وحي در اديان آسماني

آیت الله ابراهیم امینی

- ۸ -


پيامبرى و نبوغ

بعض روشنفكران, پيامبرى را نبوغى ويژه و پيامبران را از جمله نوابغ دانسته اند. مى گويند پيامبران همانند ديگر نوابغ, افراد برجسته و ممتازِ عصر خويش و داراى عقلى كامل و هوشى سرشار و حدسى صائب بودند.

انديشه هايى نورانى و افكارى عميق و همتى عالى داشتند. به خير و صلاح و بهبود اوضاع مردم خويش مى انديشيدند. مشكلات جامعه را مى شناختند و به حل آنها عنايت داشتند. از اين رو بود كه در اصلاح عقائد مردم كوشش مى نمودند, به رعايت اخلاق نيك توصيه مى كردند, براى اصلاح امور مردم و تأمين امنيت اجتماعى حكم و قانون جعل مى كردند و رعايت آنها را به عنوان وظيفه خدايى معرفى مى نمودند. و كوشش در اين امور را به عنوان يك مأموريت الاهى معرفى مى كردند.

خلاصه اين كه پيامبران ارتباط خاصى با خدا نداشتند و وحيى در كار نبود بلكه همه اينها از تراوشات عقل اين نوابغ بود كه آنها را به خدا نسبت مى دادند.

در پاسخ اين روشنفكران به چند نكته اشاره مى شود:

اول ـ چنان كه قبلاً نيز اشاره شد بعث و ارسال پيامبران يك ضرورت كلامى است. بشر در تأمين سعادت دنيوى و اخروى, جسمانى و نفسانى خود به رهنمودهاى خدايى و ارشادهاى انبياء نياز دارد. بنابراين, خداوند حكيم بايد پيامبرانى را بفرستد و علوم و معارف و احكام و قوانين لازم را در اختيارشان قرار دهد. و در تأمين اين نيازها وجود نوابغ كفايت نمى كند.

دوم ـ چنان كه قبلاً اشاره شد در كلام به اثبات رسيده كه پيامبران براى اثبات صدق ادعايشان معجزه و كار خارق العاده داشتند, در صورتى كه نوابغ از چنين تأييداتى بى بهره اند.

سوم ـ اگر پيامبران نابغه بودند و طرح و برنامه هايشان از نبوغ عقلى و فكرى آنها نشأت گرفته بود وجهى نداشت آنها را به وحى و دريافت از خدا نسبت دهند, زيرا همگان بدين مطلب اعتراف دارند كه پيامبران افرادى فريبكار و دروغگو وحيله گر نبوده اند.

پيامبرى و جنون

بعضى افراد ادعاى وحى و پيامبرى را معلول نوعى جنون و اختلال حواس مى دانند و در توجيه سخن خود مى گويند پيامبران افرادى با ايمان و متعصب بودند, نسبت به مردم خيرخواه و دلسوز بودند, از ظلم و ستم و بى عدالتى هاى متجاوزان و مظلوميت و محروميت مستضعفان رنج مى بردند. و همواره به فكر چاره جويى و اصلاحات اجتماعى بودند. آن قدر در اين باره فكر مى كردند كه از حالت اعتدال روانى خارج مى شدند. و در اثر آن, گه گاه خواب هاى پريشان مى ديدند. در حال خواب سخنانى را مى شنيدند و مطالبى را دريافت مى كردند. وقتى بيدار مى شدند آنچه را در خواب ديده بودند حقائق و واقعياتى مى پنداشتند كه از جانب خدا و به صورت وحى بر آنان القاء شده و پيامبر شده اند. به تدريج كه اين فكر قوى تر مى شد گه گاه همين احساس در حال بيدارى به آنها دست مى داد. صداهايى را مى شنيدند و مطالبى در قلبشان القاء مى شد, حتى گاهى انسانى را مشاهده مى كردند كه با آنان سخن مى گويد و از جانب خدا پيام مى آورد و مأموريت مى دهد.

آنان هم همه اينها را از واقعيات پنداشته, اين عمل را وحى و خود را پيامبر مى دانستند. در صورتى كه همه اينها از درون حساس و متعصب و غيرمتعادل آنان نشأت مى گرفت نه از جانب خدا و به وسيله وحى. نه وحيى بود و نه فرشته اى, و جز وهم و خيال چيزى نبود.

شما نظير اين اوهام و خيالات و مشاهدات و مكالمات را در بعض ديوانگان مشاهده مى كنيد.

اين بود خلاصه توجيه اين آقايان.

البته نظريه مذكور تازگى ندارد, بلكه از قرآن استفاده مى شود كه در زمان نزول قرآن نيز بعضى معاندان چنين اتهامى را به پيامبر اسلام مى زدند.

