كه مرا ميهمانى رسيده و دوست دارم از او پذيرائى كنم . هر دو آمدند، آن مرد گفت : سبحان الله ! پرنده در آسمان مسخر شماست ؟ سلمان گفت : از اين در شگفتى ؟ آيا ديده اى بنده اى از خدا اطاعت كند و خداى متعال از او نافرمانى نمايد؟!

و قال عبدالواحد بن زيد: بينما انا و ايوب السجستانى (627) نسير فى طريق الشام فاذا نحن باسود اقبل الينا يحمل كارة حطب ، فقلت : يا اسود من ربك ؟ فقال : لمثلى تقول هذا! فرفع راسه الى السماء و قال : الهى حول هذا الحطب ذهبا، فاذا هو ذهب ، ثم قال : اءراءيتم هذا؟ قلنا: نعم ، ثم قال : اللهم رده حطبا، فصاركما كان اولا، و قال : اساءلوا العارفين فان عجايبهم لا تفنى . فقال ايوب : فبقيت متحيرا خجلا من العبد الاسود و استحييت منه حياء ما استحييت قبل ذلك من احد قط، ثم قلت : امعك شى ء من الطعام ؟ قال : فاذا بين ايدينا جام فيه عسل اشد بياضا من الثلج و اطيب ريحا من المسك و قال : كلوا، فوالذى لا اله غيره ليس هذا من بطن نحل ، فاكلنا فما راينا شيئا احلى مته ، ثم انه قال : و ليس بعارف من يعجب من الايات ، و من يعجب من الايات فاعلم انه بعيد من الله . و من عند من روية الاية فانه جاهل بالله .

و عبدالواحد بن زيد گويد: در اين ميان كه من و ايوب سجستانى در راه شام مى رفتيم ، ناگاه به سياهى برخورديم كه بارى هيزم حمل مى كرد، گفتم : اى سياه ، پروردگار تو كيست ؟ گفت : به مثل منى چنين مى گويى ! سپس سر به آسمان برداشت و گفت : خدايا، اين هيزم را طلا كن ، ناگاه طلا شد، سپس ‍ گفت : اين را ديديد؟ گفتم : آرى ، سپس گفت : خدايا آن را به هيزم بازگردان ، به همان حالت اول بازگشت ، وى گفت : از عارفان بخواهيد، زيرا عجايب آنان پايان نپذيرد. ايوب گفت : من از اين بنده سياه سرگردان و شرمنده ماندم و تا آن گاه هرگز از هيچ كس چنين شرمندگيى نبرده بودم ، سپس گفتم : آيا طعامى با تو هست ؟ گويد: اشاره اى كرد و در برابر ما جامى پيدا شد و در آن عسلى بود از برف سفيدتر و از مشك خوشبوتر و گفت : بخوريد، سوگند به كسى كه جز او خدايى نيست اين عسل از شكم زنبور به عمل نيامده است . از آن خورديم و شيرين تر از آن نديده بوديم ، و در شگفت شديم . سپس ‍ گفت : عارف نيست كسى كه از آيات (امور خارق العاده ) تعجب كند و هر كه از آيات تعجب كند بدان كه او از خدا دور است ، و هر كه از ديدن آيات عناد ورزد او جاهل به خداست .

و قال بعضهم : كنت حاجا فاردت التلبية ، و اخذت منديلا لى فغسلته فقطعته نصفين ، ثم اتزرت بنصفه و ارتديت بنصفه الاخر، فلم تزل نفسى تنازعى ببعض الحاجة ، فاذا بهاتف يهتف : فانظر بين يديك ، فنظرت ، فاذا البادية فضة كلها. فمضيت غمضت عينى عنها و قلت : اللهم انى اعوذ بك من كل ارادة سواك .

