شرح صحيفه سجاديه

آيت الله مدرسي چهاردهي

- ۲ -


و كان من دعائه عليه السلام اذا ابتدء بالدعاء بدء بالتحميد الله عز و جل و الثناء عليه فقال‏

اَلحَمدُلله الاوَّل بلا اول كان قبله و الاخر بلا اخر يكون بعدَهُ.
اللغة:
حمد: ثناء كردن به زبان لكن به ازاء صفات اختياريه كه در محمود هست و اگر به ازاء ذاتيه قهريه باشد او را مدح گويند بلى آن صفات اختياريه كه به اعتبار او صدق حمد شود اعم است كه به ازاء نعمت باشد يا غير آن.
اول: افعل تفضيل است اگر چه مستعمل در غير او هم شود اول افعل فعل ندارد بعضى گفته‏اند اصل اول اؤل من ؤل تبديل همزه به واو شد بر خلاف قياس يا اصل او أؤول بود قلب همزه به واو شد و ادغام شد، الف لام در الحمد احتمال هر يك از جنسيت و استغراق را دارد بلكه ابلغ استغراقست زيرا كه افاده كند كه ثناء هر محمود به واسطه صفات اختياريه او راجع به خداست زيرا كه هر غير او اثر صنع او است پس هر غير بالواسطه راجع به ذات مقدس او است.
شرح : يعنى ثناء مختص به ذات بارى است كه اين صفت دارد كه مقدم است بر هر شى‏ء بدون اين كه شى‏ء مقدم شود و عقب و آخر هر شى‏ء بدون اين كه شى‏ء بر او مؤخر شود و عقب او باشد و اين مطلب كنايه است از اين كه ذات پاك او صفت تبدل و تغير در او نيست چنان كه در غير واجب است.
به عبارة اخرى هر مسبوق به غير و سابق به غير صفات او صفات تغير است مگر اين كه سابق باشد بلا مسبوق و سابق به غير.
از حضرت ابوعبدالله عليه الصلوة و السلام سؤال از قول خداوند تعالى: هو الاول و الآخر نمودند فرمود: چيزى نيست مگر اين كه هلاك مى‏شود و متغير مى‏شود به غير زوال عارض و داخل او مى‏شود مگر ذات بارى او زايل نشده و نمى‏شود از حالت واحده، اوست اول هر چيزى او است آخر هر شى‏ء صفات و اسماء و علامات او متغير نمى‏شود همچنان كه غير او مختلف در صفات و علامات مى‏شود مثل انسان اول او خاك، بعد گوشت، بعد خون، گاهى خاكستر و همچنين خرما از اول امر او تا به مرتبه تمريت برسد ذات بارى منزه است از اين تغييرات.
الَّذِى قَصُرَتْ عَنْ رُؤْيَتِهِ أَبْصَارُ النَّاظِرِينَ و عجزت عَنْ نَعْتِهِ أَوْهَامُ الْوَاصِفِينَ.
شرح : يعنى كوتاه است چشم‏هاى بينندگان از ديدن او تعبير به قصر دون عجز از براى دفع توهم خلاف مقصود است زيرا كه عجز دلالت بر امكان رؤيت مى‏كند لكن مانع دارد از وقوع به خلاف قصور و كوتاهى و آن دلالت مى‏كند بر عدم قابليت او مر رؤيت و اين مطلب حق است زيرا كه مرئى واقع شدن محتاج است به شروط تسعه مثل اين كه مرئى در جهت مقابله وائى باشد و مثل اين كه بيننده را قوه باصره سالم باشد و مثل اين كه مرئى در كمال صغارت نباشد كه قابل نباشد از جهت ديدن و مثل اين كه ذى لون باشد و مثل اين كه در نهايت دورى و نهايت نزديكى نباشد و غر ذلك اگر ذات بارى العياذ بالله ديده شود بايد در جهتى از جهات باشد بودن در جهت از خواص حادث است و او منزه است از حدوث و الا بارى نشايد باشد و تعبير به اوهام دون عقول دلالت بر كمال عجز و احصاء وصف موصوفست زيرا كه تصرفات قوه وهميه ازيد است از قوه عقليه و مع ذلك نمى‏تواند احصاء كند قطره از قطرات بحار اوصاف او را.
شرح : يعنى كوتاه است چشم بينندگان از ديدن او و عاجز است قوه وهميه مردمان و وصف‏كنندگان از صفت او.
بيان: امام عالى‏مقام عليه الصلوة و السلام تعبير فرمود در فقره شانيه عنه نعته دون احصاء نعته با وجود اين كه بعضى از صفات او جلت عظمته در زبان مردم شايع و هويدا است سر اين تعبير آنست كه همچنان كه ذات او معلوم نيست صفات او هم معلوم نيست و لذا قدرت بر نعت او نيست و الآن بعضى از صفات كه در السنه جارى شود از بابت اذن او است بر اين نه به فهم ما، و نعم ما.
قال المثنوى:
اين ثناى حق تو از رحمت است   چون نماز استحاضه رخصت است
اِبْتَدَعَ بِقُدْرَتِهِ الْخَلْقَ ابْتِدَاعاً وَاخْتَرعَهُمْ عَلَى مَشِيَّتِهِ اخْتِرَاعاً.
ابتداع و بدعت كار تازه كردن يعنى كارى كند كه ديگران نكرده باشند مثل اين كه بى نقش و بى مثال و بى‏ماده شى‏ء را از كتم عدم به وجود آورد، و براى خاطر همين مطلب است كه ذات مقدس او را نداء كند به يا مبدع.
اختراع يعنى ايجاد كردن شايد كه اين اعم باشد از ابتداع مشيت آن.
شاء به معنى خواستن و اراده.
شرح : يعنى ابداع و ايجاد و كار تازگى كرده است به سبب قدرت خود مخلوق را ايجاد كرد و ايجاد كردم مردم را بر مشيت خود ايجاد كردنى.
بيان: در تعديه ابتداع به با و اختراع به على و منشاء اول قدرت كه صفات ذات است و ثانى مشيت كه صفت فعل است شايد دلالت كند بر اخصيت ابتداع يعنى او عبارت باشد از بى ماده و اصل خلقت كردن.
ثُمَّ سَلَكَ بِهِمْ طَرِيقَ إِرَادَتِهِ و بعثهم فِى سَبِيلِ مَحَبَّتِهِ لا يَمْلِكُونَ تَأْخِيراً عَمَّا قَدَّمَهُمْ إِلَيْهِ وَ لا يَسْتَطِيعُونَ تَقَدُّماً إِلَى مَآ أَخَّرَهُمْ عَنْهُ.
اللغة:
سلوك به معنى دخول.
يقال: سلكته اى دخلته.
بعث: به معنى فرستادن و برانگيزانيدن، اراده و محبت در لغت به معنى ميل نفس و دوست داشتن و اين دو صفات از صفاتت بشر است لكن اسناد اين دو صفت به ذات بارى به اعتبار دو معنى ديگر است.
اما اراده يعنى دانستن به اشياء على الوجه الاكمل و الاتم.
و اما محبت: انعام بر مخلوقست هر كه هست به حسب حال و استعداد او داخل در وجود كرد هر مخلوق را به حسب اصلح و اكمل و اتم به حال او در وجود، فرستاد ايشان را در راه انعام خود يعنى ايشان را از عدم به وجود آورد، اعطاء وجود بر قوالب معدومه يكى از راه‏هاى محبت و انعام او است كه اينها را كه خلقت كرد شبهه نيست كه مرتب در وجود هستند مثلا خلقت زيد در هزار سال قبل و خلقت عمرو بعد از هزار سال هر يك اصلح و اكمل است به حال خلقت او در همان وقت كه خلقت شده بود اگر خلاف شود خلاف اراده به معنى مذكور شده پس اين مخلوق آقايى و مولايى ندارد تأخير از زمانى كه خداى مقدم كرده است ايشان را به سوى او و توانايى ندارند كه پيشى بگيرند به سوى زمانى كه خداوند عقب انداخت ايشان را از آن زمان به عبارة اخرى مالك نيستند مقدم را مؤخر كنند و مؤخر را مقدم.