بَلْ قالُوا أَضْغاثُ اَحْلامٍ بَلِ افْتَراهُ بَل هُوَ شاعِرٌ فَلْيَأْتِنا بِايَةٍ كَما اُرْسِلَ الاَوَّلُونَ (241);

گفتند: (گفته هاى محمد, خواب هاى پريشان است. يا دروغى است كه به خدا مى بندد بلكه شاعرى است. پس براى ما معجزاتى را بياورد كه پيمبران پيشين داشتند.

وَقالُوا ياأَيُّهَا الَّذى نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ (242);

گفتند: (اى كسى كه قرآن بر تو نازل شده, همانا كه تو ديوانه هستى.)

كَذالِكَ ماأَتَى الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلا قالُوا ساحِرٌ أوْمَجْنُونٌ (243);

هم چنين بر پيشينيان پيامبرى مبعوث نشد جز اين كه گفتند ساحر يا ديوانه است.

و آياتى ديگر از اين قبيل.

از اين قبيل آيات استفاده مى شود كه در زمان پيامبر اسلام ْ افرادى بوده اند كه به آن حضرت تهمت جنون يا ساحر بودن يا شاعر بودن مى زدند و بدين وسيله با پيامبرى او مبارزه مى كردند. اين افراد را به دو دسته مى توان تقسيم كرد:

دسته اول افراد جاهل و نادان كه از درك صحيح معناى وحى و ارتباط پيامبر با خدا كه امرى است فوق العاده عاجز بودند و به همين جهت انكار مى كردند, و در توجيه آن, به پيامبر تهمت جنون يا ساحر بودن يا شاعر بودن مى زدند, تا هم وجدان خود را قانع سازند, هم مردم را از آن حضرت منصرف سازند.

گروه دوم معاندان و مشركان بودند كه از روى عناد و دشمنى اين تهمت ها را مى زدند تا جلو تبليغات و گسترش اسلام را بگيرند.

ولى هر انسان منصف و اهل اطلاعى مى داند كه ساحت مقدس وجود پيامبر گرامى اسلام از اين قبيل تهمت ها منزه است, در توضيح سخن به چند نكته اشاره مى شود:

1. زندگى پيامبر اسلام, قبل از بعثت و بعد از آن كاملاً واضح و روشن است, و جزئيات زندگى آن حضرت در تاريخ به ثبت رسيده و در اختيار علاقه مندان قرار دارد. هر انسان با انصاف و بى غرضى اگر به تاريخ زندگى آن حضرت مراجعه كند درمى يابد كه وى در كمال عقل و اعتدالِ حواس زندگى مى كرده و در زندگى كوچك ترين نقطه ضعفى نداشته كه شاهد جنون يا اختلال حواس آن جناب باشد.

در زندگى خانوادگى, در معاشرت با خويشان, در معاشرت با اصحاب, در حال جنگ و صلح, در مواعظ و سخنرانى ها, در بيان احكام و قوانين, در برخورد با دشمنان, و به طور كلى در همه حال از عقل و تدبير و درايت كامل برخوردار بوده است و اگر خلاف آن ديده مى شد قطعاً در تاريخ به ثبت مى رسيد و دشمنان آن حضرت به سادگى از كنار آن نمى گذشتند.

2. مى توان قرآن كريم را كه در مدت 23 سال بر رسول خدا نازل شده, از بهترين شواهد كمال عقل و اعتدالِ حواس آن حضرت به شمار آورد. آيا از يك انسان مجنون يا ساحرى ساخته است كه چنين كتاب زيبايى را با همه مطالب گوناگون و سنگين علمى, عقيدتى, اخلاقى, فقهى, تاريخى, سياسى, اجتماعى آن بياورد؟ به گونه اى كه كوچك ترين اثرى از عدم اعتدال حواس در آن وجود نداشته باشد.

3. تشريع دين اسلام و جعل قوانين و احكام دقيق عبادى, سياسى, اجتماعى, فقهى, قضائى, با اين همه دقت و گستردگى نيز از بهترين شواهد كمال عقل و سلامت حواس آن حضرت به شمار مى آيد.

4. خود معاندين و دشمنان اسلام نيز در تهمت زدن آن حضرت به جنون يقين نداشتند, بلكه بين نسبت جنون يا سحر يا شعر ترديد داشتند. گاهى مى گفتند ديوانه است, و گاهى او را ساحر مى خواندند, و گاهى شاعرش مى گفتند, چنان كه در آيات قرآن آمده است.

