پاى درس پروردگار ، جلد ۱۳

جلال الدين فارسى

- ۵ -


در يونان قديم هم عادت برين است كه چون مرده اى را به خاك بسپارند سه بار روحش را به نام بخوانند و دعا كنند كه در زير خاك به نيكبختى زندگى كند. عقيده آنان به بقاى وجـود انـسـان در زيـر خـاك بـدان پـايـه اسـت كـه گمان دارند در آنجا نيز لذات و آلام را احـساس خواهد كرد. روى قبر مى نويسند كه اينجا آرامگاه فلان است . مردمان قديم آن سـرزمين چنان به زندگى انسان در زير خاك معتقدند كه هميشه اشيائى مانند البسه و ظروف و آلات جنگى و غير آن را چون مورد احتياج مردگان مى پندارند با آنان به خاك مى سپارند. پلوتارك مى نويسد كه به موجب قانون سولون هيچ كس ‍ نمى توانست بـيـش از سـه دست لباس با مرده در خاك كند. لوسين نيز از اين عادت سخن رانده مـى گويد: چه بسا لباسها و جواهرى كه سوزاندند و يا با مردگان در خاك كردند، در صورتى كه زندگان را بدان احتياج بود.
به گور مرده شراب مى ريزند تا تشنگى او را فرو نشاند و خوردنى ها مى نهند تا از رنـج گـرسـنـگـى بياسايد. اسبان و غلامان مرده را سر مى برند به گمان اين كه چون آنان را با مرده در خاك كنند مانند ايام زندگى به خدمت او خواهند پرداخت .
اورى پـيـد در داسـتـان هـكـوبـا مـى نـويـسـد كـه چـون يـونـانـيـان از جنگ تـرژا بـه وطـن بـازگـشـتـنـد هـر يـك را زنـى زيـبـا بـه اسـارت هـمـراه بـود. آشـيل هم كه در آن جنگ كشته شده و در زير خاك خفته بود اسير خودش را طلب مى كند. در نتيجه ، پوليك سنا را سر بريده به او مى دهند.
آن مـردمـان هـمـگـى عـقـيـده دارند كه هر گاه جسدى مدفون شود روح او شقى شده و هر گاه مـدفـون گردد سعيد خواهد بود. ارواح شقى بدانديش و تبهكار شده به آزار زندگان مى پـردازند و امراض گوناگون مى فرستند و كشت و زرع مردم را تباه ساخته و با هيكلهاى ترسناك مردم را به وحشت مى اندازند. اعتقاد به ديو و پرى از همين جا ناشى مى شود.
به گمان آنان براى انسان پس از مرگ بازخواست و حساب و كتابى نيست و چون به خاك سپرده شد از هر پاداشى محروم و از هر كيفرى مصون خواهد بود. البته اين عقيده ، دور از عقل است .(35)
مـردگـان از جـمـله مـقدسات هستند و مردم بهترين و بزرگترين صفات را به آنها نسبت مى دهـنـد و تـمـام احـتـرامـاتـى را كـه انـسـانـهـاى خـردمـنـد بـراى خـداى متعال قائلند مردم يونان و روم باستان براى مردگان قائلند. اينگونه احترامات به مرد بزرگ اختصاص نداشته هر مرده اى را شامل مى شود. چنان كه سيسرون مى گويد: نياكان مـا خـواسته اند كه انسان را وقتى مرد از جمله خدايان بشمار آوريم . براى خدا گشتن حـتـى زهـد و تـقـوى هـم لازم نـيست و افراد زشتخوى و بدكردار و تبهكار نيز پس از مردن خـدا پـنـداشـتـه مـى شـونـد اما در زندگى ثانوى هم همان صفات رذيله در ايشان باقى است . با اين همه پستى و رذالت باز مورد پرستش و تكريم آن مردم هستند.
پرستشگاه اين خدايان ، قبور آنان است و بدين جهت جمله اين روح مرده است . را بر سنگ قبور نقش مى كنند. ويرژيل مى نويسد كه خدا در آنجا زير خاك مى زيست . كنار قبور كه معبد خدايان پنداشته مى شود قربانگاهى مى سازند.
پـرسـتـش مردگان در ميان مردم يونان و روم و اهالى سابين ، اتروريا، و همچنين آرياييان هـنـد مرسوم است و سرودهاى ريگ ودا خود مؤ يد اين معناست . در هند، مجموعه قوانين مـانـو هـم پـرسـتـش امـوات را از مـعـتـقـدات قـديـمـى بـشـر مـى شـمارد. و از كتاب مانو چنين استنباط مى شود كه پس از ظهور عقيده به چرخه توالد و تناسخ و كيش برهما نيز پرستش ارواح نيكان همچنان رايج و پايدار است . چنان كه امروز (اواخر قـرن نـوزدهـم مـيلادى ) هم پس از قرون متمادى و انقلابات و تغييرات بيشمار هنوز هنديان بـراى نـيـاكـان خـويش خيرات مى كنند و اين عقيده در نژاد هند و اروپايى از قديم ترين و استوارترين عقايد است .
بـنـابـرايـن ، آريـايـيـان مشرق (هنديان و ايرانيان ) نيز در معماى مرگ با مردم مغرب زمين هـمـداسـتـان هـسـتـنـد. هـنـدوى آريـايى (و نه بوميان هند) نيز مانند يونانى اموات خويش را خدايانى خوشبخت و شادكام مى پندارد ولى خوشبختى مردگان را مشروط بدان مى داند كه زنـدگـان در كـار خيرات و مبرات تقصير نكنند و مى پندارد هر گاه سرادها كه از برنج و شير و ريشه درختان و ميوه ها فراهم مى شود براى مرده اى مهيا نشود روح وى از آرامـگـاه خود خارج شده دست به آزار زنده ها خواهد زد. يونانيان و روميان باستان نيز همين عـقايد را دارند. هرودت درباره اهالى فوسه آ مى نويسد كه ارواح آنان ناحيه اى را بكلى ويران كرد تا مردم ناچار براى آنها عيدى ساليانه مقرر كردند. ايس خولوس مـى گـويـد: چون كلى تامنشترا روح آگامِمنون را بر خويشتن متغير ديد چند ظرف پر از غذا بر قبر او نهاد.
