نسبت ابن زياد
حارث بن كلده طبيبى عرب و تربيت شده ايرانيان بود كه در دانشكده لشكرى
شاپور علم پزشكى را آموخت و مقام ارجمندى يافت بخدمت خسرو پرويز رسيد و
او را از يك مرض سخت نجات داد شاهنشاه هدايا و تحفى به او داد كه كنيزى
زيبا به نام سميه در مقدمه آنها بود.
اين سميه فرزند پسرى از حارث پيدا نمود بنام نافع و بعدا كه اين زن بد
عمل شد و فرزند ديگر بنام ابوبكر و زياد پيدا كرد كه حارث اين دو پسر
را قبول نكرد و به همين جهت او را زياد بن ابيه ميگفتند.
بعضى از مورخين ديگر ميگويند سميه و عبيد هر دو غلام و كنيز كسرى بودند
كه هر دو را به سلطان يمن ابوالخير بود عطا كرد و بعدها اين ابوالخير
به طائف رفت و در آنجا مرض سختى شد كه حارث بن كلده طبيب معروف او را
معالجه كرد و ابوالخير را بعنوان جايزه بحارث داد.
بعضى ديگر نقل كرده اند كه سميه كنيز دهقانى بود از اهل زنده رود كه او
را بعنوان حق العلاج به حارث بخشيد.
در مروج الذهب نقل ميكند كه اين سميه از زنان بدعمل ذوات الاعلام بود
كه براى فريب جوانان علمى بالاى خانه خود نصب كرد تا جوانان بدكار بطلب
او بروند.
خانه او طائف در محله بحارة البغايا بود، يكروز ابوسفيان نزد ابومريم
سلولى كه خمرفروش بود رفت و خمرى ازو گرفته خورد و مست شد و از او زن
بدكاره اى خواست ابومريم گفت فعلا غير از سميه كسى نيست ابوسفيان گفت
بياور.
گويند در سال اول هجرت سميه زياد را در بستر عبيد كه قبلا ذكر او شد
بزاد و تا مدتى هم او را زياد بن عبيد ميگفتند بعد چون پدرهاى او متعدد
بود زياد بن ابيه شد.
روزى در مسجد زياد خطبه اى خواند كه مورد تعجب مستعمين شد عمروعاص گفت
اگر اين جوان قرشى بود شايسته رياست بود ابوسفيان گفت قسم بخدا كه من
او را ميشناسم و ميدانم كه او را در رحم مادرش گذاشت به او گفتند كه
بود ابوسفيان گفت من بودم كه او را در رحم سميه گذاشتم از اينجا معلوم
ميشود يكى از پدرهاى زياد ابوسفيان بوده ولى ابوسفيان زياد را هميشه از
خود ميراند و از او تبرى ميجست .
بگفته بيهقى در محاسن و مساوى امام حسن مجتبى (ع ) در مجلس معاويه و
عمرو بن عاص و مروان بن حكم به زياد خطاب فرمود ترا با قريش چه نسب است
تو نه اصل و فرع برومندى دارى و نه سابقه نيكو و نه خويشاوندى معروف
مادر تو زانيه اى بيش نبود كه هر ساعت در آغوش يك مرد اجنبى بسر ميبرد
فجار عرب نزد او رفت و آمد داشتند و چون تو از مادر متولد شدى عرب براى
تو پدرى نميشناخت تا اينكه بعد از گذشتن سالهايى معاويه ادعا كرد كه تو
پسر ابوسفيانى پس هيچگونه جاى افتخارى براى تو نميباشد ولى افتخارى
براى منست كه جدم رسول خدا (ص ) مادرم سيده نساء، پدرم على مرتضى (ع )
كه ساعتى هم بخدا كافر نشده و عموى پدرم حمزه سيدالشهداء و عموى خودم
جعفر طيار برادرم و من دو سيد جوانان اهل بهشت ميباشم .
اين شرحى از نسب زياد بن ابيه بود ولى با اين نسب پست شخص با لياقت و
كاروان و بافطانتى بود اول دوران جوانيش كاتب ابوموسى اشعرى شد و بعد
عمر كارى باو رجوع كرد كه بخوبى از عهده آن برآمد و انجام داد و در
دوران خلافت اميرالمؤ منين (ع ) آن حضرت زياد را بحكومت فارس گماشت چون
زياد در آنوقت اظهار دوستى على (ع ) را مينمود هم از او آشكار نشده بود
و فارسى را هم از برادرش نافع خوب آموخته بود.
بالجمله زياد بر ضبط بلاد و اصلاح فساد و جمع و خرج مصالح ممالك فارس
نيلو قيام نمود و اين معنى بر معاويه گران آمد باب مكاتبه و مراسله را
با زياد گشود چه يكى از چيزهائيكه باعث استحكام حكومت معاويه شد اين
بود كه هر جا آدم زرنگ و زيرك و كاردانى ميدهد به هر قيمت كه ميشد او
را در دستگاه حكومت خود وارد ميكرد تا از او كاملا استفاده ببرد.
بالاخره معاويه براى زياد نوشت كه اگر تو دست از على (ع ) بردارى و
بشام بيايى گذشته از حكومت و هدايا و تحف ترا برادر خودم ميگردانم و
ملحق به ابوسفيان ميكنم جوابى موافق مرام معاويه از زياد نيامد.
معاويه براى زياد نوشت كه اى زياد قلعه هاى محكمى كه شب در آن ساكن
ميشوى ترا مغرورت كرده مانند مرغيكه شب در آشيانه خود آرام ميگيرد بخدا
قسم كه اگر تو از جهل و نادانيت دست برندارى لشكرى مانند لشكر سليمان
كه از حوصله حساب تو بيرون باشد نزد تو بفرستم تا با نهايت ذلت و خوارى
دستگيرت كنند.
چون اين مكتوب به زياد رسيد برآشفت و مردم را در مسجد جمع كرد و خطبه
اى خواند و گفت عجب دارم از اين ابن اكلة الاكباد و راءس النفاق كه مرا
بيم ميدهد و تهديد ميكند با اينكه در بين من و او مثل على كسى ميباشد
كه پسرعم رسول خدا (ص ) و شوهر سيده زنان عالمست كه با او صد هزار
شمشير زن از مهاجر و انصار ميباشند بخدا قسم اگر معاويه بطرف من آيد
خواهد دانست كه چگونه جهان را از وجودش پاك سازم .
سپس نامه اى به مولا اميرالمؤ منين (ع ) نوشت و آنحضرت را از جريان
نامه معاويه باطلاع نمود، حضرت در جواب نامه زياد مرقوم فرمودند كه اى
زياد بدانكه معاويه مانند شيطانى ميباشد كه از يمين و شمال و از پيش رو
عقب بر انسان غلبه ميكند تا او را گرفتار كند و خوار و بيمقدار نمايد.
زياد حاكم فارس بود تا حضرت اميرالمؤ منين (ع ) در كوفه شهيد شد و
معاويه با امام حسن (ع ) صلح كرد ولى از زياد خائف بود لذا نامه
تهديدآميزى باو نوشت كه اى زياد تو خيال ميكنى كه از تخت سلطنت من
توانى جان بسلامت برد هيهات عقل تو كجا رفته اى پسر سميه تو ديروز عبدى
بودى و امروز امير خطه اى شدى ترا مغرورت نكند چون اين نامه من بدستت
رسيد از براى من از مردم فارس بيعت بگير كه اطاعت من كنند اگر چنين كنى
در امان و حراست من باشى و الا فرمان دهم تا ترا با پاى پياده از فارس
بشام آورند و در بازار مانند عبدى ذليل بفروش رسانند.
