شرح صحيفه سجاديه

آيت الله مدرسي چهاردهي

- ۲۲ -


وَ كَانَ مِنْ دُعَآئِهِ عَلَيْهِ السَّلامُ فِى دِفَاعِ كَيْدِ الاعْدَآءِ وَ رَدِّ بَأْسِهِمْ‏

اين دعاءمسمى به جوشن صغير است سيد شارح فرمود مرا به اعداء اعداى دين است جايز نيست دعا نمودن مگر بر ايشان و اگر اهل مذهب خود باشد كه از جهت او دعاء هدايت نمايد، جماعتى از اهل دين كه متلبس به اين لباس هستند اين دعاء را خوانند بر اهل ملت خود بسا مى‏شود كه بر او ضرر هم مترتب شود و اين ضرر نزد جمهور علماء از باب اتفاق است دعا را در او مدخليت نيست.
اما من اعتقادم آن است آن كه خدا ضايع نمى‏كند عمل عمل كننده را و قسم ياد بر خود نموده است كه ضايع ننمايد از اين كه اين دعاكننده عبادت خدا كرده است به اين دعاء و خدا ضرر بر غير رسانده پس نفع اخروى به غير رساند و مطلب دعا كننده كه اضرار بر غير باشد بر آورد اين مطلب سيد است و اين كمال بعد دارد.
ظاهر آن است كه نفرين ظالم نمى‏توان نمود بعد از اين كه صفت ظلم در آن باشد فاسق است و فاسق كه مصر شد در فسق خود او را احترامى نيست مى‏توان نفرين بر آن نمود بلى در فقره سلطان ظالم نهى دارد نفرين آن بلكه دعاء هدايت و ارشاد نمايد در حق او.
إِلَهِى هَدَيْتَنِى فَلَهَوْتُ وَ وَعَظْتَ فَقَسَوْتُ وَ أَبْلَيْتَ الْجَمِيلَ فَعَصَيْتُ ثُمَّ عَرَفْتُ مَآ أَصَدَرْتَ إِذْ عَرَّفتَنِيهِ فَاسْتَغْفَرْتُ فَأَقَلْتَ فَعُدْتُ فَسَتَرْتَ
اللغة:
اللهو: لعب و غفلت.
ابلاء: اعطاء.
يعنى : اى خداى من راه نماندى مرا پس غفلت نموده‏ام، و موعظه نمودى مرا پس دل سخت شدم، و عطا نمودى خوبى را پس نافرمانى نموده‏ام، پس شناختم آن چه برگردانيدى معرفت او را به سوى من چون شناسانيدى به من پس طلب آمرزش كردم به من در گذشتى، پس باز گشتم پس بپوشاندى.
فَلَكَ إِلَهِى الْحَمْدُ تَقَحَّمْتُ أَوْدِيَةَ الْهَلاكِ وَ حَلَلْتُ شِعَابَ تَلَفٍ تَعَرَّضْتُ فِيهَا لِسَطَوَاتِكَ وَ بِحُلُولِهَا عُقُوبَاتِكَ
اللغة:
تقحم: دخول در شى‏ء بدون فكر و تأمل.
اوديه: جمع وادى.
شعاب: جمع شعبه.
حلول: نزول.
سطوه: غلبه.
يعنى : پس مر تو را است خداى من ثناء، انداختم خود را در وادى‏هاى هلاكت و نازل شدم شعبه‏هاى تلف، متعرض شدم در آن شعبه‏ها تلف مر قهر تو را و به نزول آن عقوبات تو را.
وَ وَسِيلَتِى إِلَيْكَ التَّوْحِيدُ وَ ذَرِيعَتِى أَنِّى لَمْ أُشْرِكْ بِكَ شَيْئاً وَ لَمْ أتَّخِذْ مَعَكَ إِلَهاً وَ قَدْ فَرَرْتُ إِلَيْكَ بِنَفْسِى وَ إِلَيْكَ مَفَرُّ الْمُسِى‏ءِ وَ مَفْزَعُ الْمُضَيِّعِ لحَظِّ نَفْسِهِ الْمُلْتَجِئِ
ذريعه و وسيله: اين دو لفظ به يك معنى است و او عبارت است از چيزى كه سبب نزديكى به سوى كسى شود اى ما يتقرب منه.
مفر و مفزع اسم مكان است يعنى : محل گريزگاه و محل پناه.
الملتجى‏ء: صفت المضيع است.
