بحر المعارف جلد اول

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۱۷ -


فصل [17]: [فايده تعلق روح به قَالَب]

اى عزيز! فايده تعلق روح بر قَالَب آن است كه : در خلف چون دل صحيح و نفس صحيحه حاصل كند تا در مقام شهود چون روح ، بذل وجود كند وى را خليفه باشد كه قائم مقامى او كند. و اين سرى است بزرگ چنان كه روح در آن عالم ، حضرت حق تعالى را به كمال وحدانيت نشناخت همچنين نيز در آن مقام ذكر بى شركت نتوانست كرد، كه هم ذاكر خويش و هم ذاكر حق بود، و اين ذكر به شركت بود، و حال آن كه حق تعالى مى فرمايد: و اذكر ربك اءِذَا نسيت ،(413) يعنى بعد از نسيان ما سواى من مرا ياد كن تا به شركت نبود.

چندان كه روح به عالم ملك و ملكوت گذر مى كرد تا به قَالَب پيوست و هر چيزى را كه مطالعه مى كرد از آن ذكرى با وى مى ماند و بدان مقدار او از ذكر حق باز مى ماند تا آن كه جمعى را چندان حجاب از ذكر اشياء مختلفه پديد آمد كه حق تعالى را بالكليه فراموش كردند و حق تعالى هم ايشان را از ياد عنايت فراموش كرد كه : نسوا الله فنسيهم .(414)

پس چون حجاب از نسيان پديد آمد و سبب بيمارى فِى قلوبهم مرض (415) گرديد لاجرم احتّى اج به معالجه پديد آمد، كه گفته اند: العلاج بالاضداد.(416) و حق تعالى از شفاخانه قرآن اين علاج را مى فرمايد: اذكروا الله كَثِيرا،(417) تا شايد كه به شربت ذكر كثير، از حجب نسيان و آفت آن مرض خلاص يابد.

آورده اند كه : روزى حبيب عجمى به باغى رفت ، ميوه ها را بديد، گفت : خوش لطيف است ! صدايى رسيد كه : از ما شرم ندارى كه نام مرا به هر مصنوعى بخوانى ؟ شيخ استغفار كرد.

و در جاى ديگر حق تعالى فرموده كه : اليه يصعد الكلم الطيب .(418) پس مرض نسيان را به معجون نفِى و اثبات دفع توان كرد، زيرا كه نسيان ، مركب از نفِى و اثبات است : نفِى ذكر غير حق و اثبات حضرت حق .(419) چون بدين معالجه مداومت نمايد به تدريج مرض تعلقات روح از ماسواى حق به شربت لا اله زايل شود و آفت علت نسيان منقطع گردد و صحت ذاكرى به واسطه جمال سلطان الا الله از پس تتق (420) عزت روى نمايد، و به حكم وعده : فاذكرونى اذكركم (421) از لباس حروف و اصوات مجرد شود و در تجلى نور عظمت الوهيت خاصيت كل شى ء هالك الا وجهه (422) آشكار گردد و ذكر روح با ذاكرى روح و وجود او در بحر نامتناهى ذاكر اءذكركم مستغرق و مستهلك شود، و اذكركم نيابت ذاكرى روح كند. اينجا ذكر و ذاكر و مذكور يكى شود، ذكر بى شركت اكنون دست به هم دهد.

تا! خود بشنود نه از من و تو   لمن الملك واحد القهار

و سرّ شهد الله اءِنَّهُ لا اله الا هو(423) اينجا ظاهر شود، و اشاره بعضى : ما قَالَ احد: الله ، الا الله (424) در اين حال مفهوم و معلوم گردد.

آفرينش را همه پى كن به تيغ لا اله   تا جهان صافِى شود سلطان الا الله را

از يكى از اكابر پرسيدند كه : ذاكر كيست ؟ گفت : صبر كنيز تا بر شما ظاهر شود.بعد از ساعتى شخصى آمد از او سؤ ال كردند كه در راه كه را ديدى ؟ گفت : كسى نديدم . شيخ گفت : ذاكر اين است ، با وجود اين كه از راه بازار آمده بود.

