شرح زيارت جامعه كبيره (ترجمه الشموس الطالعه)

علامه سيد حسين همدانى درود آبادى
مترجم : محمد حسين نائيجى

- ۱۱ -


علاوه اين كه خداوند به اشياء قبل از وجود خارجى آنها علم داشت ، بلكه علم خداى تعالى ازلى و عين ذاتش مى باشد، پس چگونه ممكن است كه معناى حدثى (مصدرى ) و يا صور حاصله عين ذات او باشد؛ پس به ناچار يكى از اين دو امر لازم است : 1 - ازليت اشياء 2 - حدوث علم خداى تعالى در نظر بدوى بر برخى از آيات مثل : اءحسبت الناس اءن يتركوا اءن يقولوا آمنا و هم لا يفتنون ؛(217) آيا مردم گمان بردند كه با اين گفته كه ايمان آورديم به حال خود گذاشته مى شوند و امتحان نمى گردند. و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين ؛(218) كسانى كه پيش از ايشان مى زيستند را آزموديم ، پس خدا بايد كسانى را كه راست گفتند بداند و كسانى را كه دروغ گفتند بشناسد.
و فرمود: و ليعلمن الله الذين آمنوا و ليعلمن المنافقين ؛(219) خداوند بايد كسانى را كه ايمان آورده اند بشناسد و بفهمد منافقان كيانند. در اين چهار فعل (ليعلمن ) كه براى انشاء است دلالت مى كند كه هنوز آنها وقوع نيافته اند.
و نيز خداى تعالى فرمود: و تلك الايام نداولها بين الناس و ليعلم الله الذين آمنوا و يتخذ منكم شهداء...(220) و اين روزها را بين مردم دست بدست مى گردانيم تا خداوند كسانى را كه ايمان آورده اند بشناسد و از شما شاهدانى بگيرد.
و فرمود: اءم حسبتم اءن تدخلوا الجنة و لما يعلم الله الذين جاهدوا منكم و يعلم الصابرين ؛(221) آيا گمان كرده ايد كه داخل بهشت مى گرديد در حالى كه هنوز خداوند كسانى از شما را كه جهاد كرده اند نمى داند و صابران را در نيافته است . زيرا آيه نخست مثل دو آيه اول و دوم علم خدا را در دو موضع نفى مى كنند، در حالى كه بديهى است كه علم خداى تعالى به اشياء قبل از حدوث ازلى است و امثال آن در قرآن كريم فراوان است اكنون به توفيق كسى كه همه عنايات را تنها او مى بخشد رمز اين آيات را مى گشاييم ، شما در گذشته تفاوت بين رحمت رحمانيه و رحمت رحيميه را فهميديد و اين كه صفات داراى مراتب و اعتباراتى اند:
اعتبار و مرتبه اول : اين است كه صفت عين ذات مى باشد معناى اين كه ذات به لحاظ اين كه ذات است از همه چيز كفايت مى كند. به معناى اين است كه ذات موجود است نه به وجود، عالم است نه به علم ، حى است نه به حيات ، چنان كه مولاى ما اميرالمومنين در خطبه وسيله فرمود: علم وى به ادات و آلاتى نيست كه بدون آن نتواند علم پيدا كند، بين وى و معلومش ‍ علمى ديگر نيست كه به آن عالم به معلومش گردد.
اعتبار دوم : اين كه صفات حق تعالى متعددند و آنها عبارتند از: علم و قدرت و حيات و وجود و سمع و بصر، در هر كدام از اين صفات بايد امرى اعتبار شود كه هر صفتى از آن در عرض صفت ديگر باشد. پس به ناچار بايد ذات در عالم صفات به حجابى محجوب گردد، آن حجاب باعث تنوع و گوناگونى صفات مى گردد و هر صفتى در عرض ديگرى قرار مى گيرد. اين عالم ، عالم تجلى اسم مستاءثر به جلوه هاى صفات است .
اعتبار سوم : اين است كه هر صفتى مثلا علم ، ذاتى اسم مستاءثر است ، و به نادانى بدل نمى شود، لذا به اين اعتبار به ذات ((عليم )) گفته مى شود، و اين اسم دلالت دارد كه مبداء اشقاق آن ذاتى موصوف است بدون اعتبار احتجاب آن به اسماء نوعيه اى كه هر يك از آنها رب هر يك از انواع علوم متباينه اند.