قال الله تعالى: عنت الوجوه للحى القيوم.
بدان كه در فقره اولى تعبير بلا يملكون و در ثانيه بلا يستطيعون شايد از باب تفنن در عبارت كه نوعى از بلاغت است باشد.
توضيح: بعضى از افاضل از براى اين فقره معانى ديگر هم كرده‏اند مثل اين كه تغيير احكام در اوقات كه قرار داده شده است بدهند نمى‏توانند، و اين در كمال بعد است زيرا كه عصاة و فسقه به حسب دواعى خودشان تبديل و تغيير مى‏دهند و لفظ ثم نه اين كه از براى رتبه و تأخير زمانى باشد بلكه بيان و تفسير باشد از براى ابتداع و اختراع دلالت مى‏كند بر اين مقاله لفظ ثم در بعضى از فقرات بعد.
وَ جَعَلَ لِكُلِّ رُوحٍ مِنْهُمْ قُوتاً مَعْلُوماً مَقْسُوماً مِنْ رِزْقِهِ لا يَنْقُصُ مَنْ زَادَهُ نَاقِصٌ و لا يَزِيدُ مَنْ نَقَصَ مِنْهُمْ زَآئِدٌ.
اللغة:
جعل از براى او معانى عديده است گاه استعمال مى‏شود به معنى طفق و صار در اين مقام لازم است و در مرتبه ديگر به معنى اوجد در اين وقت متعدى است به يك مفعول و در مرتبه سيم به معناى ضرورت در اين وقت متعدى به دو مفعولست و مقام از قبيل سيم است.
روح = عبارت است از آن چيزى كه حركت متحرك به او است يعنى زندگانى بنابراين نسخه حاجت دارد به حذف مضاف يعنى صاحب روح و در بعضى از نسخ بدل روح زوج به زاء معجمه به معنى جفت و نوع و انيس و قرين.
قوت: يعنى خوردن.
رزق: يعنى روزى و او به معنى قوت يا قريب او است.
التركيب = من زاد و من نقص مفعول به است مقدم بر فاعل شده است كه ناقص و زايد باشد.
شرح : يعنى گردانيده است از براى هر صاحب روح از مخلوق قوت معلوم مقسوم از روزى خود كم نمى‏كند كم‏كننده كسى را كه خدا زياد كرده است و زياد نمى‏كند زيادكننده كسى را كه خداى كم كرده است به عبارة اخرى اگر مقدر او ضيق معيشت باشد ديگرى قادر نيست كه مبدل به سعه كند و همچنين عكس.
توضيح حال و دفع اشكال آيات و روايات به حد تواتر است، كه ارزاق مقسوم است هر كه از جهت او رزقى مقدر است نه زياد از آن مى‏شود و نه كم و امر در يد قدرت او است و روزى از قبل او نازل شود به هر كه به حسب فراخور حال او.
و ايضا در بعضى از آيات وارد است كه به خدا حتم است و لازم، كه روزى مخلوق خود بدهد پس طلب آن كردن بعد از التزام خداوند بى نفع و دعاء و الحاح به جانب و كردن عبث خواهد بود.
جواب عرفانى آن اينست كه گوييم كه آن قدرى كه به او بستگى دارد يعنى بقاء قوه حيوة بدون آن نخواهد شد بر حضرت احديت لازم و زايد بر اين حاجت به كسب و دعاء دارد چنان كه بر اين مقاله وجدان شهادت دهد، و جواب تحقيقى آن است كه چنان كه اين آيات و روايات وارد است آيات و روايات در تحصيل كسب هم وارد است حتى در بعضى وارد كه از ما نيست كسى كه كسب نكند در روايت على بن عبدالعزيز وارد است كه امام عالى مقام جعفر بن محمد عليه‏السلام به او گفت: چه مى‏كند عمر بن مسلم؟ عرض كردم: فداى تو شوم مشغولست به عبادت كردن و ترك تجارت، فرمود: واى بر او نفهميد كه تارك طلب تجارت دعاء او مستجاب نمى‏شود جماعتى در زمان حضرت رسول الله صلى الله عليه وَ آلِهِ و سلم بعد از اين كه آيه و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب نازل شد درهاى خانه‏هاى خود را بستند و مشغول شدند به عبادت كردن و گفتند: كه خدا كفالت رزق ما كرد.
اين مطلب بر حضرت رسول صلى الله عليه وَ آلِهِ و سلم رسيد حضرت عقب ايشان فرستاد و فرمود: چه باعث شد شما را به سوى اين كارى كه مى‏كنيد؟ عرض كردند: يا رسول الله صلى الله عليه وَ آلِهِ و سلم خدا كه كفيل ارزاق باشد پس ما روى به عبادت آورديم فرمود: هر كه اين عمل را كند دعاى او مستجاب نمى‏شود لازم است بر شما كسب و تجارت و قصه داود على نبينا وَ آلِهِ و عليه السلام معروفست در بعضى از روايات وارد است كه عبادت هفتاد جزء دارد از همه بالاتر كاسبى كردن است پس در جواب گوييم: اما رزق از جانب خداى تعالى است و خالق ارزاق بر او لازم است كه از جهت مخلوق خود خوردنى خلق نمايد و الا خلاف عدلست اما سعه و ضيق به حسب مقتضيات و موانع است اما قسمت ارزاق از قبل او است يعنى در نزد خود از براى هر كه رزقى به حسب استعداد او قرار داده است لكن زياده و نقصان مى‏شود به واسطه اطاعت و عصيان و شايد به حسب دعا و ترك دعا هم بشود و بالجمله منافات ما بين دو صفت از اخبار و روايات نيست.
تتميم: نزاعى است مابين معتزله و اشاعره كه روزى حرام مى‏تواند بشود يا آنكه روزى منحصر است به حلال.
فرقه اولى را اعتقاد بر آن است كه حرام روزى نمى‏شود زيرا كه خداى منع از انتفاع به حرام كرده است پس چگونه حرام رزق مى‏شود.
علاوه اسناد روزى دادن را به خود مى‏دهد چگونه حرام منسوب به او مى‏شود.
اشعريه را اعتقاد بر آن است كه حرام رزق مى‏شود و الا كسى كه در طول عمر خود حلال نخورد بايد مرزوق نشود و هذا باطل و قطعا قول اشعرى خالى از قوت نيست زيرا كه خداى تعالى مايؤكل را خلقت كرد كسى كه او را بخورد به هر وجه مى‏گويند روزى خود را خورده است.
ثُمّ ضَرَبَ لَهُ فِي الْحَيَاةِ أَجَلًا مَوْقُوتاً، وَ نَصَبَ لَهُ أَمَداً مَحْدُوداً، يَتَخَطّى إِلَيْهِ بِأَيّامِ عُمُرِهِ، وَ يَرْهَقُهُ بِأَعْوَامِ دَهْرِهِ، حَتّى إِذَا بَلَغَ أَقْصَى أَثَرِهِ، وَ اسْتَوْعَبَ حِسَابَ عُمُرِهِ
اللغة:
لفظ ثم از براى مجرد تفاوت اين دو حالت هست نه از براى تأخير زمانى.
ضرب: به معنى زدن و نصب كردن و قرار دادن.
حيوة: زندگانى.
اجل: به تحريك مدت قرار دادن و اين در مقابل تعجيل است.
موقوت: يعنى وقت قرار داده شده.
أمد: زمانى كه به نهايت رسيده باشد.
خطوة: گام زدن و رفتن.
رهق: فرو گرفتن. يقال: رهقه اى غشيه.
اعوام: جمع عام به معنى سال، دهر، روزگار.
عمر به ضم العين: جمع عمر يعنى بقاء اقصا الشى‏ء نهايته.
اثر: جاى پا.
