كشتن معاويه عايشه را
در تاريخ كامل بهايى مينويسد كه چون معاويه به مكه آمد كه از براى يزيد
بيعت بگيرد همگى عراق و حجاز بر او و يزيد بيعت كرده بودند عايشه به
معاويه پيغام فرستاد و او را تهديد كرد كه برادرم محمد بن ابى بكر را
كشتى و حالا آمدى كه براى يزيد بيعت بگيرى بدانكه اين كار نشدنى است و
من نميگذارم اين كار بشود.
عمروعاص به معاويه گفت اگر عايشه تشنيع زند خلق بر تو خروج كنند پس
زودتر بايد فكرى در اين باب بنمايى .
معاويه ، ابوهريره و ثبرحيل را با هداياى بسيارى در چند نوبت نزد عايشه
فرستاد و وعده هايى به او داد كه با او صلح كند و برادرش عبدالرحمن
بن ابى بكر را حكومت دهد تا آنكه روزى پيغام فرستاد ميل دارم كه ام
المؤ منين ما را بتشرف خود ((در شام
)) مشرف سازد.
معاويه قبل از آمدن عايشه چاهى كند و با آهك پر كرد و فرشى گرانمايه
آنجا پهن كرد و كرسى بر سر آن نهاد و وقت نماز خفتن عايشه را بخواند و
گفت چنيدين هزار دينار نثار قدم عايشه خواهم كرد.
عايشه با غلام خود كه مردى هندى بود آمد بر خر مصرى سوار شده بود
معاويه خيلى از او احترام كرد و او را اعزاز نمود و اشاره كرد كه به آن
كرسى بنشيند عايشه چون بر آن كرسى نشست فورى در چاه آهك افتاد معاويه
دستور داد كه غلام و خر را هم بشكند و در آنچاه اندازند و خاك بر روى
آن ريخته پر كنند تا مردم از اين داستان چيزى نفهمند لذا بعضى از مردم
گفتند عايشه به مدينه و بعضى گفتند به يمن رفت ولى حسين (ع ) و جمعى از
خاصان معاويه مطلب را ميدانستند حضرت تركه او را بين وارثانش قسمت
نمود. اين در سال 57 هجرى اتفاق افتاد.
پيغمبران ممات و محل دفنشان يكجا نبوده است
از مطلب دور افتاديم برگرديم بر سر مطلب خودمان ، اين گفتار ابوبكر كه
پيغمبران ممات و دفنشان در يك محل بوده صحيح نيست بلكه بر خلاف آن نقل
شده است تورات در سفر تكوين فصل 25 ميگويد ابراهيم را در مغازه مكپيلاد
در كشتزار عفرون دفن كردند در صورتيكه دفن كردند در صورتيكه مجلسى در
حيوة القلوب در فصلى كه راجع به مدت عمر حضرت ابراهيم است روايتى از
امام باقر (ع ) و حضرت صادق (ع ) نقل ميكند كه حضرت ابراهيم در شام در
خانه خود از دنيا رفت .
و نيز در تورات اول ملوك فصل يازدهم ميگويد سليمان با پدران خويش
خوابيد و در شهر داود مدفون شد و در جاى ديگر توارت ميگويد داود و
اسحاق محل دفنشان در همان مقبره حضرت ابراهيم بوده پس قبر سليمان هم
نزد قبر حضرت ابراهيم ميشود.
در صورتيكه در قرآن بر خلاف اين ميگويد:
فلما قضينا عليه الموت مادلهم على موته الا دابة
الارض تاكل منساته فلما خر تبينت الجن ان لو كانوا يعلمون الغيب ما
لبثوا فى العذاب المهين . (سبا، 14)
با مراجعه به تفسير اين آيه معلوم ميشود كه مردن حضرت سليمان در بالاى
قصرى بوده كه آنرا در شام ساخته و اولين مرتبه اى كه بالاى آن رفت و
تكيه بر عصاى خود نمود كه اين قصر را تماشا كند عزرائيل او را قبض روح
كرد پس مطابق اين آيه محل موت سليمان غير از محل دفن او بوده است .
و نيز تورات در باب تكوين فصل 50 ميگويد: يعقوب در مصر مرد يوسف بدن او
را به كنعان برد و بخاك سپرد و نيز در همين فصل ميگويد يوسف را پس از
مرگ در تابوتى نهادند و در باب خروج فصل 13 ميگويد: موسى استخوانهاى وى
يعنى يوسف را به همراه خود به شام آورد.
ازين قرار يعقوب و يوسف كه به نص قرآن پيغمبر بودند و بصريح تورات و
اخباريكه از ائمه معصومين رسيده جاى مرگشان محل دفنشان نبوده است .
جواب فاطمه عليهاالسلام بر رد حديث لانورث
از جمله دلائل بى بى در مقابل آن حديث لانورث اين بود كه فرمود اگر اين
حديث صحيح است و انبياء ارث نداشتند پس اين همه آيه ارث در قرآن مجيد
براى چيست ؟ يكجا ميفرمايد و ورث سليمان و داود ميراث برد سليمان از
داود. و در قصه حضرت زكريا ميفرمايد: فهب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث
من آل يعقوب از لطف خاص خود فرزند صالح و جانشينى شايسته بمن عطا فرما
كه او وارث من و همه آل يعقوب باشد.
راجع بدعاى زكريا فرمايد: و زكريا اذ نادى ربه
رب لاتذرنى فردا و انت خير الوارثين فاستجينا له و وهبنا له يحيى
. ياد آر حال زكريا هنگاميكه خدا را ندا كرد كه اى بارالها مرا
تنها نگذار، و بمن فرزندى عطا فرما كه تو بهترين وارث اهل عالم هستى ما
هم دعاى او را مستجاب كرديم و يحيى را باو عطا فرموديم .
