گفتگوى ماءمون با حضرت رضا عليه السلام در آيه
مباهله
در بعضى از كتب نقل نموده اند كه وقتى ماءمون از حضرت رضا (ع ) سئوال
كرد كه دليل بر خلافت جدت على (ع ) چيست ؟ حضرت فرمود: آيه انفسنا.
ماءمون عرض كرد: لولا نسائنا؟ حضرت در جواب فرمود: لولا ابنائنا.
چون ماءمون دليل بر خلافت اميرالمؤ منين (ع ) خواست حضرت رضا (ع )
فرمود: لفظ انفسنا كفايت ميكند چون خداوند على (ع ) را بمنزله نفس
پيغمبر قرار داده و كسى كه بمنزله نفس پيغمبر باشد از ديگران در خلافت
اولى است .
ماءمون گفت : اين بيان شما صحيح است . اگر در لفظ نسائنا در آيه نبود
چون به قريبنه نسائنا ما مى فهميم كه مراد از انفسناء رجائنا است و
حاصل مفاد آيه اين ميشود: قل تعالوا رجالنا و انسائنا در اينصورت على
داخل در مردان صحابه است و ديگر فضيلتى براى على باقى نمى ماند چه خدا
ميفرمايد: يكى از مردان صحابه را بياور، پيغمبر هم على را با خود
بمباهله برد پس خلافت على (ع ) ثابت نشد.
حضرت فرمودند: اين اشكال زمانى صحيح است كه لفظ ابنائنا در آيه شريفه
نباشد چه با بودن اين لفظ اشكال تو بيمورد است زيرا بنابر قول تو كه
مفاد آيه ميشود: قل تعالوا رجالنا و نسائنا لفظ ابناء در رجال موجود
است و احتياجى بگفتن ابناء نيست ، پس اين لفظ را خدا بى جهت گفته است ،
پس ما به قرينه ابنائنا مى فهميم كه مراد از انفسنا رجالنا نيست و همان
انفسنا ميباشد كه على (ع ) باشد.
ص 136 كتاب
1 - در معجم البلدان گويد:
نجران فى مخاليف اليمن من ناحية مكة الى ان جابر
قال ، قال رسول الله (ص ) لاخرجن اليهود و النصارى عن جزيرة العرب حتى
لا ادع فيها الا مسلما قال فاخرجهم عمر و انما اجاز عمر اخراج اهل
نجران و هم اهل صلح و عن سالم بن ابى الجعد قال جاء اهل نجران الى على
رضى الله عنه فقالوا شفاعتك بلسانك و كتابك بيدك اخرجنا من ارضنا فردها
اليناضيعة فقال ياويلكم ان كان عمر رشيد لامر فلا اغير شئياصغه
. و نجران موضع على يومين من الكوفة فيما بينها
و بين قاسط على الطريق يقال ان نصارى نجران لما اخرجوا اسكنوا هذا
الموضع و سمى باسم بلدهم .
2 - رجال بزرگ از اعيان علماء و مفسران عامه و فخر رازى و ثعلبى در
تفسيرشان و قاضى بيضاوى در انوارالتنزيل و زمخشرى در كشاف و ابن
المغازلى در كتاب مناقب خود و ابونعيم اصفهانى در حلية الاولياء و
نورالدين مالكى در فصول المهمه و خوارزمى در مناقب و شيخ سلمان بلخى
حنفى در ينابيع الموده و سبط الخوارزمى در تذكرة و ابن حجر مكى در
صواعق محرقه و جمعى از علما، ديگرعامه با مختصر كم و زيادى در الفاظ و
عبارات نزول آيه مباهله را به همان كيفيت كه ذكر شد نوشته اند
3 - موضوع اتحاد بين دو نفر بمعناى حقيقت محال و ممتنع است ، پس دعوى
اتحاد نيست مگر از جهت مجاز و مبالغه در كلام زيرا دو نفر كه با هم شدت
محبت را دارند يا در جهاتى از جهات مشابهت دارند غالبا دعوى اتحاد
مينمايند در كلمات ادبا و شعراء عرب و عجم از اين نوع مبالغه بسيار است
از جمله در ديوان منسوب به مولانا اميرالمؤ منين عليه السلام كه
ميفرمايد:
وهمى فى الدنيا صديق مساعد
|
فجسمهما جسمان و الروح واحد
|
يعنى همت عالى مردان در امور مختلف بسيارى است و تنها هم من دوست
مساعدى است كه آن دوست مانند روحى باشد در دو بدن كه در آينه حقيقت از
ما دو جسم و يك روح منعكس گردد.
در حالات مجنون عامرى معروف است زمانى كه خواستند فصدش كنند التماس
ميكرد فرا فصد نكنيد كه ميترسم نيشتر به ليلى در عروق و اعصاب من جاى
گرفته شعراء اينرا به شعر در آورده اند:
گفت مجنون من نمى ترسم ز نيش
|
صبر من از كوه سنگين است بيش
|
ليك از ليلى وجود من پر است
|
اين صدف پر از صفات آن در است
|
داند آن عقلى كه آن دل روشنى است
|
در ميان ليلى و من فرق نيست
|
ترسم اى فضا و چون فصدم كنى
|
من كيم ليلى و ليلى كيست من
|
من يرى الزوجين عاشا فى البدن
|
پس على بمنزله پيغمبر است ، يعنى در تمام كمالات با پيغمبر مساويست الا
ما خرج بالدليل كه پيغمبر باشد.
مجلس ششم : السلام عليك يابن رسول الله
سلام بر تو اى پسر رسول خدا
آيه دوم كه دلالت دارد ايندو بزرگوار فرزند
پيغمبرند
حقتعالى ميفرمايد: و وهبنا له اسحاق يعقوب كلا
مدينا و نوحا مدينا من قبل ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و
هارون و كذلك نجزى المحسنين و زكريا و يحيى و عيسى و الياس كل من
الصالحين . (84، 85)
ما به ابراهيم ، اسحاق و يعقوب داديم همه را راهنمايى كرديم و نوح را
پيش از ابراهيم و فرزندش داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون
را هدايت نموديم و همچنين نيكوكاران را پاداش خواهيم داد و زكريا و
يحيى و عيسى و الياس همه از نيكوكارانند.
((عياشى ))
از ((ابى الاسود))
روايت كرده كه حجاج شخصى نزد يحيى بن معمر فرستاد و باو پيغام داد،
شنيده ام تو عقيده دارى كه امام حسن و امام حسين (ع ) فرزندان پيغمبرند
و گفته اى كه اينمطلب در قرآن ميباشد، من قرآن را از اول تا آخر خواندم
چنين چيزى نديدم .
يحيى در جواب گفت آيا در سوره انعام نخوانده اى و من ذريته داود و
سليمان تا آنجا كه ميگويد يحيى و عيسى از ذريه ابراهيم نيست ؟ گفت چرا،
گفت عيسى عيسى با آنكه پدر نداشت از ذريه ابراهيم خوانده شده همينطور
است امام حسن و امام حسين .
