شرح زيارت عاشورا

حضرت آيت الله حاج سيداحمد ميرخانى (ره )

- ۱۶ -


علت خلافت عمر بن عبدالعزيز
چون علامت مرگ بر سليمان ظاهر شد وصيتنامه اى نوشت و بعضى از اكابر و اعيان و وجوه مردمان را بر آن شاهد گرفت كه پس از مرگ من مردم را جمع كنيد و اين وصيت نامه را بر ايشان بخوانيد و هر كه را من تعيين كرده ام خليفه كنيد چون سليمان از دنيا رفت و از كار دفن او فارغ شدند نداى الصلوة جامعه را در دادند و طايفه بنى مروان و ساير طبقات مردم جمع گشتند تا معلوم شود كه خليفه كيست زهرى برخاست و فرياد زد كه اى مردم هر كه را سليمان خليفه كرده باشد شما قبول داريد همگى گفتند بلى آنگاه وصيت نامه را باز كردند نوشته بود كه عمر بن عبدالعزيز خليفه است و پس از او يزيد بن عبدالملك . در آن مجلس عمر بن عبدالعزيز در آخر مجلس بود چون اين كلمات را شنيد كه او خليفه است گفت انا لله و انا اليه راجعون آنگاه مردم بجانب او شتاب كردند و دست و بازوى او را بگرفتند و به منبر بالا بردند و منبر را پنج پله بود عمر بر پله دوم نشست اول كسيكه با او بيعت كرد يزيد بن عبدالملك بود بعد ساير مردم بيعت كردند آنگاه خطبه اى خواند باينمضمون كه اى مردم ما از اصلهايى هستيم كه آنان مردند و رفتند و ما كه فرع آنان هستيم باقى مانده ايم و هيچ فرعى بعد از رفتن اصل باقى نخواهد ماند مردم را چنان محبت دنيا فرا گرفته كه گويى در خواب آسايش ‍ عميقى فرو رفته اند بهيچ نعمتى از دنيا نميرسند مگر آنكه نعمتى از دست آنان خارج ميشود و هر روزى كه بر عمر انسان بگذرد عده اى بخاك رفته اند در آخر خطبه گفت اى مردم هر كه را اطاعت خدا را كند واجب است كه اطاعت او را نمود و هر كه را عصيان خدا زد و زد پس اطاعت او نبايد كرد و شما اطاعت مرا بكنيد بقدرى كه اطاعت خدا را ميكنيم و اگر عصيان او را نمودم اطاعت مرا نكنيد و از منبر بزير آمد و داخل دارالخلافه شد و امر كرد پرده ها را كندند و فرشها را جمع نمودند و امر كرد همه آنها را فروختند و پولش را داخل در بيت المال مسلمين نمودند و در زمان خلافتش تمام لباسهاى او را قيمت كردند دوازده درهم شد.
سلمة بن عبدالملك گفت وقتى به عيادت عمربن عبدالعزيز رفتم ديدم پيراهن چركينى در برش است به زوجه اش فاطمه دختر عبدالملك بن مروان گفتم چرا جامه اش را نظيف نميكنى گفت بخدا قسم جامه ديگرى ندارد كه عوض كنم .
عمر بن عبدالعزيز وقتى فهميد كه زوجه اش فاطمه يك جواهر قيمتى دارد كه پدرش عبدالملك به او داده كه مثل و مانندى ندارد به او گفت يا راضى شو كه اين جواهر گران قيمت را داخل در بيت المال مسلمين كنم و تو زن من باشى و يا ترا طلاق خواهم داد. فاطمه گفت من ترا اختيار ميكنم نه جواهر را و آن را داد و تا داخل بيت المال مسلمين نمودند بعد كه عمر از دنيا رفت برادر فاطمه يزيد بن عبدالملك به مسند خلافت نشست گفت اگر بخواهى آن دانه جواهر را بتو برگردانم فاطمه گفت من زنى نيستم كه در حيات شوهر اطاعت او را كنم و در وفاتش نافرمانى او را نمايم .
همين فاطمه ميگويد از وقتيكه عمربن عبدالعزيز بخلافت نشست ابدا غسل نكرد نه از جنابت و نه از احتلام چون روزها مشغول قضاء حوائج مسلمين بود و شبها مشغول عبادت با اين عبادت و عدالت در روضة محقق سبزوارى نقل ميكند كه بعد از مرگ عمربن عبدالعزيز او را در خواب ديدند از حالش سئوال كردند گفت يكسال مرا در پرده حجاب نگه داشتند بجهت آنكه سوراخى در پلى بود و پاى گوسفندى در آن فرو رفت و مجروح شد بمن عتاب كردند كه چون مصالح عباد با تو بود چرا در امرو تهاون كردى كه اين حيوان صدمه بخورد.
و نيز حكايت شده كه عمر بن عبدالعزيز غلامش را خزينه دار بيت المال مسلمين قرار داد عمر سه دختر داشت روز عرفه دخترها نزد پدرشان آمدند و گفتند اى پدر دخترهاى رعيت شما ما را سرزنش ميكنند و ميگويند شما دختران خليفه هستيد و فردا عيد است و شما يك پيراهن نو نداريد كه فردا در بر خود كنيد عمر بن عبدالعزيز از گفته دخترها خيلى محزون شد غلام خود كه خازن بيت المال بود طلبيد گفت مبلغى از خزانه بيت المال بعنوان قرض بمن بده تا آنكه از حقوق خودم بپردازم غلام گفت اى خليفه شما آيا اطمينان داريد كه تا اول ماه زنده باشيد تا بدهى خود را به خزينه بيت المال بپردازيد عمر بن عبدالعزيز گفت نه والله يك نفس كشيدن از خودم اطمينان ندارم بعد بدخترانش گفت اى دختران من آن كسى كه به بهشت ميرود كه آتش شهوت دنيوى خود را فرو نشاند و اگر شما فردا طالب بهشتيد امروز بايد صبر كنيد و شهوت زينت دنيا را از خود دور گردانيد.
در تاريخ ‌الخلفاء گويد خرج خانه او در هر روز دو درهم بود.
در بين خلفاء بنى اميه عمر بن عبدالعزيز از همه بهتر بوده و در دوران خلافت خود چند امر مهم انجام داد:
1 - مردم را از سب و لعن اميرالمؤ منين (ع ) منع كرد در صورتيكه از سال 41 كه ابتداى خلافت معاويه بود تا سال 99كه ابتداى خلافت عمربن عبدالعزيز بود آنحضرت را در منابر و اول خطب لعن ميكردند كه شاعر گويد:

