الثالث : اءِنَّهُ ادخل عليا عليه
السلام فِى الشُّورَى و اءَهلِهِ لَلْخلافَةِ و عده من جملة المستحقين لها حتّى
قَالَ فيه : ((لله اءَنْتَ ابوحسن لولا دعابة فَيكَ. و الله
لو وليتهم لحملتهم الى المحجة البيضاء و الطريق الواضح))(884)
مع اءِنَّهُ لما تنازع ابوبكر و على عليه السلام الخلافة لما طلبوا عليا عليه
السلام لبيعتهم احتج على عليه السلام بقرابته و سابقته و بِمَا قَالَه النَّبِى صلى
الله عليه و آله و سلم فيه ، ادعى ابوبكر اءِنَّهُ سمع رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه
عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم يَقوُل : انا اهل بيت اختار الله لَنَا الْاخِرَة على
الدُّنيَا، و اءنّ الله لم يجمع لنا اهل البيت النبوة و الخلافة ،(885)
و احتج بذلك ابوبكر على على عليه السلام فصدقه عمر يومئذ، و شهد له بذلك اربعة
اولهم عمر ثُمَّ ابوعبيدة و سالم مولى ابى حذيفة و معاذ بن جبل . فكيف صح منه يومئذ
اءَنْ رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم قَالَ اءِنَّهُ لم
يجمع لنا النبوة و الخلافة ، و فِى يوم الشُّورَى ادخل عليا عليه السلام فِى
الخلافة اهله لها، فقد جمع لهم بين النبوة و الخلافة ؟ و ذَلِكَ متناقض لما شهد به
اولا.
سوم اين كه : على عليه السلام را داخل شورى كرد و او را شايسته خلافت دانست و از
جمله مستحقان آن شمرد تا آن جا كه درباره او گفت : ((اى
اباالحسن ، آفرين خدا بر تو، چه شايسته خلافتى اگر اهل شوخى و مزاح گويى نبودى ! به
خدا سوگند اگر زمام امورشان را به دست بگيرى همانا آنان را به راه روشن و جاده باز
و آشكار خواهى برد))، با اين كه چون ابوبكر و على عليه
السلام بر سر خلافت نزاع كردند، آن گاه كه على عليه السلام را براى بيعت خواستند
حضرت به خويشاوندى و سابقه خود در اسلام و به مطالبى كه پيامبر صلى الله عليه و آله
و سلم درباره او فرموده بود احتجاج نمود، و ابوبكر مدعى شد كه از پيامبر شنيده است
كه فرموده ((ما خاندانى هستيم كه خداوند براى ما آخرت را بر
دنيا برگزيده ، و خداوند نبوت و خلافت را براى خاندان جمع نمى كند)).
و با اين حديث [ساختگى] بر على عليه السلام حجت آورد، عمر او را تصديق نموده و چهار
نفر كه اولشان عمر بود و ديگران ابوعبيده و سالم مولاى حذيفه و معاذ بن جبل بودند
همگى گواهى دادند كه ابوبكر راست مى گويد. پس چگونه اين كار از عمر درست است كه از
طرفِى گواهى دهد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده : ((نبوت
و خلافت براى ما جمع نمى شود)) و از طرفِى در روز شورى على
عليه السلام را از كانديداهاى خلافت قرار دهد و او را شايسته خلافت بداند، كه در
اين صورت ميان نبوت و خلافت براى آنان جمع كرده است ؟ و اين با آن چه كه نخست گواهى
داده بود تناقض دارد!