در عيون اخبارالرضا از حضرت موسى بن جعفر عليهماالسلام ماءثور است كه
حقتعالى عيسى را از طريق مريم به ذرارى انبياء ساخت و ما اهلبيت را از
طرف مادرمان فاطمه الزهرا عليهاالسلام به ذرارى حضرت رسول (ص ) ملحق
ساخت .
اخبارى كه از طريق شيعه و سنى رسيده كه حسن و حسين عليهماالسلام
فرزندان پيغمبرند بسيار است و ما بعضى از آنها را نقل ميكنيم .
روايت اول
در صحيح بخارى يكى از كتب معتبر اهل سنت از ابى بكر نقل ميكند كه گفت :
سمعت النبى صلى الله عليه و آله و هو على المنبر
و الحسن الى جنبه ينظر الى الناس مرة اوليه مرة و يقول ابنى هذا سيد و
لعل الله ان يصلح به بين فئتين من المسلمين .
شنيدم كه پيغمبر (ص ) در حاليكه بر منبر بوده و حسن در پهلوى او نشسته
بود و گاهى بمردم نظر ميكرد و گاهى بسوى حسنش و ميفرمود: اين پسر من
سيد است . يعنى امام واجب الاطاعة است . و خداوند به واسطه او بين دو
طايفه از مسلمين را اصلاح خواهد كرد.
اين روايت اشاره بصلح حضرت حسن و معاويه است و اينكه اين روايت معاويه
و اهل شام را مسلم خطاب فرموده مراد اسلام ظاهريست كه تكلم به شهادتين
ميكردند و الا كفر معاويه مسلم است چنانچه شرح آن بعدا خواهد آمد.
روايت دوم
در صحيح ترمذى ((اسامة بن زيد))
نقل ميكند: قال طرقت لنبى صلى الله عليه و آله
ذات ليلة فى بعض الحاجة فخرج النبى صلى الله عليه و آله و هو مشتمل على
شى ء لا ادرى فلما فرغت من حاجتى قلت ما هذا الذى انت مشتمل عليه فكشفه
فاذا حسن و حسين عليهماالسلام على وركه فقال هذان ابناى و ابنا بنتى
اللهم انى احبهما فاحبهما و احب من يحبهما .
اسامة بن زيد ميگويد شبى براى حاجتى خدمت پيغمبر رفتم در خانه را
كوبيدم حضرت خودش تشريف آورد و با خود چيزى داشت كه من ندانستم آن چيست
چون كارم با آنحضرت تمام شد عرض كردم اين چيست كه با خودتان داريد، چون
حضرت بمن نشان داد ديدم حسين و حسن هستند كه روى ران آنحضرت بودند
آنگاه بمن فرمود اينها دو پسران و دختر منند خدايا من اينها را دوست
دارم و تو هم دوست دار ايشانرا دوست بدار كسى را كه دوستدار ايشان
باشد.
روايت سوم
ترمذى در صحيح خود از يوسف بن ابراهيم نقل ميكند كه
انه سمع انس بن مالك يقول سئل رسول الله صلى
الله عليه و آله و سلم اى اهل بيتك احب اليك قال الحسن و الحسين و كان
يقول و لفاطمة ادعى ابنى فيشمهما و يضمهما اليه . انس گفت كه از
رسول خدا سئوال كردند كداميك از اهل بيت شما نزد شما محبوبتر است ؟
فرمود حسن و حسين .
رسم آنحضرت چنان بود كه به فاطمه ميفرمود: پسران مرا بخوان ، چون حسنين
ميآمدند آنها را در بر گرفت و ايشان را ميبوئيد.
روايت چهارم
ابن حجر در صواعق نقل ميكند كه پيغمبر (ص ) فرمود: دو پسر من حسن و
حسين سيد جوانان بهشتند ولى پدر آنها بهتر از آنهاست .
و نيز روايت ميكند كه رسول خدا فرمود: هارون دو پسر خود را شبر و شبير
نام نهاد و من پسرانم را حسن و حسين نام گذاردم .
روايت پنجم
((شيخ سليمان حنفى ))
در كتاب ((ينابيع المودة
)) از عبداله بن شداد نقل ميكند كه گفت : رسول خدا براى
ادا نماز مغرب يا نماز عشاء آمد و حسن و حسين را بر دوش خود سوار نموده
بود چون مهياى نماز شد آنانرا بر زمين گذاشت و تكبير نماز را گفته وارد
نماز شد و سجده را بسيار طولانى فرمود كه من سر بلند كردم ديدم آندو
طفل بر دوش پيغمبر سوارند، مجددا بسجده رفتم چون نماز تمام شد مردم عرض
كردند يا رسول الله سجده را طولانى فرمودى تا بحديكه ما گمان كرديم وحى
نازل شده يا اتفاق ديگرى رخ داده است فرمود: هيچيك از اينها كه شما
گفتيد نبود بلكه فرزندان من بر پشت من بودند و نخواستم كه آنها را بر
زمين گذارم تا اينكه خودشان پائين آيند.
روايت ششم
در اكثر تفاسير شيعه و سنى نقل كرده اند كه ((عاص
بن وايل سهمى )) در نزديك باب
((بنى سهم ))
وجود مبارك پيغمبر را ملاقات كرد، مدتى با يكديگر سخن ميگفتند بعد از
جدا شدن عاص بن وايل بمسجدالحرام وارد شد جمعى از بزرگان قريش كه در
مسجد نشسته بودند از او پرسيدند با كه سخن ميگفتى ؟ گفت با اين ابتر
صنوبر، چه عادت عرب اين بود كه هر كس پسر نداشت او را ابتر ميگفتند
يعنى اقطع است و از او عقبى نخواهد ماند و صنوبر شخصى است كه او را
فرزند و برادر نباشد و در آن ايام پسر آنحضرت كه عبدالله نام داشت و
ملقب بطاهر و از خديجه بود درگذشته و خاطر مبارك پيغمبراند وهناك شده
بود، در آنحال جبرئيل نازل شده سوره كوثر را آورد و گفت دلتنگ مباش از
اينكه ترا ابتر خوانند، ما فرزندان بسيارى بتو عطا كنيم كه در اقطار
عالم مكانى نباشد مگر آنكه جماعتى از فرزندان و نسل تو در آنجا باشند.
- در روز عاشورا كه بنى اميه حضرت سيدالشهدا را شهيد كردند جز فرزندش
على بن الحسين امام سجاد كسى باقى نماند، خداوند از نسل آن يكنفر عالم
را پر كرد - اكنون اى رسول ما به شكرانه اين نعمت براى خدا به نماز و
طاعت و قربانى و اعمال حج بپرداز، كه دشمنان بدگو و عيب جويان تو نسل
بريده خواهند بود و در جهان از ايشان و اعقابشان اثرى باقى نخواهد
ماند.
خداوند در اين سوره ميفرمايد: ما به تو كوثر داديم ، يعنى اولاد و نسل
زيادى به تو عنايت كرديم و اين مسلم است كه نسل پيغمبر از حسن و حسين
نبوده پس اين دليلى است كه آندو بزرگوار فرزندان پيغمبر بوده اند.