بعد فرمود اى پسر ابوقحافه آيا در كتاب خداست كه تو از پدرت ارث ببرى و
من از پدرم ارث نبرم افتراء بزرگى بر خدا بسته ايد آيا من فرزند پيغمبر
نيستم كه مرا از حقم محروم ميكنيد پس اينهمه آيات عموما للناس و خصوصا
للانبياء چيست كه در قرآن درج گرديده آيا خداوند شما را به آيه اى
مخصوص گردانيده كه پدرم مرا از آن اخراج نموده آيا شما بعام و خاص قرآن
از پدرم و ابن عمم على داناتريد.
چون در برابر اين دلايل و فرمايشات حق تماما ساكت ماندند و جوابى
نداشتند مگر مغلطه كارى و اهانت نمودن ... گفت فعلا شما اگر گواه و
شاهدى داريد بياوريد و الا قول شما قبول نخواهد شد ما نميدانيم اگر
پيغمبر فرموده كه ما از خود ارث نمگذاريم پس قول كه شاهد طلبيد يعنى چه
؟
فاطمه (ع ) ام ايمن را حاضر ساخت و على و حسنين عليهم السلام شهادت
دادند تعجب دار اينست كه پيغمبر فرمود: اءلبينة على المدعى روى اين
قسمت فدك كه در تصرف فاطمه بود... كه ميخواهد بگيرد بايد شاهد براى
گفتار خود بياورد نه فاطمه .
در خبر است كه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بمسجد آمد و فرمود اى ... چرا
فاطمه را از حق خودش منع كردى فدك را مضبوط ساختى ... گفت فدك فئى
مسلمين است اگر فاطمه اقامه شهود كند حق خود را به ثبوت برساند به او
خواهم داد حضرت فرمود آيا در ميان ما بخلاف حكم خدا حكومت خواهى كرد...
گفت هرگز چنين نكنم حضرت فرمود اگر چيزى در دست مسلمين باشد و من دعوى
آنرا بكنم طلب شهود از كه ميخواهى گفت از تو شاهد خواهم فرمود پس چرا
از فاطمه شاهد ميخواهى در چيزيكه در تصرف او است چه در حيات پيغمبر و
چه بعد از او... خاموش شده جوابى نداد... گفت يا على چندين سخن مگوى
اگر شاهد دارى بياور و الا بايد از فدك صرفنظر كنى حضرت جواب ... را
نداد به ... گفت آيه انما يريد الله ليذهب عنكم
الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا در حق ما نازل شد يا غير ما
گفت اين آيه در حق شماست بعد فرمود حال از تو سئوال ميكنم اگر شهودى در
حق فاطمه شهادت بدهد و او را به عصيانى متهم سازد چه كنى ... گفت مانند
ديگر زنان اقامه حد كنم حضرت فرمود در اينوقت بخدا... شوى ابوبكر گفت
از كجا اين را گويى فرمود بعلت آنكه شهادت خدايرا به طهارت فاطمه در
آيه انما يريد الله ... رد كرده اى و شهادت ديگران را قبول كرده اى قصه
فدك هم از اينگونه است چه حكم خدا و رسول را رد كرده اى رسول خدا فرمود
البينه على المدعى و تو از فاطمه شاهد ميخواهى .
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه دارد كه ابوعلى كه از علماء افضليه
است در شهادت گفته بايد دو نفر باشند و يكنفر قبول نيست ولى عده زيادى
او را جواب داده اند كه شهادت يكنفر هم كافى است به دليل آنكه در حديث
نحن معاشر الانبياء... منفرد بود و كسى ديگر اينحديث را نقل نكرده و...
را نميتوان كذاب گفت : اشكال ديگرى كه بر حديث نحن معاشر الانبياء وارد
است اينست كه چگونه ... آلات و دابه و بعضى از اشياء را از اموال
پيغمبر به على (ع ) واگذاشت چه على كه مسلما وارث نبود و اگر آن اشياء
را براى فاطمه عطا كرد اين هم جايز نبود به سبب آن حديثى كه از پيغمبر
نقل كردند كه نحن معاشرالانبياء چون حديث مطلقا ارث را از انبياء منع
ميكند چه فدك باشد يا غير فدك .
پس تا اينجا بطور اختصار معلوم گشت معنى و ازالتكم عن مراتبكم التى
رتبكم الله فيها كه چگونگى مراتبى را كه خدا براى آل محمد (ص ) برقرار
كرده بود كه مرتبه خلافت و فدك باشد از آنها گرفتند و غصب نمودند. اينك
شرح پيدايش فدك را ميدهيم .
