ثم اعلى ايضا ان المعرفة من
العبد، و التعريف من الله سبحانه ، و هو اشرف الجواهر التى فى خزاين
الله تعالى و اعظم هداياه التى يهدى بها الى عباده ، و ان الله تعالى
زين بها قلوب اصفيائه و اهل معرفته . فالعارف كلما لاحظ جلالها هاب و
هرب ، و كلما لاحظ جمالها طاب و طرب . فبقدر ما يلاحظه العارف عن
جلالها و جمالها يصل الى مراتبها، ما روى ان النبى صلى الله عليه و آله
قال : انا افضلكم معرفة .
و نيز بدان كه شناخت از جانب بنده و شناساندن از جانب خداست ، و آن
گرانترين گوهرى است در خزاين الهى و بزرگترين هديه اى است كه به
بندگانش اهدا مى نمايد، و خداى متعال بدان وسيله دلهاى برگزيدگان و اهل
معرفت خود را زينت مى بخشد. پس عارف هر زمان كه جلال آن را ملاحظه كند
ترسيده و بگريزد، و هر گاه به مشاهده جمال آن پردازد بر سر نشاط و طرب
آيد. و هر اندازه كه عارف از جلال و جمال آن ملاحظه كند به همان اندازه
به مراتب آن دست يابد، چنان كه از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت
شده است كه فرمود: (( من در معرفت از همه شما
برترم )) .
قال ابو سليمان : لو ان المعرفة نقشت على شى ء
ما نظر اليها احد الا مات من حسنها و جمالها.
ابو سليمان گفته است : اگر معرفت بر چيزى نقش مى بست ، هيچ كس بدان نمى
نگريست جز آن كه از جمال و زيبائى آن قالب تهى مى كرد.
و قال بعضهم : ان لكل احد راءس مال ، فراءس مال
المؤمن المعرفة . و لكل قوم معاملة ، و معاملة العارف السرور بها. و
المعرفة لتنفع عند كلب العقور و عند الجمل الصوول ، فكيف عند الملك
الغفور!
و يكى ديگر گفته است : هر كسى را سرمايه اى است ، و سرمايه مؤمن معرفت
است . و هر قومى را معامله اى است و معامله عارف شادى بدان است ، معرفت
در برابر سگ هار و شتر مست سودمند است ، چه رسد نزد پادشاه غفور و
آمرزنده .
و قال ابو يزيد: ان فى الليل شرابا لقلوب اهل
المعرفة ، فاذا شربوا طارت قلوبهم فى الملكوت حبا لله و شوقا اليه ،
فبذلك يقطعون لياليهم . الا و ان الناظرين اليه لا الى غيره ذهبوا
بصفوة الدنيا و الاخرة .
و ابو يزيد گويد: همانا دلهاى اهل معرفت را در شب شرابى است ، چون آن
را بنوشند دلهاشان از دوستى خدا و شوق او در ملكوت به پرواز درآيد، و
شب خود را بدين گونه به پايان برند. هان ، آنان كه تنها به او چشم
دوخته اند امور پاك و برگزيده دنيا و آخرت را برده اند.
حكى ان رجلا جاء الى النعمان فقال : انى لا اجد
قلبى يفتح له روح من المعرفة ، قال : فلعلك من المتحيرين ، فان الله
سبحانه ياءبى ان يفتح روح المعرفة للمتحيرين .
حكايت است كه مردى نزد نعمان آمد و گفت : دل خود را چنان نمى يابم كه
درى از نسيم معرفت به روى آن باز شود، گفت : شايد از متحيران باشى ،
زيرا خداوند ابا دارد از اين كه نسيم معرفت را به روى متحيران بگشايد.
و اعلم ان التحير على وجهين : تحير الوحشة ، و
تحير الدهشة . فاما تحير الوحشة فهو للمحرومين المطرودين ، و اما تحير
الدهشة فهو للمشتاقين العارفين . كما يحكى ان بعض العارفين كان يقول فى
بعض مناجاته و انسه : يا دليل المتحيرين زدنى تحيرا.
