در اين جا همه ساكت شدند و پاسخى ندادند. ماءمون گفت : شما
از من پرسيديد و نقض خود را گفتيد، حال من از شما بپرسم ؟ گفتند: آرى . گفت : آيا
امت به اجماع اين روايت را نقل نكرده اند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
فرموده : ((هركس عمدا بر من دروغ بندد بايد جايگاه خود را در
آتش فراهم كند))؟ گفتند: چرا. گفت : و نيز اين روايت كه :
((هر كس به گناهى نافرمانى خدا كند، كوچك باشد يا بزرگ ، سپس
آن را دين خود قرار دهد و با اصرار بر آن بميرد، چنين كسى براى هميشه ميان طبقات
دوزخ معذب خواهد بود))؟
گفتند: چرا، گفت : به من خبر دهيد آيا مردى را كه امت او را برگزيده و به خلافت
منصوف ساخته ، مى شود گفت : او خليفه رسول الله و از سوى خداى بزرگ است ، و حال آن
كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را خليفه نساخته باشد؟ اگر گوييد: آرى ،
عناد و انكار ورزيده ايد. و اگر گوييد: نه ، لازمه آن اين است كه ابوبكر خليفه رسول
خدا صلى الله عليه و آله و سلم نبوده و از سوى خداوند منصوب نگشته ، و شما بر
پيامبر خدا دروغ بسته ايد، و در معرض آن قرار گرفته ايد كه از جمله كسانى باشيد كه
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم آنان را به دخول در آتش نشان كرده است .
و خبرونى فِى اى قوليكم صدقتم ؟ فِى قولَكُمْ: مضى و لم
يستخلف ، او فِى قولَكُمْ لابى بكر: يا خليفة رسول الله ؟ فَاءِن كنتم صدقتم فِى
احدهما بطل الاخر. فاتقوا الله و انظروا لانفسكم و دعوا التقليد و تجنبوا الشبهات ،
فو الله لَا يقبل الله عزّ و جل الا من عبد لَا ياءتى الا بما يعقل ، و لَا يدخل
الا فيما يعلم اءِنَّهُ حق ، و الريب شرك (شك - م ص) و كفر بالله عزّ و جل و صاحبه
فِى اَلْنَّار.
به من خبر دهيد كه در كدام يك از اين دو قول خود راست مى گوييد؟ اين كه آن حضرت در
گذشت و جانشين معين نكرد، يا در اين كه به ابوبكر، اى خليفه رسول خدا مى گوييد؟ در
هر كدام راست گوييد قول ديگرى باطل خواهد بود. پس از خداوند پروا كنيد، و به خود
بينديشيد، تقليد را رها كنيد و از شبهات اجتناب ورزيد، كه به خدا سوگند خداى بزرگ
عملى را نمى پذيرد مگر از بنده اى كه جز عمل معقول نياورد و جز در آن چه كه آن را
حق مى داند داخل نشود. ترديد شرك (شك) و كفر به خداست و صاحب آن در آتش .
و خبرونى هل يجوز ابتياع احدكم عبدا فاءِذَا ابتاعه صار
مولاه و صار المشترى عبده ؟ قَالَوا: لَا. قَالَ: كيف جاز اءَنْ يَكوُن من اجتمعتم
عليه انتم و استخلفتموه صار خليفة عليكم و انتم وليتموه ، الا كنتم الخلفاء عليه ؟
بل تولون خليفة و تقولون اءِنَّهُ خليفة رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ
آلِهِ وَ سَلَّم ثم اءِذَا سخطتم عليه قتلتموه كما فعل بعثمان بن عفان !
به من خبر دهيد آيا جايز است يكى از شما بنده اى بخرد و پس از خريد آن بنده آقاى او
شود و خريدار، بنده او؟ گفتند: نه . گفت : پس چگونه جايز است كه آن كس كه شما بر او
گرد آمديد و او را خليفه ساختيد بر شما خلافت پيدا كند و حال آن كه شما او را ولايت
بخشيده ايد؟ در اين صورت چرا شما بر او خليفه نباشيد؟ شما خودتان كسى را ولايت مى
بخشيد و مى گوييد او خليفه رسول خدا است ، و چون بر او خشمناك شديد او را مى كشيد
همانطور كه با عثمان عمل شد!
