بحر المعارف (جلد دوم )

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۱۳ -


پس بايد كه مريد به باطن پيوسته در هر كار التجا به ولايت شيخ برد، اگر در حضور باشد اگردر غيب ، و در هر حركت كه در حضور و غيبت كند از ولايت شيخ به اندرون و بيرون اجازت طلبد، اگر اجازت بايد بكند و اگر نه ترك كند، زيرا كه واسطه فيوضات ربانيه نسبت به او شيخ است و شيخ از حضرات ائمه معصومين عليهم السلام اخذ مى كند.

در (( عين الحياة )) گفته است كه : (( پيغمبر و ائمه عليهم السلام ماده قابله جميع فيوض و رحمتهايند، و هر فيضى و رحمتى اول برايشان فايض ‍ مى گردد و به طفيل ايشان به مواد قابله ديگر سرايت مى كند در خور استعداد ايشان ، چنان چه نعمت ايجاد اول بر آن حضرت فايض گرديد و بعد از آن بر ديگران )) . (295)

راند ديوان را حق از مرصاد خويش   عقل جزوى را ز استبداد خويش
كه سرى كم كن نه اى تو مستبد   بلكه شاگرد ولى و مستعد
بندگى او به از سلطانى است   كه انا خير دم از شيطانى است
فرق بين و برگزين تو اى خسيس   بندگى آدم از كبر بليس
گفت آن كه هست خورشيد ره او   حرف طوبى هر كه ذلت نفسه
سايه طوبى ببين و خوش بخسب   سر بنه در سايه اى سركش ‍ بخسب
ظل ذلت نفسه خوش مضجعى (296) است   مستعدان صفا را مهجعى (297) است
گر از اين سايه روى سوى منى   زود طاغى گردى و راه گم كنى
پس برو خاموش باش از انقياد   زير ظل امر شيخ اوستاد
ورنه گرچه مستعد و قابلى   مسخ گردى تو ز لاف كاملى
هم ز استعداد و امانى اگر   سركشى ز استاد راد (298) باخبر
صبر كن در موزه دوزى تو هنوز   ور بوى بى صبر گردى پاره دوز
كهنه دوزان گر بديشان صبر و حلم   جمله نودوزان شدندى هم به علم
گر نخواهى هر دمى اين خفت و خيز   كن ز خاك پاى مردى چشم تيز
كحل ديده ساز خاك پاش را   تا بيندازى سر اوباش را
كه ازين شاگردى و زين افتقار   سوزنى باشى شوى تو ذوالفقار
سرمه كن تو خاك هر بگزيده را   هم بسوزد هم بسازد ديده را
چشم اشتر بس بود زان نور بار   كه خورد از بهر نور چشم خار (299)

اى عزيز! بسيار بوده است كه مشايخ كبار توجه به روحانيت يكى از اولياء الله سابق مى جسته اند، چنان چه شيخ بهاء الدين نقشبندى گفته است كه : توجه به روحانيت اويس قرنى - رحمه الله - انقطاع تمام و تجرد كلى از علايق ظاهرى و باطنى بود. و هرگاه توجه به روحانيت خواجه محمد حكيم ترمذى نموده شدى اثر آن توجه ظهور بى صفتى محض بودى ، و هر چند در آن توجه سير افتادى هيچ اثر و صفتى مطالعه نمى افتاد. و چون وجود روحانيت در انوار حقيقت بى نهايت محو شود هر چند آدمى خود طلبد و آن چه سرمايه ادراك (است ) از خويشتن بجويد جز بى صفتى و بى نهايتى چيز ديگر نبيند. و اين سخنان را شيخ در وقتى مى فرمودند كه از مبادى سلوك و احوال خود حكايت مى كردند و توجهات خود را به ارواح طيبه مشايخ كبار و ظهور اثر هر توجهى را در بيان مى آوردند. و اولياء الله مختلفند بعضى بى صفت و بى نشانند، و بعضى از صفت نشانمند گشته اند. بعضى اهل معرفتند، و بعضى اهل معامله ، و بعضى اهل توحيد و كمال حال ، و نهايت درجات اوليا را در بى صفتى و بى نشانى گفته اند. بى صفتى اشاره به كشف ذاتى است كه مقامى بس بلند است و درجه اى بس شريف ، و عبارت و اشارت از كنه آن مرتبه قاصر است .

