بحر المعارف جلد اول

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۳۰ -


و يدل على ذلك صريحا ما رواه الفقيه ابن المغازلى عن ابن مسعد قَالَ: قَالَ رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم : انا دعوة ابى ابراهيم عليه السلام . قَالَ: قُلْتُ: كيف صرت دعوة ابيك ابراهيم ؟ قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : الله عز و جل اوحى الى ابراهيم : انى جاعلك للناس اماما، فاستخف به الفرح فقَالَ: يا رب و من ذريتى ائمة مثلى فاوحى الله تعالى اليه : يا ابراهيم انى لا اعطيك عهدا لا افِى لك به . قَالَ: يا رب ما العهد اَلَّذِى لا تفِى به ؟ قَالَ: لا اعطين الظالم من ذريتك عهدا. فقَالَ ابراهيم عندها: واجنبنى و بنى اءن نعبد الاصنام رب انهن اضللن كَثِيرا من النَّاس .(778) ثم قَالَ النبى صلى الله عليه و آله و سلم : فانتهت الدعوة الى و الى على عليه السلام ، لم يسجد احدنا لصنم ، فاتخذنى نبيا و اتخذ عليا وصيا.(779)

و از دلائل صريح اين مطلب روايتى است كه فقيه دانشمند ابن مغازلى ، از ابن مسعود روايت كرده است كه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من خواسته پدرم ابراهيم هستم . گفتم : چگونه خواسته پدرت ابراهيم شده اى ؟ فرمود: خداى بزرگ به ابراهيم عليه السلام وحى فرستاد كه من تو را امام مردم قرار مى دهم ، از اين رو شادى او را به وجد آورده و گفت : پروردگارا، از فرزندانم نيز امامانى مانند خودم قرار ده . خداى متعال به او وحى كرد كه : اى ابراهيم ، من به تو عهدى و پيمانى نمى سپارم كه به آن وفا نكنم . ابراهيم گفت : پروردگارا، عهدى كه بدان وفا نمى كنى كدام است ؟ فرمود: من به ستمكار از فرزندان تو عهدى نمى سپارم . آن گاه ابراهيم گفت : ((من و فرزندانم را از بت پرستى اجتناب ده . پروردگارا، اين بتان بسيارى از مردم را به گمراهى كشيده اند)).

سپس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: پس اين دعا و درخواست به من و على عليه السلام رسيد، كه هيچكدام ما به بتى سر سجده فرود نياورده ايم ، پس مرا پيامبر و على را وصى قرار داد.

فبهذه الاية تستدل على اءن الامام لا يَكوُن الا معصوما عن فعل القبيح ، و الظالم يفعله و قد نفِى الله سبقحاءِنَّهُ اءن ينال عهده ظالما لنفسه او لغيره .

پس به اين آيه استدلال مى توان كرد كه امام نيست جز كسى كه از كارهاى زشت معصوم باشد، در حالى كه ظالم كارهاى زشت را انجام مى دهد، و خداى سبحان نفِى كردهاست اين كه عهدش را به كسى كه به خود يا ديگران ستم مى كند، بسپارد.

[بطلان اجماع]

اى عزيز! حكايت اجماع ايشان فسادش از آن گذشته است كه به تحرير آيد چه تكدر على عليه السلام و عدم رضاى وى بين از شمس است ، و صاحب ((جامع الاصول)) از ((صحيح بخارى)) و ((مسلم)) و ((ترمذى)) و ((نسايى)) و ((سنن ابى داود)) روايت كرده است از مالك بن اوس كه على عليه السلام و عباس ‍ آمدند به نزد عمر و طلب ميراث رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نمودند. عمر به ايشان گفت : كه چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم از دنيا رفت ابوبكر گفت : كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفت كه : ((ما گروه پيامبران ميراث نمى گذاريم ، آن چه از ما مى ماند صدقه است)) پس مشا او را دروغگو و گناهكار و مكار و خيانت كننده دانستيد، و خدا مى داند كه او راستگو و نيكوكار و تابع حق بود.