اعتبار چهارم : احتجاب اسم مستاءثر به اين حجاب هاست پس به اعتبار ياد شده از وى به مثل اسم عالم تعبير مى شود، اين اسم دلالت مى كند كه موصوف آن در صدد تنزل از قوه به فعل است بدون اين كه اعتبار بالفعل شدن آن شود، به طورى كه مى توان از فعليت مبداء و از صدورش از موصوف و از وقوعش بر مفعول خبر داد به طورى كه مفعول مصداق و محل انجام فعل در عرض مصداق ديگر مى گردد.
اعتبار پنجم : فعليت اسم مزبور به لحاظ ياد شده است ، پس به اين اعتبار مى توان از موصوف خبر داد كه مثلا دانست و مى داند، در حالى كه در آن مراحل نمى توانستيم چنان خبرى بدهيم ، زيرا اين مرتبه فعل است و قبل از صدور فعل از صدور آن از فاعل نمى توانستيم خبر دهيم ، اگر چه مبداء ذاتى موصوف بوده باشد. زيرا مى دانيد كه اگر كسى ملكه فقاهت و اجتهاد را در بالاترين مرتبه داشته باشد ولى مشغول اجتهاد و استنباط نشده باشد، نمى توان از او نفى علم كرد و نادانى را براى او ثابت كرد، بلكه عليم و عالم را براى او اثبات مى كنيم و بدان حكم مى نماييم ، لذا مى گوييم وى چون عليم و عالم است مى تواند قضاوت كند، و هر چه كه بر فقيه جايز باشد براى او ثابت است . و نيز مى توانيم از او خبر دهيم كه دانست و مى داند، و يا همانند چنين خبرهايى درباره او مى توان داد.
اكنون كه مطالب فوق را دريافتى پس اعتبارى كه اسم مستاءثر بدان محتجب شده و لذا علم در عرض قدرت و ديگر صفات قرار گرفت . اين اعتبار همان احاطه وى به مفاتيح اشياء است ، و آن وجودات ماهيات متمايز در عالم تمايز معلومات مى باشد، اين مرتبه همان مرتبه چهارم حقيقت نبوت است كه در آيه شريفه : و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو؛(222) و به نزد او كليدهاى غيب موجود است كه جز او كسى آن را نمى داند. به آن اشاره شده است ، اين مرتبه اى است كه قابل اشاره وجودى جز در آن عالم نمى باشد، و او در هر شى ء مفتاح همه مراتب و مبداء همه عوالمش مى باشد و جوهر همه عوارض آن همان مرتبه كتاب است ، اين مرتبه كتاب از همان خصال هفتگانه اى است كه در روايت حضرت ابو عبدالله امام صادق (عليه السلام ) و ابوالحسن بيان شد، در آنجا بيان كردند كه هر چيز در آسمان و زمين به كمال نمى رسد مگر به مرتبه كتاب پس مرتبه كتاب مرتبه اى است كه همه اشياء در عالم الهى تعين پيدا مى كند و مرتبه غيب همه اشياء است ، آنگاه به مشيت الهى و اراده و قدر و قضا و اذن و اجل خداوند در عالم خلق متعين مى گردد، بدون اين كه مراتب آن معين گردد و شؤ ون آن معلوم شود، پس همه مراتب عالم ابر در وى منطوى است ، لذا در تعيين هر مرتبه و شاءنى بايد خصال هفت گانه اعمال گردد.
پس معناى علم خدا اين است كه خداوند مرتبه غيب اشيا و معلوماتش را تميز و تشخص داد، ولى نه به اين معنا كه تميز و تشخص آنها به گونه اى باشد كه در عرض شى ء ديگر به اين و آن اشاره شود و در عين حال خداوند احاطه علمى به آنها دارد، چنانكه مفاد آيه شريفه : و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو چنين است .
پس از اين كه تعبير به ((عنده )) كرد براى فهماندن اين است كه اسم مستاءثر وى بر آنها احاطه دارد، و از اين كه به (لا يعلمها الا هو) به آن اشاره كرد تا بفهماند كه تشخص دادن مفاتح مزبور در آينده ويژه حق تعالى است ، لذا هم اكنون تشخص علمى ندارد و در ضمن دلالت دارد كه معلومات حدوث پيدا مى كنند، و در عين حال علم وى به آن ها احاطه دارد، پس احاطه علمى حق تعالى به اشياء مستلزم وجود آنها نيست و علت تامه براى تعين آنها نمى باشد، بنابراين احاطه علمى نه در عالم الهى باعث تعين آنهاست و نه در عالم خلق و هنگامى كه در عالم حق - تبارك و تعالى - تعين يافت به واسطه مشيت و اراده و قدر و قضا و اذن و اجل در عالم خلق تعين مى يابد، ولى در اين مرحله هنوز مراتب آن تشخص نيافته و شؤ ون آن متعين نمى باشد.