برتر از علم است و بيرون از عيان   ذاتش اندر هستى خود بى نشان
زو نشان جز بى نشانى كس نيافت   چاره اى جز جانفشانى كس ‍ نيافت
عجز از آن همراه شد با معرفت   كو نه در شرح آيد و نى در صفت

و كمال اين مرتبه بى صفتى حضرت سيد الشهداء راست صلى الله عليه و آله ، و همه انبياء و اولياء على حسب مراتبهم خوشه چينان خرمن سعادت اويند و به استمداد از باطن مقدس او در درجات اين مرتبه ترقى مى نمايند، و مقام محمود كه مخصوص آن حضرت است اشاره به كمال اين مرتبه است . و از خواص مرتبه بى صفتى (آن است ) كه صاحب اين مرتبه از اهل تمكين بود و از صحبت قلب به صحبت مقلب قلب پيوسته و به جميع صفات و اخلاق الهى متخلق و متصف ، و متصرف بود بر احوال باطنى ، بنابراين او را (( اءبوالوقت )) گويند كه از صفتى به صفتى به اختيار خود انتقال تواند نمود و از جمله بقاياى وجود بشريت به كلى صاف شده باشد. و از اين معنى خبر داده اند:

صوفى ابن الوقت باشد در مثال   ليك صافى فارغ است از وقت و حال
حالها موقوف عزم و راى اوست   بسته بر راى جهان آراى اوست (300)

اى عزيز! بايد كه مريد بر افعال شيخ اعتراض نكند و هر چه در نظر وى كج نمايد حواله كجى به چشم خود كند، و اگر به خلاف شرع نمايد اعتقاد كند كه اگرچه مرا خلاف مى نمايد اما شيخ نكند، زيرا كه نظر او در اين باب كاملتر است ، و حكايت موسى عليه السلام و واقعه خضر عليه السلام را به خاطر آورد، پس بداند كه اعتقاد خلاف و اعتراض سبب مفارقت بود حقيقةً اگرچه به صورت مفارقت نبود، چنان كه اعتراض موسى عليه السلام به خضر عليه السلام سبب مفارقت شد.

اى عزيز! تا راه اعتراض به همه وجوه بسته ندارد و پيوسته طريق تسليم نسپرد تسليم نباشد، و تسليم اراده شيخ نردبان قضا و قدر الهى است ، و چون از عهده اين هر دو بر آيد تسليم باشد.

قيل للصادق عليه السلام : باى شى ء يعلم المؤمن انه مؤمن ؟ قال عليه السلام : بالتسليم لله ، و الرضاء فيما ورد عليه من سرور او غضب . (301)

به امام صادق عليه السلام عرض شد: مؤمن به چه چيز مى داند كه مؤمن است ؟ فرمود: به تسليم در برابر خدا، و خشنودى در آن چه بر سر او مى آيد از شادى و خشم .

نوزدهم : تفويض است . مريد بايد كه چون قدم در راه طلب نهد به كلى از سر وجود خود برخيزد و خود را فداى راه خدا كند.

(( شرط اول قدم آن است كه از سر گذرد ))

و از سر صدق بگويد: افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد. (302) و تعبد حق نه از بهر طمع در بهشت و خوف دوزخ كند، يا از بهر كمال و نقصان كند، بلكه از راه بندگى و محبت كند، به هيچ وجه از خوشى و ناخوشى روى از حضرت عزت برنگرداند، نيك و بد خويش به خداى خود حواله نمايد، و بر جاده بندگى ثابت قدم باشد، و اگر هزار خطاب در رسد كه (( مطلب درنيابى )) يك ذره از كار باز نايستد، و به هيچ ابتلا و امتحان از پاى طلب فرو ننشيند و دست از كار باز ندارد.

تا دل رقم عشق تو بر جان دارد   باران بلا بر سر دل مى بارد
جانا به سرت كز تو نگردانم روى   ور عشق هزار از اين برويم آرد

اگر به تيغم بر آورى سر   و گر به جورم برآورى جان
قسم به جانت كه برندارم   سر ارادت زخاك آن كوى

و از مضمون من قرع بابا و لج و لج (303) دست بر ندارد.