و على المنابر تعلنون بسبه
و بسيفه نصبت لكم اعوادها

عمر بن عبدالعزيز دستور داد كه بجاى سب كردن اين آيه را بخوانند:
ان الله يامركم بالعدل و الاحسان و ايتا ذى القربى و ينهى عن الفحشا و المنكر و البغى يعطكم لعلكم تذكرون .
2 - فدك حضرت زهرا (ع ) را كه خلفا غصب كرده بودند با منافعش به امام باقر رد كرد و بخلافت اقرباء خويش منصوبين به آنحضرت را مورد محبت خود قرار داد و به آنان احسان نمود.
3 - اميرالمؤ منين (ع ) را بر ساير خلفاء سابقين برتر و بالاتر ميدانست .
4 - با مردم با عدالت و انصاف و زهد و تقوى رفتار ميكرد و چون او مرد يازده پسر داشت كه بهر پسرى يك دينار و نيم ارث رسيد خداوند آنها را بقدرى ثروتمند كرد كه يكى از آنها در راه خدا صد هزار سوار مجهز براى جهاد تجهيز كرد ولى اولاد هشام كه هر يك ، يك ميليون دينار ارث بردند بعضى از آنها از تون تا بى حمام زندگى خود را ميگذرانيدند.
از فاطمه بنت الحسين سيدالشهداء (ع ) نقل شده كه هميشه عمر بن عبدالعزيز را مدح و ثنا ميكرد و ميفرمود كه اگر او را زنده ميبود ما را بهيچ كس حاجت نبود.
در تاريخ ‌الخلفاء از حضرت باقر (ع ) روايت كرده : قال عليه السلام عمربن عبدالعزيز نجيب بنى اميه و انه يبعث يوم القيامة امة وحدة .
و از قيس روايت كرده كه مثل عمر در بنى اميه مثل مؤ من آل فرعون است .
در دهه آخر ماه رجب عمر بن عبدالعزيز از دنيا رفت و در شب شهادت حضرت سيدالشهداء سال 61 هجرى در شهر حلوان بدنيا آمده بود، عمرش 39 سال و مدت خلافتش 2 سال و 5 ماه و 4 روز بوده است .
يزيد بن عبدالملك
نهمى از خلفاء بنى اميه يزيد بن عبدالملك بن مروان بود كه بعد از پسرعمش عمر بن عبدالعزيز بخلافت نشست يعنى آخر رجب سال 101 و در 25 شعبان 105 در سن 37 سالگى از دنيا رفت .
در حبيب السير است كه يزيد بن عبدالملك كنيزى داشت كه بسيار او را دوست ميداشت و محبوبه او بود با او به اردن آمد و در باغى نشسته بودند يزيد دانهاى انگور را بجانب او ميانداخت او بدندان ميگرفت ناگاه دانه انگورى بحلق جاريه جست بسيار سرفه كرد تا از دنيا رفت يزيد يك هفته جنازه او را نگه داشت و چند مرتبه با او نزديكى كرد تا آخرالامر بنا بر ملامت يكنفر از مقربان خود آن كنيز را دفن كردند بعضى از مورخين نوشتند كه يزيد پانزده روز در بالاى قبر او بود تا همانجا به جهنم واصل شد و ملحق به آباء و اجدادش ‍ گرديد.
بقدرى اين كنيز عقل و جان خليفه را در اختيار گرفته بود كه در مواقع فرمانروايى سرتاسرى امپراطورى بزرگ اسلام اين زن رقاصه همه جايى هر كس را كه ميخواست بكار ميگماشت و هر كس را كه ميخواست معزول ميكرد و خليفه از همه جا بيخبر بود تا جايى كه مسيلمه برادر يزيد كه وضع را چنان ديد نزد خليفه آمد و گفت بدبختانه پس از عمر بن عبدالعزيز آن مرد دادگستر و پرهيزگار تو بايد خليفه شوى كه جز باده گسارى و شهوترانى كار ديگرى انجام ندهى و امور كشور را بدست يكزن رقاصه همه جايى بدهى ستمديدگان فرياد ميكنند و جمعيت ها از اطراف آمده اند در آستان تو منتظرند و تو از همه جا غافل نشسته اى .
يزيد از اين گفته ها بخود آمد و حرفهاى برادر را تصديق كرد از آميزش آن كنيز دست كشيد و تصميم گرفت از آن پس بكارهاى خلافت رسيدگى كند.
چون خبر به كنيز رسيد برآشفت و همينكه روز جمعه شد به كنيزان خود گفت هر وقت خليفه خواست براى نماز جمعه به مسجد برود مرا خبر كنيد كنيزان چنان كردند آن كنيز رقاصه خود را آرايش كرده و عودى بدست گرفته در برابر خليفه آمد و با آواز بلند و دلكش در معبر مسلمين شعرى را خواند كه ترجمه اش اينست :
اگر عقل و هوش از سر دلداده رفته او را ملامت مكن بيچاره از شدت اندوه و صبور شده ست خليفه كه دلبر خود را به آن حال ديد و آن صداى دلنشين را شنيد دست خود را مقابل صورت گرفت و گفت بس است چنين نكن اما كنيز به ساز و آواز خود ادامه داد و مضمون ديگرش اين بود كه با صداى طرب انگيز خواند:
زندگى جز خوشگذرانى و كام گرفتن چيز ديگرى نيست گر چه مردم تو را توبيخ و سرزنش كنند. يزيد بيش از اين تاب نياورده فرياد زد اى جان جانان درست گفتى خدا نابود كند آنكه مرا در مهر تو سرزنش كرد اى غلام برو ببرادرم مسيلمه بگو بجاى من بمسجد برود و نماز بخواند.
بالاخره كنيز رقاصه آواز خوان يزيد سست اراده را بخود جلب كرد و از راه مسجد با هم بسوى مجلس عيش برگشتند.
هشام بن عبدالملك بن مروان
در سال 105 همانروزى كه يزيد بن عبدالملك از دنيا رفت برادرش هشام بجاى او نشست و او مردى احول و غليظ و بدخو و موصوف به حرص و نحل بوده و آنچه از اموال در خزينه جمع آورى كرده بود بيش از اموال ساير خلفاء بنى اميه بود هيچيك از بنى اميه بقدر او مال و ثروت اندوخته نكردند.
در دارالملوك نقل كرده وقتيكه هشام به حج ميرفت ششصد شتر لباسهاى او را حمل مينمودند و وقتيكه از دنيا رفت كفن نداشت و اينقدر بدنش روى زمين باقى ماند تا متعفن شد چون برادرزاده اش وليد بن يزيد بن عبدالملك دشمن هشام و بعد از مرگش جميع اموال او را ضبط كرد حتى كفنى براى او باقى نگذاشت .
در حيوة الحيوان ميگويد كه عبدالملك مروان در خواب ديد كه در محراب مسجد چهار مرتبه بول كرد چون اين خواب را براى سعيد بن مسيب نقل كردند گفت چهار نفر از اولادهاى او بر مسند خلافت مى نشينند و همين قسم هم شد. اول وليد بن عبدالملك ، دوم سليمان عبدالملك ، سوم يزيد بن عبدالملك ، چهارم هشام بن عبدالملك و گفته شده كه در بنى اميه سه نفر در امور سياسى بينظير بودند يكى معاويه بن ابى سفيان دوم عبدالملك مروان سوم هشام بن عبدالملك و منصور دوانيقى در امر سياست و تدبير امور مملكت تقليد هشام ميكرد.
