شرح زيارت جامعه كبيره (ترجمه الشموس الطالعه)

علامه سيد حسين همدانى درود آبادى
مترجم : محمد حسين نائيجى

- ۳ -


مبادا ادعاى پيوند و معرفت ايشان را بنمايى ؛ زيرا اين معرفت نورى است كه تاريكى ها را مى تاراند و نابينايى ها را مى زدايد و انسان خود بر خويشتن بيناست ، گرچه با ديگران عذرها آورد؛ زيرا خود من زمانى دراز ادعاى شناخت ايشان را مى كردم و مردم با من در مى افتادند و من با ايشان مى افتادم و ايشان با من مجادله مى كردند و من با ايشان جدال مى نمودم تا اينكه خداى تعالى پرده جهالت مرا دريد و از خواب گمراهى مرا بيدار ساخت و مرا براى طلب و خواست متنبه نمود، پس از خويشان ، فرزند و خانواده دورى گزيدم و با طالبان و كوشش گران دور، نزديكى كردم و به سوى بلد امين و مشهد مولايم و سيدم در دنيا و دين امير مومنان - كه بر او تحيت هاى رب العالمين باد - مهاجرت كردم .
ساليانى دراز بر من گذشت ولى مرا زاد و توشعه اى به هم نرسيد كه براى لقاء مالك روز جزا سزاوار باشد؛ دلم تنگ شده گويا با كارد آن را شرحه شرحه مى كردند، دوران سختى به درازا انجاميد و دشوار و دشوارتر گرديد ولى آرامشى روى نداد؛ زيرا احوال اهل زمان بر من روشن شد، عده اى افراط پيشه كه اگر نام خدا به ميان مى آمد دل هاى ايشان فرار مى كرد و وقتى ياد آل محمد (عليهم السلام ) بدون نام خدا به ميان مى آمد، ايشان خوشحال مى شدند و عده اى تفريط گر وقتى در فضيلت ايشان چيزى مى گفتند ناسپاسى كرده و برخى ، برخى ديگر را كافر و ناسپاس شمرده و لعن مى نمودند، اين سختى ها چندان بر من مجال را تنگ نمود تا اين كه جانم به لب رسيد و از اين كه به غير خدا راهى باشد مايوس شدم ، پس ‍ پيوسته از خوف گمراهى بر خويشتن مى گريستم و بامداد و شامگاه شكايت درد و اندوه خويش را به خدا مى بردم ؛ زيرا مطمئن بودم كه كسى به انابت به درگاه او روى آورد اجابت و عطوفت وى شامل حالش مى شود.
ناگهان ندايى شنيدم كه مى گفت : اى بيچاره ! چرا از وصى پيامبر ايمن و كتاب مبين به يادگار مانده اش و عترت پاكش روى گردان شده اى ، كتاب و عترتى كه هر كس تا روز قيامت بدان ها تمسك كند ايشان را هدايت مى كند؛ پس به ملازمت آن دو پرداختم و در اين كار نهايت تلاش خود را به كار گرفتم ، در حالى كه از نور آنها بهره مى گرفتم ، اما راهى به هدايت پيدا نكردم ؛ زيرا در آن دو اختلافات فراوان و روشن موجود بود، در اين هنگام شكيبايى از دست برفت و از تلاش و كوشش دست كشيدم ، پس گفتم : منزّهى تو، تو بى نيازى و من نيازمند؛ تو مولايى و من بنده ؛ تو راهنمايى و من گمراه ؛ ملكوت همه چيز به دست توست و من رهين گناهانم ، توان بر مهار خويش ‍ ندارم و توانا بر جلب نفعى نيستم ، اگر گمراهى ام اندكى در مملكت تو مى افزايد و قضاى تو بر آن جارى شده با كمال ميل قضاى تو را مى پذيرم و به آن خوش آمد مى گويم .
پروردگارا! آيا اين چنين بى نياز با نيازمند و عزيز با ذليل و پادشاه با اسير رفتار مى كند! قسم به عزتت كه اگر مرا از درگاه خويش برانى از درت بر نمى خيزم و از سپاس گويى تو دست بر نمى دارم ، زيرا بر دلم معرفت به وجود بخششت الهام شده .
اى بلند مرتبه و گرامى ! مرا و خانواده ام را بيچارگى فرا گرفته ؛ پس كالايى اندك كه از خودت به وام گرفتم به نزد تو آوردم ، پس كيلى تمام به ما بده و بر ما صدقه ده ، اى دوستار صدقه دهندگان !