تعداد فرزندان پيغمبر
در اصول كافى است كه وجود مبارك رسول اكرم (ص ) از خديجه كبرى سه پسر و
چهار دختر داشتند كه جناب قاسم و زينب و رقيه و ام كلثوم قبل از بعثت
متولد شدند و جناب طيب و طاهر و فاطمه زهرا كه بعد از بعثت متولد
گرديدند.
از مناقب ابن شهر آشوب مستفاد ميگردد كه حضرت پيغمبر صلى الله عليه و
آله از خديجه كبرى دو پسر داشت و چهار دختر، قاسم و عبدالله آندو را
طيب و طاهر ميگفتند و از اين عبارت معلوم ميگردد كه طاهر لقب قاسم و
طيب لقب عبدالله بوده است .
در بحار نقل ميكند كه طاهر و طيب هر دو لقب جناب عبدالله است و از ساير
زوجات آنحضرت ابدا اولادى نشد مگر جناب ابراهيم كه از ماريه قطبيه بود،
پس آنحضرت دختر داشتند و سه يا چهار پسر و تمام اولادهاى آنحضرت در مكه
متولد شدند مگر ابراهيم كه در مدينه متولد شد. و نيز تمام اولادان
آنحضرت در زمان حيات آنحضرت از دنيا رفتند غير از فاطمه زهرا سلام الله
عليها كه چندى بعد از آنحضرت از دنيا رحلت فرمود.
پس مسلم شد كه اولادان آنحضرت هر چه در دنيا فعلا موجودند از نسل حسن و
حسين عليهماالسلام ميباشند.
مورخين مينويسند كه يزيد بن معاويه ملعون در سن سى و هشت سالگى بدرك
جهنم واصل شد در حاليكه داراى سيزده پسر و چهار دختر بود و امروز يكنفر
از نسل يزيد در تمام دنيا پيدا نميشود ولى در روز عاشورا يك پسر از
حسين عليه السلام باقى ماند بنام على بن الحسين امام سجاد عليه السلام
و دو دختر كه سكينه و فاطمه بودند و امروز كمتر مجلسى است كه منعقد شود
و چند نفر از اولادان فاطمه در اينمجلس نباشند، پس در حقيقت اين يكى از
معجزات قرآنست كه ميفرمايد: انا اعطيناك الكوثر، به تو خير كثيرى داديم
كه آن وجود فاطمه است نسل شما از او باقى خواهد ماند.
اگر در بين ما مردى بميرد و اولاد او منحصر به يك يا چند دختر باشد پس
از آنكه دخترها از دنيا رفتند ميگويند او قطع اگر چه آن دخترها داراى
اولاد باشند چه آن اولادها انتسابشان به پدر است و اگر بگويند اين مرد
ابتر است جا دارد و روى همين حساب هم وجود مبارك پيغمبر را ابتر
ميگفتند و نظرشان اين بود كه پيغمبر پسرى نداشت كه جانشين او بشود،
خداوند در بين سى و دو نفر از اولادهاى اميرالمؤ منين عليه السلام نسل
پيغمبر را در دو اولاد فاطمه يعنى حسن و حسين قرار داد و ساير اولادهاى
پيغمبر را از نسل پسر و دختر در زمان حيات آنحضرت از دنيا برد بعلت
اينكه بعد از پيغمبر اختلاف در خلافت پيدا نشود و مردم نگويند اولاد
پيغمبر ولى بجانشينى آنحضرت هستند تا داماد و ابن عم آن بزرگوار.
مخالفت بنى اميه با فرمان زندان پيغمبر
بزرگترين مخالفت و منكر فرزندان پيغمبر بنى اميه بودند كه به عمال و
پيروان خود دستور ميدادند در بين مردم شايع سازند كه حسنين اولاد
پيغمبر نيستند و اولاد دختر را نميتوان فرزند خواند در صورتيكه كه در
صدر اسلام بيشتر صحابه از قبيل : ابن عباس ، عبدالله بن عمر، زيد بن
ارقم ، جابر بن عبدالله انصارى و ديگران به آن دو آقا زاده ميگفتند
يابن رسول الله .
حتى وقتى شمر براى بريدن سر آنحضرت روى سينه آن بزرگوار نشست گفت :
گواهى ميدهم كه تو زاده پيغمبرى و پسر دختر او هستى با وجود اين سرت را
ميبرم .
پيغمبر فرمود: فرزندان هر مردى بقوم و قبيله پدرى خود منتسب ميشوند
فرزندان فاطمه كه پدرشان من هستم و به من منسوب ميباشند.
و نيز فرمود: خداى تعالى فرزندان هر پيغمبرى را از صلب او قرار داده
مگر فرزندان مرا كه از صلب من و صلب على بن ابيطالب آفريده است .
قتل عام سادات علوى
حكومت اموى و آل مروان مبغوضترين دولتها و منفورترين حكومتهاى عربى
بوده است ، نه تنها با علويان و ذريه فاطمه دشمنى داشته داشتند، بلكه
اصلا با اسلام و مردان حق و پاكدل مخالفت مى ورزيدند و بقدرى از بنى
هاشم و مردان خوب كشتند و زير خاك نمودند كه جاى شرح آن نيست ان شاء
الله در جاى خود بعضى از فجايع آنها را نقل ميكنيم .
امويان دشمن ديرين بنى هاشم و بدخواه و بدكينه و بيخرد بودند و بمقتضاى
هيئت ناپاك و درمان خود مرتكب چنان جناياتى گرديدند ولى بنى عباس چه
عذرى داشتند؟ آنها در نسب و خون مشترك با بنى هاشم بودند پس چرا آن
جنايات را با اولاد فاطمه كردند.
مثلا چون منصور دوايقى بر حكومت مستقر شد و خواست شهر بغداد را بسازد و
مركز خلافت را از حيره رصافه به بغداد منتقل سازد و دستور داد هر جا كه
سيدى از اولاد علوى خواه حسنى يا حسينى بزرگ يا كوچك ديدند، مخصوصا اگر
پسر بود در هر سن و سالى او را دستگير كرده به بغداد بفرستند.
منصور گروهى از بدطينتان دربارى را براى جاسوسى و دستگيرى سادات علوى
به حجاز و كوفه و بصره فرستاد تا جوانان سادات علوى و فاطمى را گرفته
به بغداد بفرستند اين مردمان پست براى رياست چند روزه دنيا شبانه در
خانه ها ميريختند و تمام اتاقها و سايبانهاى خانه ها را جستجو ميكردند
و هر كجا سيدى بود ميگرفتند و بى هيچ رحم و شفقتى آنها را به بغداد
ميآوردند و مبلغى جايزه ميگرفتند در حقيقت خون آنها را به خليفه
ميفروختند و او هم دستور ميداد كه اين سادات بيگناه را در ميان بناها
بگذارند و روى آنها را بپوشانند اكثر ستونهاى مجوف شهر بغداد از سادات
علوى پر شده بود.