آنگاه به آن هفت خصال الهى (مشيت و اراده ...) تك تك مراتب تشخص ‍ مى يابند، بنابراين احاطه علمى حق با نفى علم در گذشته و آينده منافاتى ندارد.
مثالى براى احاطه علمى حق تعالى
اگر خواهى اين مطلب را روشن نماييم : اقيانوسى را در نظر آور كه همه مخلوقات گذشته و آينده تا انقراض دنيا از آن مى نوشند، تا هنگامى كه سهمى براى اهل مشرق و يا اهل مغرب جدا نشده آيا مى توان به بخشى از اقيانوس اشاره كرد و گفت : آن سهم اهل مشرق و يا اهل مغرب است ؟! و آيا مى توان سهميه ايشان را از دريا نفى كرد؟ و اگر سهميه هر يك معلوم شد آيا مى توان به آن اشاره كرد و گفت اين سهم فلان اقليم از مشرق و يا بهمان اقليم مغرب است ؟ آيا مى توان سهم ايشان را نفى كرد؟ و نيز اگر سهميه چنين اقليم هايى معلوم شده باشد، ولى آيا مى توان به آن اشاره كرد و گفت سهميه فلان دولت و فلان ملت و فلان شهرها اين است ؟ و نيز اگر براى عده اى سهميه جدايى در نظر گرفتند، تا هنگامى كه سهميه تك تك افراد جدا نشده آيا مى توان به آن اشاره كرد و گفت سهم فلان و بهمان اين است و نيز آيا مى توان سهميه ايشان را نفى كرد، پس تا هنگامى كه زيد از آن آب ننوشيد نمى توان آن كاسه را سهميه زيد دانست ، و نيز نمى توان سهميه زيد را از آن كاسه نفى كرد. زيرا سهميه زيد با توجه به اين اسم از حدى كه سهميه وى برداشته انتزاع مى شود، و نه از هويت آب ، لذا قصه در همه اشياى محدود چنين است و اصلا تا زمانى كه سهميه زيد معلوم نشده و به مشخصات مميزه تشخص نيافت نمى توان حكم به وجود آن كرد، اما مى توان به آن احاطه كرد، زيرا احاطه به هويت ممكن است و لازم نيست هويت تشخص هاى گوناگون پذيرفته باشد، پس مثال ما براى اين بود كه ممكن است احاطه بر چيزى ممكن باشد ولى آن چيز هنوز تعين حدى پيدا نكرده باشد.
به عبارت ديگر: علم به هويت هاى اشياء تعلق مى گيرد و متعلق دانستن اشياء در ماضى و مستقبل (علم و يعلم ) دانستن اشياء به مشخصات و تعينات است ، بنابراين بين اثبات علم و بين نفى علم (در گذشته و آينده ) تنافى ندارد، همين مطلب در خطبه حضرت على (عليه السلام) به روايت كافى (223) از فتح بن جرجانى آمده است وى گفت : من با حضرت ابوالحسن در يك مسير حركت مى كرديم ، تا اين كه فرمود: كان ربا اذ لا مربوب ، و الها اذ لا ماءلوه ، و عالما اذ لا معلوم ، و سميعا اذ لا مسموع ؛ وى پروردگار بود در آن هنگام كه هيچ مربوبى نبود، و معبودى بود كه هنوز عابدان نبودند، و دانايى بود كه هنوز دانسته ها محقق نبودند، و شنونده اى بود به هنگامى كه شنيده ها نبودند. و تتمه اى در روايت ديگر از على بن ابراهيم (224) نقل شده و آن اين است : عالم اذ لا معلوم ، و خالق اذ لا مخلوق ، و رب اذ لا مربوب ؛ دانا بود در زمانى كه هنوز معلوم نبود، آفريننده اى بود كه هنوز آفريده اى نبود، پروردگارى بود كه هنوز پروريده اى نبود. پس مراد حضرت اثبات مراتب چهارگانه اين صفات براى حق تعالى است ، و مى خواهد نفى تنزل آنها به مرتبه پنجم كند.
