بحر المعارف جلد اول

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۲۹ -


روى فخر المحققين عن والده العلامة (ره) و روى صاحب ((المجلى)) عنه ايضا اءِنَّهُ قَالَ نصير الدين الطوسى (ره): ((الفرقة الناجية هى الفرقة الامامية ، لان جميع المذاهب وقفت على اصولها و فروعها فوجدت من عدا الامامية مشتركين فِى الاصول المعتبرة فِى الايمان و اءنْ اختلفوا فِى اشياء يساوى اثباتها و نفيها بالنسبة الى الايمان . ثم وجدت اءن طائفة الامامية يخالفون الكل فِى اصولهم ، فلو كانت فرقة من عداهم ناجية لكان الكل ناجين ؛ فيدل على اءن الناجى هو الامامية لا غير))(763) انتهى .

و معناه اءن جميع الفرق متفقون على اءن دخول اَلْجَنَّة و النجاة من اَلْنَّار يَكوُن بالاقرار بالشهادتين ، و من قَالَ ((لا اله الا الله ، محمد رسول الله))، دخول اَلْجَنَّة ، و لا يخالفهم فِى هَذَا الاعتقاد الا الامامية - رضوان الله عليهم - حيث قَالَوا: لا يدخل اَلْجَنَّة الا من قَالَ بولاية اهل البيت عليهم السلام و برى ء الى الله تعالى من اعدائهم .

فخر المحققين از پدر خود علامه حلى (ره) و نيز صاحب كتاب ((مجلسى)) نقل كرده اند كه خواجه نصير الدين طوسى (ره) فرموده : ((فرقه ناجيه فرقه اماميه (شيعيان دوازده امامى) است ، زيرا بر تمام اصول و فروع ساير مذاهب اطلاع يافته ام و جز اماميه همه آنان را در اصولى كه در ايمان معتبر مى دانند مشترك ديدم هر چند در پاره اى از مسائل كه اثبات و نفِى آن ها نسبت به مساءله ايمان مساوى است با هم اختلاف نظر دارند. سپس ديدم كه گروه اماميه با همه آنان در اصولشان اختلاف اختلاف دارد. حال اگر يكى از آن فرقه ها اهل نجات بود مى بايست همگى آن ها اهل نجات باشند (زيرا همه در اصول با يكديگر هم عقيده اند. در صورتى كه چنين نيست بلكه تنها يك فرقه اهل نجات است). پس ‍ اين دليل است كه فرقه ناجيه فرقه اى است كه در برابر همه آنان باشد و آن فرقه اماميه است نه غير آن)).

معناى فرمايش ايشان اين است كه : تمام فرقه ها اتفاق نظر دارند در اين كه دخول در بهشت ونجات از دوزخ به اقرار به شهادتين وابسته است و هر كه شهادت به توحيد خدا و رسالت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم بدهد داخل بهشت خواهد شد. و تنها گروهى كه با اينان در اين نظريه اختلاف دارد فرقه اماميه - رضوان الله عليهم - است كه ولايت را نيز شرط مى دانند و گويند كه داخل بهشت نمى شود مگر كسى كه معتقد به ولايت اهل بيت عليهم السلام بوده و از دشمنان ايشان به سوى خداى متعال بيزارى جويد.

و فِى ((مجالس الصدوق)) قَالَ رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم لسلمان : فهل تدرى من كان وصى موسى من امته ؟ فقُلْتُ: يوشع بن نون عليه السلام فتاه . فقَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : فهل تدرى لم كان اوصى اليه ؟ فقُلْتُ: الله و رسوله اعلم ، فقَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : اوصى اليه لانه كان اعلم امته بعده ؛ و وصيى و اعلم امتى بعدى على بن ابى طالب عليه السلام .(764)

و در ((مجالس صدوق)) روايت است كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سمل به سلمان فرمود: آيا مى دانى وصى موسى از ميان امتش كه بود؟ گفتم : جوانى كه همراه او بود: يوشع بن نون . فرمود: ميدانى به چه دليل او را وصى خود قرار دارد؟ گفتم : خدا و رسولش داناترند. فرمود: بدين جهت او را وصى خود قرار داد كه او داناترين افراد امتش پس از وى بود؛ و وصى من و داناترين امتم پس از من على بن ابى طالب عليه السلام است .

