پاى درس پروردگار ، جلد ۱۳

جلال الدين فارسى

- ۶ -


ارزش فـلسفه در نظر فلوطين در حد آشنايى با مراقبه منتهى به خلسه ، و توجيه شدن و ايمان به اين امر است كه با اين كار نه چندان دشوار مى توان به نفس كيهانى كه مبداء ساير هستى هاى آدمى و جهان خارجى بتمامى است پيوست . در اين نقطه از دانايى فلسفى نوبت تجربه عرفانى مى رسد.
آمـونـيـوس سـاكـاس و فلوطين مانند مولفان اوپانيشادها مدعى اند هر كس تنها با يك بار رفـتـن بـه حـالت خـلسـه چـنـان لذت و شـعـفى پيدا مى كند كه ارضاى تمايلات زيستى بـرايـش بـوجـود نـمى آورد. در آن صورت بر خلاف گذشته به اشياء، اشخاص ، جفت ، خـوراكـيـهـاى لذيـذ دل مـى بـنـدد. ناگزير بايد مردم را از طريق طرح اين كيهان - انسان شـنـاسـى بـا نـفـس كـيـهانى كه زاينده نفس فردى - يا جزئى - است آشنا ساخت . اين است رسـالت اصـلى و مـنـحـصـر بـه فـرد فـلسـفـه . پـس از رفـتن به خلسه ، انسان شيفته سـرچـشـمـه زيـبـايـى و كـمـال مـطـلق كـه تابشى از نور نفس كيهانى است مى شود. چه ، عـقـل كـه انـديـشـه فـلسـفـى از آن نـشـاءت مـى گـيـرد و نـور اول - يـا صـادر اول - بـشمار مى آيد زاييده آگاهى محض است كه در ته بى انتهاى ذهـن مـا جـاى دارد و خـود تـكـه اى نـفـس كـيهانى يا واحد است يا قطره اى از درياى بيكران آن .
ايـن حـقيقت را از راه فلسفه مى توان پيدا كرد. اما يافت فلسفى كجا و بودن در آن درياى بيكران در حالت خلسه كجا.
آمـونـيـوس سـاكاس نسبت به عقل فرد انسان را كه پاره اى از يك لايه جهان هستى مى داند بـا نـفـس كـيـهـانى يا واحد نسبت بويى كه از مشك بر مى آيد به مشك مى داند يا نـسـبت گرمى و حرارتى كه از آتش بر مى خيزد به آتش ، يا نسبت معنايى كه در لباس لفظ در آمده باشد به لفظ.(49)
كار عقل ، جز انديشه فلسفى نيست . چنانكه كار حواس ادراك حسى و صور محسوس است كه مـرتـبـه وجـوديـش پـايـيـن تـر از عـقـل و انـديـشـه فـلسـفـى اسـت . عقل مرتبه وجوديش بالاتر از حواس است و فروتر از آگاهى محض ته ذهن كه خود قطعه اى از لايـه پـهـنـاور و بـيـكـران نـفـس كـيـهـانـى اسـت . در حـال خـلسـه ، انـسـان بـه فـراز عقل و انديشه فلسفى بر مى آيد و آگاهى محضى را كه واحـد بـاشـد واحـد بـلاثـانى نظاره مى كند. البته در آن حالت ، انسان نيست كه واحد بلاثانى را نظاره مى كند بلكه اين آگاهى محضى كه خودش واحد بـلاثـانـى اسـت خـودش را مـى بـيـنـد امـا چـه ديـدنى ! ديدن نيست و ناديدن هم نيست . به قـول مـنـدك مـؤ لف اوپـانـيشادى به همين نام : چهارمين حالت كه حكيمان گفته انـد... معرفت حواس (ادراكات حسى ) نيست ، معرفت نسبى و اضافى (احكام عقلى و...)، حتى معرفت استنباطى هم نيست . اين ، وراى حد حواس و طور فهم (فاهمه ) و وصف و تقرير است . هـمـانـا آگـاهى وحدانى محض است در حالتى كه علم به جهان و عالم كثرت ها بكلى محو شـده بـاشـد و صـلح و صـفـايـى نـاگـفتنى است . خير اعلى (بالاترين لذت ) است ، واحد بلاثانى است . ذهن است .
بـه نـظـر آمـونـيـاس و فـلوطـين در جريان مراقبه كه ادراكات حسى را متوقف مى سازيم و خـاطـره هـا را مـى زدايـيـم و حـافـظـه را از كـار مـى انـدازيـم صـورت عـقـل مـى ماند و اتحاد عاقل و معقول رخ مى نمايد. در اين حالت ، انديشه با دو مفهوم سر و كار دارد خودش و موضوعى كه درباره اش مى انديشد. چون بدون موضوع ، ساكن و متوقف خـواهـد گـشـت . بـراى فـرا رفـتـن از تـفـكـر كـه بـا دوگـانـگـى فـاعـل شـنـاسـا و مـوضـوع شـنـاسـايـى هـمـراه اسـت بـايـد از عقل فرا برويم و آن جز تجربه خلسه نيست . در اين تجربه ، به مطلق ، وحدت محض ، و بـسـيـط الحقيقه مى رسيم . و اين ، همان نفس كيهانى است : وحدت تام ، واحد بالذات كه بـه هـيـچ چـيز نياز ندارد و خود، خويشتن را كفايت مى كند. تنها واحد است كه مطلق اسـت . آن را نـمـى تـوان بـه بـيـان و وصـف در آورد. در تـجـربـه خـلسـه مـى يابيم كه واحـد كـنـه عـقل است و همو است كه عقل را با همه واقعيتى كه در آن است پديد آورده است . ما در تجربه خلسه كه فارغ از هر گونه انديشه استدلالى است به واحد كـه اصل اول و مبداء كائنات است مى رسيم . عقل از راه مراقبه منتهى به خلسه نور محضى مى بيند كه از مطلق بر تافته است .
