پاى درس پروردگار ، جلد ۱۳

جلال الدين فارسى

- ۷ -


پـس از پـورفـيـر سـريـانـى يـا مـبليخس سريانى ، متولد 250 م به تدريس اين انسان شـنـاسـى هـمـت مـى گـمـارد و شـاگـردانـش آن را در آتن مى گسترانند. شخص اخير در عين حـال بـه بـتـهاى آتنى كه رؤ ساى قبائل مرده آن قوم باشند اظهار عبوديت مى نمايد و در پـاى آنـهـا قـربـانـى مـى گـذراند. او ساختار چهار لايه كيهان و انسان را كه آمونيوس و فـلوطـيـن بـه تـقـليـد از بـومـيـان هـنـد تـعـبـيـه كـرده انـد نـمـى پـذيـرد، و آن را مـتـشـكل از ده لايه متمايز مى انگارد. بدينسان ساختارى عجيب و موهوم براى آدمى تعبيه مى شـود. عالم محسوس يا جهان طبيعى و بدن انسان يك لايه و پست ترين لايه به حساب مى آيـد. واحـد كـه آگـاهـى مـحـض ذهـن بـاشـد سـه لايـه مـى زايـد؛ عـقـل سـه لايـه و ذهـن - جـان هـم سـه لايـه . بـه ديـگـر بيان ، صدور و انتشاء و فـيـضـان نـه فـقـط در مـورد اقـانـيـم سـه گـانـه واحـد، عـقـل ، و ذهـن - جـان اسـت بـلكـه در هـر يـك از آن اقـنـومها نيز هست ، و اين صدور و فـيـضـان هـم به صورت تثليث است . بنابراين ، وى به سيستمهاى سه گانه اى در هر مرتبه اى از اين مراتب وجودى قائل است .
انـسـان شـناسى يا مبليخس پس از مرگش در سال 330 ميلادى توسط شاگردانش تبليغ مى شود. يكى از پيروانش امپراتور يوليانوس جانشين قسطنطين است و ديگرى پلوتارك آتـنـى كـه در حـدود 350 - 433 م بـسـر مـى بـرد و در سـال 400 م در آتن به رياست آكادمى افلاطون مى رسد. سپس ‍ پروكاس در 410 ميلادى در قـسـطـنـطـنـيـه بـه دنـيـا مـى آيـد. وى تـثـليـث يـا مـبـليـخـس را قبول دارد و چيزى هم بر آن مى افزايد. و آن اين كه حتى طبيعت - همانچه در نظر آمونيوس و فـلوطـين لايه اسفل ذهن - جان شمرده مى شود - چيزهايى همانند خودش صادر مى كـند يا به وجود مى آورد. و آنچه بدين نحو زاييده يا صادر مى شود در صدد بر مى آيد كـه بـه اصـل و مـنـشـا خـود رجـعت كند. و بدين ترتيب يك حركت دورانى پديد مى آيد. اين حـركـت دورانـى از مـصـدر بـه صـادر و از صـادر بـه مصدر را پروكاس در همه لايه هاى انسان - و نيز از لايه هاى كيهان - صادق مى داند.
بـا ظـهـور عـيـسى مسيح (عليه السلام ) و انتشار آموزه هاى وحيانى ، انسان شناسى چرخه توالد و تناسخ اعتبارش را در نظر مردم خردمند از دست مى دهد.
85. هابز، لاك ، و هيوم
توماس هابز (1588 - 1679 م )
هـابز در تاريخ تفكر سياسى غرب مقام ارجمندى دارد. چه او تفكر سياسى را با مطالعه بـر روى آدمـيـان و شـنـاخت نسبى ساختار آدمى آغاز مى كند و اين شيوه علمى را به ديگران سفارش مى نمايد. گرچه كارش دقيق و كامل و بى عيب نيست . خدمتش در اين زمينه به ارائه شـيـوه تـفـكـر و مـطـالعـه اش ‍ بـسـتـگـى دارد و نـه بـه هـمه نتيجه گيريهايش در نتيجه بـكـارگيرى اين شيوه مطالعه تجربى و آغاز تفكر بر روى ساختار آدمى موفق مى شود تـعـريـف نـسـبتا درستى - در قياس با تعاريف رايج در تاريخ مغرب زمين - درباره دولت ارائه دهد.