مرتبه پنجم مرتبه وقوع فعل از فاعل بر مفعول است ، در اين مرتبه مى توان نفى صفات كرد و در عين حال كه مبداء اشتقاق موصوف را براى او اثبات مى كنيد، چنان كه در بنا و نجار مادامى كه بنايى نكرده و سرير را نساخته مى توان گفت كه وى هنوز كارى نكرده و نفى اين كار (يعنى مرتبه پنجم ) مستلزم نفى مراتب چهارگانه نيت ، و حتى مستلزم نفى يك مرتبه هم نيست . لذا ابو عبدالله امام صادق (عليه السلام) (در روايت كافى (225) از ابو بصير) به همين مطلب اشاره دارد: قال سمعت اءبا عبدالله يقول : لم يزل الله - عزوجل - ربنا و العلم ذاته و لا معلوم ، و السمع ذاته و لا مسموع ، والبصر ذاته و لا مبصر، والقدرة ذاته و لا مقدور، فلما اءحدث الاءشياء و كان المعلوم وقع العلم منه على المعلوم والسمع على المسموع و البصر على المبصر والقدرة على المقدور؛ پيوسته خداى - عزوجل - پروردگار ما بوده و علم عين ذات او بوده در حالى كه هنوز معلوم نبوده و سمع ذات او بود ولى هنوز مسموع وجود نيافته بود و بصر عين ذات او بود و هنوز مبصرى نبود و قدرت ذات او بود و هنوز مقدورى نبود، هنگامى كه اشياء را آفريد و معلوم تحقق يافت علم وى به معلوم و سمع وى به مسموع و بصر وى بر مبصر و قدرت وى بر مقدور تعلق گرفت .
پس مثال ما براى بيان همين مقدار خوب است گرچه مثال از جهات ديگر با مورد ما تفاوت دارد.
در چگونگى تعلق علم به حوادث آينده
و از اينجا ظاهر شد كه كسانى كه مى گويند: خداوند داراى دو علم يعنى : 1 - علم قديم 2 - علم حادث مى باشد، دچار اشتباه شدند و منشاء اشتباه ايشان توجه نكردن به مراتب اشياء و تمييز ندادن حدود صفات و اعتبارات آنهاست و اين كه هر هياءتى به يك اعتبار غير از اعتبار ملحوظ در هياءت ديگر است .
اكنون دليل ديگر بر اين مطلب كه ((متعلق علم هويت هاى اشياء است و متعلق علم به ماضى و مضارع (علم و يعلم ) مشخصات مميزه اشخاص از يكديگر است و نه مراتب و شؤ ون آنها)) اين است كه همه اديان اتفاق دارند كه علم حق به اشياء ازلى است و نيز خداى تعالى بعد از خلقت اشياء به همه مراتب و شؤ ون آنها علم دارد، در اين صورت چگونه ديگر اسماء و صفات از قبيل خالق و بارى و مقدر و مدبر و مصور و موجد و سميع و بصير و خبير و... تا هزار اسم مجال بروز دارند، معناى اين كه علم از صفات ذات است و آن را از خداى تعالى ازلا و ابدا نمى توان نفى كرد برخلاف ديگر صفات فعلى چيست ؟ و نيز معناى اين كه همه موجودات در آسمان ها و زمين بر خصلت هاى هفت گانه علم و مشيت و اراده و قدر و قضا و اذن و اجل هستند چيست ؟ اگر كسى گمان برد كه مى تواند اين قاعده را نقض كند كفر ورزيده است . بلكه از عالم (عليه السلام) در روايتى كه در كافى (226) نقل شده و حديث به اينجا رسيد كه فرمود: فلله تبارك و تعالى البداء فى ما علم متى شآء...؛ خداى تعالى هرگاه بخواهد در آنچه مى داند تجديد نظر مى كند. يعنى بعد از تنزيل از علم تميز معلومات به عالم مشيت كه عالم وجود كلى است بداء را مى پذيريد، نه در عالم تميز معلومات .
خداى تعالى فرمود: يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده اءم الكتاب ؛(227) خداوند آنچه را بخواهد محو كند و آنچه را بخواهد اثبات مى كند، و ام الكتاب به نزد حق تعالى است .