چون نامه به زياد رسيد آتش خشمش مشتعل گرديد و مردم را جمع كرده بر
منبر بالا رفت پس از حمد و ثناى الهى گفت اى مردم معاويه پسر هند
جگرخوارى كه با رسول خدا و ابن عمش على مرتضى جنگيد و سر كرده منافقين
بوده براى من نامه نوشته و زرق و برقى بكار برده مانند ابرى كه رعد و
برقى دارد و بدون بارانست و بزودى بادى آنرا متفرق ميسازد من چگونه از
معاويه خائف باشم و حال آنكه بين من و او مانند امام حسن (ع ) فرزند
دختر پيغمبر كسى ميباشد بخدا قسم اگر آنحضرت مرا رخصت دهد با صد هزار
مرد شمشير زن روز روشن را در نظر معاويه چون شب تار گردانم و ستارگان
آسمانرا باو نشان خواهم داد. يعنى از شدت حرب و تيره شدن ميدان از گرد
و غبار سپس از منبر بزير آمده نامه اى بجهت معاويه باين مضمون نوشت كه
نامه تو به من رسيد و از مضمون آن مطلع شدم و ترا مانند كسى ديدم كه در
دريا مشرف به غرق شدنست و ناچار براى نجات خود گاهى بپاى قورباغه دست
ميزند و گاهى به لجنهاى روى آب متمسك ميگردد بگمانش اين عمل سبب نجات
او ميشود اى معاويه مرا دشنام ميدهى و بسفاهت نسبت دادى اگر براى حلم و
بردبارى من نبود چنان داغ رسوايى بر جبهه تو ميگذاشتم كه به هيچ آبى
شسته نشود و رسوايى آن برطرف نگردد مرا به پسر سميه نسبت دادى اگر من
پسر سميه هستم تو پسر جماعتى هستى و اما اينكه گمان كردى كه بر من غلبه
ميجوبى و بآسان وجهى توانى مرا صيد كرد همانا فكر تو بخطا رفته آيا
تاكنون ديده اى كه باز بلند پروازى را قنبره كوچكى بتواند صيد كند و يا
تاكنون شنيده اى كه بره اى
گرگى را بخورد.
چون اين مكتوب بدست معاويه رسيد دنيا در نظرش تيره و تار گرديد و غم و
اندوه شديدى او را فرا گرفت در اينحال مغيرة بن شعبه را طلبيد و در
خلوت باو گفت هرگز از انديشه زياد بيرون نروم چه او را در فارس معقلى
متين و حصنى حصين است و مردم آن نواحى را از خود راضى نگه داشته و مال
فراوانى اندوخته و من از فكر او بيرون نروم چه اگر روزى با يكنفر از
اهلبيت بيعت كند و او را برانگيزد و براى جنگ آماده شود چه دانيم كه
خاتمه كار بكجا منجر شود مگر ندانى كه زياد داهيه عرب است .
مغيره گفت اى معاويه اگر بمن اجازه دهى سفرى بطرف فارس روم و او را
بسوى تو مايل گردانم و او را بشام آورم چه او با من دوستى قديمى دارد و
مرا ناصح خود پندارد. معاويه گفت خوب رايى پسنديدى فورى در اينكار عجله
كن و تا توانى او را از جانب من بوعده هايى خوشحال كن معاويه كاغذ براى
زياد نوشت و در آن كاغذ او را از زياد بن ابى سفيان ياد كرد و تا
توانست باستمالت او سخن راند مغيره مكتوب گرفته بطرف فارس آمد و بر
زياد ابن ابيه آمد زياد او را تحيت گفت و مقدمش را مبارك شمرد مغيره
مكتوب معاويه را باو داد زياد مكتوب را باز كرد ديد نوشته اين نامه
ايست از معاويه بن ابى سفيان بسوى زياد بن ابى سفيان اما بعد همانا
بسيار اتفاق ميافتد كه مردمى بهواى خويش خود را بهلاكت ميافكنند اى
زياد چرا امروز در قطع رحم و پيوستن با دشمن مثل شده اى اين كردار زشت
تو بواسطه اينست كه سوء ظن نسبت بمن برده اى بطوريكه قطع رحم كردى و از
خويشاوندى من چشم پوشيدى و از نسب و برادرى من دست برداشتى تا آنجا كه
ابوسفيان پدر تو و من نبود همانا من در صدد جستجوى خون عثمانم و تو با
من سر جنگ دارى تو مانند آن مرغى هستى كه تخم خود را بدور اندانخته و
تخم ديگرى را در زير بال خود گرفته ميخواهد او را بپروراند بدانكه اگر
در اطاعت بنى هاشم بدريا شوى و قعر دريا را با شمشيرت بجهت آنان قطع
كنى هرگز پيوستگى با ايشان نخواهى داشت زيرا نژاد تو به عبدالشمس ميرسد
و بنى عبدالشمس در نزد بنى هاشم مبغوض ترند از كاردى كه براى ذبح بر
گلوى گاو بسته بگذارند خدا ترا رحمت كند بسوى اصل خود پرواز كن و خود
را ببال ديگران مبند و نسب خود را پوشيده مدار اگر نزد من آيى ترا
پاداشى نيكو دهم و اگر سخنان ناصحانه مرا قبول نميكنى بطرفى برو كه نه
سود من در آن باشد نه زيان من .
زياد چون نامه را خواند لبخندى زده نامه را زير پاى خود نهاد و به
مغيره گفت بر مضمون نامه مطلع شدم .
مغيره گفت اى زياد همانا دورى تو از معاويه او را در بيم و اضطراب
انداخته باين جهت مرا نزد تو فرستاده تو ميدانى كه در مقابل معاويه
هيچكس نميتوانست آرزوى خلافت كند مگر حسن بن على كه او هم با معاويه
صلح كرد و امروز كار خلافت فقط بدست معاويه است و بس و خوبست تو نزد
معاويه روى قبل از آنكه احتياج او از تو قطع شود.
زياد گفت اى مغيره من مرد عجول و بدون تجربه نيستيم در اين كار عجله
مكن فعلا تو از راه دورى آمده اى قدرى استراحت كن تا منهم در اطراف اين
موضوع فكر كنم و صلاح كار خود را بينديشم .
مغيره دو روزى استراحت كرد و پس از آن مجددا در اين باب با زياد صحبت
كرد و پس از حرفها و نامه ها بالاخره زياد راه شام در پيش گرفت و نزد
معاويه آمد و اموال بسيارى براى معاويه هديه آورد از جمله سبدى مملو از
جواهر آبدار بود كه مثل و مانند آنرا كسى نديده بود معاويه بينهايت
مسرور شد سپس در سال 44 هجرى بمردم اعلام كرد كه در مسجد جمع شوند
معاويه بالاى منبر رفت و گفت اى مردم من حسب و نسب ابن زيادى كه در
پائين پله منبر من نشسته خوب شناخته ام و هر كس درباره او شهادتى دارد
برخيزد و بگويد چند نفر كه قبلا دستور از معاويه گرفته بودند برخاستند
و گفتند كه ابوسفيان بما خبر داد كه زياد فرزند منست از آنجمله ابومريم
سلولى برخاست و گفت اى معاويه من در زمان جاهليت خمار بودم و از راه
فروش شراب امورات زندگى من ميگذشت اتفاقا شبى بطائف آمد و در خانه من
وارد شد و از براى او كباب و شراب و طعام حاضر كردم و پس از خوردن غذا
و شراب بمن گفت اى ابومريم ميتوانى از براى من زنى حاضر كنى تا امشب را
با بسرم برم گفتم جز سميه كسى را حاضر ندارم گفت بياور با آنكه بوى بدى
ميدهد.