و يكى از عرفا گويد: به حج رفته بودم ، خواستم لبيك گويم ، حوله اى را گرفته شستم و آن را دو نيم كرده نيمى را به كمر بسته و نيم ديگر را به دوش ‍ گرفتم ، و خواسته اى داشتم كه پيوسته نفسم طالب آن بود، ناگاه شنيدم هاتفى صدا مى زد: به نزد خود بنگر، نگاه كردم ديدم بيابان سراسر تبديل به نقره شد. از آن گذشته و چشم پوشيدم و گفتم : خداوندا، از هر اراده اى جز تو به تو پناه مى برم .

و حكى ان رجلا من العارفين فرغ من اعمال الحج و اركانه ، ثم اخذ يحرم باحرامه مرة اخرى ، و قال : لبيك اللهم لبيك ، فقيل له : يا هذا، ان وقت الحج تكون التلبية و قد مضى ! فقال : قد احرمت من الموطن الى زيارة البيت ، فالان احرمت من البيت الى زيارة رب البيت . فقيل له : هنيئا لمن احرم عن غيره و قصد الى زيارته ، فنعم المزور ربنا.

و حكايت است كه مردى از عارفان از كارها و اركان حج فارغ شده ، سپس ‍ احرامى ديگر بست و لبيك اللهم لبيك گفت . به او گفتند: فلانى ! وقت حج كه تلبيه گفته مى شود گذشت ! گفت : از ميقات به زيارت خانه احرام بستم و حال از خانه به زيارت صاحب خانه احرام بسته ام . به او گفتند: گوارا باد بر كسى كه از غير او احرام بسته و قصد زيارت او را نموده ، و چه خوب زيارت شونده اى است پروردگار ما!

و حكى ان هرم بن حيان قال : كنت اسير على شاطى دجلة فاذا انا برجل اقبل على ، و عليه سيماء العارفين ، فسلمت عليه و قلت : كيف حالك و شانك ؟ قال : سبحان الله ربنا ان كان وعد ربنا لمفعولا. (628) يا هرم بن حيان اشتغل بما يعنيك . فقلت : رحمك الله من اين عرفت اسمى و اسم ابى و ما رايتك قبل اليوم ؟ قال : اما علمت ان العارفين يتعارف بعضهم بعضا بنور المعرفة ؟ فقال : تعجبت من حسن فصاحته و تحيرت من هيبته .

و حكايت است كه هرم بن حيان گفت : بر ساحل دجله راه مى رفتم ناگاه مردى را ديدم كه به سوى من مى آمد و سيماى عارفان داشت ، بر او سلام كرده گفتم : حال و بالت چطور است ؟ گفت : منزه است پروردگار ما كه وعده پروردگار ما شدنى است ، اى هرم بن حيان ، به كار خود مشغول باش . گفتم : خدا تو را رحمت كند، از كجا اسم من و پدرم را دانستى و حال آن كه پيش از امروز تو را نديده ام ؟ گفت : مگر نمى دانى كه عارفان يكديگر را با نور معرفت مى شناسند؟ گويد: از شيوايى سخن او در شگفت شده و از هيبت او متحير ماندم .

و حكى ان ذاالنون المصرى قال : بينا انا اسير فى بلاد الشام فبلغت الى قرية ، فاذا انا بنفر من اهل القرية ، فدنوت منهم فاذا انا باسود و الناس ‍ يضحكون منه ، فرفع راسه الى و قال : يا ذاالنون اعرف قدر الله ، و لا تمن على الله ، و الحبيب لا يمن على الحبيب . ثم نظر الى السماء فقال : يا غاية همم العارفين ان عرفتك فبمواهبك ، و ان شكرتك فبنعمتك . قال : سالت عنه فقيل : هو مجنون لا يفطر فى كل اربعين يوما الا مرة واحدة ، و لا يخالط الناس و لا يكلمهم .