واحـد چـون كـمـال مـطـلق است زاينده و پديد آورنده همه اشياء است . واحد در عين سـكـون و بـى حـركـتـى ، اشـياء را پديد مى آورد. زايش ، تابش ‍ نورى را مى ماند كه از مـطـلق تـجـلى كـرده بـاشـد بـى آن كـه آرامـش آن بـر هـم بـخـورد. ايـن وجـود كـامـل ، مـنـشـاء پـديـد آمـدن كـائنـات اسـت . مـرتـبـه وجـودى بـعـدى يـا صـادر اول عـقـل اسـت . عـقـل ، تـصـويـر واحد است و همانطور كه پسر به در و نور خورشيد به خورشيد شباهت دارد عقل به واحد (آگاهى محضى كه در خلسه از خود، آگـاه اسـت ) شـبـاهـت دارد. بـه هـمـين سبب ، عقل از آن آگاهى محض يا واحد يا بسيط الحـقـيـقـه ، غـيـر قابل انفكاك است . عقل از آگاهى محضى صادر مى شود و عاشقانه به آن مـتـصـل مـى مـانـد. عقل در صدور از آگاهى محض ته ذهن ، خاصيت زايش را از آن به ارث مى بـرد. بـديـنسان عقل ، ذهن توام با جان و زندگى و حركت را مى زايد مانند پرتوى كه از خرمن عقل بدر جهد. ذهن به نوبه خود جهان محسوس را مى زايد. ذهن بدين تـرتـيـب در عـيـن اتـحـادش بـا عـقـل و بـهـره گـيـريـش از عقل ، توجه به جهان محسوسى كه خودش آفريده است دارد.
ايـنـها مراتب متعدد هستى است كه يكى از ديگرى زاييده مى شوند تا كثرت از وحدت پديد آيـد كـثـرتـى كـه از عـالى بـه پـسـت و پـسـت تـر اسـت نـه كـثـرت مـحـض . عـقـل كـه از واحـد - يا آگاهيم محض بى محتواى تجربى - بوجود مى آيد چون به واحد عشق مى ورزد از آن جدا نيست تا موجد كثرت شود. وحدت آن دو، دوام دارد. يا مى تـوان گـفت : عقل هم واحد است و هم كثير. در واحد، يا آگاهى ، چيزها بى تمايز از يـكديگر وجود دارند به اين معنى كه واحد، خود موجودات را به صورت ساخته و پـرداخـتـه و پـرورده بـا تـعـين ضروريشان در بر ندارد. فقط نطفه هاى خلاق آفريننده مـوجـودات را در بـر دارد كـه هـمـه بـا هـم در آمـيـخـتـه انـد. در عـقـل اسـت كـه تـمـايز اشياء از يكديگر آغاز مى شود. هر چه در سلسله پيدايش ‍ موجودات پـيـشـتـر بـرويـم كـثـرت بيشتر مى شود. اما كثرت ، از كثرت پديد نمى آيد. تنوع بى پايان اشياء، و جدايى ظاهرى آنها هر چه باشد همه چيز تابع وحدت مطلق است .
بـديـنـسـان ، نـفـس كـيـهـانـى ، آفـريـنـنـده هـمـه چـيـز اسـت . اوسـت كـه عـقـل را آفـريـده و عقل ، ذهن را و ذهن ، جهان محسوس يا طبيعى و بدن ما را پديد آورده است . نـفـس كـيـهـانـى ، چـگـونـه و از كـجـا پـيـدا شـده اسـت ؟ فـلوطين مى گويد: نفس كيهانى ، آفـريـدگـار خـويـش اسـت ، هـمـانـطـور كـه مـا بـا اراده خـويـش اعـمـال خـود را مى آفرينيم . توانايى آفرينش ما محدود است ولى توانايى آفرينش ‍ نفس كـيـهانى ، مطلق و لايتناهى است . در مورد نفس كيهانى ، بر خلاف انسان ، انتخاب و ماهيت و اراده همه يك چيز است . نفس كيهانى ، خود را ساخته و به خود هستى بخشيده و هست آن چيزى كه هست ، چون خود چنين خواسته و اراده كرده است .
جـهـان طـبـيـعـى - از جـمـله بـدن مـا - از انـبـسـاط ذهـن پـديـد مـى آيـد و ذهـن از عـقـل صـادر شـده اسـت و عـقـل زايـيـده واحـد اسـت . و قـانـون زمـان بـر جهان طبيعى حكمفرماست .
زنـدگـى عـقـلانـى كـه زنـدگـى فـلاسـفـه و تـفـكـر و تـامـل بـاشـد بـسـيـار خـوب اسـت ولى اوج زنـدگـى انـسـانـى نـيـسـت . چـون بـرتـر از عقل ، واحد است و واحد در تجربه عرفانى خلسه تجربه مى شود. در آن حالت ويژه كه با مطلق يا بسيط الحقيقه اتحاد پيدا مى كنيم و وحدتى برتر از عقل رخ مى دهد كه فناى در معشوق اعلى باشد.
بـراى ايـن مـقصود، بايد به مراقبه پردازيم . در خلسه كه در نهايت مراقبه دست مى دهد بـا واحـد يـگـانـه مـى شويم و شوق و شعفى زايد الوصف به ما دست مى دهد. با پـرواز بـه سـوى واحد به بطن وجودى كه مصدر كائنات است باز مى گرديم و در فناى خود در آن ، حيات مطلق و لايتناهى را مى يابيم .
ساختار آدمى
در مطالعه كيهان - انسان شناسى و فيزيولوژى چرخه توالد و تناسخ فهميديم كه بر حـسـب مـدعـيات آن هر نطفه اى كه در زهدان زنى صورت مى بندد قطره آگاهى محضى است كـه از قـمـر بـه كـره زمين بازگشته تا براى هزاران هزارمين بار پوسته اى چند بر آن بـنشيند از جمله پوسته عقل ، پوسته ذهن - جان ، و پوسته بدن يا طبيعت . و چون به دنيا آمـد اگـر بـه مـراقـبـه و خـلسـه نـپـرداخـت و بـه هـر شـكـل مـرد ايـن فراگرد بازگشت ذهن - جان يا نفس ‍ فردى از يكى از صد رگ مغز به در شـده بـه كره ماه باز مى گردد و پس از مدتى فرود آمده در زهدان زنى ديگر به تكرار مـكـررات گـرفـتـار آيـد. چـنـان كـه ايـن مـدعـا هـسـت كـه هـمـه جـمـعـيـت بـشـر بـاسـتـثـنـاى اهـل مـراقـبـه و خـلسـه گـرفـتـار ايـن چـرخـه مـى مـانـنـد مـگـر ايـن كـه بـه تـقـليـد از اهـل مراقبه به آن مبادرت ورزند يا به تعبير اهلش در ايران شيخى يا مرشدى دستشان را بگيرد.