زياد گفت ساكت شو اى ابامريم تو از براى شهادت برخاستى نه از براى
شماتت و عيب جويى . ابومريم گفت ببخشيد حالا كه مرا براى شهادت طلبيديد
دوست دارم آنچه ديده ام بگويم بخدا قسم من در آنشب نزد سميه رفتم و باو
گفتم كه ابوسفيان از من زن زانيه اى خواسته و اگر ميل دارى تو نزد او
برو.
سميه گفت صبر كن تا عبيد قبلا شرح حال او را گفتيم بعضى گفتند او غلام
و شوهر سميه بود و بعضى گفتند او هم مثل ديگران رابطه نامشروعى با سميه
داشته ، از چرانيدن گوسفندان برگردد غذايى ميخورد و ميخوابد چون بخواب
رفت من نزد ابوسفيان ميآيم .
من برگشتم و ابوسفيان را خبر دادم آنقدرى نگذشت كه سميه آمد من
ابوسفيان و سميه را در اطاقى جاى دادم در را بسته بيرون آمدم .
بعد از شهادت ابومريم معاويه زياد را ملحق به ابوسفيان نمود و خواهر
خود جويريه را نزد زياد فرستاد خود را برهنه كرد و گفت زياد چنانكه
ابومريم جريان را نقل كرد تو برادر منى پس از آنكه معاويه زياد را
برادر خود و ملحق به ابوسفيان نمود زياد چند روزى در شام ماند و بعدا
از معاويه اجازه گرفت كه با مغيره بطرف كوفه روند چه زياد با مغيره بن
شعبه يار موافق و رفيق صادقى بود زيرا از روزيكه در اداى شهادت بر زناى
مغيره به اشاره عمر تلجلج كرد و از شهادت دزديد تا حد را از مغيره
برطرف كرد مغيره دائما شكر اين نعمت مينمود و زياد را بسيار دوست
ميداشت و داستان مفصل آن از اينقرار است .
دفع حد زنا از مغيره
مغيرة بن شعبه كسى است كه اين آيه مباركه ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا
درباره او نازل شد و اين آيه به فسق و بدى او گواهى ميدهد.
مغيره پس از فتح ابله كه در نزديكى ابوالخصيف كنونيست و فتح خوزستان
جنوبى والى اين حدود شد و متهم به زنا بازنى بنام ام حميله گرديد چهار
نفر از دريچه خانه همسايه دارالاماره بصره او را در حال مخصوص ديدند
اينان بمسجد بصره آمدند و همينكه مغيره براى نماز جماعت بمسجد آمد تا
امامت كند مانع او شدند و دشنام دادند و آن چهار شهود فورى بمدينه
آمدند و داستان را به عمر بن خطاب خليفه وقت گزارش دادند.
عمر ابوموسى اشعرى را ماءموريت امارت بصره ساخت و به او دستور داد لباس
سفر از تن خود بيرون نكند تا مغيره كه والى سابق بود از بصره اخراج و
بمدينه بفرستد ابوموسى اشعرى هم چنين كرد و خود امارت بصره را بعهده
گرفت .
چون مغيره بمدينه آمد مجالس محاكمه در حضور عمر تشكيل شد سه نفر از
شهود يكنواخت گواهى بر زناى مغيره دادند عمر از اينكه ديد الان شهادت
كامل ميشود و مغيره بايد حد بخورد خيلى ناراحت شد اتفاقا شاهد چهارم
زياد بن ابيه بود از هوش و فراستى كه داشت فهميد كه عمر ناراحت است و
نميخواهد حد بر مغيره جارى شود و در موقع اداى شهادت چنين گفت : من
مغيره را با زنى ديدم در حالى كه هر دو لخت بودند و پاى زنرا هم ديدم
كه رنگ و حنا بسته بود ولى ندانستم كه واقعا اين زن مغيره بود يا زن
بدعمل ديگرى بنام ام جميله اين گفتار شهادت را ثابت نكرد و باين طريق
سه شاهد ديگر حد قاف خوردند و مغيره از حد خلاصى يافت از اينجا مغيره
با زياد دوست و رفيق صميمى شد.
حركت مغيره و زياد بطرف كوفه
مغيره با زياد از معاويه اجازه خروج از شام را گرفتند و با يكديگر بطرف
كوفه روان شدند چون بكوفه كه محل حكومت مغيره بود رسيدند و چند روزى
بياسودند زياد ديد كه خوارج يكيك از گوشه و كنار بشهر كوفه ميآيند و
يكديگر را ديدار ميكنند زياد چون مرد باهوش و دورانديش بود به مغيره
گفت جلوى اين خوارج را بگير و در زندان كن چه ممكن است كه از آنها فتنه
بزرگى برپا شود مغيره بسخن زياد اهميتى نداد و كار را سراسرى تصور كرد
ولى زياد فهميدند كه امر خوارج بزرگ خواهد شد و فتنه و آشوبى برپا
خواهند كرد فلذا از مغيره خداحافظى كرده بشام آمد معاويه گفت اى زياد
چه شد كه مغيره ترا رها كرد و در صورتيكه بفكر و تدبير تو خيلى محتاج
بود زياد گفت اى معاويه مغيره را كبر و نخوت گرفته پند و نصيحت را گوش
نكند ولى بهمين زوديها به بلاى عظيمى مبتلا خواهد شد كه امر مرا عراق
را تباه كند زيرا كه خوارج نهروان كه از شمشير على بن ابيطالب (ع )
بگريختند و پراكنده شدند اينك دسته دسته بكوفه ميآيند و انجمنهايى
تشكيل ميدهند و معلومست كه از اتحاد آنان چه بر سر عراق خواهد آمد و من
هر چه مغيره را نصيحت كردم كه اينان را دستگير كن و در زندان بينداز
بسخنان من وقعى ننهاد لاجرم ترك كوفه كردم تا در فتنه آنان شريك نباشم
.
معاويه چون اين سخنان را از زياد بشنيد فورى نامه اى بمغيره نوشت باين
مضمونكه چه بى عقل مردى ميباشى كه حرف زياد را قبول نكردى اينك بمحض
رسيدن نامه من بتو خوارج را از بيخ و بن براندازد و در هر كجا بهر كدام
آنان دست يافتى بيدرنگ گردن بزن چه اين جماعت از كافرانند و خون و مال
ايشان بر مسلمانان حلالست .
چون نامه بدست مغيره رسيد گفت اين سعايت در حق من جز از زياد بن ابيه
نيست من او را از فارس بشام آوردم و هر چه توانستم حمايت نمودم امروز
در ازادى حمايت سعايت ميكند و بجاى نيكويى بدگويى آغاز مينمايد و لذا
مغيره بهيچگونه در دفع خوارج نپرداخت تا هنگاميكه تعداد اين خوارج به
پنجهزار نفر رسيد و قيام سختى كردند و يكسال فتنه ايشان بطول انجاميد
در اين وقت مغيره دانست كه زياد شرط نصيحت را بجاى آورد منتهى او قبول
نكرد.