فَقَالَ قائل منهم : لان الامام وكيل المسلمين اءِذَا رضوا
عنه ولوه و اءِذَا سخطوا عليه عزلوه . قَالَ: فلمن المسلمون و البلاد و العباد؟
قَالَوا: لله عزّ و جل . قَالَ: فالله اولى اءَنْ يوكل على عباده و بلاده من غيره ،
لان من اجماع الامة اءِنَّهُ من احدث فِى ملك غيره فهو ضامن و ليس له اءَنْ يحدث ،
فَاءِن فعل مآثم غارم .
يكى از آنان گفت : زيرا امام وكيل مسلمين است ، هرگاه از او خوشنود بودند ولايتش مى
دهند، و هرگاه بر او خشم گرفتند عزلش مى كنند. ماءمون گفت : مسلمانان و بلاد و
بندگان از آن كيستند؟ گفتند: از آن خداى بزرگ . گفت : پس خداوند از ديگران سزاوارتر
است كه بر بندگان و بلاد خود وكيل بگمارد، چه به او اجماع امت هر كس در ملك ديگرى
كارى انجام دهد ضامن است ، و او را نرسد كه عملى انجام دهد و اگر داد گنهكار و
بدهكار است .
ثم قَالَ: خبرونى عَن النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم هل
استخلف حين مضى ام لَا؟ فقَالَوا: لم يستخلف . قَالَ: فتركه ذَلِكَ هدى ام ضلال ؟
قَالَوا: هدى . قَالَ: فعلى النَّاس اءَنْ يتبعوا الهدى و يتركوا الباطل . قَالَوا:
قد فعلوا ذَلِكَ. قَالَ: فَلِم استخلف النَّاس بعده و قد تركه هو؟ و ترك فعله
ضلال ، و محال اءَنْ يَكوُن خلاف الهدى هدى ، و اءِذَا كان ترك الاستخلاف هدى فَلِم
استخلف ابوبكر و لم يفعله النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم ؟ و لم جعل عمر الامر
شورى بين المسلمين خلافا على صاحبه ؟ زعمتم اءَنْ النَّبِى صلى الله عليه و آله و
سلم لم يستخلف و اءَنْ ابابكر استخلف ، و عمر لم يترك الاستخفاف كما تركه النَّبِى
صلى الله عليه و آله و سلم بزعمكم ، و لم يستخلف كما فعل ابوبكر، و جاء بمعنى ثالث
.
سپس گفت : به من خبر دهيد آيا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هنگام درگذشت خود
جانشين معين كرد يا نه ؟ گفتند: جانشين معين نكرد. گفت : آيا اين ترك او هدايت بود
يا ضلالت ؟ گفتند: هدايت بود. گفت : پس بر مردم واجب است كه از هدايت پيروى كنند و
باطل را رها سازند. گفتند: مردم چنين كردند. گفت : پس چرا مردم جانشين تعيين
كردند در حالى كه آن حضرت اين كار را ترك كرده بود؟ ترك فعل رسول خدا صلى الله عليه
و آله و سلم گمراهى است و محال است كه خلافت هدايت ، هدايت باشد. و هرگاه ترك تعيين
جانشين هدايت است پس چرا ابوبكر جانشين معين كرد و حال آن كه پيامبر صلى الله عليه
و آله و سلم نكرد؟ و چرا عمر بر خلاف رفيق خود ابوبكر، خلافت را به صورت شورى ميان
مسلمين قرار داد؟ شما معتقديد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم جانشين معين
نكرد، ابوبكر جانشين تعيين كرد، و عمر نه مانند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
استخلاف را ترك كرد و نه مانند ابوبكر استخلاف كرد، بلكه چيز سومى را عمل نمود.