او در مـى يـابد كه دولت به سبب نياز مردم به سه خدمت عمومى مهم و حياتى تاسيس مى گـردد: 1. دفـاع مـلى 2. دفـع مـجـرمـان داخـلى 3. حل و فصل دعاوى و احقاق حقوق مردم . و حكومت كنندگان يا حاكم تا زمانى بر سر كار مى مانند و كارشان مشروعيت دارد كه بتوانند در ارائه اين خدمات عمومى به مردم موفق باشند. در غـيـر ايـن صـورت ، مـشروعيتشان را از دست مى دهند و مردم خواستار بركنارى آنان شده عملا نافرمانى خواهند كرد.
مى گويد مردم جان و مالشان را در اختيار حكومت كنندگان مى گذارند و همه گونه همكارى مـى كـنند تا دولت بتواند اين سه خدمت عمومى را تامين كند و صلح و امنيت در سرزمين آنان بـرقرار گردد و پايدار باشد. چرا مردم چنين كارى مى كنند؟ پاسخ هابز وجود دو محرك سـاخـتـارى در آدمـيـان اسـت كه با گزارش واقعيات تاريخى و اجتماعى به آنها اشاره مى نـمايد. اين انسان شناسى را در بخش اول كتاب چهاربخشى لوياتان كه شانزده فـصـل داشـتـه عـنـوانش درباره آدمى است شرح مى دهد. بخش دوم كتابش با عنوان دربـاره دولت شـامـل فـصـلهاى 17 تا 31 كتاب مطالبى سياسى و حقوقى است بر پايه همان انسان شناسى .
در آغـاز فـصـل 17 دربـاره دولت مى نويسد كه علت غايى ، منظور و هدف آدميان كـه طـبيعتا خواهان آزادى عمل و تسلط بر ديگران هستند از تاسيس دولت اين است كه بقا و در نتيجه بهبود خود را تامين كنند. مى خواهند بدين وسيله خود را از وضع پيوسته در جنگ بودن نجات دهند، از وضعى كه در فصل سيزده اين كتاب ديديم كه نتيجه طبيعى شهوات آدميان است ... زيرا شهوات و غرائز، ما را پيوسته به جانب بى انصافى و خودپسندى و كـيـنه توزى و مانند آن مى كشاند... در جاهايى كه مردم به صورت خانواده هاى كوچك مى زيـسته اند غارت و چپاول كردن يكديگر كسب و كار مردم بوده است و اين كار در نظر آنان نـه تـنـهـا خـلاف قـوانين طبيعت نبوده بلكه وسيله كسب افتخار هم بوده است . آن كس كه در غـارت خود غنيمت بيشترى به دست مى آورد نزد مردم خويش ارج و مقام بيشترى مى يافت ... آنچه در آن زمانها عشاير مى كردند امروز شهرها و دولتها مى كنند كه عشاير بزرگترى هـستند. امروز دولتها به بهانه امنيت ملى به توسعه قلمرو خويش دست مى زنند و بهانه هاى مختلف مى آورند. از اين قبيل كه خطرى آنها را تهديد مى كند يا از حمله همسايه نگران انـد. يـا بـه بـهـانـه جـلوگـيـرى از رسـيـدن كـمـك بـه دشـمـنـانـشـان مـتوسل شده با زور يا حيله بر همسايگان خود مسلط مى شوند يا آنان را تضعيف مى كنند.و در آينده هم نامشان به استناد همين زورگويى به بزرگى و با افتخار ياد مى شود.