آمـونـيـاس و فـلوطـيـن بـر حـسـب همين مدعيات بر ساختارى موروثى براى آدمى اصرار مى ورزنـد كـه طفل همين كه از زهدان مادر قدم به زمين نهاد ساختارى چهار لايه دارد. برترين لايـه اش آگـاهـى مـحـض اسـت و پـسـت تـريـنـش بـدن يـا طـبـيـعـت . لايـه بـرترين ، لايه عقل را و اين يك لايه ذهن - جان را و اين يك لايه بدن را مى زايد و ايجاد مى كند. اين لايه ها چـسبيده به هم هستند، و باريكه مرزشان مخلوطى از دو لايه است . به همين علت ، مثلا بدن يـا طـبـيـعت پرتوى از خاصيت ذهن - جان را در خود دارد و لايه ذهن - جان پرتوى از خاصيت عقل را و عقل بهره اى از لايه آگاهى محضى را كه خود قطره اى از درياى نفس كيهانى است ، بـاز بـه هـمـيـن عـلت ، جـاذبـه اى از لايـه بـرتـريـن بـر يـكـايـك لايـه هـاى زيـريـن اعـمـال مـى گـردد، و كـشـشـى از هـر كـى از لايه هاى زيرين را به سوى لايه برتر تا برترين سبب مى شود.
فـلوطـيـن مى نويسد: كشش (يا علاقه ) از بدن - يا طبيعت - برمى خيزد و به ذهن - جان تـعـلق مـى گـيـرد و از رهـن - جـان بـرخـاسـتـه بـه عـقـل تـعـلق مـى گـيـرد. در هـر لايـه كـه بـالاتـر مـى رود مـجـذوب بـه اصل خود نزديكتر مى گردد.(50)
در واحـد يـا آگـاهـى محض چنين كششى نيست . واحد يا آگاهى محض ، منزه و مبرا از اين فعل است . چرا چنين است ؟ او پاسخ مى دهد: چون بدن آگاه است از اين كه منشاء او و زايـنـده اش ذهـن - جـان اسـت بـه آن مـى گـرايـد و ايـن يـك چـون از اصـل و زايـنـده اش آگـاهـى دارد بـه عـقـل مـى گـرايـد و عـقـل چـون مـى دانـد كـه مـولود آگـاهـى مـحـض - يـا بـه قـول فـلوطـيـن واحـد - اسـت به واحد گرايش دارد و به آن مى پيوندد. اما واحـد - يـا آگـاهـى مـحـضى كه در ته ذهن در انسانى هست - از چيز ديگرى بوجود نـيـامـد اسـت تـا بـه آن بـگـرايـد و خـودش ازلى و ابـدى و بـى زمـان و بـى مـكـان است . واحـد بـا سـايـر قـطـره هـاى دريـا - سـايـر واحدها - همنشين است و در نفس كـيهانى مقام دارد و فارغ از رنج و زحمت و حركت و جنبش اند و با نفس كيهانى تدبير عالم مـى كـنند. شاهانى هستند كه با شاه شاهان حكومت مى كنند و از بارگاه خويش كه بارگاه جلال باشد فرود نمى آيند. در اين جايگاه رفيع همه آنها جمع اند.
واحد، همه چيز است و هيچ يك از اشياء نيست . منشاء همه چيزهاست و لكن عين همه نيست . در عين حال كه همه چيز در اوست او خود منزه از همه آنهاست ...
واحـد، هـيـچ چـيـز نـيـسـت و نـيـازى بـه چـيـزى نـدارد. كامل است و پر، و از فرط پرى فيضان مى كند و سرريز مى شود.(51)
نـه در حـركـت اسـت و نه در سكون ، نه در مكان است و نه در زمان ، عين معنى خود است و عـيـن صـورت خـود، نه بلكه او را صورتى نيست ، چون بر صورت و حركت و سكون كه همه احكام موجود است تقدم دارد.(52)
مـى دانـيم كه بدن ، جزئى از جهان طبيعى است و بشر در پيشرفت هاى عظيم علمى بر اين حـقـيـقت تكيه داشته است . لكن آمونياس و فلوطين به تقليد از بوميان هند باستان بر اين پـنـدارنـد كـه بـدن غـير از طبيعت است . طبيعت متمايز از ماده و جسم است . ماده مقوم ذات طبيعت نـيـسـت . طـبـيـعـت ، لايـه اى اسـت زيـر و نـتيجه نفس كلى كه خود لايه اى است كه كيهانى زير عقل و زير واحد. نفس كلى چون گياهان را بزايد پست تر شود. نفس ‍ كلى با لايه پست خودش كه طبيعت باشد جهان مادى را تدبير مى كند و بدن آدمى را كـه جـزئى از جـهان مادى است قطره اى از نفس كلى كه ذهن - جان او باشد اداره مـى كند درست مانند الگوى مديريت و تدبير نفس ‍ كلى نسبت به جهان مادى . ذهن - جان آدمـى كـه در تـن اوسـت تـن را اداره مـى كند چنان كه نفس كلى ، جهان مادى را اداره مى كند.(53)
بدينسان مى توان گفت كه ساختار مورد نظر اين دو و اقرانشان پنج لايه است . لكن چون بـدن جـزئى از طـبـيعت است نمى توان درباره آنچه ايشان طبيعت متمايز از بدن مى خوانند چيزى بگوييم جز اين كه باطل و موهوم است .
همچنين ، گاهى عقل را هم زاينده و هم داراى حيات و توانايى شناسايى دانسته مدعى اند كه در زايـش ذهـن - جـان هـر سـه تـوانـايـى را بـه آن انتقال داده است . در هر صورت ساختار مورد نظرشان دقيقا مشخص است .