كودك حسينى
روزى يكى از عمال جاسوسى بنى عباس كه در جستجوى سادات علوى بود به پسرى
كوچك در كمال حسن و ملاحت بود برخورد كه موهاى سياه و بسيار زيبايى
داشت ، اين كودك يكى از اولاد امام حسن مجتبى عليه السلام بود، جاسوس
او را گرفته به بغداد آورد و بدست بنايى سپرد كه مشغول بالا بردن ديوار
بود باو تكليف كرد كه بايد او را در ميان ديوار بگذارى و روى آنرا
بپوشانى و اصرار داشت كه در حضور من بايد اين ستون از گچ و آجر بالا
رود و اين سيد حسنى را در ميان آن بگذارى شخص بنا كه اين طفل معصوم را
ديد بر حالت مظلوميت او رحم كرد و در حاليكه ناگزير بود كودك را در
ميان ستون گذاشت و آهسته باو گفت نگران مباش من براى تو راه نفس
ميگذارم و شب كه دشمن متوجه نباشد تو را بيرون ميآورم .
بنا كار خود را بپايان برد و شب كه شد آمد و آن طفل را از ميان ستون
بيرون آورد و سر ستون را باز پوشانيد و به آن كودك گفت من براى خدا و
احترام جدت رسول خدا تو را نجات دادم راضى مباش كه من و زن و فرزندم
كشته شويم اگر تو خود را در جايى پنهان نكنى و جاسوسان منصور بفهمند
مرا با زن و فرزندم خواهند كشت ، تو بمنزلى برو كه بتوانى خود را مخفى
كنى و از جدت رسول بخواه كه شفاعت مرا در روز قيامت بكند و قدرى هم از
گيسوان او را بريده به گچ آلوده كرد كه اگر خواستند نشان دهد.
آن كودك حسنى هم گفت منهم از تو توقعى دارم و آن اينست كه از موهاى من
قدرى بچينى و به مادرم كه در فلان نقطه در انتظار منست از حال من خبر
دهى تا بداند كه من زنده هستم ولى گريخته ام او هم پذيرفت .
طفل ناپديد و بنا بدبنال مادر رفت و او را يافت ، ديد چند نفر زن گرد
يكديگر نشسته مشغول گريه هستند، شناخت كه آن زنى كه بيشتر گريه ميكند
مادر آن كودك است ، نزد او رفت و جريان فرزندش را گفت او قدرى آرام
گرفت .
گفته اند اين كودك حسين بن زيد بود كه بخانه امام جعفر صادق عليه
السلام پناه برد و مخفى شد و در مدت عمر بعبادت و علم پرداخت و امام
صادق عليه السلام او را تربيت فرموده و بقدرى گريه ميكرد كه معروف به
((ذى العيره ))
شد و در سال صد و سى و پنج از دنيا رفت و در حله مدفون شد و قبر او در
حله معروف و محل زيارت عرب و عجم است ، امامزاده طاهر كه در صحن حضرت
عبدالعظيم داراى قبه و بارگاه ميباشد از اولاد ايشانست و به سه واسطه
بجناب حسين ميرسد.
قتل شصت سيد علوى بفرمان هارون
علامه مجلسى در ((بحار))
نقل ميكند كه ((عبيدالله بزاز نيشابورى
)) گفت من با ((حميد
بن قحطبه )) والى خراسان دوست بودم و در
ماه رمضان به طوس رسيدم حميد بديدن من آمد، منهم نزديك ظهرى به منزل او
رفتم ، آفتابه لگن آوردند دست شستم و سفره آوردند متوجه شدم كه ماه
رمضان است ، گفتم روزه هستم ولى از براى شما عذرى هست كه افطار ميكنيد؟
گفت كار من داستانى دارد، آنگاه شرح داده كه هارون بطوس آمد و شبى مرا
خواست نزد او رفتم ، ديدم شمعى روشن و شمشيرى در دست دارد و غلامى
مقابل او ايستاده بمن گفت اطاعت تو از ما تا چه حد است ؟ گفتم بجان و
مال ، سر بزير انداخت و مرا مرخص كرد.
هنوز در بستر خواب استراحت نكرده بودم كه باز غلام هارون آمد كه خليفه
مرا ميخواهد، نزد هارون رفتم باز بمن گفت ، تا چه حد بما خدمت ميكنى ؟
گفتم جان و مال و اهل و عيالم در اختيار تست ، دوباره سر بزير انداخت و
مرا مرخص كرد، برگشتم كمى استراحت كردم باز غلام آمد و گفت : اجب
اميرالمؤ منين ، با كمال وحشت و اضطراب برخاستم رفتم ولى سرنوشت خود را
نميدانستم در آن تاريكى شب چه خواهد شد هارون سر بلند كرد باز همان
سئوال را نمود گفتم بجان و مال و اهل و عيال و دين ترا اطاعت ميكنم
هارون خنديد و گفت اين شمشير را بگير و آنچه اين غلام به تو گفت انجام
بده ، من و خادم بيرون آمديم غلام مرا بخانه اى برد كه چهار زاويه داشت
و در هر زاويه زندانى بود كه در هر يك بيست نفر سيد را زندانى كرده
بودند و چاهى در وسط حياط حفر كرده حاضر مهيا بود، غلام آمد در زاويه
اول را گشود بيست سيد علوى جوان خوش سيما داراى گيسوان بلند و برخى
سالخورده و نورانى بودند، بمن گفت اينها را گردن بزن آنها را در قيد و
زنجير بودند يك يك آوردند و من گردن زدم ، زاويه دوم و سوم را گشود به
همين ترتيب سادات علوى و حسنى و حسينى را يكايك آورده و بمن گفت بايد
گردن بزنى تا آخرى كه پيرمردى بود بسيار نورانى و روشن ضمير بمن گفت
واى بر تو جواب جدم پيغمبر را چه ميدهى كه اولاد او را چنين گردن ميزنى
، خواستم خوددارى كنم غلام بر من نگاهى غضب آلود كرد، بالاخره او را هم
گردن زدم و بدن آنها را در چاه انداختم و پس از كشتن اين شصت نفر سيد
در يكشب ديگر نماز و روزه براى من چه فايده اى دارد.
خلفاى بنى عباس بدين روش علويانرا بدست ميآوردند و محو و نابود ميكردند
و گمان ميكردند كه با كشتن سادات علوى دودمان و سلطنت آنها تا قيامت
باقيست در حاليكه ابواب طعن و لعن را بسوى خود گشودند و با حداكثر بيست
سال سلطنت و خلافت مرتكب بزرگترين جنايات گرديدند و تاريخ اسلام را با
اعمال خود ننگين و لكه دار كردند حال خوبست كه سر از قعر جهنم بيرون
آوردند و ببينند كه از نسل خودشان كسى باقى نمانده ولى سادات زنده و
جاويد و كثيرالاولاد شدند كه مينويسند اكنون بالغ بر پنج ميليون سادات
علوى در روى زمين زندگى ميكنند. حميد بن قحطبه بدستور هارون سيد را كشت
و هارون بپاداش اين عمل حكومت خراسانرا با قصريكه در طوس داشت باوبخشيد
ولى اين حميد سالها درگير فكر و الم كار خود بود و چون حضرت على بن
موسى الرضا عليه السلام از مدينه به بدعوت مامون به مرو تشريف برد مركز
پذيرايى آنحضرت در طوس باغى بود كه قصر هارونى ميگفتند. امام رضا عليه
السلام آن باغ بزرگ را خريد و همان منطقه اى است كه امروز بست بالا و
پائين و فلكه شمالى و جنوبى تا ((باغ
رضوان )) و نزديك ((قبر
طبرسى )) و از طرف ديگر باغ دفتر
((آستان قدس رضوى ))
ميباشد كه همه جزو باغ و ملك خاص حضرت رضا بود و حميد هم خسرالدنيا و
الاخره شد.