التركيب = موقوتا و محدودا دو صفت هستند از براى دو موصوف، و غرض از ايشان تخصيصا؛ زيرا كه اجل مطلق زمان قرار دادن و امد مطلق نهايت و اين دو صفت آورده شده كه دلالت كند كه آن زمان از براى او وقت قرار داده شد كه توهم جهل در آن نشود و همچنين در أمد.
شرح : يعنى پس از آن قرار داد از براى آن روح در زندگانى آن زمان معين و نصب كرد از براى آن روح زمانى كه آخر آن معلوم است به اين معنى كه زياد و كم نمى‏شود قم و گام به سوى او نهد در ايام بقاء خود و فرو گيرد آن زمان را در سنوات و سال‏هاى روزگار خود تا اين كه برسد روح به آخر جايى كه قدم بايست نهد.
يعنى ديگر جاى اثر قدم از براى او نيست و استيصاب كند حساب عمرش را ديگر زمان از براى بقاى او نيست.
دفع شبهه: از اين فقره معلوم مى‏شود كه اجل هر كه اجل مسمى است كه قابل زياده و نقصان نيست و اين منافات دارد با طلب زيادتى عمر از خدا كردن يا فرار از طاعون و وباء و بعضى امراض كردن يا صله رحم سبب زيادتى عمر مى‏شود دو ركعت نماز در مسجد سهله دو سال عمر را زياد مى‏كند يا زيارت سيد الشهداء عليه السلام از عمر نوشته نمى‏شود.
جواب اين شبهه نظير جواب شبهه رزقست و گوييم از براى هر يك اجل معينى قرار داده شد لكن به واسطه بعضى از جهات خارجه عمر زياد و كم مى‏شود مثل نمردن عروس به واسطه صدقه دادن بعد از اخبار حضرت عيسى على نبينا وَ آلِهِ و عليه السلام به موت آن عروس و كشته شدن زيد بن على بن الحسين عليهما الصلوة و السلام به واسطه نخواندن دو ركعت نماز در مسجد سهله.
قَبَضَهُ إِلَى مَا نَدَبَهُ إِلَيْهِ مِنْ مَوْفُورِ ثَوَابِهِ أَوْ مَحْذُورِ عِقَابِهِ لِيَجْزِىَ الَّذِينَ أَسَآءُوا بِمَا عَمِلُواْ وَ يَجْزِىَ الَّذِينَ أحْسَنُواْ بِالْحُسْنَى؛ عَدْلاً مِنْهُ
اللغة:
ندب: به معنى خواندن و دعوت.
وفور: زيادتى و بسيارى.
ثواب: عوض عمل خوب.
حذر: ترسيدن.
عقاب: جزاى عمل بد.
التركيب: موفور ثوابه و محذور عقابه از قبيل اضافه صفت به موصوف است زيرا كه زيادتى صفت ثواب است نه عكس و همچنين محذور و عقابه، عدلا حال است از براى فاعل قبض يا فاعل يجزى اگر چه هر دو خداى تعالى است.
شرح : بعد از اين كه قضاى حاجت روح در اين نشأه در ايام مهلت او شد مى‏برد روح را به جانب چيزى روح را دعوت به سوى او كرده بود كه اگر كار خوب كردى ثواب مى‏دهم و اگر كار بد نمودى عقاب مى‏نمايم و اين جزاى خير و شر دادن از روى عدل است نه ظلم تعالى عن ذلك علوا كبيرا زيرا كه ظلم صفت محتاج است نه غنى مطلق عدل اقتضاء اين مطلب كند.
تَقَدَّسَتْ أسْمَاؤُهُ وَ تَظَاهَرَتْ آلاؤُهُ؛ لاَ يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ
اللغة:
تقدس: پاك و منزه بودن.
الاشتقاق:
اسماء جمع اسم ماخوذ از سمو به معنى رفعت و حذف لام الفعل شد، و عوض او همزه آورده شد چنان كه بصريين مى‏گويند، يا از وسم، سمة كوعد عده حذف واو شده است و عوض او همزه آورده شده است چنان كه كوفيين مى‏گويند و اين مذهب بعيد است زيرا كه معهود نيست كه حذف حرف اول كنند و عوض او همزه آورند.
اسماء نمونه و دلائل و علامات بر مسمى هيچ از اسمأ ذات بارى تعالى دلالت نمى‏كند بر ظلم و جور و فعل قبيح او، آلاء جمع الى بالقصر و فتح الهمزه.
در غريب اللغة به حركات ثلث به معنى نعمت‏ها.
شرح :
يعنى منزه است اسماء بارى از اين كه دلالت بر ظلم او كند يا بر ساير نقايص و او منزه است از تمام عيوب و نقايص و نعمت‏هاى او ظاهر است و هويدا و اين كنايه است از ذاتى كه دلالت بر اسماء بر خوبى او كند و نعمت‏هاى او بر هر شقى و سعيد مستولى است چه حاجت به ظلم دارد.
او سؤال نمى‏شود از كارش بلكه مردم سئوال مى‏شوند از كارهايشان و اين فقره هم مابين مردم شايع است كه فعل شخص بزرگ جاى عيب و مناقشه نيست و عيب و مناقشه در افعال رعيت است.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى لَوْ حَبَسَ عَنْ عِبَادِهِ مَعْرِفَةَ حَمْدِهِ عَلَى مَآ أَبْلاهُمْ مِنْ مِنَنِهِ الْمُتَتَابِعَةِ وَ أَسْبَغَ عَلَيْهِمْ‏مِنْ نِعَمِهِ المُتَظَاهِرَةِ لَتَصَرَّفُوا فِى مِنَنِهِ فَلَمْ يَحْمَدُوهُ وَ تَوَسَّعُوا فِى رِزْقِهِ فَلَمْ يَشْكُرُوهُ وَ لَوْ كَانُوا كَذَلِكَ لَخَرَجُوا مِنْ حُدُودِ الانْسَانِيَّةِ إِلَى حَدِّ الْبَهِيمِيَّةِ فَكَانُوا كَمَا وَصَفَ فِى مُحْكَمِ كِتَابِهِ: إِنْ هُمْ إِلا كَالانْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلاً
اللغة:
الابلاء عطيه و بخشش كردن.
مننن و نعم: جمع منت و نعمت در معنى قريب همديگر هستند آن چيزى كه اعتقاد حقير است در فرق ما بين اين دو لفظ آن است كه منت اطلاق مى‏شود در دفع ضرر و مثل آزاد كردن اسير و عبد و دفع دشمن و امثال اين‏ها و نعمت عبارت از چيز دادن است مثل كسوه و مسكن و نان و آب و امثال اينها.
اسباغ: به معنى رسانيدن و اتام يقال اسبغه اى افاضه اسبغ الوضوء اى اتمه.
حد: مرتبه.
بهيمه: جمع او بهايم به معنى حيوان غير مميز.
محكم: يعنى واضح الدلاله يا ثابتى كه نسخ نشود.
انعام: جمع نعم يعنى چهارپايان.
التركيب:
على ما ابلاه متعلق به حمده و اسبغ عطف بر ابلاء جزاء لو الشرط تصرفوا و توسعوا.
يعنى : حمد سزاوار ذاتى است كه اگر حبس مى‏كرد از بندگان خود شناختن ثناء خود را بر چيزى كه امتحان نمود ايشان را از منت‏هاى پى در پى، كه اعطاء ايشان كرد و نعمت‏هاى آشكارى كه بر ايشان رسانيد هر آينه تصرف در منن او مى‏كرد پس ثناء او نمى‏كرد و هر آينه غرق نعمت او مى‏شدند پس شكر نمى‏كردند اگر چنين مى‏شدند هر آينه خارج مى‏شدند از مرتبه انسانيت به سوى مرتبه بهيميه پس مى‏باشند مثل كسانى كه وصف كرد خدا در محكم كتاب خود اين جماعتى را كه در آيات من تدبر نمى‏كنند مثل چهارپايان هستند يا گمراه‏تر هستند از ايشان و جه اضليت انسان غير عالم از بهيمه يا از جهت آن است كه بهميه را اگر زجر كنند منزجر مى‏شود و اگر امر كنند به جاى مى‏آورد به خلاف انسان كه با اين همه انبياء و اوصياء هيچ اعتناء نمى‏كنند و يا وجه آن است كه بر بهايم آلت معرفت و تميز داده نشده به خلاف انسان كه داده شد بر او اسباب تميز و معرفت مع ذلك اعمال نمى‏كند.