مخفِى نماناد كه قول عمر: ((او تابع حق بود)) اگر است باشد لازم مى آيد نعوذ بالله كذب پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم ، چه عامه و خاصه متفقند كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: على مع الحق و الحق مع على ،(780) و كذب پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم باطل است ، پس قول عمر كه او ((تابع حق بود)) دروغ است .

((پس عمر گفت كه چون ابوبكر مرد، گفتم كه من ولى رسول خدا و ولى ابوبكرم ، پس شما مرا دروغگو و گناهكار و مكار و خائن دانستيد، و خدا مى داند كه من راستگو و نيكوكار و تابع حقم ، پس ‍ من خلافت را متصرف شدم و الحال هر دو متفق شده ايد و مى گوييد كه ميراث را به ما بده)).(781)

پس از اين حديث كه در اين صحيح از صحاح ايشان وارد شده است كه اعتراف امام ايشان كه حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام و عباس ايشان را دروغگو و خائن و مكار مى دانسته اند پس ‍ چگونه راضى به بيعت ايشان بوده اند!

و صاحب ((جامع الاصول)) روايت كرده است از ((صحيح مسلم)) و ((بخارى)) كه عايشه گفت : ((فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و عباس آمدند به نزد ابوبكر و طلب ميراث خود از تركه رسول خدا مى كردند و طلب فدك مى نمودند و حصه خود را از خيبر مطالبه مى فرمودند. ابوبكر گفت : من از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه گفت : ((از ما ميراث نمى ماند، آن چه مى گذاريم صدقه است ، و آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم از اين مال نمى خورند)). و كارى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم كرده است من خلاف آن نمى كنم . پس چون حاصل صدقه مدينه آمد عمر آن را به على عليه السلام و عباس داد و على عليه السلام آن را متصرف شد و حاصل فدك و خيبر را عمر ضبط كرد و به ايشان نداد.

و گفته اند در روايت ديگر وارد شده است كه : ((فاطمه آزرده شد و هجرت كرد از ابوبكر و با او سخن نگفت تا از دنيا رفت . و حضرت امير او را در شب دفن كرد و ابوبكر را براى نماز او خبر نكرد. پس ‍ عايشه گفت : كه على عليه السلام روى در ميان مردم داشت تا فاطمه در حيات بود، چون فاطمه از دنيا رحلت نمود روى مردم از او گرديد و رعايت او را نمى كردند. و فاطمه بعد از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شش ماه زنده بود)).(782)

پس زهرى از راوى پرسيد كه پس على عليه السلام شش ماه به ابوبكر بيعت نكرد؟ گفت : والله نه او و نه احدى از بنى هاشم تا ششم ماه به ابوبكر بيعت نكردند تا على عليه السلام بيعت كرد. چون عليه السلام ديد كه روى مردم از او گرديد به ضرورت ميل كرد به صلح با ابوبكر. پس پيغام كرد ابوبكر را كه بيا به سوى ما و كسى را با خود مياور، از براى آن كه عمر را با خود نياورد چون شدت عمر را مى دانست . پس عمر به ابوبكر گفت : تنها به نزد ايشان مرو .ابوبكر گفت : به خدا قسم كه تنها به نزد ايشان مى روم ، با من چه مى توانند كرد؟

پس آمد به خانه على عليه السلام و جميع بنى هاشم در آن جا مجتمع بودند. پس حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام برخاست و خطبه خواند و فضايل خود را ذكر كرد و حقوق خود را بيان كرد تا آن كه ابوبكر به گريه افتاد و حضرت ساكت شد. و ابوبكر برخاست و خطبه خواند و عذر خود را در باب فدك ذكر كرد، و بعد از نماز ظهر على عليه السلام به ضرورت بيعت كرد.))(783)