و فِى ((فردوس العارفين)) عن قدوة الذاكرين اميرالمؤ منين عليه السلام : لا تذكر الله تعالى ساهيا، و لا تنسه لاهيا، و اذكره كمالا يوافق فيه قلبك لساءِنَّكَ و يطابق اضمارك اعلانك . لن تذكره حقيقة الذكر حتّى تنسى نفسك فِى ذكرك و تفقدها فِى امرك .(425)

در ((فردوس العارفين)) از پيشواى ذاكران اميرمومنان عليه السلام روايت است كه : خداوند متعال را از روى غفلت ياد مكن ، و با پرداختن به كارهاى بيهوده او را فراموش مكن ، و او را كاملا به طورى كه دلت با زبانت و پنهانت با آشكارت هماهنگ باشد ياد كن . و هرگز نتوانى حقيقتا او را ياد كنى مگر زمانى كه به هنگام ذكر، خودت را فراموش كنى و او را در كار خويش ‍ نيابى .

و يشهد لذلك ما فِى ((العيون)) عن الرضا عليه السلام : لا اله الا الله هى كلمة الاخلاص ، ما من عبد قَالَها مخلصا الا وجبت له اَلْجَنَّة .(426 )

و گواه اين مطلب حديثى است كه در ((عيون)) از حضرت رضا عليه السلام روايت كرده است كه : لا اله الا الله كلمه اخلاص است . بنده اى اين كلمه را با اخلاص نگويد مگر اين كه بهشت براى او واجب شود.

واعلم : ايها الخليل الروحانى و الاخ الربانى ! اءن العارف اءِذَا قام بذكر المعروف و ذكر ذكره ، هاج فِى سره نار الاشتياق ، فتحرق ما فِى الضمير من الافاق ، كما قَالَ سيد الموحدين عليه السلام : حب الله نار الله ، لا تمر على شى ء الا احتراق .(427)

فحينئذ يدور هَذَا العبد حول منتهى عزه ، و يرتع فِى روضات قدسه ، و يطير بجناح العز فِى سرادقات لطفه ، فعند ذلك يسقط عند ذكره لمذكوره فيصير مستغرقا فِى ابحر ذكر مذكوره له عند وقت الااختبار، و حسن العناية السابقة الازلية لابدية لا يقدح فيها النسيان ، و لا يكدرها الغفلة و الطغيان . فاين يقع ذكر المعلول عند ذكر اَلَّذِى غير معلول ؟ فالمعاول : اَلَّذِى كان ذكره لمذكوره بسبب فقر نزل به ، و غير المعلول : اَلَّذِى كان ذكره من الازل الى الابد مع الغنى عن المذكور.

اى دوست روحانى و برادر ربانى ، بدان كه وقتى عارف به ياد معروف بر خيزد و پيوسته ياد او كند، آتش اشتياق در سر و ضمير او شعله ور گردد، و همه آفاق ضمير او را بسوزاند، چنان كه سرور موحدان عليه السلام فرموده است :

((دوستى خداوند آتش خداست كه بر چيزى نگذرد مگر آن كه بسوزد)). و آن گاه است كه بنده در اطراف منتهاى عزت الهى گردش مى كند، و در باغ هاى قدس او تفرج مى نمايد، و با بال عزت در سراپرده هاى لطف او به پرواز در مى آيد. و در اين جاست كه ((ياد خودش از مذكور خود)) را از خاطر مى برد و غرق درياى ((ياد مذكور از او كه در وقت آزمايش صورت مى گيرد)) مى گردد. و حسن عنايت پيشين و ازلى و ابدى نسيان پذير نيست و غفلت و طغيان آن را كدر و تيره نسازد. پس ‍ ذكر معلول كجا و ذكر غير معلول ؟! چه معلول كسى است كه به سبب فقرى كه متوجه او است به ذكر مذكور مى پردازد، و غير معلول كسى است كه از ازل تا ابد به ياد مذكور است با آن كه از مذكور بى نياز است .