خبرونى اى ذَلِكَ ترونه صوابا؟ فَاءِن رايتم فعل النَّبِى
صلى الله عليه و آله و سلم صوابا فقد اخطاتم ابابكر، و كذل القول فِى بقية الاقويل
. و خبرونى ايهما افضل ؟ ما فعل النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم بزعمكم من ترك
الاستخلاف او ما صنعتم انتم من الاستخلاف ؟ و خبرونى هل ولى احد بعد النَّبِى صلى
الله عليه و آله و سلم باختيار الصحابة منذ قبض النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم
الى اليوم ؟ فَاءِن قُلْتُم : لَا، فقد اوجبتم اءَنْ النَّاس كلهم عملوا الضلالة
بعد النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم و اءنْ قُلْتُم : نعم ، اكذبتم الامة و
ابطل قولَكُمْ الوجوه (الوجود - م ص) اَلَّذِى لَا يدفع
به من خبر دهيد كداميك را درست مى دانيد؟ اگر كار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
را درست مى دانيد ابوبكر را به خطا نسبت داده ايد، و همين طور در باقى گفتارها. به
من خبر دهيد كداميك بهتر است ؟ آن چه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم كرد كه به
گمان شما ترك استخلاف است ، يا آن چه شما عمل كرديد كه استخلاف است ؟ به من خبر
دهيد آيا پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و از روزگار رحلت آن حضرت تا به
امروز كسى به انتخاب صحابه به ولايت رسيده است ؟ اگر گوييد: نه ، لازمه اش اين
است كه مردم پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همگى به ضلالت عمر كردند. و
اگر گوييد: آرى ، امت را دروغگو دانسته ايد و وجوه (يا واقعيت) غير قابل نقضى اين
قول شما را ابطال مى سازد.
و خبرونى عَن قول الله عزّ و جل : قل لمن ما فِى السموات و الارض قل الله .
(873)
اصدق هَذَا ام كذب ؟ قَالَوا: صدق . قَالَ: افليس ما سوى الله لله عزّ و جل اءذْ
كان مالكه و محدثه ؟ قَالَوا: نعم . قَالَ: ففِى هَذَا بطلان ما اوجبتم من اختياركم
خليفة تفترضون طاعته و تسمونه خليفة رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ
وَ سَلَّم و انتم استخلفتموه و هو معزول عنكم اءِذَا غضبتم عليه و عمل بخلاف محبتكم
، و هو مقتول اءِذَا ابى الاعتزال . ويلَكُمْ، لَا تفتروا على الله كذبا فتلقوا
عذاب ذَلِكَ غدا اءِذَا قمتم بين يدى الله عزّ و جل و اءِذَا وردتم على رَسول
اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و قد كذبتم عليه متعمدين ، و قد
قَالَ: من كذب على متعمدا فليتبواء مقعده من اَلْنَّار.
به من خبر دهيد از قول خداى بزرگ كه فرموده : ((بگو آن چه در
آسمان ها و زمين است از آن كيست ؟ بگو: از آن خداست))، آيا
اين راست است يا دروغ ؟ گفتند: راست است . گفت : آيا غير خدا هر چه هست از آن خدا
نيست ، چه خدا مالك و آفريننده آن هاست ؟ گفتند: چرا. گفت : پس در اين قرارتان
بطلان اين نهفته است كه شما خليفه اى را انتخاب مى كند و اطاعتش را واجب مى دانيد و
او را خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى ناميد در حالى كه خودتان او را
خليفه ساخته ايد، و چون بر او خشمگين شويد و بر خلاف خواسته شما عمل كند معزول مى
شود، و اگر از استعفا و اعتزال خوددارى كند كشته خواهد شد. واى بر شما بر خدا دروغ
افترا نبنديد كه فردا عذاب آن را خواهيد ديد، آن گاه كه در برابر خداى بزرگ بايستيد
و آن گاه كه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وارد شويد در حالى كه عمدا بر
آن حضرت دروغ بسته ايد، و حال آن كه او فرموده بود كه : ((هر
كس عمدا بر من دروغ بندد بايد جايگاه خود را در آتش فراهم كند)).
ثم استقبل القبلة و رفع يديه و قَالَ: اللهم انى قد نصحت لهم
، اللهم انى قد ارشدتهم ، اللهم انى قد اخرجت ما وجب على اخراجه من عنقى ، اللهم
انى لم ادعهم فِى ريب و لَا فِى شك ، اللهم انى ادين بالتقريب اليك بتقديم على عليه
السلام على الخلق بعد نبيك صلى الله عليه و آله و سلم كما امرنا به نبيك صلى الله
عليه و آله و سلم .
سپس روبه قبله نمود و دو دست خود را برداشته گفت : خداوندا من براى آنان خيرخواهى
كردم ، خداوندا من ارشادشان نمودم ، خداوندا من آن چه را بر عهده ام بود از گردن
خود برداشتم ، خداوندا من ايشان را در شك و ترديد رها نكردم ، خداوندا با تقرب جستن
به تو براى تو ديندارى كردم ، به اين وسيله كه على عليه السلام را پس از پيامبر تو
صلى الله عليه و آله و سلم بر همه خلق مقدم مى دارم همانطور كه پيامبر تو صلى الله
عليه و آله و سلم ما را امر فرموده است .