و فِى كتاب ((المودات)) عن سلمان - رضى الله عنه - قَالَ: دخلت على رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و هو فِى غمرات الموت فقُلْتُ: يا رسول الله ! هل اوصيت ؟ فقَالَ: يا سلمان اتدرى من الاوصياء؟ فقُلْتُ: الله و رسوله اعلم . قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : اءنّ آدم عليه السلام وصى الى شيث و كان فضل من تركه بعده من ولده . و وصى نوح عليه السلام سام و كان افضل من تركه بعده ، و وصى موسى عليه السلام يوشع و كان افضل من تركه بعده ، و انيوصيت الى على عليه السلام و هو افضل من اترك بعدى .(765)

و در كتاب ((مودات)) از سلمان - رضى الله عنه - روايت است كه : در حال جان دادن و رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بر آن حضرت وارد شدم و عرض كردم : اى رسول خدا، آيا كسى را وصى خود قرار داده اى ؟ فرمود: اى سلمان ، آيا مى دانى اوصيا كيانند؟ گفتم : خدا و رسولش داناترند.

فرمود: وصى آدم عليه السلام شيث بود كه برترين كسى بود كه نوح پس از خود به جاى گذاشت . وصى موسى عليه السلام يوشع بود كه برترين كسى بود كه موسى پس از خود به جاى گذاشت . و من به على عليه السلام وصيت كرده ام ، و او برترين كسى است كه من پس از خود به جا خواهم گذارد.

و فِى كتاب ((اسرارا الامامة)) سال سلمان النبى صلى الله عليه و آله و سلم عن وصيه ، فسكت الى اظهر ثم ادناه منه و قَالَ: من كان وصى موسى عليه السلام من امته ؟ قَالَ: يوشع بن نون فتاه ، قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : يا سلمان هل تدرى لم كان اوصى اليه ؟ قَالَ: الله و رسوله اعلم ، قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : اوصى اليه لانه كان اعلم امته بعده ، و وصيى و اعلم امتى بعدى على بن ابى طالب .(766)

و در كتاب ((اسرار الامامة)) آورده است كه : سلمان از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم درباره وصى ايشان پرسيد، حضرت تا هنگام ظهر از پاسخ سكوت كرد، سپس وى را نزديك خود ساخته و فرمود: وصى موسى از ميان امتش كه بود؟... (و عين حديث ((مجالس)) را نقل كرده است).

اى عزيز! اجماع امت نيز بر اين معتقد است كه على بن ابى طالب عليه السلام اعلم امت آن جناب است ، پس آن جناب وصى بلافصل باشد، چنان چه طريقه مستحسنه عقليه هر پيغمبرى بوده ، چه تقديم جاهل بر عالم عقلا قبيح است : قَالَ الله تعالى : ام كنتم شهداء اذ حضر يعقوب الموت اذ قَالَ لبنيه ما تعبدون من بعدى - الآية .(767) فجميع الانبياء اءِذَا ماتوا ما قام مقامهم الا اولادهم او بعض اقاربهم كما قام شيث مقام آدم عليهماالسلام ، و سام مقام نوح عليهماالسلام ، و اسماعيل و اسحاق مقام ابراهيم عليهماالسلام ، و يوسف مقام يعقوب عليهماالسلام ، و يوشع بن نون مقام موسى عليهماالسلام و كان ابن عمه ، و يحيى مقام عيسى عليهماالسلام و كان ابن خالته ، و سليمان مقام داود عليهماالسلام ، و قَالَ تعالى : و لا تجد لسنتنا تحويلا،(768) اى تبديلا، و قَالَ سبحانَهُ و تعالى : ما كنت بدعا من الرسل ،(769) و قَالَ تعالى : خطابا لنبيه صلى الله عليه و آله و سلم : اولئك اَلَّذِى نَ هدى الله فبهديهم اقتده .(770)

خداى متعال فرموده : ((بلكه آيا شاهد بوديد آن گاه كه يعقوب را مرگ فرا رسيد، آن گاه كه به فرزندانش گفت : چه چيز را پس از من مى پرستيد؟ گفتند: خداى تو و خداى پدران تو ابراهيم و...)).