هـمچنان كه اگر مرده اى را فراموش كنند بدكنش و زشتخو مى گردد هرگاه احترامات مرده اى را نيز بر حسب رسوم اعتقاديشان نگاه بدارند حامى و مهربان مى گردد و منعم خويش را عـزيـز مـى شمارد. چنان كه براى حمايت او در اعمال معيشت بشر مداخله مى كند و با اين كه زنـده نـيـسـت فـعـال و قـوى بـشـمـار مى آيد. زنده ها دست دعا به درگاهش بر مى آورند و درخـواسـت مـى كـنـنـد كـه حـمـايـت و لطفش را از آنان دريغ نكند. چون به گورى مى رسند ايستاده مى گويند: اى آن كه زير خاك ، خدايى . بر ما ترحم فرما.
عبارات ذيل استدعايى است كه الكتر از روح پدرش مى كند. و از روى آن مى توان بـه مـيـزان قـدرتـى كـه پـيـشـيـنيان اروپايى براى اموات قائلند پى برد. مى گويد: بـر مـن و بـرادرم ارشـتـس رحـمـت آر و او را بـدين ديار باز گردان . دعايم را اجـابـت فـرمـا. شـرابـى را كـه بـر گـورت مـى افـشـانـم قـبـول فرما و دعاهاى مرا اجابت فرما. عطيات اين خدايان قادر به زنده ها منحصر به اشـيـاء مادى نيست . زيرا الكتر در پايان دعاى خويش مى گويد: اى پدر! مراد دسـت و دلى پاكتر از دست و دل مادر عطا كن . هندو نيز از ارواح مردگان تمنا دارد كه در خـانـواده اش تـوانـگران بسيار شوند و او خود نيز توانگر شود تا بخشش بسيار تواند كرد.
روح آدمى را پس از آن كه به مقام خدايى مى رسد يونانيان دِمُن يا هِرُس مـى خـوانند و روميان لاريس و مانس و ژنى يوس . آپوليوس مى نـويـسـد: بـه گـمان نياكان ما، از ميان ارواح آن را كه تبهكار است لاروا بايد خـواند و آن را كه نيكوكار و مهربان است لاريس بايد گفت . سانسورينوس مـى گـويـد: پـدران مـا مـيـان ژنـى يـوس و لاريـس فـرقـى نـمـى گذاشتند. سيسرون رومى مى نويسد: آنچه را كه يونانيان دِمُن نام نهاده اند ما لاريس مى خوانيم .
مذهب پرستش اموات ، ظاهرا قديمى ترين مذاهب نوع بشر(36) است .
هـر يـك از مردمان يونان و روم (و ايران ، و هند پس از آمدن شاخه ديگر قوم آريا از آسياى مـركـزى بـدانجا)(37) در خانواده - قبيله شان پرستشگاهى دارند و بر آن پرستشگاه پـيـوسـتـه انـدك آتشى ميان خاكستر مى درخشد. صاحب خانه مكلف است كه آن آتش را شب و روز روشن نگاه دارد. هر شب بر اخگرها خاكستر مى افشانند كه تا بامداد نميرد و بامدادان نخستين كار (به جاى نماز صبح مسلمانان )(38) تيز كردن آتش است .
آن آتـش خـاموش نمى شود مگر زمانى كه تمام افراد خانواده - قبيله هلاك شده باشند. به هـمـيـن سـبـب خـامـوش گـشـتن آتش مقدس و نابود شدن يك خانواده - قبيله را پيشينيان مرادف يـكـديـگر مى شمارند. همه ساله روز معينى خانواده - قبيله ها آتش خويش خاموش مى كنند و آتـشـى نو مى افروزند و در ميان روميان روز اول ماه مارس (دهم اسفند) (و در ميان ايرانيان روز اول فروردين يا نوروز)(39) براى اين كار مقرر شده است .
ايـن آتـش در نـظـر آنـان مـقـام خـدايـى دارد. چـنـان كـه آن را مـى پرستند و برايش ‍ مراسم مـخـصـوصـى قـائلنـد. آنـچـه را كـه مـطـبـوع خـدايـان (رؤ سـاى قـبـائل مـرده ) مـى پـنـدارنـد مـانـنـد مـيـوه ، گـل ، شراب ، بخور و غيره (گوشت قربانى )(40) تـقـديـم آتـش مـى نـمـايـنـد. آتش مقدس به گمان آنان قادر است . از او اسـتـعـانـت نـمـوده و دعـا مـى كـنند كه ايشان را از نعمتهاى سه گانه سلامتى ، ثروت ، و سعادت كه آرزوى ديرينه بشر است برخوردار سازد. آتش را خدايى مهربان ، توانگر و تـوانـا مـى شـناسند كه جان اعضاى خانواده - قبيله را حفظ مى كند و آنان را از خوان نعمتش روزى مـى دهـد و خانه و خانواده - قبيله را از هر گزندى محفوظ مى دارد. چون خطرى بروز مـى نـمـايـد بـه آن پـنـاه مـى بـرند. چنان كه ويرژيل مى نويسد: چون قصر پرياموس را دشمنانش تصرف كردند هكوبا آن پادشاه سالخورده را پيش آتشگاه برد و بـدو گـفـت كـه سـلاح تـو ديـگـر از دفاع عاجز است . ولى اين پرستشگاه ، ما را از آسيب دشمنان محفوظ تواند داشت .
آتـش بـه توانگر ساختن خانواده - قبيله نيز تواناست . يونانيان آتش را خداى ثروت مى خـوانـنـد. چـون كـسـى را بـدبـختى دامن مى گيرد پيش آتش مى رود و زبان به شكايت مى گـشايد و چون نيكبختى به كسى روى مى آورد آتش را شكرگزارى مى كند. هر سربازى كـه از جـنـگ جـان بـه سـلامـت مـى بـرد سـپـاسـگـزار آتـش مـى شود كه جانش را از آسيبها نـگـهداشته است . هر مردى چون مى خواهد از خانه بيرون شود آتشگاه را مى ستايد و چون به خانه بر مى گردد قبل از ديدار زن و فرزند در برابر آن سر فرود مى آورد و از او اسـتـعـانـت مـى كند. بنابراين ، آتشگاه ، خداى خانواده - قبيله است . همه روز در اوقات معين بر آتش چوب و علفهاى خشك مى نهند. آنگاه خدا در شرارهاى آتش تجلى مى كند. براى آن قربانى ها مى دهند ولى واجب تر از قربانى ، نگهداشتن و تيز كردن آتش يعنى تغذيه و تقويت جسم خدايى است .