ايجادكننده فدك
در زمان حضرت عيسى (ع ) مرد عابد و زاهدى بود از خاصان حضرت موسى (ع )
كه از آنحضرت صفات پيغمبر آخرالزمان را شنيده و هميشه در دعا و اورادش
آنحضرت را ياد ميكرد چون حضرت موسى از دنيا رفت آن مرد عابد عبادت و
رياضت خود را بيشتر نمود و دائم در بيابانها ميرفت و خداى را عبادت
مينمود تا عاقبت در بيابانى در ميان مدينه و مصر كه آنرا مدائن الحكما
ميگفتند زيرا كه شتران حكما مدينه در آنجا چرا ميكردند ساكن شد و
معبودى براى خود ساخته و چاه آبى كند و مشغول عبادت و خواندن تورات شد
و چون اوصاف پيغمبر و وصى او على بن ابيطالب را از موسى (ع ) شنيده بود
و در آيات تورات خوانده بود محبت خاصى نسبت به على بن ابيطالب (ع )
پيدا كرده بود اتفاقا در نزديكى معبد آن عابد چشمه آبى پيدا شد كه در
اثر كاوش نمودن عابد در آنچشمه آب آن زياد شد و باغى احداث كردند و در
آنجا ماندگار شدند و عابد هم در آنجا صاحب اولاد و نوه نتيجه شد چون
آخر عمر او رسيد اولادان خود را جمع كرده به آنان گفت صندوقچه اى از
فولاد بسازند و وصيتى براى خود نوشته در آن صندوق نهاد و قفل بى كليدى
بر آن زد و به فرزندان خود گفت پس از مرگ بيش از يكهزار سال ميگذرد كه
پيغمبرى بنام محمد صلى الله عليه و آله در عرب پيدا ميشود كه وصى او
ابن عمش على (ع ) خواهد بود و از اولادان من يكى به آن پيغمبر ايمان
خواهد آورد و آنحضرت ابن عمش را بخانه خود دعوت كند و در آن مجلس معجزه
اى از على (ع ) ظاهر شود به اين قسم كه انگشتر آن پيغمبر از دستش بجهد
و در چاه آب افتاد و على (ع ) آنرا بيرون آورد بدون آنكه بچاه رود و
بعد اين صندوق را از شما طلب كند كليد اين صندوق انگشت مبارك على (ع )
است كه با انگشت اين صندوق را باز كند و چون شما اين معجزه را از وصى
آن پيغمبر ببينيد همگى به او ايمان آوريد و اين هشت قريه كه در تصرف
داريد تسليم وى كنيد كه من اين قريه ها را فداى او كردم اين جملات را
عابد گفت و از دنيا رفت سالها گذشت و اولادهاى عابد انتظار آمدن چنين
پيغمبرى را داشتند تا آنكه وجود مبارك پيغمبر بمدينه هجرت فرمود يكى از
اولادان اين عابد هم كه قبيله بزرگى شده بودند دعوت كرد و همين معجزه
از آنحضرت ديده شد چون انگشت حضرت قفل صندوق را باز كرد لوحى در ميان
صندوق بود كه بخط عبرى نوشته بود كه پيغمبرى باين اسم و وصى او باين
اسم پيدا خواهند شد كه يكى از اولادان من باو ايمان مياورد و او را
دعوت خواهد كرد و انگشتر آن پيغمبر در چاه افتد و وصى او آنرا بيرون
آورد شما بايد بآن پيغمبر ايمان آوريد و اين هشت قريه را به وصى پيغمبر
واگذار كنيد كه اين املاك حق او است .
مرحوم مجلسى در بحار از قطب راوندى از حضرت صادق (ع ) روايت ميكند كه
حضرت رسول (ص ) براى يكى از غزوات از مدينه بيرون رفتند و در هنگام
مراجعت در يكى از منازل فرود آمدند حضرت با اصحاب نشسته طعام ميل
ميفرمودند كه ناگاه جبرئيل بر آنحضرت نازل شد و عرض كرد يا محمد (ص )
برخيز و سوار شو پس حضرتش سوار شده با جبرئيل روانه شدند و آنزمين براى
حضرت پيچيده شد مانند جامه كه بپيچد تا آنكه به فدك رسيدند چون اهل فدك
صداى اسم اسبان را شنيدند گمان كردند كه دشمن بر سر ايشان آمده پس
دروازه هاى شهر را بسته و كليدها را به پيرزنى دادند كه بيرون شهر خانه
داشت و به كوهها گريختند پس جبرئيل به نزد آن پيرزن آمد و كليدها را
بگرفت و درهاى شهر را گشود و حضرت را در جميع خانه هاى آنان گردانيد و
بحضرت عرض كرد كه خداوند اينجا را مخصوص جناب شما گردانيده و به شما
بخشيده و مردم را در اين بهره و حقى نيست و اين آيه نازل شده :
و ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله و
للرسول و لذى القربى يعنى آنچه خدا برگردانيده است بر پيغمبرش
از اهل قريه ها و شهرها از خدا و رسول و خويشان رسول است و نيز اين آيه
را نازل فرمود: فلما او جفتم من خيل و لا ركاب و
لكن الله يسلط رسله على من يشاء و آنچه را كه اسب و شتر بر آن
نتاختند ولى خدا پيغمبرانش را بر آن مسلط ميگرداند چه در گرفتن فدك
مسلمانان جنگى نكردند و همراه نبودند ولى خدا آنرا بدون جنگ برسول خود
داد و جبرئيل آنحضرت را به باغها و خانه هاى ايشان گردانيد و بر جهاز
شتر آويخت و سوار شد و مجددا زمين درهم پيچيد و بسوى اصحاب آمد هنوز
آنها از آن مجلس برنخاسته بودند حضرت فرمود كه بسوى فدك رفتم خداوند
آنرا بمن بخشيد منافقان به يكديگر نظر كردند و اشاره نمودند كه دروغ
ميگويد حضرت كليدها را از غلاف شمشير بيرون آوردند و به ايشان نشان
دادند كه اينها كليدهاى قلعه فدك است آنگاه سوار شدند و با اصحاب
بمدينه آمدند حضرت نزد دختر خود فاطمه آمد و فرمود اى دخترم حق تعالى
فدك را به پدر تو داده و آنرا مخصوص او گردانيده و مسلمانرا در آن هيچ
حقى نيست مادر تو خديجه حقى بر من داشت و من فدك را عوض آن به تو
بخشيدم كه از تو باشد و بعد از تو به فرزندان تو برسد آنگاه پوستى
طلبيد و اميرالمؤ منين (ع ) را حاضر ساخت و فرمود بنويس كه فدك بخشش
رسول خداست براى فاطمه و گواه گرفت على بن ابيطالب و حسنين و ام ايمن
را و فرمود ام ايمن زنى است از اهل بهشت پس اهل فدك بخدمت حضرت آمدند و
با ايشان مقاطعه نمودند كه هر سال بيست و چهار هزار دينار بدهند.