و حكايت است كه ذوالنون مصرى گفت : همان طور كه در بلاد شام سير مى كردم به دهى رسيدم ، ناگاه تنى چند از اهل آن ده را ديدم ، به آنان نزديك شده شخص سياهى را ديدم كه مردم دور او را گرفته و به او مى خنديدند، آن سياه سر به سوى من برداشت و گفت : اى ذوالنون ، قدر خدا را بشناس ، و بر خدا منت منه كه حبيب بر حبيب منت نمى نهد. سپس به آسمان نگريست و گفت : اى نهايت همت عارفان ، اگر تو را شناخته ام از مواهب تو بوده ، و اگر سپاست گفته ام از نعمت تو بوده است . گويد: از حال او پرسيدم ، گفتند: ديوانه اى است كه چهل روز يك بار غذا مى خورد و با مردم آميزش و گفتگو ندارد.

و قال ذوالنون المصرى : بينا اسير على شاطى النيل فاذا انا بجارية متطلعة على النيل و قد اضطربت امواج النيل و هى تقول : الهى تدرى ما تفعل بى ؟ فقلت : يا جارية اتشتكين منه و هو صاحب كل بر و احسان ! فقالت : يا ذوالنون انت الذى اذا شكوت شكوت منه ، و اذا سخطت سخطت عليه . ثم انشات تقول :

من نال ودك لا يشكوك يا سندى   انت المراد و ما سواك محال

فقلت : يا جارية من اين عرفت انى ذوالنون و لم ترنى ؟ فقالت : عرفتك بنور معرفة الجبار. فقلت : اما تجد هيهنا وحشة الوحدة ؟ فقالت : و الذى نور قلبى بنور معرفته ما سكن قلبى قط الى غيره فانه مونس الابرار فى الخلوات ، و صاحب الغرباء فى الفلوات .

و ذوالنون مصرى گفته است : همان طور كه بر ساحل نيل راه مى رفتم دختركى ديدم كه بر لب نيل آمده و نگاه مى كرد - و امواج نيل به شدت حركت داشت - و مى گفت : خدايا! مى دانى كه با من چه مى كنى ؟ گفتم : دخترك ؟ آيا از خدا شكايت مى كنى و حال آن كه او صاحب هر نيكى و احسانى است ؟ گفت : اى ذوالنون ! توئى كه به وقت شكايت از او شكايت داشته ، و به گاه خشم بر او خشم گيرى . سپس اين شعر را سرود: (ترجمه ) (( اى پشتيبان من ، هر كه به دوستى تو رسيد از تو شكايت نكند، توئى مراد، و غير تو محال است كه مراد من باشد )) . گفتم : دخترك ! از كجا شناختى من ذوالنون ام و حال آن كه مرا نديده بودى ؟ گفت : با نور معرفت خداى جبار تو را شناختم . گفتم : آيا در اين جا از تنهايى وحشتى ندارى ؟ گفت : سوگند به آن كسى كه دلم را به نور معرفت خود روشن ساخت هرگز دلم به غير او آرامش نيافته ، چرا كه او مونس ابرار در تنهايى ها، و همدم غريبان در بيابانهاست .

و قال الواسطى : بينا اسير فى البادية اذا انا باعرابى جالسا متفردا (و) دنوت منه و سلمت عليه ، فرد السلام على ، فاردت ان اكلمه فقال : اشتغل بذكر الله ، فان ذكر الله شفاء القلوب . ثم قال : كيف يتفرع ابن آدم من ذكره و خدمته ، و الموت فى اثره ، و الله ناظر اليه ! ثم بكى و بكيت معه فقلت له : ما (لى ) اراك فريدا وحيدا؟ قال : ما انا بوحيد، الله معى ، ما انا بفريد، و الله انيسى . ثم قال : و مضى مسرعا و يقول : يا سيدى اكثر خلقك مشغول عنك بغيرك ، و انت عوض عن جميع ما فات . و يا صاحب كل غريب ، و يا مونس ‍ كل وحيد، و يا ماوى كل فريد. و جعل يمر و انا اتبعه ، ثم اقبل الى و قال : ارجع - عافاك الله - الى من هو خير لك منى ، و لا تشغلنى عمن هو خير لى منك . ثم غاب عن بصرى .

