نجات دادن اميرالمؤ منين (ع ) سلمان را
در ((تفسير خلاصة المنهج
)) و كتاب ((حسن الكبار))
و كتاب ((مناقب مرتضوى
)) است كه روزى شاه ولايت در سن بيست و هفت سالگى بر بام
غرفه اى نشسته بود و رطب تناول ميفرمود و سلمان فارسى در پائين غرفه
خرقه خود را ميدوخت ، شاه ولايت يك حصه خرما بر او انداخت و او را بدان
مشرف ساخت سلمان گفت من پير سالخورده ام و روى براه آخرت آورده و شما
خردسال مناسب نيست كه با من چنين كنى .
البته اينعمل اميرالمؤ منين و حرف سلمان از روى مزاح و شوخى بود. حضرت
فرمود سلمان تو خود را بزرگ ميدانى و من را خردسال ميخوانى ، مگر
فراموش كرده اى و ترس دشت ارژنه را از ياد برده اى ، ياد ندارى كه چه
كسى در نجات بروى تو گشاد كه تو را از شير محفوظ ساخت و مجددا حيات
بخشيد، سلمان متحير گشت گفت يا اميرالمؤ منين از قصه دشت و شير بيان
فرما، فرمود، تو در ميان آب بودى و از بيم شير جزع و فرياد مينمودى در
آنحال روى بدعا آوردى و از براى نجات خود دعا كردى و دعاى تو باجابت
مقرون گشت من در آنجا در گذر بودم و در آنصحرا عبور ميكردم ، آن سوارى
كه نيزه بر كتف و تيغ بر دست داشت و شير را دو نيم كرد و ترا نجات داد
من بودم ، سلمان گفت اينداستان يك نشانى هم دارد آنرا بيان فرما حضرت
يكدسته گل تر و تازه با طراوت از آستين بيرون آورده فرمود اين هديه تو
بود كه به آن سوار دادى سلمان بيشتر متعجب شد، ساعتى در تفكر بود تا
خدمت رسول اكرم رسيد و داستان خود را عرضه داشت كه يا رسول اله من در
انجيل قبل از اسلامم صفات شما را خواندم و محبت شما در قلبم جاى گير شد
و دين شما را بر تمام اديان ترجيح دادم ولى عقيده خود را از پدرم پنهان
ميداشتم و پيش و ازين حرفها نميزدم تا اينكه پدرم از حالم آگاه كرديد و
در مقام كشتن من برآمده مرا برنجانيد لكن بملاحظه مادرم از كشتنم
درگذشت ولى مرا اذيت ميكرد و كارهاى مشكل بمن ارجاع مينمود از اينجهت
روى بفرار نمودم تا بدشت ارژنه رسيدم چون ساعتى خوابيدم محتلم شدم بعد
از بيدارى بر سرچشمه آبى رسيدم خواستم خود را بشويم كه ناگاه شيرى پيدا
شده روى بمن نهاد من روى بسوى قاضى الحجات نمودم و از خدا خواستم كه
مرا از شر آن شير نجات دهد ناگاه سوارى پيدا شده آن شير را با تيغ دو
نيم كرد و من از آب بيرون شدم ركاب آن شخص را بوسيدم و چون فصل بهار
بود و صحرا از گل و رياحين خرم پر بود و دسته گلى چيدم هديه آن سوار
نمودم ولى يك وقت سوار ناياب شد به هر طرف رفتم اثرى از او نديدم سيصد
و چند سال ازين واقعه گذشته من در اينمدت به كسى اظهارى نكردم ولى
الحال اين ابن عم شما اظهار اين قضيه را نمود.
حضرت رسول (ص ) فرمود اينچنين چيزها از برادر من عجيب نيست كه من از
ازين عجيب تر ديده ام ، اى سلمان چون بمعراج رفتم و از سدرة المنتهى
گذشتم و بمقامى رسيدم كه جبرئيل از همراهى من فروماند يك تنه بسوى عرش
الهى روان شدم در آنحال على را ديدم و چون از معراج برگشتم على رازى را
كه در ميان من و خدا گذاشته بود كلمه به كلمه بيان نمود، اى سلمان از
زمان آدم تاكنون هر كس از انبياء و صلحاء و اتقياء كه به بلا و محنتى
گرفتار ميشد على ايشانرا نجات ميداد.
در حديث قدسى است كه : يا احمد ارسلت عليا مع كل نبى سر او معك سر او
علانية .
در ((مشارق الانوار برسى
)) است كه جنى نزد پيغمبر نشسته بود كه اميرالمؤ منين (ع
) وارد مجلس آنحضرت شد، آن جن چون حضرت را ديد براى تعظيم و خوف از
آنجناب كوچك شده اظهار فروتنى نمود و حضرت رسول عرض كرد يا رسول اله من
با ماردين طايفه جن پانصد سال پيش از خلقت آدم در آسمان بودم اين جوان
را ديدم كه آمد و مرا از آسمان بيرون كرده بجانب زمين انداخت ، پس من
از شدت انداختن او بزمين هفتم رسيدم چون نظر كردم اين جوان را در زمين
هفتم ديدم همانطور كه در آسمان ديده بودم .
و همين برسى در كتاب ((لوامع الانوار))
خود نقل ميكند كه روزى جنى نزد حضرت رسول نشسته بود كه على (ع ) وارد
شد و آن جن به استغاثه و التماس درآمد و گفت يا رسول اله مرا از چنگ
اينجوان نجات ده ، فرمود اين جوان با تو چه كرده كه چنين اضطراب ميكنى
؟ عرض كرد من در عهد سليمان بودم و از فرمان آنحضرت تمرد كردم سليمان
جمعى از جنيان را بر من گماشت كه مرا بگيرند نتوانستند پس اين جوان
آمده مرا گرفت و مجروح ساخت و اين جاى ضربت اوست كه بر من زده كه تا
كنون التيام نيافته است .
((سيد جزايرى ))
در ((انوار نعمانيه ))
اين روايت را با اين زيادتى نقل ميكند كه حضرت رسول (ص ) به آن جنى
فرمود كه نزد على برو تا جراحت ترا بهبودى دهد پس او از شيعيان آنحضرت
شده ايمان آورد.
و ايضا همين ((حافظ برسى
)) در كتاب لوامع الانوار خود نقل ميكند كه روزى يكنفر
جنى خدمت حضرت رسول (ص ) بود و از قضاياى مشكل ميپرسيد كه ناگاه على (ع
) از دور پيدا شد جنى از مشاهده آنحضرت كوچك شده مانند گنجشكى گرديد و
به رسول خدا پناه برد، رسول اكرم فرمود از چه كسى مى ترسى تا ترا از او
خلاص كنم گفت از اين جوان كه ميآيد، فرمود اين جوان با تو چه كرده گفت
روز طوفان خواستم كشتى نوح را غرق كنم يك ركن كشتى را گرفتم و به غرق
كردن نزديك كردم اين جوان حاضر شد و ضربتى بر دست من زد كه دستم را قطع
كرد پس آن جنى دستش را بيرون آورد كه بريده بود.