بنابراين پس از درگذشتتمام پيامبران ، جز فرزندان يا بعضى از خويشان و نزديكانشان جانشين آنان نمى شده اند، چنان كه شيث به جاى آدم ، و سام به جاى نوح ، و اسماعيل به جاى ابراهيم ، و يوسف به جاى يعقوب ، و يوشع بن نون كه پسر عموى موسى عليه السلام بود به جاى او، و يحيى كه پسرخاله عيسى عليه السلام بود به جاى وى ، و سليمان به جاى داود عليهم السلام نشست ؛ خداى متعال فرموده : ((سنت ما تحويل و تغييرپذير نخواهد بود))، و فرموده ((بگو) من از نخستين پيامبر نيستم)). و فرموده : ((اينان كسانى اند كه خداوند هدايت فرموده ، پس از هدايت ايشان پيروى نما)).

و عقل نيز بر اين معنى حاكم است كه احتّى اج امت به نبى به جهت آن است كه تبليغ احكام الهى از امور معاش و معاد به ايشان نمايد، و اين وظيفه كسى است كه در عصر خود اعلم ناس باشد، الاترى اءن الكتابة و البناء و النقش لا يفوض الى من كان جاهلا بها؟ فكيف يفوض امر الامامة والرياسة العامة الى الجاهل !؟

... آيا نبينى كه نگارش و ساختمان سازى و نقاشى را كه به كسى كه آشناى با اين امور نيست واگذار نمى كند؟ پس چگونه مى توان امر امامت و رياست عامه را به جاهل واگذار نمود؟!

و فِى ((الكافى)) عن منصور بن حازم قَالَ: ((قُلْتُ لابى عبدالله عليه السلام : اءنّ الله اجل و اكرم من اءن يعرف بخلقه بل الخلق يعرفون بالله تعالى ، قَالَ عليه السلام : صدقت . قُلْتُ: اءنّ من عرف اءن ربا ينبغى له اءن يعرف اءن لذلك الرب رضا و سخطا، و اءِنَّهُ لا يعرف رضاه و سخطه الا يوحى او رسول ، فمن لم ياءته الوحى فقد ينبغى له اءن يطلب الرسل ، فاءِذَا لقيم عرف انهم الحجة و اءن لهم الطاعة المفترضة : و قُلْتُ: للناس : اليس تعلمون اءن رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم كان هو الحجة من الله على خلقه ؟ قَالَوا: بلى ، قُلْتُ: فحين مضى من كان هو الحجة على خلقه ؟ فقَالَوا: القرآن . فنظرت فِى القرآن فاءِذَا هو يخاصم به المرجى ء و القدرى و الزنديق اَلَّذِى لا يومن به حتّى يغلب الرجال بخصومته ، فعرفت اءن القرآن لا يَكوُن حجة الا بقيم ، فما قَالَ فيه من شى ء كان حقا. فقُلْتُ لهم : من قيم القرآن ؟ فقَالَوا: ابن مسعود قد كان يعلم ، و عمر يعلم ، و حذيفة يعلم . قُلْتُ: كله ؟ قَالَوا: لا؛ فلم اجد احدا يَقوُل اءِنَّهُ يعرف ذلك كله الا عليا عليه السلام ، و اءِذَا كان الشى ء بين القوم فقَالَ هَذَا: لا ادرى ، و قَالَ هَذَا: لا ادرى ، فقَالَ هَذَا: انا ادرى ، فاشهد اءن عليا عليه السلام كان قيم القرآن و كانت طاعته مفترضة و كان الحجة على النَّاس بعد رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم و اءنْ ما قَالَ فِى القرآن فهو حق . فقَالَ: رحمك الله)).(771)