ياقوت حموى در معجم البلدان مينويسد فدك قريه اى است در حجاز در دو
منزلى يا سه منزلى مدينه كه در سال هفت هجرى خدا برسولش بخشيد موضوع آن
چنين بود كه چون حضرت به خيبر آمدند و قلعه هاى خيبر را فتح كردند سه
قلعه بزرگ و محكم آنها در محاصره ماند تا بالاخره تسليم شدند و مصالحه
نمودند كه نصف عايدى آنها در سال براى رسول خدا باشد و چون بدون جنگ
گرفته شد خدا واگذار به رسولش نمود و آنحضرت هم واگذار بدخترش فاطمه
نمود.
علامه مجلسى در بحار نقل ميكند كه وقتى هارون الرشيد به موسى بن جعفر
(ع ) عرض كرد فدك را تحديد كن تا آنرا بتو واگذارم چه بر من روشن است
كه در اخذ آن بر اهل بيت ظلم شده است و حضرت رسول در زمان حيات خود
آنرا به فاطمه بخشيد و حضرت فرمود اگر من فدك را تحديد كنم تو بمن
واگذار نخواهى كرد هارون قسم ياد كرد كه در اين باب مضايقه نخواهم كرد،
حضرت فرمود:
اول آن عدن است رنگ صورت هارون متغير گشت امام عليه السلام فرمود دوم
آن حد سمرقند است رنگ صورت هارون زرد شد و از غايت اضطراب گفت كه حد
سوم آن كدامست حضرت فرمود سوم حد آن آفريقاست رنگ هارون از زردى بسرخى
مايل گشت و از حد چهارم پرسيد حضرت فرمود چهارم حد آن ارمينه است رنگ
هارون از سرخى به سياهى مبدل گشت و از شدت غضب سر بزير افكند آنگاه سر
را بلند كرد و گفت اى موسى تو حدود ممالك مرا نام بردى يعنى همه اينها
ملك فاطمه است و بنى عباس به ظلم غصب نموده اند حضرت فرمود من اول بتو
گفتم كه تو به اهلبيت نخواهى داد ولى تو نشنيدى هارون كينه آنحضرت را
در دل گرفت تا آنحضرت را شهيد نمود.
همانا فرمايش امام در اينمقام لغوى فدك را قصد كرده نه معنى علمى كه
همان هشت قريه باشد مقصود امام از اين حدود اربعه اينست كه همه ممالك
تو را خدا فدك نسبت به على و اولادش قرار داده كه فعلا بايد در دست من
باشد.
چون خون حلق تشنه او بر زمين رسيد
|
جوش از زمين بذروه چرخ برين رسيد
|
نزديكشد كه خانه ايمان شود خراب
|
يكباره جامه در خم گردون بنيل برد
|
از بس شكستها كه به اركان دين رسيد
|
چون اين خبر بعيسى گردون نشين رسيد
|
نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند
|
پر شد فلك ز غلغله چون نوبت خروش
|
طوفان بر آسمان ز غبار زمين رسيد
|
از انبياء بحضرت روح الامين رسيد
|
باد آن غبار چون بمزار نبى رساند
|
كرد اين خيال وهم غلط كار كان غبار
|
گرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد
|
تا دامن جلال جهان آفرين رسيد
|
هست از ملال اگر چه برى ذات
ذوالجلال
|
او در دلست و هيچ دلى نيست بى ملال
|
مجلس بيست و چهارم : و
لعن الله الممهدين لهم بالتمكين من قتالكم برئت الى الله و اليكم منهم
و من اتباعهم و اشياعهم واوليائهم
خدا لعنت كند گروهى را كه تمهيد كشتن شما
را كردند و براى دست يافتن بر جنگ شما مهيا شدند بيزارى ميجويم بسوى
خدا و شما از آنها و پيروان و همراهان و دوستانشان
شرح
تمهيد ماءخوذ از مهاد بمعنى بساط و فراش و گهواره ميباشد ولى در اينجا
بمعنى توطئه و تسهيل امر و يا آماده و فراهم نمودن است .
تمكين در فارسى بمعنى جا دادان ، پابرجا كردن ، قدرت دادن ، دست يافتن
فرمانبردارى و پذيرفتن آمده و در اينجا بمعنى دست يافتن است .
قتال بمعنى جنگ كردن و كشتار نمودنست . پس اين چند كلمه را باين قسم
بايد معنى نمود، كه خدا لعنت كند آن جماعت و گروهى را كه توطئه و تسهيل
امر نمودند براى دست يافتن و اعمال قدرت بجهت جنگ و كشتن شما خانواده و
آنان كسانى بودند كه در سقيفه جمع شدند و غصب خلافت نمودند چه اگر آنان
باينراه نميرفتند ظلم به آل محمد نمى شد و واقعه كربلائى بوجود نميآمد
و لذا درباره حضرت سيدالشهداء (ع ) گفته اند: المقتول فى يوم الجمعة و
الاثنين چه عاشورا روز جمعه و سقيفه در روز دوشنبه بود.
بر از باب سمع يعنى بيزار شد و تبرى بمعنى
بيزارى جستن است .
ضمير در منهم راجع به جميع طوائف غاصبين و ظالمين حق محمد و آل محمد از
سقيفه گرفته تا به كربلا برسد.
تبع بر وزن فرس بمعنى تابع است كه از پى كسى راه رفتن باشد و اين لفظ
تابع بر مفرد و جمع اطلاق ميشود، مثل : انا كنا لكم تبعا و جمع او
اتباع است .
اشياع جمع شيع است كه شيع هم جمع شيعه ميباشد و شيعه بمعنى انصار و
اتباع است و اشتقاق آن از مشايعت بمعنى متابعت و همراه كسى رفتن باشد و
لفظ مشايعت و تشييع اموات از همين باب است .