هـابـز بـا ارائه فـهـرسـتـى طـولانى از رخدادهاى نظامى - سياسى و رفتارهاى فردى و گروهى نتيجه مى گيرد كه علت همه آنها وجود شهوات و غرائزى است كه در همه آدمها هست . كـاركـرد شهوات و غرائز را دفاع از خود مى داند و بر اين اساس مدعى است كه علت تاسيس دولتها حتى تن دادن مردم مغلوب به سلطه سياسى مهاجمان بيگانه حفظ جان و مـال خويشتن است . اين محرك همان است كه ما از آن با سائقه هاى عضوى ياد كرديم و مى توان جمع آنها را سائق صيانت ذات هم ناميد. لكن حوادث عظيم تاريخى و رخدادهاى فردى و دولتـى بـيـشـمـارى كـه هـابـز بـه پـاره اى از آنـهـا اشـاره مـى نـمـايـد معلول اين سائق ساختارى نيست . اين سائقى است كه بسيارى از جانوران و شايد همه آنها دارنـد حال آن كه بسيارى از رخدادهاى ياد شده در ميان آنها يافت نمى شود. و به تاريخ و جـامـعـه بـشـرى اختصاص ‍ دارد. هابز رخدادهاى نوع اخير را ذكر مى كند بى آن كه پى بـرده بـاشـد مـعـلول چـه مـحركى هستند. براى مثال بهانه تراشيهايى كه براى دولتها قـائل اسـت بـه عـقيده وى سرپوشى براى توسعه طلبى و كشورگشايى و جهانخوارى اسـت نـه حفظ امنيت خويش . اين عمل و رخداد معلول آن است كه در خدمت زيستن نيست و پايه در اندامهاى ما ندارد. سرمايه دارى را اين محرك سبب شده است . هابز بى آن كه علمى به اين مـحـرك سـاخـتـارى داشـتـه بـاشـد مـعـلول آنـها را بر مى شمارد. مثلا مى نويسد: آدميان پيوسته با يكديگر براى كسب شرافت و ارجمندى بيشتر در رقابت اند ولى اين جانوران (زنبور و مورچه كه ارسطو آنها را جانوران سياسى خوانده است ) چنين نيستند و بنابراين بـيـن افـراد آدمـى بـدان عـلت كـيـنـه و حـسـد و بـالاخـره جـنـگ پـديـد مـى آيـد حال آنكه وضع آن جانوران غير از اين است كه آدمى دارد؟!
هـابـز هـمـچنين از علائق پستى كه آدميان در خويشتن ايجاد مى كنند و محرك ثانوى آنان مى شود بى خبر است . علائق استكبارى از آن جمله است كه علت بسيارى از كشورگشايى هاى خونين و ويرانى هاى گسترده بوده است .
از مـحـرك مـوروثـى حـقـگـرايـى هم بى خبر است و به همين علت نسبت به آدميان به ناروا بـدبـيـن گـشـته آنان را گرگ يكديگر معرفى مى نمايد. و هر كار خيرى را كه از آدميان نـسـبـت بـه ديـگـران حـتـى فرزندان و پدر و مادرشان سر مى زند به غرائز يا مـحـرك زيـسـتـن و حـفـظ حـيـات خـويـشـتـن نـسـبـت مـى دهـد. پـس از آن كـه اعـمـال آدمـى را بـه دو دسـتـه غـيـر ارادى - مانند تپيدن قلب - و ارادى تقسيم مى كند محرك اعـمـال ارادى او را بـه رغبت و نفرت مى شمارد و مى گويد: رغبت ، ما را به جانب چيزها مـى كـشـانـد و نـفـرت ، مـا را از آنـهـا دور مـى كـنـد. تـمـايـل مـا تـنـهـا بـه چيزهايى نيست كه اكنون رغبت ما را بر مى انگيزد بلكه همچنين به چـيـزهـايـى كـه رغـبـت مـا را در آيـنـده بـرآورده مـى كـنـد تـمـايل داريم . اما رغبت اصلى ما به قدرت است . چه به وسيله قدرت همه رغبتها برآورده مى شوند و همه چيزهايى كه مورد نفرت هستند از ما دور مى گردد.
جان لاك (1632 - 1704 م )
لاك از سـاخـتـار آدمى بيش از هر چيز به عقل يا قوه فاهمه پى برده است . در مشهورترين اثـرش رسـاله در بـاب فـاهـمـه بـشـر سـخـن از تـوانـايـى عـقـل انـسـان مـى رانـد كـه بـه واسـطـه آن مـتـمـايز از جانوران انگاشته مى شود و از حيث تـعـقـل بـه مـراتـب بـر هـمه آنها تفوق دارد.(65) و در جاى ديگر آن اظهار مى دارد كه بـالاتـر از عـقـل ، آمـوزه هـاى وحـيـانـى است كه بايد ما را از جانوران بسى بيشتر متمايز گرداند و بايد مخصوصا موجب اعتلاى ما گردد.(66)
بـه عـقـيـده وى چـگونگى تعالى آدمى را عقل بشر نتوانسته مستقلا و بدون وحى الهى به پـيامبرانش كشف كند. مى گويد: عقل بشر در كار عظيم و شايسته اش ، اخلاق ، آدميان را يارى نكرده ماءيوس ساخت . چون هرگز قادر نبوده است مجموعه كاملى از قانون طبيعى را كشف كند.(67) (متن پاورقى OO ص 145 كتاب )
و مـعـتقد است به همين علت ما نيازمنديم كه تكاليفمان بواسطه كسى كه خداوند فرستاده است به ما ابلاغ شود. با اين حال ، هر چه از طريق وحى آموزش داده شده است بايد موافق عقل هم باشد. وانگهى عقل بايد راى خود را درباره محتواى اين آموزه هاى وحيانى اعلام كند. بـه عـلاوه ضـرورت دارد كـه عـقـل پـيـش از هـر چـيـز رخـداد وحـى اصيل را تاييد نمايد.
