بحر المعارف (جلد دوم )

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۲۵ -


هر قافله را راه برين باديه نيست   اين باديه را راهروان دگر است (606)
اى عزيز! عقل و عشق در (( عين وقاف )) با هم شريكند، مابه التميز (( لام )) است كه سى است ، و (( شين )) كه سيصد است . عقل گام در عشرات نهد، خطوات او متقارب باشد. و عشق گام در مئات نهد، گام او واسع باشد. اين راه دراز است . عقل مورچه وار رود، به روش او نتوان رفت . عشق شتروار جهد، اين بيابان را جز به شتر عشق طى نتوان كرد. پروانه وار خود را بر اين آتش بايد زد تا چه پيش آيد.

عقل راه نااميدى كى رود   عشق باشد كانطرف بر سردود (607)
عشق آتش بر همه عالم زند   اره برفرقش نهند او نم زند
عاقبت انديش نبود يك زمان   دركشد خوش خوش صد آتش در جهان

اى عزيز! هر كس امروز از شور عشق الهى انس با جمال آن حضرت پيدا نكند آن روز حال او بد است . و بعد از عشق راه به روش پيدا مى شود همچون ماهى در دريا كه راه از پيش پيدا نيست ، به حركت خود راه باز بيند. همچنين سالك عاشق ، راه او به جد و روش پيدا شود كه تا راه نبيند روش ‍ پيدا نكند. اگر گويند كه چگونه تا راه نبيند روش كند؟ بدان كه اينها بهانه عقل است كه عقل افسردگى پيش آورد. عشق گرم پايان به اين سامان و تربيت مقيد نگردد، بى چون و چگونه درافتد، و مى گويد: (( كوشش بيهوده به از خفتگى )) . اى عزيز!

باغ سبز عشق كو بى منتهاست   جز غم و شادى درونش ميوه هاست
عاشقى زين هر دو عالم برتر است   بى بهار و بى خزان سبز وتر است
از غم و شادى نباشد جوش ما   و ز خيال و وهم نبود هوش ‍ ما
حالتى ديگر بود كان نادر است   تو مشو منكر كه حق بس قادر است
تو قياس از حالت انسان مگير   منزل اندر جور و احسان در مگير
جور و احسان رنج و شادى حادث است   حادثان ميرند و حقشان وارث است (608)

اى عزيز! اگر چه آينه مصيقل و منور و معدل باشد تا در آن جهت ندارند كه مطلوب در آن است مطلوب ظاهر نگردد، و همچنين هر علم كه طلب نكنى (609) و اشتياق و نزوع بدان در ذات تو پيدا نيايد آن چه مطلوب است افاضه نكنند. پس معلوم شد كه تا طالب نباشد مطلوب نيابد.

و نيزاى عزيز! بدان كه تا از عالم حس اعراض نكنند از عالم قدس انوار فايض نشود، زيرا كه صور موجودات عقلى در ذات عقول فعاله مرتسم است و استمداد علوم از ايشان است ، و اما تا التفات تو و اتصال تو به وى نباشد هيچ چيز از مغيبات روى ننمايد.

لب ببند و چشم بند و گوش بند   گر نبينى سرها بر من بخند

و مقصود از جمله رياضات آن است كه قوه تخييل و وهم و جمله قواى بدنى منقاد عقل شوند تا در وقت استجلاء منازعه نكنند و راه نزنند، بلكه در متابعت و مشايعت وى باشند. و سرجمله اخلاق اين است . و دل تا معدل و مصيقل و منور نباشد همچنين از عالم غيب در وى روى ننمايند. و تعديل به تبديل و اخلاق باشد، و تصقيل به اجتناب از كدورات معاصى و اعراض از مشاغل اين عالم ، و تنوير به ذكر صافى كه از منبع حكمت در وجود آيد. پس ثابت شد كه تا از عالم حس اعراض نكند از عالم قدس ‍ نصيب نيابد، و بعد از آن كه طلب و اعراض از محسوسات حاصل شد افاضه مبذول است از عقل فعال ، زيرا كه افاضه علوم صفت ذات ايشان است و محال باشد خلاف صفت . پس اگر نفسى استعداد علوم نداشته باشد، از قابل ، نقص باشد نه از راهب .