ثم قَالَ: ثُمَّ افترقنا، فَلِم نجتمع بعد ذَلِكَ حتّى قبض
المَاءموُن . و فِى حديث آخر: فسكت القوم ، فَقَالَ لهم : لم سكتتم ؟ قَالَوا: لَا
ندرى ما نقول . قَالَ: يكفينى هَذِهِ الحجة عليكم . ثُمَّ امر باخراجهم . قَالَ:
فخرجنا متحيرين خجلين . ثُمَّ نظر المَاءموُن الى الفضل بن سهل فَقَالَ: هَذَا اقصى
ما عند القوم ، فلا يظن ظانّ اءَنْ جلالتى منعتهم من النقض علىَّ.(874)
راوى گويد: سپس پراكنده شديم . و پس از آن تا وقتى كه ماءمون درگذشت ديگر گرد
نيامديم .و در حديث ديگرى آمده است كه : پس قوم ساكت شدند. گفت : چرا ساكت مانده
ايد؟ گفتند: نمى دانيم چه بگوييم ؛ گفت : ((همين حجت مرا بس
است . سپس دستور داد همه را بيرون كند.
راوى گفت : ما همه متحير و سرافكنده بيرون شديم . سپس ماءمون به فضل بن سهل نگاه
كرد و گفت : اين نهايت آن چيزى است كه داشتند، و نبايد كسى گمان كند كه جلالت من
مانع از آن شد كه سخنان مرا نقض كنند [بلكه ديگر سخنى نداشتند و پاسخى نمى توانستند
داد].
فصل [37]: [زمينه سازى شيخين براى محروم ساختن على عليه
السلام از خلافت]
و اعلم انهم لم يحضروا فِى
عزاء النَّبِى صلى الله عليه و آله و سلم و ذَلِكَ مجمع عليهعند الكل ، و عمر كان
مع صاحبه فِى سقيفة بنى ساعدة فِى طلب الخلافة و الامارة له ، و هما مع الشرار
النَّاس لم يحضروا عزاء نبيهم صلى الله عليه و آله و سلم و لَا دفنه و لَا تجهيزه و
لَا الصلاة عليه بن اشتغلا عَن ذَلِكَ المصاب الجليل و الفادح العظيم بالقليل و
القَالَ و المنازعات و المخاصمات فِى مقامه و الولاية للامر بعده ، قبل دفنه جراءة
منهم على الله و شماتة بموت رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم
و طلبا للفرصة و حرصا على الدنيا و حبا للرياسة مع كونهم ليسوا من اهلها، بل كيف
ساغ لعمر السعى و الجد و التشمير فِى عقد البيعة لابى بكر حتّى فعل لاجلها المناكير
و خاصم اكابر الصحابة ، مع اءِنَّهُ رجل من ساير المسلمينلم يجلعه الله تعالى و لَا
رسوله فِى ذَلِكَ المقام ولا امره بمساعدة ابى بكر على ما طلبه من الخلافة و
الامارة ، فكيف صح له القيام و الاجتهاد و المخاصمة و المقاتلة و اشهار السيوف على
ذَلِكَ من غير اذن الله و رسوله ؟!
بدان كه خلفاء ثلاثه در عزاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حاضر نشدند، و اين
مطلب مورد اتفاق همه است ، و عمر با رفيق خود در سقيفه بنى ساعده در جستجوى خلافت و
امارت براى او بود، و آنان با ساير اشرار مردم در عزاى پيامبرشان و دفن و تجهيز و
نماز بر آن حضرت حاضر نشدند بلكه از اين مصيبت جليل و حادثه بزرگ و سنگين ، پيش از
دفن ايشان به گفتگو و درگيرى و مخاصمات در مقام جانشينى آن حضرت و ولايت و حكومت پس
از وى سرگرم شدند، و اين ها همه از روى جراءت بر خدا و سرزنش به مرگ رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم و فرصت طلبى و حرص بر دنيا و حب رياست با اين كه اهليت آن را
ناشتند، صورت گرفت . بلكه چگونهجايز بود براى عمر كه سعى و كوشش و جديت به خرج دهد
جهت بيعت گرفتن براى ابى بكر تا آن كه به خاطر آن كارهاى ناپسند بسيار مرتكب شد و
با بزرگان صحابه به مخاصمه پرداخت با آن كه او هم مردى مثل ساير مسلمانان بود كه
خداى متعال و رسول او وى را در آن مقام ننهاده و او را به كمك ابى بكر در زمينه طلب
خلافت و حكومت فرمان نداده بودند، پس چگونه قيام و كوشش و مخاصمه و جنگ و شمشيركشى
بر سر آن كار بدون اذن خدا و رسول ، از عمر صحيح مى نمايد؟!