بالجمله زياد از معاويه اجازه گرفت كه بزيارت مكه رود معاويه يك ميليون
درهم خرج سفر باو داد و او را روانه مكه نمود.
در اين سفر غلامى بنام عباد نزد زياد آمد و بقدرى با زياد خوش صحبتى
كرد كه زياد تعجب نموده گفت اى جوان تو پسر كيستى و از كجا آمده اى
غلام گفت من پسر توام زياد تعجب كرده گفت چگونه پسر من ميباشى و حال
آنكه من ابدا ترا نمى شناسم .
جوان غلام گفت تو با مادر من فلان زن همخوابگى نمودى و من بعمل آمدم و
فعلا هم در قبيله بنى قيس بن ثعلبه كه متولد شدم مملوك ايشانم .
زياد گفت راست گفتى بخدا قسم حالا ترا شناختم پس كسى را نزد قبيله بنى
قيس فرستاد و اين جوان را خريدارى نمود و بفرزندى خود قبول كرد و باو
عباد بن زياد ميگفتند.
معاويه پس از فوت زياد عباد را بحكومت سجستان فرستاد. شعرا در هجو عباد
اشعارى گفته اند.
زياد و حكومت بصره
چون زياد از سفر مكه بشام مراجعت نمود، بصره درهم و برهم بود و امنيتى
نداشت و حاكم آن از عهده حكومت و آرام كردن مردم بر نميآمد لذا معاويه
حكومت بصره و خراسان و سجستان و هند و بحرين و عمان را باو تفويض كرد.
زياد باعجله هر چه تمامتر به بصره آمد و در مسجد مردم را جمع كرده گفت
اى مردم بصره من شما را يكماه مهلت ميدهم و پس از يكماه هر كس بعد از
نماز عشاء كه تقريبا دو ساعت از شب گذشته است در كوچه و بازار ديده شود
گردن زده خواهد شد، مردم بسخن زياد اهميتى ندادند و گفتند حكومتهاى
سابق هم خيلى ازين حرفها زدند چون يكماه سرآمد رئيس شرطه را خواست و
چهار هزار مرد سواره و پياده در اختيار او گذاشت گفت بعد از نماز عشا
بقدرى كه يك قارى قرآن هفت آيه بخواند مردم را مهلت بده كه بخانه هاى
خود روند و پس از آن هر كه را در كوچه و بازار ديدى گردن بزن و اگر چه
پسر من عبيداله بن زياد باشد لذا در شب اول هفتصد گردن زدند در شب دوم
پنجاه نفر و در شب سوم يك نفر و در شب چهارم احدى از منزل خود بيرون
نيامد چون نماز عشا را ميخواندند براى رفتن بخانه هاى خود متفرق ميشدند
بطورى با عجله ميرفتند كه اگر كسى كفش از پايش بيرون ميآمد مجال پا
كردن نداشت و با پاى برهنه خود را بخانه ميرسانيد و چنان شد كه شبى
چوپانى غريب وارد شهر شد او را گرفته زياد آوردند چوپان گفت امير من
مرد غريبى هستم و از قانون حكومت شما اطلاعى نداشتم زياد گفت راست
ميگويى ولى ميترسم كه اين عذر را ديگرى هم بهانه كند فرمان داد تا سر
از بدنش جدا گردد.
چون نامه معاويه به زياد رسيد و فرمان قتل شيعيان على (ع ) را داد
هيچكس مانند زياد اعرف بحال شيعيان على (ع ) نبود و همه آنها را خوب
ميشناخت چون سالهاى سال در ميان آنها زندگى كرده بود و لذا بقدرى از
شيعيان آنحضرت را كشت كه تحت شمارش در نياورده اند تا آنجا كه بعضى را
زنده در گور مينهاد و بعضى را گردن زده و بعضى را بالاى چوبه دار نصب
ميكرد و دست و زبان بعضى را قطع ميكرد تا بميرند و خانه هاى ايشانرا بر
سرشان خراب ميكرد و اموال ايشانرا غارت مينمود و چون معاويه حكومت كوفه
را باو داد در كوفه بقدرى كار را بر شيعيان و دوستان على (ع ) سخت گرفت
كه فكر آنرا هم نميكردند.
زياد شش ماه در كوفه بود و شش ماه در بصره روزيكه وارد شهر كوفه شد در
مسجد بالاى منبر رفت و ناسزا و دشنامهاى زيادى بمردم كوفه و دوستان على
(ع ) داد و لذا جماعتى به او سنگ انداختند، زياد دستور داد كه درهاى
مسجد را بستند و خودش آمد در مسجد دستور داد چهار نفر از مسجد بيرون
آيند و قسم ياد كنند كه ما سنگ نزده ايم آن كس كه قسم ياد كرد نجات
يافت هشتاد نفر قسم ياد نكردند فرمان داد كه تا دستهاى آنها را قطع
كنند.
زياد آنقدر كه توانست از دوستان اميرالمؤ منين (ع ) در كوفه كشت و
شكنجه داد از جمله سعيد بن ابى سرح از شيعيان و محبين اميرالمؤ منين (ع
) بود چون از آمدن زياد بكوفه مطلع شد از ترس جان خود از كوفه فرار
كرده بمدينه خدمت امام حسن (ع ) آمد عرض كرد كه زياد خانه ما را خراب
كرد و برادر و زن و فرزند مرا بزندان انداخته و اموال ما را بغارت برده
.
حضرت نامه اى به زياد نوشت باين مضمون كه از حسن بن على بسوى زياد
مكتوب ميشود كه تو بمردى حمله كرده اى كه از مسلمانانست و در ضرر و نفع
با ساير مسلمين فرقى ندارد تو خانه آنان را خراب كردى و مال او را غصب
نمودى و اهل و عيال او را بزندان انداختى چون نامه بتو برسد خانه او را
بنا كن و مال او را به او بازده و اهل و عيال او را از زندان آزاد
گردان .
چون اين مكتوب به زياد رسيد خيلى ناراحت شده در جواب نوشت اين مكتوبى
است از زياد پسر ابوسفيان به حسن پسر فاطمه همانا كاغذ ترا مطالعه كردم
نام خودت را در كاغذ بر نام من مقدم داشتى در صورتيكه تو بمن حاجت دارى
و من سلطان هستم و تو رعيت و تو بمن فرمان ميدهى مانند سلطانى كه بر
رعيتش فرمان دهد و سفارش ميكنى درباره مرد فاسقى اگر در ميان پوست و
گوشت تو جاى كند او را دستگير خواهم كرد و بدانكه براى خوردن هيچ گوشت
و پوستى را بهتر از گوشت و پوست تو نميدانم يعنى حسن بن على فعلا آنمرد
فاسق را نزد من بفرست اگر خودم خواستم او را عفو ميكنم ولى نه براى
شفاعت تو و اگر خواستم او را ميكشم بجهت آنكه پدر فاسقت على را دوست
ميداشته است چون اين نامه بدست امام مجتبى عليه السلام رسيد در جواب او
مرقوم فرمودند: من الحسن بن فاطمة الى زياد بن
سمية اما بعد فان رسول الله صلى الله عليه و آله قال الولد للفراش و
للعاهرالحجر و السلام .