و لهَذَا قَالَ على عليه السلام لولده الحسن عليه السلام حين
قَالَ له الحسن عليه السلام : لَا تدخل نفسك مع اهل الشُّورَى و ارفع نفسك عنهم :
اءِنَّمَا اردت بالدخول معهم متناقضة عمر و قَوْله اءِنَّهُ لن تجتمع لنا النبوة و
الخلافة ، ثُمَّ اءِنَّهُ اهلنى لها، فاردت اظهار مناقضته لِلنَّاس .(886)
از اين رو على عليه السلام به فرزندشان حضرت حسن عليه السلام هنگامى كه به آن حضرت
عرض كرد: ((خود را با اهل شورا داخل مساز و خود را از همسانى
با آنان فراتر گير)) فرمود: مى خواستم با ورود در شورا تناقض
گويى عمر را روشن كنم كه از طرفِى گفت نبوت و خلافت براى ما خاندان جمع نمى شود، و
از طرفِى مرا شايسته خلافت شناخت ، از اين رو مى خواستم تناقض سخن او را براى مردم
آشكار سازم .
و ايضا: اءنّ عمر قَالَ يوم الشُّورَى لو كان احد الرجلين
حيا ابوعبيدة او سالم مولى ابى حذيفة لما خالجنى فِى امر الخلافة شك فِى استحقاقة
للخلافة ،(887)
مع اءِنَّهُ من المعلوم عند الكل اءَنْ سالما لم يكن من قريش بل كان من الموالى ، و
هو يناقض ما رووه يوم السقيفة للانصار من قَوْله م اءنّ النَّبِى صلى الله عليه و
آله و سلم قَالَ: الائمة من قريش ، فابطلوا دعوى الانصار بهَذَا الحديث : فعلم
اءَنْ الشُّورَى اَلَّتِى ابتدعها كانت مستلزمة لهذه المناقضات .
و نيز: عمر در روز شورا گفت : ((اگر يكى از آن دو مرد:
ابوعبيده و سالم مولاى حذيفه بودند ترديدى نداشتم كه هر كدام از آن ها براى خلافت
استحقاق داشتند))، با اين كه نزد همه معلوم است كه سالم از
قريش نبود بلكه از موالى (عجم) بود، و اين با روايتى كه در روز سقيفه براى انصار
خواندند كه ((امامان از قريش اند)) و
با نقل اين روايت ادعاى انصار را باطل كردند تناقض دارد. پس دانسته شد شورايى كه
عمر اختراع كرد مستلزم اين تناقضهاست .
و ايضا: روى مسلم فِى صحيحه و الحميدى فِى الجمع بين
الصحيحين و غير هما من العلماء و للمحدثين انه : ((لما احتضر
النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم و كان فِى البيت رجال مِنْهُمْ عمر بن الخطاب و
جم غفير من الصحابة ، قَالَ النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم : ايتونى بدواة و
بيضاء، و فِى حديث آخر: ايتونى بدواة و كتف اكتب لَكُمْ كتابا لَا تضلوا بعدى .
فَقَالَ عمر: حسبنا كتاب رَبَّنَا، اءنّ نبيكم ليهجر. فاختلف الحاضرون فَقَالَ
بعضهم : القول ما قَالَه النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم ، و قَالَ آخرون :
القول ما قَالَه عمر. فاكثر بينهم الغلط(888)
والاختلاف فِى البيت ، فنظر النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم اليهم نظر المغضب و
قَالَ لهم : قوموا عنى فلا ينبغى عندى التنازع . فخرجوا من عنده . و كان ابن عباس
اءِذَا ذكر هَذَا الحديث يبكى حتّى تبل دموعه الحصى و يَقوُل : يوم الخميس و ما يوم
الخميس ! و كان يَقوُل : اءنّ الرزية كل الرزية ما حال بين رَسول اللَّه صَلَّى
اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و بين كتابه .
(889)
و نيز مسلم در ((صحيح)) خود و حميدى
در ((جمع بين صحيحين)) و ساير علما و
محدثان روايت كرده اند كه : ((چون پيامبر صلى الله عليه و
آله و سلم به حال احتضار در آمد و مردان بسيارى از صحابه از جمله عمر بن خطاب در
خانه بودند، حضرت فرمود: برايم دوات و كاغذى - به روايتى دوات و استخوان شانه اى -
بياوريد تا نامه اى براى شما بنويسم كه پس از من گمراه نگرديد. عمر گفت :
((كتاب خدا ما را كافِى است . پيامبران هذيان مى گويد)).