پس تا شش ماه بنابر آن چه در اين حديث ذكر شده است اجماعى بر خلافت ابوبكر نه طوعا و نه كرها منعقد نشده است و تصرف ايشان در اين مدت در فروج و اديان و اموال مسلمانان صورت نداشته است . و كسى كه رجوع به ((نهج البلاغه)) نمايد در مواضع بسيار از آن مى يابد كه آن حضرت شكايت بسيار در امر امامت از ايشان داشته است . و احمد بن اعثم كوفِى كه از معتبرترين مورخين و محدثين ايشان است در تاريخ خود نقل كرده است كه : ((معاويه به على عليه السلام نامه نوشت كه مضمونش اين است : اما بعد، حسد ده جزء است ، نه جزء آن در توست و يك جزء آن در ساير مردم ، زيرا كه امور اين امت بر نگشت به احدى بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مگر آن كه حسد بردى و تعدى كردى بر او، و ما دانستيم اين را از تو و از نظر خشم آلود تو و سخنان ناهموار تو و آههاى بلند تو و امتناع كردن تو از بيعت خلفا، و تو را مى كشيدند به سوى بيعت مانند شترى كه مهارش را بكشند، تا آن كه بيعت كردى از روى كراهت)).(784)

و ابن ابى الحديد از كلبى روايت كرده است كه : ((چون على عليه السلام خواست به جانب بصره برود خطبه خواند. بعد از حمد و ثنا و صلوات گفت : به درستى كه چون حق تعالى پيغمبر خود را به عالم بقا برد قريش امر خلافت را از ما گرفتند و متصرف شدند و ما را منع كردند از حقى كه ما سزاوارتر بوديم به آن از همه مردم . پس دانستيم كه صبر كردن بر اين ظلم بهتر است از آن كه كلمه مسلمانان را پراكنده كنيم و خون هاى مسلمانان را بريزيم ، و مردم نو مسلمان بودند و دين در حركت و اضطراب بود و هنوز قرار نگرفته بود و به اندك ضعفِى فاسد مى شد.))(785)

و ابن ابى الحديد گفته است كه : از سخنان مشهور معاويه است كه به على عليه السلام نوشت كه : ((ديروز بود كه زنت را بر درازگوشى سوار كردى و دست هاى دو پسرت حسن و حسين را گرفتى در روزى كه به ابوبكر بيعت كردند و نگذاشتى احدى از اهل بدر و اهل سوابق را مگر آن كه با زن و دو پسرت به در خانه ايشان رفتى و خواستى كه ايشان را جمع كنى از براى قتال با مصاحب رسول خدا، و اجابت تو نكردند از ايشان مگر چهار نفر يا پنج نفر، و اگر به حق بودى اجابت تو مى كردند. و اگر من همه چيز را فراموش كنم اين را فراموش نمى كنم كه با پدرم گفتى كه وقتى مى خواست تو را از جا به در آورد كه اگر چهل نفر مى يافتم كه صاحب عزم بودند قتال مى كردم با ابوبكر)).(786)

باز ابن ابى الحديد گفته : ((اما امتناع على عليه السلام از بيعت ابوبكر تا آن كه او را به عنف آوردند به نحوى كه مذكور شد [را] محدثان و راويان سير و تواريخ روايت كرده اند و همه ثقاتند و مامونند)).(787)

وباز ابن ابى الحديد گفته است كه : ((صحيح نزد من آن است كه فاطمه عليها السلام از دنيا رفت غضبناك بود بر ابوبكر و عمر، و وصيت كرد كه آن ها بر او نماز نكنند. و اينها نزد اصحاب ما از جمله گناهان صغيره بوده است كه آمرزيده شده است)).(788)