و بدان كه تحير دو گونه است : تحير وحشت (ترس و دلهره ) و تحير دهشت
(بيم ناشى از عظمت و معرفت ). تحير وحشت از آن محرومان طرد شده است ، و
تحير دهشت از آن مشتاقان عارف . چنان كه حكايت است كه يكى از عارفان در
بعضى از مناجات ها و حالات انس خود مى گفت : اى رهنماى متحيران ، بر
تحيرم بيفزا.
و عن الصادق عليه السلام : من لا يعرف الله
تعالى حق معرفته التفت منه الى غيره .
و از امام صادق عليه السلام روايت است كه : كه هر كه خدا را آن گونه كه
بايد نشناسد به سوى غير او توجه مى كند.
ثم اعلم ايها الاخ الروحانى ان للعارفين حالات
سوى حالات عامة الناس و سوى طريقتهم ، و عيشا بخلاف عيشهم ، و لقد
سبقوا من دونهم سبقا لا بكثرة الاعمال ولكن بصحة الارادات و حسن اليقين
مع دقايق الورع و الانقطاع بالقلب اليه و تصفية السر عن كل مادون الحق
، فاذاقهم الله طعم لباب معرفته ، و انزلهم فى حظيرة قدسه حتى لا
يصبروا عن ذكره و لا يستغنوا عن بره ، و لا يستريحوا بغيره .
حال اى برادر روحانى ، بدان كه عارفان را حالاتى جز حالات و روشهاى
عموم مردم و عيشى به خلاف عيش آنان است . آنان از ديگران گوى سبقت را
ربوده ولى نه با كثرت اعمال بلكه با صحت اراده و حسن يقين همراه با
دقايق ورع و دل بستن به او و تصفيه سر از غير حق ، پس خداوند مزه مغز
معرفت خود را به ايشان چشانيده ، و در آستان قدس خويش فرودشان آورده تا
آن جا كه صبر و سكوت از ذكر او نداشته و خود را از نيكى هايش بى نياز
نديده و به غير او استراحت و آرامش نيابند.
و لقد رغبنا فى ذكر من قصصهم و حكاياتهم ، قال
الله تعالى : و اذكر فى الكتاب مريم ،
(623) و اذكر فى الكتاب ابراهيم ،
(624) و نحن نقص عليك حظا على
(625) ذكر الصالحين .
و ما بسيار مايليم كه پاره اى از داستانها و حكايات ايشان را بازگوييم
، خداى متعال فرموده : (( مريم را در كتاب ياد
كن )) ، (( ابراهيم را در
كتاب ياد كن )) ، و ما نيز بخشى از ذكر صالحان
را براى تو حكايت مى كنيم .
و روى ان النبى صلى الله عليه و آله قال :
اذكروا الصالحين تبارك الله عليكم .
و روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: از صالحان ياد كنيد،
خداوند بر شما بركت مى دهد.
و قال صلى الله عليه و آله : عند ذكر الصالحين
تنزل الرحمة .
و فرمود: به گاه ياد صالحان ، رحمت فرود مى آيد.
و حكى ان بعض العارفين اراد الحج فاحرم و دخل
مكة و طاف حول البيت و فعل جميع ما كان من شرايط الحج ، ثم رفع راسه
الى السماء قال : مولاى مولاى من جميع الاشياء معى .
و حكايت است كه يكى از عارفان اراده حج نمود، پس لباس احرام به تن كرده
، داخل مكه شده ، طواف خانه نمود و تمام شرايط حج را به جا آورد، سپس
سر به آسمان برداشت و گفت : مولاى من ، مولاى من است كه از ميان همه
چيزها با من است .
و حكى ان عبدالواحد بن زيد قال : قصدت بيت
المقدس فضللت الطريق ، فاذا انا بامراة اقبلت الى ، فقلت لها: يا غريبة
اننى ضال ، قالت : كيف يكون غريبا من يعرفه ! و كيف يكون ضالا من يحبه
! ثم قالت لى : فخذ راس عصاى و تقدم بين يدى مشيا. قال : فاخذت راس
عصاها و مشيت بين يديها سبعة اقدام اقل او اكثر فاذا انا فى مسجد بيت
المقدس ، فدلكت عينى و قلت : لعل هذا غلط منى ، فقالت : يا هذا، سيرك
سير الزاهدين و سيرى سير العارفين ، فالزاهد سيار، و العارف طيار، فمتى
يلحق السيار بالطيار؟! ثم غابت ، فلم ارها بعد ذلك .