يعنى : وسيله من به سوى تو يگانه داشتن است، دست آويز من آن است كه شريك نگرفتم من به تو چيزى را، و نگرفتم من با تو خدايى را به تحقيق فرار نموده‏ام من به سوى تو به خودم و به سوى تو است محل گريزگاه بدى كننده و محل پناه ضايع كننده مر نصيب خود را پناه گيرنده.
بدان باء در كلمه بنفسى باء تعديه است و در او اشاره است بر اين كه خودم به سوى تو آمدم نه اين كه كسى مرا به جانب تو قرار داد و اين دلالت بر كمال ذلت و خوارى دارد.
فَكَمْ مِنْ عَدُوٍّ انْتَضَى عَلَيَّ سَيْفَ عَدَاوَتِهِ وَ شَحَذَ لِى ظُبَةَ مُدْيَتِهِ وَ أَرْهَفَ لِى شَبَا حَدِّهِ
اللغة:
انتضى: برهنه نمودن و كشيدن.
شحذ: تيز نمودن.
ظبه: دم كارد بزرگ.
ارهف: نازك نمودن است.
شبا: كناره.
حد: تيزى.
يعنى : پس بسا از دشمنى كه برهنه نموده است بر من دم شمشير دشمنى خود را، و تيز كرده از براى من دم كارد بزرگ خود را.
وَ دَافَ لِى قَوَاتِلَ سُمُومِهِ وَ سَدَّدَ نَحْوِى صَوَآئِبَ سِهَامِهِ
يعنى :تر نموده است از جهت من زهرهاى كشنده خود را، و راست نموده است جانب من رساننده‏هاى تيرهاى خود را و نخوابيده از من چشم پاسبانى او، قواتل سمومه و صوائب سهامه از قبيل اضافه صفت است به موصوف نه به عكس.
اللغة:
داف اى بل اصل اودوف.
سدد: راست نموده است.
صوائب: جمع صائب يعنى رسنده نموده است از جهت من كشنده‏هاى زهرهاى خود را.
وَ لَمْ تَنَمعنى عَيْنُ حِرَاسَتِهِ وَ أَضْمَرَ أَنْ يَسُوَمِنْى الْمَكْرُوهَ وَيُجَرِّعَنِى زُعَاقَ مَرَارَتِهِ
اللغة:
اضمار: در قلب گذراندن آن، يسومنى اى يوردنى.
زعاق: آب زهره غليظ.
يعنى : در دل آورد اين كه برساند مرا ناخوشى و جرعه دهد مرا آب تلخ زهره خود.
فَنَظَرْتَ يَآ إِلَهِى إِلَى ضَعْفِى عَنِ احْتِمَالِ الْفَوَادِحِ وَ عَجْزِى عَنِ الِانْتصَارِ مِمَّنْ قَصَدَنِى بِمُحَارَبَتِهِ وَ وَحْدَتِى فِى كَثِيرِ عَدَدِ مَنْ نَاوَانِى وَأَرْصَدَ لِىَ الْبَلاءَ فِيمَا لَمْ أُعْمِلْ فِيهِ فِكْرِى
اللغة:
فوادح: جمع فادحه يعنى سنگينى‏ها.
انتصار: انتقام.
يعنى : پس نظر نمودى تو اى خداى من به سوى ضعف من از برداشتن چيزهاى سنگين، و عجز من از انتقام كشيدن من از كسى كه قصد نمود مرا به محاربه او، و تنهايى من از بسيارى عدد آن كه دشمنى كرده است مرا و كمين كرده است مرا در آن چه به كار در نياوردم در آن فكر خود را.
فَابْتَدَأْتَنِى بِنَصْرِكَ وَ شَدَدْتَ أَزْرِى بِقُوَّتِكَ ثُمَّ فَلَلْتَ لِى حَدَّهُ وَصَيَّرْتَهُ مِنْ بَعْدِ جَمْعٍ عَدِيدٍ وَحْدَهُ وَ أَعْلَيْتَ كَعْبِى عَلَيْهِ

اللغة:
ازر: پشت.
فلل: شكستن و باز نمودن.
حده: سورة و تندى.
يعنى : پس ابتدا نمودى به يارى من و محكم نمودى پشت مرا به قوت خود پس شكستى از براى من تيزى او را، گردانيدى او را بعد از جمع بسيار تنها، بلند نمودى پاشنه مرا بر آن.