مراد اين است كه معلوماتى كه به عالم مشيت رسيده را محو مى كند و در همين عالم چيز ديگرى را اثبات مى كند، ولى در عالم تميز معلومات محو صورت نمى گيرد، بلكه آنچه محو مى شود و اثبات مى گردد در آنجا وجود دارند و آن عالم ام الكتاب و لوح محفوظ است .
در معناى بداء
پس از آنچه ياد كرديم معلوم مى شود كه خداى تعالى در آنچه مى داند بداء حاصل مى كند، لذا مى تواند اراده كند و محو كند و چيزى ديگرى را بخواهد و هرگاه خواست مى تواند تقدير نمايد و مى تواند محوش كند و چيزى ديگرى را بخواهد و هرگاه مقدر نمود مى تواند قضا نمايد و يا آن را محو كند و چيز ديگرى را تقدير نمايد، و هنگامى كه قضا به چيزى تعلق گرفت نيز مى تواند آن را امضا كند و يا آن را محو كند و چيز ديگرى را قضا نمايد، و هنگامى كه امضا كرد مى تواند آن را در عالم عين ايجاد كند و يا آن را محو كند و چيزى ديگرى را معين نمايد، و هنگامى كه معين كرد و ايجاد نمود ديگر بداء نيست ، پس معلوم در عالم تميز معلومات بر عالم مشيت محيط است ، و هر چه خواست آن چيز مصداقى از مصاديق و جزيى از جزييات آن است ، و همين مطلب در باب مشيت و ديگر عوالم از عالم هاى اراده و عالم قدر و عالم قضا و عالم اذن و عالم اجل مى آيد، همه آنها محيط بر مادون بوده و به سان احاطه جنس عالى نسبت به جنس سافل و جزييات اضافيه بر مادون محيطند، اگر متعلق علم اشياء متعين مى بود راهى براى بداء در آنچه خدا مى دانست نبود تا خداوند به هر هنگام بخواهد آن را دگرگون كند، بلكه اصلا توقف معلومات بر مشيت و ديگر خصال معنايى نداشت . زيرا علم به آن تعلق گرفته بود و نيازى به مراحل پايين نبود.
اگر گويى : لازمه سخن شما اين است كه اشياء به طور متين و مشخص براى خداى تعالى معلوم نيستند، بلكه بعد از وجود معلوم مى گردند! گويم : اگر معلوم نبودن اشياء نادانى و جهل خداوند است ، ما از اين گفته به خدا پناه مى بريم ، بلكه از اين جنبه علم قبل از حدوث خداوند همانند بعد از حدوث آن است و حدوث اشياء بر دانش خداوند نيافزود، زيرا دانستيد خداوند در عالم صفات به آن ها علم داشت . و اگر مراد از اينكه اشياء براى خدا معلوم نبودند اين است كه اشياء عينا و شخصا در نزد خداوند نبوده اند، (ما نه تنها قائل به آن هستيم بلكه ) با اين قول به خداوند تقرب مى جوييم ، زيرا اشياء مخلوق و حادثند، و بعد از پياده شدن همه اسماء حسنى از قبيل صفات ذات و صفات فعل در آنها به مرتبه غيبت رسيده اند، ولى بنابر سخن شما بايد اشياء عينا قديم و ازلى باشند و همه صفات فعلى از مرحله فعليت خارج شوند، و هرگز بداء در آنها راه پيدا نكند، زيرا علم حق تعالى نمى تواند دگرگون شود.
اگر گويى : علم به اشياء به معناى حضورشان در نزد خداست لازمه آن قدم اشياء نيست زيرا مراد از حضور اشياء به نزد حق تعالى اين است كه براى خدا زمان ها تفاوتى ندارد و زمان ماضى و حال و آينده يكسان است و اشياء زمانى در زمان وجود خود براى خدا حاضرند، گرچه در اعيان موجود نباشند، پس اگر اشياء در زمانى موجود شوند و در زمانى نبوده اند منافات با حضورشان نزد حق تعالى ندارند.
گوييم : اين سخن شما كه در زمان گذشته و حال و آينده به نزد خداوند يكى است مورد پذيرش و مسلم است ، وليكن گويى : آيا زمان آينده با همه حوادث شخصا و عينا در عالمى در عوالم موجود است ؟ يعنى زمان آينده با حوادث به طور مشخص و معين قابليت اشاره مثلا در عالم الهى دارد و يا اينكه معدوم است و امكان اشاره ولو در عالم الهى و به اشاره الهى به آن نيست .