در كتاب ((كافى)) از منصور بن حازم روايت كرده است كه : به امام صادق عليه السلام گفتم : خداى متعال بزرگتر و گرامى تر از آن است كه به آفريدگان خود شناخته شود بلكه آفريدگان به خداى متعال شناخته مى شود. فرمود: راست گفتى . گفتم : كسى كه مى داند پروردگارى دارد شايسته است بداند كه آن پروردگار را خشنودى و خشمى است ، و خشنودى و خشم او نيز جز به وحى يا فرستاده اى شناخته نمى شود، پس هر كه او را وحى نمى رسد بايد كه در طلب رسولان برآيد، و چون با ايشان برخورد كند خواهد شناخت كه آنان حجت اند و طاعتشان حاجب است . و نيز به مردم گفتم كه : آيا نمى دانيد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از سوى خداوند حجت بر آفريدگانش بود؟ گفتند: چرا. گفتم : چون آن حضرت در گذشت حجت بر خلق خدا كه بود؟ گفتند: قرآن . من در قرآن نظر كردم ديدم قرآن به گونه اى است كه فرقه هاى مرجئه و قدريه و زنديقانى كه اصلا ايمان به آن ندارند بلكه احتجاج مى كنند تا آن جا كه در مباحثه بر خصم خود غالب مى آيند، پس دانستم كه قرآن نمى تواند حجت باشد مگر با بودن قيم و سرپرستى براى آن ، كه هر چه درباره آن نظر دهد، حق باشد. به آنان گفتم : قيم قرآن كيست ؟ گفتند: ابن مسعود قرآن مى دانست ، عمر مى دانست ، حذيفه مى دانست . گفتم : همه قرآن را؟ گفتند: نه . پس هيچ كس را نيافتم كه بگويد همه قرآن را مى داند جز على عليه السلام را، زيرا چون حادثه اى ميان آن قوم رخ مى داد هر يكى مى گفت : نمى دانم ، و آن حضرت مى فرمود: من مى دانم . بنابراين گواهى مى دهم كه على عليه السلام قيم قرآن است و اطاعت از او واجب و پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او حجت بود و هر چه درباره قرآن بفرمايد حق است . حضرت فرمود: خداى متعال تو را مورد رحمت خود قرار دهد.))

و ديگر آن كه در هيچ عصرى تعيين امام با امت نبوده مانند نبى كه از جانب خدا بوده است نه عباد؛ و از جانب خدا در هر عصرى اشاره به نبى آن وقت مى شده است كه فلان را كه اعلم امت است وصى خود بكن همچنان كه در اخبار سابقه گذشت . و لو فوض امر الامامة الى الامة لامكن اءن يفوض باب من امر الشارع اليها.

... و اگر جايز بود امر امامت به امت سپرده شود ممكن خواهد بود كه يكى از ابواب امر شارع نيز به آن سپرده شود (در صورتى كه چنين چيزى را هيچكس جايز نمى شمرد).

و ايضا: لا يخلو اما اءن يحال نصب الامام الى جميع الامة ، و هَذَا محال ، لان اجتماعهم محال ، لانه لا يتفق قط؛ اوالى بعضهم ، و هَذَا البعض اما معين و هَذَا لم يوجد، او الى اهل بلد او الى قوم معينين من بلد او صقع ، و فِى جميع ذلك الفسادات . و اءنْ كان القوم غير متعينين فحينئذ يتعطل الحدود الشرعية و الجمعة و الجماعات و الجهاد و غير ذلك .

و دليل ديگر اين كه : از دو حال خارج نيست ، يا اين است كه نصب امام به همه امت واگذار شود، كه اين محال است ، زيرا اجتماع و گرد آمدن همه آنان محال است ، چه هرگز همه امت بر يك چيز اتفاق نمى كنند. يا اين كه به بعضى از آنان سپرده شود، و اين بعض ‍ يا افراد معينى هستند كه چنين چيزى نبوده است ، و يا اين كه به اهل يك شهر يا به گروهى معين از يك شهر و ناحيه اى واگذار شود، و در همه اين صور فسادهاى بسيارى وجود دارد.

و اگر غير معين باشند نتيجه آن تعطيل حدود شرعى و جمعه و جماعات و جهاد و غير اين هاست .

و ايضا: لو لم يكن التعيين باختيار كل الامة لامكن وقع التشاجر من العلماء فِى تعيين هؤ لاء اَلَّذِى نَ فيهم صلاحية الامامة ، او يختار علماء كل بلد او كل محلة نصب واحد للامامة .