(( اگر ظرف تو كم گيرد گناهى نيست دريا را )) .

فصل 57: حقيقت معرفت و اقسام آن

چون دانستى كه مقصود اصلى از ايجاد انسان علم به معرفت اسماء و صفات و افعال الهى است ، پس چاره اى از ذكر رسوم معرفت و بعضى از امور كه موجب تشويق طالب است نمى باشد.

اى عزيز! بدان كه : لا شى ء فى خزانة الله سبحانه اعلى و اعظم و اعز من المعرفة حتى قيل فى تعريفها: هى حياة القلب بالمحيى ، كما قال الله تعالى : او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كم مثله - (610) الاية ، و كقوله تعالى : لنحيينه حيوة طيبة ، (611) يعنى به تحقيق معرفته . و قال تعالى فى وصف قلب الكافر: اموات غير احياء و ما يشعرون . (612) و لذا قيل : عليكم بالقلوب فاصفوها، فانها مواضع نظره و مواطن سره ..

... چيزى در خزانه خداى سبحان برتر و بزرگتر و گران تر از معرفت نيست ، تا آن جا كه در تعريف آن گفته اند: معرفت ، حيات دل توسط احيا كننده است ، چنان كه خداى متعال فرموده : (( آيا كسى كه مرده بود پس او را زنده ساخته و براى او نورى قرار داديم كه با آن در ميان مردم راه مى رود مانند كسى است كه ... )) و نيز مانند آيه : (( همانا او را به حياتى پاكيزه حيات بخشيم )) يعنى به تحقق معرفت او. و خداى متعال در وصف كافر فرموده : (( مردگانى هستند غير مستعد براى حيات و نمى دانند كه ... )) از اين رو گفته اند: به دلها بپردازيد و آن ها را صاف و صيقلى كنيد كه دلها محل نظر و جايگاه راز اويند.

و عن النبى صلى الله عليه و آله : ان الله تعالى لا ينظر الى صوركم و لا الى اموالكم ولكن ينظر الى قلوبكم و اعمالكم . (613)

و از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است كه : خداى متعال به چهره ها و دارائيهاى شما نمى نگرد ولى به دلها و اعمال شما نظر دارد.

و قال صلى الله عليه و آله : ان الله تعالى فى كل ساعة نظرة فى قلب العارف بالعطف و الرحمة ، و لذا يقول الله سبحانه : عبدى طهرت منظر الخلايق سنين ، هل طهرت منظرى ساعة . (614)

و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: همانا خداى متعال در هر ساعتى با ديده مهر و راءفت به قلب عارف نظر دارد. و از اين رو خداى سبحان مى فرمايد: بنده من ! سالها نظرگاه خلايق را (كه ظاهر توست ) پاك ساختى ، آيا شده ساعتى نيز نظر گاه مرا (كه قلب توست ) پاك سازى ؟

قال بعضهم : من ماتت نفسه زالت عنه دنياه . و من مات قلبه زال عنه مولاه .

يكى از عرفا گويد: هر كه جانش بميرد دنيايش از او زايل گردد، و هر كه قلبش بميرد مولايش از دست او برود.

قبل لبعض العارفين : ما حياة القلب ؟ قال : المعرفة . قيل : و ما المعرفة ؟ قال : حياة القلب بالمحيى .

به يكى از عارفان گفته شد: حيات دل چيست ؟ گفت : معرفت . گفته شد: معرفت چيست ؟ گفت : حيات دل توسط احياء كننده (خدا).

قيل لبعضهم : ما المعرفة ؟ قال : روية الحق تعالى مع فقدان روية ماسواه ، حتى يصير عند الرائى جميع مملكته فى جنب الله اصغر من خردلة . فهذا ما لا يحتمله قلوب الغفلة و عامة الناس .

به يكى از آنان گفته شد: معرفت چيست ؟ گفت : ديدن خدا همراه با نديدن غير خدا، تا آن جا كه در نزد بيننده ، تمام مملكت خدا در مقايسه با خدا كوچكتر از يكدانه خردل باشد. و اين چيزى است كه دلهاى غافلان و عموم مردم توان تحمل آن را ندارد.