مغز پيامبر محل نزول وحى

ييكى از دانشمندان مسلمان در تفسير وحى و محل نزول آن مطلب جديدى دارد كه اشاره به آن را مناسب ديدم. او محل نزول وحى را مغز پيامبر مى داند و براى اثبات مدعاى خود بحث نسبتاً مفصلى دارد, ولى ما كلام او را در ضمن سه بخش خلاصه مى كنيم:

بخش اول ـ در قرآن تصريح شده كه جايگاه نزول قرآن قلب پيامبر است.

نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الاَمينُ * عَلي قَلْبِكَ لِتَكُونَ مِنَ الْمُنذِرينَ * بِلِسانٍ عَرَبيٍّ مُبينٍ (244);

قرآن را روح الامين بر قلب تو نازل كرد تا از انذار كنندگان باشى, به زبان عربى آشكار.

قلب در لغت به معناى وارونه كردن است. عضو صنوبريِ مركزِ گردش خون را بدين جهت قلب مى گويند كه مركز دوران خون است, و بدين وسيله اكسيژن كه يك ماده حياتى است همراه با ساير مواد لازم به كليه اعضاء بدن, حتى خود قلب و مغز مى رسد.

باتوجه به معناى لغوى قلب, مغز را كه در درون سر جاى دارد نيز مى توان قلب ناميد, زيرا مواد لطيف روحانى يعنى تفكر و انديشه را زير و رو مى كند, مواد مفيد و صحيح را از مواد فاسد و باطل جدا ساخته و مواد باطل را به دور مى ريزد.

بنابراين, اطلاق كلمه قلب بر مغز, مناسب تر است از اطلاق آن بر عضوِ صنوبرى كه در سينه موجود است. باتوجه به اين مطلب مى توان به طور يقين گفت: مراد از قلب در آيه مذكور مغز است, و مغز پيامبر (ص) محل نزول قرآن بوده است.

بخش دوم ـ در اين بخش مغز انسان را تفصيلاً مورد بررسى قرار داده, به شگفتى ها و ريزه كارى هاى آفرينش آن, قسمت هاى مختلف و وظائف هر يك از آنها, انواع سلول ها و تعداد عظيم آنها, مقدار مغز و نياز غذايى و رشد آن, و ده ها ريزه كارى ديگر اشاره مى كند.

در خاتمه چنين نتيجه مى گيرد كه هر انسانى كه توانست همه سلول هاى مغز خود را به كار اندازد كامل ترين استفاده را كرده و از نظر اعمال مغزى و روانى به حد اعلاى كمال ممكن واصل شده است. و فقط آن انسان است كه به مقام جانشينى خداوند در روى زمين نزديك تر شده است و مى تواند خليفه خداوند در روى زمين باشد, به عبارتى ديگر خليفه خداوند شدن انسان در روى زمين, بسته به استعداد و رشد و پرورش مغز انسان و امكانات دسترس او مى باشد, و اين امكان را خداوند عالم در مغز اين موجود برتر قرار داده است.

آن گاه درصدد معرفى خليفه برتر برآمده, در ابتدا به آياتى از قرآن اشاره مى كند. از جمله اين آيه:

وَإِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنّى جاعِلٌ فِى الأَرْضِ خَليفَةً (245);

هنگامى كه پروردگار تو به ملائكه گفت: (من در زمين خليفه اى را قرار خواهم داد.)

يياداوُدُ إِنّا جَعَلْناكَ خَليفَةً فِى الأَرْضِ فَاحْكُمْ بَيْنَ النّاسِ بِالْحَقِّ (246);

اى داود! ما تو را در زمين, خليفه قرار داديم, پس بين مردم با حق داورى كن.

آن گاه در معناى خليفه مى نويسد: در آيات مذكور خداوند انسان هايى را جانشين خود قرار داده كه داراى خصوصيات زير باشند: داشتن لياقت جانشينى خدا (از نظر روانى و عقلى و فكر و استعداد) رهبرى و هدايت مردم, حكم كردن به حق, مبارزه با ناحق و باطل, پيروى نكردن از هواى نفس, نشان دادن آيات خداوندى در انسان و طبيعت و تاريخ, و راهنمايى در طرز استفاده از نيروى خدادادى در جهت نزديكى به خالق يكتا و بندگى و پرستش اوست.

بخش سوم ـ در بخش سوم مقاله خود مى نويسد: وحى در قرآن به معانى مختلف آمده, از قبيل: اشاره تند و سريع, كنايه, كلام, رمز, آواز درونى, تسخير در خواب, فرمانبردار گرديدن نيروى غريزى, القاء به قلب يعنى مغز. و همه اينها دلائل واضحى بر نوعى تحريك سلول هاى درون مغز است كه خارج از اعمال حسى و حركتى معمول است. به عبارت ديگر به كار گرفتن سلول هايى از درون مغز است كه در كارهاى حياتى زندگى موجود دخالت مستقيم ندارند, بلكه در روان و فكر و عقل او مؤثرند.