هشام بر خلاف گذشتگان خود اهل كار و كوشش بود و از شوخى و عياشى و تفريح بدش ميآمد و در زمان خلافت او قسمتى از قفقازيه و تركستان و جنوب فرانسه و سوئيس بتصرف مسلمين درآمد ولى در اواخر خلافت او كه زيد پسر امام سجاد (ع ) را در كوفه شهيد كردند و بيدادگرى زيادى نمودند در بين مسلمين اختلافى پديد آمد كه موجب شكست مسلمين در اروپا شد و امام باقر (ع ) را هم اين ملعون بزهر جفا شهيد نمود.
معرفى بنى اميه از زبان پيرى
اعثم كوفى مينويسد روزى هشام بن عبدالملك بن مروان با جمعى از ملازمان خود در ناحيه اى از نواحى شام به شكار رفت ناگاه گرد و غبارى از دور مشاهده كرد با غلامش رفيع نام به طرف آن گرد و غبار رفت و ديد كاروانى با تجارت بسته از شام بكوفه مى رود، بزرگ آن كاروان پيرمردى بود كه آثار صفا و انوار معرفت از بشره او هويدا بود هشام به آن پيرمرد كرد و گفت : اى پيرمرد تو از چه قبيله اى هستى و حسب و نسب تو چيست ، پيرمرد گفت تو حسب و نسب مرا براى چه مى خواهى بخدا قسم كه اگر من از عزيزترين قبائل عرب باشم به تو سودى نخواهد داشت و اگر از ذليل ترين قبائل باشم به تو زيانى ندارد.
هشام خنده اى كرد گفت ظاهرا شرم مى كنى كه حسب و نسب خود را بيان كنى پيرمرد گفت اين تصور تو برخلاف واقعست بلكه چون كراهت چهره و قباحت هيئت ترا ديدم دنائت و نسب ترا دانستم از علوخاندان و سمودودمان خودم شكر الهى را بجا آوردم هشام گفت مگر تو از چه قبيله هستى پيرمرد گفت از قبيله ابنى الحكم .
هشام گفت عجب قبيله ننگ آور ناپسندى دارى خوب مى كنى كه از مردم پنهان دارى پيرمرد گفت چرا بى سبب از اكابر و اشراف عرب عيبجويى مى كنى مگر حسب و نسب تو چيست ؟ هشام گفت من از قريشم .
پيرمرد گفت در ميان قبيله قريش اشراف عاليمرتبه و اراذل بى معرفت هر دو يافت مى شود تو از كدام طايفه هستى ، هشام گفت از بنى اميه هستم .
پيرمرد خنديدى و گفت آاى شرمت ازين نسبت بدى كه با اين قبيله دارى مگر نمى دانى كه بنى اميه در زمان جاهليت ربا خوار بودند و در اسلام با عترت پيغمبر چه عداوتها ورزيدند، رئيس شما مرد خمارى بود و اگر در جنگهاى مسلمين اتفاقا حاضر مى شدند، اول كسى كه پشت به جنگ مى كرد و فرار را برقرار ترجيح مى داد آنها بودند و به مقتضاى اخبار صحيحه شما از اهل جهنم هستيد و عجب است كه شما از قبايح اعمال خود شرم نداريد.
يكى از بزرگان قبيله شما... پدر... است كه او به مرض ابنه مبتلا بوده و اشعارى را كه .. در مفارقت معشوق خود گفته دليل واضح و شاهد صادقيت بر اين مطلب
و ديگر از بزرگان شما عبته بن ربيعه بن عبدالشمس بود پدر هند جگر خوار كه در غزوه بدر كبرى علم مشركين به دست او بود.
و ديگر از بزرگان شما ابوسفيان است كه هم خمار بوده و هم بيطار و او در جاهليت كفار را به جنگ با پيغمبر تحريص مى كرد و بعد هم از ترس و ضرورت مسلمان شد هميشه به طريق غدر و نفاق سلوك مى نمود.
ديگر معاوية بن ابى سفيانست كه بقدرى در خبث و سوء عقيده بود كه با ولى خدا وصى حضرت خاتم النبيين مقاتله نمود و زياد بن ابيه را به پدر خود ابوسفيان ملحق نمود و حديث صحيح الولد للفراش و للعاهر الحجر را عمل نكرد بلكه بعكس نمود الولدللعاهر و للفراش الحجر و پسر بدجنس خود يزيد را وليعهد خود نمود و بر اهلبيت پيغمبر مسلط ساخت .
ديگر از بزرگان شما عقبة بن ابى معط بن ابان ابى عمرو بن اميه بن الشمس ملحق گردانيدند و آخرالامر حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به امر پيغمبر به يك ضربت سر او را از بدنش جدا نمود.
ديگر از بزرگان شما پسر ملعون عقبة است كه وليد فاسق باشد برادر مادرى عثمان بن عفان كه هميشه دائم الخمر بود وقتيكه امارت كوفه را داشت صبح مست ميان محراب ايستاد و نماز صبح را چهار ركعت بجاى آورد و گفت عجب نشاطى دارم ميخواهيد چند ركعت ديگر هم بگذارم و اين قصه بر عثمان ثابت شده او را حد زد و خداوند آيه شريفه ان جائكم فاسق بنباء را درباره او نازل فرمود. (حجر، آيه 6) ديگر از بزرگان شما حكم بن ابى العاص است و برادرش مغيرة بن ابى العاص و پسرش مروان كه رسول خدا بر هر سه لعن فرموده است .
و ديگر از بزرگان شما عبدالملك بن مروان است كه اشراف و صالحين را خار نموده و اشرار و فجار را به نصرت برگزيده مقرب ترين مردم نزد او حجاج ملعون بود كه فسق و ضلالت او بر جميع اهل عالم واضحست و قصه منجنيق نهادن بخانه كعبه معلوم و مشهور است و ظلمهائيكه آن ملعون بر اهلبيت پيغمبر صلى الله عليه و آله و بر اولياء صحابه و تابعين و ساير مردم نموده بتواتر ثابت و محقق است .
و يكى از زنهاى شما هند ملعونه است دختر عتبة ربيعة بن عبدالشمس كه حلى و زيور خويش را به جهت وحشى فرستاد كه جناب حمزه را شهيد نمود بعد جگر آن بزرگوار را بيرون كشيد نزد هند برد آن ملعونه آن را مكيد از عداوتيكه بآنحضرت داشت و ديگر از نسوان شما ام جميله خواهر ابوسفيان زوجه ابولهب است كه آيه و امراءته حمالة الحطب در شاءن او نازل شد و نيز شجره ملعونه در قرآن بالاتفاق كنايه اى از بنى اميه است .
خلاصه از بيانات فصيح و بليغ اين پيرمرد هشام و غلامش مبهوت مانده بود كه نزد بزرگان لشكر آمد عقب آن پيرمرد فرستاد كه او را گرفته و بكشند ولى پيرمرد از فراست خود هشام را شناخته بود و به لباس مبدل كه كسى او را نبيند و نشناسد ملبس شده و بيراهه رفت تا به كوفه رسيد.
بالجمله هشام در ششم ربيع الاول سال 125 در رصافه از دنيا رفت در سن 45 سالگى و مدت خلافتش 19 سال و هفت ماه و ده روز بود.
وليد بن يزيد بن عبدالملك
يازدهمين خليفه اموى وليد پسر يزيد كه نواده عبدالملك است كه در سال 125 روز وفات هشام بر مسند خلافت نشست .