و حكايت است كه عبدالواحد بن زيد گفت : به قصد بيت المقدس بيرون شدم و
در راه گم گشتم ، ناگاه به زنى رسيدم كه به سوى من مى آمد، به او گفتم
: اى زن ناآشنا، من راه را گم كرده ام . گفت : چگونه ناآشناست كسى كه
او را مى شناسد! و چگونه گمشده است كسى كه او را دوست مى دارد! سپس به
من گفت : سر عصاى مرا بگير و پياده پيشاپيش من برو. گويد: سر عصاى او
را گرفته هفت گام يا كمتر و بيشتر پياده جلوى او راه رفتم ، ناگاه خود
را در بيت المقدس ديدم ، چشمان خود را ماليدم و (پيش خود) گفتم : نكند
اشتباه مى كنم ، به من گفت : فلانى ! سير تو سير زاهدان است و سير من
سير عارفان ؛ بنابراين زاهد سيار است و عارف طيار، و سيار كى به طيار
مى رسد؟! سپس از نظرم ناپديد شد و ديگر او را نديدم .
و قال ابو عمران الواسطى : كنت فى مركب البحر
فانكسرت السفينة ، فبقيت انا مع امراتى على لوح و قد ولدت صبيا و لم
اشعر به ، حتى صاحت بى و قالت : انا عطشى ، فقلت : يا هذه قدترين هذه
حالنا! فبينا انا كذلك اذ قد سمعت حسيسا فوقى ، فرفعت راسى فاذا انا
برجل و فى يده سلسلة من ذهب و فيها ركوة من ياقوت احمر، فقال : هاكما
فاشربا. قال : فاخذت الركوة فشربنا منها فاذا هو اطيب من المسك و ابرد
من الثلج ، و احلى من العسل ، من انت رحمك الله ؟ فقال : انا عبدلمولاك
، فقلت : باى شى ء بلغت الى ما بلغت ؟ قال : تركت هواى لهواه ، فاجلسنى
فى هواه . ثم غاب عنى ، فلم اره بعد ذلك .
و ابو عمران واسطى گويد: در كشتى نشسته بودم ، كشتى شكست ، من و همسرم
بر تخته پاره اى مانديم و او كودكى زاييده بود كه من نفهميده بودم ، تا
اين كه مرا صدا زد و گفت : من تشنه ام ، گفتم : اى زن ، خودت كه حال ما
را مى بينى ! در همين حال صداى خفيفى را از بالاى سرم شنيدم ، سر خود
را بالا كرده مردى را ديدم كه زنجيرى زرين در دست داشت و در آن ظرفى از
ياقوت سرخ بود، گفت : اين را بگيريد و بنوشيد. گويد: ظرف را گرفته از
آن نوشيديم ، آب آن خوشبوتر از مشك و سردتر از برف و شيرين تر از عسل
بود، گفتم : تو كه هستى ، خدا تو را بيامرزد؟ گفت : من بنده مولاى توام
، گفتم : به چه سبب به اين مقام رسيدى ؟ گفت : دلخواه خود را براى
خواسته او ترك كردم ، پس او مرا در خواسته خود نشاند. سپس از نظرم
ناپديد شد و ديگر او را نديدم .
و حكى عبدالواحد بن زيد قال : قلت لابى عاصم
العاسى .
(626) كيف صنعت حين طلبك رسول الحجاج ؟ قال : كنت فى
غرفتى فوقعوا على الباب ليدخلوا على ، و صرت مدهوشا، فاذا بين اخذت
بيدى و جرتنى قدما او اكثر، فنظرت فاذا انا على جبل ابى قبيس .