و قال ابو عبدالله بن خفيف : من نظر الى الله تعالى بعين الحقيقة لم يلتفت الى الدنيا و لا الى العقبى ، لان الدنيا و العقبى بر المولى ، و المولى احب الى العارفين من بره .

و ابو عبدالله بن خفيف گويد: هر كه با ديده حقيقت به خداى متعال بنگرد نه به دنيا التفات كند نه به آخرت ، زيرا دنيا و آخرت نيكى خداست ، و نزد عارفان ، خود مولى از نيكى او محبوبتر است .

و قيل : المعرفة نسيان الخلق ، و نسيان كل ما فى عرفهم و عادتهم ، و لذا قيل : معنى نسيان العبد هو قطع القلب عن كل علاقة دون الحق تعالى . و مادام قلب العبد معلقا بفعله او بثواب فعله او باحد دون المعروف سبحانه ليس على تحقيق المعرفة .

و گفته اند: معرفت فراموش كردن خلق و فراموش كردن تمام عرفيات و عادات آن هاست . و از اين رو گفته اند: معنى فراموش كردن بنده ، كنده شدن دل او از هر علاقه اى جز علاقه حق متعال است . و تا دل بنده به عمل يا پاداش عمل يا به هر كسى غير معروف (يعنى خداى ) سبحان وابسته باشد او حقيقة به معرفت دست نيافته است .

و قيل : هى تجريد السر عن كل مادون الحق للحق .

و گفته شده : معرفت ، مجرد داشتن سر و ضمير است از آن چه غير حق است براى حق .

قيل لبعضهم : متى يعرف العبد انه على تحقيق المعرفة ؟ قال : اذا لم يجد فى قلبه مكانا لغير ربه . و لذا قيل : حق لمن عرف الله تعالى حق معرفته ان لا يختار عليه حبيبا سواه .

به يكى از آنان گفته شد: بنده كى مى فهمد كه حقيقة به معرفت رسيده است ؟ گفت : آن گاه كه در دل خود براى غير خدا جايى نيابد. از اين رو گفته اند: سزاوار است براى كسى كه خدا را آن گونه كه بايد، شناخته است محبوبى جز خدا بر او نگزيند.

و قيل : حقيقة المعرفة نور اسكنه الله تعالى قلوب خواصه ، كما قال (تعالى ): افمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه . (615)

و گفته شده : حقيقت معرفت نورى است كه خداى متعال در دل بندگان خاص خود ساكن ساخته است چنان كه فرموده : (( آيا آن كس كه خدا سينه اش را براى اسلام فراخ ساخته پس او بر نورى از سوى پروردگارش ‍ قرار دارد... )) .

و عن النبى صلى الله عليه و آله : ان الله خلق خلقه فى ظلمة ، ثم القى عليه شيئا من نوره ، فمن اصابه من ذلك النور شى ء اهتدى ، و من اخطاه ضل . (616)

و از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت است كه : همانا خداوند خلق خود را در ظلمت آفريد، سپس اندكى از نور خود بر آن افكند، پس هر كه چيزى از آن نور به او رسيد هدايت يافت ، و هر كه آن نور از او به خطا رفت و به او نرسيد گمراه گشت .

و العبد على قدر ما اصابه من ذلك يصل الى تحقيق المعرفة و مرتبة الخواص و اهل الولاية . و هذا نور يخرج من سرادق مننه ، فيقع فى القلب ، فيستنير به الفواد حتى يبلغ شعاعه الى حجب الجبروت ، و ينظر به العارف الى الحى الذى لا يموت ، فلا يحجبه عن الحق الملكوت ، و لا يمنعه الجبروت . فعند ذلك يصير هذا العبد قائما بالله فى مملكته ، و يصير جميع حركاته و اراداته و افعاله و اقواله و حياته و مماته نورا. فهو حينئذ نور على نور، (و من نور الى نور)، و مصيره كل نور. قوله سبحانه : الله نور السموات و الارض - الى قوله - يهدى الله لنوره من يشاء. (617)