حضرت بيش از اين چند جمله چيزى ننوشتند. يعنى : تو پسر ابوسفيان نيستى
تو خودت را پسر ابوسفيان مخوان اگر چه ابوسفيان با مادرت زنا كرده باشد
تو فرزند زنا هستى چه پيغمبر (ص ) فرمود الولد للفراش يعنى فرزندى ثابت
است براى آنكه زناشويى كند و نكاح داشته باشند در اينجا اولاد از پدر
محسوب ميشود ولى از براى عاهر يعنى زناكار سنگ است يعنى نفى ولديت از
پدر چه اولاد زنا ملحق بپدر نميشود و ارث از او نميبرد.
بيحيايى و نانجيب بودن زياد ازين نامه ايكه بحضرت مجتبى عليه السلام
نوشته معلوم ميگردد و ضمنا مظلوميت امام مجتبى (ع ) از اين نامه دانسته
ميشود.
بالجمله حضرت نامه اى بمعاويه نوشت و كاغذ زياد را هم در جوف آن گذاشته
بشام فرستاد چون اين نامه بمعاويه رسيد خيلى ناراحت شد كه چرا بايد
زياد چنين نامه اى به امام حسن (ع ) بنويسد لذا معاويه كاغذ تندى به
زياد نوشت كه اى زياد در تو دو خصلت است يكى حلم و احتياط كه از
ابوسفيان ارث بردى و ديگر سوء تندى راءى و تدبير كه از مادرت سميه ارث
ميبرى و از اين روى است كه پدر امام حسن را فاسق خواندى .
اگر درست فكر كنى در اينكه امام حسن اسمش را قبل از تو نوشته از مقام
تو چيزى كم نشده چه مثل امام حسن كسى بايد سلطنت بر تو كند و چون نامه
بدست تو رسد آنچه اموال از سعيد بن سرح گرفتى به او بده و كسان او كه
در زندان هستند همه را آزاد كن و اما آنجمله كه به حسن (ع ) نوشتى و او
را بمادرش نسبت دادى واى بر تو حسن (ع ) هرگز طرف استهزاء واقع نشود
مگر ندانستى كه فاطمه دختر رسول خداست اگر تو عقل داشتى ميدانستى كه
حسن را نسبت دادن به فاطمه بالاترين فخر براى او ميباشد.
خلاصه زياد تصميم گرفت كه مردم كوفه را به برائت جستن از حضرت اميرالمؤ
منين (ع ) وادار كند خداوند مرض طاعون را بر او مسلط كرده سه روزه به
جهنم واصل شد.
البته آل زياد شامل خود زياد و پسر او عبيداله بن زياد و فرزند ديگرش
عبيد ميشود.
ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند
|
يكباره بر جريده رحمت قلم زنند
|
ترسم كزين كناره شفيعان روز حشر
|
فرياد از آنزمان كه جوانان اهلبيت
|
دارند شرم كز گنه خلق دم زنند
|
گلگون كفن بعرصه محشر قدم زنند
|
دست عتاب حق بدر آيد ز آستين
|
جمعى كه زد بهم صفشان شور كربلا
|
چون اهل بيت دست بر اهل ستم زنند
|
در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
|
آه از دميكه با كفن خون چكان ز خاك
|
از صاحب عزا چه توقع كنند باز
|
آل على چو شعله آتش علم زنند
|
آن ناكسان كه تيغ به صيد حرم زنند
|
پس بر سنان كنند سرى را كه جبرئيل
|
شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل
|
مجلس بيست و ششم : لعن الله آل زياد و آل مروان
خدا آل زياد و آل مروان را لعنت كند
شرح
شرح آل زياد در مجلس قبل داده شد و اينك وضع خانوادگى آل مروان را ذكر
خواهيم كرد مراد از مروان بن حكم معروف است كه پسر ابى العاص و ابى
العاص پسر اميه ((جد بنى اميه
)) بوده است .
و اين مروان چند لقب داشته : ابن الطريد وزغ خيط باطل و او دشمنترين
اشخاص نسبت به رسول خدا (ص ) و مخصوصا اميرالمؤ منين و اولادش صلوات
اله عليهم اجمعين بوده پدر اين مروان حكم عموى عثمان بن عفان يكى از
دشمنان معروف پيغمبر (ص ) ميباشد و لقب او طريد بوده ، زيرا در كوچه
هاى مدينه عقب پيغمبر ميافتاد و حركتهاى ناشايسته مينمود و تقليد
پيغمبر را در راه رفتن در مياورد و آنحضرت را استهزاء مينمود. پيغمبر
(ص ) او را مشاهده نمود و فرمود: فكذالك فلتكن هميشه اينچنين بمانى و
لذا او از اثر نفرين آنحضرت مبتلى بمرض اختلاج شد و تا زنده بود گرفتار
اين مرض بود و ازينجهت پيغمبر او را طرد كرده بطائف فرستاد او را معطوف
به طريد شد.
ما در حكم رزقاء دختر موهب است كه بقول ابن اثير در كامل يكى زنهاى
صاحب اعلام و در فحشا مشهور بوده است .
گفتگوى حسين عليه السلام با مروان
ابن شهر آشوب نقل ميكند كه روزى مروان بن حكم به امام حسين (ع ) گفت :
لو لافخركم فبما كنتم تفتخرون يعنى اگر به فاطمه فخر نمى جستيد به كدام
كسى فخر مى كرديد امام حسين (ع ) در خشم شد برجست و گلوى او را گرفته
سخت فشار داد بطوريكه او بيحال شده افتاد آنگاه حضرت روى به جماعت
فرموده و قريش را مخاطب قرار داده فقال انشدكم بالله الا صدقتمونى ان
صدقت فرمود شما را بخدا قسم ميدهم كه اگر سخن راستى ميگويم مرا تصديق
كنيد. آنگاه فرمود: اتعلمون ان فى الارض حبيبين
كانا احب الى رسول الله منى و من اخى او على ظهر الارض ابن بنت نبى
غيرى و غير اخى قالوا لا قال و انى الا اعلم ان فى الارض ملعونا ابن
ملعون غير هذا و اليه طريد رسول الله و الله ما بين جابرس و جابلق
احداهما بباب المشرق و الاخرى بباب المغرب رجلان ينتحل الاسلام اعدى
الله و لرسوله و اهل بيته منك و من ابيك اذ كان و علامة قولى فيك انك
اذا غضبت سقط ردائك من منكبك .
فرمود: آيا ميدانيد كه روى زمين كسى محبوبتر از من و برادرم حضرت حسن
در نزد رسول خدا نبود و نيز آيا ميدانيد كه در روى زمين پسر دختر
پيغمبرى از من و برادرم كس ديگر نيست همگى گفتند چنين است كه تو
ميفرمايى . آنگاه فرمود كه من در روى زمين ملعون پسر ملعونى جز مروان و
پدرش حكم كه طريد رسول خدا بود كسى را نمى دانم قسم بخدا كه ميان
جابلسا و جابلقا كه يكى دروازه مغرب و ديگرى دروازه مشرقست دشمن تر از
مروان و پدرش كه به دروغ اسلام را بر خود بستند براى خدا و رسول خدا و
اهلبيت او كس ديگر نيست اى مردم علامت صدق گفتار من اينست كه چون مروان
از مجلس برخيزد و غضب كند ردايش از منكب فرو افتد.
محمد بن سائب گفت بخدا قسم مروان از مجلس بر نخواست جز آنكه غضب كرد و
ردايش از دوشش افتاد.