نسب جسمانى على عليه السلام
و اما جنبه جسمانى على (ع ) از نظر پدر و آباء و ام داراى شرافتى بزرگ
بوده كه همه آنها تا به آدم ابوالبشر موحد و خداپرست بودند و ابدا در
صلب و رحم ناپاكى آن نور پاك قرار نگرفته و اين افتخار از براى احدى از
مردم عالم نبوده غير از پيغمبر زير آباء على (ع ) غير از ابوطالب همان
آباء پيغمبر ميباشد و آباء آنحضرت با پنجاه و يك پشت به آدم ابوالبشر
ميرسد كه هفده نفر آنها از سلاطين و هفده هزار نفر آنها از پيغمبران و
هفده هزار نفر از آنها از اوصياء بوده اند و آباء آنحضرت بقرار ذيلست :
على
1 - ابن ابيطالب 2 - بن عبدالمطلب 3 - بن هاشم 4 - بن عبدناف
5 - بن قصى 6 - بن كلاب 7 - بن مره 8 - بن كعب
9- بن لوى 10 - بن غالب 11 - بن فهر 12 - بن مالك
13 - بن الخضر 14 - بن كنانه 15 - بن خزيمه 16 - بن مدركة
17 - بن الياس 18 - بن مضر 19 - بن نزار 20 - بن معد
21 - بن عدنان 22 - بن اد 23 - بن ادد 24 - بن السيع
25 - بن الهميس 26 - بن بنت 27 - بن سلامان 28 - بن حمل
29 - بن قيدار 30 - بن اسماعيل 31 - بن ابراهيم 32 - خليل الرحمن
33 - بن تارخ 34 - بن تاحور 35 - بن شاروع 36 - بن ابرغو
37 - بن تالغ 38 - بن عابر 39 - بن شالح 40 - بن ارفخشد
41 - بن سام 42 - بن نوح 43 - بن ملك 44 - بن متوشلخ
45 - بن اخنوخ 46 - بن يارد 47 - بن مهلائل 48 - بن قينا
49 - ابن اتوش 50 - بن شيث 51 - بن آدم ابوالبشر
دليل بر اينكه پدران على (ع ) همگى موحد بودند اينست كه قبلا گفتيم
پدران على غير از ابوطالب همان پدران پيغمبر هستند و بايد پدران
پيغمبران پاك و موحد بوده باشند زيرا اگر مشرك و كافر باشند نفوس مردم
از پيغمبران منزجر خواهد بود.
اشكال
اگر كسى بگويد يكى از اجداد پيغمبر و على حضرت ابراهيم خليل است و
مطابق قرآن پدر ابراهيم آزر مشترك بوده ، پس در بين اجداد پيغمبر بوده
است ، خداوند در سوره انعام آيه 74 مى فرمايد:
و اذ قال ابراهيم لابيه آزر اتتخذ اصناما الهة
انى اريك و قومك فى ضلال مبين .
يعنى ياد كن وقتى را كه ابراهيم بپدرش آزر. عمو يا شوهرمادر و مربى او
كه عرب بر آنها اطلاق پدر ميكند. گفت آيا بتها را بخدايى اختيار كرده
اى ؟ براستى تو و همراهانت را در گمراهى آشكار مى بينم .
جواب
چون اسلاف و آباء بعضى از صحابه پيغمبر و خليفه اول و دوم و سوم مشرك و
كافر بودند بعضى از علماء عامه خواستند اين نقص نسبى را از آنها دور
نمايند و پدر مادر مشرك را سبب نقص ندانند.
و لذا گفتند كه در آباء و اجداد و پيغمبران هم مشرك و كافر بوده تا
اسلاف خلفاء را ازين نقص مبرا سازند و اينكه ميگويند پدر حضرت ابراهيم
آزر بوده خلاف عقل و منطق و قرآنست زيرا درباره آزر دو نقل قول كرده
اند يك قول گفتند كه آزر عموى ابراهيم بود و مادر حضرت ابراهيم را گرفت
كه سرپرستى ابراهيم را كند لذا ابراهيم باو پدر خطاب ميكرد قرآن هم
قواعد عرف عمو را پدر خطاب كرده و آن آيه اينست كه ميفرمايد: درباره
سئوال و جواب حضرت يعقوب با فرزندانش هنگام مرگ
اذ قال لنبيه ما تعبدون من بعدى قالوا نعبد الهك و اله ابائك ابراهيم و
اسماعيل و اسحاق الها واحدا .
يعنى جناب يعقوب به فرزندان خود گفت شما پس از مرگ من كه را ميپرستيد
گفتند خداى تو و خداى پدران تو ابراهيم و اسماعيل و اسحاق را كه معبود
يگانه است .
شاهد مقصود ازين آيه شريفه كلمه اسماعيل است كه او پدر يعقوب نبوده
بلكه اسحاق پدر يعقوب بوده و اسماعيل عموى او ميشد ولى در قرآن روى
قاعده و عرف كه عمو را پدر خطاب ميكنند پدر خوانده است . چون فرزندان
يعقوب عرفا عمو را پدر ميخواندند لذا در جواب پدر هم عمو را پدر
خواندند هم عين همان سئوال و جواب را نقل ميكند.
روى همين قاعده حضرت ابراهيم عمو و يا شوهرمادرش را پدر خطاب ميكند
بهترين دليلى كه آباء گرامى پيغمبر ما مشرك و كافر نبودند آيه 218 سوره
شعراست كه ميفرمايد: و تقلبك فى الساجدين و به انتقال تو در اهل سجود و
به دوران تحولت از اصلاب شامحه بارحام مطهر آگاه است .
((شيخ سليمان بلخى حنفى
)) در باب 2 ((ينابيع
المودة )) و ديگران از ابن عباس نقل
ميكنند كه در معناى آيه شريفه فوق فرموده يعنى خدا پيغمبر را از اصلاب
اهل توحيد از پشت آدم بر پشت پيغمبر بعد از پيغمبرى ميگرداند تا آنكه
او را از صلب پدر او از نكاح بيرون آورد نه زنا.
در تفسير ((ثعلبى ))
و ((ينابيع المودة ))
روايت ميكنند از ((ابن عباس
)) و او از پيغمبر (ص ) كه فرمود:
اهبطنى الله الى الارض فى صلب ادم و جعلنى فى
صلب نوح فى السفينة و قذف بى فى صلب ابراهيم ثم لم يزل الله ينقلنى من
الاصلاب الكريمة الى الارحام الطاهرة حتى اخرجنى من بين ابوى لم يلتقيا
على نكاح قط .
خداوند مرا در صلب آدم بسوى زمين فرود آورد و در صلب نوح در كشتى قرار
داد و در صلب ابراهيم انداخت و پيوسته از اصلاب كريمه بسوى رحمهاى
طاهره پاكيزه منتقل كرد تا آنكه از پدر و مادرى بيرون آورد كه هرگز
يكديگر را ناپاك ملاقات نكردند تا مرا به آلودگيهاى جاهليت آلوده
نگرداند.
و نيز در كتاب مودة القربى از جابر عبداله انصارى و او از پيغمبر حديثى
نقل ميكند راجع به اول ما خلق الله و حضرت بياناتى ميفرمايد تا آخر
حديث كه ميفرمايد: و هكذا ينقل الله نورى من طيب
الى طيب و من طاهر الى طاهر الى ان اوصله الله صلب ابى عبدالله بن
عبدالمطلب و اوصله الله الى رحم امى امنة ثم اخرجنى الى الدنيا فجعلنى
سيدالمرسلين و خاتم النبيين .