و بنده به هر اندازه از آن نور كه به او رسيده حقيقة به معرفت و مرتبه خواص ‍ و اهل ولايت دست مى يابد. و اين نورى است كه از سراپرده هاى منت و بخشش الهى سرچشمه مى گيرد، پس در دل واقع شده ، دل به آن نورانى مى شود تا آن كه شعاعش به حجابهاى جبروت مى رسد و عارف بدان نور به زنده اى كه مرگ ندارد مى نگرد، پس ملكوت او را از حق محجوب نمى دارد و جبروت مانع او نمى گردد. اين جاست كه اين بنده قائم بالله در مملكت او مى گردد، و تمام حركتها، اراده ها، كارها، گفتارها، زندگى و مرگ او نور خواهد شد. پس در اين هنگام او نورى بر نور (و از نور به سوى نور شده ) و بازگشتش به سوى هر نورى خواهد شد. به مثابه اين آيه كه : (( خداوند نور آسمانها و زمين است ... خدا هر كه را خواهد به نور خود راه مى نمايد )) .

و قيل : حقيقة المعرفة مشاهدة الحق بالسر بلا واسطة و كيف و لا شبيه . كما سئل مولانا اميرالمؤمنين عليه السلام : تعبد من ترى ام من لا ترى ؟ فقال عليه السلام : اعبد من ارى لا روية العينين ولكن روية مشاهدة القلب . (618)

و گفته شده : حقيقت معرفت مشاهده حق است با سر و ضمير، بدون واسطه و بدون چگونگى و تشبيه . چنان كه از مولايمان امير مؤمنان عليه السلام سوال شد: آيا كسى را كه مى بينى مى پرستى يا كسى را كه نمى بينى ؟ فرمود: كسى را كه مى بينم مى پرستم ولى نه ديدن با دو چشم بلكه ديدنى كه با مشاهده قلب صورت مى گيرد.

و قيل للامام جعفر الصادق عليه السلام : هل راءيت الله عزوجل ؟ قال : لم اكن لاءعبد ربا لم اره . قيل : (و) كيف رايته و هو الذى لا يدركه الابصار؟ قال : لم تره الابصار بمشاهدة العيان ، ولكن راءته القلوب بمشاهدة الايقان . (619)

كما قال الشاعر:

ان كنت لست معى فالذكر منك معى   قلبى يراك و ان غيبت عن بصرى

و به امام صادق عليه السلام گفتند: (( آيا خداى بزرگ را ديده اى ؟ فرمود: پروردگارى را كه نديده ام نمى پرستم . گفته شد: چگونه او را ديده اى و حال آن كه او كسى است كه ديده ها او را در نيابند؟ فرمود: ديده ها او را با ديد ظاهرى نبينند، بلكه دلها با مشاهده يقين او را ببينند )) . چنان كه شاعر گفته است :

اگر تو با من نيستى ياد تو با من است ، و دلم تو را مى بيند گرچه از چشمم نهانى .

(اقوال ديگرى در تعريف معرفت )

و قيل : المعرفة هى الانفراد بالسر بالفرد للفرد، و تجريد السر عن كل ما دون الفرد، كما قال تعالى : ذرهم ياكلوا و يتمتعوا، (620) و قال تعالى : ذرهم فى خوضهم يلعبون . (621)

و گفته شده : معرفت ، يگانه شدن به سر و درون است براى آن يگانه ، و تجريد و يگانه داشتن سر است از آن چه غير آن فرد است ، چنانكه خداى متعال فرموده : (( آنان را رها ساز تا بخورند و بهره برند... )) و فرموده : (( رهاشان ساز كه در گفتگوهاى لجاجت آميزشان بازى كنند )) .

قيل : حقيقة المعرفة التفرد بالفرد، و التجرد عن كل ماسواه . فاذا تجرد العبد عما سواه فقد تفرد بالفرد.

و گفته شده : حقيقت معرفت ، يگانه شدن به آن يگانه ، و پالوده شدن از غير اوست . پس هرگاه بنده از غير او پالوده شد تحقيقا به آن يكتا يگانه گشته است .

قال يحيى بن معاذ: المعرفة قرب القلب الى القريب ، و مراقبة الروح للحبيب ، و الانفراد عن الكل بالملك المجيب .