مورخين او را يزيد زنديق و فاسق نام نهاده اند بجهت شهرتش در منكرات و تظاهرات به كفر و زندقه مثلا زن پدرهاى خود را بجهت خود بعنوان زناشويى گرفت و مسلمانان را مسخره ميكرد و بدين اسلام استخفاف مينمود و عياشى و شربخوارگى او بحد اعلا رسيد بطوريكه بركه و استخر از شراب ساخته بود و در ميان آن شنا ميكرد و آن قدر ميخورد كه نفس او قطع ميشد.
وقتى با قرآن تفال زد اين آيه آمد و خاب كل جبار عنيد سخت خشمناك شد و قرآن را هدف تير قرار داد و پاره پاره كرد.
يكشب موذن اذان صبح گفت وليد برخاست و شراب خورد و با كنيزى كه او هم مست بود درآويخت و با او نزديكى كرد و قسم ياد كرد كه تو كنيز با همين حالت مستى و جنابت بايد بجاى من در محراب مسجد امام جماعت شوى .
پس لباس خود را بتن آن كنيز كرد و او را با حالت مستى و جنابت بنماز فرستاد تا با مردم نماز بخواند. ابن ابى الحديد در طى اخبار حمقاى عرب نقل كرده كه روزى سليمان برادر وليد در مجلسى گفت خدا لعنت كند برادرم را كه او مرد فاسق وفاجرى بود كه مرا تكليف به لواط نمود.
وليد به سى و سه بليه مبتلا شده بود كه يكى آن بود كه از ناف خويش بول ميكرد و چون مردم فسق و كفر وليد را ديدند تصميم گرفتند كه او از خلافت خلع كنند و لذا با پسرعمويش يزيد ناقص بيعت كردند و به او گفتند كه بايد با وليد جنگ كنى و ما تو را يارى خواهيم كرد آنگاه يزيد آماده جنگ با وليد شد و جنگ سختى نمودند تا وليد مغلوب شد و به قصر خود فرار كرد و متحصن شد لشكر يزيد دور قصر او را احاطه كردند تا آنكه داخل قصر شدند و او را به بدترين وجهى كشتند و سرش را بالاى قصر آويختند و تن او را در خارج باب فراديس خاك كردند و اين دو روز به آخر جمادى الثانى مانده سال 126 بود، مدت خلافتش يكسال و دو ماه و بيست و روز و در سن چهل سالگى بجهنم واصل شد.
يزيد بن وليد بن عبدالملك
چون يزيد بن وليد با پسرعمويش وليد بن يزيد جنگ كرد و او را از خلافت خلع كرد و خودش بجاى او نشست در سال 126 فرمان قتل وليد را صادر نمود و گفت هر كس سر او را براى من بياورد يكصد هزار درهم جايزه بگيرد لذا جمعى بجانب بحراء كه نام قريه ايست از دمشق شتافتند و دور وليد را گرفتند كه او را كشتند، سرش را از تن جدا كرده در دمشق بگردانيدند و بعدا بر سور دمشق آويختند آنگاه خلافت يزيد مستقر شد و طريق عدالت را پيش گرفت و خواست مثل عمر بن عبدالعزيز با مردم رفتار كند.
مادر يزيد كنيز ايرانى بود كه از شاهزادگان معروف ايران بشمار ميرفت و اين يزيد را يزيد سوم و ناقص ميگفتند چون شهريه قشون را كم كرد ولى عمر او آنقدر كفاف نداد خلافتش پنج ماه و دو روز بود و در سن 46 سالگى به مرض طاعون از دنيا رفت .
ابراهيم بن وليد عبدالملك
چون يزيد از دنيا رفت برادرش ابراهيم كه وليعهد او بود بجايش نشست در هفده صفر 127، ولى پيش از چهار ماه يا دو خلافت نكرد ولى او هم نتوانست كارى از پيش ببرد كشور آشفته بود مردم هر ساعت در انتظار حوادثى بودند و به خود خليفه هم اعتنايى نميكردند و از روى تحقير بر او وارد ميشدند و خود او هم عقل رسايى نداشت كه بكارى بپردازد اين خليفه مواجه با شدت انقلاب و اختلاف شد و هر ساعت خبرى ناملايم و غم انگيز به او ميدادند تجزيه ممالك بزرگ و كوچك بدست اقوام و طبقات بشدت شروع شد تا اينكه مروان حمار آمد و ابراهيم را از خلافت خلع كرد و زمام مملكت را بدست گرفته و ابراهيم را كشته جسدش را برادر آويخت .
مروان بن محمد بن مروان الحكم معروف به حمار
در روز دوشنبه 14 صفر سال 127 بعد از قتل مروان حمار كه نواده مروان حكم بود بخلافت رسيد و مردم با او بيعت كردند و چون صبر او در شدائد و جنگها زياد بود لذا او را حمار لقب دادند.
مروان روحا مردى قوى و پرطاقت بود و چون قسمت زيادى از عمر خود را صرف جنگهاى مرزى آذربايجان و ارمنستان نموده بود به لشكركشى و جنگجويى عادت داشت .
مروان اگر چه داراى بلاغت و قدرت انشايى بود ولى روزى روى كار آمده بود كه رشته از دست بنى اميه و آل مروان رفته بود و اين فضايل ارزشى نداشت .
قيام ابومسلم خراسانى
در حبيب السير مينويسد كه ابومسلم در سنه صد هجرى در اصفهان متولد شد و در كوفه نشو و نما كرد و در نوزده سالگى خدمت ابراهيم امام پسر عبدالله بن محمد بن على بن عبداله بن عباس و برادر سفاح و منصور رسيد و او چون در پيشانى ابومسلم آثار اقبال مشاهده كرد در سنه صد و بيست و هشت او را به امارت خراسان فرستاد.
او در خراسان مردم را بخلافت عباسيان دعوت مينمود جمع كثيرى دست بيعت به او دادند و ابراهيم امام مكتوبى به ابومسلم نوشت كه در آخر ماه رمضان سال 129 بر مروانيان خروج نمايد و لذا روز عيد رمضان همانسال ابومسلم به سليمان كثير امر كرد كه خطبه عيد را بنام عباسيان بخواند بعد ابومسلم كاغذى به نصر سيار كه از جانب بنى اميه والى خراسان بود نوشت و او را دعوت به بيعت با عباسيان نمود، نصر متحير ماند كه چه بكند بعد از هشت ماه غلام خود يزيد را با چند هزار سوار به محاربه ابومسلم فرستاد بعد از جنگ مفصلى لشكريان نصر شكست خوردند و مراجعت نمودند نصر سيار بسيار پريشان خاطر شد و بيعت كنندگان با عباسيان از اطراف خراسان به ابومسلم ملحق شدند ابومسلم عزم نمود كه با نصر جنگ كند و كار او را يكطرفه نمايد و لذا چون نصر دانست كه طاقت مقاومت با ابومسلم را ندارد بطرف رى فرار كرد و در آنجا مريض شده و او را بساوه حركت دادند و در ساوه از دنيا رفت و ابومسلم پس از فرار از نصر تمام خراسان را تصرف نمود و هر يك از اصحاب نصر و مروانيان را كه ميديد بقتل ميرسانيد.
اسلام عيلك يا ابا عبدالله