اولياء جمع ولى است كه بمعنى دوست ميباشد چون ولى معانى ديگرى هم دارد
ولى اينجا مراد دوست است
پس خلاصه معنى چنين ميشود كه بيزارى ميجويم بسوى خدا و شما آل محمد از
غاصبين حق شما و ظالمين نسبت بشما و همچنين بيزارى ميجويم از هر كسى كه
دوست آنان باشد و مرام و مسلك آنان را متابعت و پيروى كرده باشد پس
مطابق اين جمله از زيارت دوست آل محمد بايد هم با دشمنان آنها بد باشد
و هم با كسانيكه دوست دشمنان آل محمداند و پيروى از آنان ميكنند.
اولين ثمرى كه از ايمان پيدا ميشود دو چيز است يكى برائت و بيزارى از
دشمنان خدا و اولياء دشمنان او و ديگر محبت بدوستان خدا و اولياء
دوستان او
اقسام دوست و دشمن
انسان منحصرا سه قسم دوست دارد و سه قسم دشمن اما دوستان او:
1 - دوست خود او
2 - دوست دوست او و هر چه بالا رود
3 - دشمن دشمن تو و هر چه بالا رود
پس دشمن دشمن انسان هم تا مرتبه اى دوست انسان ميشود و اما دشمنان
انسان
دشمن خود انسان
دشمن دوست انسان
دوست دشمن انسان
البته قابل انكار نيست كه طبقات دوستى و دشمنى كه ذكر شد با هم تفاوت
دارد ولى در اصل دوستى و دشمنى فرقى ندارد مثلا كسى كه شما را دوست
دارد با آنكه دوست دوست شماست قرق دارد ولى در اصل دوستى فرقى ندارد و
همچنين است در طبقات دشمنى .
بنابراين اگر كسى واقعا شما را دوست داشته باشد بايد آنچه را كه بستگى
با شما دارد دوست داشته باشد و لذا چون مردم قبر امام خود را دوست
دارند چون به زيارت آن امام روند در و ديوار و ضريح آن امام را ميبوسند
احترام فوق العاده اى نسبت به آنها مينمايند اين در و تخته و فولاد و
نقره تا قبل از آنكه به حرم امام وصل شود براى ما ارزشى نداشت و به آن
اعتنايى نميكرديم ولى چون نزديك قبر امام شد و انتساب به آنحضرت پيدا
كرد ما آن را دوست ميداريم .
و نيز اگر مادرى جوانش بميرد و لباسهاى آن جوان نزد آن مادر خيلى مورد
اهميت است چون انتساب و بستگى اين لباس به جوان محبوبش بوده لذا لباس
را هم دوست دارد و همچنين اگر كسى دشمن جوابش بوده و اگر چه با اين
مادر تماسى نداشته ولى چون مادر او را ببيند و بيزارى جويد در صورتيكه
ابدا دشمنى با اين مادر ندارد.
پس چگونه ميشود كسى ادعاى دوستى امام را بكند ولى دوست آن امام را دشمن
بدارد و يا دشمنان آنحضرت را دوست خود گرداند.
حقتعالى در آخره سوره مجادله ميفرمايد: لا تجد
قوما يؤ منون بالله و اليوم لاخر يوادون من حاد الله و رسوله و لو
كانوا ابائهم او انبائهم او اخوانهم او عشرتهم اولئك كتب فى قلوبهم
الايمان و ايدهم بروح منه و يدخلهم جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين
فيها رضى الله عنهم و رضوا عنه اولئك حزب الله الا ان حزب الله هم
المفلحون .
يعنى : اى رسول ما هرگز نخواهى يافت كسانيكه بخدا و روز قيامت ايمان
دارند با دشمنان خدا و رسولش دوستى و مراودت كنند هر چند آن دشمنان
پدران و يا فرزندان و برادران و خوايشان آنها باشند چه ممكن نيست دوستى
كفار با ايمان جمع شود خداوند ايمان را بر دل اينگونه مؤ منين ثبت كرده
يعنى ايمانشان ثابت و برقرار مانند نقش بر سنگ است و آنها را به بصيرتى
قوى مؤ يد و منصور گردانيده است و ايشان را در بهشت داخل كند كه زير
درختانش نهرها جاريست در آنجا جاويد بمانند خداوند از آنها خشنود و
آنها نيز از خدا خشنود باشند اينان به حقيقت حزب خدا هستند و تنها حزب
خدا رستگارند.
نيز در آيه ديگر ميفرمايد: يا ايها الذين آمنوا
لا تتخدوا اليهود و النصارى اولياء بعضهم اولياء بعض و منهم يتولهم
منكم فهو منهم ان الله لا يهدى القوم الظالمين . (مائده ، 56)
يعنى : اى اهل ايمان يهود و نصارى را بدوستى نگيريد آنان بعضى دوستدار
بعضى ديگرند و هر كه از شما مؤ منان با آنها دوستى كند از آنها خواهد
بود همانا خدا ستمكاران را هدايت نخواهد كرد.
در آيه بعد ميفرمايد: فترى الذين فى قلوبهم مرض
يسارعون فيهم يقولون نخشى ان تصيبنا دائرة گروهى منافق و مسلمان
ظاهرى كه دلهاشان ناپاك و ناخوشست خواهى ديد كه در راه دوستى ايشان
يعنى يهود و نصارى ميشتابند و ميگويند ما از آن ميترسيم كه مبادا در
گردش روزگار آسيبى از آنها بما برسد اين آيات و آيات ديگرى كه جاى ذكر
آن نيست نهى صريح است كه مسلمان مؤ من نبايد دشمنان خدا و رسول خدا را
دوست داشته باشد چه دوستى آنان با دوستى خدا و رسولش سازش ندارد.