در اين كه جام را از امام رضا گرفت
پيوسته حال من بر اين منوال بود تا اينكه شبى مولا و سيدم حضرت ابوالحسن امام رضا - كه تحيت و درود خداوند بر او و پدران پاكش باد - را در خواب ديدم ؛ با دو دليل امامت خود را براى من ثابت كرد و جامى به من داد، آن را گرفتم و نوشيدم و از خواب بيدار شدم و نمى دانم كه آيا اين از زمره خواب شمرده مى شود و يا اينكه از زمره وعده هاى خدا به مومنين يعنى الهام است ؛ در اين هنگام بر طبق عادت به قرائت قرآن و صحيفه و غير آن ها مشغول شدم ، پس نفس خود را غير از آنچه بود يافتم ، گويا معلمى مرا راهنمايى مى كرد تا من از آيات استنباط كنم و معانى پوشيده اخبار و آثار را به دست آورم و مثل اينكه قوه مميزه اى در من پيدا شد كه حق را از باطل جدا مى كردم و گويى نورى به من داده شده بود كه در تاريكى ها راه گشا بود، پس خداى تعالى توفيق زيارت و تشرف به مشهدش را به من ارزانى داشت حاجت خود از پيشگاه خدا را كمال اين عطايى كه به شفاعت آن حضرت به من داده شده قرار دادم و اين كه مرا از حزب اهل بيت و در زمره رحمت شوندگان به شفاعت ايشان قرار دهد، پس به خاطرم رسيد كه شكرانه اين نعمت را حديث آن بر ديگران بدانم ؛ زيرا خداى تعالى فرمود: و اءما بنعمة ربك فحدث (6) به همين خاطر كتابى در شرح زيارت جامعه ساختم و نام آن را ((الشموس الطالعة من مشارق الزيارة الجامعة )) يعنى خورشيدهاى تابان از افق زيارت جامعه ناميدم و ياورم خداست و اطمينان و اتكاى به وى دارم .
برادران من ! هوشيار باشيد و بر شما باد به اين كه به بيمارى خود پى ببريد؛ زيرا آن گاه در پى درمان خواهيد افتاد كه به بيمارى خود واقف شويد؛ زيرا دارو براى بيمار است و صدقه از آن فقير و هدايت براى گمراه ، شما را به خدا قسم مى دهم كه زود به تكذيب من مبادرت نكنيد و در اين سخن بيانديشيد لعل الله يحدث بعد ذلك اءمرا؛(7) تا شايد دستى از غيب برون آيد و كارى بكند. و براى شما آن را روشن سازد و يا كسى جهت ثواب اين سخن را بيان كند؛ زيرا همه دريافت هايى كه نصيب من شده بعد از زارى به درگاه خدا و خواست شفاعت از آل محمد (عليهم السلام ) بوده است ، چه بسا مراد از جمله اى بر من پوشيده مى ماند، آنگاه بعد از درخواست كمك از مولايم صاحب الزمان (عليه السلام ) در دلم آن چه را بايد مى نوشتم القا مى شد، البته هرگز خود را از خطا مصون نمى دانم و استدعا دارم كه غمض عين از اشتباهاتم كرده و آن را اصلاح نماييد، زيرا در اين ميدان بضاعتى اندك دارم و چه بسا مطلبى كه در خاطرم مى باشد درست است ولى تعبير نارساست ، پس از خدا كمك خواهم و او مرا كفايت مى كند و خوب وكيلى است ، هيچ نيرويى جز از آن خداى بلند مرتبه بزرگ نيست .