گرنشينى بر سر كويى بسى   عاقبت بينى تو هم روى كسى
گفت پيغمبر كه چون كوبى درى   عاقبت زان در بيرون آيد سرى (304)

اى عزيز!

سايه حق بر سر بنده بود   عاقبت جوينده يابنده بود (305)

و فى (( المكاتيب )) : (( سالك بايد صفا و بى صفايى را برطرف كند، چون ثبات قدم شيوه مردان است . صفا تنشط طبع سالك است ، و نزد بالغان از رعونت (306) معدود است . محب تا جوياى وصل است هنوز در محبت خام است .

خواهى به وصال كوش و خواهى به فراق   من فارغم از هر دو مرا عشق تو بس

مردى بود كه سى سال سلوك كرده و در خود يك ذره صفا نيافته ، اما چنان دان كه صفاها همه براى او ذخيره شده به يك بار پيش او خواهد آمد. من كان لله كان الله له )) . (307)

كان لله بوده اى در ما مضى   تا كه كان الله ترا آمد جزا (308)

اى عزيز! بدان كه خداوند تو شكور است ، و ما كان الله ليضيع ايمانكم ان الله بالناس لرؤ ف رحيم . (309) و هيچ كس در معامله به آن جناب زيان نكرده است ؛ مترس و دل را قوى دار، اگر تمام لذات جهان را به من دهند با عمر جاويد كه يك ذره درد او از من بخرند نفروشم ، چه درد او بهتر است از دواى ديگران ، و مرده او بودن به كه زنده جهان .

در عشق اگر بى جان شوى ، جان و جهانت من بسم

  گر دزد دستارت برد، من رسم دستارى كنم

اى عزيز! اساس كار را نه بر مراد نهاده ايم بلكه بر نامرادى نهاده ايم ؛ اگر مراد پيش آيد چيزى است كه به راه باز يافته ايم ، و اگر نامرادى باشد آن خود بر اصل واقع است .

اى عزيز! اين راه را به اعتماد خدا مى رويم و به قوت او مستظهريم نه به قوت خود چشم داريم ، تا مرحمت او چه كند، انتظارى مى كشيم تا چه پيش آيد، درى ديگر نداريم كه اگر اين در را نگشايند آن در را بكوبيم ، به همه حال درى مى كوبيم ، و حقى پيش كسى نداريم كه به ناز آن را بجوييم : يا ايها الناس انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى الحميد. (310) نيازمند و محتاج و دردمند و بى علاج افتاده ايم ، ما بنده ايم ، بنده را بندگى بايد كرد، كار خدايى خدا داند.

تو بندگى چو گدايان به شرط مزد مكن   كه دوست خود روش بنده پرورى داند

و فرق مابين تسليم و تفويض و ساير مقامات ان شاء الله در مرتبه دويم بيان خواهد شد.

بيستم : ترك سفر است در اول كار. قال ابو يزيد لابن خضرويه و كان دايم السفر: الى كم تسيح كانك المسيح ! قال : الماء اذا مكث انتن . فقال : كن بحرا لا تنتن و لا تتغير.

ابو يزيد به ابن خضرويه كه دائم در سفر بود، گفت : چقدر سياحت مى كنى گويا مسيح هستى ! گفت : آب هرگاه بى تحرك بماند مى گندد. ابو يزيد گفت : دريا باش تا نگندى و تغيير نيابى .

قال بعضهم : الانتقال من صفة الى صفة مترقيا نحو ابعد الدرجات فى الخيرات اولى من الانتقال من بقعة الى بقعة . و كم ترى من يسافر بنفسه الى البقاع النائية ، و قل ما يرى من يسافر بروحه فى الاحوال العالية !

يكى از عرفا گويد: انتقال يافتن از صفتى به صفت ديگر تا به دورترين درجات بالا رفتن ، شايسته تر است از انتقال يافتن از مكانى به مكان ديگر. چه بسيار مى بينى كسانى را كه تن خود را به مكانهاى دور دست سفر مى دهند و اندك ديده شود كه كسانى روح خود را به احوال عالى سفر دهند!