همين ظلم و ستم و كشتارهاى ظالمانه بنى اميه و بنى عباس باعث شد كه
سادات از وطن اصلى خود كه حجاز بود باطراف پراكنده شدند و اكثر آنان
بطرف ايران آمدند مخصوصا بعد از آمدن حضرت رضا عليه السلام بايران كه
گمان ميكردند در پناه حضرت رضا خواهند بود و پس از آنحضرت در كوهستانها
و دهكده ها پناهنده شدند تا از دنيا رفتند.
بسيارى از اين امامزادگان محترم جلاء وطن نمودند و مخفى بودند تا از
دنيا رفتند چنانچه در كتاب عمدة الطالب نقل شده كه محمدبن محمدبن زيدبن
على بن الحسين عليه السلام به پدرش گفت : من دوست دارم كه عمويم جناب
((عيسى بن زيد))
را ببينم ، فرمود به كوفه ميروى و در فلان محل مى نشينى شخص گندمگونى
از آنجا ميگذرد كه به پيشانيش آثار سجود است شترى دارد كه دو مشك آب بر
او حمل كرده و قدمى بر نميدارد مگر آنكه تكبير و تسبيح و تهليل و تقديس
خدا را ميكند، همان شخص عموى تو عيسى است ، جناب ((محمد
بن زيد)) گفت :
من بكوفه رفتم و در همان موضع نشستم ديدم شخصى متصف به همان اوصاف از
راه عبور كرد و پس برخاستم دست و پاى او را بوسيدم ، عيسى فرمود تو
كيستى ؟ گفتم برادرزاده تو محمد بن محمد هستم ، پس شترش را خوابانيد و
در سايه ديوارى نشست و از احوال اقارب و دوستانش كه در مدينه بودند،
سئوال كرد بعد از من خداحافظى كرد و فرمود ديگر اينجا نزد من نيايى كه
من ميترسم مشهور شوم و مردم مرا بشناسند چه از روزى كه وارد اينشهر شدم
تا كنون مردم مرا نشناخته اند كه من پسر چه شخصى هستم .
و نقل فرموده اند كه اين عيسى در ايامى كه در كوفه بود عيالى اختيار
نمود خداوند دخترى باو مرحمت فرمود تا اينكه دختر بزرگ شد جناب عيسى را
هم براى بعضى از سقاهاى كوف آب كشى ميكرد آن سقا پسر جوانى داشت بخيال
افتاد كه دختر عيسى بن زيد را از براى جوان خود خطبه نمايد در حاليكه
نميدانست جناب عيسى از چه طايفه اى ميباشد و نسبش به چه محترمى ميرسد،
مادر اين جوان براى خواستگارى بمنزل عيسى رفت ، زوجه عيسى كه فهميد
دختر او را براى سقايى ميخواهند آنهم بسيار ازين وصلت خوشحال شد به
شوهرش جناب عيسى گفت كه بايد اين وصلت انجام داده شود عيسى بن زيد
متحير شود تا بالاخره آندختر از دنيا رفت ، عيسى خيلى محزون شد و در
فوت او بسيار گريه كرد، يكى از دوستانش كه او را ميشناخت باو گفت اگر
از من سئوال ميكردند كه اشجع اهل زمين كيست من ترا نشان ميدادم و حالا
مى بينم كه در فوت دختر چنين جزع و اضطراب ميكنى ، عيسى فرمود بخدا جزع
من از فوت ايندختر نيست ، بلكه به آن جهت است كه ايندختر مرد و ندانست
كه پاره تن پيغمبر و از نسل فاطمه عليهم السلام است تا اينكه جناب عيسى
بن زيد در كوفه در سن شصت سالگى از دنيا رفت در صورتيكه نصف عمر خود را
از خوف بنى عباس پنهان بود.
از اين قبيل قضايا زيادست ، و مى فهميم كه سادات تا چه اندازه در فشار
بودند و چه بسيار از آنها از دنيا رفتند و ابدا شناخته نشدند كه سيد
اولاد پيغمبر ميباشند.
فرار قاسم موسى بن جعفر عليه السلام از ترس
هارون الرشيد
از جمله كسانى كه در زمان حكومت هارون الرشيد فرارى شد و پنهان بود تا
از دنيا رفت جناب قاسم موسى بن جعفر عليه السلام بود كه از ترس جان
خويش بطرف شرق متوارى گشت ، روزى در كنار فرات راه ميرفت چشمش به دو
دختر كوچك افتاد كه با يكديگر بازى ميكردند يكى از آنها براى اثبات
ادعاى خود بديگرى ميگفت بحق ميرصاحب بيعت در روز غديرخم اينطور نيست ،
قاسم جلو رفت و پرسيد منظورت از اين امير كيست ؟ دختر گفت برادرم
ابوالحسن پدر امام حسن و امام حسين عليه السلام است قاسم خشنود شد كه
بمحل دوستان اجداد خود رسيده است ، گفت آيا مرا بسوى رئيس اين قبيله
راهنمايى ميكنى ، دختر جواب داد آرى ، پدرم رئيس اين قبيله است قاسم از
عقبش حركت نمود و او پدر خود را به قاسم معرفى كرد، سه روز با كمال
احترام و پذيرايى شايسته در آنجا ماند، روز چهارم ، پيش شيخ و رئيس
قبيله رفت ، گفت من از كسى شنيده ام كه از پيغمبر نقل ميكرد، ميهمان
بودن سه روز است بعد از آن هر چه بخورد از باب صدقه و انفاق خواهد بود
باينجهت دوست ندارم كه از صدقه استفاده كنم ، تقاضا دارم مرا بكارى
وادارى تا آنچه ميخورم صدقه نباشد، شيخ گفت كارى براى شما تهيه ميكنم
ولى قاسم درخواست كرد كه آب دادن مجلس خود را به او واگذار كند شيخ
پذيرفت مدتى قاسم در آنجا به همين كار اشتغال داشت تا اينكه نيمه شبى
شيخ قبيله از اطاق بيرون آمد، قاسم را ديد كه به پيشگاه پروردگار دست
نياز دراز كرده و با توجه به مخصوصى چنان غرق درياى مناجاتست كه هيچ
چيز او را بخود مشغول نميكند، از ديدن حال قاسم محبتى از او در دلش جاى
گرفت ، صبحگاه كه شد بستگان خود را جمع كرد گفت ميخواهم دخترم را باين
مرد صالح تزويج كنم ، همه قبول كردند، دختر خود را بازدواج او درآورد
خداوند از آنزن به قاسم دخترى عنايت كرد، آن بچه دوران كودكى را تا سه
سال گذرانيد در اينموقع قاسم مريض شد و بيماريش شديد گرديد، روزى شيخ
بالاى سر قاسم نشسته بود از خانواده و فاميل او سئوال ميكرد، جوابهايى
داد كه شيخ را وادار به توجه بيشترى كرد، ناگاه گفت فرزندم شايد تو
هاشمى هستى ، گفت من قاسم بن موسى بن جعفرم بدون واسطه فرزند امام هفتم
ميباشم پيرمرد بر سر و صورت زد و گفت چه شرمنده گشتم پيش پدرت موسى بن
جعفر. قاسم پوزش خواست و گفت تو مرا گرامى داشتى و پذيرايى كردى با ما
در بهشت خواهى بود ولى من سفارشى دارم بعد از آنكه از دنيا رفتم مرا
غسل و كفن نموده دفن كردى موسم حج كه رسيد شما و زوجه ام با دختركم كه
يادگار منست براى زيارت خانه خدا حركت كنيد پس از انجام مراسم حج در
مراجعت وقتى كه بمدينه رسيديد دخترم را اول شهر پياده كنيد و بهر طرف
خواست برود مانع نشويد شما هم پشت سر او برويد، بر در منزل بزرگى ميرسد
همانجا خانه ماست داخل ميشود در آنجا فقط زنهاى بى سرپرست بسر ميبرند و
مادر من در ميان آنها ميباشد.