مقدمه (در اين كه الفاظ براى معانى واقعى وضع شده اند)
بدان كه الفاظ براى معانى واقعى (نفس الامرى ) وضع شده اند، توضيح اين كه وقتى فرزند خودت را زيد مى نامى ، آنگاه مى گويى : زيد خورد و سخن گفت و بيمار شد و سلامت يافت و شنيد و ديد و بلند شد و نشست و ايستاد و خوابيد و بيدار شد و خواب ديد و خشم گرفت و خشنود شد و دوست داشت و كينه ورزيد و دانست و نادان شد و زنده شد و مرد و موجود شد و معدوم گرديد و همين طور افعال و حالات و صفات و ملكات فراوان كه هر كدام به عضوى جسمانى و يا حواس ظاهر و باطن و قواى خيالى و وهمى و نفسانى و عقلى و خلاصه شؤ ون ذاتى مربوطند. آيا چنين مى پندارى كه اين نسبت ها نسبتى مجازى اند و يا اينكه لفظ زيد را در غير معنايش به كار گرفتى و يا زيد را در معانى گوناگون حقيقى به كار گرفتى و يا مجازى است آيا نمى بينى كه لفظ زيد را در معنايش به كار گرفتى و در اين موارد مجازى به كار نبردى ؟
بنابراين نه مجاز عقلى و نه مجاز لغوى و عرفى در كلمه زيد به كار نرفته ؛ بنابراين لفظ زيد براى معنايى وضع شده كه ذات زيد است كه مبداء همه مراتب است و آن معنا مفتاح ذات بوده يعنى حقيقت و وجود زيد كه خداوند زيد را بر آن سرشته و آن معنا وديعه اى الهى از حقيقت نبوت الهى است كه تنزلات و شؤ ون آن حقيقت الهى تماميت آن وديعه را تامين مى كند، هر كدام از اين تنزلات و شؤ ون داراى حكمى ويژه و لوازمى مخصوصند كه جز در موضوعات ويژه خود امكان بروز و ظهور ندارند.
اين مطلب درباره همه الفاظى كه وضع شده اند جارى است ؛ پس نسبت لفظ زيد به تمام مراتب زيد مثل نسبت مطلق لابشرطى به مواردش ‍ مى باشد، يعنى مواردى كه با قيود اخذ شده اند بشرط لايى گرديده اند، بنابراين اگر معنى خودش نه به لحاظ اطلاق لابشرطى و نه به شرط لايى تقييدى در نظر گرفته شود و لفظ آينه حاق خود معنى قرار گيرد و اگر اراده معناى مقيد از آن شود بايد به قرينه از قبيل خود حكم و يا غير آن اعتماد شود، پس لفظ در اين معناى من حيث هو به اتفاق همه حقيقت است ، بنابراين اگر هزار قيد هم براى وى آورده و گفته شود: زيد موحد و نيكوكار و خير و نمازگزار است ، هر كدام از آنها مرتبه اى را نشان مى دهند، مثل اينكه توحيد از شؤ ون عقل و نيكوكارى وى از شؤ ون نفس و خيّر بودن وى از شؤ ون وهم و خيالش و نمازش از افعال جوارح زيد مى باشد در اين كلام مجاز عقلى و لغوى و عرفى به كار گرفته نشده است ، اين كلام درباره كسى كه به همه مراتب و احكام زيد آشناست بسيار روشن است ، اما درباره جاهل به مراتب و احكام زيد صحيح نيست گاه جاهل به آنها گمان برده كه لفظ زيد متشابه است و به داناى آنها نسبت تاءويل مى دهد، در حالى كه اگر خود جاهل به حقيقت زيد و مراتب و احكام ويژه هر مرتبه اى مطلع شود، خود وى نيز به سان آن دانا همين مطالب را استفاده مى كرده است .
در اين كه تاءويل به نظر عالمان تفسير است
پس حقيقت تاءويل عبارت از حمل لفظ بر معناى ظاهر لفظ مى باشد، اين معناى ظاهر به كمك قرينه اى است كه عموم مخاطبان به آن التفاتى ندارند و تنها كسى كه از حقيقت معنا و مراتب و احكام آن مطلع است به آن توجه دارد، بنابراين هر چه شخص داناتر باشد التفاتى بيشتر به معناى واقعى پيدا مى كند؛ لذا در بسيارى از روايات متشابه را تفسير كرده اند به اين كه متشابه آنست كه بر جاهل به معنا متشابه باشد، پس قصور از جاهل است و نه از دانايى كه معنا را استظهار مى كند و يا درباره آن سخن مى گويد: بعدا پژوهشى افزون بر اين در هنگام تفسير اين سخن ان اءرواحكم و نوركم و طينتكم واحدة خواهيم كرد؛ پس نسبت قرآن و اخبار به مردم بسان توقيع پادشاهى است كه به رعاياتش فرستاده و سفير اعظم خود را فرمان داده كه آنها را براى مردم بخواند در آن توقيع و نامه چنين آمده : ((مرا در فلان مكان گنجى است كه در آن خواسته هر كس فراهم است و چشم نواز و بى نياز كننده هر واردى است به طورى كه همه آرزوها را بر مى آورد، پس مردم در اين ميدان گوى زنند و از هم سبقت گيرند)).