سلام عليك اى شه كشور دين
كه دين يافت از جد جد تو تزئين
بطه و يس كه بيشك و شبهه
تويى ميوه باغ طه و يس

يا حسين مظلوم

جز آن نسب كه از تو بخود بسته چيستم
من آن چنانكه آل على هست نيستم
اما مرا از خويش مران اى على كه من
تا چشم داشتم به حسينت گريستم

مجلس بيست و هفتم : و لعن الله بنى اميه قاطبة
حقتعالى در قرآن ميفرمايد: ان الله لعن الكافرين و اعد لهم سعيرا.
يعنى حق تعالى كافرين را از رحمت و مقام قرب خود دور كرده و از براى آنان آتش سوزانى مهيا نموده است .
در معنى بنى اميه حقتعالى در قرآن ميفرمايد: و ما جعلنا الرؤ يا التى اريناك لافتنة للناس و الشجرة فى القران و نحو فهم فما نريدهم الا طغيانا كبيرا . (اسراء - 61)
اى پيغمبر آن رؤ يايى كه بتو جلوه داده و ارائه كرديم و درختى كه در قرآن بلعن ياد شده براى آزمايش مردم بود ولى تهديد و ارعاب و ترسانيدن مردم جز سركشى و طغيان بيشتر ايشان نتيجه و اثرى نمى بخشد.
دو صفت نيكو و خوشايند در كلام هست كه يكى فصاحت و ديگرى را بلاغت گويند مقصود از فصاحت و كلام عبارت است از اينكه كلمات و جمله هائيكه گفته ميشود ساده و روان باشد كه شنونده بسهولت مطلب را دريابد مقصود از بلاغت عبارت است از اينكه بمقتضاى حال صحبت شود.
از جمله چيزهايى كه در اصالت كلام و رسانيدن مطلب لازم و مقيد است روشن كردن مطلب بواسطه ذكر و مثال و نظاير آن ميباشد. قرآن مجيد كه بالاترين فصاحت و بلاغت را داراست از ذكر مثال خوددارى ننموده در سوره مباركه زمر ميفرمايد: و لقد ضربنا للناس فى هذا القران من كل مثل لعلهم يتذكرون در اين قرآن براى مردم همه گونه مثل زديم شايد پند گرفته و موعظه را اخذ كنند.
حقتعالى در آيه مباركه كه مورد بحث بنى اميه را مثال به شجره ملعونه زده همان قسم كه يكدرخت داراى ريشه و تنه و شاخه و برگ است اين سلسله خبيثه ، هم داراى ريشه و شاخه و برگ ميباشند.
لعن در لغت بمعنى بعد و دوريست چون اين شجره خبيثه بنى اميه از جميع صفات خير دورند و كسى كه از صفات خير دور باشد مسلما هم از رحمت الهى دور خواهد بود لذا حقتعالى در قرآن اين سلسله را تشبيه به شجره خبيثه نمود كه هم از صفات خوب دورند هم از رحمت الهى .
عياشى از حضرت باقر (ع ) روايت كرده كه سبب نزول آيه فوق آن بود كه پيغمبر اكرم شبى در عالم رؤ يا مشاهده كرده بوزينه هايى بر منبر حضرتش بالا رفته و نشسته اند و مردم را بضلالت و گمراهى ميكشانند پيغمبر از اين حالت متاثر و مغموم شد خداوند اين آيه مباركه را نازل فرمود.
نيشابورى در تفسير خود از ابن عباس روايت ميكند كه مراد از شجره ملعونه در قرآن بنى اميه هستند و بيضاوى در تفسيرش ميگويد كه رسول خدا (ص ) در خواب ديد كه قومى از بنى اميه بر منبر حضرتش بالا ميروند و جست و خيز ميكنند بوزينه فرمود اين جزاى ايشان در دنياست كه بواسطه اسلام ظاهرى ايشان به آنان داده شده كنايه از آنكه در آخرت نصيبى ندارند.
ابن ابى الحديد از امالى ابوجعفر محمد بن حبيب در ذيل حديثى طولانى نقل ميكند كه وقتى عمر بن الخطاب از كعب الاخبار ((كه مردى يهودى بود كه بعدا اسلام را قبول كرد)) پرسيد كه در اخبار شما آيا نقل شده كه بعد از پيغمبر اسلام خلافت به چه كسانى ميرسد گفت به دو نفر از اصحابش ((يعنى ابوبكر و عمر)) و بعد از آن دو نفر به دشمنان آنحضرت رسد كه با اهلبيت او جنگ كنند ((يعنى بنى اميه و بنى عباس )) عمر گفت انا لله و انا اليه راجعون بعد روى بطرف ابن عباس نمود و گفت منهم از رسول خدا شبيه اين كلام را شنيدم كه ميفرمود در خواب ديدم كه بنى اميه بر سر منبر بالا ميروند و مانند بوزينه گانى هستند و بعد آيه و ما جعلنا الرؤ يا التى اريناك ... را قرائت فرمودند.
ديگر از آياتى كه درباره بنى اميه نازل شده اين آيه است : الم تر الى الذين بدلوا نعمة الله كفرا و احلوا قومهم دارالبوار جهنم يصلونها و بئس القرار . (ابراهيم - 23)
شجره طيبه و خبيثه در روايات اسلامى
حقتعالى براى اشخاص خوب و با ايمان و اشخاص بد و منافق دو مثال جالبى زده در يك آيه ميفرمايد: الم تر كيف ضرب الله مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء تؤ تى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله لامثال للناس لعلهم يتذكرون . (ابراهيم - 30 و 31)
يعنى آيا نديدى چگونه خداوند كلمه طيبه ((گفتار پاكيزه )) را بدرخت پاكيزه اى تشبيه كرده كه ريشه آن ((در زمين )) ثابت و شاخه آن در آسمانست ميوه هاى خود را هر زمان به اذن پروردگارش ميدهد و خداوند براى مردم مثلها ميزند شايد متذكر شوند.
در كافى از امام صادق (ع ) روايت ميكند كه پيغمبر (ص ) ريشه اين درخت است و على (ع ) شاخه آن و امامان كه از ذريه آنها ميباشند شاخه هاى كوچكتر و علم امامان ميوه اين درخت است و پيروان با ايمان آنها برگهاى اين درخت اند.
در آيه ديگرى براى اشخاص بد و منافق مثال جالبى ميزند: و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار . (ابراهيم - 32)
و همچنين كلمه خبيث را بدرخت ناپاكى تشبيه كرده كه از زمين بركنده شده و قرار و ثباتى ندارد.
يكى از موارد كلمه خبيثه كسانى هستند كه نعمت خدا را تبديل به كفران كردند كه به پيغمبر ميفرمايد الم تر الى الذين بدلوا نعمت الله كفرا و سرانجام قوم خود را به دارالبوار و سرزمين هلاكت و نيستى فرستادند اينها همان ريشه هاى شجره خبيثه و رهبران كفر و انحرافند كه نعمتهايى همچون وجود پيغمبر را كه نعمتى بالاتر از آن نبوده و در امانشان قرار گرفت كه ميتوانستند در مسير سعادت با استفاده از آن يكشبه ره صد ساله را طى كنند اما تعصب كوركورانه و لجاجت و خودخواهى و خودپرستى سبب شد كه اين بزرگترين نعمت را كنار گذاردند و خود و قومشانرا بهلاكت و بدبختى بكشانند.
در روايات ما اين شجره خبيثه را بنى اميه خواندند و شجره طيبه پيامبر و على و فاطمه و فرزندان ايشان هستند. علامه در نهج الحق نقل ميكند از ابن مسعود كه گفت از براى هر چيزى آفتى است و آفت اين دين بنى اميه هستند.
بدار آويختن زيد بن على (ع ) بدستور هشام بود
هشام بن عبدالملك مروان كسى بود كه دستور داد زيد بن على بن الحسين را بدار آويختند و پنجسال بدن نازنينش بالاى دار بود چون زيد در كوفه قيام كرد كه حق آل محمد را بگيرد و در جنگ تيرى بر پيشانى او زدند چون تير را بيرون آوردند جان بجان آفرين تسليم نمود و او را در ساقيه آبى دفن كردند ولى جسد او را بيرون آوردند و سر او را بريده بشام نزد هشام بن عبدالملك فرستادند و بدن او را در كناسه كوفه بدار زدند و پنجسال بدن نازنينش عريان بالاى دار بود و كسى عورت او را نديد زيرا عنكبوت به عورت او تار تنيده و عورتش را ستر كرده بالاخره بدن او را از دار پائين آورده سوختند و خاكسترش را در ميان كشتى نموده به آب فرات ريختند.
در ارشاد است و كان زيد بن على بن الحسين عليه السلام عين اخوته بعد ابى جعفر عليه السلام و افضلهم و كان عابدا و رعا فقيها سخيا شجاعا و ظهر بالسيف ياءمر بالمعروف و ينهى عن المنكر و يطلب بثارات الحسين عليه السلام .