دفع شبهه:
قوله عليه الصلوة و السلام: و لو كانوا كذلك‏
مقصود از اين فقره نه اين است كه اگر حبس مى‏كند انسان اضل از بهيمه بود و اين مطلب غلط است زيرا كه در اين حال مثل بهيمه بود صورت انسانيه را در انسانيت مدخليت ندارد.
گر به صورت آدمى انسان بدى   احمد و بوجهل پس يكسان بدى
بلكه مقصود اين است كه بعد از اعطاء آلات و اسباب معرفت شكر نكنند و حمد نكنند و هر آينه اضل از بهيمه هستند حاصل كلام قوله عليه السلام لو كانوا متفرعات عدم شكر و عدم حمد است بعد از معرفته نه ترك شكر و حمد است بعد از حبس، معرفت زيرا كه در اين وقت خود بهيمه است نه اضل از آن.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى مَا عَرَّفَنَا مِنْ نَفْسِهِ و ألهمنا مِنْ شُكْرِهِ وَ فَتَحَ لَنَا مِنْ أَبْوَابِ الْعِلْمِ بِرُبُوبِيَّتِهِ وَ دَلَّنَا عَلَيْهِ مِنَ الاخْلاصِ لَهُ فِى تَوْحِيدِهِ وَ جَنَّبَنَا مِنَ الالْحَادِ وَالشَّكِّ فِى أَمْرِهِ
اللغة:
الهام: القاء مطلب در قلب كردن.
الحاد: به معنى منحرف شدن.
شك: تردد و اضطراب.
التركيب: عايد صله ما محذوف.
شرح :
يعنى ثناء مال خدا است بر چيزى كه شناسانيد آن چيز را، از جهت خود يعنى اسباب شناختن او و الهام كرد ما را به چيزهايى كه از براى شكر خود و باز كرد از براى ما درهاى دانستن خدايى خود را و دلالت كرد و راه نمايد ما را بر چيزى از براى اخلاص بر او و در وحدانيت او و دور كرد ما را از انحراف و شك در امر او.
تتميم = خداشناسى ابده بديهيات است لكن از كثرت وضوح به حد خفا رسيده علت او جهت عدم تامل باشد و الا امر او واضح است چه خوب مى‏فرمايد حضرت امام جعفر صادق عليه الصلوة و السلام ففى كل شى‏ء له آية تدل على انه واحد
غرض نه آن است كه معرف ذات او ممكن نيست بل قيله انه جلت عظمته لا يعلمه نفسه
به كنه ذاتش از خرد برد پى، فتد چنان خس به قعر دريا.
بلى مى‏توان بالبداهه ملتفت شد كه ذاتى هست خالق ذوات و مربى و نمونه خود در بدن انسانى قرار داد اعتقاد فرقه حقه در ذات بارى آن است كه نه مركب بود و جسم و نه جوهر نه عرض، نه مكان، نه زمان، و غير آنها كه گفته شده است در بدن انسانى نمونه آن اين است كه مثلا در مقام انتساب كارى به خود تعبير مى‏كند كه من نمودم، سئوال مى‏نماييم كه من چه چيز است دست تو است پاى تو، سر و قلب، جوارح تو، خواهد نفى كرد و از جمله بديهيات است كه يك قوه در آن هست كه تعبير به من مى‏كند و او نه مكان و نه زمان دارد و نه شريك و هيچ در آن نيست اين است معنى قوله صلى الله عليه وَ آلِهِ و سلم: من عرف نفسه فقد عرف ربه نه آن معنى كه بعضى خيال كرده‏اند چنان كه نفس شناختن محال و ممتنع است و همچنين رب برهان اصل وجود و توحيد زياد است بهترين براهين آن چيزى است كه خواجه عليه الرحمه فرمود برهان التطبيق و دليل التمانع و توضيح مقاله را رساله گنجايش ندارد و اما اسبابى كه دلالت كند بر شكر آن كه از مشكور واقع شود ديدن نعمت در خود و قاطع بر آن كه از قبل غير است پس عقل حاكم بر تعيين غير كه توصيف كند از بابت عدم امن از زوال نعمت اگر توصيف او نكند پس قاعده دفع ضرر مى‏گويد بر تو لازم است كه تعيين غير كنى تا شكر شود.
افادتكم النعماء منى ثلثة   يدى و لسانمى و الضمير المحجبا
حَمْداً نُعَمَّرُ بِهِ فِى مَنْ حَمِدَهُ مِنْ خَلْقِهِ وَ نَسْبِقُ بِهِ مَنْ سَبَقَ إِلَى رِضَاهُ وَ عَفْوِهِ حَمْداً يُضِى ءُ لَنَا بِهِ ظُلُمَاتِ الْبَرْزَخِ وَ يُسَهِّلُ عَلَيْنَا بِهِ سَبِيلَ الْمَبْعَثِ وَ يُشَرِّفُ بِهِ مَنَازِلَنَا عِنْدَ مَوَاقِفِ الاشْهَادِ يَوْمَ تُجْزَى كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ يَوْمَ لا يُغْنِى مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ
اللغة:
نعمر بالعين المهمله يا به معنى عمر كردن و باقى ماندن است و يا به معنى آبادى كردن مأخوذ از عمارة در بعضى از نسخ معجمه است به معنى فرو رفتن.
برزخ: آن زمان فاصله از موتست تا زمان قيامت كه يكى از عوالم است دخل به عالم دنيا و عالم آخرت ندارد و ظاهراً عذاب نارى در آن نيست. و عذاب در آن نظير خواب بد است كه انسان مى‏بيند و مضطرب مى‏شود انشاء الله تفصيل او ذكر خواهد شد.
مبعث: محل بر انگيختن.
شرف: بلندى و علو.
مواقف: جمع موقف به معنى محل ايستادن.
اشهاد: جمع شهد به معنى حضور كصحب و اصحاب و يا جمع شاهد است.
مولى از براى او معانى است به معنى هم قسم، رب مالك، سيد منعم، معتق، ناصر، محب، نافع، ابن عم، داماد، شريك، و غير اينها.
التركيب: حمدا مفعول است از براى فعل محذوف اى احمده حمدا.
شرح :
يعنى : ثناء مى‏كنم ذات حضرت بارى جل اسمه را ثناء كردنى كه باقى بمانيم به سبب آن ثناء در ميان اشخاصى كه ثناء كردند خدا را از خلق او و سبقت بگيريم به سبب او كسى را كه سبقت گرفت به سوى رضاى او و عفوش، ثناء مى‏كنم او را ثنائى كه روشن شود از براى ما تاريكى‏هاى برزخ و آسان بشود بر ما راه قبر ما به سوى قيامت، و بالا و رفعت برساند به سبب آن ثناء منزل ما نزد شهود يوم القيامة به عبارت اخرى آن ثناء و حمد سبب شود مجاورت اولياء و اصفياء را در روزى كه جزا داده مى‏شود هر كسى به عملى كه كرده است بدون اين كه ظلم شوند و در روزى كه بى نياز نمى‏كند رفيقى از رفيقى چيزى را يعنى روز حاجت و روز پريشانى و روز فقر است در آن روز ايشان ندارند كسى را از خودشان كه اعانت و نصرت ايشان كند.