و ايضا ابن ابى الحديد گفته است كه : ((من نزد ابوجعفر نقيب استاد خود مى خواندم اين حديث را كه هبار بن اسود نيزه اى حواله هودج زينب دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كرد و او ترسيد و فرزندى از شكمش سقط شد، و به اين سبب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در روز فتح مكه خون او را هدر داد. و چون من اين حديث را خواندم نقيب گفت : هرگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خون هبار را مباح كرد از براى رسانيدن اذيت به زينب و سقط او، ظاهر حال آن است كه اگر در حال حيات مى بود مباح مى كرد خون كسى كه فاطمه را ترسانيد و فرزند او را هلاك كرد.))(789)

و باز ابن ابى الحديد بيعت سقيفه را روايت كرده است از مساءله حمد بن جرير طبرى كه معتمدترين مورخين ايشان است ، و از واقدى كه : ((عمر با اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم با جماعتى بر در خانه على عليه السلام رفت و گفت : بيرون آييد و الا خانه را بر شما مى سوزانم)).(790)

و ابن حراءِنَّهُ از زيد بن اسلم روايت كرده است كه : ((من از آن ها بودم كه با عمر هيزم برداشتيم و به در خانه فاطمه برديم در وقتى كه على عليه السلام و اصحابش امتناع كردند از بيعت ابوبكر. و عمر به فاطمه گفت : كه بيرون كن هر كه را در اين خانه هست و الا مى سوزانم خانه را با هر كه در اين خانه هست . در آن وقت على و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام و جمعى از صحابه در آن خانه بودند، و فاطمه عليهاالسلام گفت : آيا خانه را بر من و فرزندانم مى سوزانى ؟ گفت : بلى والله ، يا بيرون آيند و بيعت كنند يا مى سوزانم)).(791)

و ابراهيم ثقفِى از زهرى روايت كرده است كه : ((بيعت نكرد على عليه السلام مگر بعد از شش ماه ، و جراءت به هم نرسانيدند مگر بعد از وفات فاطمه عليها السلام)).(792)

و ايضا ابراهيم روايت كرده است كه : ((قبيله اسلم ابا كردند از بيعت ابوبكر و گفتند تا بريده بيعت نكند ما بيعت نمى كنيم زيرا كه حضرت رسول خدا با بريده گفته است : على ولى شماست بعد از من)).(793)

و روى اءن ابابكر كتب الى اسامة بن زيد: (( بسم الله الرحمن الرحيم . من ابى بكر الصديق خليفة رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم الى اسامة بن زيد. اما بعد، فان المسملين استخلفونى و رضوا بى ، فاءِذَا قرات كتابى هَذَا فاقبل الى ، و السلام)). و هَذَا عزل من ابى بكر لامارة اسامة مع اءن الرسول صلى الله عليه و آله و سلم نصبه و امّره عليه و على عمر و عثمان .

فاجابه اسامة كاتبا: (( بسم الله الرحمن الرحيم . من اسامة بن زيد اَلَّذِى ولاه رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم الى عتيق بن ابى قحافة . اما بعد، فاءِنَّهُ ورد منك كتاب ينقض آخره اوله ، زعمت اءِنَّكَ خليفة رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم ثم ذكرت اءن السملمين استخلفونى ، اما قولك (( اءنّ المسلمين استخلفونى و رضوا بى)) فانا من المسلمين و لم استخلفك و لم ارض بك . فاءِذَا قرات كتابى هَذَا فاقبل الى الوجه اَلَّذِى وجهك فيه رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم معى)).(794)

و روايت است كه ابوبكر به اسامة بن زيد نوشت :

((به نام خدا. از ابى بكر صديق خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به اسامة بن زيد. اما بعد، همانا مسلمانان مرا خليفه قرار دادند و به خلافت من رضايت دادند، پس چون نامه مرا خواندى به سوى من روى آر، والسلام)). اين نامه عزل نامه ابوبكر است نسبت به امارت اسامة بن زيد، با آن كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اسامه را [به سردارى لشكر] منصوب نموده و بر ابوبكر و عمر و عثمان امير قرار داده بود. اسامه در پاسخ او نوشت :