به همين سبب پيش از هر كار چوب بر آتش مى نهند و سپس شراب آتشين يونان و بخور و روغـن و چـربى قربانيها را در آن مى ريزند و آتش تمام آن هدايا را به كام در مى كشد و چـون خـرسـنـد و تابان مى شود زبانه بر آسمان مى برد و ستايشگر خويش را با نور خـود روشـن مـى كـنـد. آنـگاه زمان استجابت دعاست و پرستنده زبان به خواهش مى گشايد. صـرف طـعـام در بـرابـر آتـشگاه از تشريفات مقدسه است و آن را وسيله ارتباط انسان و خداى آتش ‍ مى دانند.
آنـچـه گـفتيم از عقايد بسيار كهن است كه گذشت روزگار كم كم از خاطرها دور مى سازد. امـا ديـرزمـانـى آداب و مـراسـم اين عقايد چنان در ميان مردم رايج است كه بى اعتقادان هم از انـجـامـش تـن زدن نـمـى تـوانـنـد. چـنـان كـه هـراسـيـوس (41) و اويديوس (42) و ژوونـاليـس (43) نـيـز پـيـش آتـش طـعـام مـى خـورنـد و مـانند نياكانشان شراب بر آتش ريخته دعا مى كنند.
ايـن انـسـان شـنـاسـى بـه يـونـان و ايـتالياى قديم اختصاص ندارد. ايرانيان باستان و مـهـاجـمـان آريـايـى مـقـيم در هند همين انسان شناسى را دارند. همه آنچه اين محقق بزرگ با استناد به كهن ترين اسناد موثق تاريخى درباره مردم آن دو خطه كشف و بيان مى كند بر مـردم ايـران و هـند باستان هم صادق است . چنان كه مى نويسد: از قوانين مانو چنان كه بدست ما رسيده است چنين استنباط مى شود كه در زمان تاءليف قوانين مذكور كيش برهما در هـند استقرار دارد و حتى دوره انحطاط را طى مى كند. معهذا در قوانين مانو از آتش ‍ پرستى كـه كـيشى قديم تر است بقايا و آثارى مشاهده مى كنيم . كيش برهما نيز آتش پرستى را از تـكـاليف ثانويه مردم مى شمارد و آن را بكلى منسوخ نمى نمايد. چنان كه برهمنان را نـيـز در خـانـه ، آتـشـگـاهـى اسـت كـه روز و شـب مـى سـوزد... هـمـچـنـيـن مثل مردم يونان و روم بر آتش شراب مى افشانند.
هـنـدوهـا در آتـش مـشـروبـى مـخصوص مى ريزند كه به سُما معروف است ... مانند يـونـان آتـش را دعـا مـى كـنـنـد و بـه او بـرنـج و كـره و عسل تقديم مى نمايند... هندوها مانند مردم يونان و روم خدايان را علاوه بر احترام و ستايش ، مـحـتـاج طـعـام و شـراب مـى شـمـارنـد و گـمـان دارنـد كـه هـر گـاه آنـان را از مشروب و ماءكول بى نياز نسازند به قهر و غضب ايشان دچار خواهند شد. هندوها خداى آتش را غالبا آگـنـى مـى خـوانـنـد و در ريـگ ودا كـتـاب مذهبى آنان بنام اين خدا سرودهاى بسيار مسطور است . مضمون يكى از آنها اين است : اى آگنى ! تو مايه حيات و نگاهدار انسانى ... تـو چـون پدر و مدافع مايى . جان ما مرهون مراحم تو است و ما همگى خانواده تو هستيم . آشكار است كه هندوها آتش را همچون يونانيان قادر و حامى خويش مى پندارند.
وجود اين انسان شناسى در ميان ساكنان سواحل مدينه و اهالى شبه جزيره هندوستان پس از تـهـاجـم آنـان بـه آن سـرزمين ، با بُعد مسافتى كه ميان اين دو سرزمين هست استوارترين دليل قدمت آن است . معلوم مى شود هيچ يك از اين دو مردم آن را از ديگرى اقتباس نكرده است . امـا ايـن حـقـيـقـت را كـه اهـلى يـونـان و هـنـد هـمـگـى از يـك نـژادنـد و اجـدادشـان در قـرون مـاقبل تاريخ در آسياى مركزى مى زيسته اند محققان تاريخ مى دانند. بنابراين ، پيش از آن كـه هـر يـك از ايـن دو مردمان از ديگرى جدا شود همين انسان شناسى و عقايد و آداب و را مـشـتـركـا داشـتـه انـد. درسـت در زمانى كه در دنيا هنوز از يونانى و ايتاليايى و هندى و ايـرانـى نـامـى نـيـسـت و هـمـگـى بـه نـام آريـا نـژاد واحـدى هـسـتـنـد. زمـانـى كـه قبائل بزرگ آريايى ساكن آسياى مركزى از يكديگر جدا مى شوند اين انسان شناسى را نـيـز بـا خـود مـى بـرنـد. و چـون روابـطـشـان قـطـع مـى شـود رؤ سـاى قـبـايـل يـا حـكـام مختلفى پيدا مى كنند و با نامهاى متعدد، همانان كه به خداوندگارى مى رسـنـد. جـمـعـى بـه پـرسـتـش بـرهـما، دسته اى به پرستش زاووش يا ژانوس مى پردازند. لكن انسان شناسى و عقايد و نحله خود را محفوظ مى دارند.