يعنى همچنين خداى تعالى نور مرا از طيب و طاهر و پاك و پاكيزه نقل داد
تا آنكه به صلب پدرم عبداله و از او به رحم مادرم آمنه واصل نمود پس
مرا بدنيا آورد و مرا سيدالمرسلين و خاتم همه پيغمبران قرار دارد.
اميرالمؤ منين عليه السلام در نهج البلاغه در خطبه 93 ميفرمايد:
فاستودعهم فى افضل مستودع و اقرهم فى خير
مستقرتنا سختهم كرائم الاضلاب الى مطهرات الارحام كلما مضى منهم سلف
قام منهم بدين الله خلف حتى افضت كرامة الله سبحانه الى محمد (ص )
فاخرجه من افضل المعادن منبتا و اعز اءلارومات مغرسا من الشجرة التى
صدع منها انبيائه و انتخب منها امنآنه . يعنى خداوند پيغمبران
را در برترين امانتگاه كه صلب پدران باشد امانت نهاد و در بهترين
جايگاه ((رحم مادران
)) قرار داد و آنانرا از صلبهاى نيكو به رحمهاى پاك و
پاكيزه انتقال داد هر گاه يكى از ايشانرا از دنيا ميرفت ديگرى بعد از
او براى نشر دين خدا قيام مينمود و به تبليغ احكام الهى مشغول ميگشت تا
اينكه منصب نبوت پيغمبرى از جانب خداوند سبحان بحضرت محمد (ص ) رسيد پس
آنحضرت را از نيكوترين معدنها كه صلبهاى پيغمبران پيشين باشد رويانيد و
در عزيزترين اصل ها ((رحمها))
غرس نمود از شجره اى كه نسل حضرت ابراهيم باشد كه پيغمبرانش را از آن
آشكار نمود و امين هاى خود را از آن برگزيد.
اگر بخواهيم از اين قبيل اخبار طرق شيعه و سنى نقل كنيم زياد است و دقت
مجلس را ميگيرد و به همين مقدار اكتفا ميشود.
مجلس دهم : وابن سيد الوصيين
و اى پسر آقاى
اوصياء
پس از آنكه ثابت شد كه آباء و اجداد پيغمبر همگى مؤ من و موحد بودند
ثابت ميشود كه آباء و اجداد على (ع ) هم همگى مؤ من و موحد بوده اند،
فقط ميماند پدر على (ع ) كه ابوطالب باشد، اينك قدرى در اسلام ابوطالب
گفتگو مى كنيم .
اختلاف در ايمان ابيطالب
بين مسلمين اختلاف است كه آيا ابوطالب مسلمان و با ايمان بود و يا
ايمان به برادرزاده خود نياورد و بى ايمان از دنيا رفت ، اما عقيده
شيعه بطور اجماع بر آنست كه انه قد امن بالنبى فى اول الامر و بيشتر
علماء و محققين عامه از قبيل ((ابن ابى
الحديد)) و ((جلال
الدين سيوطى )) و ((ابوالقاسم
بلخى )) و ((ابوجعفر
اسكافى )) و بزرگان معتزله مانند مير
سيدعلى همدانى شافعى و غير اينها قائل به اسلام و ايمان ابوطالب
ميباشند. بالاتر از همه اينكه ايمان ابوطالب آلوده به كفر نبود، يعنى
از اول با ايمان بود و هيچ زمانى كافر به حق نشد. حمزه و عباس عموى
پيغمبر خيلى مقام دارند اما آنها از اول با ايمان نبودند بلكه بدون
ايمان بودند و بعدا به پيغمبر ايمان آورند و لذا اهل بيت درباره
ابوطالب فرمودند: انه لم يعبد صنما قط بل كان اوصياء ابراهيم .
يعنى ابوطالب هرگز بت پرستى نكرد بلكه از اوصياء ابراهيم خليل الرحمن
بود.
مقام معنوى ابوطالب
در ((كافى ))
از ((درست بن ابى منصور))
روايت ميكند كه گفت از حضرت ابى الحسن اول سئوال كردم :
اكان رسول الله محجوجا بابى طالب ، فقال لاولكنه
كان مستودعا للوصايا فدفعها اليه صلى الله عليه و آله و سلم قال قلت
فدفع اليه الوصية قال فقلت فما كان حال ابى طالب قال اقر بالنبى و بما
جاء به و دفع اليه الوصايا و مات من يومه .
كه آيا رسول خدا ماءمور پيروى از ابوطالب بود و ابوطالب از طرف خدابر
او حجت بود حضرت فرمودند: نه ولى ابوطالب نگهدار و دايع نبوت بود وصايا
نزد وى سپرده شده بود و آنها را بحضرت پيغمبر داد.
((مرحوم مجلسى ))
در ((مرآت العقول ))
در شرح اين خبر مى فرمايد آنچه بخاطر من رسيده و بنظر من روشنتر است
اينست كه بگوئيم مقصود از اين سوال اينست كه آيا ابوطالب حجت و امام
بود بر رسول خدا حضرت جواب فرمود نه بعلت اينكه او امانت نگهدار پيغمبر
بود و وصاياى پيغمبران سلف را بحضرت پيغمبر رساند و مراد اين نيست كه
ابوطالب بحضرت وصيت كرده و پيغمبر را خليفه خود ساخت تا حجت بر او باشد
در حقيقت ابوطالب بمنزله شخص امينى بود كه امانت را به صاحبش رسانيد
سائل مقصود امام را نفهميد و گفت دادن وصايا مستلزم اينست كه حجت بر او
باشد و سوال اول را تكرار كرد امام جواب داد كه دادن وصيت بعنوان رد
امانت مستلزم اين معنى نيست بلكه منافى آنست و مراد از
((مات من يوميه )) يعنى
روز وفع وصيت مرد نه روز اقرار به نبوت و شايد هم متعلق به هر دو باشد
و مقصود اقرار ظاهرى باشد كه ديگران دانستند.
از اين روايت مقام ابوطالب كاملا معلوم مى شود كه امانت پيغمبران سلف
مانند عصاى موسى يا انگشتر سليمان يا پيراهن يوسف و از اين قبيل
چيزهايى كه بايد نزد انبياء باشد و امروز هم خدمت حضرت ولى عصر ارواح
العالمين له الفداء مى باشد تمام اينها نزد ابوطالب بوده و تسليم خدمت
پيغمبر نمود.
صدوق در اكمال الدين از ((اصبغ بن نباته
)) روايت نموده كه گفت از حضرت
اميرالمومنين عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: بخدا قسم پدر من و جد من
عبدالمطلب و همچنين هاشم و عبد مناف ، بت را در هيچ وقت پرستش نكردند.
گفته شد كه پس چه چيز را پرستش مى نمودند حضرت فرمود: اينها بر دين
حضرت ابراهيم بودند و بسوى خانه كعبه نماز مى خواندند.