لايه ذهن - جان را واجد محرك پست كننده و انحطاطگرا مى شمارند. و اين گرايش را در آن سـركـشـى و جدايى طلبى مى خوانند و بدن - يا به عبارت خودشان طبيعت را كه در زمـين و گياهان حلول كرده است - را معلول طبيعت مى دانند طبيعتى كه با گرايش سركشى و جـدايـى طـلبـى از ذهـن - جـان كـلى گسسته و استقلالى نسبى براى خويش پديد آورده است . پيدايش آدميان كه نفوس فردى ، يا ذهن - جان يكايك آدميان باشد به همين علت رخ داده اسـت . مـتـولد شدن آدميان و چرخه توالد و تناسخ به اين ترتيب پيدا شده است و الى الابـد دوام دارد. هـمـيـن عـلاقـه بـه جـدايـى از عقل و دانايى و آگاهى محض موجب پيدايش تاريخ بشر است .(54)
نقطه مقابل آن ، محرك بازگشت طلبى و رجعت به آگاهى محض يعنى واحد است كه اصل كائنات بشمار مى آيد. همين شوق و ذوق است كه در خلسه به آدم دست مى دهد و از آن با وجد ياد مى شود.
اين دو محرك در درون هر كسى انگيزش دارد و هر يك مى كوشد انسان را در جهتى مخالف آن ديـگـرى سـوق دهـد. و ايـن كـشـاكـش كه ايشان مى گويند نظير كشاكشى است كه بر حسب اصـل اين انسان شناسى ، بر سر ناف جريان داشته از يك طرف باد تنفس زور مى كند و از ديگر سو بادى كه از مقعد خارج مى شود يا اپان .
حركت و جنبش و زمان - يا احساس زمان - در لايه ذهن - بدن وجود دارد. حركت و ذهنى همان انديشه است ، و جنبش جان همان حركات طبيعى بدن كه از آن با زندگى و زيستن ياد مى كنيم .(55)
ذهـن - جـان لايـه اى دوزيـسـتـى اسـت مـانـنـد لايـه عـقـل . لكـن دوزيـسـتـى بـودن ذهـن - جـان . بـر خـلاف لايـه عقل - كه در بى زمانى است - از وجهى كه با طبيعت پيوند دارد در زمان است و از وجهى كه با عقل پيوند دارد در بى زمانى يا ابديت بسر مى برد و فارغ از حكم زمان است . از آنجا كه طبيعت و هر چه كه در عالم محسوس است زمانى است ذهن - جان هم تا آنگاه كه در قيد طبيعت و عالم محسوس است اسير زمان است . اما چون از طبيعت صرفنظر كرده به مرتبه عقل رسيد به حال بى زمانى در مى آيد.
آنـچـه انسان را در وضعيت زيستن يا اكنون و معمول باقى مى دارد قوه اى است كه در او هست كه به عالم محسوس گرايشش مى دهد و توجهش را به اشياء مى دوزد. با اين حركت از ذهن - جان كلى ، دور شده به اداره اشياء مى پردازد و علاقه اش به آنها موجب مى شـود كـه خـود را بـا اشياء خارجى سرگرم سازد و در ميان آنها بسر برد و در اعماق تن جـاى گـيـرد. در يـك چنين حالتى است كه مى گويند مرغ جان بالهايش را از دست داده و يا ذهـن - جـان در زنـدان تـن گـرفـتـار شـده اسـت . ايـنجاست كه ذهن - جان آن پاكى را كه در حـال هـمنشينى با ذهن - جان كلى داشت و به تدبير عالم مى پرداخت از دست مى دهد. هنگامى كـه در عـالم مـعـقـول بسر مى برد حيات بهترى داشت و چون به اشياء پرداخت به زندان عـالم مـحـسـوس در افـتـاد و مـجـبـور شـد روى بـه حـواس آورد، چـون از فـيـض عـقـل كـلى محروم گشت . ذهن - جان در اين حالت در گور تن مدفون است و در غار گرفتار. امـا هـمـيـن كه فعاليت عقلانى را از سر بگيرد بندها را پاره مى كند و به بالا پرواز مى نـمـايـد... چـه ، ذهـن - جـان از زنـدگـانى دوگانه اى برخوردار است ، از يك سو با عالم معقول پيوند دارد و از ديگر سو در عالم محسوس بسر مى برد.
هـر گاه با عالم معقول انس گيرد حيات عقلانيش غنا پذيرد و هر گاه از بخت بد خلاف اين دست دهد در منجلاب عالم محسوس فرو رود.(56)
بـر حـسـب ايـن انـسـان شـناسى ، آدمى فاقد اراده و توانايى گزينش است . خودى ندارد كه قادر به گزينش يك رفتار از ميان چند رفتار متفاوت و متخالف باشد.
بگذريم از اين كه توانايى انتخاب يك زندگى عالى را از رديف چند زندگى پست داشته باشد. چنين آدم موهومى ، فقط يك مسير تعالى و يك مسير انحطاط يا اكنونى را مى پيمايد آن هم نه با گزينش و آگاهانه بلكه بر اثر غلبه يكى از دو محرك فطرى و موروثى اش بر ديگرى . همچون غلبه يكى از دو بادى كه بر سر ناف هر كسى در كشمكش اند و يـكـى مى خواهد جانش را به بالا ببرد و ديگرى مى خواهد و مى كوشد تا آن را از سوراخ پايين تنه بيرون براند.
واقـعـيـت سـاخـتـار آدمـى ايـن اسـت كه سه محرك فطرى دارد و نيز مى تواند علائقى نسبتا ثـابـت در خويش ايجاد كند كه مجموعه رفتارهاى عقلى ، عاطفى و عمليش را هدايت كنند و در عين حال زير نظر اداره اش باشند. سائقه هاى عضوى ، ذاتش را صيانت مى كنند نه اين كه شـرى بـاشـنـد و او را بـه جـهـت اسـفل وجود برانند چنانكه اين انسان شناسى مدعى است . آز و حقگرايى دو محركى هستند كه تعادل قوايى ايجاد مى كنند و شرايط امتحان و آزمـايـش را فراهم مى آورند و اراده مى تواند در حالتى كه كشش يكى به اعلى و ديگرى بـه اسـفـل اسـت رفتارى و زندگانى معينى را برگزيند. وجود اين دو محرك ، شرط وجود اراده اسـت ؛ نـه ايـن كـه دو مـحـرك يـكـى سـائقـه هـاى عـضـوى و ديـگـرى شـوق بـه عـقـل و آگاهى محض يا واحد با هم درگير باشند و خودى كه تواناى بر خواستن و گزينش است وجود نداشته باشد.