سـرويوس ، نحوى معروف كه از تاريخ يونان و روم قديم اطلاع كافى دارد مى نويسد: در روزگاران پيشين ، مردگان را در خانه ها به خاك مى سپارند و بدين جهت ستايشگاه ارواح ، درون مـنازل است . از اين عبارت و شواهد متعدد بسيار چنين استنباط مى شود كه آتشگاه در هر خانواده - قبيله نخست آرامگاه جاويد نخستين نياى آن است و آتش را به افتخار او مى افروزند و آن را مظهر روح مرده و وسيله بقاى حياتش مى پندارند. رفته رفته به دفن رؤ ساى ديگر، گورستان قبيلگى مى گردد. اين واحد كوچك ، هسته اى است كه تعداد كثيرى از آن مى تواند قومى را تشكيل دهد كه در آسياى مركزى به علتى كه بر ما معلوم نيست آهنگ مهاجرت به سوى يونان و ايتاليا مى كند. سپس طى چند قرن از اتحاد چند هسته مـديـنـه اى تـشـكـيـل مـى شـود كـه شـورايـى مـتـشـكـل از رؤ سـاى قبائل در راءس آن هستند و يكى را به نام پادشاه بر خود رياست مى دهند. هر يك از رؤ سا يـك پـدر اسـت . نـامى كه ما ايرانيان ، شاخه ديگر قوم آريا، به رئيس خانواده - قـبـيـله مـان مـى دهـيـم . آريـائيـانـى كـه بـه ايـتـاليـا و يـونـان سرازير مى شوند آن را پـاتـر Pater تـلفـظ مـى كـنـنـد. پاتر يا پدر نخست بر روساى سى كـوريـاى قـديـم اطـلاق مى شود. و پاتريسيوس بر هر عضو آن كورياهاى سى گـانـه . پـاتـريـسـيـوس هـا يـا پـدرداران در مـقـابل پلبس ها قرار مى گيرند، مردمى كه از نژاد آريا نيستند اما ناچار شده اند در سـرزمـيـنـى زنـدگـى كـنـنـد كه تحت مالكيت ، تصرف ، و حاكميت مهاجمان پيروز قرار گـرفـتـه اسـت . در يـونـان ، اپـاتـريـدهـا يـا پـدرداران بـر زمين حاكميت دارند. اپـاتـريـد در يـونـانـى به كسى اطلاق مى شود كه از پدرى بلند آوازه به وجـود آمـده بـاشـد. و ايـنـهـا هـمـان آريـايـيـانـى هـسـتـنـد كـه زيـر پـرچـم رؤ سـاى قبائل يا پدرهاى خود از آسياى مركزى به يونان و ايتاليا مى آيند و مردم بومى را به اسارت و بردگى مى گيرند.
انسان شناسى در ميان چنين مردمى ناياب است .
آغاز انديشيدن درباره انسان
اروپـاى جـنـوبى ، سده هاى پياپى از هر گونه معرفت درباره انسان ، محروم است . ظلمت جـاهـليـتـى هـولنـاك بـر آن دوام مـى يابد. نخستين پرتو معرفتى كه بر آن مى تابد از شـرق دور اسـت از شـبـه جـزيـره هـنـد. امـا نـه از شـمـال آن ، و نـه از مـيان آرياييانى كه خـويشاوند يونانيان و روميان اند و آن شبه قاره را زير سم اسبانشان كوبيده و فاتحش شـده انـد، بـلكـه از مـيان بوميان مغلوبش كه به اقصاى هند گريخته اند. مردمى كه به چـرخـه توالد و تناسخ قائلند و مراقبه را براى رسيدن به خلسه بكار مى گيرند تا از آن چرخه موهوم برهند.
انسان شناسى چرخه ، در رازآموزى اورفئوس ، تعاليم فيثاغورث و فلسفه افلاطون مى ريـزد. پـنـداروس بـزرگـتـريـن غزلسراى يونان (440 - 521 ق .م ) از انسان شناسى اورفـئوس و مـراقـبه و خلسه اش چنان يكه مى خورد كه در شعرى نسبت به آن چنين واكنش نشان مى دهد: مكوش تا خدا گردى . تلاش مكن تا زئوس شوى . سزا آن كه فانى با فانى بسازد و وحدت يابد. فانيان بايد بر آن سر باشند كه چيزى از خدا بخواهند كه بـا هـستى آنان تناسب داشته باشد. و بايد بدانند كه پيش پاى ما چيست و ما به كجا مى رويـم . اى نـفـس مـن ! در پـى حيات جاودانى مگرد و كارى كن كه در حدود توانايى و امكان تو باشد.
اورفـئوس ، نـه تـنها مراقبه و خلسه كه رياضت هندى را هم به ارمغان مى آورد. نه تنها به تفريد كه به تجريد هم مى خواند. حتى به ترك قربانى كه كار هـمـيـشگى آرياييان است از يونان و ايتاليا تا ايران و هند، دعوت مى نمايد. تصوير وى در حالى كه دد و دام در برابرش صف بسته اند تا نغمه سازش را بشنوند اشاره اى به وحـدت كـائنـات اسـت و نـغـمـه اش همان دو بادى كه بر سر ناف كشمكش دارند و خود باد آفـريـنـش انـد و نـفـس آن واحـد بـلاثـانـى كـه در ازل تـنـفـس مـى كـنـد تا كائنات شكل بگيرند و تكوين پذيرند و در آدمى چند باد حياتى باشند.
اورفئوس درباره آفرينش همان داستانى را كه در اوپانيشادها آمده است مى گويد. و براى نظم كيهانى از چرخه توالد و تناسخى كه در قبضه قانون كارماست استفاده مى كند. كيهان شناسيش با روح يونانى ، بيگانه است چندان كه مراقبه منتهى به خلسه اش با رسم قربانى نژاد آريايى از آسياى مركزى تا ايران و هند و اروپاى جنوبى . بعدها كـيـهـان - انـسـان شناسى اورفئى را فلاسفه اى چون اويدموس مشّائى ، و خروسى پوس رواقـى ، و پـروكـلوس ‍ نـو افـلاطـونـى مـطـالعـه مـى كـنـنـد و در اسـكـنـدريـه از آن اسـتـقـبـال مـى شـود. گـرچـه بـخـش عمده ادبيات اورفئى از زمانهاى متاخر به ما مى رسد آثـارى مانند بشقابهاى زرين مرقم به اشعار اورفئى - كه در توريوى و پتليا كشف مى شود - دلالت بر اين دارند كه اين كيهان - انسان شناسى در خاك يونان ريشه اى كهن تر دارد. بـه نـظر بورنت - محققى توانا در اين زمينه - از آن آثار معلوم مى شود كه شباهتهاى بارزى با عقايد هندوان همان عصر دارد.