علامه مجلسى در كتاب بحار جلد 9 از ((امان
بن محمد)) روايت مى كند كه گفت نامه اى
براى حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام نوشتم كه جعلت فدك من در
ايمان ابوطالب شك دارم كه آيا به پيغمبر ايمان آورد يا كافر بود حضرت
در جواب نوشتند:
بسم الله الرحمن الرحيم
تيبع غير سبيل المومنين نو له ما تولى يعنى هر كس پيروى كند غير راه
مومنان را باز مى دهيم به او آنچه را كه دوست مى دارد و بعد حضرت
نوشتند كه اگر تو اقرار بايمان ابوطالب نكنى بازگشت تو به آتش جهنم
خواهد بود.
و نيز در بحار نقل مى كند كه امام صادق عليه السلام به يونس فرمود: اى
يونس مردم درباره ابوطالب چه مى گويند، گفت : فدايت شوم مى گويند
ابوطالب در آتش بسياريست و درد و پاى او دو بغل از آتش مى باشد كه از
شدت حرارت آنها مغز سر او مى جوشد حضرت فرمود: دشمنان خدا دروغ مى
گويند بدرستى كه ابوطالب من رفقاء النبيين و الصديقين و الشهداء و
الصالحين و حسن اولئك رفيقا.
ايمان ابوطالب مخفى بود
براى اينكه ابوطالب بتواند كاملا از وجود مبارك پيغمبر حمايت و جان آن
حضرت را از كفار حفظ نمايد مجبور بود كه ايمان خود را مخفى قرار دهد چه
اگر كفاى مى دانستند كه ابوطالب بآن حضرت ايمان آورده مسلما ابوطالب
كشته مى شد بلكه جان پيغمبر هم در خطر بود و لذا ابوطالب سياستى براى
خود اتخاذ كرد كه هم با محمد صلى الله عليه و آله باشد و هم با قريش و
دليل بر گفتار ما رواياتى هست كه مرحوم مجلسى در بحار در اين موضوع نقل
مى كند كه يكى از آنها اين است كه عموى على بن حسان گفت خدمت حضرت صادق
عليه السلام عرض كردم كه مردم گمان مى كنند كه ابوطالب در آتش بسياريست
حضرت فرمود، دروغ مى گويند جبرئيل چنين خبرى به جهت پيغمبر نباورده
گفتم پس جبرئيل در اين باب چه بر پيغمبر نازل نمود، حضرت فرمود جبرئيل
نازل شد و گفت يا محمد حق تعالى ترا سلام مى رساند و مى فرمايد كه
اصحاب كهف خودشان را مخفى نمودند شرك را ظاهر كردند فاتادهم الله اجرهم
مرتين و ابوطالب به همين قسم ايمان خودش را مخفى نمود و شرك را ظاهر
كرد فاتاه الله اجره مرتين و ابوطالب از دنيا خارج نشد تا اينكه جبرئيل
از نزد حق تعالى بشارت بهشت او را آورد آنگاه حضرت فرمود كه مردم چگونه
وصف ابوطالب را اين قسص مى كنند و حال آنكه در شب وفات ابوطالب جبرئيل
بر پيغمبر نازل شده و گفت اى محمد از مكه خارج شو كه از براى تو بعد از
ابى طالب ناصرى در مكه نخواهد بود.
سيد مرتضى در كتاب فصول از شيخ خودش شيخ مفيد ادله اى براى اثبات ايمان
ابوطالب ذكر كرده كه ما بعضى از آنها نقل مى كنيم :
1 - اخلاص و دوستى ابوطالب نسبت به رسول خدا است و آن حضرت را به قلب و
دست و زبان خودش يارى مى كرد و به دو پسرش على و جعفر امر كرد كه
متابعت آن حضرت را بنمايند.
2 - فرمايش پيغمبر خدا در وقت مرگ ابوطالب است كه فرمود عمو تو صله رحم
را بجا آوردى خدا جزاى خير به تو بدهد پس چنين دعايى از پيغمبر در حق
شخص كافر جايز نيست .
3 - بعد از مرگ ابوطالب حضرت رسول صلى الله عليه و آله در بين اولادهاى
او على عليه السلام را امر به تغسيل و تكفين او نمود در صورتيكه
اولادان ديگر او هم حاضر بودند و جعفر هم ايمان آورده بود ولى در بلاد
حبشه بود پس پيغمبر كه امر كرد على ابوطالب را غسل دهد دليل بر ايمان
او است چه اگر كافر بود پيغمبر به على نمى فرمود كه كافر را غسل دهد.
4 - اين خبر مشهور است كه جبرئيل در وقت موت ابوطالب بر رسول خدا نازل
شد و بآنحضرت گفت يا محمد حقتعالى بشما سلام ميرساند و ميفرمايد كه از
مكه خارج شو كه ناصر تو ابوطالب وفات كرد و اينخبر ايمان ابوطالب را
ظاهر ميسازد زيرا كه اگر ايمان بآنحضرت نداشت پس چرا او را يارى ميكرد
و با كفار قريش در رسالت آنحضرت محاجه مينمود.
5 - وقتى ديد كه على با پيغمبر نماز ميخواند گفت اى پسر اين چه عملى
است گفت دينى است كه ابن عم من مرا بسوى آن خوانده ابوطالب گفت متابعت
او را بكن چه او نميخواند مگر بسوى خير پس ابوطالب در اين حرفش به
راستگويى رسول خدا اعتراف كرد و اين حقيقت ايمان ميباشد.
6 - ابوطالب اشعار زيادى دارد كه دلالت بر ايمان او ميكند از جمله
قصيده لاميه او است كه در آن ميگويد: الم يعلموا ان انبنا لامكذب .
در اين شعر صريحا ميگويد كه پيغمبر دروغ نميگويد و رسالت او حق است .
و نيز در وقت وفاتش اهل خود را جمع كرد و اشعارى در يارى پيغمبر گفت كه
از جمله آن اينست اوصى بنصرالنبى الخير مشهده در اين شعر هم در وقت
مرگش اقرار برسالت پيغمبر نموده است .
ابوطالب يارى پيغمبر مينمود
اوايل كه پيغمبر اسلام دعوى نبوت نمود و دين خود را آشكار ساخت مردم
مكه و بلخصوص طايفه قريش با او مخالفت كرده و هر روز نوعى آنحضرت را
مزاحمت فراهم ميكردند و مسلمانانرا اذيت مينمودند بقدرى كار را بمسلمين
سخت گرفتند كه بعضى از مسلمانان مجبور شدند از مكه هجرت كنند و به
((نجاشى ))
سلطان حبشه پناهنده شوند و آن اشخاصى كه قادر به هجرت نبودند و در مكه
ماندند ((ابوطالب ))
و ((حمزه ))
از آنها طرفدارى ميكردند و تا ممكن بود نميگذاشتند كه يك فرد مسلمان
مورد حمله كفار واقع شود و مردم مكه انجمنى تشكيل دادند تا درباره
مسلمين تصميمى اتخاذ كنند در آن انجمن تمامى قريش همدست شده تصميم بقتل
پيغمبر را گرفتند ابوطالب بر اين انديشه كفار آگهى يافت آل هاشم و
عبدالمطلب را جمع كرده و همه آنها را با زن و فرزندشان و مسلمين بدره
اى كه شعب ابوطالب نام داشت جاى داد.