يحيى بن معاذ گفته است : معرفت ، نزديكى دل به آن نزديك ، و مراقبت روح از دوست ، و يگانه شدن از همه است با دل بستن به آن پادشاه دادرس .

و قيل : المعرفة هى التى هيئتها جنون ، و صورتها جهل ، و معناها حيرة ، قيل : اما معنى قوله : (( صورتها جهل )) ان العارف شغله علم الله سبحانه عن علم جميع اسباب المعاش و امور الكونين ، فاذا نظر اليه الخلق استجهلوه . و قوله : (( هيئتها جنون )) ان العارف شغله الحق عن الخلق فهو يكون ابدا يشاهد الحضرة بقلبه فى ميدان العظمة ، فيكون و الها بين الخلق ، فاذا نظروا اليه استحمقوه . و قوله : (( معناه حيرة )) ان العارف يشغله وجود الله تعالى عن وجود ما سواه و يفنى كليته تحت جلاله و عظمته ، فيطالع سر ربه ، فيتحير فى علم تدبير ازليته ، فاذا نظر اليه الخلق استدهشوه .

و گفته شده : (( معرفت آن است كه شكلش ديوانگى ، صورتش نادانى و معنايش سرگردانى است )) . گفته شده : معناى (( صورتش نادانى است )) اين است كه عارف را علم به خداى سبحان از علم به تمام اسباب معاش و امور دو عالم مشغول داشته است ، پس چون خلايق بدو بنگرند او را نادان پندارند. و معناى (( شكلش ديوانگى است )) اين است كه عارف را سرگرمى با حق ، از خلق بى خبر ساخته و او هميشه حضرت حق را در ميدان عظمت با قلبش مشاهده مى كند، از اين رو در ميان خلايق حيران و سرگردان بوده و چون بدو بنگرند او را احمق پندارند. و معناى (( معنايش ‍ سرگردانى است )) اين است كه عارف را وجود خداى متعال از وجود غير او مشغول داشته و كليت او در تحت جلال و عظمت خدا فانى ميگردد، ازاين رو به مطالعه سر پروردگارش پرداخته و در علم تدبير ازليت او سرگردان مى ماند، و چون خلايق او را ببينند مدهوش و متحيرش ‍ پندارند.

و قيل : لا يقدر احد ان يخبر عن المعرفة على التحقيق الا الحق ، فان المعرفة منه بدت (بدات - ظ) و اليه تعود.

و گفته شده : هيچ كس آن گونه كه بايد نمى تواند از معرفت خبر دهد جز خدا، زيرا معرفت از او پيدا (شروع - ظ) شده و به او باز ميگردد.

و قال بعضهم : حقيقة المعرفة (نور اسكنه الله قلوب خواصه ) كما قال : هى فناء الكلية تحت اطلاع الحق سبحانه ، كما قيل لابى يزيد: متى يعرف الرجل انه على تحقيق المعرفة ؟ قال : اذا صار فانيا تحت اطلاع الحق سبحانه ، باقيا على بساط الارض بلانفس و لا سبب و لا خلق ، فهو فان و باق ، و باق وفان ، و ميت وحى ، وحى و ميت ، و محجوب و مكشوف ، و مكشوف و محجوب ، فعند ذلك يصير هذا العبد و الها على باب امره ، هائما فى ميدان بره ، متذللا تحت جميل ستره ، فانيا تحت سلطان حكمه ، و باقيا على بساط لطفه .

و يكى از عارفان گويد: حقيقت معرفت ، نورى است كه خداوند در دل خاصان ساكن كند، چنان كه گويد: معرفت ، فانى شدن كليت است در تحت اطلاع حق سبحان ، چنان كه به ابى يزيد گفته شد: آدمى كى مى فهمد كه حقيقة به معرفت دست يافته است ؟ گفت : آن گاه كه در تحت اطلاع حق سبحان فانى شده ، و بر بساط زمين بدون نفس و سبب و خلق باقى بماند، پس او هم فانى است هم باقى ، و هم باقى هم فانى ، هم مرده است هم زنده ، و هم زنده است هم مرده ، هم محجوب است هم مكشوف ، و هم مكشوف است هم محجوب . اينجاست كه چنين بنده اى بر در امر او حيران ، در ميدان نيكى او سرگردان ، در زير پوشش زيباى او خاكسار، تحت سلطان حكم او فانى و بر بساط لطف او باقى خواهد بود.