و عبدالواحد بن زيد حكايت نموده گفت : به ابى عاصم عاسى گفتم : آن گاه
كه فرستاده حجاج در پى تو آمد چه كردى ؟ گفت : من در اتاق خود بودم كه
بر لب در ريختند تا بر من وارد شوند، من مدهوش شدم ، ناگاه دستى آمد و
دست مرا گرفت و يك يا چند قدمى كشيد، چشم باز كردم و خود را بر بالاى
كوه ابو قبيس ديدم .
و حكى ان ابراهيم بن ادهم قال : مررت براعى غنم
، فقلت : هل عندك شربة ماء او من لبن ؟ قال : نعم ، ايهما احب اليك ؟
قال : قلت : الماء. قال : فضرب بعصاه حجرا صلدا لا صدع فيه ، فانبجس
الماء منه ، فشربت منه فاذا هو ابرد من الثلج و احلى من العسل . فبقيت
متعجبا، قال الراعى : لا تتعجب ، فان العبد اذا اطاع مولاه اطاعه كل
شىء.
و حكايت است كه ابراهيم بن ادهم گفت : به چوپانى گذشتم و گفتم : آيا
جرعه اى آب يا شير نزد تو هست ؟ گفت : آرى ، كدام يك را بيشتر دوست
دارى ؟ گفتم : آب . گويد: با عصايش به سنگ سختى كه هيچ شكاف نداشت زد،
پس آب از آن جوشيد كه از برف سردتر و از عسل شيرين تر بود، من در شگفت
شدم ، گفت : تعجب مكن ، چرا كه چون بنده از مولايش اطاعت كند همه چيز
از او اطاعت خواهند كرد.
و حكى انه كانت لرابعة البصرية سلة معلقة فى
بيتها، فكلما ارادت الطعام ضربت بيدها لتلك السلة فوجدت فيها الطعام
الذى شاءت .
و حكايت است كه : رابعه بصريه زنبيلى داشت كه در اتاقش آويزان بود،
هرگاه طعام مى خواست با دست به آن زنبيل مى زد و هر غذائى كه مى خواست
در آن مى يافت .
و قال الحسن (البصرى ): خرج سلمان الفارسى من
المداين و معه ضيف ، فاذا بظباء تسير فى الصحراء و طيور يطيرون فى
السماء، فقال سلمان : لياءتينى ظباء و طير منكن سمينان ، فقد جاءنى ضيف
احب اكرامه . فجاء كلاهما، فقال الرجل : سبحان الله ، و قد سخرلكم
الطير فى الهواء! فقال : اتعجب من هذا؟ هل رايت عبدا اطاع الله فعصاه
الله تعالى ؟!
و حسن بصرى گويد: سلمان فارسى به همراه ميهمانى از مدائن خارج شد،
ناگاه به آهوانى رسيد كه در صحرا مى گشتند و پرندگانى در آسمان پرواز
مى كردند، سلمان گفت : از ميان شما چند آهو و چند پرنده چاق و چله نزد
من آيد كه مرا ميهمانى رسيده و دوست دارم از او پذيرائى كنم . هر دو
آمدند، آن مرد گفت : سبحان الله ! پرنده در آسمان مسخر شماست ؟ سلمان
گفت : از اين در شگفتى ؟ آيا ديده اى بنده اى از خدا اطاعت كند و خداى
متعال از او نافرمانى نمايد؟!
و قال عبدالواحد بن زيد: بينما انا و ايوب
السجستانى
(627) نسير فى طريق الشام فاذا نحن باسود اقبل الينا
يحمل كارة حطب ، فقلت : يا اسود من ربك ؟ فقال : لمثلى تقول هذا! فرفع
راسه الى السماء و قال : الهى حول هذا الحطب ذهبا، فاذا هو ذهب ، ثم
قال : اءراءيتم هذا؟ قلنا: نعم ، ثم قال : اللهم رده حطبا، فصاركما كان
اولا، و قال : اساءلوا العارفين فان عجايبهم لا تفنى . فقال ايوب :
فبقيت متحيرا خجلا من العبد الاسود و استحييت منه حياء ما استحييت قبل
ذلك من احد قط، ثم قلت : امعك شى ء من الطعام ؟ قال : فاذا بين ايدينا
جام فيه عسل اشد بياضا من الثلج و اطيب ريحا من المسك و قال : كلوا،
فوالذى لا اله غيره ليس هذا من بطن نحل ، فاكلنا فما راينا شيئا احلى
مته ، ثم انه قال : و ليس بعارف من يعجب من الايات ، و من يعجب من
الايات فاعلم انه بعيد من الله . و من عند من روية الاية فانه جاهل
بالله .