نامه مروان به معاويه
پس از اينمجلس ، مروان دشمنى خاصى با امام حسين (ع ) پيدا كرد، پس نامه
اى بجهت معاويه نوشت كه اى معاويه بمن خبر رسيده كه جماعتى از بزرگان
اهل عراق در خدمت امام حسين (ع ) رفت و آمد ميكنند و ميترسم همين باعث
خروج او گردد و اگر هم امروز براى خلافت خروج نكند مسلما هر كس جانشين
تو گردد با خروج حسين (ع ) روبرو گردد بمن خبر ده كه راءى تو درباره
حسين (ع ) چيست .
معاويه چون مكتوب را خواند در جواب نوشت كه اى مروان ابدا متعرض امام
حسين (ع ) مشو تا ماداميكه حسين با تو كارى ندارد با او كارى نداشته
باش و تا ماداميكه حسين (ع ) متعرض ما نشده در هيچ امرى متعرض او
نخواهيم شد، چندانكه مخاطرات خود را آشكار نكرده از او خاطرجمع باش .
كلينى در كافى روايتى باين مضمون نقل ميكند كه معاويه به مروان حاكم
مدينه نوشت كه براى هر يك از جوانان قريش در هر سال مبلغى از بيت المال
مقرر بدار تا صرف مخارج ساليانه خود بنمايد امام سجاد كه در آن هنگام
خردسال بود ميفرمايد: بمن گفت نام تو چيست ؟ گفتم على بن الحسين گفت
برادرت چه نام دارد؟ گفتم على ، گفت پدر تو دست از نام على بر نميدارد
و همه بچه هاى خود را على نام ميگذارد اين بگفت و مبلغى در وجه من مقرر
داشت چون به نزد پدرم آمدم و اين قصه را گفتم پدرم فرمود اى بر پسر
زرقاء كه دباغى چرم ميكرد اگر من صد پسر داشته باشم دوست دارم كه همه
آنها را نام على بگذارم .
فرمان مروان بحاكم مدينه كه بايد گردن امام حسين
(ع ) را بزند
چون پس از مرگ معاويه يزيد ملعون بر مسند خلافت نشست نامه اى به وليد
حاكم مدينه نوشت باين مضمون كه با رسيدن نامه من به تو حسين بن على (ع
) و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير را دعوت به بيعت با من كن و اگر
بيعت نكردند آنها را محبوس نما تا بيعت كنند و اگر باز هم سر از بيعت
من تافتند آنها را بزن و با نامه اى براى من بفرست .
چون اين نامه به وليد رسيد خيلى ناراحت شد و گفت اين چه كاريست كه مرا
وادار بر آن كرده اند نميدانم چه كسى اين آتش را بجان من افكنده مرا با
حسين پسر فاطمه چه كار است ولى فورى شخصى را نزد مروان بن حكم فرستاد و
او را خواست تا با او در اين امر مشورت كرده و راه حلى بدست آورد.
چون مروان در مجلس وليد حاضر شد و از مضمون نامه به زيد آگاهى حاصل
نموده گفت اما عبداله بن عمر را كارى نداشته باش چه او نيروى جنگ ندارد
ولى حسين بن على و عبداله بن زبير را در اينمجلس حاضر كن و بدون آنكه
خبر مرگ معاويه را بگويى آنها را دعوت به بيعت با يزيد كن اگر قبول
نكردند در همين مجلس گردن هر دوى آنها را بزن و سر آنها را براى يزيد
بفرست اگر يزيد اين نامه بمن نوشته بود من فورى آنها را حاضر ميكردم و
از آنها بيعت ميگرفتم و اگر بيعت نميكردند گردن آنها را ميزدم .
وليد گفت اى مروان اينقدر گزاف گويى مكن مردم بزرگ را به اين آسانى
نتوان كشت اكنون من آنها را طلب ميكنم تا ببينم چه فرمايند.
مروان گفت اى وليد مگر دشمنى آل ابوتراب را با ما نميدانى و قتل عثمان
بن عفان را فراموش كرده اى و يا جنگ صفين و شدت كيد و كين آنانرا از
خاطر برده اى اگر در اگر در اين امر سرعت نكنى و حسين بيعت نكند از
مقام تو نزد يزيد كاهيده شود وليد از شنيدن اين كلمات سر بزير انداخت و
قدرى بگريست آنگاه سر بلند كرده گفت اى مروان چندين از حسين پسر فاطه
سخن مگوى كه او پسر پيغمبر است آنگاه عمر و پسر عثمان بن عفان را نزد
امام حسين (ع ) و عبداله بن زبير فرستاد كه اگر ممكنست قدرى نزد من
آئيد تا با شما در موضوعى صحبت كنم فرستنده وليد بخانه آمد و آنها را
در خانه نيافت آمد مسجد پيغمبر ديد آندو كنار قبر پيغمبر نشسته اند
فرمان وليد را ابلاغ نمود.
امام حسين (ع ) دعوت وليد را اجابت فرموده قرار شد كه آنحضرت بخانه خود
رفته بعدا وليد آيد عمرو كه فرستاده وليد بود جريان را به وليد گزارش
داد عبدالله بن زبير به امام حسين (ع ) گفت دعوت وليد در اين وقت مرا
پريشان خاطر ساخته بنظر شما اين دعوت چگونه است ؟
حضرت فرمود معاويه از دنيا رفت و وليد ما را براى بيعت با يزيد دعوت
نموده تا قبل از آنكه خبر مرگ معاويه منتشر گردد از ما بيعت بگيرد.
عبدالله بن زبير گفت آقا حدس شما بسيار درست است و بگمان منهم مطلب
همين است كه شما فرموديد ولى بفرمائيد كه اگر شما را براى بيعت با يزيد
دعوت نمود چه خواهيد فرمود، حضرت فرمود هرگز با يزيد بيعت نميكنم و
بخلافت او گردن نمى نهم چه معاويه وقتى با برادرم امام حسن (ع ) صلح
نمود قسم ياد كرد كه امر خلافت را بر خاندان خويش موروثى نگرداند و حق
آل مصطفى را از گردن فرو نهد و به صاحب حق بازگرداند چگونه من با يزيد
خمر خواره اى كه روز را با سگ بازى شام ميكند و شب را به لهو و لعب صبح
مينمايد بيعت كنم . در اين گفتگو بودند كه عمرو بن عثمان از جانب وليد
آمد و گفت امير انتظار قدوم شما را دارد حضرت فرمود برو كه من نزد او
خواهم آمد عمرو آمد و پيغام حضرت را رسانيد.
مروان به وليد گفت كه بعيد نيست كه حسين (ع ) عذر كند و حاضر مجلس نشود
وليد گفت اى مروان حسين را بغدر نسبت نتوان داد حسين كسى نيست كه به
وعده وفا نكند از آنطرف حسين (ع ) خواست نزد وليد آيد عبدالله بن زبير
گفت پدر و مادرم فداى تو باد ميترسم كه وليد ترا باز دارد و نگذارد كه
اين مجلس بيرون آيى و ترا تقبل برساند، حضرت فرمود من او را چنان ديدار
نكنم كه بتواند مرا گرفتار سازد و من كسى نيستم كه سهل و آسان تن
بخوارى در دهم پس آنحضرت سى يفر از جوانان بنى هاشم را با خود برداشته
بخانه وليد آمد و آنانرا اطراف خانه وليد گذاشت و خود حضرت تنها وارد
خانه وليد شد. پس از صحبتهاى زياد وليد آنحضرت را دعوت به بيعت يزيد
نمود حضرت فرمود امر بيعت امرى نيست كه در مخفى در مخفى انجام شود فردا
كه مردم را براى بيعت گرفتن جمع كنى مرا هم بخوان تا در آن مجلس حاضر
شوم .