ايـن تـوانـايـى سـاخـتـارى و موروثى در ما چگونه پيدا شده است ؟ لاك پاسخ مى دهد كه منشاء عقل ، خداى خالق آن است و وحى بر اين حقيقت گواهى مى دهد. خداوند خير و رحمت عامش (رحـمـت رحـمـانـى ) را بـا نـور عـقـل دسـت كـم بـراى كـسـانـى كـه از آن نـور (تـوانـايـى تـعقل ) استفاده مى كنند متجلى ساخته است . همان بارقه ذات و علم الهى در درون انسان كه او را انسان كرد و به قانونى را نماياند كه در مقام انسان از آن پيروى كرد. البته مردم مـى تـوانـنـد آن نـور (نور عقل ) را كنار بگذارند يا آن را مورد غفلت قرار دهند (نبوده اش ‍ انـگـارنـد) امـا اسـاسـا بـا آن (عـقـل ) هـر كسى مى تواند قانونى را كه معيار جاودانگى و دگرگون ناشدنى حق است درك كند. آن نور، شمع خداوند است .
لاك بـا تـعـبـيـر از عـقـل بـه شـمـع خـداونـد فـقـط بـر مـنـشـا الهـى عـقل تاكيد نمى نمايد و البته به محدود بودن نورش هم اشاره دارد. مى خواهد بگويد هر چـنـد نـمـى تـوانيم همه چيز را بدانيم باز مى توانيم به اندازه اى علم و معرفت به دست آوريـم كـه جـايگاهمان را به مراتب بالاتر از تمامى مخلوقات ديگر قرار دهد. او در آغاز رسـاله در بـاب فـاهـمـه بشر تاكيد مى كند كه انسانها از نور كافى كه به معرفت صانع خويش و مشاهده وظائف خودشان راهنماييشان كند. برخوردارند. گرچه ناچاريم بـه نـور شمع ، و نه خورشيد تابناك ، متكى باشيم شمع (روشنگر و راهنما)يى كه در ما نهاده اند براى همه منظور و مرادهايمان كافى است .
هر گونه فهم عقلانى از جايگاهمان در ميان اشياء بايد منشاء آن فهم عقلانى را نيز لحاظ كـنـد. او بـراى تـفـهـيـم ايـن مـعـنـا مـى تـوانـسـت بـگـويـد: حـتـى وقـتـى تـصـمـيـم بـه تـعـقـل گـرفـتـيـد عـقـلتـان بـه اذن الهـى بـه كـار مـى افـتـد و تـعـقـل مـى كند چنان كه تصميم گيريتان جز با مشيت او رخ مى دهد. و اين همان بيانى است كـه پـروردگـار مـتـعـال در مـورد اراده - و نـه عـقـل - انـسان در قرآن مجيد دارد آنجا كه مى فـرمايد: ان هو الا ذكر للعالمين . لمن شاء منكم ان يستقيم . و ما تشاؤ ن الا ان يشاء الله رب العالمين .(68)
ان هذه تذكره فمن شاء اتخذ الى ربه سبيلا. و ما تشاؤ ن الا ان يشاء الله ان الله كان عليما حكيما.(69)
بـه ايـن مـسـاءله كـه چگونه است كه انسانها مى توانند درباره جايگاهشان در نظام هستى تـعـقـل كـنند؟ لاك چنين پاسخ مى دهد: اين نظام را خدا برقرار كرده و جهان را به شيوه اى خـاص سـامـان داده اسـت كـه فـقـط مـا - بـه سـبـب دريـافـت هـديـه الهـى عـقـل - مـى تـوانـيـم آن جـايـگـاه را درك و فهم كنيم ، و جانوران نتوانند فهم كنند. با همين عـقـل اسـت كـه مـى تـوانـيـم آمـوزه هـاى وحـيـانـى را بـفـهـمـيـم و تـشـخـيـص بـدهـيـم كـه مـعـقـول اسـت و نـسـبـت بـا خـدا دارد و انـديـشـه اى بـشـرى نـيـسـت . آن را بـا مـعـيـار عقل مى سنجيم و درباره اش با عقلمان قضاوت مى كنيم .