حاضران اختلاف كردند، بعضى گفتند: سخن ، سخن پيامبر است ، و عده اى گفتند: سخن ،
سخن عمر است . از اين رو سر و صدا و اختلاف در خانه بالا گرفت ، پيامبر صلى الله
عليه و آله و سلم نگاهى خشم آلود به آنان كرده فرمود: ((از
نزد من برخيزيد كه نزاع و اختلاف در حضور من شايسته نيست)).
همگى بيرون رفتند. ابن عباس هرگاه اين حديث را ياد مى كرد ميگريست تا اشك هاى او
سنگريزه ها را تر مى كرد و مى گفت : روز پنجشنبه چه پنجشنبه اى ! و مى گفت : همه
مصيبت ها از آن جا شروع شد كه عمر ميان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و نوشتن
نامه مانع شد.))
و قَالَ ابن ابى الحديد فِى ((شرح نهج
البلاغه)): لولا اءَنْ عمر ان رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه
عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم يموت فِى ذَلِكَ المرض لما جسر اءَنْ ينبس من ذَلِكَ
الكلام بحرف و لَا قدر اءَنْ يتفوّه منه بكلمة .(890
)
ابن ابى الحديد در ((شرح نهج البلاغه))
گويد: اگر نبود كه عمر مى دانست كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در آن مرض
رحلت مى كند، هرگز جراءت نداشت كه حرفِى از اين سخن را به زبان آورد و نمى توانست
به كلمه اى از آن لب گشايد.
و ديگر آن كه : ابن ابى الحديد از ابن عباس در دو سه موضع روايت كرده است كه :
((عمر به من گفت كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم خواست
خلافت على را در حينى كه فرمود: ايتونى بدوات و قلم
تصريح كند و خدا نخواست و من مانع شدم .))(891)
و فضايع اين كلام واضح است . اگر حسبنا كتاب الله
(892) صحيح بود چرا در سقيفه جمع شدند تشاجر و نزاع كردند و بالاخره
چند نفر از راه عداوتى كه به اهل بيت طاهرين عليهم السلام داشتند بيعت به ابوبكر
كردند! و اگر كتاب خدا كافِى بود چرا عمر را ابوبكر تعيين نمود، و چرا عمر شورا
قرار داد، و چرا در احكام حيران و سرگردان بود؟
محكمترين آيات قرآن آيه وضو است ، و بعضى گفته اند كه قريب به صد تشابه در او هست
.و خدا مى فرمايد: اءنّ اَلَّذِى نَ يؤ ذون الله و رسوله
لعنهم الله فِى الدنيا و الآخرة و اعد لهم عذابا مهينا.(893)
و فِى ((صحيح البخارى))
قَالَ النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم فِى مرضه اَلَّذِى تتوفِى فيه بمحضر من
الصحابة : ايتونى بدوات و كتف اكتب لَكُمْ شيئا لَا تختلفون بعدى . و وقع عليه غشية
، فقصد القوم باحضار ملتمس الرَّسوُل صلى الله عليه و آله و سلم ، فَقَالَ عمر:
يهذى الرجل - و روى يهجر -. فلما افاق النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم قَالَوا:
يا رسول الله نحضر ملتمسك ؟ فَقَالَ النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم : بعد
اَلَّذِى قُلْتُم ما قُلْتُم ؟ و مات غضبان عليه مما سمع منه من قول الرجل يهذى .(894)
در ((صحيح بخارى)) آورده است كه :
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مرض موت خود در حضور جمعى از صحابه فرمود:
((برايم دوات و استخوان شانه اى بياوريد تا چيزى برايتان
بنويسم كه پس از من اختلاف نكنيد)). در اين حال بيهوشى به آن
حضرت دست داد، آن قوم خواستند كه خواسته پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را حاضر
كنند. عمر گفت : اين مرد هذيان - و به روايتى نامربوط - مى گويد. چون آن حضرت به
هوش آمد گفتند: اى رسول خدا خواسته شما را حاضر سازيم ؟ فرمود: آيا پس از اين سخنان
ناشايسته كه گفتيد؟ و آن حضرت به خاطر اين كه عمر گفته بود: اين مرد هذيان مى گويد،
بر وى خشمگين مرد.