سفير نامه را در بين مردم بخواند. هر فرقه اى از مردم از قبيل ناشنوا و گنگ و شنواى نادان به لغات نامه ، و يا دانا به لغات و نادان به هيئات يا معناى تراكيب آن ، و يا داناى به نامه ؛ ولى نادان به محل اختفاى گنج مزبور، و يا داناى به محل اختفاى گنج ، ولى نادان به آلات حفر زمين ، و يا داناى به همه آنها و ندارنده آلات ، و يا دارنده آن ، اما ناتوان از رفتن به آن سو، و يا دارنده آلات اما غير مطمئن به راستگويى سلطان ، و يا مطمئن به صدق سلطان ، ولى كسى است كه امروز و فردا مى كند تا مرگ ، او را دريابد و يا كسى است كه همه آنها را داراست و مى رود و حفر مى كند و گنج را به دست مى آورد.
فرض ما اين است كه لغت مورد استفاده سلطان در نامه مزبور را همه كس ‍ مى توانند ياد گيرند و آلات مورد نياز حفر در دسترس است به اين كه دارندگان آنها و كسانى كه مى توانند حفر كنند و يا به سوى آن محل بروند مامور به كمك به ناداران و مستضعفان و ناتوانان هستند و اين كسان نيز فرمان بردار مولاى خويشند و در اين راه دريغى ندارند، پس آيا گمان مى كنى پادشاه عادل رؤ وف و دلسوز در رساندن فيوضات خويش به كسانى كه به خويش ستم روا مى دارند كوتاهى كرده است ؟ كسانى كه از دانايان آن چه ندانست نپرسيد و آن آن چه خود نداشت از دارندگان نخواست . در حالى كه سلطان چنين نكرده كه به برخى بدهد و به برخى ندهد و يا راه را به سوى برخى بدون ديگرى بندد و يا كوتاهى از جانب سلطان نبوده ، بلكه از ناحيه رعايا بوده است ؛ آيا نمى بينى آن كس كه به گنج دست يافت علاوه بر آن گنج نوشته شده ، مورد عنايت فوق العاده سلطان قرار گرفت ؟ پس وى چيزى را كه نمى دانسته از دانايان آموخت و آن چه را بر آن توانا نبود از توانايان مدد گرفت .
اين قصه درباره قرآن كريم و اخبار صدقه است ، مبادا بر همين ظاهر زندگى دنيوى اكتفا كنى و از آخرت غفلت نمايى ، در حالى كه خداى تعالى فرمود: و لقد ذراءنا لجهنم كثيرا من الجن والانس لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اءعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اءولئك كالاءنعام بل هم اءضل اءولئك هم الغافلون ؛(8) ما براى جهنم بسيارى از جنيان و مردمان را آفريديم ، ايشان دلى دارند كه با آن نمى فهمند و چشمى دارند كه با آن نمى بينند. ايشان گوش هايى دارند كه با آن نمى شنوند، اين عده بسان چهارپايان بلكه بدترند، همانا ايشان غافلند.
و فرمود: واصبر نفسك مع الذين يدعون ربهم بالغداة والعشى يريدون وجهه و لا تعد عيناك عنهم تريد زينة الحياة الدنيا و لا تطع من اءغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هواه و كان اءمره فرطا؛(9) و با آنان كه خداى خويش را به بامداد و شامگاه مى خوانند و خاطر او را مى خواهند، شكيبايى و استوارى كن و چشم خويش از ايشان باز مگير و از ايشان روى گردان مباش ، به اين كه زينت هاى زندگى دنيا را بخواهى و فرمان كسى را كه دلش را از ياد خويش ‍ غافل كرديم ، و پيروى از هوايش مى كند و كارش زياده روى است ، اطاعت كن .
و فرمود: يا اءيها الذين آمنوا اتقوا الله ولتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون ولا تكونوا كالذين نسوا الله فاءنساهم اءنفسهم اءولئك هم الفاسقون لا يستوى اءصحاب النار و اءصحاب الجنة اءصحاب الجنة هم الفائزون ؛(10) اى كسانى كه ايمان آورده ايد! تقوا پيشه كنيد، و هر نفسى در انتظار آنچه براى فردايش تهيه كرده باشد، پروا پيشه كنيد، خداى تعالى به آنچه انجام مى دهيد، داناست و خداى را از ياد بردند و خداى تعالى نفس ايشان را از ياد ايشان برده است ، همانا ايشان فاسقند، اصحاب آتش با اصحاب بهشت همسان نيستند، اصحاب بهشت رستگارند.