در كتاب لنالى الاخبار روايتى نقل ميكند از امام (ع ) كه حقتعالى خطاب
به يكى از پيغمبران نمود كه : قل للمؤ منين
لاتلبسوا ملا بس اعدايى و لاتلبسوا مسالك اعدانى فتكونوا اعدايى كما هم
اعدايى .
يعنى : اى پيغمبر بگو به مؤ منين كه نپوشيد آنچه را كه اعداء و دشمنان
من ميپوشند و نخوريد آنچه را كه دشمنان من ميخورند و نرويد راههايى را
كه دشمنان من ميروند يعنى اطوار و اعمال و آداب خود را مثل آنها قرار
ندهيد پس اگر متابعت ايشان را نموديد از دشمنان من خواهيد بود همچنانكه
آنان دشمنان من هستند.
پس بدا بحال آن مردميكه افتخار ميكنند كه تمام اعمال و كردار خود را
مثل ملت يهود و نصارى قرار دهند بلكه گفتار خود را هم ميخواهند مثل
گفتار آنان قرار دهند و هر لفظى كه آنها در گفتارشان استعمال ميكنند
اينها هم همان را استعمال ميكنند غافل از آنكه معصوم فرموده : من تشبه
بقوم فهو منهم .
اسلام نماز خواندن با لباس سياه را منع فرموده چه خود را با بنى عباس
شبيه ميكند كه لباس سياه را شعار خود قرار دادند و همچنين كه نماز
خواندن در محلى كه صورت عكسى يا مجسمه اى در مقابل او باشد نهى فرموده
چه اين عبادت شبيه عبادت بت پرستان خواهد بود و همچنين منع فرموده كه
در مقابل آتش نماز بخوانيد چه اين عمل شبيه آتش پرستان خواهد بود.
پس اگر نماز در لباس سياه ممنوع و مكروه باشد پس نماز با قلب سياه و
خالى از علم و معرفت چگونه خواهد بود و هر گاه نماز در مقابل تمثال رد
شده باشد نمازگزاردنى كه در آن سگ نفس اماره يا تمثالات خيالات باطل
دنيايى در جلو مقابل شخص نمازگزار باشد چگونه خواهد بود و هر گاه نماز
خواندن در مقابل آتش ممنوع باشد پس نمازگزاردن صاحب قلب پر از نيران و
خشم و غضب بر مظلومان چگونه خواهد بود.
شبيه دوست خدا در دنيا هلاك نميشود
بقدرى شبيه دوست خدا بودن مؤ ثر است كه خداوند او را در دنيا عذاب نكند
سيد جزايرى در كتاب انوارنعمانيه روايتى باين مضمون نقل ميكند كه فرعون
مسخره اى داشت كه بسيار نزد او مقرب بود وقتى كه موسى و هارون بسوى
فرعون مبعوت شدند و به مصر آمدند مدتى بر در قصر فرعون ايستاده دربان
آنها را راه نميدادند با فرعون ملاقات كنند روزى برد در قصر ايستاده
بودند مسخره چى فرعون كه هر روزه نزد فرعون ميرفت و او را ميخوانيد
خواست وارد قصر بشود چشمش به موسى و هارون افتاد چون پس لباس آنها آنها
را غير شهرى ديد با خود گفت خوبست امروز خودم را شبيه اين دو نفر كرده
نزد فرعون بروم لذا لباسى مثل آنها بر تن خود پوشاند و ضمنا از هارون و
موسى سئوال كرد كه شما چه كسى هستيد گفتند ما پيغمبر آمديم تا فرعون و
اتباعش را بسوى خدا دعوت كنيم .
مسخره چى با لباسى مانند هارون بر فرعون وارد شد و اتفاقا آنروز فرعون
بسيار خنديد گفت اين چه لباسى است كه در بر نموردى گفت دو نفر با اين
هيئت و لباس در در قصر تو ايستاده اذن دخول ميطلبيدند و ميگويند ما دو
پيغمبريم از جانب خدا مبعوث شده ايم كه فرعون را به راه نجات دعوت
نمائيم فرعون از شنيدن اين كلام بسيار خائف و منقبض شد و به آنها اذن
دخول داد و اول دعوت موسى و هارون از اينجا شروع شد تا آنكه خدا فرعون
و فرعونيان را در رودئيل غرق و هلاك نمود ولى اين مسخره چى عرق نشد و
نجات يافت موسى چون او را ديد بار خدايا اين مرد مرا مسخره نمود و در
هيئت لباس من شد چگونه او را هلاك ننمودى خطاب رسيد اى موسى چگونه من
كسى را كه خود را شبيه دوست من كرده در دنيا هلاك كنم .
پس همانطور كه دوستى با دوستان خدا مثمرثمر است شباهت با دوستان خدا هم
مثمرثمر است اگر چه محبتى هم نسبت به آنها نداشته باشد و همچنين است
اگر دوستى با دشمنان خدا نمودى يا شبيه آنان شدى آنهم مثمرثمر خواهد
بود كه آن هم مثمرثمرى خواهد بود كه آن دشمنى با محمد و آل محمد خواهد
بود.
در معجزات اميرالمؤ منين (ع ) نقل كرده اند كه مردى از بنى مخزوم خدمت
مولا اميرالمؤ منين (ع ) عرض كرد برادرم مرده و من از مرگ او بسيار
افسرده ام حضرت فرمود ميخواهى او را ديدار كنى عرض كرد چگونه نخواهم
حضرت فرمود مرا كنار قبر او ببر پس حضرت رداى حضرت رسول (ص ) را بر
سر كشيد و كلمه چندى فرمود و پاى مبارك بر آن قبر زد فى الفور زنده شد
و بزبان فرس تكلم كرد حضرت فرمودند تو عربى تو را با زبان فارسيان
چكار عرض كرد چنين است ولى من به سنت پارسيان از دنيا رفتم لذا لغتم
دگرگون شد.