فيثاغورث در نيمه دوم قرن ششم پيش از ميلاد، به اورفئوس ارادت ورزيده سلوك يوگا را پيش مى گيرد. به چرخه توالد و تناسخ باور مى بندد و تولدش ‍ را امتداد تولدهاى پـيـشـيـن خـويـش از جـمـله در وجـود جـانـوران و گـيـاهان مى پندارند. در كهن ترين اشارت تاريخى به وى كه از زبان كسنوفانس در دست داريم آمده است : روزى فيثاغورث پارس سـگـى را مـى شـنود. از صاحب سگ مى خواهد آن حيوان را نزند زيرا در آن صداى دوست در گذشته اش را شنيده است .
به گفته اينوس هوراس ، فيثاغورث حتى ادعا مى كند خاطره هايى از موجوديتهاى قبليش و تـنـاسـخـهـاى سابقش دارد. و به ياد مى آورد كه به صورت شخصى بنام يوفربيوس زيـسـتـه اسـت . بـه عـقـيـده وى ، چـرخـه تـوالد و تـنـاسـخ بـراى نـيـل انـسـانها به اعلاترين درجه زندگى لازم است . او يكى از انواع عالى حيات را حيات نـظـرى يـا عـقـلانى مى داند. و در پاسخ به اين پرسش كه ما براى چه به اين دنيا آمده ايم مى گويد: براى اين كه آسمانها را نظاره كنيم . نظر به اين عقيده مرد علم و نـظـر شـده بـنـابـر روايـت ارسـطـو نـخـسـتين كسى مى شود كه به رياضيات و اعداد مى پـردازد. بـا وجـود ايـن ، عـالى تـريـن گـونه زندگى را حيات عرفانى مى داند كه با خـلسـه و شهود واحد بلاثانى تحقق مى يابد. و چنان كه هراكليوس به درستى مـى فهمد او سه گونه زندگى را كه از نظر ارزشى متدرج اند تشخيص مى دهد به اين ترتيب : اول ، زندگى عرفانى . دوم ، زندگى نظرى فلاسفه و رياضى دانان . سوم ، زندگى كارى مانند زندگى كشاورزان ، لشكريان ، و كارگران . بعدها ارسطو در كتاب اخلاق از همين تقسيم بندى استفاده مى كند.
يـامـبـلى كـوس ، مـى گـويـد: بـه عـقـيـده فـيـثـاغـورث ، جـزايـر (= مـحـل اقـامـت پس از مرگ ) نيكبختان ، آفتاب و ماه است . و اين دلالت دارد بر آن كه وى مـانـنـد بـومـيـان هـنـد باستان و ميليونها هندى و غير هندى اين زمان باور دارد كه روح مردم نـيـكرفتار پس از مرگ و رها شدن از تن ، به ماه و از آنجا به خورشيد مى رود ولى روح اهـل مـراقـبـه و خـلسـه به نفس كيهانى مى پيوندد. و بدينسان راه نيكبختان و خدايان - كه همان عارفان باشند - پس از مرگ جدا مى شود و هر يك به سويى مى روند.
سقراط
نـژاد آريـايى در كهن ترين اعصار، براى انسان جز بدنش ساختارى نمى شناسد. بدنى كه حتى در گور محتاج آب و نان است . سقراط در چنين محيطى به دنيا مى آيد. لكن در همين محيط، انسان شناسى بوميان هند به صورت آيين فلسفى اورفئوس و پيروان فيثاغورث وجود دارد و مى دانيم كه سقراط در اواخر عمر با فيثاغورثيان شهر تبس دوستى نـزديـك دارد و مـخـاطـبـانـش : سـيـمـيـاس و سـبـس - شـاگـردان فـيـلولائوس - هـمـيـن حـال را دارنـد. و هـم ايـشان اند كه انديشه يك عقل آفريننده و زاينده ساير هستى ها را به ذهـنـش انـتـقال مى دهند. عقل ربانى كه زاينده جهان و موجد يك نظم خردمندانه در آن است . همان نظريه اى كه روزگارى است در مجامع اورفئوسى و فيثاغورى يونان تعليم داده مى شود. قطره اى از درياى بيكران عقل ربانى در هر انسانى هست كه به هنگام مرگ ، او را بـه آن نفس كيهانى مى پيوندد. به نظر سقراط وجود همين قطره كه در ته ذهن ماست نقش و تصوير آن عقل ربانى را كه نفس كيهانى هم توان خواند در ما رقم مى زند.
بـنـا بـه روايـت گـزنـفـون - شاگرد سقراط - وى در گفتگو با آريستودم اظهار مى دارد: خـداونـد در انـعـامـش به ما به آفريدن بدن ما اكتفا نكرده و مهم ترين چيزى كه به ما عـطـا كـرده عـقل است . در پاسخ به آنكسا گورس كه مى گويد انسان چون دست دارد مـى انـديـشد، سقراط مى گويد: تفوق انسان را نمى توان صرفا با ساختمان بدنش توجيه كرد و علت حقيقى اين تفوق و برترى را بايد در داشتن عقلش جست .
سـقـراط مـى گـويـد هـمـان طـور كـه بـدن مـا جـزيـى از جـهـان طـبـيـعـى اسـت عـقـل مـا هم قطره اى از درياى عقل كلى (= نفس كيهانى ) است . و ما به كمك آنچه در خود مى بـيـنيم در باب توانايى عقل كلى مى توانيم نظر بدهيم و حكم كنيم . همانطور كه روح ما فـرمانرواى بدن ماست عقل كلى - يا نفس كيهانى - نيز بر همه اشياء حكومت دارد. همانطور كـه فـكـر مـا در يـك لحـظـه مى تواند به چند چيز مختلف و دور از يكديگر بپردازد فكر عـقـل كـلى هـم قـادر اسـت در آن واحـد مـشـغـول هـمـه چـيـزهـاى عـالم بـاشـد. پـس عـقـل كـل را بـه بهانه نامريى بودن نبايد انكار كرد. روح ما نيز به چشم سر ديده نمى شـود و بـا ايـن هـمـه مـا درباره وجودش شكى نداريم و مى دانيم بدن ما به فرمان قدرت اوسـت . نـفـس فـردى مـا بـارقـه اى اسـت از آفـتـاب نـفـس كـيـهـانـى يـا عقل كلى .
بـديـنـسان ، كيهان - انسان شناسى چرخه توالد و تناسخ از طريق فيثاغورث كه سفرى مـطـالعـاتـى بـه قـاره هـنـد دارد و پـيروانش كه به چنين چرخه اى باور مى بندند در ذهن سـقـراط جـاى مـى گـيـرد و از طـريـق افلاطون و تا حدودى ارسطو نشر مى يابد. مورخان فلسفه در اين حقيقت كه فيثاغورث به حكماى هند شباهت دارد(44) ترديد نمى كنند.