در ادب زيارت
بدان چون زيارت جامعه در فقيه و تهذيب نقل شده ؛ لذا تلاش در شناخت ناقلان اين زيارت چندان جالب نيست .
صدوق رحمة الله گفت : محمد بن اسماعيل برمكى گفت : موسى بن عبدالله نخعى ما را حديث كرد و گفت : به على بن محمد بن على بن موسى بن جعفر بن محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب (عليهم السلام ) گفتم : اى پسر پيامبر خدا! مرا سخنى كامل و رسا بياموز كه آن را به هنگامى كه يكى از شماها را زيارت مى نمايم ، بگويم ؟ فرمود: وقتى به در حرم رسيدى بايست و شهادتين را بگو، و در اين حال با غسل باش ، وقتى وارد شدى و قبر را ديدى پس بايست ، سى بار الله اكبر بگو، آنگاه اندكى پيش رو و در اين حال آرام و باوقار باش و گام ها را كوتاه بردار آنگاه بايست و سى بار تكبير بگو، آن گاه از قبر اذن بگير و چهل بار تكبير بگو تا به صد تكبير بالغ آيد، آن گاه چنين بگو... الحديث .
در حقيقت زيارت
بدان كه حقيقت زيارت تشرف به محضر امام (عليه السلام) است و چون انسان را مراتبى است ، اولين مرتبه جسمش و آخرين مرتبه وجود و حقيقت و اجزاى ساختارى وى مى باشد كه مراتب وى را كامل مى سازد (بزودى اين كلمه را شرح خواهيم كرد) و از آنجايى كه پاكى انسان بر پاداشت حقيقت عبوديت در تمام مراتبش مى باشد به اينكه آنچه را داراست به مولايش ‍ بسپارد و در راه اراده وى صرف نمايد، چنانچه معناى سخن حق تعالى : و ما خلقت الجن الانس الا ليعبدون ؛(11) ما جنيان و انسان ها را جز براى عبادت نيافريديم . همين است ؛ پس به هر اندازه از اين معنى غافل گردد و هواى خويش را به كار برد، طهارت و پاكى اش از بين مى رود و در هر مرتبه اى بايد آنچه را كه طهارت آن مرتبه را تامين مى كند، به كار برد.
در تفسير عرفانى طهارت و غسل و زيارت
و از آنجا كه زيربناى حقيقت عبوديت در داخل شدن تحت ولايت آل محمد (عليهم السلام ) و بيرون آمدن از ولايت دشمنان ايشان است ، پس به ناچار در مرتبه جسم بايد آبى را كه مظهر ولايت كليه در عالم اجسام است كه سازه هر ذى حيات است به كار بگيرد؛ لذا آب در سخن حق تعالى : قل اءراءيتم ان اءصبح ماؤ كم غورا فمن ياءتيكم بما معين ؛(12) بگو آيا اگر آب شما فرو رود، چه كسى آب گوارا را براى شما خواهد آورد. به امام (عليه السلام) تفسير شده است ؛ زيرا آب مظهر ولايت امام در عالم اجسام است ؛ لذا آن حضرت در ابتدا به غسل امر كرده ، زيرا طهارت با به كارگيرى جسم در غير خواست خدا و غفلت از حق تعالى زايل شده و با آب كه مظهر ولايت كليه در عالم اجسام است ظاهر جسم پاك مى گردد؛ و اما امر به شهادتين براى تطهير باطن جسم و ازاله ناپاكى باطنى است .