حال اگر به آنچه قبلاً گفته شد مراجعه كنيم مى بينيم كه:

اولاً, در مغز انسان دوازده بليون سلول عصبى موجود است كه فقط يك سوم آنها مأمور انجام اعمال حياتى به اصطلاح حركتى و حسى و نظائر آن است, و بقيه, سلول هايى هستند كه منحصراً در انسان به كار گرفته شده و صفات انسانى و خصائص آن را مانند تكلم, هوش, حافظه,شعور, وجدان و درك و عقل و فكر و غيره به وجود مى آورند.

ثانياً, اگر به سلول هاى عصبى, كار و وظيفه اى محول شود استطاله هاى دندانه وداندريت هاى آن اضافه شده و روابط آن با سلول هاى ديگر به كار مى افتد و همان طور باريك و كوتاه و به اصطلاح بدون ريشه مى ماند.

ثالثاً, تعداد سلول هاى مغز هر انسانى مخصوص به خود اوست و كمتر دو نفرى پيدا مى شوند كه تعداد سلول هاى مغز آنها مساوى بوده يا فعاليت آنها كاملاً يكسان باشد. معمولاً به طور مادرزادى و ژنتيك بعض مردم قسمتى از مغزشان بالقوه بيشتر از همگنانشان سلول داشته و قابليت فهم و درك يا تخصص هاى ديگر را دارند. مثل اين است كه آنان چيزهايى را درك مى كنند كه اكثر همنوعشان فاقد آنند. يعنى علاوه بر وظيفه اكتسابى كه انسان به مغزش محول مى كند و آنها را مسؤول مى سازد از نظر ساختمانى نيز با ديگران فرق دارند. ما عملاً انواع اين تفاوت ها را در بين مردم مشاهده مى كنيم.

حال اگر معانى مختلف وحى را كه در قرآن آمده, به اطلاعات پيش گفته تطبيق دهيم مى بينيم كه همه انسان ها و بعض حيوانات ممكن است مورد وحى قرار گيرند, و در انسان نيز انواع مختلف دارد, اما آن وحى كه درباره حضرت رسول اكرم ْ شده و آنچه به قرآن مربوط مى شود ويژگى هايى دارد كه بايد بدانها توجه كرد. به قرار زير:

حضرت محمد از زمان كودكى و قبل از بعثت با مردم عصر خويش تفاوت هايى داشته كه در كتب تاريخ به ثبت رسيده است:

1. حضرت على & در نهج البلاغه درباره آن حضرت مى گويد: (ولقد قرن اللّه به ْ من لدن ان كان فطيماً اعظم ملك من ملائكته يسلك به طرق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله ونهاره.)

2. ابوطالب از زمان كودكى آن حضرت چنين تعريف مى كند: (هيچ گاه دروغى از او نشنيدم, كارهاى زشت مردم جاهليت را انجام نمى داد, خنده بى جهت نداشت, با بچه ها بازى نمى كرد, تنهايى را دوست مى داشت.)

3. آن حضرت راستگو و امانت دار بود, خيانت و انحراف نداشت. و از همين رو محبوب مردم بود و امين ناميده مى شد. نقل شده كه مدتى هم به چوپانى اشتغال داشت.

4. به سن 37 سالگى كه رسيد هر روز بيشتر به خلوت و تفكر علاقه مند مى شد. هر سال مدتى به تنهايى در كوه حرا به عبادت و تفكر مى پرداخت. گويا حال انتظارى داشت, هنوز به سن 38 سالگى نرسيده بود كه تحولى ناگهانى در زندگى وى پديد آمد. شب ها دير به خواب مى رفت و غذا كم مى خورد. در خواب و بيدارى احساس مى كرد كسى او را همراهى مى كند, و گاهى او را به اسم صدا مى زد, و مى گفت: (يا محمد!) ولى كسى را نمى ديد. شب ها غالباً خواب هايى مى ديد كه روز تعبير آنها آشكار مى گشت. بالاخره شبى در خواب ديد: كسى نزد او آمده گفت: (يارسول اللّه!)

5. چنان كه در تاريخ آمده به هنگام وحى عوارضى بر وجود آن حضرت عارض مى شد و از حال معمول خارج مى گشت و عرق بر پيشانى مباركش مى نشست. بدنش سنگين مى شد به گونه اى كه اگر بر حيوانى سوار بود فشار بر آن وارد مى آمد.