جسمى معى غير اءن الروح عندكم   فالجسم فى غربة و الروح فى الوطن
فليعجب الناس منى ان لى بدنا   لا فيه روح ، و لى روح بلا بدن

جسمم با من است ولى روحم پيش شماست ، بنابراين جسم در غربت است ولى روح در وطن است . بايد مردم از من تعجب كنند كه بدنى دارم بى روح ، و روحى دارم بى بدن .

و كسانى كه اختيار سفر مى كنند بعد از استكمال نفس و استيفاى حضور است به سبب مجاهدات و رياضات ، و شايد كه به سبب سفر زيادتى آدابى دست دهد.

و فى (( مصباح الشريعة )) عن الصادق عليه السلام : التفويض خمسة احرف ، لكل منها حكم ، فمن اتى باحكامه فقد اتى به : التاء من ترك التدبير و الدنيا. و الفاء من فناء كل همة غير الله . و الواو من وفاء العهد و تصديق الوعد. و الياء الياءس من نفسك و اليقين بربك . و الضاد من الضمير الصافى فى الله و الضرورة اليه . و المفوض لا يصبح الا سالما من جميع الآفات ، و لا يمسى الا معافى فى بدنه . (311)

و در (( مصباح الشريعة )) از امام صادق عليه السلام روايت است كه : تفويض پنج حرف است كه هر كدام حكمى دارند، پس هر كه احكامش را به جا آورد تفويض را عملى ساخته است : (( تاء )) از ترك تدبير و ترك دنياست . (( فاء )) از فناى هر همت و خاطره اى جز (خاطره ) خداست . (( واو )) از وفاى به عهد و عملى ساختن وعده است . (( ياء )) ياس از خودت و يقين به پروردگارت است . و (( ضاد )) از ضمير و درون صاف و بى آلايش در راه خدا و ضرورت و نيازمندى شديد به اوست . كسى كه كارهاى خود را به خدا واگذار نموده صبح نمى كند مگر در حال سلامتى از تمام آفات ، و شب نمى كند مگر در حال عافيت بدنى .

پس فايده اى كه در سفر و تدبيرى كه از براى انتقال از حضر در فكر و نظر در آورده است با تفويض به حق تعالى منافات دارد، بلكه به آن جناب تفويض ‍ نمايد كه نعم الوكيل و نعم النصير است ، و سفر حقيقى اين سفر است . و بايد از ملامت خدمت شيخ به هيچ وجه روى نگرداند، و اگر شيخ او را هزار بار براند و از خود دور كند نرود، و در ارادت كم از مگسى نباشد كه هر چندش مى رانند او باز مى آيد، و او را ازين وجه (( ذباب )) مى گويند يعنى (( ذب آب )) برانندش بازآيد. اگر از طاووسان اين ره نتواند بود بارى از مگسان باز نماند.

تا عمر بود در طلبت ننشينم   يا خاك شوم يا به كف آرم كانى

اما از نسايم مشايم روح ماءيوس نباشد، و همواره مترقب نفحات عالم قدس ‍ باشد، كه پيغام هميشه مى رسد و مبذول است ، اما در غير آشنايان در نمى گيرد.

همه عالم پر از نسيم صباست   مرد بايد كه بوشناس بود

ان لربكم فى ايام دهركم نفحات ، الا فتعرضوا لها. (312)

سخن شمع به پروانه دلى بايد گفت   كاين حديثى است كه با سوختگان درگيرد

و الحاصل بايد آشنا شد، كه پيغام آشنا نفس روح پرور است . از سفر اين معنى حاصل نمى شود.