روى اءن داود عليه السلام قَالَ: الهى كيف اطلبك حتّى اجدك ؟ فاوحى الله تعالى اليه اءن يا داود، تركتنى فِى اول قدم رفعته ، و ذلك اءِنَّكَ رايت الطلب منك لى لامنى لك .(428)

روايت است كه داود عليه السلام گفت : خداوندا، چگونه تو را طلب كنم آن گونه كه تو را بيابم ؟ خداى متعال به او وحى فرستاد كه : اى داود، در اول گامى كه به سوى من برداشتى مرا رها ساختى ، چه طلب را از خود ديدى نه از من كه در طلب تو هستم .

و قَالَ رجل لابى يزيد: انا كتبنا من فوايد ابى سليمان و غيره غيرما سمعناه منك ! فقَالَ: انهم اغترقوا فِى بحر صفاء العمل ، و اغترقت انا فِى بحر صفاء المنة ، فانظركم من فرق بين من يَقوُل فِى مناجاته : انت و انا، و بين من يَقوُل : انت و انت .

و مردى به ابى يزيد گفت : ما از افادات ابى سليمان و ديگران چيزهايى يادداشت كرده ايم كه با آن چه از تو مى شنويم مغايرت دارد! گفت : آنان در درياى صفا و پاكى عمل غرق اند، و من در درياى صفاى منت [پذيرى از خداوند] پس بنگر كه چه اندازه فرق است ميان كسى كه در مناجات خود گويد: تو و من ، و كسى كه گويد: تو و تو.

و دخل رجل على ابى يزيد فقَالَ: يا ابايزيد، باى شى ء استعين على العبادة ؟ قَالَ: بالله ، اءنْ كنت تعرفه ، لان ادنى منزلة العالم العارف اءن يعلم اءِنَّهُ ليس لهشى ء، فحينئذ يصير الاشياء كلها له و معه و اءنْ نفِى عن كل شى ء.

و مردى بر ابويزيد وارد شد و گفت : اى ابايزيد، از چه وسيله بر عبادت يارى جويم ؟ گفت : از خدا، اگر او را بشناسى . زيرا كمترين مرتبه عالم عارف آن است كه بداند كه خود هيچ ندارد، و در اين هنگام همه چيزها از آن او و براى او خواهد شد، هر چند كه خودش از همه چيز منتفِى و جدا است .

و قَالَ ابراهيم بن ادهم : دخلت على جبل لبنان فاءِذَا انا بشاب قائم و هو يَقوُل يا من قلبى له محب ، و نفسى له خادم ، و شوقى اليه شديد، متى القاك ؟ فقُلْتُ: رحمك الله ؟ ما علامة حب الله ؟ قَالَ: حب ذكر الله . قُلْتُ: فما علامة المشتاق ؟ قَالَ: اءن لا ينساه فِى كل حال .

و ابراهيم بن ادهم گفت : بر كوه لبنان وارد شدم جوانى را ديدم ايستاده و مى گويد: ((اى كه دلم دوستدار تو، و جانم خادم توست ، و سخت به تو مشتاقم ، كى تو را خواهم ديد؟)) گفتم : خدا تو را رحمت كند، نشانه دوستى خدا چيست ؟ گفت : دوست داشتن ياد خدا. گفتم : نشانه مشتاق چيست ؟ گفت : اين كه او را در هيچ حالى فراموش نكند.

ثم اعلم : اءن الذكر الحقيقى ما وقع فِى القلب ، ثم فِى العقل ، ثم فِى الروح ، ثم فِى السر، فِى سر السر، ثم فِى الغيب ، ثم فِى غيب الغيب ، حتّى صار الذكر سببا الى رؤ ية المذكور، ثم ينتشر فِى ساير وجود الذاكر، و اءِذَا كان كذلك آن ذكر اللسان و ذكر القلب موافقين . قَوْله سبحانه : ما كذب الفؤ اد ما راءى (429) يشير اليه ، اى وقع الرؤ ية فِى القلب و صار العين ايضا قلبا، و القلب عينا، و جميع وجوده عيونا.