همه امور مذكور نشانه آن است كه تغييراتى در درون مغز وى به وقوع مى پيوست و او را به عالمى ديگر مى برد.

ولى وقتى نزول وحى به اتمام مى رسيد آيات قرآن را بر زبان جارى مى ساخت بدون اين كه چيزى از آنها را فراموش كرده باشد. بنابراين, نشانه هاى جسمى كه در آن حضرت مشاهده مى شد نشانگر وقوع حادثه اى عميق و بزرگ در مغز آن حضرت بوده است كه كاملاً با به كار افتادن نورون ها يا سلول هاى عصبى مناطق مخصوصى از مغز او همراه بوده است.

و چنان كه قبلاً گفتيم اين انسان است كه سلول هاى عصبى خود را به كار وا مى دارد و باعث پيدايش رشته هاى دندانه اى (دندريت) هاى پيوندى مى گردد و چيزهاى تازه را به مغز وارد مى سازد و به نقاط ديگر فرستنده كه چشم و گوش و زبان باشد منتقل مى سازد يعنى پديده هاى وحى شده را به صورت گفتار و كردار بيرون مى فرستد. بنابراين با هر مرتبه وحى تعدادى نورون رشد پيدا مى كرده و وظيفه دار مى شده است. و مى دانيم كه نفسِ وظيفه دادنِ به سلول عصبى سبب رشد آن مى گردد.

قبل از نزول وحى نيز پديده هاى روانى ديگرى مانند تفكرهاى عميق, الهام, رؤياهاى صادقه, در آن حضرت ظاهر مى شده تا در زمان بعثت كه مغز او به كمال رسيده, مستعد ظهور وحى و ابلاغ و رسالت آن به مردم شده است, و از درون به بيرون جهت آموزش انسان ها تراويده است.

در خاتمه مقاله مى نويسد: پيامبر كسى است كه منبع تمام نعمت هاى الاهى است و تمام نورون هاى مغز او به دستور خداوند بزرگ, در جهت رشد خود او و ارشاد و هدايت انسان ها تا آخر دنيا به كار افتاده است. (247)

در پاسخ اين مقاله مى توان گفت اين مطلب را مى پذيريم كه مغز انسان ها از جهت كميت و كيفيت سلول ها يكسان نيستند و تفاوت آنها موجب تفاوت در مقدار هوش و درك و حافظه افراد مى شود. اين مطلب را نيز مى پذيريم كه بخش عظيمى از سلول هاى مغز كه در قسمت هاى خاصى از مغز جاى دارند وظائف علمى را برعهده دارند, به گونه اى كه اگر آسيبى بر آنها وارد آمد, در علوم مربوط نيز اختلال به وجود مى آيد. اين مطلب را نيز مى پذيريم كه به هنگام تفكر و درك و حفظ مطالب علمى, فعل و انفعالاتى در سلول هاى مربوط به مغز به وجود مى آيد, به طورى كه مى توان گفت فعل و انفعالات سلول هاى ويژه مغز در علم و درك قطعاً تأثير دارند. اين مطلب را نيز مى پذيريم كه پيامبران, انسان هايى فوق العاده و از جهت مغز و اعصاب به گونه اى بوده اند كه مى توانسته اند حقائق و علوم وحيانى را از باطن ذات و روح خود به مدارك حسى تنزل دهند و به صورت كلام ملفوظ درآورند و به مردم برسانند. بايد پيامبران داراى چنين استعدادى باشند ليكن اين مطلب را قبول نداريم كه مغز پيامبران جايگاه واقعى وحى باشد. زيرا وحى نوعى علم حضورى است كه از جانب خدا بر پيامبر القاء مى شود . و در كتب فلسفه اسلامى به اثبات رسيده كه علم, مادى و از خواص و آثار ماده نيست, و اصولاً علم كه به معناى انكشاف و حضور معلوم نزد عالم است با ماديت كه لازمه اش غيبت و عدم حضور است سازگار نيست. بنابراين, علم حقيقتى است نورانى و مجرد از ماده. و عالِم و كاشف آن نيز بايد ذاتى غيرمادى و مجرد از ماده باشد. پس درك و فهم و حفظ حقائق علمى كار روح انسان است كه ذاتى است نورانى و مجرد از ماده. البته منكر اين واقعيت نيستند كه حواس و اعصاب و مغز در تحصيل علم و كشف واقعيات دخالت دارند, ليكن اينها را مقدمه علم مى دانند, نه خود آن. روح مجرد انسان است كه بعد از تحقق اين مقدمات, معلوم را كشف و ضبط و درك و حفظ مى كند.