لاك در تـعـظـيـم عـقـل چـندان پيش مى رود كه تمامى اجزاء و سامانه ساختارمان را محكوم آن مـعـرفـى مـى نـمـايـد و خـود مـا را نـه اراده بـلكـه عـقـل مى داند و مى گويد نفس ما ساخته آگاهى ماست . نفس به واسطه آگاهى اى كـه بـه انـديـشه ها و افعال حاضرش دارد اكنون براى خود در حكم نفس است . و بدين تـرتـيـب هـمـچـنـان هـمـان نـفـس خـواهـد بـود تـا آنـجـا كـه هـمـان آگـاهـى بـتـوانـد شامل افعال ماضى و آتى بشود.(70)
ديويد هيوم (1711 - 1776 م )
بـزرگـتـريـن اثـرش رسـاله اى در باب طبيعت آدمى است . و اين نشان مى دهد كه تـمـامـى انديشه هايش حول محور ساختار موروثى آدمى مى چرخد، چنانكه انديشه هـاى لاك اغـلب بـا عـقل ارتباط مى يابد. عنوانى را كه وى به اثرش مى دهد سابقا هابز فقط بر فصلى از كتابش نهاد.
هـيـوم بـر خـلاف لاك كه عقل را صاحب نقش كليدى در زندگى مى داند علائق آدمى و سائقه هـاى عـضـوى را حـكـمرواى زندگى فرد مى پندارد. او مانند هابز معتقد است كه هر گونه بـحـثـى در بـاب اخـلاق و سـيـاسـت و حـكـومـت بايد پس از مطالعه و تحقيق كافى درباره مـحـركـهـاى آدمـى صـورت بگيرد. و اين درايت آنان را در اين زمينه اثبات مى نمايد. هر دو براى مطالعه ماهيت علائق گوناگون و مختلف آدمى بخش عمده اى از عمرشان را صرف مى كـنـنـد تا انسان شناسى را پيش ببرند و بر پايه تجربه و مشاهده بنيان نهند. چه به حـقـيـقـت عـظيمى متفطن مى شوند، و آن اين است كه جز پس از انسان شناسى نمى توان به عـلمـى اجـتـمـاعى دست يافت . هيوم با نظرى صائب و پهلوانى در مقدمه كتابش مى نويسد: انـسـان شناسى يگانه مبناى موجود براى علوم ديگر است . او اين رشته را هم به روش تـجـربـه و مـشـاهـده مـنـوط مـى دانـد.(71) و ستايش فلاسفه اى مانند لاك و اسقف بـاتـلر كه براى اولين بار مقام و منزلت جديد به انسان شناسى داده اند ضمنا بر اهميت تجربه و مشاهده در اين رشته علمى انگشت مى نهد.
او بـه درسـتـى مـى گـويـد كـه مـا بـه واسـطـه تـجـربـيـاتـمـان هـم در اعـمـال آدمـى و هـم در طرز كار جهان طبيعى نظمهايى مى يابيم و شروع به انتظار كشيدن تـكـرار رخـدادهـايـى مـى كنيم كه پيشتر مشاهده كرده ايم . همچنين به درستى معتقد است كه جامعه بايد به واقعيتهاى تغييرناپذير طبيعت آدمى اهميت دهد.
امـا همين كه به انسان شناسى همت مى گمارد و مى خواهد از راه مشاهده و تجربه اى كه در عـلوم طـبـيـعى مرسوم است انسان و ساختار طبيعى اش را بشناسد بجاى مشاهده و تجربه و تـحـقـيق درباره گزارشهاى صحيح و دقيق تاريخى كه جز مشاهدات عقلاى قرون گذشته نـيـسـت بـه سـرهمبندى چند رخداد مشهود و مثالهاى خيالى دست زده نتيجه گيرى هوسناك مى نـمـايـد. اعمال انسانى و زندگى ها از قماش حركات اشياء و اعيان خارجى مى شود. و به رفـتـار و زنـدگـى انـسـانـهـا هـمـان نوع ضرورت على را نسبت مى دهد كه به اثر توپ بيلياردى در حال برخورد به توپى ديگر يك سنگ كه آزادانه غلط مى خورد همان اراده و آزادى تـكـويـنـى انـسـان را دارد هـر چـنـد رفـتـار و حـركـت آن دو مـعـلول عـلتـى باشد. انسانهاى طول تاريخ و سطح جغرافيا وجوه مشترك عمده اى دارند و هـمـه كـارهـايـشـان قـابـل پـيـش بـيـنـى اسـت چـنـانـكـه در مـورد اشـيـاء قابل پيش بينى است .