و بدان كه : ذكر حقيقى آن است كه در قلب جاى گيرد، سپس در عقل ، سپس در روح ، سپس در سر، سپس در سر سر، سپس ‍ درغيب ، سپس در غيب غيب ، تا آن كه ذكر سبب ديدار مذكور گردد، و سپس در ساير وجود ذاكر پخش شود. و هرگاه چنين شد ذكر زبان و ذكر قلب با هم هماهنگ گردد. و قول خداى سبحان : ((دل آن چه را ديد دروغ نگفت)) به همين مطلب اشاره دارد، يعنى ديدار در دل واقع شد و چشم نيز به صورت دل در آمد، و دل و همه وجود او به صورت چشم ها در آمدند.

اى عزيز! بعضى از فوايد تعلق روح به قَالَب انشاءالله در مبحث معاد و بعضى مباحث ديگر خواهد آمد. و ازجمله فوايد ذكر، تواتر عطاياى سنيه حضرت جواد مطلق است بر ذاكر.

و فِى ((الكافى)) عن هشام بن سالم ، عن ابى عبدالله عليه السلام قَالَ: اءنّ الله عز وجل يَقوُل : من شغل بذكرى عن مساَلَّتِى اعطيته افضل [ما اعطى] من يسالنى .(430)

و در ((كافى)) از هشام بن سالم ، از امام صادق عليه السلام روايت كرده است كه : خداى متعال مى فرمايد: هر كس با ياد من از درخواست كردن از من سرگرم شود، بهترين چيزهايى را كه به آن كس از من درخواست كند مى دهم ، به او خواهم بخشيد.

و فِى ((محاسن البرقى)) عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم : قَالَ الله تعالى : من شغل بذكرى عن مساَلَّتِى اعطيته افضل ما اعطى السائلين .(431)

و در ((محاسن)) برقى ، از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه : خداى متعال فرمود: هر كس با ياد من از درخواست نمدن از من سرگرم شود، بهترين چيزهايى را كه به درخواست كنندگان مى دهم ، به او خواهم بخشيد.

و فِى ((فردوس العارفين)) عن كعب الاحبار: اءنّ الله قَالَ: من شغل بذكرى عن مساَلَّتِى اعطيته افضل ما اعطى السائلين .(432)

و در ((فردوس العارفين)) از كعب الاحبار همين روايت فوق را نقل كرده است .

و فِى ((فلاح السائل)) لعلى بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاووس : عن على بن ابراهيم ، عن ابيه ، عن ابن ابى عمير، عن هشام بن سالم ، عن ابى عبدالله عليه السلام قَالَ: اءنّ الله عز وجل يَقوُل : مشغل بذكرى عن مساَلَّتِى ، اعطيته افضل ما اعطى من يسالنى .

ثم قَالَ ابن طاووس (ره): ((اقول لنا: اما عرفت فِى هَذَا المقام من اهل القدوة من ائمه الاسلام اءن النبى صلى الله عليه و آله و سلم قَالَ: افضل الدعاء دعايى و دعاء الانبياء قبلى .

ثم ذكر تهليلا و تمجيد و تحميدا. فقيل لبعض العلماء:(433) و ما معناه ؟ اين هَذَا من الدعاء؟ قَالَ - صلوات الله عليه - ما معناه : ((فايما اعرف بمراد السائل و الداعى ، و اكمل فِى طلب الفضايل ؟ الله - جل جلاله - او عبدالله بن جدعان ؟ حيث مدحه امية ابن ابى الصلت فقَالَ:

اءاذكر حاجتى ام قد كفانى   حياؤ ك اءن شيمتك الحياء
اءِذَا اثنى عليك المرء يوما   كفاه من تعرضه الثناء

و در ((فلاح السائل)) سيد ابن طاووس همين روايت را با سند نقل كرده سپس گويد:

((من گويم : آيا در اين مقام آشنايى ندارى با آن چه از پيشوايان اسلام نقل شده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : ((برترين دعاها دعاى من و دعاى پيامبران پيش از من است)).