در مورد وحى نيز همين گونه است. وحى نوعى علم و كشف حقائق وحيانى است براى پيامبر, پس مركز و مُدرِك آن نيز بايد نفس و روح مجرد پيامبر باشد, نه مغز او, گرچه اعصاب و مغز در انتقال حقائق و ابلاغ به مردم دخالت دارند. اما مركز دريافت وحى سلول هاى مغزى نيستند بلكه روح مجرد پيامبر است. براى تحقيق بيشتر به كتب فلسفه مراجعه شود.

البته وحى با علوم حصولى انسان يك تفاوت اساسى دارد, زيرا علوم حصولى از راه حواس تحصيل مى شوند, گرچه در نهايت, نفس, آنها را درك و حفظ مى كند, برخلاف حقائق وحيانى كه ابتداءاً بر نفس و روح نورانى پيامبر القاء مى شوند, بعد از آن از طريق مدارك علمى و حواس به خارج انتقال مى يابند.

وحى و الهام

از احاديث استفاده مى شود كه ائمه معصومين (ع) نيز از نوعى علم برخوردار بودند كه از سنخ علوم متعارف و از طريق به كارگيرى حواس نبوده بلكه از طريق تجربه باطنى و مشاهده حضورى بوده است. اين قبيل علوم شبيه وحى بوده گرچه تأدباً وحى ناميده نشده است. در ابتدا به برخى از احاديث اشاره مى كنيم سپس به تحليل مطلب مى پردازيم.

على بن يقطين از پدرش نقل كرده كه به حضرت موسى بن جعفر عرض كرد: (علم عالِم شما از كجا حاصل مى شود؟) حضرت در جواب فرمود: (به وسيله القاء در قلب يا القاء در گوش است. و گاهى هر دو باهم (248).)

حارث بن مغيره مى گويد: (به امام صادق & عرض كردم: "فدايت شوم, اگر از امام چيزى را سؤال كنند و جوابش را حاضر نداشته باشد, از كجا مى فهمد؟" فرمود: (پاسخ آن در قلبش مى افتد يا در گوشش صدايى به وجود مى آيد.) (249)

عيسى مى گويد: (خدمت حضرت صادق & عرض كردم: "گاهى از شما چيزى سؤال مى كنيم فوراً جواب مى دهيد, و گاهى بعد از تأمّل و مكث جواب مى دهيد, علت چيست؟" فرمود: (بله, مطالب علمى در گوش و قلب ما القاء مى شود, وقتى فوراً القاء شد ما هم فوراً جواب مى دهيم, و چنانچه القاء به تأخير افتاد ما هم از جواب دادن خوددارى مى كنيم.") (250)

ييحيى مى گويد: (به امام صادق & عرض كردم: "وقتى چيزى را از امام سؤال كنند چگونه پاسخ مى دهد"؟ فرمود: "گاهى پاسخ را از طريق الهام دريافت مى كند, و گاهى از طريق گوش استماع مى نمايد, و گاهى هر دو".) (251)

حارث مى گويد: (به امام صادق & عرض كردم: "علم عالِم شما چگونه به دست مى آيد؟ آيا در قلبش القاء مى شود؟ يا در گوشش گفته مى شود"؟ حضرت قدرى سكوت كرد تا حاضران غافل شدند, آن گاه فرمود: "گاهى اين و گاهى آن".) (252)

حارث بن مغيره مى گويد: (به حضرت صادق & عرض كردم: "علمِ عالِم شما در قلبش القاء مى شود يا در گوشش؟" فرمود: "وحى است اما مانند وحى بر مادر موسى".) (253)

ابوبصير مى گويد: (به امام صادق & عرض كردم: "فدايت شوم, علم شما چگونه است؟" فرمود: "چيزى است كه شب و روز, پيرو حوادث مختلف, براى ما به وجود مى آيد.") (254)

حارث مى گويد: (از حضرت صادق & شنيدم كه فرمود: "زمين بدون وجود عالم رها نمى شود". عرض كردم: (علم عالم شما چگونه است؟) فرمود: "به صورت وراثت از رسول خدا و على بن ابى طالب. امام به وسيله آن علم از علم مردم بى نياز مى شود, ولى مردم از علم امام بى نياز نيستند".) پس من عرض كردم: (وحكمتى كه در قلب او القاء مى شود يا در گوشش گفته مى شود؟) فرمود: "اين و آن, نيز".) (255)

مفضل مى گويد: (روزى امام صادق & به من فرمود: "اى اباعبداللّه"!) عرض كردم: (بله فدايت شوم.) فرمود: (در هر شب جمعه براى ما سرورى است.) عرض كردم: (سرور شما زياده باشد, چه سرورى؟) فرمود: (در هر شب جمعه, رسول خدا به عرش خدا بالا مى رود, امامان نيز با او هستند. من هم با آنها هستم. پس ارواح ما به اجسادمان بازنمى گردند مگر با علومى كه استفاده كرده اند, و اگر چنين نبود علم ما به اتمام مى رسيد.) (256)