قاسم از دنيا رفت تمام سفارش و وصيتهاى او را انجام دادند، پس از مراسم
حج بمدينه بازگشتند پيرمرد دختر را بزمين گذاشت او هم شروع براه رفتن
كرد تا بر خانه بزرگى رسيد، داخل شد شيخ با دخترش بر در منزل ايستادند
همينكه زنان چشمشان باين دختر كوچك افتاد هر يك از اين گل نوشكفته
سئوالى ميكردند ولى آن بچه يتيم اشك ميريخت و بصورت آنها با دقت نگاه
ميكرد، مادر قاسم كه چشمش باين دختر افتاد شروع بگريه كرد او ار در
آغوش گرفت و همى بوسيد.
گفت بخدا قسم اين بازمانده پسرم قاسم است ، زنها شگفت زده پرسيدند از
كجا ميدانى گفت زيرا شباهت تامى به پسرم دارد، آنگاه دخترك گفت مادر و
پدربزرگم بر در منزلند ميگويند بعد از آنكه مادر قاسم از حال فرزندش
باخبر شد سه روز بيشتر زندگى نكرد، مدفن جناب قاسم در شش فرسخى حله
معروف است .
علامه مجلسى ميفرمايد از جمله امامزاده هايى هم كه جلالت قدرش معلومست
و هم موضع قبرش امامزاده قاسم فرزند موسى بن جعفر عليه السلام است كه
قبرش در هشت فرسخى هله زيارتگاه عامه خلق است و سيد بن طاووس ترغيب
زيادى بزيارت او نموده است .
مجلس هفتم : السلام عليك يابن اميرالمؤ منين
سلام بر تو باد اى پسر فرمانرواى تمام اهل ايمان
اميرالمؤ منين على عليه السلام
لقب اسمى است كه بعد از اسم اول وضع ميشود و براى تعريف يا تشريف يا
تحقير ميباشد اما از وضع لقب براى تحقير منع شده است چنانكه خداى تعالى
ميفرمايد: ولا تنابزوا بالالقاب ((حجرات
- 11)) از همدينان خود عيبجويى نكنيد و
لقبهاى زشت بيكديگر ندهيد.
معناى اميرالمؤ منين
امير بر وزن فعيل بمعناى فرمانروا است ، پس على (ع ) فرمانرواى همه مؤ
منين است ، يعنى مؤ منين هر زمانى ، تا روز قيامت .
اگر اشكال شود كه على با نبودن در دنيا چگونه ممكنست فرمانرواى همه مؤ
منين عالم باشد جوابش اينست كه بنا بر نقل معالى الاخبار و
((علل صدوق ))
مردى از موسى بن جعفر (ع ) سئوال كرد به چه علت على اميرالمؤ منين نام
نهاده شد، حضرت فرمود: لانه يميزهم بالعلم . يعنى به جهت آنكه به اهل
ايمان علم اطعام ميكنند.
در ((صحاح ))
ميگويد اصل ميره بمعنى طعامست و ماريمير بمعنى تحصيل كردن و جلب نمودن
طعام است پس چون مردم اهل عالم از علم على استفاده كرده و ميكنند لذا
اميرالمؤ منين نام نهاده شد. كل من يمير قوما فهوا ميرهم .
در اخبار تولد حضرت على (ع ) نقل شده كه چون قنداقه را خدمت رسول اكرم
آوردند بر روى رسول خدا خنديد و گفت : السلام عليك يا رسول الله ، بعدا
سوره مؤ منون را تلاوت كرد: قد افلح المؤ منون
الذينهم فى صلوتهم خاشعون .
رسول خدا (ص ) فرمود: قد افلحوا بك انت والله
اميرهم تميرهم من علومك و انت والله دليلهم و بك يهتدون .
در اين عبارت تميرهم فرع بر انت اميرهم شده و ((امارت
)) علت جلب علوم براى مؤ منان است ، لقب
اميرالمؤ منين را وجود مبارك پيغمبر (ص ) بآنحضرت نداده است بلكه
خداوند اين لقب را بآنحضرت عنايت فرموده است . دليل بر اينمطلب حديثى
از پيغمبر (ص ) است كه از طريق اهل سنت و جماعت نقل شده كه خدايتعالى
در عالم زر فرمود: الست بربكم ؟ ارواح گفتند: بلى . فرمود: انا ربكم و
محمد نبيكم و على اميركم .
نيز پيغمبر فرمود: لو علم الناس متى سمى على
اميرالمؤ منين ما انكروا افضله . اگر مردم ميدانستند كه در چه
زمانى على اميرالمؤ منين نام نهاده شد فضيلت او را انكار نميكردند.
نيز از كتب عامه نقل شده كه پيغمبر فرمود: فى اللوح المحفوظ تحت العرش
على اميرالمؤ منين .
علم على عليه السلام
در مورد علم على (ع ) مطالبى نوشته شده كه يك از هزار هم نميشود و تازه
آنمقداريكه على (ع ) بمردم آموخته و امير آنها شده يك ميلياردهاى علم
او نبوده است زيرا مردم قابليت و استعداد علم على را ندارند و لذا خودش
به كميل فرمود: ان هيهنا لعلما جمالو اصبت له جملة .
((ابن ابى الحديد))
در اول ((شرح نهج البلاغه
)) ميگويد: جميع علوم به على (ع ) منتهى ميشود چون
((معتزله ))
كه اهل توحيد و عدل و ارباب فكر و نظرند شاگرد ((واصل
بن عطا)) هستند كه او شاگرد
((ابوهاشم ))
و او شاگرد ((محمد بن حنفيه
)) هر چه دارد از پدرش على (ع ) دارد.