((به نام خدا. از اسامه بن زيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او راامير ساخته است به عتيق بن ابى قحافه .(795)

اما بعد، نامه اى از تو به دستم رسيد كه اول آن با آخرش متناقض ‍ است ، نخست پنداشته اى كه خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هستى سپس ياد آور شده اى كه مسلمانان تو را خليفه قرار داده اند! اما اين كه گفته اى ((مسلمانان تو را خليفه قرار داده و به خلافت تو رضايت دادند)) من يكى از مسلمانانم كه نه تو را خليفه ساخته و نه به خلافت تو رضايت داده ام . پس چون نامه ام را خواندى به همان كارى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تو را بدان ماءمور ساخته بود كه تحت فرمان من باشى ، روى آر.

و ايضا اءِنَّكَر العباس على ابى بكر و مثله [ابو] سفيان بن حرب و الزبير بن العوام ، و قد كسر سيفه و حمله الانصار. هكذا ذكر الرازى .(796)

و نيز: عباس بن عبدالمطلب و [ابو] سفيان بن حرب و زبير بن عوام بر ابى بكر انكار كردند، تا آن جا كه شمشير زبير شكست و انصار او را برداشتند (و به خانه بردند). رازى اين گونه آورده است .

و ايضا كبار الصحابة لم يبايعوه يوم السقيفة و هم سلمان الفارسى و ابوذر و حذيفة بن اليمان و خزيمة بن ثابت ذو الشهادتين و ابوالهيثم بن اَلَّتِى هان و عمار بن ياسر و المقداد بن اسود و سعد بن عبادة الانصارى و خباب : الارت و بريدة بن الاسلمى و خالد بن سعد بن العاص و ابوايوب خالد بن زيد الانصارى و سهل بن حنيف و عثمان بن حنيف و قيس بن سعد بن عبادة الخزرجى ، و جابر بن عبدالله الانصارى و ابو سعيد الخدرى و عبدالله بن العباس و الفضل بن العباس .(797)

و نيز بزرگان صحابه در روز سقيفه با او بيعت نكردند، و آن ها عبارت بودند از: سلمان ، ابوذر حذيفة بن يمان ، خزيمة بن ثابت ذوالشهادتين ،(798) ابوالهيثم بن تيهان ، عمار بن ياسر، مقداد بن اسود، سعد بن عباده انصارى ، خباب بن ارت ، بريده اسلمى ، خالد بن سعد بن عاص ، ابوايوب خالد بن زيد انصارى ، سهل بن حنيف ، قيس بن سعد بن عباده خزرجى ، جابربن عبدالله انصارى ، ابوسعيد خدرى ، عبدالله بن عباس و فضل بن عباس .

قيل : دخل خضر على على عليه السلام يوم السقيفة ، قَالَ: و رايت ابليس على قارعة الطريق يرقص و يَقوُل : يوم كيوم آدم)). و يويده قَوْله تعالى : و لقد صدق ابليس ظنه فاتبعوه الا فريقا من المؤ منين .(799)

گويند: ((در روز سقيفه خضر عليه السلام بر على عليه السلام وارد شد و گفت : ابليس را در شاهراه ديدم كه مى رقصيد و مى گفت : امروز همانند روزى است كه آدم را فريفتم)).

مويد اين سخن قول خداى متعال است كه : ((همانا ابليس گمان خود را جامه عمل پوشاند و آنان جز گروهى از مؤ منان ، از وى پيروى نمودند)).