ييونس از امام صادق & نقل مى كند كه فرمود: (هيچ شب جمعه اى نيست مگر اين كه براى اولياء خدا خوشنودى هايى به وجود مى آيد.) يونس مى گويد: (عرض كردم: "فدايت شوم, اين سرورها چگونه به وجود مى آيد"؟) فرمود: (شب جمعه كه فرا مى رسد رسول خدا به عرش بالا مى رود, من نيز با او صعود مى نمايم, پس مراجعت نمى كنم مگر با علومى كه استفاده كرده ام, واگر چنين نباشد علوم ما تمام مى شود.) (257)

زرارة مى گويد: (از حضرت باقر & شنيدم كه فرمود: "دوازده امام از آل محمد همه محدّث هستند, از فرزندان رسول خدا ْ و حضرت على &. پس رسول خدا و على پدر هستند".) (258)

از احاديث مذكور و نمونه هاى فراوان ديگر چنين استفاده مى شود كه امامان معصوم اهل بيت { داراى نوعى علم بوده اند كه از سنخ مفاهيم و از طريق حواس ظاهر نبوده بلكه نوعى تجربه و احساس درونى بوده كه در قلبشان القاء مى شده يا بيخ گوش باطنشان گفته مى شده است. و اين, عين چيزى است كه در بيان حقيقت وحى گفته شد, ليكن خود آنها از اطلاق وحى ابا داشته اند بلكه الهام يا قذف در قلوب يا نكت در اُذن (گوش) ناميده مى شده است. و اگر هم گاهى وحى ناميده شده, وحى همانند وحى بر مادر موسى معرفى شده است.

زيرا در عرف مسلمين وحى اختصاص به پيامبران دارد, و با عقيده به ختم نبوت به وسيله پيامبر اسلام ْ دوران وحى اصطلاحى نيز به اتمام رسيده است.

چنان كه حضرت على & در نهج البلاغه مى فرمايد:

(پدر و مادرم به فدايت يا رسول اللّه با مرگ تو چيزى قطع شد كه با مرگ ديگرى قطع نشد, يعنى نبوت و خبردادن از آسمان.) (259)

و در جاى ديگر فرمود:

(خداوند پيامبرش را در زمان فترتى از رسولان و تنازع مردم فرستاد, به وسيله او دوران رسالت پايان پذيرفت و وحى الاهى ختم شد.) (260)

گرچه علم امام از جهت ماهيت, با وحى بر پيامبر تفاوتى ندارد ليكن سزاوار نيست وحى ناميده شود, زيرا ادب اسلامى چنين امرى را تجويز نمى كند.

علم امام با وحى بر پيامبر دو تفاوت مهم نيز دارد:

تفاوت اول اين كه وحى بر پيامبر شامل احكام و قوانين و بيان تكاليف حلال و حرام بوده و مأموريت ابلاغى را به همراه داشته است, برخلاف علم امام كه در موضوع تكاليف و احكام حرام و حلال نبوده است. احكام شريعت در قلب امام القاء نمى شده, بلكه در اين جهت مبيّن و مروج احكامِ نازل شدهِ بر پيامبر بوده اند. چنان كه در بعض احاديث بدين نكته اشاره شده است:

سليمان مى گويد: (به حضرت صادق & عرض كردم: "فدايت شوم, از شما شنيدم كه كراراً مى فرموديد: اگر به علم ما اضافه نمى شد به اتمام مى رسيد؟") فرمود: (امّا حلال و حرام شريعت به خدا سوگند همه اش به طور كامل بر رسول خدا نازل شده و در اين باره چيزى بر علم امام اضافه نمى شود.) عرض كردم: (علومى كه بر علم شما افزوده مى شود چيست؟) فرمود: (در چيزهاى ديگر غير از حلال و حرام.) عرض كردم: (آيا چيزى بر شما نازل مى شود كه پيامبر نمى داند؟) فرمود: (نه, علمى كه قرار است بر ما نازل شود, قبلاً فرشته آن را بر رسول خدا نازل مى كند و مى گويد: "اى محمد خدا چنين فرموده است, رسول خدا به فرشته مى گويد:"نزد على هم ببر, نزد على مى رود مى گويد: "نزد حسن هم ببر, حسن مى گويد: "نزد حسين ببر, و به همين طريق سير مى كند تا بر ما نازل مى شود".) عرض كردم: (پس چيزى بر شما نازل مى شود كه رسول خدا نمى دانسته است؟) فرمود: (واى بر تو آيا جايز است كه امام چيزى را بداند كه رسول خدا و امام سابق از آن بى اطلاع بوده است.) (261)

دريافت كننده الهام قلبى گرچه به الهامات درونى خويش توجه دارد, ولى در آن هنگام به منبع واردات قلبى يعنى خداى متعال توجه ندارد. از آثار و علائم مى فهمد كه واردات قلبى او از جانب خداى متعال است و از القاءات شيطان و نفس نيست. چنان كه در بعض احاديث بدين نكته اشاره شده است.