تتميم نفعه عميم = ثناء خدا نيست مگر ذكر خداى از براى او آثار و خصايصى قرار داده شده مثل اين كه شفاى درد است و رفعت و علو مرتبه است و دفع هم و غم است و امثال اينها مثل نار و ماء كه از براى آنها آثار وضعيه است پس استبعاد نيست ثناء ذات بارى مبعث را آباد كند، محل بعث قبر است چنان كه آيه شريفه من بعثنا من مرقدنا دلالت بر آن مى‏كند از آن جا تا ورود در خدمت او منافات دارد كه مشتمل بر عقبات مهلكه است نمى‏تواند عبور نمايد مگر ناجى و او حدى اين فرق كه مبعوث مى‏شوند تا خود را به قيامت رسانند چندين جور هستند فرقه مبعوث مى‏شوند مثل ذرات غالب ناس و حيوانات از سم دار و غيره بر او لگد مى‏زنند و زير دست و پاى پنهان و به نظر كسى نمى‏آيند، و اينها متكبرين از قوم هستند و بعضى را امر مى‏كنند كه اين قطعه از زمين را به دوش بكش و بياور در محشر اينها غاصبين زمين و مانعين زكوة اند و بعضى را مى‏آورند سوار به ناقه از ناقه‏هاى بهشتى.
تذنيب =
ظاهراً از اشهاد در مواقف الاشهاد جمع شاهد باشد، نه جمع شهد و مراد از ايشان يا ملائكه است كه اينها مشهود بر رعيه هستند يا ائمه اثنا عشر عليهم صلوات الله الملك الاكبر هستند و هم شهداء على الناس يا مراد مؤمنين كمل هستند.
حَمْداً يَرْتَفِعُ مِنَّآ إِلَى أَعْلَى عِلِّيِّينَ فِى كِتَابٍ مَرْقُومٍ يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ حَمْداً تَقَرُّ بِه عُيُونُنَآ إِذَا بَرِقَتِ الابْصَارُ وَ تَبْيَضُّ بِهِ وُجُوهُنَآ إِذَا اسْوَدَّتِ الابشَارُ حَمْداً نُعْتَقُ بِهِ مِنْ أَلِيمِ نَارِ اللَّهِ إِلَى كَرِيمِ جِوَارِ اللَّهِ حَمْداً نُزَاحِمُ بِهِ مَلائِكَتَهُ الْمُقَرَّبِينَ وَ نُضَّآمُّ بِهِ أَنْبِيَآءَهُ الْمُرْسَلِينَ فِى دَارِ الْمُقَامَةِ الَّتِى لا تَزُولُ وَ مَحَلِّ كَرَامَتِهِ الَّتِى لا تَحُولُ
اللغة:
اعلى افعل التفضيل است به معنى بالاتر نظير اكبر و گاهى استعمال مى‏شود به معنى مطلق بلندى، عليين جمع علّىّ به تشديد.
شيخ ابوعلى در تفسير آيه فرموده: اى فى المراتب العاليه محفوفة بالجلال
بعضى گفتند كه عليين اسم آسمان هفتم است و در آن ارواح ملائكه هست و بعضى ديگر قائلند كه آن سدرة المنتهى است كه هر شى‏ء به او منتهى مى‏شود.
و بعضى ديگر گفته‏اند كه او بهشت است و بعضى ديگر گفته‏اند لوحى است كه از زبرجد سبز آويزان در تحت عرش و اعمال خلايق در آن مكتوب است و بعضى گفته‏اند كتاب است چه كه در آن اعمال خير نوشته مى‏شود و ظاهر آن است كه عليين اسم مكانى باشد كه ماوى ملائكه در آن است كه محل ودايع هر امر خير در آن هست دلالت مى‏كند بر آن عبارت صحيحه.
شهد: حضر و لا حظ.
القر: يا به معنى سكون و ثبات است، و يا به معنى برودت و سردى و او كنايه است از سرور قلب.
چنان كه گفته‏اند كه آب از ديده كه بيرون مى آيد اگر از روى سرور باشد آن آب سرد است زيرا كه آبخوره حاره متصاعد به دماغ نمى‏شود تا اين كه مخلوط به آب ديده شود و او را گرم كند به خلاف آن وقتى كه از روى حزن باشد كه گرم مى‏شود.
برق: به معنى تحير و اضطراب است.
آبشار: در لغت جمع بشره و بشر، و بشر به معنى ديدنى انسان را مى‏گويند زيرا كه در مقابل جن است كه ديده نمى‏شود.
اليم: صيغه فعيل به معنى درد آورنده.
مزاحمة: يعنى كل بر ديگرى شدن.
صمم: به معنى ضيق كردن مكان و چسبيدن.
مقامه: بالفتحست يا به ضم اما به فتح به معنى مكان و مجلس است، و اما به ضم به معنى اقامه و ماندن.
شرح : يعنى ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه آن ثناء بلند شود از ما به سوى اعلى عليين كه آسمان هفتم است قرار بگيرد در كتاب نوشته شده، كه مقربون ملاحظه كنند و مشاهده آن كنند و ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه چشم ما روشن شود به سبب او زمانى كه چشم‏ها متحير و مضطربند از نظر، يعنى قدرت مشاهده و ملاحظه از براى آنها نيست از شدت هول و خوف، و سفيد بشود به سبب آن حمد وجوه ما در روزى كه روى‏ها سياه مى‏شود.
ثناء مى‏كنم تو را ثناء كردنى كه آزاد بشوم به سبب آن از آتش جهنم او به سوى جوار رحمت او و ثناء مى‏كنم او را ثنائى كه مزاحمت بشود به سبب آن ثناء ملائكه را در مكان و منضم بشويم انبياء مرسلين را و با ايشان باشيم در خانه‏اى كه اقامه در آن زوال ندارد، و محل كرامت و بزرگى كه نقل و انتقال در آن نيست.
مزاحمت انسان به سبب ثناء ملائكه از باب مجاز است به اين معنى كه اگر انسان در آن مكان داخل نمى‏شد آن مكان را به ملائكه مى‏دادند و الان به واسطه ثناء مزاحم شده.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى اخْتَارَ لَنَا مَحَاسِنَ الْخَلْقِ وَ أَجْرَى عَلَيْنَا طَيِّبَاتِ الرِّزْقِ وَ جَعَلَ لَنَا الْفَضِيلَةَ بِالْمَلَكَةِ عَلَى جَمِيعِ الْخَلْقِ فَكُلُّ خَلِيقَتِهِ مُنْقَادَةٌ لَنَا بِقُدْرَتِهِ وَ صَآئِرَةٌ إِلَى طَاعَتِنَا بِعِزَّتِهِ
اللغة:
الخلق به فتح الخاء: ايجاد كردن چنان كه اشاره به اين فقره در قرآن مجيد است در چند موضع مثل آن كه مى‏فرمايد: و لقد صوركم فاحسن صوركم فتبارك الله احسن الخالقين
و احتمال دارد به ضم خاء باشد به معنى طبيعت يعنى اوصاف مديحه مقابل ذميمه اگر چه خلق مطلق اوصاف باشد.
الخليقه: به معنى مخلوق تاء او تاء ناقله از وصفيت است به اسميت مثل تاء حقيقت ملكه عبارت از قوه مدركه است كه تعبير از آن به آن كنند و به واسطه همان قوه خواص اشياء و صناعات را مى‏توان فهميد به عبارت اخرى از اجتماع قوه غضبيه و شهويه و عقليه در آن استعداد دارد كه هر چيز بفهمد و هيچ مخلوق از اين قابليت ندارد اين است معنى ايه كه خلاق عالم مسميات را عرض كرد بر ملائكه و فرمود خبر دهيد بر من به اسماء ايشان يعنى آن چيزى كه سبب آن اين مسميات فهميده شود يعنى دلائل اينها و آن‏ها معترف شدند به عجز از آن و از جهت همين شرافت ملائكه است انسان را بر همه.
شرح : يعنى ثناء مر خدايى را سزا است كه اختيار كرده از جهت ما خلقت خوب را فرستاد بر ما روزى خوب را و او ما را فضيلت داد به سبب ملائكه بر تمام خلق خود پس هر مخلوقى از مخلوقات او مطيع هستند از براى ما به سبب قدرت او و مى‏گردد به سوى اطاعت ما به عزت او.