ايـن ادعـايـى اسـت كـه تنوع مردمان حتى در درون يك علت ، قبيله ، خانواده تا چه رسد به صحنه بين المللى آن را رد مى كند.
عـقـل را كـه افـلاطـون ، ارسـطو، سقراط و ديگران تا جان لاك عاملى برجسته در زندگى آدمـى و تـعـيـيـن نـوع آن مـى دانـنـد هـيـوم بـرده هـوس هـا يـا عـلائق پـسـت مـا مى داند. مفهوم عـقـل عـمـلى را انـكـار كـرده عقل را به معناى خيلى محدودتر و هوس را به معنايى وسيع تر از حد مقبول مى گيرد. به عقيده مفسران ، هيوم واژه هوس يا شهوت بطور كلى را بر مجموع عواطف - هيجانات اطلاق مى نمايد.
تـا جـايـى در انـكـار اراده و تـوانـايى بر گزينش رفتار و زندگى پيش مى رود كه مى گـويد گزينشهاى ما از قبل تثبيت شده اند و عقل ، يا در واقع فشار اجتماعى ، نمى تواند آن هـا را تـغـيير دهد. آنچه تعيين كننده رفتارها و زندگى ماست غرائز ماست همانچه ساير جانوران هم دارند. زندگى ما و آنها مشابه يكديگر است .
پـس از غـرايـز، عادت و سنت گذشتگان ، عامل تعيين كننده رفتار و زندگى ماست . اصرار دارد كه عادت و سنت راهنماى بزرگى براى زندگى بشرى است .(72)
او منكر محركى به نام حقگرايى در ساختار موروثى آدمى است (73) (OO متن پاورقى نـوشـتـه نـشـده اسـت ص 150) و مانند هابز نسبت به بشر شديدا بدبين است . به اعتقاد هـيوم عقل نمى تواند خوب و بد، فضيلت و رذيلت ، و ارزشها را تشخيص دهد يا زندگى عـالى و ارزش آفـريـن را از زنـدگـيـهـاى پـسـت دامـوارگـى ، شى ءوارگى ، دنيا دارى و اسـتـكـبـارى تـميز دهد. عقل نمى تواند آن را كه محركى است براى بيشى جستن و توسعه قـلمـرو و افـزايـش دارايـى و هـيـچ خـدمـتـى هم به بقاى آدمى نمى كند بد بداند يا تقبيح نمايد. تنها چيزى كه از آن بر مى آيد اين است كه شيوه هايى براى رسيدن به اهداف معين نشان مى دهد.
به همين علت آن جمله مشهور اما بدنامش را بر زبان مى آورد كه : ترجيح تخريب جهان بـر ايـن كـه خـراشـى بـه انـگـشـتـم وارد آيـد خـلاف عقل (نظرى ) نيست .(74) اين متعارض با آموزه هاى وحيانى و تجربه آدمى است .
او پس از انكار وجود يك هوس ، علاقه يا شور و شوقى در ساختار آدمى مانند عشق بـه هـمـنـوعان(75) تنها چيزى را مشابه آن كه در طبع آدمى موجود مى داند و آن را منش طـبـيـعـى مـى خـواند اين است كه انسان بالطبع بچه هاى خود را بيش از عموزاده هايش ، عـمـوزاده هـايـش را بيش از غريبه ها، البته در صورتى كه آنها از هر لحاظ ديگر يكسان باشند.(76)
سپس احتمال مى دهد كه اين رفتار عمومى بشر اساسى ژنتيك داشته باشد.