اينكه اين مرد گفت به سنت پارسيان از دنيا رفتم لذا لغتم دگرگون شد
جهتش اينست كه چون فارسيان در آنزمان آتش پرست بودند از اينجهت سنت
آنان مورد ندمت بوده و مرد از سنت در اين روايت كيش و مذهب نيست چه
اولا اطلاق آن بر مذهب بعيد است و ثانيا برادرش از ملازمين آنحضرت بوده
و خيلى بعيد است كه دوست دار برادرى باشد كه آتش پرست است بنابراين
معنى سنت پارسيان يعنى من زندگى و گفتار و كردار خودم را مانند پارسيان
كردم هر چه آنها ميكردند منهم متابعت آنان را نموده خودم را مثل آنها
قرار ميدادم پس اگر انسان به سنت هر قوم و ملتى از دنيا برود با همان
قوم و ملت محشور خواهد شد.
پيغمبر مردى را كه سياهى لشكر ابن سعد بود كور
كرد
حاجى نورى در كتاب دارالسلام نقل ميكند از حر بن رياحى قاضى كه گفت
مرديرا ديدم كه در كربلا در لشكر عمر سعد بود كه به كوفه آمد كور شد
مردم از سبب كورى او سئوال كردند گفت من از كسانى بودم كه در لشكر پسر
سعد در كربلا بودم ولى جنگى نكردم و شمشير و نيزه اى بكار نبردم بعد از
آنكه حضرت سيدالشهدا (ع ) را شهيد كردند شبى بعد از عشا در منزل خود
خوابيدم در عالم خواب ديدم كه كسى مرا به جبر كشيد و گفت رسول خدا (ص )
تو را احضار كرد هر چه خواستم نروم ممكن نشد تا مرا خدمت آنحضرت برد
چون خدمت آنحضرت رسيدم ديدم حضرت با حالت غمناك دستهاى خود را بالا زده
و در ميان محرابى نشسته و در پيش روى آنحضرت پوستى پهن است و شمشيرى از
آتش نهاده شده و ملكى هم خدمت آنحضرت ايستاده است نه نفر از كسانيكه در
لشكر عمر سعد بودند خدمت آنحضرت حاضر كردند آن ملك همه آنها را گردن زد
و هر يك را كه ميكشت شراره آتش از بدنش متصاعد ميشد و بعد از كشتن فورى
زنده ميشد تا آنكه هر كدام را هفت مرتبه كشتند و زنده شدند آنگاه مرا
خدمت آنحضرت بردند من خودم را روى قدم آن حضرت انداختم عرض كردم السلام
عليك يا رسول الله من از كسانى بودم كه در كربلا بودم ولى حربه بكار
نبردم و جنگى هم ننمودم حضرت فرمود بلى حربه بكار نبردى ولى براى كشتن
حسين من باعث كثرت سواد لشكر ابن سعد بودى پس بمن فرمود نزديك بيا چون
نزديك رفتم طشتى پر از خون در مقابل آنحضرت بود فرمود اين خون فرزندم
حسين است پس از آنخون بچشم من كشيد و من از ترس از خواب بيدار شدم و
خودم را كور ديدم .
اجتماع ضدين محال است
ميگويند از جمله چيزهايى كه در عالم محالست و نميشود وجود پيدا كند
اجتماع ضدين است مراد از اجتماع ضدين اينست كه دو تا ضد در يكجا جمع
شود مانند اين كه بگوئى الان شب است و روز هم هست اين موضوع اجتماع
ضدين است زيرا در حقيقت امر يا شب است يا روز پس اگر شب است روز نيست و
اگر روز است شب نيست اگر گفته شود فلان چيز هم سفيد است هم سياه اين
اجتماع ضدين است و محالست كه وجود پيدا كند يا اينكه بگويى اين شخص
عاقل است و جاهل يا مؤ من است و كافر تمامى اينها اجتماع ضدينست كه در
خارج صورت وقوع پيدا نخواهد كرد مگر آنكه موضوع حكم عليحده و مغاير
باشد كه در آنصورت اصلا اجتماع ضدين نيست تا در خارج وجودش محال باشد
مانند آنكه بگويى الان شب است و الان روز هم هست يعنى نسبت به يك مكانى
شب و نسبت بمكان ديگر روز است اين حكم صحيح است يا ميگوئيم اين شخص
كافر است و مؤ من يعنى كافرست نسبت به طاغوت يعنى هر دو معبوديكه
غيرخدا باشد و مؤ منست نسبت بخدا.
دو ظرفى را فرض كنيد كه يكى از آن مملو از گلاب است و ديگرى مملو از
شراب آن ظرفى كه مملو از گلاب است مملو از شراب نيست و آن ظرفيكه مملو
از شراب است مملو از گلاب نخواهد بود و اين هيچ تناقض و اجتماع ضدين
نيست الا اينكه اگر ظرف يكى باشد در صورتيكه آن ظرف را مملو از شراب
كرده باشيم مسلما نمى توانيم مملو از گلاب نمائيم .
در قلب دو محبت نمى گنجد
خداى متعالى ميفرمايد: ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه يعنى خدا
براى مردى در جوف و اندرون او دو قلب قرار نداده است تمامى افراد بشر
يك قلب بيشتر ندارند و آن قلب مانند ظرفى ميباشد و بلكه واقعا ظرفست
چنانچه از فرمايشات اميرالمؤ منين (ع ) است ان هذه القلوب اوعية . اگر
آنظرف را پر از نور ايمان قرار دادى مسلما پر از ظلمت شرك و كفر نخواهد
شد اگر طرف قلبت مملو از محبت خدا و اولياء او گرديد بدون شك محبت دشمن
خدا و اوليائش در آن قلب جاى نخواهد داشت اگر در قلبى محبت على باشد در
آن قلب محبت دشمن على محالست جاى گيرد.