و عبدالواحد بن زيد گويد: در اين ميان كه من و ايوب سجستانى در راه شام
مى رفتيم ، ناگاه به سياهى برخورديم كه بارى هيزم حمل مى كرد، گفتم :
اى سياه ، پروردگار تو كيست ؟ گفت : به مثل منى چنين مى گويى ! سپس سر
به آسمان برداشت و گفت : خدايا، اين هيزم را طلا كن ، ناگاه طلا شد،
سپس گفت : اين را ديديد؟ گفتم : آرى ، سپس گفت : خدايا آن را به هيزم
بازگردان ، به همان حالت اول بازگشت ، وى گفت : از عارفان بخواهيد،
زيرا عجايب آنان پايان نپذيرد. ايوب گفت : من از اين بنده سياه سرگردان
و شرمنده ماندم و تا آن گاه هرگز از هيچ كس چنين شرمندگيى نبرده بودم ،
سپس گفتم : آيا طعامى با تو هست ؟ گويد: اشاره اى كرد و در برابر ما
جامى پيدا شد و در آن عسلى بود از برف سفيدتر و از مشك خوشبوتر و گفت :
بخوريد، سوگند به كسى كه جز او خدايى نيست اين عسل از شكم زنبور به عمل
نيامده است . از آن خورديم و شيرين تر از آن نديده بوديم ، و در شگفت
شديم . سپس گفت : عارف نيست كسى كه از آيات (امور خارق العاده ) تعجب
كند و هر كه از آيات تعجب كند بدان كه او از خدا دور است ، و هر كه از
ديدن آيات عناد ورزد او جاهل به خداست .
و قال بعضهم : كنت حاجا فاردت التلبية ، و اخذت
منديلا لى فغسلته فقطعته نصفين ، ثم اتزرت بنصفه و ارتديت بنصفه الاخر،
فلم تزل نفسى تنازعى ببعض الحاجة ، فاذا بهاتف يهتف : فانظر بين يديك ،
فنظرت ، فاذا البادية فضة كلها. فمضيت غمضت عينى عنها و قلت : اللهم
انى اعوذ بك من كل ارادة سواك .
و يكى از عرفا گويد: به حج رفته بودم ، خواستم لبيك گويم ، حوله اى را
گرفته شستم و آن را دو نيم كرده نيمى را به كمر بسته و نيم ديگر را به
دوش گرفتم ، و خواسته اى داشتم كه پيوسته نفسم طالب آن بود، ناگاه
شنيدم هاتفى صدا مى زد: به نزد خود بنگر، نگاه كردم ديدم بيابان سراسر
تبديل به نقره شد. از آن گذشته و چشم پوشيدم و گفتم : خداوندا، از هر
اراده اى جز تو به تو پناه مى برم .
و حكى ان رجلا من العارفين فرغ من اعمال الحج و
اركانه ، ثم اخذ يحرم باحرامه مرة اخرى ، و قال : لبيك اللهم لبيك ،
فقيل له : يا هذا، ان وقت الحج تكون التلبية و قد مضى ! فقال : قد
احرمت من الموطن الى زيارة البيت ، فالان احرمت من البيت الى زيارة رب
البيت . فقيل له : هنيئا لمن احرم عن غيره و قصد الى زيارته ، فنعم
المزور ربنا.