او بـر پـايـه ايـن بـاصـطـلاح انـسـان شـنـاسيش نظريه اى در باب حكومت و سازماندهى اجتماعى ارائه مى دهد. مى گويد جامعه - دولت بايد به واقعيتهاى ثابت و تغييرناپذير طـبـيـعـت آدمـى اهـمـيـت بـدهـد. بـه نـفـع يـكـايـك آدمـهـاسـت كـه بـا تـشـكـيـل جامعه - دولت يا در آمدن به عضويت آن امنيت خود را تضمين كنند. اما آدمى بالطبع عـادل نـيـسـت . عـدالت و انصاف فضيلتى تكلف آميز و هزينه بر است . در نتيجه ، دولت بـايـد سـاز و كـارى فـراهـم آورد كـه بـه واسـطـه آن عـدالت و انـصـاف بـر افـراد تـحـميل شود، و كارى كند و تدابيرى بينديشد كه نتايج و آثار سوء جنبه هايى از طبيعت آدمـى كـاهش ‍ پيدا كند. ما نمى توانيم علائق پست طبيعى خودمان را تغيير دهيم اما به طريق مناسبى مى توان با آنها مبارزه كرد.
مـا هـمـگى محتاج تشكيل دولت و در آمدن به عضويت آن هستيم چون با پيوستن به يكديگر مـى تـوانـيـم ضعفهايمان را جبران نماييم و بر قدرتمان بيفزاييم . تقسيم كار، مفيد است چـون بـديـن طريق افراد مختلف مى توانند هر يك در كار خاصى تخصص پيدا كنند. ما مى توانيم به خاطر منافع مشتركى كه داريم به همديگر كمك كنيم و همكارى داشته باشيم .
هـيـوم مـدعـى اسـت كه طبيعت در ما خواسته ها و نيازهايى بيش از ساير جانوران ايجاد كرده اسـت و در هـمـيـن حـال ابـزارهـاى نـاچـيـزى بـه ما داده است به طورى كه با اين ابزارها و تـوانـايـى هـا نـمـى تـوانـيـم آن نـيـازهـاى زياد را برآورده كنيم . ناچاريم دولت - جامعه تـشـكـيـل بـدهـيـم تا بتوانيم كاستيهاى طبيعى خود را جبران نماييم . آنگاه مى افزايد به هـمـديـگـر نـيـاز داريـم امـا هـمـگـى دغـدغـه هـاى خاص خود را داريم . به همين علت دولت و تـشـكيل آن همانقدر كه احتمال دارد موجب تنازع و حسادت شود موجد همكاريهاى شادى بخشى هـم مـى شـود. احـتـمـالا هـمـه مـا تا سرحد توانايى و دسترسى براى خودمان و آشنايان و دوسـتـانـمـان اقـدام به تصاحب و مال اندوزى مى كنيم و چون منابعى كه بر سر آن با هم رقـابـت و كـشـمـكـش داريم محدود است وضعيت ما به مراتب بدتر (از موقعى كه تنها و جدا بـوديـم ) مـى شـود. ما ذاتا طورى هستيم كه بدست آمدنى هاى نقد و اكنون را بر به دست آمـدنـى هـاى آيـنـده يا نسيه ترجيح مى دهيم . به همين علت فرد ضرورت رعايت عدالت را فـرامـوش مـى كـنـد. مـا نمى توانيم كوته بينى نفس را درمان كنيم آن كوته بينى را كه موجب مى شود منافع درازمدت جامعه و خودمان را از ياد ببريم .
خلاصه ، انسان شناسى او اين است كه آدمها نمى توانند طبيعت خود را تغيير دهند. تنها كـارى كـه مـى توانند بكنند اين است كه موقعيت خود را تغيير دهند و رعايت عدالت را نفعى مـسـتـقـيـم بـراى فـرد سـاخـتـه و تـخـطـى از عـدالت (يـا سـتـم ) را از خـودشـان دفـع كنند.(77)
كـار وى در واقـع مـطـالعـه و مـشاهده واقعيات حيات بشر و تنوع مردم و تنوع زندگى در زمـان حـال و در گذشته نيست . يك نمونه بردارى تواءم با تحريف واقعيت و دگرگونه نـمـايـى آن اسـت براى تعبير فلسفه زندگى داموارگى . آراء، نظريات ، و مدعيات هيوم مـايـه دلخـوشـى مـردم دامـواره است و به همان اندازه به كار سلطه گران مستكبر و سلطه گران دنيادار و سرمايه دار مى آيد. توجيهاتى است براى چنين زندگى بقصد تزيين آن در ديـده مـردمـى كـه آن را برگزيده اند يا سلطه گران آنان را به خاك ذلت و خواريش نشانده اند.