عـلائق اسـتكبارى ، بر خلاف علائق مترفان كه متكى بر آز است و على رغم علائق جانورى جـانـورى مـحـض كـه بـر پـايـه سـائقـه هـاى عـضـوى استوار است ، اتكا بر هيچ محركى مـوروثـى ندارد. چنانكه زندگى شى ءوارگى بر هيچ محرك فطرى خاصى متكى نيست . انـسـان ايـن توانايى را دارد كه علائق استكبارى يا علائق شى ءوارگى در خويشتن ايجاد كـنـد، چـنـانـكـه مـى تـوانـد عـلائق انـسـان راسـتـيـن را داشـتـه بـاشـد. بـديـنـسان تنوعى قـابـل تـوجـه در تـاريـخ و در جـغـرافـياى فرهنگى - سياسى بر برابر ديدگان جلوه گرند.
با ساختار مجعولى كه آمونياس ساكاس و فلوطين ترتيب مى دهند براى انسان نه دو راه و نـه چـنـديـن راه مـمـكـن بـراى زنـدگـى يـافـت مـى شـود. تـنـهـا چـيـزى كـه احـتـمـال دارد بـرايـش ناخواسته رخ دهد اين است كه با يك كار معين كه مراقبه باشد آشنا شده آن را ياد بگيرد و براى يكبار به يوگا بپردازد.
هـمـين كه پرداخت كارش تمام شده است و به نفس كيهانى پيوسته است . لازمه آشنايى با مراقبه اين است كه يك جوگى دستش را بگيرد و نجاتش ‍ بدهد.
فـلوطـيـن صـريـحـا مـدعـى جوگى بودن است و مى گويد بارها يوگا كرده و به خلسه رفـتـه اسـت تـا با واحد بلاثانى يكى شود و بى زمانى يا ابديت را تجربه نمايد. بارها اتفاق افتاده است كه بدن خود را ترك كرده و به خود آمده ام ، از همه چيز خارج شده و در خود فرو رفته ام ، و آنگاه جمالى خيره كننده در برابر چشم خود ديده ام . پـس بـيـش از پـيـش يـقـيـن حاصل كرده ام كه جزئى از اجزاء كيهان مى باشم و زندگى من برترين زندگى است و به كمال خود رسيده و با نفس كيهانى يكى شده ام . پس چون در آنـجـا بـه وحـدت رسـيـدم و از هـر كـثـرتـى كـه در سـاحـت عـقـل هـسـت و دون واحـد اسـت گـذشـتـم خـود را در نـهـايـت كـمـال ديـدم . امـا بـاز لحـظـه تـنـزل از مـرتـبـه عـقـل كـلى بـه عـقـل جـزئى اسـتـدلال فرا مى رسد و از خود در حالى كه مبهوتم مى پرسم چه شد كه هم اكـنـون ايـن تنزل روى داد؟ براستى چرا بايد ذهن - جان وارد بدن شود، ذهن - جانى كه حتى زمانى كه در اسارت تن است آن برترى و علو اصلى خود را حفظ مى كند.؟!(57)
او، آمـونـيـوس سـاكـاس و مولفان اوپانيشادها هيچيك قادر به اين پاسخ نيستند. چه ، همه مثل فلوطين مدعى اند كه ذهن - جان هاى فردى(58) همه قطره هاى يك دريا هستند كـه نـفـس كـيهانى باشد يا نفس كلى . يك نفس كلى بيش نيست و اين ذهن - جان هاى فردى همه در او و از اويند. هر ذهن - جان فردى با مبداء خـود در عـالم مـعـقـول پـيـونـدى نـاگسستنى دارد، و اين جدايى و فرديت كه ما در نظر مى گـيريم توهمى بيش نيست . خودى مستقل ما - ما به عنوان انسانها - در حقيقت پندار خودى است نه حقيقت آن . به علت همين پيوند است كه هر ذهن - جانى مى تواند تحت شرايط مـسـاعـد و زيـر نـظـر يـك جـوگـى كـار آزمـوده بـه اصـل و منشا خود كه همانا نفس كيهانى باشد رجعت كند به آن ذهن - جانى كه همه چيز از او و در اوست .
در واقـع شـرط اصـلى سـعـادت فـرو رفـتـن بـه حـال خـلسـه را تـصـادف آشـنايى با با يك جوگى كار آزموده مى داند كه صور مختلفى دارد. از جـمـله تولد در محيطى مانند كشور بودايى ، عبور از كنار يك خانقاه ، برخورد با يـك فـيـلسـوف نـظـيـر آمـونـيـاس سـاكـاس . امـا ايـن اتـفـاقـات بـشرطى در شخص اثرى مـعـقـول و خـردمـندانه مى كند كه وى در ساختارش اراده اى داشته باشد. و چنين اراده اى كه خود اصلى انسان را تشكيل داده باشد در انسان شناسى اين نحله يافت نمى شود.
آنـچـه در زنـدگـيـنـامـه فـلوطـين به قلم شاگرد و مدون كننده فلسفه اش ، پورفير، مى يـابـيـم ايـن اسـت كـه وى چـنـد سـاعـت يـا چـنـد روزى را در طول عمرش در حال خلسه بسر برده است . آيا در اين چند روزه استثنايى عمر طولانيش چه اعتلا و خيرى بر وجودش بار شده است كه شايسته وصف حيرت انگيزى باشد كه او از آن مـى كـنـد: زنـدگـى مـن بـرتـريـن زنـدگـى اسـت و بـه كمال خود رسيده و با نفس كيهانى يكى شده ام .