و من المعلوم لذوى البصائر اءن مسارعته الى ذلك دون غيره من
الصحابة انما كان لامر دنيوى و غرض مقصود من الاغراض الدنيوية ، و اءِنَّهُ لم
يكن ذلك منه نصيحة للاسلام و لا محافظة على اظهار الدين بل لما قَالَ على عليه
السلام : اشدد بها له اليوم ليردها عليك غدا.(875)
و براى اهل بصيرت معلوم است كه پيشدستى او در ميان ساير صحابه در اين كار تنها به
جهت امرى و هدفِى دنيوى بوده است ، و اين عمل او به خاطر دلسوزى براى اسلام و
محافظت بر اظهار دين سر نزده بلكه به جهت هدفِى بوده كه على عليه السلام در اين
فرمايش خود به او بيان داشته كه : ((خلافت را براى وى
(ابوبكر) محكم ساز تا فردا به تو باز گرداند)).
و كيف لم يسارعا لاجل الدين يوم بدر و يوم احد و تخلفا من
جيش اسامة مع تاءكيده صلى الله عليه و آله و سلم حتّى اءِنَّهُ قَالَ: صلى الله
عليه و آله و سلم : لعن الله من تخلف [عَن] جيش اسامة .(876)
و قد جميعهم فَلِم يقم اليه احد مِنْهُمْ، و كذلك يوم مرحب اءِنْهزما. فَاءِن كانت
مسارعتهم الى السقيفة لِاءَجَلِ الدين فَلْيَكُن المُسَارِعَة و المسابقة عَن
تِلْكَ يَوْمَئِذ اولى ؛ فعلم اءَنْ المسابقة اءِنَّمَا كانت لنيل الرياسة طَلَبا
للجاه و حبا لِلدُّنيا و حسدا لآل محمد صلى الله عليه و آله و سلم و لذا قَالَ على
عليه السلام فِى حق عمر: لشدّ ما تشطّرا ضرعيها.(877)
و [اگر اينان درد دين داشتند] چگونه به خاطر دين در جنگ بدر و احد پيشدستى نكردند؟
و چرا از لشكر اسامه باز ماندند يا اين كه پيامبر در زمينه همراهى آنان با اسامه
تاءكيد فراوان داشت تا آن جا كه فرمود: ((خداوند لعنت كند
كسى را كه از لشكر اسامه باز ماند)). در جنگ احزاب نيز
ابوبكر و عمر از يورش به دشمن گريختند و [عمرو بن عبدود] آن دو را صدا مى زد و به
مبارزه مى طلبيد، و همه اينان خاموش مانده و خود را پنهان مى كردند و هيچكدام به
سوى وى نرفتند، و نيز [در جنگ خيبر] در مبارزه با مرحب اقدام نكردند و گريختند. پس
اگر مسارعت آنان به سوى سقيفه به خاطر دين بود، در آن روزهاى سخت مسارعت و پيشدستى
كردن به كارزار شايسته تر بود. پس معلوم مى شود كه پيشدستى آنان در اين زمينه تنها
به جهت دستيابى به رياست بود به خاطر جاه طلبى و حب دنيا و حسدى كه به آل محمد صلى
الله عليه و آله و سلم داشتند. از اينروست كه على عليه السلام درباره عمر فرمود:
((چه سخت پستان هاى شتر خلافت را ميان خود تقسيم كردند))!