قيل : هذا صفة قوم صارت انفسهم فانية تحت بقائه و سلطانه من كل حول و قوة ، ثم صاروا باقين بحوله و قوته ، ثم تلاشت املاكهم و اسبابهم تحت جلال الوهيته ، ثم صار مملوكا به دون مملوكته .

گفته شده : اين صفت قومى است كه جانشان درتحت بقا و سلطان خداوند از هر حول و قوه اى فانى شده ، سپس به حول و قوه او باقى گرديده ، سپس ‍ املاك و اسبابشان در تحت جلال الوهيت او متلاشى گشته ، از اين رو مملوك او شده نه مملوك دارائى خود. (622)

و سئل ابو يزيد عن حقيقة المعرفة ، فقال : ان تعرف ان حركات الخلق و سكونهم بالله وحده لا شريك له .

و از ابو يزيد ازحقيقت معرفت پرسش شد، گفت : اين است كه بدانى تمام حركات و سكنات خلق به خدايى است كه يگانه است و شريك ندارد. و روى ان الله تعالى اوحى الى داود عليه السلام : يا داود اعرفنى و اعرف نفسك ، فتفكر داود عليه السلام ثم قال عليه السلام : عرفتك بالفردانية و القدرة و البقاء، و عرفت نفسى بالضعف و العجز و الفناء. فقال الله تعالى : يا داود عرفتنى حق المعرفة .

و روايت است كه : خداى متعال به داود عليه السلام وحى كرد: اى داود، مرا بشناس و خودت را بشناس . داود عليه السلام فكرى كرد و گفت : تو را به يگانگى و قدرت و بقا شناختم ، و خود رابه ضعف و عجز و فنا. خداى متعال به اووحى كرد: اى داود، آن گونه كه بايد مرا شناخته اى .

و روى ان النبى صلى الله عليه و آله قال : لو ان الله تعالى عذب اهل سماواته و اهل ارضه لم يكن ظالما. قالوا: يا رسول الله يعذب اهل الارض ‍ بمعاصيهم ، فما بال اهل السماوات ؟ قال صلى الله عليه و آله : لانهم لا يعرفون حق معرفته .

و روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر خداى متعال اهل آسمانها و اهل زمين خود را عذاب كند ظالم نخواهد بود. گفتند اى رسول خدا، اهل زمين را به خاطر گناهانشان عذاب مى كند، اهل آسمانها را چرا؟ فرمود: زيرا آنان آن گونه كه بايد او را نشناخته اند.

(اقسام معرفت )

اذا تقرر ذلك ، فاعلم ان المعرفة على ضربين : معرفة حق ، و هى الايمان ، و ضدها النكرة . و معرفة تحقيق ، و هى القرب و الانبساط الذى ضدها البعد. و هذه معرفة اصفياء الله و احبائه الذين يعبدونه على بساط فردانيته .

پس از بيان مطالب گذشته ، بدان كه معرفت دو گونه است : 1 - معرفت حق كه همان ايمان است و ضد آن عدم شناسايى است . 2 - معرفت تحقيق كه قرب و انبساط است و ضد آن بعد و دورى است . و اين معرفت برگزيدگان و دوستان خداست كه او را بر بساط يگانگى او مى پرستند.

قيل : العارفون صم و بكم و عمى . و معناه ان من عرف الله حق معرفته قل كلامه و اسماعه و نظره فى غيره ذات الله سبحانه ، و فنى عن روية الاعمال ، و صار متحيرا مع الاتصال و مفتقرا اليه فى جميع الاحوال ، و منقطعا عن الحال الى ولى الحال ، قائما بالامور بحقايقها لا بالحسبان ، فانه راس الخسران و به زلت عن منازل الصديقين اقدامهم .