تنبيه: به قاعده عقليه و نقليه معلوم مى‏شود كه هر نبى و وصى بايد ممتاز باشد بر رعيت خود از تمام جهات و لذا جهات را چنان اعتقاد است، كه در حسن صورت او هم بايست ممتاز باشد و لذا در خصوص حضرت جواد عليه و على آبائه و ابنائه الصلوة و السلام يا حضرت باقر عليه الصلوة والسلام كه در شمايل مبارك ايشان دارد كه شكل شريف مطهر معطر ايشان سياه گونه بوده و در توجيه او كشيده‏اند كه ايشان صورت حقيقت خود را از براى خواص خود اظهار مى‏كردند كه ايشان محو جمال عديم المثال آن حضرت عليه السلام مى‏شدند، و اين مطلب غلط است.
بلى مسلم داريم تميز نبى و وصى را از رعيت لكن در صفات كماليه نه جماليه و لذا خط كسى بهتر از خط نبى بودن موجب نقص نبى نمى‏شود يا صورت بندى، و اندام كسى بهتر از نبى يا امام باشد موجب نقص نمى‏شود.
تعجب آن است كه در مقام دفع شبهه مى‏فرمايند كه صورت حقيقت ايشان ممتاز هست از رعيت و اين جواب نظير سرقه است كه به آن صدقه بدهند.
تتميم: از قوله عليه الصلوة والسلام و اجرى علينا طيبات الرزق چنان استفاده مى‏شود كه آن چيز كه در مقام تفضل رزق انسان شده بخواهد بر بهايم و حيوانات ديگر جارى كند جايز نيست چنان كه بعضى از سفله ناس غذا و قوت خود را به حيواناتى كه به آن انس دارند مى‏دهند و اين حرام است و بعضى از فقها تصريح به آن نموده‏اند.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ الّذِى أَغْلَقَ عَنَّا بَابَ الْحَاجَةِ إِلا إِلَيْهِ فَكَيْفَ نُطِيقُ حَمْدَهُ؟ أَمْ مَتَى نُؤَدِّى شُكْرَهُ؟ لا مَتَى؟
اللغة:
غلق: آن چيزى است كه در خانه و بستان و باغات را به او مى‏بندند و او غير مفتاح قفل است به عبارت اخرى يكى هر دو از حديد است مثل مفتاح و قفل يكى هر دو او از چوب است مثل غلق.
التركيب: جزئيى از مستثنى منه و جزيى از مستثنى محذوف است دلالت بر آن كند سوق كلام تقدير الحمد لله الذى اغلق عنا باب الحاجة عن كل احد الا باب الحاجة اليه فاء در قوله فكيف فصيحة اى اذا عرفت ما ذكرت و احتمال تفريع نيز دارد.
ام منقطعه به معنى اضراب است يعنى بل زيرا كه ام اگر معادل همزه استفهام باشد متصله است و الا منقطعه يعنى قطع كلام سابق و ايجاد كلام جديد و او خالى نيست از اين كه يا عقيب خبر است يا انشاء اگر عقيب انشاء است اضراب از سابق است.
اما قوله: لا متى سيد شارح در شرح خود فرمود: كه صله لا و متى محذوفست اى لا نطيق حمده و متى نؤدى شكره و او را به اصطلاح اهل بديع صنعه الاكتفاء گويند.
شرح : يعنى بعضى از كلام را متكلم اكتفاء به او كند بر بعضى ديگرى معنى بعضى گوياى قرينه بر بعضى ديگر مى‏شود بعد فرمود سزاوار آن است كه هر يك از متى و شكره و لا و متى وقف كردن به واسطه اين است كه مى‏نويسند ط بسر خى بالاى آن كلماتى كه دلالت مى‏كند بر وقف مطلق تا اين كه دانسته شود كه اينجا شى‏ء محذوفست. انتهى.
و اين كلام دركمال ضعف است اولا وقف در قوله من شكره چه دلالت دارد بر حذف و در آن چيزى حذف نشده است.
و ثانيا: وقف دلالت نمى‏كند الا بر سكوت و عدم اعراب لا غير.
و ثالثا: ذكر كردن بعضى از كلام كه اكتفاء به آن مى‏شود در صورتى است كه آن بعض كلام باشد نه حرف و نه قيد از كلام ظاهر آن است كه به قرينه سياق لا از براى نفى جنس است و اسم او محذوف است و متى از ظروف متصرفه خبر آن يعنى قابليت ندارد زمان از براى اداء شكر او به عبارت اخرى لا يكون كذلك يعنى هرگز چنين نمى‏شود كه زمان قابليت وفاء شكر او را داشته باشد فتامل.
شرح : يعنى ثناء معبودى را سزاست كه از ما بست در حاجت از هر كسى را مگر به خود پس چگونه به واسطه همين نعمت قدرت و ثناء كردن او را دارم بلكه كدام زمان اداء شكر او كنم نخواهد شد زمان قابل از براى اداء شكر او، و دلالت بر مقاله مى‏كند آيه شريفه:
قل لو كان البحر مداد الكلمات ربى لنفد البحر.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى رَكَّبَ فِينَآ آلاتِ الْبَسْطِ وَ جَعَلَ لَنَآ أَدَوَاتِ الْقَبْضِ وَ مَتَّعَنَا بِأَرْوَاحِ الْحَيَاةِ وَ أَثْبَتَ فِينَا جَوَارِحَ الاعْمَالِ وَ غَذَّانَا بِطَيِّبَاتِ الرِّزْقِ و َأَغْنَانَا بِفَضْلِهِ وَ أَقْنَانَا بِمَنِّهِ
اللغة:
ادوات و آلات جمع آداة و آلة هر دو به يك معنى اند يعنى سبب و وسيله به عبارت اخرى چيزى كه مدخليت در ايجاد چيز ديگر داشته باشد.
قبض و بسط: يا به معنى امساك و ارسال است يا سعه و ضيق يا حزن و سرور يا بدخلقى و خوش خلقى ظاهرا از براى دفع اشتراك و مجاز مراد از آنها مطلق نگهداشتن و دادن و رها كردن باشد.
روح: چيزى است كه حركت حيوانى بر آن وابسته است.
جارحه: از قبيل دست و پا و زبان و امثال آنها و در لغت جرح به معنى كسب، اعضاء انسان را جوارح گويند به واسطه اين كه به اين‏ها كسب مى‏كند.
غذا: يعنى تربيت و سير كردن يقال اغذاه اى اشبعه اقنا دادن مال مال خوب.
شرح : يعنى ثناء سزاوار معبودى است كه سوار كرد براى ما اسباب و وسائل بسيطه را و گردانيد در ما اسباب و وسائل قبض را توشه و منفعت داد و ما را بر وجه‏هاى زندگانى و ثابت و برقرار كرد در ما چيزى را كه كسب اعمال مى‏كند و تربيت كرد ما را بر روزى حلال و خوب و بى نياز كرد ما را به فضل خود و سرمايه داد ما را به منت خود.
بيان: انسان نه عبارت از اين جسد محسوس باشد، و اين جسد محسوس چيزى است كه انسان در آن موجود شد زيرا كه انسان عبارت است از حيوان مدرك كه در مقام تعبير از آن تعبير مى‏شود به من و ما و در ما بالاى ما و اين انسان كه عبارت از حيوات مدرك باشد از براى او قوى و مدركات قرار داده شده و محل بعضى از اينها در جسم ظاهرى قرار داده شده كه سريان در آن مثل حنا در محل خود كه اگر آن محل فاقد باشد آن قوه را به منزله عدم است و از براى اين قوى و مدركات هم امرى قرار داد و مامورى به عبارت اخرى خود از حيثى نوكر و خادم و از حيث ديگر آقا و مخدوم است و بعضى نه چنين است بلكه از تبعه قوه مدركه انسانيه است پس افعالى كه از انسان بروز و ظهور مى‏كند به واسطه اين دو قوى است مثلا اگر لقمه نانى انسان ميل مى‏كند و آن را بر دارد و در دهان خود بگذارد اگر تامل كند چندين قوى بايست، در مقام آمريت و ناهيت بيرون بيايد تا آن لقمه نان در جوف رسد پس قبض و بسط يعنى امساك و ارسال كه از انسان بروز مى‏كند به واسطه وسائلى است كه بر آن انسان سوار كرد و در آن قرار داد و اين وسائل غير حواس خمسه است كه سوار بر بدن شده است.