اولاد عبدالمطلب از مسلمان و غيرمسلمان براى حفظ قبيله و فرمانبردارى
ابوطالب در نصرت پيغمبر خوددارى نميكردند مگر ((ابولهب
)) كه از دشمنان سرسخت آنحضرت بود و
بالجمله در آن شعب ابوطالب باتفاق ايشان خود بحفظ و حراست رسول خدا
پرداخت و از دو سوى آن دره را ديده بان گذاشت كه دشمن هم بر آن هجوم
نياورد و بسيارى از شبها بفرزندش على (ع ) ميگفت كه به جاى پيغمبر
بخوابد و حمزه همه شب با شمشير برگرد پيغمبر ميگشت كفار قريش دانستند
كه بدان حضرت دست نيابند و كشتن او غيرممكنست و لذا چهل تن از بزرگان
ايشان در ((دارالندوة
)) مجتمع شدند و پيمان بستند كه با فرزندان عبدالمطلب و
اولاد هاشم ديگر موافق نباشند و مدارا نكنند و زن به ايشان ندهند و زن
از ايشان نگيرند و بديشان چيزى نفروشند و چيزى هم از ايشان نخرند و صلح
با آنها نكنند تا وقتى كه محمد (ص ) را بايشان بدهند تا بقتل رسانند
اين عهدنامه را نوشتند و مهر كردند و به ((ام
الجلاس )) ((خاله
ابوجهل )) سپردند تا او نيكو حفظ كند بعد
از اين معاهده بنى هاشم در شعب محصور مانده هيچكس از اهل مكه جراءت
خريد و فروش با آنها نداشت مگر در اوقات حج كه مقاتلت حرام بود و قبائل
عرب در مكه حاضر ميشدند آنها از شعب بيرون شده چيزهاى خوردنى از عرب
ميخريدند و به شعب ميبردند ولى چون مى فهميدند كه يكى از بنى هاشم
ميخواهد چيزى بخرد بهاى آنرا گران ميكردند و خودشان ميخريدند و اگر
ملتفت ميشدند كه يكى از اقوام عبدالمطلب چيزى خوردنى به شعب فرستاده او
را زحمت رسانده اذيت ميكردند و اگر كسى از شعب بيرون ميشد و او را
ميديدند عذاب و شكنجه اش ميكردند.
نقل شده كه ابوالعاص داماد پيغمبر شترانى از گندم و خرما بار ميكرد و
به شعب ميبرد و رها ميكرد از اينجاست كه پيغمبر فرمود ابوالعاص حق
دامادى ما را ادا كرد بالجمله تا سه سال كار بدينگونه ميبود و گاه بود
كه فرياد اطفال ((نبى عبدالمطلب
)) از شدت گرسنگى بلند بود تا اينكه بعضى
از مشركين از بستن آن پيمان پشيمان شدند و پنج نفر از ايشان يعنى هشام
بن عمر، و زهير بن امية بن مغيره و مطعم بن عدى و ابوالنجترى و زمعة بن
الاسود با هم پيمان بستند كه نقص عهد كنند و آن صحيفه را بدزدند صبح
فردا كه صنا ديد قريش در كعبه جمع شدند آن پنج نفر آمدند و ازين مقوله
سخن در پيش آوردند كه ناگاه ابوطالب با جمعى از مردم خود از شعب بيرون
آمدند به كعبه آمدند و در مجمع قريش بنشستند ابوجهل گمان كرد كه
ابوطالب از زحمت و رنجى كه در شعب برده صبرش تمام شده و آمده كه محمد
(ص ) را تحويل دهد.
ابوطالب آغاز سخن كرد و گفت اى مردم امروز سخنى با شما گويم كه بر خير
شما است برادرزاده ام محمد صلى الله عليه و آله بمن خبر داده كه خداى
تعالى موريانه را بر آن صحيفه گماشت كه تمام نوشته ها را خوردند فقط
نام خدا بر آن باقى مانده اكنون آن صحيفه را حاضر كنيد اگر او راست
گفته شما را با او چه كار است دست ازو برداريد و اگر دروغ ميگويد من او
را به شما ميدهم تا او را بقتل رسانيد مردم گفتند نيكو سخن گفتى چون
صحيفه را از ام الجلاس بگرفتند و گشودند ديدند تمام آنرا موريانه خورده
جز لفظ بسمك اللهم كه بر سر نامه باقى مانده خود مردم شرمسار شدند
آنگاه مطعم بن عدى صحيفه را پاره كرد و گفت ما از اين صحيفه قاطعه
ظالمانه بيزاريم بعدا مسلمين از شعب بيرون آمدند.
اگر ابوطالب داراى ايمان نبود پس چرا در اين سه سال كمك به آنحضرت
ميكرد و محمد صلى الله عليه و آله را تحويل كفار قريش نميداد اينها
دليل بر ايمان و اسلام ابوطالب است .
اگر مشركين بعد از سه سال ترحم كردند و خودشان دلشان بحال بچه هاى
مسلمين سوخت خدا را لعنت كند بنى اميه را كه فرياد العطش كودكان حسين
دل سنگ آنها را نسوخت بلكه با شمشير و نيزه جواب آنها را دادند.
اخبارى از طرق عامه كه دلالت بر اسلام و ايمان
ابوطالب ميكند.
((ابوالفتح اصفهانى ))
كه يكى از علماء عامه است از ((ابن عباس
)) نقل ميكند كه گفت روزى
((ابوبكر)) خدمت پيغمبر
آمد و پدرش را كه پير و كورى بود با خود خدمت آنحضرت آورد و حضرت
فرمودند چرا اين پيرمرد را آوردى ما ميرفتيم و او را ميديديم ، ابوبكر
گفت يا رسول الله من او را خدمت شما آوردم تا خدا بمن اجر دهد قسم به
آن خدايى كه ترا مبعوث فرموده فرح من بواسطه اسلام عموى تو ابوطالب
بيشتر است از اسلام پدر خودم و ابيطالب بواسطه قبول كردن اسلام چشم ترا
روشن نمود، حضرت فرمود راست گفتى .
ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه اشعارى در مدح ابوطالب سروده
:
ما حصل معنى آنكه اگر ابوطالب و پسرش على نبودند دين اسلام تشخيص و
قوامى نداشت ابوطالب در مكه آنحضرت را يافت و حمايت نمود و على (ع ) در
مدينه ملكوت را با تجسس بدست آورد و حمايت كرد ابوطالب بامر عبدالمطلب
پدربزرگوارش كفالت زندگانى آنحضرت را بعهده گرفت و ادامه داد و على آن
خدمات را خاتمه داد، تاءسفى ندارد كه ابوطالب به قضاى الهى درگذشت زيرا
بوى خوش خود على را به يادگار گذارد براى رضاى خدا ابوطالب خدمت بدين
خدا كرد و على به آن خدمات خاتمه داد تا به اوج اعلا رسيد.
و اشعار زيادى علماى شيعه و سنى از ابوطالب نقل كرده اند كه دلالت بر
اسلام او ميكند كه ذكر آنها بطول مى انجامد هر كه طالب باشد به جلد نهم
بحار و يا
((شرح ابن ابى الحديد
))
و
((ابوجعفر اسكافى
))
مراجعه كنيد.