تعاليم فيثاغورث بر اين پايه قرار دارد كه نفس فردى قطره اى از نفس كيهانى است . بـدن ، مردنى است اما نفس فردى (= آگاهى محض ذهن ) پيش از آن كه در زهدانى وارد شود در بـدن ديگرى گرفتار بوده است و در هزاران بدن ديگر، و هر بار پس از مردن بدن ، بـه زهـدان تـازه اى انـتـقـال يـافـتـه اسـت . شـارل ورنـر مى نويسد: روح كه پيش از حـلول در بـدن وجـود داشت ، ناميرا است . روح از راه كيفر (ديدن ) در كالبد زندانى است و بدن براى آن مثل گور است . در آن دم كه مرگش خوانند چون از تن جدا شود ناگزير به كـالبـدى ديـگـر در مـى آيـد. فـضـاى عـالم پـر از ارواحـى اسـت كـه مـنـتـظـر حـلول دوبـاره انـد. بـنـا بـه گـفـتـه فـيـثاغورث روح انسانى مى تواند در كالبد حيوان حـلول كـنـد. بـديـنـسـان روح بـايد رشته ممتدى از صور وجودى را بپيمايد و هر بار به صورتى در خور اعمال وجود پيشين خود در آيد.
قـانـونـى بى رحم وى را به كشيدن بار همان محنتها و عذابهايى محكوم مى سازد كه خود بر ديگران روا داشته بود. با وصف اين ، مجازات شدن روح بى پايان نيست . روح چون بـر نـامـوس جـهـان (اصـل وجـود) وقـوف و بـه سـاحـت عـدل و تـقـدس و صـفـا راه يـافـت (به حالت خلسه فرو رفت ) رهايى مى يابد. پرهيز، اساسا تزكيه نفسى است كه روح را از بند تن آزاد مى كند. سرنوشت روح اين است كه از گـردونـه بـاز پـيـدايـى (چـرخـه توالد و تناسخ ) بگريزد تا كام خود را يكسره از آن سعادت ابدى كه در خور طبيعت ايزدى اوست شيرين كند.(45)
بدينسان سقراط به كيهان - انسان شناسى چرخه توالد و تناسخ دست پيدا مى كند و نه تنها آن را در همان صورت ناقص و دست و پا شكسته مى پذيرد و بدان افتخار مى نمايد كه عليه فلاسفه اى كه تا آن زمان جز به چيز و امور طبيعى و جسم آدمى مى انديشند قيام مـى كـنـد. چـنـان كـه در قـطعه مشهورى از رساله فيدون مى گويد: در جوانى شوقى وافر به آموختن دانش ‍ طبيعت و شناختن علل اشياء داشتم . اما گفته هاى فلاسفه اى كـه عـنـاصـر مادى را اصل اشياء مى دانستند خرسندم نمى كرد. سرانجام سخنان كسى به گـوشـم رسـيـد كـه نـظـريـه آنـكـسـا گـورس را بـيـان مـى كـرد و مـى گـفـت كـه عـقـل عـلت نـظـام جـهان است . پس چون اين نكته را شنيدم شيفته گشتم . زيرا چنين انـديـشـيدم كه اگر عقل به اشياء نظم بخشيده ناگزير به بهترين وجه ممكن آنها را به نـظـم در آورده اسـت . پـس اگـر بـخـواهـيم علت چيزى را بيابيم بايد آن را به وجه احسن بـجـويـيـم . امـا چـون در فـلسـفـه آنـكـسـا گـورس بـيـشـتـر تـامـل كـردم سـخـت نـومـيـد شـدم . زيـرا ديـدم ايـن فـيـلسـوف پـس از آن كـه عـقل را اصل و مبداء شمرده ديگر پاى آن را به ميان نياورده و دوباره به تفسير امور عالم بر حسب علل مادى بازگشته است .
آنـچه از مطالعه دقيق و كارشناسانه آثار سقراط، افلاطون ، ارسطو بر مى آيد اين است كـه ايـن سـه فـيلسوف از تجربه مراقبه منتهى به خلسه محروم مى مانند و مرگ خود را پيش از اين تجربه هم منتهى به بازگشت روح يا نفس فرديشان به واحد يا نفس كيهانى مى دانند. چنان كه اين معنا را در رساله فيدون توان يافت . چه ، سقراط خـود را به قوهايى تشبيه مى كند كه چون فرا رسيدن مرگ را احساس كنند فرياد شادى و آواز بر آرند.
مى گويد: گمان مبريد كه آواز اين مرغان بيان درد است . قوها چون به آپولون تعلق دارنـد غـيـب دان هـستند و از نعمتهاى زندگى پس از مرگ خبر دارند. اگر پيش از مردن و در آسـتـانه اش بهتر از هر زمانى مى خوانند از ذوق و شوق اين است كه خداى مخدوم خويش را باز خواهند يافت . من نيز در خدمت آپولون هست و هنر غيبدانى را كمتر از آن مرغان نياموخته ام . از ايـن رو، مـانـنـد آنـان در لحـظـه مـرگ شـادى مـى كـنـم . افـلاطون در پايان از قـول سـقـراط مـى گـويـد: انـسـانى كه در زندگى اين جهان بر تقوى و فضيلت همت گـمـاشت بايد با اميدى بزرگ بميرد. و اين دلالت مى نمايد بر اين كه افلاطون و سـقـراط از تـجـربـه خـلسه بى خبرند و پيوستن به نفس كيهانى را مشروط به آن نمى دانند و همت گماشتن بر تقوى و فضيلت را شرط آن مى پندارند.
مدتهاى مديد بر مردم يونان و ايتاليا مى گذرد تا آمونيوس ساكاس و شاگرد برجسته اش فـلوطـيـن پـيـدا شـده آنـان را از شـكـل كـامـلترى از آن كيهان - انسان شناسى آگاه مى سازند.