سپس ذكرى در مورد تهليل و تمجيد و تحميد فرمود. و به يكى از علماء (يا به آن پيشواى بزرگ) گفتند: معناى اين سخن چيست ؟ اين مطلب به دعا چه كار دارد؟ آن عالم - كه درود خدا بر او باد - در پاسخ ، قريب به اين مضامين فرمود: در مقايسه خداوند - جل جلاله - با عبدالله بن جدعان كداميك منظور سائل و دعا خوان را بهتر مى دانند و كداميك در درخواستن فضايل از آن ها كاملترند؟ چه ، امية بن ابى صلت ، عبدالله را به اين اشعار چنين مدح گفت :

((آيا حاجت خود را باز گويم يا آن كه حياء از تو مرا كافِى است ؟ چه ، شيمه و منش تو شرم و حياء است . اگر روزى ، كسى تو را ثنا گويد، همان ثنا او را كافِى است و نيازى به عرضه حاجت ندارد (و تو خود حاجت او را شناخته و برآورده مى سازى).))

قُلْتُ انا: فجعل المادح ثناءه على الممدوح يكفِى فِى قضاء حاجته ، فالله - جل جلاله - احق بذلك لاكُمَْل جوده و رحمته . فاءِذَا رايت قلبك و عقلك يبدو اءنْ نفسك بين يدى الله - جل جلاله - على هذه الصفات عند الضراعات فاعلم اءِنَّكَ فِى حضرة و جوده و جوده ، فيالها من عنايات و مفتاح سعادات و تعجيل اجابات ! و اءِذَا رايت قلبك غافلا و عقلك ذاهلا و وجدت نفسك لها عن الله عز و جل شاغلا كاءِنَّكَ تدعو و لست بحضرة احد على اليقين ، و لا انت بين يدى مالك عظيم الشاءن مالك العالمين ، و لا على وجهك ذل العبودية ، و لا فِى قلبك خوف الهيبة العظيمة الالهية و لا رعدة الجناة العصاة اءِذَا راءى احدهم مولاه فاعلم اءِنَّكَ محجوب بالذنوب عن علام الغيوب ، و معزول بالعيوب عن ذلك المقام المحبوب ، و ممنوع بخراب القلوب عن بلوغ المطلوب .

من گويم : در اين جا ستاينده ثناى خود را درباره ممدوح براى برآورده شدن حاجتش كافِى دانسته ، در صورتى كه خداى - جل جلاله - به خاطر كمال جود و رحمتش به اين كار شايسته تر است . پس هرگاه ديدى كه دل و عقل تو نفس تو را در پيشگاه خداى - جل جلاله - در وقت تضرع و زارى بر اين صفت داشتند، بدان كه در مقام وجود و بخشش الهى قرار گرفته اى ، پس ‍ چه عنايت ها و كليد سعادت ها و سرعت در اجابت ها براى تو حاصل خواهد شد! و هرگاه دل خود را غافل و عقل خويش را مشغول و سرگرم ديدى ، و نفس خود را مشاهده كردى كه از خداى - عز و جل - به غير او سرگرم است ، و آن گونه دعا ميكنى كه گويا حقيقتا در حضور كسى نيستى و در برابر مالك عظيم الشانى كه مالك جهان ها است قرار ندارى ، و آثار ذل عبوديت در چهره ، و خوف هيبت عظيم الهى در دل ، و لرزه اندام جنايتكاران نافرمانى كه چشمشان به مولايشان افتاده را در تن ندارى ، بدان كه به سبب گناهان خود از حضرت داناى غيب ها محجوب مانده اى ، و به خاطر عيوب خويش از آن مقام محبوب ، معزول گشته اى ، و به سبب خرابى دل ها از دستيابى به مطلوب ، ممنوع شده اى .