وَ جَعَلْتَ مَا سَدَّدَهُ مَرْدُوداً عَلَيْهِ فَرَدَدْتَهُ لَمْ يَشْفِ غَيظَهُ وَلَمْ يَسْكُنْ غَلِيلُهُ قَدْ عَضَّ عَلَيَّ شَوَاهُ وَ أَدْبَرَ مُوَلِّياً
اللغة:
غليل: حرارت تشنگى و مراد كينه است.
غيظ: خشم.
غض: دندان گرفتن.
شواء: اطراف بدن را گويند.
متعارف است كه انسان در حالت غضب و تعجب اطراف بدن خود به دندان گيرد خصوصا سبابه خود را.
يعنى : گردانيدى تو آن چه راست كرده بود او را باز گردانيده شده به او، پس بازگردانيدى او را شفاء ندارد او خشم خود را ساكن ننموده كينه خود را، به تحقيق به دندان گرفت اطراف انگشتان خود را و برگشت منحرف.
قَدْ أَخْلَفْتَ سَرَايَاهُ
سرايا: جع سريه عسكر و لشگر جمع آورى نمود.
يعنى : به تحقيق كه وعده خلاف كردند لشگرهاى او را.
وَ كَمْ مِنْ بَاغٍ بَغَانِى بِمَكَآئِدِهِ وَ نَصَبَ لِى شِرَاكَ مَصَآئِدِهِ وَوَكَّلَ بِى تَفَقُّدَ رِعَايَتِهِ
اللغة:
شرك: دام.
مصائد: جمع صيد.
تفقد: جستجو.
توكيل: به ديگرى واگذار نمودن.
يعنى : بسا ظلم كننده‏اى كه ظلم نموده است مرا به كيدهاى خود، و بر پا نموده است دام صيد خود را براى من، و گماشت به من جستجوى رعايت خود را.
وَ أَضْبَأَ إِلَيَّ إِضْبَآءَ السَّبُعِ لِطَرِيدَتِهِ انْتِظَاراً لِانْتِهَازِ الْفُرْصَةِ لِفَرِيسَتِهِ وَ هُوَ يُظْهِرُ لِى بَشَاشَةَ الْمَلَقِ وَ يَنْظُرُنِى عَلَى شِدَّةِ الْحَنَقِ
اللغة:
اضباء در كمين نشستن.
طريده: شكار و صيد.
فربسه: هم شكار لكن كشته.
انتهاز: غنيمت دانستن.
بشاشه: شكفتگى و خنده روى بودن.
ملق: چاپلوسى.
خنق: غيظ و كينه.
يعنى : در كمين نشست براى من كمين نمدن شير از براى شكار خود، منتظر شده از براى غنيمت يافتن براى شكار كشته و حال اين كه ظاهر كند براى من شكفتگى چاپلوسى و نگاه مى‏كند مرا بر سختى كينه.
فَلَمَّا رَأَيْتَ يَآ إِلَهِى تَبَارَكْتَ وَ تَعَالَيْتَ دَغَلَ سَرِيرَتِهِ وَ قُبْحَ مَا انْطَوَى عَلَيْهِ أَرْكَسْتَهُ لاُِمِّ رَأْسِهِ فِى زُبْيَتِهِ
اللغة:
دغل: فساد.
سريره: مقابل علانيه.
انطوى: پيچيدن.
ركس: سرنگون نمودن.
زبيه: به ضم زاء حفره‏اى است كه از جهت شير حفر نمايند.
يعنى : پس چون ديدى اى خداى من دائمى تو و بزرگى تو فساد پنهانى او را، و زشتى آن چه پيچيده است در او سرنگون نمودى او را به مغز سر او در حفره خودش.
وَ رَدَدْتَهُ فِى مَهْوَى حُفْرَتِهِ فَانْقَمَعَ بَعْدَ اسْتِطَالَتِهِ ذَلِيلاً فِى رِبَقِ حِبَالَتِهِ الّتِى كَانَ يُقَدِّرُ أَنْ يَرَانِى فِيهَا وَ قَدْ كَادَ أَنْ يَحُلَّ بِى لَوَ لا رَحْمَتُكَ مَا حَلَّ بِسَاحَتِهِ
اللغة:
مهوى: از هوى يعنى محل سقوط.
انقماع: رجوع نمودن.
استطاله: سركشى نمودن.
ربق: ريسمانى كه در او حلقه او است كه به او بهايم را بندند.
ساحه: ميدان و صحراء.
يعنى : برگردانيدى او را در محل افتادن او در حفره‏اى او پس برگشت بعد از سركشى جوار در ريسمان آن چنانى كه بود تقدير كننده كه ببيند مرا در آن، به تحقيق نزديك بود اين كه نازل شود به من اگر رحمت تو نبود آن چه فرمود آورد به سراى خود.