و لَا يخفِى اءَنْ هَذِهِ الواقعة تدل على الطعن على عمر من
وجوه . الاول : غضب النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم عليه ، و من غضب النَّبِى
صلى الله عليه و آله و سلم عليه غضب الله عليه ، و من غضب الله و رسوله عليه و قد
تقدم جزاؤ ه .
پوشيده نيست كه اين واقعه از چند جهت دلالت بر طعن عمر دارد.اول اين كه : پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم از وى خشمناك بود، و هر كه پيامبر از وى خشمناك باشد
خداوند بر او خشم مى گيرد، و هر كه خدا و رسول بر او خشم گيرند كيفرش در گذشته بيان
شد كه چيست .
الثانى : اءِنَّهُ قدم بين يدى رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه
عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و اختار غير اختياره ، مع اءَنْ الله تعالى حرم ذَلِكَ
و نهى عنه فَقَالَ تعالى : يا ايها اَلَّذِى نَ آمنوا لَا تقدموا بين يدى الله و
رسوله .(895)
و قَالَ تعالى : و ما كان لمومن و لَا مومنة اءِذَا قضى الله و رسوله امرا اءَنْ
يَكوُن لهم الخيرة من امرهم .(896)
فكيف يصحّ من عمر اءَنْ يتقدم بين يدى النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم مع امره
بالكتاب و طلبه الكتابة لينفِى به الاختلاف عَن امته نظر امنه لما يصلحهم و اختيار
لذلك ، فيمنعه منه و يحول بينه و بينه ، و يختار ضد اختياره ، حتّى اوقع بين
الصحابة الاختلاف و القيل و القَالَ يحضرة النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم
اَلَّذِى هو ضد مقصود النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم من امره بكتابة الكتاب ،
حتّى اءِنَّهُم لما قَالَوا له : اناتى بالدواة و الكنف ؟ قَالَ صلى الله عليه و
آله و سلم : اما بعد اَلَّذِى قُلْتُم ما قُلْتُم ، فلا.
دوم اين كه : بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پيشى جست و غير نظر حضرت را
اختيار كرد، با اين كه خداى متعال اين عمل را حرام كرده و از آن نهى نموده و فرموده
: ((اى كسانى كه ايمان آورده ايد بر خدا و رسول او پيشى
نگيريد و خود را جلو نيندازيد)) و فرموده :
((هيچ مرد و زن مؤ منى را نرسد كه چون خدا و رسولش به ارمى حكم كردند آنان
را اختيار نسبت به كار خود باشد)).
پس چگونه از عمر صحيح مى نمايد كه خود را از پيامبر جلو بيندازد با اين كه آن حضرت
امر به احضار كاغذ كرده و خواست چيزى بنويسد تا اختلاف را از امت خود برطرف سازد از
روى عنايتى كه به اصلاح آنان داشت و چنين كارى را انتخاب نمود، و عمر آن حضرت را از
آن كار باز داشت و ميان وى و خواسته اش مانع به عمل آورد و ضد نظر حضرت را انتخاب
نمود تا آن جا كه در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ميان صحابه اختلاف و
گفتگو افكند كه اين درست ضد مقصود پيامبر از نوشتن نامه بود، به طورى كه وقتى به
ايشان گفتند: آيا دوات و استخوان شاءنه بياوريم ؟ فرمود: پس از اين گفتارهاى
ناهنجار، خير.