بيست و يكم : ترك سوال (313) و طلب از خلق است . باءن لا يسال الا لضرورة ، لانه حرام فى الاصل لقوله صلى الله عليه و آله : من سال عن (ظهر) غنى فانما يستكثر من حميم جهنم . (314) و لما فيه من شكوى الرب ، و احتمال ذل السوال ، و ايذاء قلب المسؤ ول . و نعم ما قيل فى هذا المعنى :

ما اعتاض باذل وجهه بسواله   عوضا و لو نال الغنى بسوال
و اذا السوال مع النوال و زنته   رجح السوال و خف كل نوال
و اذا ابتليت ببذل وجهك سائلا   فابذله للمتكرم المفضال
ان الكريم اذا حباك بموعد   اعطاكه سلسا (315) بغير مطال

... به اين كه جز در حال ضرورت سوال نكند، زيرا سوال در اصل حرام است به دليل فرمايش رسول خدا صلى الله عليه و آله كه : (( هر كه در حال بى نيازى سوال كند جز اين نيست كه از آب جوشان دوزخ زياده مى طلبد )) . و نيز بدين جهت كه در سوال ، شكايت از پروردگار، تحمل خوارى درخواست ، و آزردن دل شخصى كه از وى درخواست مى كند، نهفته است . و چه شعر خوبى در اين باره سروده شده است كه : (( كسى كه با سوالش آبروى خود را ريخته عوض دريافت نمى دارد هر چند از اين درخواست به بى نيازى هم برسد. و هرگاه سوال را با آن چه به دست مى آورى در ترازوى سنجش نهى ، كفه سوال بر كفه نوال و به دست آمده ها مى چربد. و هر گاه گرفتار شدى كه آبروى خود را با درخواست بريزى ، پس ‍ آن را در برابر شخصى كريم و بخشنده بريز. زيرا كريم هرگاه وعده اى به تو دهد، بى دريغ و بدون تاخير به تو خواهد بخشيد )) .

و فى (( العيون )) عن ابى الحسن الرضا عليه السلام قال : سمعت ابى يحدث عن ابيه عليهمالسلام انه قال : انما اتخذ الله ابراهيم خليلا لانه لم يرد احدا، و لم يسال احد قط. (316)

و در (( عيون )) از حضرت رضا عليه السلام روايت است كه : از پدرم شنيدم كه از پدرش عليهما السلام حديث مى گفت كه فرموده : خداوند تنها به اين دليل ابراهيم عليه السلام را دوست خود گرفت كه او هيچ كس را نااميد برنگرداند، و هرگز از كسى درخواست ننمود.

و فى (( فردوس العارفين )) : و روى ان رسول الله صلى الله عليه و آله كان يوما يقول : من يتقبل لى بواحدة اتقبل (له ) برضوانه الاكبر؟ فقيل : انا يا رسول الله . فقال صلى الله عليه و آله : لاتسال الناس شيئا. و كان ذلك الرجل ربما سقط سوط من يده فلا يقول لاحد. ناولنى . حتى ينزل و يرفعه .

و در (( فردوس العارفين )) آمده : روايت است كه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (( چه كسى يك چيز را براى من تعهد مى كند تا من رضوان بزرگ الهى را براى او ضامن شوم ؟ )) يكى گفت : من ، اى رسول خدا. فرمود: (( از مردم چيزى مخواه )) . و آن مرد بسا بود كه تازيانه از دستش مى افتاد و به كسى نمى گفت : تازيانه را به من بده ، تا اين كه خودش ‍ فرود مى آمد و آن را بر مى داشت .

و فيه : ان عيسى عليه السلام قال : طوبى لمن ذكر الله و لم يذكر الا الله ، و طوبى لمن خشى الله و لم يخش الا الله ، و طوبى لمن سال الله و لم يسال الا الله .

و در همان كتاب است كه : عيسى عليه السلام فرمود: خوشا به حال كسى كه خدا را ياد كند و جز خدا را ياد نكند، و خوشا به حال كسى كه از خدا بترسد و از غير خدا نترسد، و خوشا به حال كسى كه از خدا بخواهد و از غير خدا نخواهد.

اى عزيز! دورى ما دورافتادگان اختيار و خواهش ماست ، اما هر چند بنده را اختيار كمتر مى گردد و جود بشرى بيشتر نفى مى گردد و از آن نفى قرب حق سبحانه و تعالى زياده مى شود.