وَ كَمْ مِنْ حَاسِدٍ قَدْ شَرِقَ بِى بِغُصّتِهِ وَ شَجِىَ مِنِّى بِغَيْظِهِ وَ سَلَقَنِى بِحَدّ لِسَانِهِ وَ وَحَرَنِى بِقَرْفِ عُيُوبِهِ وَ جَعَلَ عِرْضِى غَرَضاً لِمَرَامِيهِ وَ قَلَّدَنِى خِلالاً لَمْ تَزَل فِيهِ وَ وَحَرَنِى بِكَيدِهِ وَ قَصَدَنِى بِمَكِيدَتِهِ فَنَادَيْتُكَ يَآ إِلَهِى
اللغة:
شرق: غصه‏اى كه راه گلو را مى‏گيرد و در فارسى گويند گريه در گلو.
شجى: اندوه و حزن.
سلق: آزار به زبان نمودن.
وحر: طعنه زدن.
قرف: كسب نمودن و تهمت زدن.
خلال: صفت.
يعنى : بسا از حسد برنده‏اى كه به تحقيق در گلو گره نمود براى من غصه خود را، و محزون شد از من به خشم خود و آزار نمود مرا به تيزى زبان خود، و طعنه زد مرا به عيب‏هاى خود، و گردانيد غرض مرا نشانه تيرهاى خود، و در گردن من انداخت صفاتى را كه هميشه بود در آن و طعنه زد مرا به دشمنى خود و قصد نمود مرا به دشمنى خود پس نداء نمود من تو را اى خداى من.
مُسْتَغِيثاً بِكَ وَاثِقاً بِسُرْعَةِ إِجَابَتِكَ عَالِماً أَنَّهُ لا يُضْطَهَدُ مَنْ أَوَى إِلَى ظِلِّ كَنَفِكَ وَلَنْ يَفْزَعَ مَنْ لَجَأَ إِلَى مَعقِلِ انْتِصَارِكَ فَحَصَّنْتَنِى مِنْ بَأْسِهِ بِقُدْرَتِكَ
اللغة:
اضطهاد: غالب و قاهر شدن.
كنف: جوار.
يعنى : فرياد خواهنده به تو و اعتماد كننده به تو به سرعت اجابت تو، دانا به اين كه مغلوب و مقهور شود كسى كه جاى گرفت به سوى سايه جوار تو و نمى‏ترسد كسى كه پناه برد به سوى محل حفظ انتقام تو، پس حفظ نمودى مرا از بدى او به قدرت تو.
وَ كَمْ مِنْ سَحَآئِبِ مَكْرُوهٍ جَلَّيْتَهَا عَنِّى وَ سَحَآئِبِ نِعَمٍ أَمْطَرْتَهَا عَلَيَّ وَ جَدَاوِلِ رَحْمَةٍ نَشَرْتَهَا وَ عَافِيَةٍ أَلْبَسْتَهَا وَ أَعْيُنِ أَحْدَاثٍ طَمَسْتَهَا
اللغة:
سحائب: جمع سحاب ابر.
احداث: تازه سن‏ها، جوانان، تخصيص ايشان به ذكر از جهت قوت تاثير چشمهاى ايشان است.
طمس: رفتن روشنايى.
يعنى : بسا از ابرهاى بدى كه گشادى او را از من و ابرهاى نعمت‏ها كه بارانيدى او را بر من و جدول‏ها كه پهن نمودى او را يا عافيتى كه پوشاندى او را و چشم‏هاى جوانانى كه بردى روشنايى او را.
وَ غَوَاشِىَ كُرُبَاتٍ كَشَفْتَهَا
اللغة:
غواشى: جمع غاشيه پرده.
يعنى پرده‏هاى بدى كه كشف نمودى او را.
وَ كَمْ مِنْ ظَنٍّ حَسَنٍ حَقَّقْتَ وَ عَدَمٍ جَبَرْتَ وَ صَرعَةٍ أَنْعَشْتَ وَ مَسْكَنَةٍ حَوَّلْتَ كُلّ ذَلِكَ إِنْعَاماً وَ تَطَوَ لا مِنْكَ وَ فِى جَمِيعِهِ انْهِمَاكاً مِنِّى عَلَى مَعَاصِيكَ
اللغة:
عدم فقر و بدى حال.
صرعه: افتادن.
نعش: بلند نمودن.
انهمل الامر اى جد و لج يعنى كوشش نمودن.