و اين ذهن - جان كيهانى كه تو و امثالت با آن يكى شده ايد چيست ؟ اگر او جانى و حكمتى دارد چـرا درس ارزنـده اى دربـاره انـواع زندگى و برترينش به بشر نمى دهد؟ و اگر بـراسـتـى در حـال خـلسه هر كسى با او جفت مى شود و همنشين و قرين ، چرا نبايد بتواند هـمـين فلسفه را كه هزاران سال است مؤ لفان اوپانيشادها تعبيه كرده اند ادراك و دريافت كـند؟ و مى دانيم كه تمامى ميلياردها بشرى كه تاكنون به خلسه فرو رفته اند جز يك تـجـربـه كـوتـاه و مـبـهـمـى نـدارنـد كـه بـراى ديـگـران قابل فهم و درك نيست و فوق طور عقل است ؟!
ايـن درس زنـدگى را كه در آن لحظات از ذهن - جان كيهانى دريافت مى كنند چه اثر مثبتى در وجـود و رفـتـار و اخلاقشان نهاده است ؟ مگر حالت خلسه كه با توقف سياله تجربى ذهن مشخص مى گردد همان حالتى نيست كه ذهن هر طفلى در زهدان مادر دارد؟
حالت خلسه در ميزان تعالى شناسى
ارزيـابـى و سـنـجـش صـحـت و سـقم تنها داعيه نحله مراقبه و خلسه كه در حوزه اخلاق يا تعالى شناسى قرار مى گيرد دلالت قطعى بر بطلان انسان شناسى آن دارد و نشان مى دهد كه ساختارى براى انسان و كيهان قائل است كه توهمى بيش نيست .
در آيـين سانكهيه ، و در كيهان - انسان شناسى چرخه توالد و تناسخ مى بينيم سالك در جـسـتـجـوى نـفـس بسيط يا آتمن و پرش است . و در آيين بودا سالك در محو يا فناى من مـى كـوشـد و مـى خـواهد به بى خودى برسد. هر دو غرقه اين پندارند كه بـه سـكـون و ثباتى كه آن را فراتر از هستى و زندگى روزمره مى دانند خواهند رسيد. هـر دو در تـعبير از مقصد و مقصودى كه مدعى احراز آن اند با لفظ معرفت تعبير مى كنند.
سـه تـعـبـيـر مـنـفـى عـدم وصـول ، عدم يقين ، و عدم اعتماد، معرفت حـالتـى از تـهـى بـودن كـامل است كه مكتب مادهياميكاى نگارجونا - متعلق به 150 مـيـلادى - در توضيح و بيان معرفت بكار مى برد. انديشه تهى بودن يا خلاء، در مكتب هينايانا نيز به عنوان كيفيت اصلى نيروانا - كه برترين معرفت پنداشته مى شود - به چشم مى خورد. اما در مكتب ماهايانا تاءكيد بر تهى بودن يـا خـلاء ذهـنى حتى در مراحل مقدماتى ، بسيار جدى است . بنابراين ، خود نيروانا يـك قـلمـرو مـسـتقل از وجود بشمار نمى رود، بلكه در آمدن ذهن انسان به يك حالت خاص است يا به گفته استيس فيلسوف بزرگ عصر ما، نگرش ‍ خاصى نسبت بـه جـهـان پـديـدارى مـحـسوب مى شود. عدم وصول ، تهى كردن ذهن است از تمام اوصـاف ، آرزوها، و تفكرات فردى ، و البته از تمامى آنچه ممكن است احساس من يـا خـود را در مـا بـرانـگـيـزد. اگـر بـه تـجـربـه خـلسه و تعبيرات اهلش از آن بنگريم متوجه مى شويم كه آن جز توقف سياله تجربى ذهن نيست و آگاهى محض است كه بـه خـودش ‍ اسـتـشـعـار دارد. و ايـن هـمـا حـالت ذهـنـى طـفـل در مرحله جنينى است . رجعت به اصل و منشاء هستى كه مدعى آن هستند تلاش و سعى در بازگشت به زهدان مادر است .
تـمـامـى راهـهـايـى كـه بـراى وصـول بـه حـالت خـلسـه پـيـمـوده مـى شـود بـراى وصول به حالتى است كه در آن ، ذهن بطور كلى تمام الگوهاى ادراكى متخالفى را كه در تمايل ، نفرت ، پيشداورى ، يا حتى مفهوم سازى هاى عينى دارد، رها مى كند.
اگـر بـخواهيم با زبان كانت سخن بگوييم مى گوييم چون ذهن براى شناسايى تنها دو ابـزار در اخـتـيـار دارد: حـساسيت و فاهمه ؛ و آنچه سبب اطلاق مفاهيم بر شهودهاى حسى مى شـود قـوه خـيـال اسـت كـه شـاكـله سـازى نـام دارد كـه خـود تـابـع اصول معينى است : اصول محض ما تقدم فاهمه ، حالت خلسه عبارت است از توقف مجموعه اين فعاليتها و كار حافظه .
كـارل گـوسـتـاو يـونـگ ، در يـكـى از آثـارش از ايـن حـالت ، بطور پيشنهادى با تعبير ايجاد وقفه و تعطيل به وسيله آگاهى و متعين به صورت من ، در خويشتن نا - من گونه ياد مى كند.
ايـن حـركـت ، خـلاف جـهـت رشـدى اسـت كـه كـودك تـا سـن بـلوغ و از آن پـس تـا سـن كمال دارد. كودك تا چند سالگى وابسته به ديگران است . سپس ‍ مى كوشد مستقلا حوائج حياتى خود را رفع كند، و بيشتر آنچه به اين منظور مى كند چيزهايى ياد گرفته است . بـه هـمـيـن جـهـت بـايد گفت آدميان در جريان عادت و يادگيرى رشد مى يابند و يادگيرى بـراى ادامـه زنـدگـيـشان ضرورى است . براى ارتقا از زيستن و حيات انسانى به اسلام نيز جز با تفكر در درس پروردگار و در نمونه هاى پست و عالى آدميان محيط خويش حتى جغرافياى فرهنگى و تاريخش و تعقل و يادگيرى درسهاى پروردگار و سيره نبوى به مـقـام تفقه در دين يا زندگى شناسى نرسيده تعالى نمى يابند. بنابراين ، روشن است كـسـى كـه بـه خـلسـه فـرو مـى رود در واقـع نـه بـه طـور وراى عقل فرا مى رود كه به حالتى در رحم مادر داشته است رجعت مى نمايد.