و احذر اءن يَكوُن الله - جل جلاله - قد شهد عليك اءِنَّكَ لا تومن به . و من شهد الله - جل جلاله - عليهم بعدم الايمان فانهم هالكون . اما قَالَ سبحانه : انما المومنون اَلَّذِى نَ اءِذَا ذكر الله و جلت قلوبهمو اءِذَا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون .(434) فابك عند ذلك على نفسك بكاء من اطلع مولاه على سوء عبوديته و خبث سريرته ، فطرده عن ابوابه ، و ابعده عن اعطائه ، و جعل من جملة عقابه اءِنَّهُ شغله بدنياه عن شرف رضاه . فاءِذَا تاخرت عنك اجابة الدعوات و انت على ما ذممناه من الصفات فاذنب لك على التحقيق ، و ما كنت داعيا لمولاك على التصديق ، و لا وقفت عنده على باب التوفيق)).(435) انتهى كلامه اعلى الله مقامه .

و پروا كن از اين كه خداى - جل جلاله - بر تو گواهى دهد كه به او ايمان ندارى ، و هر كه خداى - جل جلاله - گواهى به نداشتن ايمان او دهد هلاك خواهد شد. مگر خداى سبحان نفرموده است كه : ((مومنان آنانند كه چون ياد خدا به ميان آيد دلهاشان به ترس ‍ آيد، و چون آيات ما بر آنان خوانده شود ايمانشان بيفزايد، و بر پروردگار خود توكل ميكنند))؟ پس در اين هنگام بر خودت گريه كن همچون گريه كسى كه مولاى او از بدى بندگى و پليدى باطن آگاه شده ، و او را از درگاه خود طرد نموده ، و از عطا و بخشش خويش دور ساخته ، و از جمله كيفرهاى او همين را قرار داده كه به جاى سرگرمى به شرف رضا و خشنودى خداوند به دنياى خود سرگرم شده است . و هر گاه اجابت دعاهاى تو به تاخير افتاد در حالى كه داراى آن صفات مذمومه اى كه ياد آور شديم هستى ، بايد بدانى كه تحقيقا گناه بر عهده توست ، و اين تويى كه واقعا و به درستى خواننده مولاى خود نبوده اى و نزد او بر در توفيق نايستاده اى ...)) پايان كلام سيد، كه خداوند مقامش ‍ را بلند دارد.

فصل [18]: [شرايط و آداب ذكر]

اى عزيز! فضائل و ثمرات ذكر وقتى مفيد و مؤ ثر آيد كه با شرايط و آداب بود. اول - بايد كه ذكر تحقيقى باشد نه تقليدى ، زيرا كه آن چه از افواه عوام يا از مادر و پدر به سمع او برسد و صورتى در دلش ببندد آن ذكر تقليدى بود و بر دل چندان كارگر نيايد، همچنان كه تخم تا پرورده نشود و نرسد اگر بر زمين اندازند نرويد. و اگر به تصرف تلقين صاحب ولايت و مرشد كامل در زمين مستعد دل مريد افتد روز به روز در تزايد بود تا به مقام شجرگى رسد.

و من هنا قيل : اءنّ المتقين الذكر تلقيح باطن المريد الصادق بنفس الشيخ الصديق . و انما يصح هَذَا التلقيح من شيخ كامل ذى قلب تام النور لان نور الكلمة يَكوُن على قدر نورانية القلب ، و نورانية القلب على قدر زوال هوى النفس ، فاءِذَا زال الهوى تنوّر القلب كلى التنور. و زوال الهوى لا يَكوُن بمعنى انعدامه ، و لكن يَكوُن بمعنى ترك متابعته فلا يَكوُن له هوى متبع ، لان الهوى روح النفس و هو لا يزول و لكن يزول متابعة الهوى ، فاءِذَا لم يكن هناك هوى متبع يستكمل القلب النور و يفيض منه الى قلوب المريدين الصادقين بواسطة تلقين الكلمة .