يعنى : بسا گمان نيكويى كه درست نمودى او را، و فقر و فاقه كه تدارك نمودى، و افتاده كه بلند نمودى، و درويشى كه برگردانيدى همه آنها را از روى انعام و تفضل است از تو، و در جميع اينها كوشش نمودن از من بر نافرمانى‏هاى تو.
لَمْ تَمْنَعْكَ إِسآءَتِى عَنْ إِتْمَامِ إِحْسَانِكَ وَ لا حَجَرَنِى ذَلِكَ عَنِ ارْتِكَابِ مَسَاخِطِكَ لا تُسْأَلُ عَمَّا تَفْعَلُ وَ لَقَدْ سُئِلْتَ فَأَعْطَيْتَ وَ لَمْ تُسْأَلْ فَابْتَدَأْتَ وَ اسْتُمِيحَ فَضْلُكَ فَمَآ أَكْدَيْتَ أَبَيْتَ يَا مَولاى إِلا إِحْسَاناً وَ امْتِنَاناً وَ تَطَوَ لا وَ إِنْعَاماً وَ أَبَيْتُ إِلا تَقَحُّماً لِحُرُمَاتِكَ وَ تَعَدِّياً لحُدُودِكَ وَ غَفْلَةً عَنْ وَعِيدِكَ فَلَكَ الْحَمْدُ إِلَهِى مِنْ مُقْتَدِرٍ لا يُغْلَبُ وَ ذِى أَنَاةٍ لا تَعْجَلُ
اللغة:
حجر: منع نمودن.
استماحه: جوانمردى نمودن در تعبير فارسى تعبير حقيقى طلب عطاء خوبى نمودن.
كدى: رد نمودن.
تقحم: دخول در امر بدون فكرو تأمل.
يعنى : مانع نشد تو را بدى من اتمام احسان تو، و مانع نشد مرا اين از مرتكب شدن چيزهايى كه محل غضب او است، پرسيده نمى‏شوى از چيزهايى كه جاى مى‏آورى به تحقيق سئوال شدى پس اعطاء نمودى، و سئوال نشدى پس ابتدا نمودى، طلب معروف كرده شد فضل تو پس رد ننمودى، اباء ننمودى اى آقاى من مگر نيكويى و نعمت و تفضل و انعام، اباء نموده‏ام مگر از روى بى فكرى داخل شدم محرمات تو را، و تعدى نمودن حدود تو مرا و بى خبرى از وعيد پس مر تو را است ثناء از توانايى كه مغلوب نمى‏شود، و صاحب مهلتى در زمانى، كه تعجيل.
هَذَا مَقَامُ مَنِ اعْتَرَفَ بِسُبُوغِ النِّعَمِ وَ قَابَلَهَا بِالتَّقْصِيرِ وَ شَهِدَ عَلَى نَفْسِهِ بِالتَّضْيِيعِ اللَّهُمَّ فَإِنِّى أَتَقَرَّبُ إِلَيْكَ بِالْمُحَمَّدِيَّةِ الرَّفِيعَةِ وَ الْعَلَوِيّةِ الْبَيْضَآءِ وَ أَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِهِمَآ أَن تُعِيذَنِى مِنْ شَرِّ كَذَا وَ كَذَا فَإِنَّ ذَلِكَ لا يَضِيقُ عَلِيكَ فِى وُجْدِكَ وَ لا يَتَكَأَّدُكَ فِى قُدْرَتِكَ وَ أَنْتَ عَلَى كُلِّ شَى‏ءٍ قَدِيرٌ فَهَبْ لِى يَآ إِلَهِى مِنْ رَحْمَتِكَ وَ دَوَامِ تَوْفِيقِكَ مَا اتَّخِذْهُ سُلَّماً أَعْرُجُ بِه إِلَى رِضْوَانِكَ وَ آمَنُ بِه مِنْ عِقَابكَ يَآ أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ
مراد به محمديه ملت هست زيرا كه اگر مراد به خود ذات بود تعبير به محمد و على عليهم السلام مى‏نمود نه به طريق توصيف و ياء النسبه.

وَ كَانَ مِنْ دُعَآئِهِ عَلَيْهِ السَّلامُ فِى الرَّهْبَةِ

بود از دعاهاى آن امام عالى مقام عليه الصلوة والسلام در ترسيدن و از براى ياد معاصى خود نمودن و معذرت به خداى عز و جل نمودن.