قرب حق دورى تست از بود خويش   بى زيان خود نبينى سود خويش

و به مقدار نفى اختيار بنده موافقت در تدبير او بيشتر مى شود و به مقام رضا و سعادت رضى الله عنهم و رضوا عنه (317) نزديكتر مى گردد. پس همواره بنده به واسطه ترك اختيار و خواست گوناگون كه در طبيعت وى مى باشد از حضيض پستى بشريت به درجات قرب ترقى مى نمايد تا چون به درجه اعلاى بى اختيارى رسد او را هيچ خواستى نباشد، آن گاه از حضيض ‍ بشريت به ذروه عبوديت ترقى تواند نمود و شايسته آن تواند گشت كه به تصرفات جذبه الوهيت ، او را به مرتبه فناء فى الله و بقاء بالله برسانند. كه اول درجات ولايت خاص است ، و منتهاى سير الى الله است ، و مبدا سير فى الله است . عجايب اين طور را نهايت نيست ، و سلوك كه عبارت از سير الى الله است غالبا به حكم سنت الهى شرط اين جذبه كه در سير فى الله است ، نه آن كه هر كه طمع كند يابد، يا هر كه سلوك كند يابد.

نه هر صدف كه فرو خورد قطره باران   درون سينه آن گشت جاى دردانه
صدف بيايد و باران و بحر چندين سال   هنوز نيست محقق كه مى شود يا نه

و اين سير فى الله را مقام وصول خوانند. و اين سير عاشق است به معشوق ، و سير فى الله سير معشوق است به عاشق . و اين سعادت بعد از فناء بشريت و بى اختيارى حقيقى ميسر گردد، چنانكه در هر دو عالم او را هيچ مرادى و خواستى نباشد جز او، و اين بى اختيارى حقيقى به واسطه بى اختيارى در تسليم ولايت شيخ بود، و تسليم اراده نردبان احكام قضا و قدر است .چون اين جا از عهده تسليم در تصرفات ولايت شيخ بيرون آيد تتق (318) عزت از پيش جمال حقيقت بگشايد، و قاصد به مقصود، و مريد به مراد برسد.

و در (( مكاتيب نقشبنديه )) است : (( در طريقه ما مدار وصول به درجه كمال مربوط به رابطه محبت است به شيخ مقتدا، و طالب صادق از راه محبتى كه به شيخ دارد اخذ فيوض و بركات از وطن او مى نمايد، و به مناسبت معنويت ساعة فساعة به رنگ او بر مى آيد. و گفته اند كه : فناء فى الشيخ مقدمه فناء حقيقى است . ذكر تنها بى رابطه مسطوره و بى فناء فى الشيخ موصل نيست . ذكر هر چند از اسباب وصول است لكن غالبا مشروط به رابطه محبت و فناء در شيخ است . آرى اين رابطه تنها با رعايت آداب محبت و توجه و التفات شيخ بى التزام طريق ذكر، موصل است )) .

و حكى ان اباسعيد الخراز قال : كنت فى البادية فنالنى جوع شديد فطالبتنى نفسى ان اسال الله تعالى طعاما، فقلت : و ما هذا من فعل المتوكلين و اهل الهمة ، فطالبتنى نفسى ان اسال الله تعالى اصطبارها، فلما هممت بذلك سمعت هاتفا يقول :

و يزعم انه منا قريب   و انا لا نضيع من اتانا
فهم ابو سعيد سوال صبر   كانا لا نراه و لا يرانا

و حكايت است كه ابو سعيد خراز گفت : در بيابان بودم و گرسنگى شديدى به من دست داد، نفسم از من خواست كه از خداى متعال طعامى بطلبم ، گفتم : اين كار متوكلان و اهل همت نيست ، نفسم از من خواست كه از خداى متعال صبر بطلبم . چون بدين انديشه افتادم ، شنيدم هاتفى مى گفت : و او پندارد كه به ما نزديك است و حال آن كه (مى داند كه ) ما هر كه را نزد ما آيد ضايع و تباه نمى گذاريم . ابوسعيد عزم نمود كه صبر درخواست كند، گويا ما او را نمى بينيم و او نيز ما را نمى بيند.