و از همين جاست كه گفته اند: تلقين ذكر به منزله تلقيح نفس شيخ صديق است به باطن مريد صادق . و اين تلقيح از شيخ كاملى كه داراى نورانيت كامل قلبى باشد صورت مى گيرد، زيرا نورانيت كلمه به قدر نورانيت قلب است ، و نورانيت قلب به اندازه از بين رفتن هواى نفس است . پس هرگاه هواى نفس از بين برود قلب نورانيت كامل پيدا مى كند. و از ميان رفتن هواى نفس به معناى نيست و نابود شدن آن نيست ، بلكه به معنى ترك پيروى از آن است به طورى كه شخص هواى نفسى كه از او پيروى شود نداشته باشد، چه هوى روح نفس است و آن از بين رفتنى نيست ولى پيروى از هوى از بين رفتنى هست . و اگر در جايى هواى نفسى كه از آن پيروى شود نبود قلب ، نور خود را به كمال رساند، و آن نور از آن قلب با تلقين كلمه ، به قلوب مريدن صادق افاضه گردد.

و هكذا يَكوُن شيخا، و لا يحتاج اءن يطلب الخلق ، فان قلوب اهل الصدق تجد نفس الرحمن عنده فياوى اليه و يطلبه ، فاءِذَا اقام الحق خلقه فِى طلبه فحينئذ يجوز له اءن يطلق لسان الدعوة الى الله تعالى ، و يَكوُن تسعة اعشاره عند الله و عشره عند الخلق ، يزيد الخلق لله تعالى لا لنفسه ، و يَكوُن امين الله فِى ارضه ، و كما اءن جبرئيل امين الله فِى الوحى يَكوُن الشيخ امين العلم و الالهام للمريدين الصادقين .

و اين چنين شخصى شيخ واقعى است . و چنين شيخى نياز به طلب و دعوت خلق ندارد، زيرا دلهاى اهل صدق نفس حضرت رحمت را نزد خود مى يابد پس بدان پناه گيرد و در طلب آن شود، و چون حق متعال خلق خود را در طلب خويش واداشت ، اينجاست كه براى شيخ رواست كه زبان دعوت به سوى خداى متعال را بگشايد، و نه دهم آن نزد خداى متعال و يك دهم آن نزد خلق است ، و او خلق را براى خدا مى خواهد نه براى خودش ، و امين خداوند در زمين اوست ، و همانطور كه جبرئيل عليه السلام امين خداوند در وحى است ، شيخ نيز امين علم و الهام به مريدان صادق است .

دوم - از شرايط ذكر آن است كه بايد ذكر قلبى باشد. بدان كه در طرف چپ زير پستان چپ به فاصله چهار انگشت پاره گوشتى هست صنوبرى كه آن را ((قلب صنوبرى)) مى گويند. اين قلب از عالم ملك و خلق است ، و قلب حقيقى كه تعلق به اين لحم صنوبرى دارد از عالم ملكوت و امر است ، و اين هر دو قلب محل ذكر است ، و ميان سينه كه مقام سر خفِى و اخفِى است آن نيز محل ذكر است . و محل نفس و حواس باطنه ، دماغ است آن هم مقام ذكر است . و چون ذكر غالب مى شود تمام بدن را در مى گيرد و هر جزوى از اجزاى بدن بر رنگ دل ذاكر ميگردد و آن را ((سلطان ذكر)) مى گويند. پس طلب بايد چندان مداومت به ذكر نمايد كه ذكر و حضور، ملكه قلب شود و صفت لازمه آن گردد چنان كه سمع ، صفت سامعه و بصر صفت باصره است ، كه اگر خواهد به تكلف ذكر و حضور را از دل دور كند دور نشود.

و مراد از ((سلطان ذكر)) آن است كه چندان ذكر را بر دل بگويد كه ذكر غالب آيد و ذاكر را بربايد و استغراق و بيخودى دست به هم دهد، چنان چه بعضى اكابر نقل نموده اند كه استغراق برايشان غالب مى شد، به آواز بلند ايشان را براى نماز آگاه مى فرمودند، براى نماز به خود آمده بر مى خاستند.

اى عزيز! در اين هنگام حقيقت ذكر بروز مى نمايد و به حق حقيقت ذكر رسيده باشد، زيرا كه ذكر حق تعالى از روى لفظ، كونى است و از روى معنى ، حقانى ملكى . پس او برزخى است ميان حق و خلق كه از هر دو جانب نصيب دارد، به واسطه اشتغال به اين برزخ مناسبتى اتم از ساير مناسبات وجود گيرد. و چون ذكر به ذكر حق انس گرفت در حكم آن است كه از عالم كون جدا گشت ، و در اين هنگام حكم وحدت حقيقى روى در غلبه آورد و احكام كثرت (436) روى در اختفا نهد.