و واسطى گويد: همان طور كه در بيابان مى رفتم ناگاه به بيابانگردى رسيدم كه تنها نشسته بود، به او نزديك شده و بر او سلام كردم ، پاسخ سلامم داد، خواستم با او سخن گويم ، گفت : به ذكر خدا مشغول باش ، زيرا ياد خدا شفاى دلهاست . سپس گفت : چگونه آدميزاده از ذكر و خدمت او فارغ مى شود در حالى كه مرگ در پى او و خدا ناظر اوست ! سپس گريست و من نيز با او گريستم و گفتم : چرا تو را تنها و بى كس مى بينم ؟ گفت : من بى كس ‍ نيستم ، خدا با من است ، من تنها نيستم در حالى كه خدا مونس من است . سپس به سرعت رفت و مى گفت : سرورم ! بيشتر آفريدگانت از ياد تو به ديگرى مشغولند و حال آن كه تو عوض تمام از دست رفتگانى ، اى همدم هر غريب ، اى مونس هر تنها و اى پناه هر بى كس . همين طور مى رفت و من در پى او بودم ، سپس رو به من نمود و گفت : خدا سلامتيت دهد، بر گرد به سوى كسى كه براى تو بهتر از من است ، و مرا از كسى كه از تو براى من بهتر است مشغول مدار، سپس از نظرم پنهان شد.

و حكى ان هرم بن حيان قال : رايت اويس بن عامر فسلمت عليه ، فقال : و عليك السلام يا هرم بن حيان ، فقلت : كيف عرفت اسمى و اسم ابى ؟ قال : عرفت روحى و روحك بنور معرفة ربى . انى احبك فى الله ، قال : ما اظن احدا يحب الله يحب غير الله . قلت : اريد الصحبة و الانس بك ، قال : ما ظننت عارفا يستوحش عن الله حتى يستاءنس بغيره . قلت : اوصنى ، قال : اوصيك بالله سبحانه ، فانه عوض عن كل مافاتك .

حكايت است كه هرم بن حيان گفت : اويس بن عامر را ديدم و به او سلام كردم ، گفت : سلام بر تو اى هرم بن حيان ، گفتم : چگونه اسم من و پدرم را شناختى ؟ گفت : روح خودم و روح تو را با نور معرفت پروردگارم شناختم . گفتم : من تو را در راه خدا دوست مى دارم ، گفت : گمان ندارم كسى كه خدا را دوست داشته باشد غير او را دوست بدارد. (629) گفتم : مى خواهم با تو انس و صحبتى داشته باشم ، گفت : نپندارم كه عارفى با بودن خدا احساس تنهايى كند تا به غير او انس گيرد. گفتم : مرا سفارشى فرما. گفت : تو را به خداى سبحان سفارش مى كنم ، كه او عوض تمام از دست رفته هاى توست .

و قال ذوالنون : كنت اسير فى بعض المفاوز فاذا انا برجل متزر بحشيش ‍ فسلمت عليه ، فرد على السلام ، ثم قال : من اين الفتى ؟ قلت : من بلد مصر، قال : الى اين ؟ قلت : اطلب الانس بالمولى ، قال : اترك الدنيا و العقبى يصح لك الطلب و تصل الى مولاك و انسه . قلت : هذا كلام صحيح صححه لى ، قال : اتتهمنا فيهما اعطينا! و لقد اعطينا حين ما تقول و هو المعرفة . فقلت : ما اتهمك ولكن اريد ان تزيدنى نورا على نور، فقال : يا ذا النون انظر الى فوقك ، فنظرت فاذا السماء و الارض كانهما ذهب يتوقد و يتلاءلاء. ثم قال : يا ذاالنون اغضض بصرك ، فاذا هما صارتا كما كانتا. فقلت : كيف السبيل الى هذا؟ قال : تفرد بالفرد ان كنت له عبدا.