و روى فى (( فردوس العارفين )) : ان الله تعالى لما قال لموسى عليه السلام : اذهب الى فرعون انه طغى ، (319) فقال موسى عليه السلام : يا رب اهلى و غنمى . قال الله : يا موسى اذا وجدتنى فاى شى ء تصنع بغيرى ؟ يا موسى اذهب و اعتصم بى و استسلم بى و فوض الامور الى ، فانى جعلت الذئب راعيا لغنمك و الملائكة حافظين لاهلك . يا موسى ، من انجاك من المفازة حين فررت من فرعون ؟ و هو يقول فى كل ذنب : يا رب انت انت ، فقال الله تعالى يا موسى هكذا انت انت يوم القيامة بين يدى تكون ، انا السائل و انا المجيب .

و در (( فردوس العارفين )) روايت است كه : چون خداى متعال به موسى فرمود: (( برو نزد فرعون كه او طغيان كرده است )) ، موسى گفت : پروردگارا، خانواده و گوسفندانم (را چه كنم ؟) خداوند فرمود: اى موسى ، حال كه مرا يافته اى تو را با غير من چه كار؟ اى موسى ، برو و به من چنگ زن و تسليم من باش و كارها را به من واگذار، كه من گرگ را چوپان گوسفندانت و فرشتگان را حافظ خانواده ات قرار داده ام . اى موسى ، آن گاه كه از فرعون گريختى چه كسى تو را از بيابان خطرناك نجات بخشيد؟ و او همى گفت : پروردگارا تو تو، خداى متعال فرمود: اى موسى همين گونه تو تو روز قيامت در برابر من خواهى بود، و خودم هم پرسنده ام و هم پاسخگو مى باشم .

و فى (( شرح الصحيفة )) : و روى انه جاء جبرئيل الى النبى صلى الله عليه و آله ، فقال له النبى صلى الله عليه و آله : يا جبرئيل ما تفسير الاخلاص ؟ قال : المخلص الذى لايسال الناس شيئا حتى يجد، و اذا وجد فرضى ، و اذا بقى عنده شى ء فاعطاه .

و در (( شرح صحيفه )) آمده است كه : و روايت است كه جبرئيل عليه السلام نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، پيامبر به او فرمود: اى جبرئيل ، تفسير اخلاص چيست ؟ گفت : مخلص كسى است كه از مردم چيزى نخواهد تا خودش بيابد، و چون يافت راضى باشد، و هرگاه چيزى نزد او باقى ماند آن را بخشش نمايد.

و فى النبوى صلى الله عليه و آله : ما فتح رجل على نفسه باب مسالة الا فتح الله عليه باب فقر. (320)

و در حديث نبوى صلى الله عليه و آله است كه : هيچ مردى درى از سوال به روى خود نگشود جز اين كه خداوند درى از فقر به روى او باز نمود.

اى عزيز! اهل معرفت تفسير نموده اند قناعت را به اكتفا به موجود حقيقى . و محيى الدين گفته است كه : قناعت اكتفاست به حق تعالى در سوال و طلب ، و از غير ناطلبيدن ، و گفته است كه : مراد از اكتفا به موجود اكتفاست به حق تعالى در سوال .

و فى النبوى صلى الله عليه و آله : ان الله يستحيى من العبد ان يرفع اليه يديه فيردهما خائبين . (321)

و در حديث نبوى است كه : همانا خداوند حيا مى كند از بنده كه دو دستش ‍ را به سوى او بالا برد و آن دو را ناكام و تهى باز گرداند.

و روى : (( ان رجلا من النساك اصابته خصاصة ، فقالت امراءته : سل الناس ، فقال : استحيى ، فقالت : غط وجهك . فستر وجهه و جلس على قارعة الطريق ، فاتفق ان طرارا قطع على انسان دراهم ففقدوه ، و اتاهم الرجل الناسك فاخذ و قطعت يده . فاخذ الرجل اليد المقطوعة بيده و عاد الى منزله ، فقالت امراته ، ما هذا؟ قال : هذه يد مددتها فى السوال الى غير الله تعالى )) . و قال بعضهم :

اذا مددت الكف التمس الغنى   الى غير من قال اسالونى ، فشلت
ساصبر نفسى ان فى الصبر عزة   و ارضى بدنياى و ان هى قلت