تعبير مركب و جعل نه از باب اينست كه اين دو اسباب دو جهت قرار داده شده است چنان كه بعضى توهم كردند بلكه يك نحو است ظاهرا زيرا كه سخط و رضاء بخل و جود از مدركات است كه در انسان قرار داده شده تا انسان انسان شود پس تعبير از باب تفنن است نه حقيقت مغايرت است فتامل.
تتميم = جمع آوردن ارواح نكته آن يا به حسب تعدد اشخاص است، و ساير جموع در اين فقره شايد چنين باشد يا به حسب حقيقت است چنان كه عقل و نقل بر آن مساعدت كند.
اما عقل اطباء گويند كه: در انسان سه روح است يكى روح حيوانى كه منبعث شود از قلب كه قوام حيات حيوانى به او مرتبط است كه معروفست به روح بخارى و ديگرى روح نفسانى كه قوه مدركه به او مرتبط است كه او منبعث شود از دماغ.
سيم، روح طبيعيه كه قوه طبيعيه كه تغذيه و تنميه بر آن وابسته است كه منبعث شود از جگر، نفس ناطقه بر اين سه تعلق دارد اولا به روح حيوانيه قلبيه و به واسطه او بر دو ديگر.
و اما نقل روايت جابر است از حضرت باقر عليه الصلوة والسلام كه آن حضرت فرمود:
پنج روح است از براى مقربين يكى روح القدس به سبب او ميدانند جميع اشياء را يكى روح ايمان كه به سبب او عبادت خدا كنند يكى روح قوه به سبب او جهاد با عدو كنند و كيفيت تحصيل معاش به آن كنند چهارم روح شهوت كه به سبب او ميرسند به لذت طعام و نكاح پنجم روح بدن كه به سبب آن راه مى‏روند و بالا و پائين مى‏شوند و چهار روح است از براى اصحاب يمين به واسطه فقدان روح القدس از ايشان و سه روح است از براى اصحاب شمال به واسطه فقدان روح ايمان از ايشان.
ثُمَّ أَمَرَنَا لِيَخْتَبِرَ طَاعَتَنَا وَ نَهَانَا لِيَبْتَلِىَ شُكْرَنَا فَخَالَفْنَا عَنْ طَرِيقِ أَمْرِهِ وَ رَكِبْنَا مُتُونَ زَجْرِهِ فَلَمْ يَبْتَدِرْنَا بِعُقُوبَتِهِ وَ لَمْ يُعَاجِلْنَا بِنَقِمَتِهِ بَلْ تَأَنَّانَا بِرَحْمَتِهِ تَكَرُّمَا وَانْتَظَرَ مُرَاجَعَتَنَا بِرَأْفَتِهِ حِلْماً
اللغة:
اختبار: تجربه و آزمودن.
ابتلاء: امتحان كردن.
منن: عظم.
مبادرت: سبقت گرفتن.
نقمة: عقوبت.
تأنى: تأخير انداختن.
مقدمه: امتحان و ابتلاء و تجربه نه از روى جهل باشد العياذ بالله بلكه اين نحو عبارت از قبيل مجاز است و مراد آن است كه خداى عز و جل معامله مى‏كند با عبيد مثل معامله كسى با ديگر به طريق امتحان راه مى‏رود تا قطع عذر شود در يوم القيامه و الا او تعالى شانه عالم به هر شى‏ء است.
شرح : يعنى بعد از اين كه خلقت كرد ما را امر نمود به امورى تا اختبار طاعت ما كند و نهى كرد ما را از امورى تا اين كه امتحان كند ما را كه او را ثناء مى‏كنيم يا نه پس مخالفت كرديم ما راه امر او را و مرتكب شديم منع عظيم او را پس او سبقت نكرد بر عقوبت ما و تعجيل نكرد به سخط و غضب خود بلكه تأخير انداخت ما را به رحمت خود از روى كرم و جود و مهلت داد رجوع به ما را به سبب مهربانى خود از روى حلم و بخشش.
توضيح: شكر در اين فقره به معنى لغوى خود است نه اصطلاحى كما لا يخفى.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِى دَلَّنَا عَلَى التَّوْبَةِ الَّتِى لَمْ نُفِدْهَآ إِلا مِنْ فَضْلِهِ فَلَوْ لَمْ نَعْتَدِدْ مِنْ فَضْلِهِ إِلا بِهَا لَقَدْ حَسُنَ بَلاؤُهُ عِنْدَنَا وَ جَلَّ إِحْسَانُهُ إِلَيْنَا وَ جَسُمَ فَضْلُهُ عَلَيْنَا فَمَا هَكَذَا كَانَتْ سُنَّتُهُ فِى التَّوْبَةِ لِمَنْ كَانَ قَبْلَنَا لَقَدْ وَضَعَ عَنَّا مَا لا طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَ لَمْ يُكَلِّفْنَآ إِلا وسْعاً وَ لَمْ يُجَشِّمْنَآ إِلا يُسْراً وَ لَمْ يَدَعْ لاَِحَدٍ مِنَّا حُجَّةً وَ لا عُذْراً فَالْهَالِكُ مِنَّا مَنْ هَلَكَ عَلَيْهِ وَالسَّعِيدُ مِنَّا مَنْ رَغِبَ إِلَيْهِ
اللغة:
دلالت: راه نمودن.
نفد: من افاد يفيد به معنى فهميدن.
اعتداد: به معنى اعتماد و اتكال.
بلاء: به معنى احسان و اعطاء.
جسم: عظم.
چشم: به معنى كلفت و مشقت.
ودع: ترك كردن ودع ذا اى اتركه لم يدع: اى لم يترك.
شرح : يعنى ثناء شايسته معبودى است كه راه نماند ما را از براى امراض باطنيه و ظاهريه به توبه آن چنانى كه نفهميديم ما او را مگر از فضل و بخشش او اگر ما اعتماد نكنيم از فضل او مگر تبوه را هر آينه به تحقيق كه نيكو است اعطاء و انعام او در نزد ما و بزرگست احسان او به سوى ما نبود عادت او در شفاى امراض باطنيه به توبه از براى آنان كه پيش از ما بودند به تحقيق كه برداشت از ما در مقام معالجه امراض دوايى را كه ما طاقت معالجه به او را نداشتيم چنان كه در سالفين، بر نداشت ما را تكليف نكرد مگر به قدر وسع ما و به مشقت داخل نكرد مگر آن قدرى كه آسان بود وانگذاشت از براى احدى از ما حجت و عذرى پس هر كه از ما هلاك شد بر او هلاك شده يعنى مشرك شد و نفى ربوبيت او كرد هر كه سعيد شد راغب به سوى او شد و اين فقره اخيره اشاره است به قوله تعالى:
ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حى عن بينة.
توضيح مقال: در امم سابقه از براى معالجه ذنوب دوايى بود، كه كسى طاقت معالجه نداشت و همچنين احكامى در ميان آنها مجعول بود كه عمل به آنها كمال كلفت داشت، اما معالجه آنها ذنوب خود را به قتل نفوس چنان كه آيه شريفه: و اقتلوا انفسكم و توبوا الى بارئكم بر آن گواهى مى‏دهد بعد از اين كه بنى اسرائيل گوساله‏پرست شدند و نادم شدند از آن عمل طلب توبه نمودند قبول توبه ايشان شد به اين نحو كه آنانى كه گوساله را معبود قرار ندادند بكشد آنهايى را كه پرستيدند به شرطى كه آه و دادى از ايشان بلند نشود هفتاد هزار از ايشان به اين نحو كشته شدند تا توبه قبول شود و اما احكام شاقه ايشان بسيار از قبيل مقراض كردن نجاسات اگر چه لحوم ايشان باشد و نخوابيدن با زنان حايض در يك مكان و ترك مواكله با ايشان و بر نسيان و فراموشى ايشان حكم با ربودن و همه اينها از اين امت مرحومه برداشته شده.