فدل على اءِنَّهُ صلى الله عليه و آله و سلم علم اءَنْ
المقصود من الكتاب لَا يقع مِنْهُمْ فيَكوُن كتابته عبثا خاليا عَن الفايدة ، و لَا
يجوز فعل ذَلِكَ منه صلى الله عليه و آله و سلم ، و لِاءَجَلِ ذَلِكَ تركه ، لان
الغرض منه نفِى الاختلاف ، فلما وقع مِنْهُمْ الاختلاف بحضرته و فِى بيته قبل موته
بل حال توديعه و طلب مرضاته فكيف ينفعهم الكتاب بعد موته ؟ كما ينادى بذلك تخلفهم
عَن جيش اسامة مع تاءكيده و اصراره بعدم التخلف حتّى اءِنَّهُ صلى الله عليه و آله
و سلم لعن المتخلفين عنه .
و اين عمل حضرت مى رساند كه دانست مقصود از نوشتن عملى نخواهد شد و نوشتن ايشان
بيهوده و خالى از فايده خواهد بود، و چون انجام چنين كارى بر آن حضرت روا نيست از
اين رو آن را ترك نمود، زيرا هدف از نوشتن آن نفِى اختلاف بود، و چون در حضور خودش
و در خانه خودش پيش از مرگش بلكه پيش از وداع و جلب رضايتش اختلاف نمودند نوشتن
نامه براى پس از مرگش چه سودى خواهد داشت ؟ چنان كه تخلف آنان را از لشكر اسامه با
همه تاءكيد و اصرارى كه از سوى آن حضرت مبنى بر عدم تخلف از لشكر ابراز شد تا آن جا
كه متخلفين را لعنت فرمود، نيز منادى سرپيچى آنان از فرمان و نوشتار آن حضرت بود.
فوقوع ذَلِكَ الامور من عمر يدل على قلة مبالاته بالدين و
عدم مراعاته للاوامر الشرعية و اءِنَّهُ لم يكن معظما للنبى صلى الله عليه و آله و
سلم و لَا محترما و لَا ممتثلا لاوامره و لَا مسلما له فِى جميع ما ياءتى به ،
والله تعالى يَقوُل : فلا و ربك لَا يومنون - الاية .(897)
فاين الايمان المتحقق فيه و فِى الجماعة اَلَّذِى نَ قَالَوا: القول ما قَالَه عمر؟
فجعلوا قول عمر هو الحق اَلَّذِى يجب اتباعه ، و قول النَّبِى صلى الله عليه و آله
و سلم هو الباطل اَلَّذِى يجب تركه ، و ذَلِكَ هو الكفر الصريح .
پس سر زدن اين امور از عمر دليل بى مبالاتى وى به دين و عدم مراعاتش نسبت به
دستورات شرعى بوده و اين كه هرگز براى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم ارزش و
احترامى قائل نبوده و فرمانهاى او را گردن نمى گذاشته و نسبت به همه آورده هاى
حضرتش تسليم و پذيرا نبوده است ، و حال آن كه خداى متعال مى فرمايد:
((به پروردگارت سوگند كه ايشان مؤ من نيستند تا اين كه تو را در مشاجرات خود
داور قرار دهند سپس نسبت به حكم تو تن در دهند و نگرانى اى از تو در دل خويش نداشته
باشند)).
كجا ايمان در وى و در گروهى كه گفتند: سخن ، سخن عمر است ، رسوخ كرده است ؟ آنان
سخن عمر را حق واجب الاطاعة و فرمايش پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را باطل
لازم الترك قرار دادند، و اين كفر آشكار است .