اقرار ابوطالب دم مرگ به توحيد
((حافظ ابونعيم
))
و
((بيهقى
))
كه از علماء عامه ميباشند نقل ميكنند كه در مرض موت ابوطالب جمعى از
صنا ديد كفار قريش از قبيل
((ابوجهل
)) و
((عبدالله
بن بنى اميه
)) به عيادت جناب ابوطالب
رفتند در آنحال رسول اكرم به عمش ابوطالب فرمود بگو كلمه لا اله لا
الله را تا من بر آن شاهد باشم در نزد پروردگار متعال ، فورى ابوجهل و
ابن بنى اميه گفتند اى ابوطالب آيا از ملت عبدالمطلب بر ميگردى چند
مرتبه اين كلمات را تكرار ميكنى تا اينكه ابوطالب گفت بدانيد كه من بر
ملت عبدالمطلب باقى ميباشم آنها خوشحال بيرون رفتند، آثار موت بر
آنجناب ظاهر شد برادرش عباس ديد لبهايى حركت ميكند گوش داد ديد ميگويد:
الا اله الا الله ، عباس رو به رسول خدا (ص ) نموده عرض كرد برادرزاده
برادرم ابوطالب آن كلمه اى را كه تو امر كردى گفت ولى چون عباس اسلام
نياورده بود كلمه شهادت را بر زبان جارى ننمود.
تلقين پيغمبر به عمويش نه از آنجهت بود كه ابوطالب كافر بوده و پيغمبر
خواست عمويش با ايمان از دنيا برود بلكه از جهت آن بود كه وقت مرگ
شيطان بر انسان غلبه ميكند و به گفتن لا اله الا الله از انسان دور
ميشود و ديگر آنهايى كه در اطراف بستر هستند بدانند كه اينشخص مؤ من
موحد از دنيا رفت و در تشيع و تكفين او حاضر شوند و از جنازه او احترام
كنند و طلب مغفرت بجهت او بنمايند و ضمنا ابوطالب در گفتارش سياسى بكار
برد و گفت من بر ملت عبدالمطلب هستم ظاهرا آنها را ساكت و خوشحال نمود
ولى در معنى اقرار به توحيد بود چه آنكه جناب عبدالمطلب بر ملت ابراهيم
و موحد بود علاوه بر آنكه صريحا كلمه طيبه لا اله الا الله را بر زبان
جارى نمود.
حيوانات مطيع ابوطالب بودند
((علامه مجلسى
))
در جلد نهم
((بحار
))
از مناقب شهر آشوب نقل ميكند كه روزى فاطمه بنت اسد، رضى الله عنها ديد
كه حضرت رسول (ص ) خرمايى تناول ميفرمايد كه از مشك و عنبر خوشبوتر است
و به خرماهاى دنيا شباهت ندارد، التماس بحضرت كرد كه دانه اى از اين
خرما بمن عطا فرما، حضرت فرمود كه تا به وحدانيت حقتعالى و پيغمبرى من
گواهى ندهى اين خرما بر تو حلال نيست فاطمه شهادتين را گفت و يكدانه از
آن خرما را گرفت و تناول كرد، بعد از خوردن رغبتش به آن خرما زياده شد
دانه ديگرى از براى ابوطالب طلب نمود، حضرت فرمود بشرطى ميدهم كه آنرا
به ابوطالب ندهى مگر بعد از گفتن شهادت بخدا و رسالت من ، چون شب شد و
ابوطالب به نزد فاطمه درآمد بوى خوشى از فاطمه استشمام كرد كه هرگز
چنان بوى خوشى نشنيده بود از او پرسيد كه اين بوى خوش از چيست فاطمه
خرما را بيرون آورد و گفت ازين خرماست ابوطالب باو التماس كرد كه خرما
را بده بمن تا تناول نمايم فاطمه گفت تا شهادت ندهى به وحدانيت خدا و
رسالت محمد (ص ) خرما را بتو ندهم ، ابوطالب بدون تاءمل شهادتين را گفت
ولى به فاطمه گفت شهادت را نزد قريش اظهار مكن و نگو كه من اسلام تام
اختيار كردم چه من اسلام خود را از روى مصلحتى از آنها پنهان ميدارم
آنگاه ابوطالب خرما را گرفت و تناول نمود و در پيمان همانشب مقاربت
نمود و فاطمه به على عليه السلام حامله شد و حسن جمال فاطمه به سبب آن
ماه فلك امامت و خدمت مضاعف گرديد و آنحضرت در شاءن مادر با او تكلم
مينمود و در تنهايى مونس او بود.
روزى فاطمه به نزد كعبه آمد و
((جعفر
طيار
)) با او همراه بود حضرت اميرالمؤ
منين در شكم مادر با جعفر سخن گفت جعفر از غرابت آنحالت افتاده مدهوش
شد در آنحال بتهايى كه در كعبه تعبيه كرده بودند برو در افتادند پس
فاطمه دست بر شكم خود ماليد و گفت اى نور ديده من تو هنوز از شكم بيرون
نيامده اى بتها ترا سجده ميكنند چون بيرون آيى مرتبه تو چگونه خواهد
شد، چون اينحالت را براى ابوطالب نقل كرد گفت اين دليل است بر آنچه كه
شير در راه طائف مرا خبر داد.
روزى ابوطالب از طائف متوجه مكه شد ناگاه شيرى در مقابل او پيدا گرديد
چون نظرش بر ابوطالب افتاد بنزديك او آمد وى بر خاك ميماليد و دم بر
زمين ميسائيد و نزد او تذلل مينمود ابوطالب گفت بحق آن خداونديكه تو را
آفريده سوگند ميدهم كه بگويى چرا براى من اينگونه تذلل مينمايى شير
بقدرت الهى بسخن آمد و گفت تو پدر شير خدايى و يارى كننده پيغمبر خدا و
تربيت كننده او، پس در آنروز محبت ابوطالب بحضرت رسالت زياد شد و به او
ايمان آورد و اصل محبت و ايمان او هم بواسطه اين بود كه پيغمبر فرموده
بود كه من و على از نور واحد خلق شديم و دو هزار سال قبل از خلقت آدم
در طرف راست عرش تسبيح حقتعالى مينموديم .
مجعول بودن حديث ضحضاح
قائلين بكفر ابوطالب حديثى نقل ميكنند كه : ان اباطالب فى ضحضاح من
النار.
ابوطالب در آبگينه اى از آتش است .
اين حديث هم مانند ساير احاديث موضوعه و مجعوله ميباشد كه عده اى از
دشمنان آل محمد و مخصوصا در زمان امويها و بالخصوص زمان معاويه بن
ابى سفيان روى عداوتى كه با جناب ابوطالب داشتند جعل نموده اند.
و عجيب تر آنكه ناقل اين حديث يكنفر فاسق و فاجر اعداعد و اميرالمؤ
منين عليه السلام بوده بنام
((مغيرة بن
شعبه
)) كه بنا بر نقل ابن ابى الحديد و
((مروج الذهب
))
و ديگران مغيره در بصره زنا كرد، روزيكه شهود براى شهادت نزد خليفه عمر
آمدند سه نفر شهادت دادند، چهارمى كه آمد شهادت را بگويد او را كلمه اى
تلقين نمودند كه از دادن شهادت ابا نمود آن سه نفر را حد زدند و مغيره
را خلاص نمودند.