اللَّهُمَّ إِنَّكَ خَلَقْتَنِى سَوِيّاً وَ رَبَّيْتَنِى صَغِيراً وَ رَزَقْتَنِى مَكْفِيّاً
اى خداى من به درستى كه تو آفريدى مرا مستوى الخلقه و پرورش نمودى تو مرا در حالت كوچكى من.
اللَّهُمَّ إِنِّى وَجَدْتُ فِيمَا أَنْزَلْتَ مِنْ كِتَابِكَ وَ بَشَّرْتَ بِهِ عِبَادَكَ أَنْ قُلْتَ:
يَا عِبَادِىَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً

اى پروردگار من به درستى كه يافتم در آن چه فرو فرستاده‏اى تو در كتابت، و مژده دادى تو به آن بندگانت را اين كه فرمودى:
اى بندگان من آنانى كه اسراف نموده‏اند بر نفس‏هاى خود نااميد نشويد از رحمت خدا به درستى كه خدا مى‏آمرزد گناهان را همگى.
بدان كه اين آيه شريفه از قرآن از همه آيات خوب‏تر است در اميدوارى به خدا و نااميد شدن، و اين آيه شريفه نهى از نااميدى دارد و اين نهى از همه تحريم است، و نااميدى از گناهان كبيره است.
مروى است كه در در دوم بهشت مكتوب است كه:
هر كه اميد به خدا دارد نيك بخت خواهد بود، و هر كه از خدا ترسيد ايمن است، هلاك شود مغرور، كيست اميد او به غير خدا است و از او مى‏ترسد.
وَ قَدْ تَقَدَّمَ مِنِّى مَا قَدْ عَلِمْتَ وَ مَآ أَنْتَ أَعْلَمُ بِهِ مِنِّى
به تحقيق كه پيش رفته است از من آن چه دانسته‏اى تو و آن چه را كه تو داناترى به آن از من.
چون انسان فقير مبتلا شود به بعضى از گناهان ملتفت او نيست چون خوب جستجو نمايد و يا ديگرى او را ملتفت سازد مى‏فهمد كه مرتكب معصيت شده است، و در كلام امام عالى مقام عليه الصلوة والسلام اشاره به اين مطلب است.
فَيَا سَوْأَتَا مِمَّآ أَحْصَاهُ عَلَيَّ كِتَابُكَ
كتاب جمع كاتب يا مصدر به معنى مفعول.
پس واى از رسوايى من از آن چه ضبط نموده است براى من مستوفيان تو.
سوئه: در لغت به معنى عورت و چيزهايى كه جايز نباشد كشف او از جسد پس از آن نقل شده است به سوى هر فعل و قول.
فَلَوَ لا الْمَوَاقِفُ الَّتِى أُؤَمِّلُ مِنْ عَفْوِكَ الَّذِى شَمِلَ كُلَّ شَى‏ءٍ لالْقَيْتُ بِيَدِى
پس اگر نبودى موقف‏هاى آن چنانى كه اميد دارم از عفو تو كه فرو گرفته است هر چيزى را، هر آينه مى‏انداختم خود را به دست خود.
غرض آن است كه اگر اميد مرحمت نباشد از خوف عقاب خودم، خودم را مى‏كشم.
مواقف جمع موقف به معنى محل وقوف.
مروى است كه در روز قيامت پنجاه موقف است مردم در هر يك از آن در حالى هستند، مى‏شود مراد به موقف در كلام امام عليه الصلوة والسلام مواقف قيامت باشد و مى‏شود اعم از آن باشد، و قول لا لقيت بيدى معناى او ظاهر آن است كه عرض نموده‏ام يعنى خود را هلاك مى‏نمودم به دست خود معانى ديگر بعيد است مثل اين كه كنايه باشد از چيزى كه موجب هلاكت شود يا اين كه مراد تسليم وقوع در مهلكه است.
وَ لَوْ أَنَّ أَحَداً اسْتَطَاعَ الْهَرَبَ مِنْ رَبِّهِ لَكُنْتُ أَنَا أَحَقَّ بِالْهَرَبِ مِنْكَ
اگر كسى را قدرت بود فرار نمودن از پروردگار خود را هر آينه مى‏بودم من سزاوارتر از فرار از تو.
بدان كه هر كه بتواند خود را دفع از عقاب و ضرر ديگر نايد و به مقتضى حكم عقل قطعى و طبيعت از او فرار كند، لكن پروردگار ما نه پروردگارى است كه بتوان از حكومت او فرار نمود چه خوب فرمايش نمايد در سوره مباركه الرحمن:
اى گروه مردمان و جن اگر شما را توانايى است كه از آسمان و زمين فرار كنيد فرار نماييد، لكن شما را توانايى و قدرت نيست.