و الثالث : اءِنَّهُ لما منع النَّبِى صلى الله عليه و آله و
سلم عَن مراده و حال بينه و بين ما امر به ، لم يقتصر على ذَلِكَ بل تجرى عليه و
نسبه الى ما لَا يجوز عليه ، بل شتمه فِى مقابل وجهه بحضرته و حضرة اصحابه بقَوْله
: ((انّ الرجل ليهجر)) فَاءِن معناه
يهذى و يهذر كحال المبر سمين اَلَّذِى نَ يهجرون و يهذون السلب العقل ، مع اءِنَّهُ
يَقوُل : و ما ينطق عَن الهوى - الاية .(898)
و ذَلِكَ لمن انصف من نسفه دليل على اءن القائل لذلك لم يكن ذا عقيدة فِى الدين - و
الله تعالى ما صرح فِى الكتاب المجيد باسمه تعظيما بل خاطبه يا ايها الرَّسوُل ، و
يا ايها النَّبِى ، الا فِى موضعين نص على رسالته - كيف يَكوُن اماما لكافة النَّاس
و هاديا لهم ؟
سوم اين كه : او چون پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را از خواسته خود باز داشت و
ميان آن حضرت و فرمانش فاصله شد، به همين اكتفا نكرد بلكه جسارت به خرج داد و چيزى
را كه شايسته آن جناب نبود به حضرت نسبت داد بلكه رو در رو و در حضور اصحاب به حضرت
ناسزا گفت كه گفت : ((اين مرد هذيان مى گويد))،
چه معناى اين جمله اين است كه آن حضرت مانند بيماران مبتلا به برسام و ذات الجنب كه
با پريدن عقلشان سخنان پراكنده و نامربوط بر زبان مى رانند، سخن مى گويد؟ با آن كه
خداى متعال مى فرمايد: ((وى از روى هواى نفس سخن نمى گويد...))
و براى هر منصفِى كه كلاه خود را قاضى كند اين سخن دليل آن است كه گوينده اش هرگز
به دين عقيده مند نيست ، با توجه به اين كه خداى متعال در قرآن مجيد به جهت تعظيم
آن حضرت نام وى را نبرده بلكه هميشه با ((اى رسول))
و ((اى پيامبر)) وى را خطاب فرموده
مگر در دو جا كه خواسته نص بر رسالت حضرت بنمايد؛ پس چنين شخصى چگونه مى تواند
پيشواى همه مردم و راهبر هدايتگر آنان باشد؟!
ثُمَّ نقول : لَا يمكن اءَنْ يقَالَ: اءنّ النَّبِى صلى الله
عليه و آله و سلم ما كان عالما بحال امته و تشعبهم شعبا سبعمائة فرقة اصلها ثلاثة و
سبعون ، لانه صلى الله عليه و آله و سلم كان يعلم ما كان و سيَكوُن ، و اخبر صلى
الله عليه و آله و سلم بذلك ايضا بقَوْله : ستفترق امتى على ثلاث و سبعين فرقة ، و
علم اءَنْ الحق واحد مِنْهُمْ، لان الله تعالى قَالَ: و ما بعد الحق الا الضلال ؟(899)
و مع ذَلِكَ ما عيّن للامة خليفة و ما وصى بذلك و جعلهم فِى الحيوة و الضلالة مع
اءِنَّهُ تعالى قَالَ فِى حق نبيه صلى الله عليه و آله و سلم : لقد جاءكم رسول من
انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمومنين رؤ ف رحيم .(900)
و قَالَ تعالى : فلعلك باخع نفسك .(901
) فهذه الراءفة تقتضى اءَنْ يصلح امر الامة و ينصب لهم الامام كما كان
يفعله صلى الله عليه و آله و سلم فِى كل غيبة ، و كما تقدم اءَنْ ذَلِكَ كان مستمرا
من لدن آدم عليه السلام الى زمان نبينا صلى الله عليه و آله و سلم ، و كان رَسول
اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم اشفق عليهم بانفسهم ، لان
النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم اولى بالمومنين ، و هم يَقوُلوُن اءنّ امر
الامامة و الخلافة كان اهم ، و لذلك لم يحضروا جنازة الرَّسوُل ، فنقول : قَالَ
النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم : اءِنَّمَا انالَكُمْ كالوالد لولده ، فاءِذَا
اراد احدكم الغائط فلا يستقبل القبلة و لَا يستدبرها،(902)
فكيف يظن النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم كان حاله هكذا اءَنْ يخرج من بين
الامة و لَا ينصب لهم اماما، مع علوا شاءن هَذَا الامر، و هم تركوا جنازته صلى الله
عليه و آله و سلم و اشتغلوا بتعيين الخليفة لاهتمام به ؟ فيلزم من هَذَا اءَنْ
يَكوُن وا فِى الدين كاملين من النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم .
سپس گوييم : امكان ندارد كه گفته شود پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از حال امت
خود با خبر نبود و نمى دانست كه به هفتصد فرقه كه اصل آن ها هفتاد و سه فرقه است
منشعب خواهند گشت ، چه آن حضرت حوادث گذشته و آينده را مى دانست و از اختلاف امت
خود نيز خبر داده بود كه ((به زودى امت من هفتاد و سه فرقه
خواهند شد))، و مى دانست كه حق با يكى از آنان بيشتر نيست ،
زيرا خداى متعال فرموده است : ((و پس از حق جز گمراهى چه
چيزى مى تواند بود))؟ با اين حال براى امت جانشين معين نكرد
و در اين زمينه سفارشى نفرمود و همه را در حيرت و گمراهى قرار داد، با اين كه
خداوند درباره پيامبرش مى فرمايد: ((همانا پيامبر نزد شما
آمد كه از خود شماست ، مشكلات شما بر او گران است ، به شما حريص است ، و به مؤ منان
رئوف و مهربان است))، و فرموده : (([اى
پيامبر] گويا مى خواهى از اندوه اين كه ايمان نمى آورند جان در بازى !))
اين رافت از سوى آن حضرت اقتضا دارد كه حضرتش امر امت را سامان بخشد و براى آنان
رهبرى نصب كند چنان كه هرگاه از آنان غايب مى شد چنين مى كرد؛ و همانطور كه گذشت
اين شيوه از زمان آدم عليه السلام تا زمان پيامبر ما صلى الله عليه و آله و سلم
ادامه داشته ، و رسول خدا از خود امت به خودشان مهربان تر و دلسوزتر بود، چه به
آنان اولويت داشت ، و با توجه به اين كه خودشان معتقد بودند كه امر رهبرى و خلافت
مهمترين چيز است و از همين رو بر جنازه پيامبر حاضر نشدند؛ ما مى گوييم : پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم فرموده : ((من براى شما مثل پدر
براى فرزند خود هستم ، هرگاه يكى از شما خواست به قضاى حاجت رود روبه قبله و پشت به
قبله ننشيند))؛ پيامبرى كه اين حال رافت اوست چگونه متصور
است كه از ميان امت برود و با همه اهميتى كه مقام امامت دارد براى آنان امامى منصوب
نكند؛ ولى آنان جنازه حضرتش را رها سازند و به جهت اهتمامى كه به اين مقام داشتند
به تعيين خليفه پردازند؟ اين چنين پندارى مستلزم اين است كه آنان در دين از پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم كامل تر بودند!