يك چنين فاسق و فاجرزانى شارب الخمر كه حد خدا بر او تعطيل شد و از
دوستان معاويه بن ابى سفيان اينحديث را از روى بغض و كينه اميرالمؤ
منين (ع ) و خوشايند معاويه جعل نمود، حسب الامر معاويه و اتباع او
اينحديث را جعل نمود كه : ان اباطالب فى ضحضاح من النار.
و اتفاقا افراديكه در سلسله روات آن قرار گرفته اند مانند
((عبدالملك بن عمير
))
و
((عبدالعزيز راوردى
)) و
((سفيان ثورى
)) و غيره مردود و ضعيف و رواياتشان
غيرقابل قبولست و سفيان ثورى جزء مدلسين و كذابين بشمار آمده ، پس
چگونه ميتوان بحديثى كه روات آن اين جماعت باشند اعتماد كرد.
اگر واقعا ابوطالب كافر و مشرك بود همانروز اول كه پيغمبر مبعوث برسالت
شد و با عمويش جناب عباس نزد ابوطالب رفت و فرمود كه خداوند مرا ماءمور
كرده كه اظهار امر خود را بنمايم و مرا پيغمبر گردانيده تو به چه طريق
مرا يارى خواهى كرد و به چه قسم با من رفتار ميكنى با آنكه رئيس قوم و
بزرگ مكه و كفيل آنحضرت بود بايد آنحضرت را از خود طرد كند و با آن
تعصبى كه اعراب در دين دارند بايستى فورى بر خلاف او قيام كند و يا
لااقل او را از ايندعوت منع نمايد در صورتيكه ابوطالب در جواب پيغمبر
اشعارى گفت كه معنى آن چنين است :
بخدا قسم كه جمعيت قريش پيروى از تو نخواهند كرد تا بميرند و تو بدون
ترس و خوف اقدام به وظيفه خود بنماى و من بتو مژده ميدهم فتح و ظفر را
و تو مرا بدين خود دعوت نمودى من يقين دارم كه تو مرا بحق ارشاد نموده
اى زيرا حسن سابقه و امانت و راستگويى تو بر كسى پوشيده نيست ، دينى را
به مردم عرضه داشتى كه من يقين دارم كه بهترين اديان است اگر ترس از
ملامت و بدگويى نداشتم مى يافتى كه تا چه اندازه در راه دين تو بذل و
بخشش مينمودم .
از اين اشعار كاملا معلوم ميشود كه ابوطالب از ترس مردم مكه عقيده خود
را ظاهر نميكرده و اسلام خود را مخفى ميداشته و تا وقت مرگ كه خواست از
دنيا برود اسلام خود را ظاهر ساخت و رفت اخبار و گفتار علماء و مورخين
راجع به اسلام ابوطالب زياد است و در اينجا بيش ازين جاى ذكر آن نيست
هر كه طالب باشد به اول بحارالانوار جلد نهم مرحوم مجلسى مراجعه كند.
ابوطالب در سن هشتادسالگى سه سال قبل از هجرت در مكه از دنيا رفت و قبر
او در قبرستان معلى در مكه معروف است .
والده ماجده اميرالمؤ منين عليه السلام
والده ماجده آنحضرت جناب فاطمه بنت اسدبن هاشم بن عبد مناف است و مادر
اين فاطمه ، فاطمه بنت رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن وهب بن ثعلبة بن
وائلة بن عمرو بن شهاب بن مهارب بن فهراست ، پس فاطمه بنت اسد با جناب
ابوطالب دخترعمو و پسرعمو بوده اند و وجود مبارك پيغمبر باين فاطمه
مادر خطاب ميكردند.
((شيخ صدوق
))
در كتاب
((امالى خود
))
از
((عبداله بن عباس
)) روايت نموده كه گفت روزى حضرت اميرالمؤ منين آمد خدمت
حضرت رسول (ص ) در حاليكه گريه ميكرد و ميگفت انا الله و انا اليه
راجعون حضرت رسول جهت گريه او را سئوال كرد و فرمودند از گريه باز ايست
و گريه مكن على (ع ) عرض كرد يا رسول الله مادرم بنت اسد مرده ، چون
حضرت رسول خبر فوت فاطمه را شنيدند گريه كرده ، فرمود ياعلى خدا رحمت
كند مادر تو را نه فقط مادر براى تو بود بلكه براى منهم بمنزله مادر
بود.
بعد حضرت عمامه مبارك خود را با يكى از لباسهاى حضرت على (ع ) دادند و
فرمودند كه برو و زنها را امر كن او را بطور خوبى غسل دهند و با اين دو
پارچه كه من بتو دادم او را كفن نما و براى دفن حركت مده تا من بيايم .
على بفرموده پيغمبر عمل نمود و پس از ساعتى حضرت رسول تشريف آوردند،
جنازه را حركت داده و به قبرستان بردند، پس خود وجود مبارك پيغمبر بر
فاطمه نماز خواندند، نمازيكه قبل از آن بر احدى مثل آن نماز نخوانده
بودند باين كيفيت كه چهل تكبير گفتند، پس داخل قبر او شدند و در آن
خوابيدند بطوريكه صدايى از آنحضرت شنيده نشد و حركتى از آن بزرگوار
ديده نگرديد، آنگاه بيرون آمدند و به اميرالمؤ منين و امام حسن
عليهماالسلام فرمودند داخل قبر شويد و او را در قبر گذاشتند و لحد او
را چيدند چون از درست كردن قبر فارغ شدند حضرت رسول بآنها فرمود كه از
قبر بيرون بياييد، پس حضرت رسول مجددا آمدند در قبر بالاى سر او
فرمودند اى فاطمه من محمد سيد اولاد آدم ميباشم نكير و منكر نزد تو
ميآيند و سئوال ميكنند كه خداى تو كيست در جواب آنها بگو الله خداى
منست ، محمد پيغمبر من ميباشد و اسلام دين منست و قرآن كتابم و پسرم
على امام و ولى من ميباشد، آنگاه حضرت فرمود: اللهم ثبت فاطمة بالقول
الثابت ، بعد حضرت از قبر او خارج شد و خاك در قبر او ريخت و فرمود قسم
به آن كسيكه جان محمد به يد قدرت اوست كه فاطمه صداى دست مرا شنيد كه
دست راست خود را بر دست چپ زدم پس از آن عمارياسر از جاى بلند شد و گفت
پدرم و مادرم فداى شما باد يا رسول اله آنروز شما نمازى بر فاطمه
خوانديد كه مثل اين نماز را قبلا بر كسى نخوانده بوديد فرمود او اهلبيت
داشت كه من چنين نمازى بجهت او بخوابم ، بجهت آنكه او از ابوطالب اولاد
زيادى داشت و ماليه آنها زياد و ماليه ما كم بود باينجهت فاطمه از من
نگهدارى مينمود و فرزندان خود را گرسنه ميگذاشت و مرا سير مينمود آنها
را برهنه ميگذاشت ولى مرا لباس ميپوشانيد و سرهاى فرزندان خود را
گردآلود ميگذاشت و سر مرا روغن ميماليد. عمار گفت يا رسول اله به چه
جهت بر جنازه او چهل تكبير گفتى ؟ فرمود چون متوجه طرف راست خودم شدم
چهل صف از ملائكه را ديدم ، لذا من از براى هر صفى تكبير گفتم .