و گفته شده : عارفان كر و لال و كورند. و معنايش اين است كه آن كس كه خدا را آن گونه كه بايد، شناخت ، سخن و شنيدن و نگاهش در غير ذات خداى سبحان كاهش مى يابد، و از نظر به اعمال فانى ميگردد، و در عين اتصال متحير گشته و در تمام احوال به او نيازمند مى گردد، و از حال به سوى ولى حال دل بندد، و به حقايق امور قيام مى كند نه به پندار و خيال ، كه آن راس ‍ زيان است و بدان سبب قدمهاشان از منازل صديقان مى لغزد.

و قال ابو يزيد: ليس على تحقيق المعرفة من رضى بالحال دون ولى الحال . و قال بعض اهل المعرفة : من عرف الله حق معرفته كل لسانه ، و دهش عقله ، و اى دهشة اشد من دهشة العارف ؟ ان تكلم بحاله هلك ، و ان سكت احترق .

للعارفين قلوب يعرفون بها   نورالاله بسر السر فى الحجب

و ابو يزيد گفته است : حقيقة به معرفت دست نيافته است كسى كه به حال به جاى ولى حال خشنود شود. و يكى از اهل معرفت گويد: هر كه خدا راآن گونه كه بايد، بشناسد، زبانش كند و عقلش مدهوش مى شود، و كدام دهشت از دهشت عارف شديدتر است ، كه اگر از حال خود سخن گويد هلاك شود و اگر لب فرو بندد (جانش ) آتش گيرد. عارفان را دلهايى است كه بدان نور خدا را به سر در حجابها مى شناسند.

مرا دردى است اندر دل اگر گويم زبان سوزد

  و گر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد

قيل لبعض : ما الفرق بين معرفة العام و الخاص و خاص الخاص ؟ فقال : كالفرق بين علم اليقين و عين اليقين و حق اليقين ، و الصدق و الصادق و الصديق .

به يكى از عارفان گفتند: فرق ميان معرفت عام و خاص و خاص الخاص ‍ چيست ؟ گفت : مانند فرق ميان علم اليقين و عين اليقين و حق اليقين ، و فرق ميان صدق و صادق و صديق است .

و قال محمد بن الفضل : ان اول مدرجة من مدارج المعرفة التوحيد، ثم التجريد، ثم التفريد. فاما التوحيد فهو بمعنى قطع الانداد. و اما التجريد فهو بمعنى قطع الاسباب . و اما التفريد فهو بمعنى الاتصال به بلا بين و لا عين و لا دون .

و محمد بن فضل گويد: اولين درجه از درجات معرفت ، (( توحيد )) است ، سپس (( تجريد )) و پس از آن (( تفريد )) است . توحيد به معناى قطع نظير و همتا، تجريد به معناى قطع اسباب ، و تفريد به معناى متصل شدن به اوست بدون آن كه بين (فاصله ) و عين (انيت خود شخص ) و دون (شخص ‍ ديگرى ) در ميان باشد.

و قال بعضهم : المعرفة على خمسة اوجه : اولها وجه الالوهية : و الثانى وجه الربوبية . و الثالث وجه الوحدانية . و الرابع وجه الفردانية . و الخامس ‍ وجه الصمدانية .

فاما وجه الالوهية فهو الخشية فى السر و العلانية . و اما وجه الربوبية فهو الانقيادله بالعبودية . و اما وجه الوحدانية فهو الاعراض عمن سواه . و اما وجه الفردانية فهو الاخلاص له بالقول و الفعل و النية . و اما وجه الصمدانية فهو المراقبة له فى كل خطوة و لحظة .

و ديگرى گويد: معرفت پنج گونه است : 1 - وجه الوهيت . 2 - وجه ربوبيت . 3 - وجه وحدانيت . 4 - وجه فردانيت . 5 - وجه صمدانيت . وجه الوهيت ، خشيت و بيم از خداست در نهان و آشكار. وجه ربوبيت ، سر تسليم فرود آوردن در برابر اوست با انجام عبادت و بندگى كردن . وجه وحدانيت ، بى توجهى است به غير او. وجه فردانيت ، اخلاص براى اوست در گفتار و كردار و پندار. و وجه صمدانيت ، مراقبت و ملاحظه اوست در هر گام و لحظه .