ارسطو
ارسطو در بيان ساختارى كه براى انسان مى شناسد از ساختار گياهان و جانوران خرد و كلان آغاز كرده بهره مى جويد. از نظر او هر جانورى يك طبيعت يا نفس ويژه دارد كه تمام حركات زيستى آن را شكل مى دهد و ايجاد مى كند. نفس يا طبع گياهان موجد تغذيه آنهاست . تنوع جانوران ناشى از تنوع نفس آن ها و بسته به نيروى ويژه هر يك از آنهاست . نفس ‍ جـانـوران داراى عـلائق يـا اميالى است كه موجد حركات زيستى خاص هر يك از آنها ناشى مى شود.
نفس انسانى نفسى جامع نفس گياهى و نفس جانورى بعلاوه نفس ويژه خويش است كه عبارت بـاشـد از قـوه عـاقله . به علت همين جامعيت ، انسان كارى مى كند كه هم ساير جانوران مى كـنـنـد و هـم گـيـاهـان ، و آن عـمـل تـوليـد مـثـل اسـت . ايـن عـمـل ، كـاركـردى از نـفـس تـغـذيـه كـنـنـده اسـت . چـنـانـكـه عـمـل ادراك بـه قـوه شـهـويـه مـربـوط اسـت كـه بـه حـيـوانـات تـعـلق دارد. دو عـمـل ويـژه انـسـان كـه او را از گـياهان و جانوران متمايز مى گرداند تفكر است و محاسبه گرى . نفس ، يك شى ء نيست بلكه يك توانايى موجود در يك موجود زنده است .
او كه ساختار چهار جزئى افلاطونى را براى انسان مى پذيرد به اين انديشه سوق داده مـى شـود كـه انـسـان احـتـمـال دارد تـابـع خشم خويش گردد يا تابع شهوت حيوانى كه خـوردن ، آشـامـيـدن و تـوليـد مـثـل بـاشـد يـا تـابـع عـقـل خـويـش . بـديـنـسـان سـه گـونـه شـخـصـيـت و گـروه اجـتـمـاعـى شـكـل مـى گـيـرد. امـا بـهـتـريـن آنـهـا كـسـى اسـت و گـروهـى كـه مـطـابـق عـقـل كـه خـصـيـصـه ويـژه انـسـانـى بـاشـد زنـدگـى و عـمـل كـنـد. مـى گـويـد: آنچه مختص هر چيزى است بالطبع بهترين و مطلوب ترين چيز بـراى آن چـيـز اسـت . بـنـابـرايـن زنـدگـى مـطـابـق عـقـل بـراى انـسـان بـهـتـريـن و مـطـلوب تـريـن زنـدگـى اسـت . زيـرا عقل بيش از هر چيز ديگر به انسان اختصاص يافته است . پس اين زندگى ، سعادتمندانه ترين (خوش ترين ) زندگى نيز هست .
زنـدگـى مـسـتـقـل جـداى از مـردم و سـيـاسـت كـه بـرتـريـن عمل در آن تاءمل فلسفى باشد برترين آرزوى ارسطو بشمار آمده از سوى او اتخاذ و به ديگران توصيه مى شود.
بـا سـاخـتـارى كـه بـراى انـسان مى شناسد و زندگى خويش و توصيه اش به ديگران نـظـريـه تـعـالى شـنـاخـتـيـش هم مسجل مى گردد: تامل فلسفى انسان را به هستى برتر نائل مى سازد.
ايـن نـظـر بـه ارسـطـو و افـلاطـون اختصاص ندارد. اغلب فلاسفه ، و شايد بتوان گفت اكـثـريـت قـريـب بـه اتـفـاقـشـان تـفـكـر فـلسـفـى را يـگـانـه عمل رشددهنده و تعالى بخش براى انسان قلمداد مى كنند.
برخى مورخان فلسفه(46) مى پندارند آموزه ارسطو در باب نفس - يا ساختار آدمى - آنـچـه را كـه از مـن ، شخصى مى سازد كه هستم ، تبيين نمى كند. لكن ارسطو به صراحت مى گويد سه نفس گياهى ، جانورى ، و عاقله ، خود من را مى سازد بطورى كه از كـشمكش اين سه قوه يكى بر دو ديگر غلبه مى كند و در شخص وى قوه عاقله زمام دو نفس ديـگـر را در قـبـضـه دارد و شـهـوت و غضب را رهبرى مى نمايد و آن ها را مانع از افراط و تـفـريـط شـده در حالت اعتدال نگاه مى دارد. و اين همان عدالت است يا آن طور كه از قديم مريدانش در ميهن اسلامى تعبير مى كنند: ملكه عدالت .
امـا در پـاسخ اين پرسش - كه براى وى مطرح نشده است - چه عاملى سبب مى شود يكى از ايـن سـه جـزء سـاخـتـار آدمى بر دو ديگر غالب آيد؟ به صراحت مى گويد طبيعت انسان ، همان طبيعتى كه نفس حيوانى را به جانوران و نفس گياهى را به گياهان داده است و به هر چيز ديگر طبيعت خاصش را. بدينسان وى قدرت يگانه اى را در سرتاسر هستى دست اندر كـارى دائمـى و لايـزال مـى بـيـنـد و آنـچـه را در آدمـى روى مـى دهـد از اعـمـال ، انـديـشـه ها، باورها، و زندگى هاى پست و عاليش به آن ارجاع مى دهد. اشياء از جمله گياهان ، جانوران ، و آدميان ، قوه هايى بيش نيستند كه به فعليت در مى آيند.
نـظـرش در بـاب جـامـعـه نـيز همين است . طبيعت - يا بگوييم نفس - جامعه با آن تحولات و تـغـيـيـرات و شـدن هـايـى كـه بـراى آن خـيـر اسـت بـه طـرز پـيـچـيـده و غـيـر قـابـل فـهـمـى گـره خورده است . فرد انسان بدون جامعه نمى تواند وجود داشته باشد. طبيعت ، تشكيلات سياسى و دولتهايى را بوجود آورده است كه در آنها نوعى تقسيم كار و در نـتـيـجـه چـند طبقه از مردم پيدا شده اند. بعضى برده اند برخى زن هستند، برخى مرد هستند، عده كمى هم حاكم و مالك همه چيز. طبيعت كار بيهوده و بى حكمت نمى كند. نوع بشر و هر دولت كه آدميان و طبقات مختلف در آن زندگى مى كنند غايت خاصى دارند. و ما موظفيم با عقلمان آن غايت را كه جز خير نيست دريابيم . معتقد است بردگان كه اكثريت بسيارى از مـديـنـه هـاى بـاسـتـانـى را تـشـكـيـل مـى دهـنـد و حـيـوانـات بـراى تشكيل يك جامعه يا دولت ، شايسته نيستند چون طبيعت آنان را چنين بوجود آورده است .