و در مقام ديگر فرمايش نمايد:
تعجيل در عقوبت كسى نمايد كه بترسد كه اگر الان عقوبت ننمايم از قدرت من بيرون رو.
در كلام امام عليه الصلوة والسلام من سزاوارترم به گريز و فرار دو احتمال دارد:
يكى آن است كه عذاب خدايان ديگر عذاب آتش و خلود نيست، عذاب خداى من عذاب آتش است.
و ديگر آن است كه من از همه بندگان گناه‏كارترم به خداى خود.
وَ أَنْتَ لا تَخْفَى عَلَيْكَ خَافِيَةٌ فِى الارْضِ وَ لا فِى السَّمَآءِ إِلا أَتَيْتَ بِهَا وَكَفَى بِكَ جَازِياً وَكَفَى بِكَ حَسِيباً
يعنى : تويى آن چنان كسى كه پنهان نيست بر تو پوشيده‏اى نه در زمين و نه در آسمان مگر اين كه آورده‏اى او را، و كفايت مى‏نمايد كه تو حساب كننده‏اى.
غرض آن است كه هرگاه جاى آورده شود از بدى و خوبى خدا معلوم است خواهد جزاى او را داد از خير و شر، و آوردن اعمال شايد تصور اعمال باشد و ايشان را مجسم نمايد و به ايشان موازنه شود.
حسيب: از اسماء پروردگار عالم است و از جهت او معانى گفته‏اند:
به معنى جزاءدهنده و عالم و مقتدر و محاسب.
اللَّهُمَّ إِنَّكَ طَالِبِى إِنْ أَنَا هَرَبْتُ وَ مُدْرِكِى إِنْ أَنَا فَرَرْتُ
اى پروردگار من به درستى كه تو طلب كننده منى اگر من بگريزم و دريابنده منى اگر من فرار نمايم.
غرض آن است كه اگر بگريزم مرا حاضر سازى به واسطه تبعه خود اگر فرار نمايم زيرا كه تو با من هستى.
فَهَآ أَنَا ذَا بَيْنَ يَدَيْكَ خَاضِعٌ ذَلِيلٌ رَاغِمٌ
حال كه ما را قدرت گريز و فرار نيست اين منم پيش تو هستم فروتنى كننده خوار و دماغ و خاك مالنده يعنى در كمال عجز و انكسار و ذلت.
إِنْ تُعَذِّبْنِى فَاِنِّى لِذَلِكَ أَهْلٌ وَ هُوَ يَا رَبِّ مِنْكَ عَدْلٌ وَ أنْ تَعْفُ عَنِّى فَقَدِيماً شَمَلَنِى عَفْوُكَ وَ أَلْبَسْتَنِى عَافِيَتَكَ
اگر عقوبت نمايى مرا پس به درستى كه من مر عقوبت تو را سزاوارترم، و اين عقوبت نمودن اى پروردگار من از تو عدل است.
غرض آن است كه تو خداى ظالم نيستى هر عقوبتى از جانب تو به بنده رسد انصاف است و عدل نه ظلم و جور، و اگر عفو نمايى و از من در گذرى اين امر تازه نيست، پس در زمان گذشته فرو گرفته است مرا عفو تو و بپوشانيدى مرا عافيت تو اگر بنده تصور خود را نمايد حتى در حالت مرض و شدت، و فقر خود را از عفو و عافيت نخواهد خالى ديد.
فَأَسْأَلُكَ اللَّهُمَّ بِالْمَخْزُونِ مِنْ أَسْمَآئِكَ وَ بِمَا وَارَتْهُ الْحُجُبُ مِنْ بَهَآئِكَ
پس سئوال مى‏نمايم تو را اى پروردگار من به آن چه پنهان كرده شده است از نام‏هاى تو، و به آن چه پوشيده هست او را پرده‏هاى تو از بزرگى و جمال تو.
خدا را حجاب و پرده هايى است بعضى از نور و بعضى از ظلمت، اگر يكياز آن بر ديگرى زيادتى به هم رساند به مقدار سر سوزن و خردله هر آينه مى‏سوزاند بزرگى و جلال او آن چه در دو عالم است.