و حكايت است كه مردى از عارفان از كارها و اركان حج فارغ شده ، سپس
احرامى ديگر بست و لبيك اللهم لبيك گفت . به او گفتند: فلانى ! وقت حج
كه تلبيه گفته مى شود گذشت ! گفت : از ميقات به زيارت خانه احرام بستم
و حال از خانه به زيارت صاحب خانه احرام بسته ام . به او گفتند: گوارا
باد بر كسى كه از غير او احرام بسته و قصد زيارت او را نموده ، و چه
خوب زيارت شونده اى است پروردگار ما!
و حكى ان هرم بن حيان قال : كنت اسير على شاطى
دجلة فاذا انا برجل اقبل على ، و عليه سيماء العارفين ، فسلمت عليه و
قلت : كيف حالك و شانك ؟ قال : سبحان الله ربنا ان كان وعد ربنا
لمفعولا.
(628) يا هرم بن حيان اشتغل بما يعنيك . فقلت : رحمك
الله من اين عرفت اسمى و اسم ابى و ما رايتك قبل اليوم ؟ قال : اما
علمت ان العارفين يتعارف بعضهم بعضا بنور المعرفة ؟ فقال : تعجبت من
حسن فصاحته و تحيرت من هيبته .
و حكايت است كه هرم بن حيان گفت : بر ساحل دجله راه مى رفتم ناگاه مردى
را ديدم كه به سوى من مى آمد و سيماى عارفان داشت ، بر او سلام كرده
گفتم : حال و بالت چطور است ؟ گفت : منزه است پروردگار ما كه وعده
پروردگار ما شدنى است ، اى هرم بن حيان ، به كار خود مشغول باش . گفتم
: خدا تو را رحمت كند، از كجا اسم من و پدرم را دانستى و حال آن كه پيش
از امروز تو را نديده ام ؟ گفت : مگر نمى دانى كه عارفان يكديگر را با
نور معرفت مى شناسند؟ گويد: از شيوايى سخن او در شگفت شده و از هيبت او
متحير ماندم .
و حكى ان ذاالنون المصرى قال : بينا انا اسير فى
بلاد الشام فبلغت الى قرية ، فاذا انا بنفر من اهل القرية ، فدنوت منهم
فاذا انا باسود و الناس يضحكون منه ، فرفع راسه الى و قال : يا
ذاالنون اعرف قدر الله ، و لا تمن على الله ، و الحبيب لا يمن على
الحبيب . ثم نظر الى السماء فقال : يا غاية همم العارفين ان عرفتك
فبمواهبك ، و ان شكرتك فبنعمتك . قال : سالت عنه فقيل : هو مجنون لا
يفطر فى كل اربعين يوما الا مرة واحدة ، و لا يخالط الناس و لا يكلمهم
.
و حكايت است كه ذوالنون مصرى گفت : همان طور كه در بلاد شام سير مى
كردم به دهى رسيدم ، ناگاه تنى چند از اهل آن ده را ديدم ، به آنان
نزديك شده شخص سياهى را ديدم كه مردم دور او را گرفته و به او مى
خنديدند، آن سياه سر به سوى من برداشت و گفت : اى ذوالنون ، قدر خدا را
بشناس ، و بر خدا منت منه كه حبيب بر حبيب منت نمى نهد. سپس به آسمان
نگريست و گفت : اى نهايت همت عارفان ، اگر تو را شناخته ام از مواهب تو
بوده ، و اگر سپاست گفته ام از نعمت تو بوده است . گويد: از حال او
پرسيدم ، گفتند: ديوانه اى است كه چهل روز يك بار غذا مى خورد و با
مردم آميزش و گفتگو ندارد.
و قال ذوالنون المصرى : بينا اسير على شاطى
النيل فاذا انا بجارية متطلعة على النيل و قد اضطربت امواج النيل و هى
تقول : الهى تدرى ما تفعل بى ؟ فقلت : يا جارية اتشتكين منه و هو صاحب
كل بر و احسان ! فقالت : يا ذوالنون انت الذى اذا شكوت شكوت منه ، و
اذا سخطت سخطت عليه . ثم انشات تقول :
من نال ودك لا يشكوك يا سندى |
|
انت المراد و ما سواك محال |