روانـكـاوى هـم بـر ايـن است كه گرايش عده اى از افراد بشر به عزلت و خلوت و نهايتا خلسه ، گرايشى بيمارگونه ، و در واقع معلول مـيـل بـه بـازگشت به گرمناى زهدان مادر است . ابو سليمان ، داود طائى - متوفاى 165 هـجـرى - مـى گـويـد: از دنـيـا روزه بـدار، مـرگ را عـيد خويش بدان ، و از مردمان چنان بگريز كه از شير مى گريزى .(59)
آنـچـه مسلم است وابستگى شديد نوزاد آدمى به بر آوردن نيازهاى طبيعى است . در جريان رشد و بلوغ و كمال از اين وابستگى مى رهد و روابطش با طبيعت و نيازهاى طبيعى را تحت اخـتيار و سامان و نظم در مى آورد به طورى كه تا رفع و برآوردن آنها كيفيت خاصى مى يـابـد كـه بـا عـمـل جـانـوران و سـايـر آدمـيـان تـفـاوت پـيـدا مـى كـنـد. هـمـچـنـيـن در جـهـت اسـتـقـلال از مـادر و پدر سير مى نمايد. ابتدايى ترين پيوند طبيعى ، وابستگى فرزند به مادر است . كودك زندگى را در زهدان مادر شروع مى كند و بيشتر از اغلب حيوانات در آنـجـا مـى مـاند. حتى بعد از تولد هم از لحاظ جسمى ناتوان است و كاملا وابسته به مادر اسـت . ايـن دوران نـيـز نـسـبـت بـه سـايـر حـيـوانـات طـولانـى تـر اسـت . در سـال اول زنـدگـى ، جـدايـى كـامـل بين مادر و فرزند رخ نمى دهد. ارضاى كليه نيازهاى جـسـمى و نياز حياتى او به گرمى و محبت با مادر است . مادر نه تنها فرزندش را زاييده بلكه بطور مداوم به وى حيات مى بخشد.
مـراقـبـت و پـرسـتـارى مـادر بدون چشمداشت و بى قيد و شرط است . او براى فرزند به منزله زمين و خاك است . مورد محبت مادر بودن يعنى زنده بودن ، تكيه گاه داشتن و در خانه و آشـيـانـه بـودن . ايـن وضـعـيت ، با رشد و بلوغ ، دگرگون مى شود. اگر تولد به مـعـنـاى تـرك مـحـيطى محافظى است كه زهدان نام دارد رشد و بلوغ ، ترك مدار پشتيبانى مـادر اسـت . اگـر كـودك همچنان به طبيعت : به خاك و خون و مادر وابسته بماند رشد نمى يـابـد و خـردمند نمى گردد و توانايى پيشرفت را بدست نمى آورد و براى هميشه كودك مى ماند.
كودك در جريان رشد و بلوغ ، ريشه هاى طبيعى را وا مى نهد و ريشه هاى جديد و انسانى مـى يـابـد. خانواده و قبيله و سپس ملت و امت ، همان موقعيتى را در زندگى او مى يابند كه پيشتر مادر داشته است . شخص به آنها متكى است و هويت خود را جزئى از آنها دانسته به آنها تعلق خاطر مى بندد. او كه در دامان مادر از رحمت رحمانى يعنى بدون پاداش و عوض ‍ بـرخوردار است با محبت يا رحمت رحيمى كه پاداشى - و نه بى عوضى - است سازگارى مـى يـابـد. مـحبت يا رحمت رحيمى نخست از جانب پدر و سپس جامعه متوجه او مى شود. پدر و سـپـس جـامـعـه سـالم - و نـه سـلطـه گـر و بـهره كش - اين محبت را فقط وقتى نصيبش مى گـردانـنـد كـه اطـاعـت و انـجام وظيفه كرده باشد. پس وابستگى او به پدر و جامعه ، بر پـايـه طـاعـت و انـجـام وظيفه يا قدرت و قانون است . محبت پدر و جامعه سالم به فرزند مـحـبـت بـلاشرط و ابتدايى مادر نيست بلكه مشروط به اداى وظايف و ايفاى نقش ‍ مثبت است . تـابـع شـريـعـت و ولايـت پروردگار شدن ادامه تربيت پدرانه است . او كه در دامان مهر مادرى داراى وجدان مادرانه شده است در جريان رشد و بلوغ صاحب وجدان پدرانه مى شود. نـدايـى او را بـه عـشـق ورزى و كمك به ديگران و همدردى با آنان مى خواند كه پايه در حقگرايى فطرى دارد و اثر از مهر مادرى و تربيتش گرفته است و ندايى ديگر از ناحيه پدر و جامعه او كه به اطاعت و انجام وظيفه برمى انگيزد.
سـپـس در دوران بـلوغ وجـدان ، از شـخـص مـادر و شـخـص پـدر مـسـتـقـل مى گردد و خود وى در مقام پدر و مادر و همچنين فرزند خود جاى مى گيرد. ايـن وجـدان كـه از آمـوزه هاى وحيانى الهام گرفته است هم به حق و وظيفه توجه دارد و هم بـه فـراتـر از آن يـعـنـى بـه خـدمـت ، احـسـان و ايـثـار كـه معادل عاطفى آنها محبت است . چنين وجدانى متعادل و بالضروره ، سالم است .