زيد در وقت شهادت 42 ساله بود و پسرش يحيى را هم در سن 18 سالگى شهيد كردند سر نازنين او را نزد وليد بن يزيد فرستادند آن ملعون سر را فرستاد نزد مادر يحيى و بدن يحيى را بدار آويختند و بالاى دار بود تا وقتى كه ابومسلم مروزى بخراسان استيلا يافت آن بدن را از دار پائين آورد و نماز بر او خوانده و در جوزجان دفنش كردند و بقعه جناب يحيى را علاءالدوله در زمان ناصرالدينشاه بنا نمود و چون سابقا معروف بود كه در آن قبه زيارتگاهى است ايشان كه آنجا رفتند امر بحفر قبر كرد سه ذرع كه حفر كردند به جسد آن بزرگوار رسيدند و ديدند بالاى سنگ لحد خشت كاشى است نيمذرع در نيمذرع كه به يك طرف به خط كوفى سوره يس نوشته شده و بطرف ديگر بخط كوفى جلى نوشته بود: هذا قبر جناب يحيى بن زيد على بن الحسين عليه السلام بعد علاءالدوله به تعمير آن قبر امر كرد و آن خشت را بالاى آن قبر گذاشتند همين قسم بود تا زمان ورود روسها به گنبد قابوس كه آن خشت را از بالاى قبر دزديدند و بردند. سر ابراهيم امام را در ميان انبان نوره كردند و دم آهنگرى در مقعدش دميدند تا جان داد بنى اميه خواستند بنى هاشم را از بين ببرند و نور حق را خاموش كنند و با خيال خام خود و با زحمات زياد گمان كردند كه بر بنى هاشم غلبه يافتند ولى ندانستند كه خود را بدنام كردند و تيشه بر ريشه خود زدند.
شما تصور كنيد در هر سال بالخصوص ماه محرم و صفر مردم عالم از مسلمان و غيرمسلمان براى مظلوميت امام حسين (ع ) چقدر اشك از چشمان خود ميريزند كه اگر ممكن بود اشك آنها را جمع كنند نهرهايى از آن جارى ميشد در صورتيكه براى خلفا غير از لعن و بدنامى چيز ديگرى نخواهد بود.
يكى از مستشرقين اروپا حساب كرده ميگويد در هر سال بالغ بر 250 ميليون ليره انگليسى مخارج عزادراى حسينى ميشود غير از درآمد موقوفات و اطعاميكه بجهت آنحضرت ميكنند و اين مبلغ بيشتر از طرف آفريقا و هندوستان بوده است .
محدث قمى در انوارالهيه از على بن عيسى اربلى نقل ميكند كه المستنصر بالله خليفه عباسى به سامرا رفت در آنجا قبر عسگريين يعنى هادى و امام حسن عسكرى عليهماالسلام را زيارت كرد پس از آن بمقبره خلفاء و اجداد خود رفت چند تن از بزرگان خاندان بنى عباس در آنجا دفن بودند آن مقبره مخروبه و آفتاب بر آنها ميتابيد و باران بر آن قبرها ميباريد و مرغان آسمان فضله بر آن ريخته و كثيف و متعفن بود يكى از آن اشخاصى كه با آن خليفه بود گفت امروز خليفه اى و فرمانروايى جهان با شماست شايسته نيست قبرهاى پدران شما با اينحال باشد كه نه كسى بزيارت آن ها رود و نه پاكيزه نگهدارى شود در صورتيكه قبرهاى علويين داراى پرده ها و فرشها و قنديلها و شمعدانها است . معلوم ميشود در آنزمان هم قبور ائمه داراى ساختمان و اسباب و چراغ و خادم بوده است خليفه گفت اين يك سر آسمانى دارد كه به كوشش ما درست نمى شود هر اندازه كه ما بخواهيم مردم را وادار كنيم كه بما معتقد شوند و به زيارت قبور نياكان ما بروند و يا اقلا فرش و قنديل آنرا نبرند ممكن نميشود ولى قبور علويين را كه مى بينى روى عقيده مردم درست شده و عقيده را نمى توان از مردم گرفت .
همين بهتر دليليست كه حق در دنيا هميشه برجا است و باطل از ميان ميرود و لذا چون عقيده قلبى دارند هر سال مبالغى خرج عزادارى و اطعام آنحضرت ميكنند و مبالغى براى سفر زيارت آنحضرت خرج ميكنند.
ديدن يكى از علماى نجف عالم برزخ را
مرحوم دربندى در كتاب اسرارالشهاده نقل ميكند كه براى من نقل كرد مرد صالح پرهيزكار شيخ جواد از پدر فاضل خود شيخ حسين تبريزى كه يكى از شاگردان سيد بحرالعلوم بود كه از صلحاى نجف غروب هنگاميكه در وادى السلام بود و قصد داشت وارد قلعه نجف شود ميگويد در اثناى راه جمعى را ديدم باسبان تيزرو سوار شده و در پيش روى آنها سوارى بود در نهايت حسن و جمال من گمان كردم كه يكى از آنها سوارى مانند آقا سيد صادق كه يكى از علما آنزمان بود و يكى ديگر شيخ محسن برادر شيخ جعفر اعلى اله مقامهم ميباشند لذا آنها را به اسم صدا كردم و به آنها سلام نمودم جواب سلام مرا دادند گفتند ما آن دو نفرى نيستيم كه نام بردى بلكه ما از ملائكه هستيم كه باين صورت درآمده ايم و آن شخص خوش سيمايى كه در جلوى ماست يكى از صلحا است از اهل اهواز كه او را بايد باينمكان شريف برسانيم خوب است كه تو هم با ما بيايى من با آنها رفتم تا بمكان وسيعى رسيديم كه داراى هواى خوب و مناظر عالى بود كه مثل آنرا نديده بودم ملائكه از اسبهاى خود بزمين فرود آمدند و ركاب آن اهوازى را گرفته او را در باغى پياده كردند كه داراى قصرى بود كه به اقسام فرشها مفروش بود و از هر گونه زيور و زينت از حرير و استبرق آراسته و در اطراف همان موضع مشعلها افروخته و قنديلها آويخته بودند و پس آن اهوازى را در صدر آنمجلس نشانيدند و به اقسام ملاطفت به او تهنيت گفتند پس سفره اى انداختند كه در آن همه قسم ميوه جات بود آنشخص شروع بخوردن كرد به من هم امر بخوردن نمود من هم از آن خوردم پس بمن فرمود: اى مرد صالح آيا ميدانى كه سبب نشان دادن اين منظره در اين نشاءه براى تو چيست ؟ گفتم نميدانم ، گفت سرش اينست كه پدر تو دو من گندم از من طلب داشت نشد كه در دنيا به او بدهم چون خدا خواست مرا بيامرزد و درجه مرا كامل فرمايد مقام مرا به تو نشان داد تا دين تو را ادا نمايم و براى الذمه از پدرت شوم يا از من بگذر و يا حقت را از من بگير يكى از آن ملائكه بمن گفت عباى خود را بگشاى و مقدارى گندم در آن ريخت و گفت بحق خودت رسيدى ناگاه تمام آنها از نظرم غائب شد و عبا و آن مقدار گندم در دست من مانده آنرا بمنزل آوردم تا مدتها از آن گندم ميخوردم و تمام نميشد چون سر او را براى ديگران فاش ‍ كردم تمام شد.
اين شخص اهوازى عالم نبود بلكه مرد عوامى از طايفه شيعه بود كه محبت و دوستى زيادى به اهلبيت داشت و كاسبى بود كه در ايام سال از عايدى خود پولى جمع ميكرد و در دهه محرم صرف عزادارى و اطعام حضرت سيدالشهداء مينموده و چراغ مجالس ‍ عزادارى روشن ميكرد و شربت ميداد.
قضيه ديگرى در صفحه 54 اسرارالشهاده نقل ميكند كه زن زانيه اى بمنزل همسايه خود رفت تا قدرى آتش بياورد غذايى كه براى عزاداران حسينى درست ميكردند نزديك بود كه آتش آن خاموش شود و آن زن فوت كرد تا آتش را روشن كرد و دود آتش ‍ چشمهاى او را ناراحت كرد همين باعث شد كه او از اعمال زشت خود نادم شده توبه كند.
از اين قبيل داستانها زيادست چه باب حسينى باب نجات است كه وجود مبارك پيغمبر (ص ) فرمود حسين مصباح الهدى و سفينة النجاة بسيارى از مردم بدعمل بواسطه همين گريه بر آن حضرت مخارج عزادارى و اطعام نمودن بر آنحضرت موفق به توبه و عاقبت بخيرى شدند و با ايمان كامل از دنيا رفتند. حقتعالى در حديث مفصلى بحضرت موسى (ع ) فرمود كه يك جمله آن حديث اينست هر كس مالى در راه حسين (ع ) خرج كند هفتاد برابر در دنيا به او عوض ميدهم و گناهان او را مى آمرزم و در بهشت جايش ‍ ميدهم .