اى عزيز! از كينه ديرينه عمر بود كه وقت مردن ، شورى ميان شش نفر قرار داد و
تدبيرى كرد تا اميرالمؤ منين عليه السلام كشته گردد يا آن كه به ناچار بيعت به
عثمان كند، زيرا كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام را با عثمان و زبير و طلحه و
عبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص ضم كرد و گفت : كه اگر همه بر يك كس اتفاق كنند
او خليفه باشد؛ و اگر اختلاف كنند اگر يك طرف بيشتر باشند كمتر را بكشند اگر به طرف
بيشتر اتفاق نكنند؛ و اگر مساوى باشند و دو نفر يك كس را اختيار كنند و دو نفر ديگر
يك كس را، آن دو نفرى كه عبدالرحمن در ميان آن ها است اختيار كنند و سه نفر ديگر
اگر اتفاق نكنند اين سه نفر را بكشند. چون بيرون آمدند حضرت اميرالمؤ منين عليه
السلام فرمودند: تدبير خود را براى محروم كردن من تمام كرد، زيرا كه عبدالرحمن پسر
عم سعد است و داماد عثمان است و دانست كه اين سه نفر از هم جدا نمى شوند، نهايتش آن
است كه طلحه و زبير با من باشند چون عبدالرحمن در آن طرف است بايد يا من كشته شوم
يا با يكى از اينها بيعت كنم .
و قَالَ عليه السلام فِى ((نهج
البلاغه)): فيالله و للشورى ! متى اعترض الريب فِى مع الاول
مِنْهُمْ حتّى صرت اقرن الى هَذِهِ النظاير؟(878)
و آن حضرت در ((نهج البلاغه)) فرموده
: خدايا، داد از دست اين شورى ! كى درباره من ترديدى با اولين اينها رخ داده بود كه
حال با اين نظاير همدوش گردم ؟
و لَا يذهب عليك اءَنْ ما فعله فِى الشُّورَى ابتدع فِيهَا
امرا ثالثا مخالفا للنص و الاختيار. و من العلوم اءَنْ الطريق الى الاستخلاف منصحر
فِى امرين : اما النص او الاختيار، لَا ثالث لَهُمَا بالاتفاق من الكل ، فاخترع هو
براءيِهِ طريقا ثالثا لَهُمَا، و لهَذَا قَالَ فِى مرضه : ((
اءنْ اوص فقد اوصى من هو خير منى - يعنى ابابكر - و اءنْ اترك فقد ترك من هو خير
منى و من ابى بكر - يعنى رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم -))(879)
ثُمَّ اءِنَّهُ عدل من فعلهما بزعمه و جعل الامر شورى فِى الستتة المذكورة . ثُمَّ
استحضرهم فشهد لهم اءِنَّهُم من اهل اَلْجَنَّة ، ثُمَّ عاب على كل واحد مِنْهُمْ
بعيب يوجب عدم جواز خلافته ، حتّى قَالَ فِى طلحة : ((و لقد
مات رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و هو ساخط عليك للكلمة
اَلَّتِى قُلْتُها فِى حياته))(880)
و هى قَوْله لما نزلت آية الحجاب :(881)
((ما ينفعه اءَنْ يحجبن عنا؟ و سيموت غَدَا اءِنَّكَحهن بعده)).(882)
ثُمَّ قَالَ: (( اءن مضت ثلاثة ايام و لم يتفقوا على واحدهم
فاقتلوهم و دعوا النَّاس يختاروا لانفسهم)).(883)
غفلت مكن كه كارى كه عمر در زمينه شورى كرد اختراع امر سومى بود كه با نص و اجتهاد
هر دو مخالفت داشت . چه معلوم است كه به اتفاق همه ، راه گزينش جانشين منحصر در دو
چيز است : يا نص و انتصاب ، يا اختيار و انتخاب ، و سومى ندارد. ولى او به راءى خود
راه سومى را اختراع نمود.
از اين رو هنگام مرض مرگ گفت : ((اگر وصيت كنم بد نيست چه آن
كس كه از من بهتر بود - يعنى ابوبكر - وصيت كرد. و اگر نكنم خلاف نكرده ام ، چه آن
كس كه از من و ابى بكر بهتر بود - يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم - ترك
وصيت نمود)). با اين حال از همان دو روش كه به پندار خود روش
پيامبر و ابى بكر بود عدول نموده و امر حكومت را در شورى ميان شش تن مذكور (على
عليه السلام ، طلحه ، زبير، عثمان ، عبدالرحمن بن عوف ، سعد بن ابى وقاص) قرار داد.
سپس همه را احضار كرده و به بهشتى بودن همه گواهى داد، پس از آن بر هر كدام عيبى
گرفت كه موجب عدم جواز خلافت او بود، حتّى در مورد طلحه گفت : ((همانا
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم وفات يافت در حالى كه بر تو خشمگين بود به خاطر
سخنى كه در زمان حيات آن حضرت گفته بودى )). و آن سخن اين
بود كه چون آيه حجاب درباره زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نازل شد [مبنى
بر اين كه آنان پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم حق ازدواج ندارند و بايد از
پشت پرده با مردم تماس بگيرند] گفت : ((براى پيامبر چه سودى
دارد كه زنان وى از ما در حجاب باشند؟ وى به زودى فردا مى ميرد و من پس از وى با
آنان ازدواج مى كنم)).