و نيز: اگر تعيين به اختيار تمام امت نباشد ممكن است ميان علما در تعيين افراد ذى صلاحيت براى امامت ، نزاع و مشاجره صورت گيرد، يا اين كه علماى هر شره و محله اى نصب يكى را براى امامت اختيار نمايند.

و ايضا لاوجه لنصب الامام من الرعية لانه منبع الفتنة كما ترى الفتنة الواقعة بمنصب الشيخين حتّى ظهر المذاهب الكثيرة .

و نيز: اصلا نصب امام از سوى رعيت وجهى ندارد، زيار اين كار منبع فتنه است ، چنان كه فتنه اى را كه با منصب شيخين واقع شد ملاحظه مى كنى تا آن جا كه مذاهب بسيارى از اين طريق پيدا شد.

و ايضا: يمكن اءن يتشكل الشيطان بشكل الادمى لترويج امره و يغوى النَّاس يمكر و خديعة كما فعل يزيد و معاوية ، فانهما كانا يجددان امر الجاهلية كشرب الخمر و الفقاع و غير ذلك .

و نيز: ممكن است شيطان براى ترويج امر خود به صورت آدمى جلوه كند و با مكر و تزوير خود مردم را به بيراهه بكشاند، چنان كه يزيد بن معاويه (كه دو شيطان به ظاهر انسان بودند) امر جاهليت از قبيل خوردن شراب و آبجو و رسوم ديگر را تجديد مى كردند.

و ايضا: الاختيار باطل ، لان سعد بن [ابى] وقاص لم يبايع عليا عليه السلام و بايع معاوية و هو من العشرة المبشرة ؛ و كذلك اسامة بن زيد و حسان بن ثابت و محمد بن مسلمة و عبدالله بن عمر و هم من اجلاء الصحابة على زعمهم . و سعد بن عبادة لم يبايع احدا من الخلفاء، و قتله خالد بن وليد بالشام . و بايع جمهور اصحابة بعد على عليه السلام معاوية ، و كذلك بايع قوم معاوية قوم عليا عليه السلام ، و بايع بعد على عليه السلام قوم الحسن بن على عليهماالسلام و قوم معاوية ، و قوم يزيد و قوم الحسين بن على عليهماالسلام . و كذلك الشيطان فعل مع ملوك بنى امية .

و نيز: اختيار و انتخاب صورت نگرفت ، زيرا سعد بن ابى وقاص با على عليه السلام بيعت نكرد ولى با معاويه بيعت كرد و حال آن كه وى از جمله آن ده نفرى بود كه (به گمان اهل سنت) مژده بهشت به آنان داده شده بود. همچنين اسامة بن زيد و حسان بن ثابت و محمد بن مسلمة و عبدالله بن عمر كه همگى به گمان اهل سنت از بزرگان صحابه بودند از بيعت با على عليه السلام سر باز زدند. و سعد بن عباده با هيچ يك از خلفا بيعت نكرد و خالد بن وليد او را در شام به قتل رساند. و جمهور صحابه بعد از على عليه السلام با معاويه (كه شايستگى امامت نداشت ) بيعت كردند، و همين طور گروهى با معاويه و گروهى با على عليه السلام بيعت نمودند. و پس از على عليه السلام گروهى با حسن بن على عليهماالسلام و گروهى با معاويه ، و گروهى با يزيد و گروهى با حسين بن على عليهماالسلام دست بيعت دادند. و شيطان اين گونه با ملوك بنى اميه رفتار كرد.

فان قيل : بايع هؤ لاء هؤ لاء خوفا من السيف . قلنا: كذلك الصدر الاول ايضا حتّى ضربت فاطمة عليهاالسلام بالسياط مع علو شانها و رفعة مكانها، و اسودت ذراعها و ماتت عليه ، و اخذ على عليه السلام مبطوشا مكتوفا وجى ء به الى الاول قهرا، و غصب املاكه : فاى قهر اغلظ من هَذَا؟!