عمار گفت به چه جهت در قبر خوابيديد بطوريكه هيچ صدايى از شما شنيده
نشد و حركتى ديده نگرديد؟ حضرت فرمود: مردم در روز قيامت برهنه محشور
ميشوند پس من هميشه از خداى عز و جل طلب مينمايم كه او را پوشيده مبعوث
گرداند و قسم بآن خدائيكه جان محمد به يد قدرت اوست كه از قبر خارج
نشدم تا آنكه ديدم مصاجين از نور در نزد سر او مصاجين از نور جلوى او و
مصاجين از نور در نزد دو پاى او و دو ملك رقيب وعتيد كه در زمان حيات
با او بودند موكل بر قبر او هستند و براى او تا روز قيامت استغفار
ميكنند.
((فاطمه بنت اسد
))
در سال چهارم هجرت در مدينه از دنيا رفت لكن سن او را ضبط نكرده اند و
قبر شريفش در ميان حرم ائمه بقيع است .
در بحار از
((روضة الواعظين
)) نقل ميكند كه حضرت رسول (ص ) فرمودند
كه در موت فاطمه بنت اسد ملائكه اطراف آسمان را پر كردند و درب بهشت
براى او باز شد و فرشهاى بهشت بجهت او گسترده شد و ريحانى از رياحين
بهشت براى او فرستاده شد پس او در روح و ريحان و جنت نعيم ميباشند و
قبر او باغى از باغهاى بهشت است .
((شيخ صدوق
))
در
((روايت
))
ميكند كه
((فاطمه بنت اسدبن هاشم
)) از كسانى بود كه با حضرت رسول بيعت
كرد و بآنحضرت از مكه بمدينه هجرت نمود و چون آن مخدره از دنيا رفت
حضرت رسول او را در پيراهن مبارك خود دفن كرد و در
((روحاء
)) مقابل حمام
((ابى قطيعه
))
قبرى بجهت او حفر نمود و خود آنحضرت در قبر رفته بدن مبارك خود باطراف
قبر ماليد پس بعضى از آنحضرت علت اينعمل را سئوال نمودند حضرت فرمود
چون پدر من از دنيا رفت من طفل صغيرى بودم ، فاطمه بنت اسد و شوهر
ابوطالب مرا بردند و از من پرستارى نمودند بطوريكه اسباب آسايش و راحتى
مرا فراهم آوردند و در زندگانى من وسعت دادند و مرا بر اولادهاى خودشان
برترى و فضيلت ميدادند، لذا منهم دوست دارم كه خدا قبر او را وسعت دهد.
در
((بصائرالدرجات
))
در آخر روايتى كه مانند روايات قبل است كه پيغمبر فرمود: من فاطمه را
تكفين كردم بعلت آنكه باو گفتم مردم در قيامت از قبورشان برهنه ظاهر
ميشوند فاطمه صيحه زد و گفت زهى رسوايى ، پس من لباس خود را باو
پوشانيدم و در نمازيكه براى او خواندم از حقتعالى سئوال نمودم كه كفن
او را نپوساند تا اينكه داخل بهشتش كند حقتعالى ايندعا را اجابت فرمود
در
((بحار
))
نقل ميكند كه فاطمه بنت اسد گفت در بستان خانه ما چند عدد درخت خرما
بود و چون اول رسيدن رطب ميشد چهل نفر از اطفاليكه همسن با محمد (ص )
بودند هر روز بخانه ما ميامدند و داخل اين بستان ميشدند و رطبهائيكه از
درخت ريخته بود جمع ميكردند و بعضى از آنها از دست ديگرى مير بودند ولى
هيچوقت نشد كه من ببينم محمد (ص ) را كه رطبى از دست طفلى بگيرد و من
همه روزه يكمشت يا بيشتر از آن رطبها براى محمد جمع ميكردم و همچنين
جاريه منهم مقدار از براى محمد جمع كنيم و آنحضرت هم در خواب بود،
اطفال مطابق عادت همه روزه آمدند و هر چه رطب ريخته بود جمع كرده بردند
من از خجالت محمد (ص ) خوابيدم و از خجالت محمد آستين خود را بر صورتم
افكندم چون محمد از خواب برخاست داخل بستان شده در روى زمين رطبى نديد
كه جمع كند برگشت كنيز من باو گفت من امروز را فراموش كردم كه رطب براى
شما جمع كنم و اطفال داخل بستان آمده و اشاره به يكى از درختهاى خرما
نمود و گفت اى درخت خرما من گرسنه هستم فاطمه بنت اسد گفت من ديدم كه
شاخه هاى درخت بآنها خرما بود پائين آمده بقسميكه محمد هر چه ميخواست
از آنها خورد و بعدا شاخه ها بالا رفت و در محل اولش قرار گرفت ، فاطمه
گفت من از اينقسمت تعجب نمودم و ابوطالب هم در خانه نبود، رسم ما اين
بود كه چون او بخانه ميآمد و در را ميزد من بجاريه خود ميگفتم كه برو و
در را باز كن ولى آنروز چون ابوطالب در را زد خودم پاى برهنه بطرف در
رفته آنرا باز كردم و آنچه از محمد ديده بودم براى ابوطالب نقل كردم او
گفت محمد پيغمبر است و از تو اولادى متولد ميشود كه وزيرا او ميباشد و
بعدا از فاطمه على متولد ميگردد. شما را بخدا آقايان انصاف دهيد آيا
ممكنست زن و مرديكه اينهمه به پيغمبر خدمت كرده و پيغمبر هم نسبت بآنها
مهربان بوده بگويند كه كافر و مشرك بودند و اگر كسى بگويد كه اين اخبار
و اشعاريكه از ابوطالب نقل شد بحد تواتر نميرسد و ما نمى توانيم بچند
شعر و خبر اسلام را بر آنها جارى كنيم .
جواب اين گوينده اينست كه اولا خبر واحد را شيعه و سنى حجت ميدانند و
مورد عمل قرار ميدهند و ثانيا اگر فرد فرد اين اشعار و اخبار متواتر
نباشد ولى مجموع آنها متواترا دلالت دارد بر امر واحديكه ايمان جناب
ابوطالب و فاطمه بنت اسد باشد و اعتراف به نبوت و رسالت خاتم الانبياء
باشد. بسيارى از امور است كه تواتر آن به همين قسم معين ميشود مثلا
جنگها و شجاعتها و حملات مولا اميرالمؤ منين عليه السلام در غزوات هر
يك خبر واحداست ولى مجموع آنها روى هم متواتر معنوى است كه افاده علم
ضرورى بشجاعت آنحضرت مينمايد و همچنين است سخاوت حاتم و عدالت
انوشيروان و غيره .
مجلس يازدهم : وابن سيدالوصيين
اى پسر آقاى اوصياء