 

 

 

 

 

 

 

br>
مجلس بيست و هشتم : و لعن الله بنى اميه قاطبة
ميزان شناخت خوبى و بدى
و ما جعلنا الرؤ يا التى اريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة فى القرآن و نخوفهم فما يزيدهم الا طغيانا كبيرا . (اسراء - 61)
گفتار ما در موضوع اين آيه در مجلس قبل ذكر شد اينك ميگوئيم براى تميز خوب و بد اشياء ميزانى قرار داده اند كه بواسطه آن صحيح و سقيم را مى شناسيم .
خود ميزان در لغت بمعنى آلت سنجش است و با آن اشياء را مى سنجند و معادله ميكنند و آن نسبت به اشياء مختلف است و بر حسب اختلاف اشياء را مى سنجند و فرق ميگذارند مثلا ميزان سنجش حبوبات ترازو و ميزان شناختن فكر صحيح و سقيم علم و منطق و ميزان شعر علم عروض و ميزان خوبى و بدى مردم اعمال و كردار خوب و بد ايشان ميباشد.
پس اگر بخواهيم يكدسته از مردم را با دسته ديگر بسنجيم كه كدام بهتر و يا بدترند در اينجا ميزان اعمال خوب و بد آنها ميباشد با اين مقدمه اگر بخواهيم بفهميم كه بنى اميه بهتر بودند يا بنى هاشم ميزان شناختن كارهاى خوب و بد ايشان است و اتفاقا كارهاى خوب و بد اين دو دسته در صفحات ضبط شده و ما اينك به شهادت تاريخ وضع زندگانى و كارهاى ايندو دسته را روشن ميكنيم تا خواننده خود بتواند تميز حق و باطل ايندو دسته را بدهد
نسب بنى اميه
نسب بنى اميه به جد سوم پيغمبر (ص ) عبد مناف ميرسد محمد بن عبد بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف يكى از پسرهاى عبد مناف و ديگرى عبدالشمس بود كه تواءما بدنيا آمدند و با كارد آنها را از هم جدا كردند كسى گفت بعدا بين اولادهاى اين دو برادر هميشه خواهد بود و همين هم كه شد كه بين بنى هاشم و بنى اميه هميشه جنگ و جدال و خونريزى بود.
عبدالشمس پسرى داشت بنام اميه كه جد بنى اميه ميباشد و بنى هاشم به هاشم ميرسند.
مناصب و بزرگى هاشم
هاشم چند بزرگى و آقايى داشت كه برادرش عبدالشمس نداشت .
1 - پرچمدارى
2 - تصدى آب و سقايت حجاج
پذيرايى از حجاج و تصدى چاه زمزم
پرده دارى خانه كعبه كه تمام اين سمتها از پدرانش به او ارث رسيده بود.
اولين فردى بود كه ايلاف كرد به اين شرح كه هاشم مردى ثروتمند بود كه دستگاه مردى ثروتمند بود كه دستگاه تجارت او وسيع بود و در زمستانها به يمن ميرفت و در تابستان براى تجارت به شام حركت مينمود و تمام رؤ ساى قبايل عرب را در كار تجارت خود شركت داده بود باين معنى كه از منافع خود سهمى براى هر يك از آنها مقرر ميداشت بدون آنكه سرمايه اى داده باشند و قهرا اين سهم كه بآنها داده ميشد آنها را از مسافرت بقصد روزى بى نياز ميساخت .
نزول سروه ((لايلاف قريش )) در همين موضوع بود چنانكه طبرسى در مجمع البيان از ابن عباس روايت ميكند اين سوره درباره قريش نازل شد چه ايشان امور معاش و زندگانى خود را تمام دوره سال بوسيله دو سفر اداره ميكردند در زمستان بسوى يمن و در تابستان بشام ميرفتند و از مكه و طائف خشكبار و فلفل و ادويه جات كه از ناحيه دريا ميآوردند بشام ميبردند و از آنجا البسه و حبوبات و گندم و جو ميخريدند و درين سفرها با يكديگر الفت ميگرفتند.
يكى از امتيازات و افتخارات هاشم قرار داد حلف الفضول بود كه معاهده اى بنام مزبور بين قبايل اعراب برقرار شد و از بزرگترين معاهدات شرافتمندانه آن دوره بود كه بين سران قبايل عرب بسته شد ولى عبدالشمس در هيچيك از اينها سهمى نداشت .
و يكى از قراردادها اين بود كه بين بنى هاشم و بنى المطلب و بنى اسد بن عبدالعزى و بنى زهره و بنى تيم بن مره در خانه جذعان در يكى از ماههاى حرام قراردادى بسته شد به اين كيفيت كه كف دستهاى خود را روى خاك ماليده و هم قسم شدند كه از هر مظلومى حمايت كنند و ياور و دوست او باشند تا حقش را از ظالم بگيرند.
هاشم قوم خود را خوراك ميداد و گوشت و نان براى آنها حاضر ميكرد و به آنها تر يدى ميداد كه بخورند و بارهاى پر از گندم پاك از شام به مكه ميآورد و براى مردم نان خوب و گوشت تازه تهيه ميكرد و به مردم ميداد.
ولى عبدالشمس كه برادر هاشم بود ازين مناسب سهمى نداشت و نام خوب و آبرويى هم نداشت و پسر او هم اميه مرد فاسقى بود كه بين مردم بدنام و متهم بود و در جاهليت كارى كرد كه هيچكسى نكرده بود كه در حيات خود زن خود را به پسرش ابا عمر تزويج كرد و ابا معيط از آن ازدواج بدنيا آمد كه وليد بن عقبه از اوست كه مراد از آيه ان جائكم فاسق بنباء فتبينوا وليد است .