اگر گفته شود: اين گروه ها با افراد نامبرده از ترس شمشير بيعت كردند؛ گوييم : در صدر اول خلافت نيز چنين بود تا آن جا كه فاطمه عليها السلام با همه بلندى مقام و رفعت منزلت با تازياءِنَّهُ كتك خورد و بازويش سياه شد و در اثر همان ضربات جان سپرد؛ و على عليه السلام مقهور و كت بسته دستگير شد و با زور به نزد خليفه اول برده شد و همه داراييش غصب شد؛ و كدام قهرى از اين شديدتر و سخت تر؟!

و ايضا: اختار النَّاس عثمان ثم قتلوه اجماعا، و ممن قتله طلحة و زبير و سعد بن [ابى] وقاص من العشرة المبشرة ، و قام بذلك خال المؤ منين محمد بن ابى بكر و عمار المؤ من بشهادة النبى صلى الله عليه و آله و سلم و بايعوا عليا عليه السلام ، ثم اجمعوا على لعنه عليه السلام الف شهر. و بسبب هَذَا من كان فِى جانب معاوية اشتهر بالسنى ؛ و المراد بالسنة لعن على عليه السلام لا السنة المحمدية . و لما رفع عمر بن عبدالعزيز ذلك ، قَالَ النَّاس : رفعت السنة و بدلت السنة . و سياءتى تفصيل ذلك اءن شاء الله تعالى .

و نيز: مردم عثمان را به خلافت برگزيدند سپس دسته جمعى او را كشتند، و از جمله قاتلان طلحه و زبيرر و سعد بن ابى وقاص ‍ بودند كه از عشره مبشره به حساب مى آمدند، و نيز دايى مؤ منان محمد بن ابى بكر [كه برادر عايشه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود] و عمار كه به گواهى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اهل ايمان بود، در اين كار دست داشتند، و همگى با على عليه السلام بيعت كردند و بعد چندى [مردم و تنى چند از اينان] بر لعن آن حضرت در طول هزار ماه اتفاق كردند. و از همين روست كه هر كه درجانب معاويه قرار داشت به لقب ((سنى)) اشتهار يافت ، و منظور از ((سنت)) لعن على عليه السلام بود (كه معاويه سنت نهاد) نه سنت محمدى صلى الله عليه و آله و سلم . و چون عمر بن عبدالعزيز دستور لعن را برداشت ، مردم گفتدند: سنت برداشته شد، سنت تغيير يافت . تفصيل اين مطلب به خواست خدا خواهد آمد.

و ممن افتى بقتل عثمان عايشة ، فانها ابدا كانت تقول : ((اقتلوا نعثلا، قتل الله نعثلا))(772) كما نقله ابواسحاق الثعلبى فِى كتابه . و النعثل اسم لمعز كثير الشعر، و كان عثمان شعرانيا. و سبب عداوتها لعثمان اءن ابابكر وظف لعايشة و حفصة كل سنة لكل واحدة منها عشرة آلاف درهم و لباقى نساء النبى صلى الله عليه و آله و سلم خمسة آلاف ، فضلهما عليهن ، و لما استخلف عثمان قَالَ: و الله ما افعل بك الا ما فعل ابوك بفاطمة ؛ و قطع وظيفتهما. و سياءتى تفصيله اءن شاء الله .(773)

و از جمله كسانى كه به كشتن عثمان فتوا داد عايشه بود، چه او هميشه مى گفت : ((نعثل را بكشيد، خداوند نعثل را بكشد)) چنان كه ابواسحاق ثعلبى در كتاب خود آورده است . و نعثل ، بز پرمو را گويند، و عثمان بسيار پرمو بود. سبب دشمنى عايشه با عثمان اين بود كه ابوبكر براى عايشه و حفصه (دختر عمر) هر كدام سالى ده هزار درهم حقوق معين كرده بود و براى ساير زنان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پنج هزار درهم ، و بدين گونه آن دو را بر ديگران ترجيح داده بود. چون عثمان به خلافت رسيد به عايشه گفت : به خدا سوگند من با تو نمى كنم مگر همان كارى را كه پدرت با فاطمه كرد، و حقوق وى را قطع نمود. تفصيل آن به خواست خدا خواهد آمد.