و فِى ((الملل و النحل)):
((انّ المتقدمين لم يحضروا جنازة الرَّسوُل صلى الله عليه و
آله و سلم بل جاؤ ا الى قبره صلى الله عليه و آله و سلم بعد ثلاثة ايام و صلوا عليه))،(903)
و ذَلِكَ لانتهاز فرصتهم ، و قَالَ الاول للثانى : ((البدار،
البدار، قبل البوار))، و لم يدر اءَنْ التعجيل من الشيطان و
التانى من الرحمن . و اءِذَا اراد الله استخلاف آدم عليه السلام اعلم الملائكة قبله
بستين ؛ و لذلك قَالَ عمر: ((كانت بيعة ابى بكر فلتة و قى
الله المسلمين شرها، فمن عاد الى مثلها فاقتلوه)) و قَالَوا:
لو فرغ بنوهاشم من عزاء النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم لما مكنونا، فلذلك
بادروا الامر. فعلى ذَلِكَ الحق مع الشيعة حيث تقولون : اءنّ النَّبِى صلى الله
عليه و آله و سلم نص على خلافة على عليه السلام .
در كتاب ((ملل و نحل)) گويد:
((كسانى كه براى خلافت پيشدستى كردند و خود را جلو انداختند
بر جنازه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حاضر نشدند بلكه پس از سه روز بر سر قبر
آن حضرت رفته و بر ايشان نماز گزاردند))، و اين به جهت به
دست آوردن فرصت بود، كه اولى (ابوبكر) به دومى (عمر) گفت : ((هر
چه زودتر بشتاب پيش از آن كه تباهى رخ دهد))، او ندانست كه
شتاب كار شيطان است و تانى از خداى رحمان ، خداوند وقتى خواست آدم عليه السلام را
جانشين كند سال ها قبل به فرشتگان اعلام فرمود؛ و به خاطر همين شتاب بود كه عمر گفت
: ((بيعت با ابوبكر شتابزده و بى رويه انجام گرفت كه خداوند
مسلمانان را از شر آن نگه داشت ، پس هر كه به مانند آن باز گردد او را بكشيد))
و از همين رو بود كه گفتند: ((اگر بنى هاشم از عزاى پيامبر
صلى الله عليه و آله و سلم فارغ شوند فرست را از دست ما مى گيرند))
و بدين جهت در كار خود شتاب كردند. بنابر اين حق با شيعه است كه گويند: پيامبر صلى
الله عليه و آله و سلم نص بر خلافت على عليه السلام كرده است .
اءنّ قيل : لو كان لعلى عليه السلام نص لما خالفوه و لم
يتصور منعه . قلنا: لو كان لابى بكر نص لم يتصور من بنى حنيفة منعه . لو كان لموسى
عليه السلام نص لم يتصور رده حتّى قَالَ: لم تؤ ذوننى و قد تعلمون انى رسول الله
اليكم .(904)
اليست اليهود حرفوا الكتاب عَن مواضعه ، و عبدوا العجل ، و هموا بقتل عيسى عليه
السلام و صلبه ؟ اليس قد قتل عثمان مع نص له بزعم المخالف ؟ اليس اخوة يوسف عليه
السلام سمعوا نص ابيهم على يوسف ، و القوه فِى غيابة الجب ، و باعوه بدرهم بخمس ؟
اگر گويند: اگر نصى بر خلافت على عليه السلام وجود داشت با او مخالفت نمى كردند و
منع آن حضرت از خلافت متصور نبود.
گوييم : اگر خلافت ابوبكر بر نصى وجود داشت منع وى از سوى بنى حنيفه تصور نداشت . و
اگر براى موسى نصى بود رد آن حضرت متصور نبود تا آن جا كه گفت : ((چرا
مرا مى آزاريد در حالى كه مى دانيد من فرستاده خدا هستم))؟
آيا قوم يهود كتاب خود را از جايگاه اصلى خويش تحريف نكردند؟ آيا گوساله را
نپرستيدند؟ آيا به كشتن و به دار آويختن عيسى عليه السلام كمر همت نبستند؟ آيا
عثمان با اعتقاد مخالفان به اين كه براى وى نص وجود داشت ، به قتل نرسيد؟ آيا
برادران يوسف با اين كه از سوى پدرشان نص بر يوسف را شنيده بودند، حضرتش را در چاه
نيفكندند و او را به چند درهمى ناچيز نفروختند؟