محمد بن مسلم مى گويد: (معناى شخص محدّث را از امام صادق & سؤال كردم, فرمود: "او (محدّث) صداى فرشته را مى شنود ولى او را نمى بيند".) عرض كردم: (پس از كجا مى فهمد كه صداى فرشته است؟) فرمود: (آرامش و وقارى را در قلب خويش احساس مى كند و بدين وسيله مى فهمد كه صداى فرشته است.) (262)

زراره مى گويد: (به حضرت صادق & عرض كردم: "او چگونه مى فهمد كه صدا از فرشته است و اطمينان پيدا مى كند كه از شيطان نيست, با اين كه فرشته را نمى بيند"؟) فرمود: (آرامشى در دلش به وجود مى آمد, و از همين طريق مى فهمد كه صدا از فرشته است و اگر از شيطان بود اضطرابى در او به وجود مى آمد, اى زراره اصلاً شيطان متعرض امام نمى شود.) (263)

نكته مهمى كه از اين حديث استفاده مى شود اين كه معارف و كمالاتى كه به وسيله وحى و الهام بر قلب امام زنده هر عصر القاء مى شود, از طريق نزول بر مقام نبوت و ولايت انجام مى گيرد.

تفاوت دوم وحى و الهام اين است كه گيرنده وحى, يعنى پيامبر, علاوه بر دريافت وحى, در همان هنگام به منبع وحى يعنى خداى متعال نيز توجه دارد. توجه دارد كه القاءات و مشاهدات قلبى او از جانب خداى متعال است, و به همين جهت از اطمينان و آرامش ويژه اى برخوردار است. برخلاف الهام كه چنين نيست.

كشف و شهود عارفان

عارفان راستين مدعى هستند كه در برخى حالات نفسانى, علوم و حقائقى برايشان منكشف مى گردد كه بعداً صدق آنها به اثبات مى رسد. گاهى اخبارى از حوادث گذشته در دلشان مى افتد, گاهى از حوادث آينده مطلع مى شوند, گاهى از حوادث و اشيايى كه از دسترس حواس ظاهر به دور است اطلاع مى يابند, گاهى با غير چشم و گوشِ ظاهر, اشياء يا اشخاصى را مشاهده مى كنند يا صداهايى را استماع مى نمايند. اين قبيل اخبار آن قدر زياد است كه اصل آن اجمالاً قابل انكار نيست. گرچه بعضاً هم مدعيان حقه بازى نيز در بين آنها ديده مى شود, ولى زيانى به اصل صحت آن نمى رساند.

مكاشفات عرفانى نيز با تجربه و احساس درونى و القاء در قلب عارف به وجود مى آيد و بى شباهت به الهام و وحى نيست, ليكن با وحى تفاوت هايى دارد:

1. چنان كه قبلاً گفتيم گيرنده وحى در همان حال, به فرستنده وحى يعنى خداى متعال توجه حضورى دارد, و اعتماد كامل و يقين دارد كه وحى از جانب اوست, و از اين جهت احساس آرامش مى كند. برخلاف كشف و شهود عارف كه به منبع آن توجه ندارد.

2. در مكاشفات عرفانى احتمال خطا و اين كه از وسوسه هاى شيطانى باشد وجود دارد. در مكاشفات منقول از عرفا مطالب خيالى و پندارى فراوانى ديده مى شود, كه از ظرفيت پندارى آنها نشأت مى گيرد. برخلاف وحى پيامبران كه از هرگونه خطا و اشتباهى مصونيت دارد.

3. وحى نبوى پيام و مأموريت ابلاغ دارد و براى سعادت مردم برنامه همه جانبه و هماهنگ ارائه مى دهد, برخلاف مكاشفات عرفانى كه به علم و عرفان صاحب كشف كمك مى كند.

4. مكاشفات عرفانى, اكتسابى است كه در اثر رياضت ها و اعمال ويژه اى به وجود مى آيد, برخلاف وحى كه نيازى به رياضت ندارد و ناگهانى به وجود مى آيد.