در حكمت تكبيرهاى قبل از زيارت
و فرمان آن حضرت به تكبير به اين جهت است كه در اخبار آمده :
1. روايت كافى (13) در باب معبود و باب اشتقاق اسماء از هشام بن حكم از ابى عبدالله (عليه السلام) فرمود: ان لله تبارك و تعالى تسعة و تسعين اسما...؛ خداى را نود و نه اسم است ... . و مولا اميرالمومنين (عليه السلام) فرمود: باءسمآك التى ملاءت اءركان كل شى ء؛ قسم به نام هايت كه اركان همه را پر كرده است . پس در هر كس از اين اسماء نشانه و مرآتى موجود است كه مبداء ظهور آثار آن اسم در وى مى باشد و اگر چنين نبود آن اسم را در وى اثرى نبود و خداى تعالى فرمود: و علم آدم الاسماء كلها(14) پس همه اين اسماء و اين آيات حجاب هاى اسم (الله ) هستند كه در هر كس آيه و آئينه اى از آن موجود است ، پس امر به تكبيرها براى رفع اين حجاب هاست . چنان كه علت تشريع اين تكبيرهاى هفت گانه قبل از نماز براى برداشت حجابهاى هفت گانه است و در فقيه (15) روايت شده كه وى گفت هشام بن حكم از ابوالحسن موسى به جعفر (عليهما السلام ) گفت : اءنه روى لذلك علة اءخرى و هى اءن النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) لما اءسرى به الى السماء قطع سبع حجب فكبر عند كل حجاب تكبيرة فاءوصله الله عزوجل بذلك الى منتهى الكرامة ؛ براى آن علتى ديگر ياد كرده و آن اين كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) به هنگامى كه در شب معراج به آسمان رسيد، هفت حجاب را پيموده و در هنگام ورود به هر يك تكبيرى گفت ، لذا خداى تعالى وى را به واسطه آنها به محل كرامت رسانيد)).
تفصيل اين مطلب روايت حدوث اسماء است كه كافى از ابى عبدالله (عليه السلام) روايت كرد، آن حضرت فرمود: ان الله تبارك و تعالى خلق اسما بالحروف غير متصوت و باللفظ غير منطق و بالشخص غير مجسد و بالتشبيه غير موصوف و باللون غير مصبوغ منفى عنه الاءقطار مبعد عنه الحدود، محجوب عنه حس كل متوهم مستتر غير مستور فجعله كلمة تامة على اءربعة اءجزاء معا ليس منها واحد قبل الاخر فاءظهر منها ثلاثة اءسماء: لفاقة الخلق اليها و حجب منها واحدا و هو الاسم المكنون المخزون فهذه الاسماء التى ظهرت فالظاهر هو الله و تبارك و تعالى و سخر سبحانه لكل اسم من هذه الاسماء اءربعة اءركان فذلك اثناعشر ركنا ثم خلق لكل ركن منها ثلاثين اسما فعلا منسوبا اليها؛(16) خداى تبارك و تعالى ، اسماعى را به حروف بدون صوت و به لفظ غير نطقى و به شخص بدون جسد و بدون شبيه و بدون رنگ و بدون اقطار و بدون حدود و پنهان از حواس هر مدركى ، مستتر بدون ستر آفريد، پس آن را كلمه اى تمام بر چهار جزء به يك بارگى آفريد بدون اينكه هيچ يك از اجزاء سابق بر ديگرى باشد، پس به خاطر نياز خلق سه اسم از آنها را بيرون آورد و يك اسم را پوشانيد و همين اسم پوشيده همان اسم مكنون مخزون است ، پس اين اسمائى كه ظاهر شد، ظاهر الله و تبارك و تعالى است . و براى هر اسمى از اسماء چهار ركن مسخر گردانيد، پس اينها دوازده ركن هستند، آنگاه براى هر ركنى سى اسم آفريد كه داراى افعالى اند كه منسوب به آنهاست ...)).(17)
در اركان اسم كان
پس از اين حديث شريف استفاده مى شود كه اسم الله چهار ركن دارد و هر ركنى سى اسم دارد، پس اسم الله صد و بيست اسم دارد، سى اسم از اين اسماء مربوط به جريان موت و عدم است . لذا اين ركن با اسم هاى مربوط به آن با عالم وجود كه زيارت در آن واقع مى شود كارى ندارد، پس نود اسم باقى مى ماند، پس اسم الله با سه ركن باقى مى ماند پس اينها نود و چهار اسم مى شود و اجزاى سه گانه اى كه براى اسم موصوف به اين صفات بود كه غير از اسم الله مى باشد نيز سه اسم است دو اسم از آن ظاهرند، پس ‍ مجموع آنها نود و شش اسم مى شود آن گاه عوالم غيب آن اسم مكنون مخزون نيز سه اسم است :
نخست : عالم تقرر آن اسم
دوم : عالم تقرر وى در عالم (عليم )
سوم : عالم تقرر وى در عالم علم
و بعد از ضميمه كردن اين سه به اسماء نود و شش گانه اسما حاجب نود و نه اسم بالغ مى شود، چنان كه روايت نخست هشام از آن سخن گفت آنگاه بعد از آن عالم عدم مطلق قرار دارد كه همه آنها با آن به صد بالغ مى شود و همين عالم بزرگ ترين حجاب بين وى و بين وجود فانى وى در عالم اسم مستاءثر است .