اى عزيز! از جمله غرايب آن كه : اكثر متاخرين عامه مانند ملا سعد در ((مقاصد)) و صاحب ((مواقف)) و سيد شريف و ديگران چون ديده اند كه مساءله تمسك به اين اجماع شدن فضيحت است دست از اجماع برداشته اند و گفته اند: هرگاه امامت ثابت شد حصول امامت به بيعت و اختيار است ، پس محتاج نيست به اجماع جميع اهل حل و عقد، زيرا كه دليل بر آن قايم نشده است نه از عقل و نه از نقل ، بلكه بيعت يكى و دو تا از اهل حل و عقد كافِى است در ثبوت امامت و جواز متابعت امام بر اهل اسلام ، زيرا كه ما مى دانيم كه صحابه با صلابتى كه در دين داشتند اكتفا كردند در امامت به همين ، مثل عقد عمر از براى ابوبكر، و عقد عبدالرحمن از براى عثمان . و شرط نكرده اند در عقدش ‍ اجتماع هر كه در مدينه باشد چه جاى اجماع امت از شهرها! و كسى بر ايشان انكار نكرد، و بر اين امر اتفاق كردند جميع اهل اعصار بعد از آن تا اين زمان)).(800)

و فخر رازى در ((نهاية العقول)) گفته است كه : ((اجماع منعقد نشد بر خلافت ابوبكر در زمان خودش ، بلكه بعد از فوت او در زمان خلافت عمر كه سعد بن عباده مرد، اجماع منعقد شد)).(801)

اى عزيز! تاءمل نما، با هوش باش كه هرگاه اجماع بر بيعت ابوبكر نبود پس به چه حجت او خود را خليفه مى دانست ؟ و هرگاه بيعت يك شخص در امامت كافِى باشد چرا قبيله سعدو خزرج با ابوبكر معارضه مى نمودند؟ و چرا ابوبكر و عمر با على و جميع بنى هاشم معارضه مى كردند و حال آن كه اجماع اهل بيت صحيح است به اعتبار حديث متواتر انى تارك فيكم الثقلين ، و مثل اهل بيتى كمثل سفينة نوح ؟(802)

((من دو چيز گرانبها ميان شما به جاى مى گذارم : [كتاب خدا و عترت خودم])): و ((مثل خاندان من مثل كشتى نوح است ...)).

و از اين قول لازم مى آيد كه هرگاه يك نفر با كسى بيعت كند هر چند عامه اهل فضل و علم و صلاح در طرف ديگر باشند به بيعت آن يك نفر امامت ثابت باشد و اين ها كه همه مخالفت نمايند مرتد باشند، و حال اين كه اگر اين يك نفر شهادت دهد كه در همى زيد از عمرو طلب دارد تنها شهادتش را قبول نمى كنند، و در تحقق امامت به بيعت او اكتفا مى نمايند! و به اين سبب يزيد و وليد را خليفه واجب الاطاعة خلق مى دانند كه فضايح ايشان نسبت به فرزند رسول خدا و حرم خدا و حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از آن مشهورتر است كه محتاج به ذكر باشد.

و در جمع صحاح از حذيفة بن شهاب روايت كرده است كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : ((فاطمه پاره تن من است ، هر كه او را آزرده مى كند مرا آزرده مى كند، و هر كه او را آزار مى كند مرا آزار مى كند، و هر چه او را به تعب مى اندازد، مرا به تعب مى اندازد.))(803)

و اخبار بر سبيل تواتر وارد است و بعضى از آن ها اءن شاء الله در مبحث ولايت بيايد كه پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمودند كه : ((ايذاى على ايذاى من است)) و خداى تعالى در قرآن فرموده است كه : و من يوذى الله و رسوله فاولئك هم الكافرون .(804)

و در كتب اماميه مذكور است كه : ((ابوبكر و عمر، خالد بن وليد را امر كردند به قتل على بن ابى طالب عليه السلام . به او گفت : در پهلوى او بايست و چون من سلام نماز را بگويم برخيز و گردنش ‍ را بزن . و چون ابوبكر به تشهد نشست از آن اراده پشيمان شد و از فتنه و شجاعت و سطوت آن حضرت ترسيد و تشهد را مكرر مى خواند و از ترس سلام نمى گفت ، تا آن كه مردم گمان كردند كه در نماز سهوى كرده است .