وليد حضرت را مرخص كرد تا مردم را جمع كند مروان گفت حسين خوب از دست
تو جست مانند غبارى ديگر او را ديدار نخواهى كرد بخدا قسم اگر حسين از
دست تو از اينمجلس بيرون رود دست تو باو نخواهد رسيد و بسا خونها كه
ريخته خواهد شد پس حسين را در زندان بينداز تا با يزيد بيعت كند و
اگر نكرد گردن او را بزن حضرت چون اين كلمات ناستوده را از مروان شنيد
خشمناك از جاى برخاست فرمود اى پسر زرقاء يعنى اى پسر زن ناستوده ديدار
و نكوهيده كردار تو مرا ميكشى يا وليد ميتواند مرا بكشد بخداى كعبه كه
دروغ گفتى همى خواهى كه فتنه برپا كنى و ميدان جنگ پديد آورى آنگاه روى
بجانب وليد نموده فرمود اى امير ما اهل بيت نبوت و معدن رسالتيم و خانه
ما محل آمد و شد فرشتگان است خداوند در آفرينش ما را مقدم بر ديگران
داشت و ختام خاتميت نيز بر ما گذاشت همانا يزيد شرابخواره ستمكاره را
شناخته اى كه هر منكرى را معروف و هر معروفى را منكر نموده و فسق علنى
مرتكب ميشود و قتل نفس ميكند و مانند من كسى با چنين كسى بيعت نميكند
ولى ما و شما امشب را صبح كرده در اين امر فكر كنيم تا چه كسى سزاوار
امر خلافت است اين بيانات را حضرت فرمودند و از جاى خود برخاسته از
خانه وليد بيرون آمدند.
منظور ما از نقل اينمطلب اين بود كه خوانندگان و شنوندگان از حال مروان
باطلاع باشند كه چه عنصر كثيف و ناپاكى بوده و چقدر با اهلبيت دشمنى
داشته است بالجمله چون رسول خدا مروان را با كسانش طرد نمود در طائف كه
محل ولادت او بود ماندند تا پيغمبر خدا (ص ) از دنيا رفت و ابوبكر بر
مسند خلافت نشست عثمان بواسطه قرابتى كه با مروان داشت شفاعت او را نزد
ابوبكر كرد كه اجازه دهد او از طائف به مدينه آيد ابوبكر گفت كسى را كه
رسول خدا طرد نموده و از مدينه بيرون نموده ديگر باين شهر نتوان آورد.
در زمان خلافت عمر باز عثمان شفاعت مروان را نزد عمر كرد او هم مروان
را در مدينه جاى نداد تا زمان خلافت عثمان كه شد مروان و پدرش حكم ساير
كسان او كه در طائف بودند، همگى را به مدينه آورد و صد هزار درهم از
بيت المال مسلمين به او عطا كرد و خمس خراج آفريقا كه يكصد هزار درهم
ميشد و همه مسلمين در آن شركت داشتند به مروان داد و اين بسيار بر
مسلمين سخت آمد و گفتگوها با عثمان كردند كه منجر به تبعيد ابوذر به
ربذه شد و ديگر آنكه عثمان فدك راتيول مروان و كسان او نمود و نيز
مروان را به وزارت و كتابت اسرار خود انتخاب نمود كه بعضى از مورخين
نوشته اند كاغذ قتل محمد بن ابى بكر را كه به مهر عثمان بود و بدست
غلام خاص و مركب مخصوص او سوار بود و براى والى مصر نوشته شده بود بخط
مروان بوده كه همين نامه باعث قتل عثمان گرديد و نيز مروان در جنگ جمل
در ركاب عايشه بود و طلحه را تيرى زد كه جان داد و بعد از خاتمه جنگ
همين مروان بدست لشكريان على عليه السلام اسير شد و حسنين عليهماالسلام
را نزد حضرت اميرالمؤ منين شفيع قرار داد تا اينكه آنحضرت او را رها
كرد عرض كردند كه يا على ازو بيعت بگير فرمود مگر اين مرد بعد از قتل
عثمان با من بيعت نكرد مرا ديگر حاجت بيعت او نيست چه دست او دست
يهوديست كه يهود بغدر و خدعه معروفند و براى او چند صباحى امارت و
حكومت مختصرى خواهد بود چنانكه سگى بينى خود را بليسد و اين امت را از
او و اولادش روزگارى سخت در پيش است .
خلاصه بعدا مروان نزد معاويه رفت و دشمنيهاى خود را با مولا اميرالمؤ
منين (ع ) و اولادانش ظاهر نمود و دو مرتبه حكومت مدينه را بدست گرفت و
در تشيع سب اميرالمؤ منين (ع ) مجد و مصر بود چنانچه ابن اثير گويد در
هر جمعه بر منبر رسول خدا بالا ميرفت و در محضر مهاجرين و انصار مبالغه
در سب اميرالمؤ منين (ع ) مينمود.
آل مروان
خلفا بنى اميه چهارده نفر بودند كه اول آنها معاويه و دوم آنها يزيد بن
معاويه و سوم آنها معاوية بن يزيد بود كه خود را از خلافت خلع كرد و در
سن بيست و يكسالگى از دنيا رفت در اينجا خلافت بنى اميه كه از اولاد
ابوسفيان بودند پايان يافت و بعدا خلافت آل مروان شروع شد كه اول آنها
مروان بن حكم بن ابى العاص بن امية بن عبدالشمس بود پس اين مروان به دو
واسطه به اميه كه جد بنى اميه بوده ميرسد.
زمانيكه يزيد بن معاويه سلطنت يافت مروان در مدينه بود و در واقعه حره
مسلم بن عقبه را بر كشتن اهل مدينه تحريص مينمود و در زمان خلافت
معاوية بن يزيد در شام بود و چون معاويه بن يزيد وفات كرد و دولت آل
ابوسفيان منقرض شد و مردم در بيعت عبداله بن زبير داخل شدند مروان
خواست داخل در بيعت ابن زبير شود بجانب مكه رود بعضى او را از اين
مسافرت منع كردند و بخلافت تطميعش نمودند مروان بجانب جابيه رفت كه در
ميان شام و اردن واقع شده عمرو بن سعيد بن العاص معروف به اشدق به
مروان گفت كه من سعى ميكنم مردم را در بيعت تو آورم بشرط آنكه بعد از
مقام خلافت مرا وليعهد خود گردانى كه پس از تو من خليفه شوم مروان گفت
من قبول ميكنم بشرط آنكه بعد از من خالد پسر يزيد بن معاويه خليفه شود
و بعد از او تو خليفه باشى اشدق قبول كرد و مردم را به بيعت مروان دعوت
نمود اول مردميكه با مروان بيعت كردند مردم اردن بودند كه از روى كراهت
از ترش شمشير بيعت نمودند و بعد از اردن مردم شام بعد شهرهاى ديگر پس
از ديگرى با مروان بيعت نمودند مروان پس از رسيدن بمقام خلافت بجانب
مصر رفت و آنجا را محاصره نمود و با ايشان جنگ نمود تا اينكه مردم مصر
مجبور شدند با مروان بيعت كنند و از بيعت عبداله بن زبير دست بردارند
مروان هم پسر خود عبدالعزيز را حاكم و والى ايشان قرار داد و بشام آمد
و چون وارد شام شد حسان بن مالك را كه سيد و رئيس قوم قحطان بود در شام
نزد خود طلبيد و از جهت آنكه مبادا به داعيه رياست بعد از او طغيان و
سركشى كند او را ترغيب و ترهيب كرد كه خود را از اين خيال ماءيوس كند و
طمع خلافت و رياست را از خود دور كند حسان كه چنين ديد بپا خواست و
خطبه خواند و مردم را به بيعت عبدالملك بن مروان بعد از مروان دعوت كرد
مردم قبول كردند و با عبدالملك بيعت كردند و چون اين خبر به فاخته مادر
خالد بن يزيد كه زوجه مروان شده بود رسيد ناراحت شد چه خلافت از پسر او
خالد سلب شدند در صدد قتل مروان برآمد و سمى در شير ريخت به مروان
خورانيد چون مروان آن شير را خورد زبانش از كار بيفتاد و بحالت احتضار
شد عبدالملك و ساير فرزندانش نزد او حاضر شدند مروان با انگشت خود
بجانب مادر خالد اشاره ميكرد يعنى او مرا كشته مادر خالد از جهت آنكه
امر را پنهان كند ميگفت پدرم فداى تو شود چه بسيار مرا دوست ميدارى كه
در وقت مردن هم ياد من هستى و سفارش مرا به اولادهاى خود ميكنى .