اما ايستادن بعد از سى تكبير آنگه سى تكبير و آنگاه ايستادن و سپس چهل تكبير گفتن به اين خاطر است كه سى اسم از اين اسماء مجازى آثار جزئى اند كه به دنيا مربوطند، پس بعد از تكبير و رفع حجاب دنيوى مى ايستاد تا ملائكه اى كه مظاهر آن اسماء در عالم اوست تكبير بگويند، آنگاه تكبير مى گويد و سى حجاب از اسمايى كه مجارى آثار نوعيه اند را بر مى دارد پس از آن مى ايستد تا فرشتگانى كه مظاهر آن اسماء هستند با وى تسبيح نمايد، آنگاه چهل تكبير ديگر مى گويد تا به صد بالغ آيد و حجابى كه بر وجود و حقيقت وى مى باشد بر مى دارد و اين وجود و حقيقت نيز در اسم مستاءثر فانى مى گردد و به سوى قبر به سان توجه به خانه خدا كه خداوند شرافت وى را افزون كند! توجه مى كند و آن را آيه توجه به امام قرار مى دهد و در اين حال در طهارت صورى و معنوى قرار دارد. اين شرح به اندازه اى بود كه خداى تعالى به من در اين مقام ارزانى داشت و امام (عليه السلام) به آنچه اراده كرده داناتر است و بيان توضيح حديث حدوث اسماء به خواست خدا در شرح سخن آن حضرت ((و موضع الرسالة )) خواهد آمد.
در معناى سلام
فرمود:
السلام عليكم
سلام نوعى از تحيت است ، چنان كه در تفسير قول خداى تعالى : و اذا حييتم بتحية فحيوا باءحسن منها اءو ردوها ان الله كان على كل شى ء حسيبا(18) در تفسير قمى (19) آمده كه سلام و غير آن از انواع بر و نيكى است و مويد آن روايت مناقب (20) است ، گفت : كنيزكى براى امام حسن (عليه السلام) شاخه ريحان آورد، حضرت فرمود: تو به خاطر خدا آزادى . در اين باره از آن حضرت پرسيدند، فرمود: خداى تعالى ما را ادب فرموده و گفت : و اذا حييتم بتحية فحيوا باءحسن منها؛ وقتى تحيت داده شديد شما به وجهى بهتر پاسخ دهيد. بهتر از هديه كنيزك آزادى وى بود.
گويم : قبل از اسلام ، تحيت ((اءهلا و مرحبا)) و غير آنها بود و بعد از اسلام تحيت خاصه ((سلام عليكم )) و ديگر جملات مربوطه گرديد و مقصود از بزرگداشت اين است كه دوست ، دوست را محترم شمارد تا دلهاى آنها با همديگر الفت يابد و دليل بر اين كه مراد از اسلام تحيت است ، اين سخن حق تعالى است كه : ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات يهديهم ربهم بايمانهم تجرى من تحتهم الاءنهار فى جنات النعيم دعواهم فيها سبحانك اللهم و تحيتهم فيها سلام ؛(21) كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند، خداى تعالى ايشان را به واسطه ايمانشان راهنمايى مى كند، در بهشت پر نعمتند در حالى كه در زير پاى ايشان نهرها جارى است ، سخن ايشان در بهشت اين است كه منزهى پروردگار ما و تحيت ايشان در بهشت سلام است .
و فرمود: تحيتهم يوم يلقونه سلام ؛(22) تحيت ايشان به هنگامى كه وى را ملاقات نمايند، سلام است .
و فرمود: و اءدخل الذين آمنوا و عملوا الصالحات جنات تجرى من تحتها الاءنهار خالدين فيها باذن ربهم تحيتهم فيها سلام ؛(23) آنان كه ايمان آورده و كارهاى نيك انجام داده اند، به بهشتى داخل مى گردند كه در آن نهرها جريان دارد و ايشان در آن به اذن پروردگارشان جاودانند، تحيت ايشان سلام است .