امية بن عبدالشمس كه مردى ثروتمند بود بر هاشم عموى خود حسد برده و در مقام آن شد كه با هاشم مفاخرت كند هاشم بمناسبت مقام و موقعيت خود اظهار نفرت ازين كار كرد ولى قريش او را رها كردند تا بالاخره بين آندو شرط شد كه پنجاه شتر سياه چشم شرط بندى كنند كه در مكه فخر نمايند و مردم گوشت آنرا بخورند و ده سال هم از مكه جلاى وطن نمايند در صورتيكه نزد كاهنى روند و در حضور او هر يك شرح مفاخرت خود را بگويند و او قضاوت كند هر كس مفاخرت را بر ديگرى اين شترها را كشتار نمايد تا نزد كاهن معروف خزاعى رفتند و حق با هاشم شد و شترها را از اميه گرفت و در مكه كشت و به مردم خورانيد و اميه هم ده سال بشام رفت و هجرت نمود.
اين واقعه اى است كه دشمنى اميه را نسبت به هاشم علنى كرد و بين آن دو و فرزندان آنها دشمنى برقرار ساخت .
اين زمان گذشت تا زمان عبدالمطلب شد مجددا بين بنى عبدالمطلب و بنى اميه دشمنى ايجاد شد بطوريكه ابن اثير در كامل خود در جلد دوم صفحه 9نقل ميكند: چنين است كه عبدالمطلب يك همسايه يهودى داشت كه تاجر ثروتمندى بود مال فراوانى داشت حرب بن اميه ازين مرد يهودى بدش ميآمد به چند نفر از جوانان قريش دستور داد كه او را بكشند و اموال او را بردارند لذا عامر بن عبد مناف بن عبدالعزيز و صخر بن عمرو بن كعب يتمى جد ابوبكر را كشتند و اموال او را بردند و عبدالمطلب تا مدتى نتوانست قاتل اين مرد يهودى را بشناسد ولى پس از تحقيق زياد شناخت و چون خواست تعقيب كند و نفر مزبور به حرب بن اميه پناه بردند عبدالمطلب نبرد حرب عموزاده خود آمد و از او خواست كه درينكار دخالت كند و قاتل را پناه دهد و او هم پناه داد ولى وقتى از او خواستند كه قاتل را بدهد حرب نداد لذا بين عبدالمطلب و حرب بن اميه سخنان درشتى رد و بدل شد تا بالاخره نفير بن عبدالعزى جد عمر بن خطاب را حكم قرار دادند و حكم بقتل حرب كرد گفت تو با كسى محاجه ميكنى كه قدش از تو بلندتر و از تو زيباتر و پيشانى او از پيشانى تو وسيعتر و مردم نسبت به او خوش بين و بتو بدبين هستند اين مرد اولادش از از تو بيشتر سخاوت و عطاى او به مردم زيادتر و دستش از دست تو كشيده تر است .
اكثر مورخين بنى اميه را از قريش نميدانند
تا اينجا از تواريخ نقل نموديم كه بنى اميه از قريش نبودند و نسب آنها به عبدالشمس بن عبد مناف ميرسيده لكن اكثر علماء تاريخ و اهل حديث اين حرف را قبول ندارند.
از جمله عمادالدين طبرى در كامل بهايى براى بهاءالدين محمد جوينى در عصر هلاكوخان نوشته در جلد دوم آن مينويسد كه اميه غلامى بود رومى از عبدالشمس چون زيرك بود عبدالشمس او را آزاد كرد بعد به فرزندى قبولش نمود و از او فرزندانى بوجود آمد بعد ميگويد كه اگر بگويى بين اصحاب تاريخ اتفاقست كه گفته اند نسب عثمان : عثمان بن عفان بن ابى عاصم بن اميه بن عبدالشمس بن عبد مناف ميباشد بنابراين چگونه ميشود گفت كه عثمان از بنى اميه نبوده و از غلام رومى بوده است .
جواب ميگوئيم در زمان جاهليت بين اعراب مرسوم بود كه چون غلامى را آزاد ميكردند و آنرا پسرخوانده خود قرار ميدادند مثل پسر انسان ميشد و مردم او را جزو اولادان خود قرار ميدادند و ادعيا ميخواندند و زن او را تزويج نميكردند و لذا پيغمبر (ص ) زيد را كه آزاد كرد و زينب بنت جحش را كه دخترعمه آنحضرت بود براى زيد به عقد در آورد و پس از مدتى زيد زينب را طلاق داد پيغمبر براى بطلان سنت جاهليت به ازدواج زينب تن در داد از طرفى از حرف مردم هم ميترسيد كه بگويند پيغمبر (ص ) زن پسرخوانده خود را به عقد و ازدواج خود درآورده لذا حقتعالى اين آيه را نازل فرمود: امسك عليك زوجك و اتق الله و تخفى فى نفسك ما الله مبديه و تخشى الناس و الله احق ان تخشاه .
لذا پيغمبر از زينب خواستگارى نمود و او هم خوشحال شده افتخار بر اين امر نمود ولى گفت خدايا ميخواهم تو عقد ازدواج مرا ببندى .
حقتعالى اين آيه را فرستاد: فلما قضى زيد منها و طرا زوجنا كهالكى لايكون على المؤ منين جرج فى ازواج ادعيائهم . (احزاب )
بنابراين در زمان جاهليت رسم بوده كه آزاد شده را پسر خود قرار چ پس عثمان كه نسبش به اميه ميرسد اميه پسرخوانده عبدالشمس ‍ بوده نه تقصير حقيقى او تا بگوئيم بنى اميه از قريش و به عبد مناف ميرسند.