و بقولى ديگر چون مروان در خواب بود مادر خالد و ساده اى بر صورت او
گذاشت و خود با كنيزان روى او نشستند تا مروا جان بداد و اين واقعه در
سال 65 هجرى بود و مروان 63 سال عمر كرد و نه ماه و كسرى خلافت نمود و
او را بيست برادر و هشت خواهر و يازده پسر و سه دختر بود.
لعن مروان بن الحكم
در كتب فريقين اخبارى راجع به لعن مروان وارد شده از جمله در كتب اهل
سنت روايتى است باين مضمون كه عايشه به مروان گفت شهادت ميدهم كه رسول
خدا (ص ) پدرت را لعن كرد در وقتيكه تو در صلب او بودى .
در حيوة الحيوان و اخبارالدول و مستدرك حاكم است كه عبدالرحمن بن عوف
گفت هيچ مولودى متولد نميشد مگر آنكه او را نزد رسول خدا (ص ) مياوردند
تا براى او دعا كند و چون مروان را آوردند نزد آنحضرت در حق او فرمود:
هو الوزغ بن الوزغ الملعون ابن الملعون او چلپاسه پسر چلپاسه و ملعون
پسر ملعونست آنگاه حاكم گفته كه اين حديث صحيح الاسناد است .
عبدالملك مروان
در شب يكشنبه غره ماه رمضان سال 65 كه مروان بدرك واصل شد پسرش
عبدالملك بر تخت سلطنت و حكومت نشست و قبل از آنكه بمقام خلافت برسد
هميشه در مسجد مشغول قرائت قرآن بود و او را كبوتر مسجد ميگفتند و
زمانيكه خبر خلافت به او رسيد مشغول قرائت قرآن بود، قرآن را بر هم
نهاد و گفت سلام عليك هذا فراق بينى و بينك و كرارا عبدالملك ميگفت من
از كشتن مورچه اى مضايقه داشتم ولى الحال حجاج براى من مينويسد كه
فئامى از مردم را كشته ام و اين موضوع هيچ اثرى در من نميكند.
زهرى روزى باو گفت شنيده ام شرب خمر ميكنى گفت بلى والله شرب دماء هم
ميكنم .
عبدالملك مردى بخيل و خونريز و عمال و گماشتگان او نيز هم تمام در بخل
و خونريزى شبيه او بودند اگر هيچ مذمت و عيبى براى عبدالملك نباشد مگر
اينكه حجاج را حاكم كوفه كرد و بر شيعيان على (ع ) مسلط نمود او را بس
است و عبدالملك را ابوذباب ميگفتند بسبب اينكه دهانش بوى بدميد بطوريكه
هر گاه مگس از اطراف دهانش ميگذشت از شدت گند دهان او ميمرد.
در روز چهارشنبه 14 شهر شوال سنه 86 عبدالملك بن مروان در سن 66 سالگى
در دمشق وفات كرد و مردم با پسر او وليد بيعت كردند.
وليد مردى جبار و عنيد و قبيح المنظر و قليل العلم بود و در سال 68
بناء مسجد اموى در شام را شروع كرد و مسجد رسول (ص ) در مدينه را تعمير
نمود و آنرا وسعت داد و مال بسيارى در تعمير اين دو مسجد خرج كرد و قبه
صخره بيت المقدس را او بنا كرد و گويند خراج هفت سال شام را در مسجد
اموى دمشق خرج كرد.
در حيوة الحيوان گويد كه چهارصد صندوق كه در هر صندوقى بيست و هشت هزار
اشرفى بود صرف مسجد دمشق نمود.
گويند وقت بناء مسجد دمشق لوحى بخط يونانى يافتند كه ترجمه آن بعربى
اين بوده :
بسم الله الرحمن الرحيم
يابن آدم او عاينت مابقى من يسير اجلك لزهدت
فيما بقى من طول املك و قصرت من رغبتك و حيلك و انما تلقى ندمك اذ ازلت
بك قدمك و اسلك اهلك و انصراف عنك الجيب و دعك لقريب ثم صرت تدعى فلا
تجيب فلا انت الى اهلك عائد و لانى يرمك زائد فاغتنم الحيوة قبل الموت
و القوة قبل الفوت و قبل ان يوخد منك باالكظم و يحال بينك و بين العمل
و كتب زمن سليمان بن داود خلاصه مادر وليد عاتكه دختر يزيد بن
معاويه بود و وليد شقاوت را از طرف پدر و مادر ارث برده بود و لذا حضرت
امام زين العابدين عليه السلام را شهيد نمود بالجمله روز شنبه نيمه
جمادلى الاولى سنه 96 وليد در سن چهل و سه سالگى در شام فوت نمود و
داراى چهارده پسر بود.
سليمان بن عبدالملك
در روز فوت وليد مردم با برادرش سليمان بن عبدالملك بيعت كردند و او
مردى فصيح اللسان بود و پيوسته لباسهاى لطيف و قيمتى ميپوشيد و مسجد
جامع اموى را كه وليد بنا نموده باتمام رسانيد و بسيار اكول و پرخور
بود و نوشته اند كه هر روز قريب به صد رطل شامى طعام ميخورد گاهى
طباخها جوجه براى او كباب ميكردند همينكه سيخهاى كباب را براى او
ميآوردند او را فرصت نبود كه سرد شود تا بتواند از سيخ بكشد لاجرم دست
خود را در آستين ميكرد و با آن جامه قيمتى لطيف كه در برداشت گوشتها را
از سيخها ميكشيد و با آن حرارت در دهان ميگذاشت كه وقتى جبه هاى قيمتى
او بدست هارون الرشيد رسيد جاى سيخ و چربى به آستينهاى آن باقى بوده .
عمر بن عبدالعزيز
هشتمين خليفه بنى اميه عمر بن عبدالعزيز بن مروان بن حكم بوده كه بعد
از پسرعمش سليمان بخلافت نشست و مادر او ام عاصم بنت عاصم بن عمر بن
خطاب است و زوجه او فاطمه دختر عبدالملك مروان بوده و در همان سال كه
سليمان بن عبدالملك از دنيا رفت عمر بن عبدالعزيز بخلافت رسيد.