و اما ((اشعريه ))
نسبت تعليم را به ((ابوالحسن اشعرى
)) ميرسانند و او شاگرد
((ابوعلى جبايى )) و او از
تلامذه مشايخ معتزله است و گفته شد كه علم معتزله به على (ع ) ميرسد.
((اماميه ))
و ((زيديه ))
هم واضح است كه علمشان بحضرت ائمه عليهم السلام ميرسد و علم ايشان هم
از على عليه السلام است .
و ((ابوحنيفه ))
و ((مالك بن انس ))
از شاگردان امام صادق (ع ) و ((شافعى
)) از شاگردان ((محمدبن
الحسن شيبانى )) است كه او از شاگردان
((ابوحنيفه ))
و ((مالك ))
بوده و آندو هم از شاگردان امام صادق (ع ) بوده اند.
و احمد بن حنبل هم از شاگردان ((شافعى
)) است ، پس علم چهار فرقه اهل تسنن به
امام صادق (ع ) منتهى ميشود و علم آنحضرت هم از على (ع ) است .
در صحابه كسى فقيه تر از ابن عباس نبوده و علم تفسير قرآن را از هر راه
كه دنبال كنند به ((ابن عباس
)) ميرسد و او هر چه دارد از على (ع )
دارد. كسى به ((ابن عباس
)) گفت نسبت علم تو با پسرعمت على در چه مرتبه است در
جواب گفت : چنانست كه يك قطره به بحر محيط.
و علم و طريقت و حقيقت ظاهر است كه به ((شيخ
شبلى )) و ((يايزيد
بسطامى )) و ((جنيد
بغدادى )) و ((معروف
كرخى )) ميرسد و كه همه اينها از شاگردان
و خادمان ائمه بودند و گفتيم علم ائمه منتهى به علم على ميشود.
و فرقه صوفيان تا امروز از هر طايفه و صاحب هر خانقاه . دير و مرشدى كه
بوده اند بآنحضرت ميرسند همه علماى زمان ميدانند و معترفند كه امام علم
نحو و عربيت ((ابوالاسود))ست
و او از على مجملى شنيده و تفصيل داده است .
و اما علم كلام كه اصل همه علوم است از كلام و خطبه هاى على (ع ) است .
تا اينجا مجملى از كلمات ((ابن ابى
الحديد معتزلى )) بود كه اين نكته را هم
بايد دانست كه بعضى از... خواسته اند كه ((صوفيه
)) را صاحب مرتبه بدانند و بگويند كه
اينمقام را از شاگردى و خدمتگزارى اهلبيت عصمت آموخته اند و اين از
اكاذيب است چه سرسلسله صوفيه ((ابوهاشم
كوفى )) است كه او تابع معاويه و جبرى
مذهب و در باطن مانند معاويه ملحد و دهرى بوده است .
بارى موضوع بحث ، علم على اميرالمؤ منين (ع ) بود كه خود به
((ابن عباس ))
فرمود اگر بخواهم از معانى و حقايق سوره فاتحه الكتاب بنويسم ، هفتاد
هزار شتر را از آن پربار كنم .
در ((صحيح مسلم ))
است كه آنحضرت فرمود:
سلونى عن طرق السماء فانى اعرف بها من طرق الارض
.
يعنى : از من سئوال كنيد از راههاى آسمانى كه من به آنها داناترم از
راههاى زمين .
آگاهى على عليه السلام از شب معراج
در اخبار شب معراج نقل شده است كه حقتعالى طعام شيربرنج براى مهمانش
پيغمبر مهيا نمود پيغمبر فرمود: خدايا چگونه تنها غذا بخورم و حال آنكه
تو لعن فرموده اى كسى را كه تنها غذا بخورد، دستى شبيه دست على از پشت
پرده ظاهر شد، بعد از تمام شدن غذا ظرف سيبى ظاهر شد يكى را حضرت
برداشت و يكى را آندست .
چون از معراج برگشت صبح همانروز على (ع ) بخدمت پيغمبر مشرف شد و تبريك
گفت پيغمبر فرمود: يا على تو از معراج من چگونه مطلع شدى ، على (ع )
همان سيب را از جيب خود بيرون آورده نزد پيغمبر گذاشت .
على عليه السلام از گذشته و آينده باخبر بود
((ابن شهر آشوب ))
نقل ميكند كه چون على (ع ) بكوفه آمد، روزى نماز صبح را گذاشته بشخصى
فرمود به فلان موضع ميروى كه در آنجا مسجدى است و يكطرف آنمسجد خانه اى
است كه در آنجا مردو زنى صداى خود را بلند كرده اند، هر دو آنها را نزد
من بياور.
آن مرد رفت و پس از مدتى آنزن و مرد را خدمت حضرت حاضر كرد. آنحضرت به
آنها فرمود كه به چه سبب نزاع شما به طول انجاميد؟ چوان گفت : يا
اميرالمؤ منين من اين زن را خواستم و تزويج نمودم چون با او خلوت نمودم
از او نفرتى در خود يافتم كه مانع نزديكى من با او شد و اگر ميتوانستم
در همان شب او را از خانه خود دور ميكردم بنابراين ميان ما نزاع بود تا
فرستاده شما آمد و ما را طلب كرد. حضرت رو بطرف حضار مجلس نموده فرمود:
بعضى مطالب را نميتوان نزد مردم فاش نمود شما بيرون رويد فقط اين زن و
اين جوان بمانند.
همه مردم بيرون رفتند حضرت به آنزن فرمود: اين جوان را ميشناسى گفت نه
اميرالمؤ منين فرمود من چنان او را معرفى كنم كه خوب بشناسى ، آنگاه
فرمود: تو دختر فلان كس نيستى گفت بلى . فرمود كه از براى تو پسرعمويى
نبود كه به هم ميل و رغبت داشتيد گفت بلى . فرمود: پدرت به اين ازدواج
تن در نداد و راضى باين وصلت نبود، لذا او را رد كرد. گفت چرا چنين
بود، فرمود: فلان شب تو براى قضاء حاجت بيرون رفتى و او ترا ملاقات كرد
و به اكراه ازاله بكارت تو نمود و از او حامله شدى و تو اين موضوع را
از مادرت پنهان ميداشتى و چون مادرت اطلاع يافت از پدرت پنهان ميداشت و
چون وضع حمل تو نزديك شد مادر ترا شبانه از خانه بيرون برد و در فلان
موضع تو وضع حمل نمودى و آن كودك را در جامه اى پيچيدى در خارج شهر در
محلى كه در آنجا قضاى حاجت ميكردند گذاشتى ، سگى آمد او را بوئيد و تو
ترسيدى كه او را بخورد سنگى انداختى آن سنگ بر سر آن طفل آمده شكست و
تو و مادرت بر سر او رفتيد و مادرت از جامه خود پارچه اى جدا كرد سر او
را بست بعدا او را گذاشتيد و رفتيد و ندانستيد كه حال او چه شد.