اعورى از نور ظلمت بهره ور
|
حق و باطل را بچشم دل ببين
|
زانكه در يكدل نگنجد كفر و دين
|
اميرالمؤ منين (ع ) ميفرمايد: دوستى ما و دوستى دشمن ما ابدا در يك قلب
جمع نميشود بعد فرمود خدا ميفرمايد: ما جعل الله لرجل من قلبين فى جوفه
خدا براى مرد در جوف او دو قلب قرار نداده كه با يك قلب قوميرا دوست
بدارد و با قلب ديگر دشمنان آن قوم را دوست بدارد
كدام دستگيره ايمان محكمتر است
رسول خدا (ص ) به اصحابش فرمود: اى عرى الايمان اوثق كداميك از
دستگيرهاى ايمان محكمتر است عرض كردند خدا و رسول او عالمتر است و بعضى
گفتند نماز و بعضى ديگر گفتند زكوة و بعضى ديگر گفتند روزه و بعضى ديگر
گفتند حج و عمره و بعضى گفتند جهاد.
حضرت فرمود: همه آنچه را گفتيد داراى فضيلت است ولى آنها محكمترين
دستگيره ايمان نيستند بلكه محكمترين دستگيره ايمان عبارتست از دوست
داشتن براى خدا و دشمن براى خدا و دوستى اولياء خدا و برائت از دشمنان
خداست .
نشانه وجود خير در انسان
حضرت امام محمد باقر (ع ) ميفرمايد: اذا اردت ان
تعلم ان فيك خير فانظر الى قلبك فان كان يحب اهل طاعة الله و يبغض اهل
معصية ففيك خير والله يحبك و المرء من احب نقل از وافى .
يعنى : زمانيكه اراده كردى بدانى كه در تو خيرى هست يا نيست رجوع به
قلب خود بكن هرگاه ديدى اهل طاعت و عبادت خدا را دوست و اهل معصيت خدا
را دشمن ميدارى بدانكه در تو خيرى هست و خدا تو را دوست ميدارد و اگر
ديدى اهل طاعت خدا را دشمن و اهل معصيت را دوست ميدارى بدانكه در تو
خيرى نيست و خدا تو را دشمن ميدارد و مرد بآنچه دوست ميدارد محشور
ميگردد.
در كافى از امام صادق (ع ) روايت نموده كه آنحضرت فرمودند: هر كس بخاطر
دين دوستى نكند و بخاطر دين دشمنى نكند دين ندارد.
شرح : مرحوم مجلسى در مرآت العقول در شرح اين حديث ميفرمايد: اگر مقصود
اينست كه هيچ حب و بغضى براى ديانت ندارد و در حقيقت دين ندارد زيرا
پيغمبر و امام را هم براى خدا دوست ندارد و دشمنانشانرا هم براى خدا
دشمن ندارد و اگر مراد اين است كه غالب حب و بغض او يا حب و بغض او
نسبت بمردم همه اش براى خدا نيست مقصود اينست كه دينش كامل نيست .
علامه مجلسى در بحار از على بن عاصم روايت ميكند كه گفت بر حضرت امام
حسن عسكرى (ع ) وارد شدم حضرت بساطى را نشان دادند كه بسيارى از انبياء
و مرسلين بر آن نشسته بودند و آثار قدمهاى ايشان بر آن بود على بن عاصم
ميگويد بر روى آن بساط افتادم و آنرا بوسيدم و دست مبارك امام را هم
بوسيدم عرض كردم من از نصرت شما عاجزم و عملى هم ندارم غير از موالات و
دوستى شما و بيزارى جستن از دشمنان شما و لعن كردن بر ايشان در خلوات
خود پس حال من چگونه خواهد بود حضرت فرمود: پدرم براى من حديث كرد از
جدم رسول خدا (ص ) هر كه در نصرت ما اهلبيت ضعيف باشد در خلوت دشمنان
ما را لعنت كند خداوند صداى او را بجميع ملائكه برساند و آنان به جهت
او استغفار كنند و ملائكه كسى را كه لعن بر دشمنان آل محمد نكند لعنت
كنند.
مردى از كتاب و نويسندگان بنى اميه كه مال و ثروتى از دستگاه آنها جمع
كرده بود خدمت امام صادق (ع ) رسيد و جريان مال و كار خود را خدمت
آنحضرت عرض كرد حضرت فرمودند اگر بنى اميه كسى را پيدا نميكردند كه
بروات و حواله جات و ماليات و ذخائر آنها را بنويسد و غنائم آنها را
جمع آورى كند و در جنگها اعانت آنها را نمايد و در نماز آنها حاضر شده
به آنها اقتدا نمايد هر آينه حق ما را غصب نميكردند اين كلام امام (ع )
درسى است براى شيعيان كه به هيچ وجه نبايد دوستى با دشمنان آل محمد
بكند و كمك به آنان نمايند اگر چه در امر مباحى باشد و لذا مردى بر
حضرت صادق (ع ) وارد شد عرض كرد گاهى به يكى از شيعيان شما روزى تنگ
ميشود و امر دنيا شدت پيدا ميكند بنى اميه او را دعوت ميكنند كه نهرى
براى آنها حفر كند يا باغى كره اى براى آنها بزنم يا سرمشكى را بجهت
آنها ببندم اگر چه براى من مشرق و مغرب را پر كنند يعنى براى اين عمل
جزيى آنچه بين مغرب و مشرق عالم است به من بدهند.
مجلس بيست و پنجم : و لعن الله آل زياد و آل
مروان