سپس عمر گفت : ((اگر سه روز از تشكيل شورى گذشت و بر يكى
اتفاق نكردند، همه را بكشيد و مردم را رها سازيد تا براى خود خليفه اى برگزينند)).
و لَا يخفِى اءَنْ فِى هَذِهِ القصة تناقضا من وجوه ، احدها:
شهادته بطلحة اولا اءِنَّهُ من اهل اَلْجَنَّة ، ثُمَّ قَوْله ثانيا اءنّ رَسول
اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم مات و هو ساخط عليه . و من
المعلوم بالضرورة اءَنْ من سخط عليه رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ
وَ سَلَّم ليس من اهل اَلْجَنَّة خصوصا و قد حكم بِاءَنَّهُ مات و هو ساخط عليه ،
فَكَيفَ يصح اءَنْ يَكوُن ذَلِكَ المسخوط عليه من اهل اَلْجَنَّة ؟ و ذَلِكَ مناقضة
صريحة .
پوشيده نيست كه در اين داستان از چند جهت تناقض وجود دارد.
اول اين كه : نخست به بهشتى بودن طلحه گواهى داد، سپس به او گفت : رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم در گذشت در حالى كه بر وى خشمناك بود. و ضرورة معلوم است كسى
كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر او خشم گرفته باشد اهل بهشت نيست ، به
ويژه آن كه سخن عمر اين بود كه پيامبر در حال خشم بر او از دنيا رفت ، پس چگونه
چنين كسى كه مورد خشم پيامبر قرار گرفته اهل بهشت باشد؟ و اين تناقضى آشكار است .
و الثانى اءِنَّهُ امر قبتلهم اءنْ لم يتفقوا بعد الايام
اَلَّتِى عينها. و كيف يصحّ قتل من شهد رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ
آلِهِ وَ سَلَّم اءِنَّهُ من اهل اَلْجَنَّة ؟ فَاءِن ذَلِكَ اَلْقَتل اَلْمَاءموُر
به اءنْ كان لاستحقاقهم اءِيَّاه لم يحصل الجزم بِاءَنَّهُم من اهل اَلْجَنَّة ،
لِاءَنَّ استحقاقهم للقتل اءِنَّمَا كان لجريمة كبيرة خرجوا بها عَن قول الاسلام ،
و كل من كان هَذَا حاله لَا يمكن الجزم بدخول اَلْجَنَّة .
و اءنْ كان بغير استحقاق لهم ، فكيف صح من الخليفة الواجب الطاعة الامر بقتل جماعة
لَا يستحقون اَلْقَتل ، بَلْ كانوا معظمين عند نَبيَّهُم حتّى شهد لهم باَلْجَنَّة
، فيَكوُن ذَلِكَ قدحا صريحا فِى الامر بقتلهم . و ذَلِكَ تناقض صريح و تهافت بيّن
.
دوم اين كه : فرمان داد اگر پس از چند روزى كه معين كرده بود اتفاق نظر پيدا نكردند
همه را بكشند. و چگونه كشتن كسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به بهشتى
بودن او گواهى دده درست مى نمايد؟ زيرا اگر اين كشتن از روى استحقاق آن ها بوده ،
يقين به بهشتى بودن آن ها پيدا نمى شود، زيرا استحقاق قتلشان به خاطر جرم بزرگى است
كه يا ارتكاب آن از اصول و قواعد اسلام بيرون رفته اند؛ و هر كه حالش چنين باشد جزم
به داخل شدن وى به بهشت پيدا نمى شود. و اگر كشتن آنان بدون استحقاق بوده ، پس
چگونه از يك خليفه واجب الاطاعه ، صحيح مى نمايد كه فرمان كشتن جمعى را دهد كه
مستحق كشتن نيستند، بلكه آن قدر در نظر پيامبران عظمت دارند كه گواهى به بهشتى بودن
آنان داده است ؟ پس اين قدحى آشكار در امر به كشتن آن ها دارد، و خود تناقض صريح و
پراكنده گويى آشكار است .