دختر چون اينها را از آنحضرت شنيد ساكت شد، حضرت فرمود: بگو اينمطالب
درست و صحيح است يا نه ؟ گفت بلى . والله يا اميرالمؤ منين كه اين امر
را غير از من و مادرم كسى نميدانست حضرت فرمود كه خدا مرا بر اين امر
مطلع نمود، بعد حضرت فرمود كه چون شما آن طفل را گذاشتيد در صبح آنشب
بنو فلان آمده و او را برده و تربيت كردند تا بزرگ شد و با ايشان بكوفه
آمد و اين مرد همان طفلست كه با تو ازدواج نموده ، پس اين پسر تو است
نه شوهرت بعد حضرت به جوان فرمود كه سرت را بگشاى چون گشود اثر شكستگى
بر آن ظاهرب بود. آنگاه فرمود: حقتعالى پسر ترا از آنچه بر او حرام بود
نگاه داشت اينك با فرزند خود برو كه ميان شما نكاح صورت نميگيرد.
فرمايش على عليه السلام راجع به علم و دانش خود
((سيد رضى ))
ميگويد كه اميرالمؤ منين عليه السلام به جندب فرمود: هيچكس از علم الهى
و علمى كه خدا به پيغمبرش داده از من داناتر نيست تنها من هستم كه علوم
نبوى را ميدانم .
و نيز حضرتش فرمود: قسم بآن خدايى كه على را آفريد هر سئوال از هر قومى
و هر حادثه اى كه در آن صدها نفر شركت داشته باشند در هر زمان و هر
مكان كه باشد و هر پرستى كه از گذشته و آينده جهان بكنيد از هر گونه
علم و دانش و سانحه اى كه رخ داده يا بعدا رخ دهد من شما را خبر ميكنم
و حقيقت حال شما را بشما ميگويم .
اين فرمايش را جز على كسى نميتوانند بگويد چه دانش و علم مردم از خلق
است ولى علم على از وحى و الهام الهى سرچشمه گرفته و از منبع علوم غيبى
سيراب گشته است لذا نقشه جهان آفرينش زير نظر على بود و بتمام جزئيات
خلقت واقف و بينا و از كليه حوادث و سوانح عالم مطلع بود و آنروز كه نه
بغداد ساخته شده بود و نه بنى عباس بودند از ساختمان شهر بغداد و دوران
پادشاهى بنى عباس و احوال و انتهاى ايشان و نيز از آمدن
((مغول ))
و آمدن ((هلاكوخان ))
بغداد خبر داد.
و لذا روزى كه هلاكوخان بغداد را محاصره كرد و اهل حله آمدند و خبر فتح
و پيروزى را دادند و آنچه را آنحضرت فرموده بود بعرض هلاكوخان رسانيدند
و خط امان گرفتند. بعضى از معاندين در اينمقام مناقشه كرده اند كه
بموجب نص قرآنى كه ميفرمايد: و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو(7)
و ديگر آيات مشابه آن كسى غير از خدا غيب را نميداند و اين علم مخصوص
ذات باريتعالى ميباشد پس آنچه شما به على نسبت ميدهيد مخالف آيات قرآنى
است .
جوابش اينست كه خود ميفرمايد كه : عالم الغيب فلا يطهر على غيبه احدا
الا من ارتضى من رسول .
(8) يعنى مطلع نميگرداند خدا كسى
را بر غيب خود مگر آنكس را كه بپسندد از رسول و فرستاده خودش تا معجزه
وى باشد پس هر چه اميرالمؤ منين و ساير ائمه عليهم السلام از آن خبر
ميدادند از جانب پيغمبر بوده و آنحضرت هم از جانب خدايتعالى ميفرمود.
لقب اميرالمؤ منين حضرت على عليه السلام است
لقب اميرالمؤ منين مخصوص حضرت على (ع ) است و كسى حق ندارد كه اين نام
را بر خود نهد اما عامه و اهل سنت ميگويند كه خلفا در اين نام شركت
دارند و ميتوان بآنها اميرالمؤ منين گفت بلكه بعضى از آنها ميگويند اول
كسى كه باين نام معروف شد خليفه ثانى عمر بوده ولى آنچه در اخبار معتبر
خودشان وارد شده بر خلاف گفتارشان ميباشد.
سيدبن طاووس در انموضوع كتابى نوشته كه تمام اخبار آنرا از عامه نقل
مينمايد و دويست و بيست حديث از طرق آنها نقل ميكند كه نام اميرالمؤ
منين مخصوص على ست و خدا اين لقب را به على مرحمت فرمود و بعد سيد
ميفرمايد كه من استقصار جميع اخبار را ننموده ام بنابراين ما چند حديثى
از آن كتاب نقل ميكنيم .
حديث اول
خدا اين لقب را براى على (ع ) قرار داد و بحضرت آدم هم جريان را بيان
فرمود: ((ابوالفتح كاتب اصفهانى
)) در كتاب خصايص از ابن عباس نقل ميكند
كه چون حقتعالى آدم را حقتعالى فرمود و روح در او دميده شد عطسه كرد،
خدا به او الهام فرمود كه بگويد: الحمدالله رب العالمين . بعد خدا به
او فرمود: يرحمك ربك چون ملائكه او را سجده كردند او بخود باليد و گفت
خدايا آيا هيچ خلقى آفريده اى كه محبوبتر از من بسوى تو باشد جوابى
نشنيد، ثانيا گفت و جوابى نشنيد در مرتبه سوم كه گفت خطاب رسيد بلى اى
آدم خلقى دارم كه محبوبتر است نزد من از تو و اگر آنها نبودند تو را
نمى آفريدم ، گفت خدايا آنها را بمن نشان ده ، به ملائكه حجب وحى رسيد
كه رفع كنيد تا آدم ببيند چون آدم نگاه كرد پنج شبه ديد كه در جلوى
عرشند گفت خدايا اينها كيانند؟ خداى تعالى فرمود اى آدم اين محمد
پيغمبر من است و اين على اميرالمؤ منين است كه پسرعم پيغمبر من و وصى
او است و اين فاطمه دختر پيغمبر من است و اين حسن و حسين پسران على و
فاطمه ميباشند، آنگاه فرمود كه اى آدم اينها از اولادان تو هستند آدم
خوشحال شد و چون ترك اولى كرد گفت : يا رب اسئلك بمحمد و على و فاطمة و
الحسن و الحسين لما غفرت لى و خدا بواسطه اين كلمات او را آمرزيد.
حديث دوم
پيغمبر (ص ) به على (ع ) اميرالمؤ منين ميگفت ، ((ابن
مردويه )) از ((انس
بن مالك )) روايت ميكند كه گفت حضرت
رسالت در خانه ام حسبيه دختر ابوسفيان تشريف داشتند به
((ام حسبيه )) فرمودند كه
در كنارى برو كه مرا حاجتى است . آنگاه آب وضو ساخت ، بعد فرمود اول
كسى كه از اين در درآيد اميرمؤ منان و سيد عرب و بهترين اوصياء است .
انس ميگويد من گفتم ايكاش يك مردى از انصار ميآمد كه ناگاه على وارد شد
تا كنار رسول خدا نشست تا آخر حديث .