بعد از آن چون منتقل شود از ذكر ظاهر به ذكر باطن و دل او گويا شود به ذكر بى عملى و تكلفِى خصوصا كه گويا شود به ذكرى كه درباره او تعب نكشيده باشد بلكه به حسب استعداد حاصل گشته بود و به سبب بعد او از عالم صورت و احكام متكثره و قرب او به حق اتم باشد. و چون به واسطه امور مذكوره عزيمت قوت گيرد و شوق بسيار شود استيلاى حق مستجن ،(437) ظاهر گردد و احكام مكان ضعيف و مغلوب شود پس دل بنده نورانى گردد و صيقل يافته صافِى شود از صفات امكانيه ، و آينه جوهردار شود و اعتدال يابد از جهت آن كه سطح آينه دل استقامت پيدا كرد و كثرت به وحدت مبدل شد.

[باطن ذكر غير از معنى ذكر است]

اى عزيز! هميشه سالك منتقل مى باشد از صورت ذكر به معنى ذكر و باطن او، و از تلفظ به نطق لسانى به نطق دل به همان ذكر يا غير آن كه استعدادش مقتضى آن است . و باطن ذكر غير معنى ذكر است . چه معنيى ذكر مدلول عبادت است و او را صورتى است كونيه كه عبارت از حروف ملفوظى آن باشد، و باطن ذكر حقيقت ذكر است و آن چه مرتب مى شود از توجه به مذكور به طريق ذوق و وجدان . و نتيجه آن عروج است و سقوط احكام كثرت . و مراد به سقوط، استهلاك و مغلوب شدن است نه رفع كثرت بالكليه ، بلكه چنان بايد كه حالت او عكس آن حاَلَّتِى شود كه بر آن بوده ، يعنى جانب حقيت بر خلقيت غالب آيد، پس مساءله ناسب پديد آيد ميان حق و قلبى كه حال او اين باشد، پس در اين هنگام ظاهر شود حق مستجن در بنده از جهت زوال موانع ، و او را پيوند شود به تجلى كه فرود مى آيد از حق به او، پس جمله قواى ظاهره و باطنه بلكه جملگى صفات او از حالت خود بگردد، پس زمين جسد غير زمين سابق گردد، و سماوات روح و روحانيت غير آن روح و روحانيت سابق گردد از جهت آن كه قيامت او قائم گردد، و ارض جسد ديگر مبعوث گردد، و قامت او مستقيم شود از جهت بيرون آمدن از گرانى بار طبيعت ، و مضمون و برزوا لله الواحد القهار(438) در اين قيامت صغرى ظاهر گردد، يعنى حق تعالى به صفات يگانگى و قهاريت كه افناى شخص كرده ظاهر گردد و ظهور اشياء مسند به او باشد.

چون چنين شود اعتقاد او در شاءن هر چيز رنگ ديگر گيرد. [و] چون مدرك در اين مرتبه حق است و زبان حال [او] اين تلاوت كند كه : و بدا لهم من الله ما لم يَكوُن وا يحتسبون ،(439) آن چه بعد از اين پيدا شود ممكن نيست بيان او بلكه وجب ستر و كتمان آن ها، زيرا كه كل ميسر لما خلق له .(440) چه ، استعداد اشخاص مختلف است و فيض حق - سبحانَهُ و تعالى - تابع استعداد است . ما يفتح الله للناس من رحمة فلا ممسك لها و ما يمسك فلا مرسل له من بعده و هو العزيز الحكيم .(441)

از اين جاست كه در ((عوارف)) بعد از ذكر خوارق و كرامات گفته است كه : ((اين همه خوارق و كرامات فروتر است از مرتبه جوهر قلب به ذكر و وجود ذكر ذات)).