اگـر جـريـان رشـد و بلوغ به شرحى كه گفتيم روى ندهد شخص از لحاظ روحى بيمار خـواهـد گـشـت . بـا سـايـر انسانها مرتبط و به مردم علاقه مند و با ايشان همدم و همراه و هماهنگ نخواهد شد. خدمتى به ديگران نخواهد كرد، گام در طريق احسان نخواهد گذاشت تا چـه رسـد بـه نـيكى بيكرانى كه ويژه ابرار است . خدمتى به مردم نخواهد كرد، خـطـر و ستمى را از آنان دفع نمى كند و مشكلى از ايشان نخواهد گشود. در يك كلام خيرى از او عـايـد ديـگـران نـخـواهـد شد. پس چه خواهد كرد؟ مى خواهد با رفتارهاى غير عادى از قبيل تمارض ، اظهار بيچارگى و شكايت از بخت بد، به جلب ترحم ديگران پردازد، يا بـه حـال كـودكـى بـرگردد و روزگار در پوچى و دلخوشى موهوم بگذراند. نمى خواهد مدار حفاظتى مادر را ترك كند.
در شـكـل حـادش بيمار آرزو دارد كه به رحم مادر برگردد. در چنين بيمارانى ممكن است پديده هاى اسكيزوفرنيا نيز ديده مى شود. رفتار چنين بيمارى مانند جنين در رحم مادر است . حـتـى نـمـى تـوانـد ابـتـدايـى تـريـن اعـمـال يك بچه كوچك را انجام دهد. در بسيارى از اشخاص كه دچار روان نژندى هستند همان آرزو و اشتياق ، كه واپس زده شده است وجود دارد و فقط در خواب و رفتارها و حركات عصبى ظاهر مى گردد. اين حالت در نتيجه مبارزه بين اشـتـيـاق شـديـد بـه توقف در رحم مادر و شخصيت بالغ فرد كه مى خواهد زندگى عادى داشـتـه باشد بوجود مى آيد. در خواب ، آرزوى مذكور به صورت بودن در غار تاريك ، در زيردريايى يك نفرى و شيرجه رفتن در آب عميق و غيره ظاهر مى گردد. در رفتار چنين شـخـصـى بـيـزارى و تـرس از زنـدگـى و مـيـل شـديـد بـه مـرگ ديـده مـى شـود. ايـن تمايل به مردان ، در حقيقت همان آرزوى برگشت به رحم مادر است .(60)
نـجـم الديـن كـبـرى كـه بـه ايـن نـحـله تـعـلق دارد در اوائل رسـاله الاصـول العـشـرة در تـعـريـف مـراقـبـه و خـلسه مى گويد: فهذا الطـريـق المـخـتار مبنى على الموت بالاراده . اين سلوك كه ما برگزيده ايم مبتنى است بر مرگ اختيارى .(61)
و ده حـركـتـى را كـه حـلقـه هـاى مراقبه باشد شرح داده يكايك را مشابه مردن معرفى مى كند.(62) (OO متن پاورقى موجود نيست . ص 136) قرنها پيش از او، بودا، خلسه يا به اصطلاح خودش نيروانا را خاموشى حركت زندگى مى خواند.
در انـسـان شـنـاسـى آمـونـيـوس سـاكـاس و فلوطين ، سه انسان و بالضروره سه گروه اجتماعى وجود دارد: 1. عوام 2. فلاسفه 3. اهل مراقبه و خلسه .
عـامه مردم و تمامى دانشمندان و پژوهشگرانى كه تمدن بشرى را پى ريخته اند در پست ترين مرتبه وجود يعنى در عالم محسوس و مادى در بند لذايذ مادى و هواى نفس گرفتارند و بـه هـمـيـن عـلت قـادر نـيـسـتـنـد از طـريق مراقبه به خلسه فرو رفته به نفس كيهانى بپيوندند.
كـسـانـى كـه به تفكر و استدلال و نظريه پردازى همت گماشته اند از جمله فلاسفه ، و حـتـى فـلاسـفـه اخـلاق و حـقـوق و سـياست تا تغيير نظر فلسفى نداده اين كيهان - انسان شـنـاسى را نپذيرند و به خلسه نروند نه تنها از سطح عوام فراتر نمى روند بلكه از آنـان بـدتر هم مى شوند. و كارشان به منزله بار سنگين ترى است كه بر دوش جان سوار كرده اند.
فـلوطـين در اين باب از تمثيل مرغان و پرواز آنان به آسمان حقيقت استفاده كرده مى گويد كـه ايـن چنين مردم چون مرغانى هستند كه حوصله - يا چينه دان - خود را از خوراك زمينى كه هـمـان اسـتدلال باشد پر كرده اند و بدين كار خودشان را سنگين تر ساخته اند و پرواز كـردن را براى خود دشوارتر كرده اند. عقل در موردشان به منزله عقال(63) جان است و لذا اين دسته از عقلا را فلوطين از زمره عوام ناس به شمار مى آورد.
بـديـنـسـان ، تـوان گـفـت كـه وى بـراى بـشـريـت دو دسـتـه يـا سـنـخ انـسـان قـائل اسـت نـه سه گروه و سنخ . چنان كه مى نويسد: برخى از مردم در سراسر عمر خـويش در مرتبه محسوسات مى باشد. از نظر ايشان آغاز و انجام هر چيز امور حسى است و خير و شر چيزى جز شيرينى و تلخى محسوسات نيست . مى پندارند اگر از يكى از لذايذ حـسـى گـريـزان بـاشـنـد و به ديگرى روى آورند به مراد خويش رسيده اند. و آن عده از ايـشـان كـه هـمـت بـه فـلسـفـه مـى بـنـدند مى گويند كه حكمت در آن است . اين عده همچون پـرنـدگـان تـنـومند زمينى هستند كه بر اثر سنگينى زمينگير شده اند و با وجود اين كه بـالهـايـى دارنـد (يـعـنـى از قـوه تـعـقـل و اسـتدلال و فاهمه برخوردارند) ياراى پرواز ندارند.(64)
پس از آمونيوس ساكاس و فلوطين
كيهان - انسان شناسى چرخه توالد و تناسخ پس از اين دو تن به نحو دقيقترى نسبت به آنـچـه افـلاطـون مـى دانـد در مـدرسـه هـاى آتن ، اسكندريه و قسطنطنيه انتشار مى يابد. بـطـورى كـه يـكـصـد سـال پـس از مـرگ فـلوطـيـن ، اونـاپـيـوس نـامى اظهار مى دارد كه دانـشـجـويـان فلسفه يونان آثار اين فيلسوف را حتى بيش از آثار افلاطون مطالعه مى كنند.