زنـان هـم فاقد اين شايستگى اند به سبب طبيعت خاصشان . اينطور آفريده شده اند. آنان در جامعه - دولت نقشى فرعى و دست چندم دارند.
ارسـطـو در طـلب ايـن كه بداند موجود از آن حيث كه موجود است چيست ؟ توضيح مى دهد كه مـعـنـى ايـن پـرسـش آن اسـت كـه وجود موجود چيست ؟ وجود موجود در موجوديت و ذات - نه در صفات - آن قرار دارد.
پـرسـش از وجـود به موجود و موجوديت تغيير جهت مى دهد و براى هر موجودى يا شمارى و نـوعـى از مـوجـودات يـك ذات يـا هـستى تغييرناپذير در نظر گرفته مى شود. ذات همان هيولى يا وجود بالقوه است . هر چيز، يا هر موجودى يك هيولى يا وجود بالقوه دارد و يك صورت يا وجود بالفعل يا فعليت يافته و شده . جسم عبارت است از هيولاى محض فعليت نـيـافـتـه و بى تعين كه چون فعليت يابد به گونه جسم براى ما مشهود مى افتد. جسم بـه نـوبـه خـود هـيـولايـى اسـت كـه مـتـحـول بـه انـواع جـمـادات مـى گـردد و جـمـادات مـتـحـول بـه گـيـاهـان مـى شـونـد و گـيـاهـان مـتـحـول بـه جـانـوران ، و جـانـور مـتـحـول بـه انـسـان مـى گـردد. هـر يـك از انـسان ، جانور، گياه ، جماد و جسم ، يك هيولاى صـورت يـا فـعـليـت يـافـتـه اسـت . اما هيولا، صورت چه چيزى است ؟ ارسطو مى گويد: هـيـولاى مـحـض يـا بـى تـعـيـن و بـى صـورت كـه قابل تعين يافتن و صورت پذيرفتن است قوه صرف يا محض است بدون فعليت . اما اين وجـود چـگـونـه قابل ادراك است ؟ پاسخ مى دهد: چنين چيزى وجود خارجى ندارد. فقط فرض ذهن ماست .
ذهن شما چرا چنين چيزى را مفروض مى گيرد؟ ارسطو اين پاسخ را دارد كه تفكر من ، تفكر فلسفى ام نوعى كارشناسى علاقه مندانه توام با تمركز ذهن بر روى يك چيز به قصد شناسايى ژرف آن است ، يك اپيستمه episteme. من تعلق خاطر به اين دارم كه انـسـان را، وجـودش را، پـى بـگيرم تا ببينم علل اوليه يا مبادى و سرچشمه هاى وجودش چيست ؟
سـرچـشـمـه وجـود انـسـان و مـوجـودات چـيـست ؟ پاسخ ارسطو اين است : جاذبه زيبايى عـقـل مـطـلق كـه بـى حـركـت است و آفريده هايش را به حركت در آورده به سير تقرب به سوى خويش برانگيخته جذب مى كند چنان كه عاشق جذب معشوق مى شود تا به وصالش برسد. محرك كل كائنات ، جاذبه زيبايى عقل مطلق است . در نتيجه ، هيولاى اولى به جسم تـحـول يـافـتـه اين يك به جماد و جماد به گياه و گياه به حيوان و حيوان به انسان ، و انسان به انديشه فرو رفته به تعقل و تفكر فلسفى همت مى گمارد.
سيطره تام كيهان - انسان شناسى اوپانيشادى بر تفكر ارسطو به خوبى نمايان است . وى تـنـهـا از مراقبه منتهى به خلسه ، و نفس كيهانى و شهود آن در حالت خلسه بى خبر مى ماند.
هر گاه به تجربه خلسه و نقش آن در كيهان - انسان شناسى اوپانيشادى پى برده بود نـظـرش را بـديـن تـرتـيـب تـكـمـيـل مـى كـرد: و چون به مراقبه همت گمارد جذب زيبايى عقل مطلق گشته استغراق يا فناى در نفس كيهانى يابد.
84. اسكندريه آمونيوس ساكاس ، و فلوطين
اسكندريه
بـنـا بـر گـزارش مـعـتـبـر پـورفـيـر(47) - سـده سـوم مـيلادى - از آغاز سده اول مـيـلادى آثـار نـومـه نـيـوس از اهـالى آپـامـه در سـوريـه كـه حـاوى دقـيـق تـريـن شـكـل كـيهان - انسان شناسى اوپانيشادى است در دو سوى مديترانه خوانده شده انتشار مى يـابـد. سـپـس آمـونـيـوس سـاكـاس از مـردم مـصـر كـه در پـايـان سـده دوم و نـيـمـه اول سده سوم ميلادى در اسكندريه زندگى و تدريس مى كند اين كيهان - انسان شناسى را بـه جـمع كثيرى آموزش مى دهد كه از آن جمله لنگينس ، هرينوس ، و اوريگانوس (48) در تـاريـخ فلسفه يونان شناخته شده اند. شايد بزرگترين شاگردش فلوطين باشد. آمـونـيـوس سـاكـاس حـتـى به تاريخ اين انسان شناسى در يونان واقف بوده مى داند كه افـلاطـون تـحـت تاثير و پيرو آن است و ميان افلاطون و ارسطو در اثر پذيرى و تبعيت كلى اختلافى نيست .
درس وى همان است كه فلوطين ياد مى گيرد و از جمله به پورفير مى آموزد و اين شـاگـرد اسـت كـه آن انـسان شناسى را همراه شرح حالى از فلوطين بر جا مى گذارد كه نـه گانه ها نام دارد. فلوطين يازده سال در محضر درس آمونيوس ساكاس حاضر شـده هـم ايـن كـيهان - انسان شناسى را از او ياد مى گيرد و هم مراقبه منتهى به خلسه را كـه افـلاطـون و ارسطو با آن آشنايى ندارند. از اين جهت اين دو تن در رديف فيثاغورث و جماعتى كه نمى شناسيم قرار مى گيرند.