وَالْحَمْدُ لِلَّهِ بِكُلِّ مَا حَمِدَهُ بِهِ أَدْنَى مَلائِكَتِهِ إِلَيْهِ وَ أَكْرَمُ خَلِيقَتِهِ عَلَيْهِ وَ أَرْضَى حَامِدِيهِ لَدَيْهِ حَمْداً يَفْضُلُ سَآئِرَ الْحَمْدِ كَفَضْلِ رَبِّنَا عَلَى جَمِيعِ خَلْقِهِ
اللغة:
ادني از دنو به معني قرب است .
سائر: به معني جميع و به معني بقيه و در اينجا مراد جميع است.
الترکيب : حمدا مفعول فعل محذوف اي احمده حمدا
شرح : يعني ثنا مر معبودي را رواست بهر ثنايي که ثنا کرده است او را ملائکه مقربين او و بزرگترين مخلوق او و خوب ترين مداحان او ثنا مي کنم او را ثنايي که زيادتي داشته باشد آن ثناء بر ثناء تمام مخلوق مثل زيادتي خداوند بر مخلوق خود.
ثُمَّ لَهُ الْحَمْدُ مَكَانَ كُلِّ نِعْمَةٍ لَهُ عَلَيْنَا وَ عَلَىَّ جَمِيعِ عِبَادِهِ الْمَاضِينَ وَالْبَاقِينَ عَدَدَ مَآ أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ مِنْ جَمِيعِ الاشْيَآءِ وَ مَكَانَ كُلِّ وَاحِدَةٍ مِنْهَا عَدَدُهَآ أَضْعَافاً مُضَاعَفَةً أَبَداً سَرْمَداً إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ حَمْداً لا مُنْتَهَى لِحَدِّهِ وَ لا حِسَابَ لِعَدَدِهِ وَ لا مَبْلَغَ لِغَايَتِهِ وَ لا انْقِطَاعَ لاَِمَدِهِ
اللغة:
ابد و سرمد اول عبارتست از چيزى كه اول نداشته باشد و ثانى عبارتست از چيزى كه آخر نداشته باشد.
حساب: شماره.
امد: زمان.
التركيب: ثم از براى بيان مرتبه نه اين كه تأخير مكان، دو احتمال دارد، يكى اين كه مفعول فيه باشد از براى عامل مقدر در اين صورت عدد صفت مى‏شود از براى مصدر محذوف اى احمد حمدا عدد ما احاط احاطه جمله مضاف اليه او مى‏شود و احتمال ديگر مكان مرفوع باشد مبتداء و عدد مرفوع خبره.
شرح : حمد مال او است عوض هر نعمت كه از براى او است بر ما و تمام بندگان گذشتگان و آيندگان او حمد مى‏كنم او را حمدى كه باشد به مقدار عدد آن چه كه احاطه دارد علم او به آن از جميع اشياء يعنى لا يحصى مقدار عدده و عوض هر يك از نعمت شماره نعمت اضعاف مضاعف لا يزال بوده باشد تا يوم القيامة.
ثناء مى‏كنم ثناء كردى كه نهايت از براى مرتبه او نباشد و شماره از براى عدد او نباشد و به نهايت نرسد و زمان او تمام نشود.
توضيح: اين نحو ثناء كردن به حضرت بارى نه از باب مبالغه و اغراق باشد كه شبهه كذب است اگر چه او كذب محمود است به اصطلاح اهل بديع لكن ائمه عليهم الصلوة و السلام شأن مباركشان اجل از اين مقام است بلكه مراد به امثال اين عبارت عجز از ادراك نه ثناء او است به نحوى كه مناسب كنه جلال عديم المثال او باشد و لذا حضرت خاتم انبياء عليه و على آله الف الف الصلوة و السلام و التحية و الثناء مى‏فرمايد: نمى‏توانم احاطه كنم ثناء بر تو را به علت اين كه خود ثناء خود كردى نه مقصود اين است كه عاجزم از ثناء به قدر اين كه فهميدم بلكه مرادم احاطه به كنه است فتأمل.
حَمْداً يَكُونُ وُصْلَةً إِلَى طَاعَتِهِ وَ عَفْوِهِ وَسَبَباً إِلَى رِضْوَانِهِ وَ ذَرِيعةً إِلَى مَغْفِرَتِهِ وَ طَرِيقاً إِلَى جَنَّتِهِ وَ خَفِيراً مِنْ نَقِمَتِهِ وَ أَمْناً مِنْ غَضَبِهِ وَ ظَهِيراً عَلَى طَاعَتِهِ وَ حَاجِزاً عَنْ مَعْصِيَتِهِ وَ عَوْناً عَلَى تَأْدِيَةِ حَقِّهِ وَ وَظَآئِفِهِ حَمْداً نَسْعَدُ بِهِ فِى السُّعَدَآءِ مِنْ أَوْلِيَآئِهِ وَ نَصِيرُ بِهِ فِى نَظْمِ الشُّهَدَآءِ بِسُيُوفِ أَعْدَآئِهِ إِنّهُ وَلِىُّ حَمِيد اللغة:
و صله به فتح واو و ضم آن چيزى است كه به آن توصل به سوى مقصود شود.
رضوان: به معنى خوشنودى و مرتبه‏اى از مراتب قدس است كه فوق جنت است كه اولياء كمل به آن مرتبه مى‏رسند اين است كه مى‏فرمايد كه:
رضوان الله اكبر
ذريعه: يعنى وسيله يعنى چيزى كه به او متقرب بشود به چيز ديگر.
خفير: ملجاء و پناه.
ظهير: كمك و هم پشت.
حاجز: يعنى حاجب.
ولى: يعنى اولى به تصرف و مولى.
حميد: يعنى محمود در هر فعل و حال او.
شرح : يعنى مى‏كنم حمد او را حمدى كه موجب وصول به سوى طاعت او شود و عفو او، و سبب شود به سوى خشنودى او و وسيله بشود به سوى غفران او، و راه شود به سوى غفران جنت او و پناه شود از عقاب او و امن شود از غضب او و كمك شود، بر طاعت او و حاجب شود از معصيت او و اعانت كند بر اداء حق او و آن چيزهايى كه وظيفه او است حمد مى‏كنم او را حمدى كه سعيد مى‏شود به سبب آن در سعداء خوبان او يعنى در درجه ايشان باشيم و صبر كنيم به سبب آن در رشته شهداء به شمشير اعداء، او است اولى بهر مخلوق و او است محمود در تمام افعال خود.
تنبيه: گفته شده است كه عبد بعد از اين كه حمد خدا را كرد ظفر يافته است به چهار چيز:
يكى اين كه حق خداى تعالى را وفا كرده است، يكى ديگر اداء شكر نعمت او كرده است و سيم اين كه تقرب پيدا مى‏كند در استحقاق ثواب او و چهارم اين كه استحقاق مى‏رساند زيادتى نعمت را بعد از اين كه اين فوائد مترتب بر آن شد اين فوائد جزئيه كه در فقرات مذكوره دارد همه ايشان راجع به اين چهار مى‏شود و فوايد حمد لا تعد است.
مروى است كه كسى عرض كرد خدمت يكى از معصومين عليهم الصلوة و السلام كه تعليم ده بر من عملى را كه دعايم مستجاب شود.
فرمودند: ثناء خدا كنيد زيرا كه نمازگذارى نيست مگر اين كه آن را دعا مى‏كند به قوله سمع الله لمن حمده يعنى مستجاب كرد خدا دعاى حامد را و الحمد لله اولا و آخرا.