اگر گويى : زمان آينده مثلا در عالم الهى موجود است بنابراين ازلى است و لازمه آن اين است كه در ازل با خداوند چيزى بوده است و اگر گويى در آن عالم به اشاره الهى نيز موجود نيست در اين صورت چه چيزى در آن عالم به نزد خدا حاضر بود؟
پس روشن شد كه علم حق تعالى عبارت از اسم مستاءثر خداست ، به عبارت ديگر اينكه علم خدا به حقايق و انيت هاى اشياء كه بر آنها اسم ((شى ء)) اطلاق مى شود احاطه دارد و بعد از وصول به مرتبه معلوم و تميز از ديگر معلوماتى كه در عرض آن است يعنى بعد از تنزل در مرتبه معلوم و در عالم الهى قابليت اشاره در عالم خلق پيدا مى كند، بنابراين پس از اينكه مشيت و ديگر خصلت هاى هفت گانه الهى در اشياء تاثير گذاشتند و در عالم خلق موجود شدند شايسته اشاره در عالم خلق شدند، چنان كه در شرح قول مصنف ((و موضع الرسالة )) در شرح حديث حدوث اسماء بيان شده است .
در اين كه ائمه مظهر علم خداوندند
و اين مرتبه يعنى مرتبه معلوميت در عالم الهى و مرتبه غيب همه اشياء به منزلت علم به ديگر مراتب در عالم خلق است و به غير از حق تعالى هيچ كس بر اين مرتبه احاطه ندارد، چنان كه فرمود: و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو؛(228) و كليدهاى غيب نزد پروردگار است و جز او هيچ كس بر آن آگاهى ندارد. و اين مرتبه يعنى مرتبه غيب همه اشياء اولين مرتبه ظهور وجودات در عالم خلق و مرتبه مفتاح براى خلق است .
آن گاه بعد از تنزل آن به عالم مشيت كه عالم وجود مطلق است ظرف و خزينه هاى علم آن محمد و آل طاهرين او (عليهم السلام ) هستند، چنان كه از كتاب خرائج (229) از امام زمان (عليه السلام) نقل شده كه درباره مفوضه از آن حضرت پرسيدند، فرمود: ((ايشان دروغ گفتند، بلكه دلهاى ما ظرف مشيت خداى - عزوجل - مى باشد، به هنگامى كه خداوند بخواهد ما مى خواهيم ، آنگاه آيه شريفه : و ما تشاؤ ن الا اءن يشاء الله ؛(230) نمى خواهيد و اراده نمى كنيد مگر اينكه خداوند بخواهد. را تلاوت فرمود. اين همان غيبى است كه خداى تعالى آن را به كسانى كه از ايشان خشنود است اظهار مى نمايد، چنان كه در كافى (231) از امام باقر (عليه السلام) در سخن حق تعالى : عالم الغيب فلا يظهر على غيبه اءحدا الا من ارتضى من رسول (232) و برغيب خويش كسى را آگاه نمى كند مگر كسانى به سان پيامبران كه از ايشان خشنود بود. و در خرائج (233) از امام رضا (عليه السلام) درباره اين آيه آمده است : ((پس رسول خدا مورد رضايت خداوند است و ما وارثان آن پيامبريم كه خداوند وى را بر آنچه از غيب كه مى خواست آگاهانيد، به همين خاطر ما گذشته ها و آينده ها را تا روز قيامت فهميديم و اين علمى است كه خداوند خواسته كه ايشان را در اين سخن خويش بر آنها احاطه دهد. ولا يحيطون بشى ء من علمه الاشر بما شآءب ...؛(234) خداوند به معلوماتى كه به ايشان رسيده و ايشان را بر آنها احاطه داده به مرتبه مشيت رسانده است .