باء در مخزون از براى سبب اسماء مخزونه همان اسم اعظم است كه هفتاد و سه حرف است كه پروردگار عالم بر هر پيغمبر و وصى او چيزى از آن تعليم نموده است و بر پيغمبر ما صلى الله عليه و آله و سلم و اهل بيت آن جناب عليهم السلام هفتاد و دو حرف از آن تعليم نموده است و از براى ذات احديت خود اختيار نموده است يك حرف را كه احدى را بر او مطلع ننموده است.
إِلا رَحِمْتَ هذِهِ النَّفْسَ الْجَزُوعَةَ وَ هذِهِ الرِّمَّةَ الْهَلُوعَةَ الَّتِى لا تَسْتَطِيعُ حَرَّ شَمْسِكَ فَكَيْفَ تَسْتَطِيعُ حَرَّ نَارِكَ؟ وَ الَّتِى لا تَسْتَطِيعُ صَوْتَ رَعْدِكَ فَكَيْفَ تَسْتَطِيعُ صَوْتَ غَضَبِكَ؟
مگر اين كه رحم نمايى تو به اين نفس جزوعه يعنى جزع كننده را و اين استخوان‏هاى پوسيده آن چنان نفسى كه طاقت و توانايى ندارد گرمى آفتاب تو را پس چگونه طاقت و توانايى دارد گرمى آتش تو را، آن چنان نفسى كه طاقت شنيدن صداى رعد تو را ندارد، پس چگونه طاقت غضب تو را خواهد داشت.
جزوعه: بسيار جزع و ناشكيبايى نمودن جزوع صيغه مبالغه است و اين صفت انسان است كه او را تحمل مكروهى نيست با اندك چيزى ناله و فرياد مى‏كند، و بى صبرى مى‏نمايد.
رمه: ظاهرا به ضم راء باشد و او عبارت است از استخوان كهنه‏اى كه مندرس شده باشد.
هلوعه: بسيار ضعيف و بى صبر و مريض از هلع است و او صفت نفس است مثل جزوعه، و در بعضى از نسخ صحيفه صوت غضب دارد.
يعنى : او از آتش اضافه اضافه مجازيه است از قبيل سبب و مسبب.
فَارْحَمْنِى اللَّهُمَّ فَإِنِّى امْرُؤٌ حَقِيرٌ وَ خَطَرِى يَسِيرٌ وَلَيْسَ عَذَابِى مِمَّا يَزِيدُ فِى مُلْكِكَ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ وَ لَوْ أَنَّ عَذَابِى مِمَّا يَزِيدُ فِى مُلْكِكَ لَسَأَلْتُكَ الصَّبْرَ عَلَيْهِ
پس رحم نما تو مرا اى پروردگار من به درستى كه من مرد حقيرم و رتبه و شأن من اندك است، و اگر اين كه عذاب من از چيزهايى بود كه زياد مى‏نمايد، در سلطنت تو هر آينه سئوال مى‏كرم تو را در صبر او يعنى اگر چه طاقت بر عذاب مرا نبود چون زيادتى پادشاهى تو بر آن بود توفيق صبر از تو طلب مى‏نمودم، و متحمل آن مى‏شدم.
وَ أَحْبَبْتُ أَنْ يَكُونَ ذَلِكَ لَكَ
و دوست مى‏داشتم اين كه بوده باشد عذاب نمودن مال تو بنده طالب است كه خود در مكاره واقع شود و مولاى او معزز و مكرم در نظر مردم محترم بوده باشد مثلا پدر و مادر با اولاد خود چنين هستند پس بعدى ندارد مخلوق به خالق كه تمام نعم در او هست از او است دوست داشته باشد عذاب نمودن او را.
وَ لَكِنَّ سُلْطَانَكَ اللَّهُمَّ أَعْظَمُ وَ مُلْكُكَ أَدْوَمُ مِنْ أَنْ تَزِيدَ فِيهِ طَاعَةُ الْمُطِيعِينَ أَوْ تَنْقُصَ مِنْهُ مَعْصِيَةُ الْمُذْنِبِينَ
و لكن پادشاهى تو اى خدا بزرگ‏تر است و سلطنت تو باقى است از آن كه زياد كند كوچكى، كوچكى كنندگان را يا اين كه كم كند از او گناه كارى، گناه كنندگان را.
فَارْحَمْنِى يَآ أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ وَ تَجَاوَزْ عَنِّى يَا ذَا الْجَلالِ وَ الاكْرَام وَ تُبْ عَلَيَّ إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
پس رحم نما تو اى مهربان‏تر همه مهربانان اى صاحب بزرگى و گرامى، باز گشت كن بر من به درستى كه تو بسيار بازگشت كننده و مهربانى.