و ايضا: لو كانت الامامة بالاجماع و البيعة ، لم وصى ابوبكر لعمر، و عمر بالشورى ؟ و لو كان خلافة ابى بكر بالنص لم قَالَ: ((اقيلونى ))؟(774) لان فِى ذلك نقض عهد الله و عهد رسوله صلى الله عليه و آله و سلم .

و دليل ديگر اين كه : اگر امامت به اجماع و بيعت امت است ، پس ‍ چرا ابوبكر به عمر وصيت كرد، و عمر به شورى ؟ و اگر خلافت ابوبكر به نص بود چرا گفت : ((مرا رها سازيد)) زيرا در اين سخن نقض پيمان خدا و پيمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است .

و ايضا: نقول بان جميع العبادات من اَلَّذِى نَ و كذلك الامامة من الدين ، فكما لا يجوز اخذ شى ء من العبادات و غيرها من الاحكام الشرعية بغير اذن من الله و رسوله ، فكذلك الامامة .

و نيز گوييم : همه عبادات جزء دين است و امامت نيز جزء دين است ؛ و همانطور كه جايز نيست چيزى از عبادات يا ساير احكام شرعى را بدون اذن خدا و رسول او از كسى دريافت كرد، امامت نيز چنين است .

و فِى كتاب ((اسرار الامامة)): قَالَ عمر فِى ابى بكر اتفاقا للعالمين على صحته : ((كانت بيعة ابى بكر قُلْتُه وقى الله المسلمين شرها، فمن عاد الى مثلها فاقتلوه)).(775)

در كتاب ((اسرار الامامة)) آورده است : در خبرى كه صحت آن مورد اتفاق اهل عالم است وارد شده كه عمر درباره ابوبكر گفت : ((بيعت با ابى بكر اتفاقى و بى رويه صورت گرفت ، خداوند مسلمانان را از شر آن محفوظ داشته ، پس هر كه به مانند آن باز گردد او را بكشيد)).

فعلم من ذلك كله اءن تعيين الامام ليس وظيفة الرعية بل بتعيين الله تعالى . فاءِذَا بطلت امامة من عينه الرعية فثبتت امامة على عليه السلام . قَالَ تعالى حكاية عن خليله : و اءِذَا بتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قَالَ: انى جاعلك للناس اماما قَالَ و من ذريتى قَالَ لا ينال عهدى الظالمين .(776)

و المراد بالكلمات بناء البيت و المناسك المتعلقة به و ذبح ولده . فلما قَالَ الله تعالى ((لا ينال عهدى الظالمين)) قَالَ ابراهيم عند ذلك : رب اجعلنى مقيم الصلاة و من ذريتى (777) طمعا فِى امامتهم . فعلمنا اءن الامامة فِى ذرية ابراهيم ، و وجدنا اءن عليا عليه السلام كان من ذريته و مقيم الصلاة ، و غيره كان تارك الصلاة قبله و بعده .

و از تمام اين مباحث معلوم شد كه تعيين امام وظيفه رعيت نيست بلكه به تعيين خداى متعال است . پس چون امامت پاره اى از كسانى كه رعيت تعيينشان نموده بود باطل گشت امامت على عليه السلام ثابت ميگردد. خداى متعال از قول خليل خود مى فرمايد: ((و آن گاه كه ابراهيم را پروردگارش با كلماتى آز مايش نمود و او آنها را كامل ساخت و به خوبى از عهده بر آمد، فرمود: من تو را براى مردم امام قرار مى دهم .

ابراهيم گفت : از فرزندانم نيز. فرمود: عهد من به ستمكاران نمى رسد)). و مراد از كلمات ، ساختمان خانه كعبه و مناسك مربوط به آن و سر بريدن فرزند خود است . پس چون خداى متعال فرمود: ((عهد من به ستمكاران نمى رسد)) آن گاه ابراهيم گفت : ((پروردگارا، مرا برپادارنده نماز قرار ده و از فرزندانم نيز)) از روى طمعى كه در امامت آنان داشت . از اين رو پى مى بريم كه امامت در ميان فرزندان ابراهيم عليه السلام قرار دارد، و على عليه السلام را نيز از فرزندان او و برپا دارنده نماز يافته ايم ، و غير آن حضرت قبل از آن (اسلام يا رسيدن به خلافت) و بعد از آن تارك نماز بوده است .