پس ملتفت شد به جانب خالد و گفت : اى خالد مكن آن چه من تو را به آن امر كرده بودم . و به روايتى سه مرتبه اين سخن را گفت و بعد از آن سلام نماز را گفت)).(805)

ابن ابى الحديد نقل كرده است كه : ((از استاد خود ابوجعفر نقيب پرسيدم آيا حق است قصه خالد و امر ابى بكر و عمر او را به قتل على عليه السلام ؟ ابوجعفر گفت : گروهى از سادات علوى اين را روايت كرده اند. و ايضا روايت كرده اند كه مردى آمد نزد زفر بن هذيل شاگرد ابوحنيفه و سؤ ال كرد از قول ابوحنيفه كه : ميگويد كه جايز است بيرون آمدن از نماز به غير سلام مانند سخن گفتن و فعل كثير و حدث . زفر گفت : بلى جايز است ، چنان چه ابوبكر در تشهد گفت . آن مرد گفت : چه بود آن چه ابوبكر گفت ؟ زفر گفت : بر تو نيست كه اين سؤ ال بكنى . او مكرر پرسيد. زفر گفت : بيرون كنيد اين مرد را كه او از ااصحاب ابوالخطاب خواهد بود)).(806)

و فضل بن شاذان در كتاب ((ايضاح)) نقل كرده است و گفته است كه : ((اين قصه را از سفيان و ابن جنى و وكيع پرسيدند كه چه مى گويد در اين كه ابوبكر كرد؟ و همه گفتند: بدى بود اما تمام نكرد. و جمعى ديگر از اهل مدينه گفتند: قصورى ندارد اگر از براى اصلاح امت كه متفرق نشوند مردى را بكشند، چون على مردم را از بيعت ابوبكر منع ميكرد او هم مر به قتل او نمود.))(807)

ابن ابى الحديد از جاحظ روايت نموده است كه : ((چون عمر شنيد كه عمار مى گويد كه اگر عمر بميرد من به على عليه السلام بيعت مى كنم ، عمر بر منبر رفت و گفت : كانت بيعة ابى بكر قتلة وقى الله المسلمين شره ، فمن عاد الى مثلها فاقتلوه .))(808)

اگر اين كلام را راست گفته است پس ابى بكر اين قدر از اهليت خلافت دور است كه متضمن شر مسلمين است تا حدى كه موجب قتل است . و اگر دروغ است پس او قابل خلافت نيست و حال آن كه خلافت عمر مبتنى بر خلافت ابوبكر است ، و هرگاه خلافت او باطل باشد از او نيز باطل است .

و اعلم ايها اللبيب الفطن انهم يروون اءن النبى صلى الله عليه و آله و سلم قَالَ: نحن معاشر الانبياء لا نورث و لم نوص بالامامة ايضا على قَوْله م ، مع اءن ابابكر وصى الى عمر و عمر وصى بالشورى . فان كانت الوصاية حقا منهما فالنبى صلى الله عليه و آله و سلم اولى بذلك . و اءنْ كانت باطلا فانهما خالفا رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم . اللهم انت المشتكى و انت المستعان .

اى خردمند تيزهوش ! بدان كه مخالفان روايت مى كنند كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده : ((ما گروه انبياء ارث نمى نهيم)) و به گمان آنان ((به امامت نيز سفارشى نداريم)) با اين كه ابوبكر سفارش به عمر كرد، و عمر به تشكيل شورى سفارش ‍ نمود. اگر وصايت از سوى آن دو حق بوده ، پس پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از آن دو نفر به وصايت نمودن شايسته تر بوده است ، و اگر وصايت از سوى آن دو باطل بوده ، پس آنان مخالفت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم كرده اند! خداوندا به سوى تو شكوه مى كنيم و تو كانون نصرتى .