و نيز سخن حق تعالى : و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو و يعلم ما فى البر و البحر و ما تسقط من ورقة الا يعلمها و لا حبة فى ظلمات الاءرض و لا رطب و لا يابس الا فى كتاب مبين ؛(235) در نزد او كليدهاى علم است كه جز او نمى داند، و آنچه در خشكى ها و درياهاست مى داند، و هيچ برگ درختى نمى افتد مگر خداوند آن را مى داند، و هيچ دانه اى در تاريكى هاى زمين نمى افتد وتر و خشكى نيست مگر اين كه او آنها را مى داند. در اينجا خداوند احاطه به ((مفاتح الغيب )) را ويژه خودش قرار داده است و جز او كسى نمى تواند آنها را از همديگر متمايز سازد، آنگاه فرمود: هر دانه وتر و خشكى از عالم غيبى كه عالم تميز معلومات است به عالم شهادت تنزل كرده است و به نامى ناميده شده در كتاب مبين قرار دارد، يعنى : آشكار كننده عالم غيب از عالم شهادت و جدا كننده علم حق از عالم خلق و تفاوت و فرقان عالم وجوب از عالم امكان . و اين كه خداى تعالى فرمود: و كل شى ء اءحصيناه فى امام مبين ؛(236) و همه اشياء را در امام مبين شماره كرده ايم . خداى تعالى شمارش (و معلوم و مشخص كردن ) همه اشيا را كه امكان شمارش دارند و به نامى ناميده مى شوند به امام مبين اختصاص داده است .
امام مبين كيست ؟
امام مبين در برخى روايات به اميرالمومنين (عليه السلام) تفسير شده است ، در معانى الاخبار(237) از امام باقر (عليه السلام) از پدرش از جدش ‍ روايت شده كه هنگامى كه اين آيه و كل شى ء اءحصيناه فى امام مبين بر رسول خدا نازل شد، ابوبكر و عمر از جايگاه خويش برخاستند و پرسيدند: يا رسول الله ! آيا مراد از امام مبين تورات است ، فرمود: خير، پرسيدند: آيا مراد انجيل است ؟ فرمود: خير، پرسيدند: آيا مراد قرآن است ؟ فرمود خير، آنگاه گفت : اميرالمومنين در اين هنگام روى آورد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: امام مبين اين است كه خداوند علم همه اشياء را در وى شماره كرده است .
و در احتجاج (238) از پيامبر در حديثى روايت شده است كه فرمود: مردم ! هيچ دانشى نيست كه خدايم آن را به من آموخته باشد و من آن را به على نياموخته باشم و خداوند آن دانش را در من احصاء كرده است ، و هر علمى كه من آموختم در امام متقيان آن را احصاء و شماره كرده ام و هيچ دانشى نيست مگر اين كه من به على آموختم . به هنگامى كه اشياء به عالم مشيت كه وعاى آن محمد و آل طاهرين (عليهم السلام ) آن حضرت هستند رسيد. رسيدن به عالم اعيان موقوف بر تنزيل به عوالمى است كه همه موجودات سماوى و زمينى منوط به آنها هستند و مى توانند بداء بپذيرند.
پس اخبارى كه دلالت دارد كه ايشان علم گذشته و آينده و آنچه خواهد شد را دارند معنايش اين است كه علم نازل شده به عالم مشيت كه محيط بر همه وجودات است كه از آن به اضافه اشراقيه تعبير مى شود كه ايشان وعاى آنند آنگاه در هر سال سر عالم در عالم امام در شب هاى قدر بر او نازل مى شود، آن عوالم سه گانه عبارتند از: عوالم مشيت ، ارادت و قدر، و سه عالم ديگر باقى مانده يعنى عوالم قضا در شب هاى جمع و عوالم اذن در ايام و سپس در ساعاتى كه اجل آنها رسيده بر ايشان نازل مى شود. اجل آنها زمانى مى رسد كه خودشان شخصا در آن ساعات به عوالم خويش ‍ مى روند، و يا در اوقات ديگرى كه خداى - عزوجل - آن را معلوم كرده و ايشان آن را مى دانند، به آن عالم مى روند.
در زيادت لحظه به لحظه علم امام
پس اخبارى كه بر نفى علم دلالت دارد نگاه به عدم بلوغ اشياء و عدم تنزل آنها به آن عوالم در عالم امام دارد، مثل اخبار شب هاى قدر و اخبار شب هاى جمع و اخبارى كه دلالت دارد كه بهترين دانش هاى ايشان آن است كه لحظه به لحظه نو مى شود، و اخبارى كه نفى علم غيب از امامان مى كند، مثل حديث جاريه و اخبارى كه دلالت مى كند كه اگر دانش ايشان زياد نمى شد علم ايشان پايان مى يافت ، و اخبارى كه دلالت مى كرد بر ايشان كه ايشان به هنگامى كه بخواهند بدانند مى دانند، و اخبارى كه دلالت دارد بر اين كه دانش براى ايشان باز شود و تفصيل مى يابد و مى فهمند و بسته و مجمل مى شود و نمى دانند.