هـمـه مـى دانـيـم علم اقتصاد معاصر بر اساس مفروض گرفتن ثبات هوسها يا علائق آدمى بـنـيـان شـده اسـت هـمـانچه هيوم آن را حاصل تجربه و مشاهده و مطالعه خويش معرفى مى نمايد. توسل هيوم به غرائز هم در حيوانات و هم در انسانها يكى از قرائن دالّ بر غرض ورزى اوسـت . بـا هـمـه تـجـليلى كه از روش تجربى و مشاهده مى كند از انبوهى مشهود و مـعـلوم كـه در رخـدادهـاى زنـدگـى مـردمـان مـخـتـلف هـست چشم مى پوشد. هيچ احسان و نيكى گـسـتـرده و ايثار و فداكارى و خدمت بزرگى در تاريخ بشر و در جغرافياى فرهنگى و سياسى نمى بيند. آدمى برتر از جانور نمى شناسد.
شـگفت است كه چگونه برخى مفسران آثارش او را طرفدار سرسخت روش ‍ تجربى و يك واقـع نـگـر شـمـرده انـد و او را بـه پوزيتيويستهاى منطقى حوالى جنگ دوم جهانى تشبيه كرده اند... تاكيد وى بر تجربه بشرى در فرايند معرفت سازى و انكار هر چه فراتر از تـجـربـه حـسـى بـاشـد، تـخـفـيـف عـقل به شناخت اسباب و طريقه دستيابى به هدف ، خـلاصـه كـردن سـاخـتـار آدمـى بـه وجود جانورى و غرائزش ، انكار هر محرك ساختارى و مـوروثـى و نـيـز اكـتـسـابـى ، مـحـكـوم شـمـردن آدميان به عادات و سنتهايى كه پيشينيان مـخـصـوصـا جـاهـلان و گـمـراهـگـران تـعـبـيـه كـرده انـد و امـثـال آن ، سـلسـله اى از حـجاب در برابر ديده بصيرتمان نسبت به چگونگى انسان مى آويـزد. گـفـتـار درازش هـيـچ حـقـيـقـتى را درباره آدمى و زندگيش روشن نمى نمايد. چيزى فـراتـر از انـسـان شـنـاسـى نـيـسـت كـه عـلمـاى اقـتصاد سرمايه دارى ترويج مى كنند و برداشتى زيست شناختى از آدمى است و نه علم به انسان .
86. ايمانوئل كانت
ايمانوئل كانت (1724 - 1804 م )
حـيـات عقلى كانت از تفكر ژرف ، قاعده مند، و متمركز بر موضوع ساختار آدمى و جايگاهش در نـظـام هستى ، پيدايش و زندگى ، خالى است . آنچه در اين خصوص مى گويد تقليدى از افلاطون و ارسطو است كه توماس آكوينى استادانه مى پروراند. گفته هايش پراكنده ، متعارض ، نسنجيده و گاهى سست است .
در كتاب دين در محدوده عقل طبيعى مى گويد: آدمى طبيعتا بد است .(78) و مـرادش ايـن اسـت كـه آدمـى ذاتـا مـوجـودى اخـلاقى نيست ؛ چون سائقه هاى عضوى را دارد مـيـل بـه هـر گـونـه بـدى و شـرارت را دارد و راهـى را مـى رود كـه خـلاف تـشـخـيـص عـقـل اسـت . خـشـم و شـهوت ذاتى دارد - همانچه افلاطون و ارسطو در قديم گفته اند - در نـتـيجه مرتكب سرپيچى از آن چيزى مى شود كه كانت قانون اخلاقى مى نامد و مدعى است هـر كـسى طبعا كاشف و واضع آن است . الكن در جاى ديگر مى گويد: در آدمى چيزى جز جـوانه خير و نيكى يافت نمى شود.(79) هر خيرى كه در اين جهان نصيب فرد مـى شـود بر اثر تعليم و تربيت صحيح است . بايد جوانه هاى پنهان در طبيعت آدمى هر چـه بـيـشتر رشد يابد زيرا شرارت در زمره استعدادهاى طبيعى انسان نيست . بدى هنگامى ظـهـور مـى يـابـد كـه نـتـوان طبيعت آدمى را مهار كرد. مرادش از طبيعت آدمى ، بدنش با سـائقـه هاى عضوى است كه زيستنش را مديون آنهاست . مى پندارد سائقه هاى عضوى علت تـمـرد انـسـان از احـكـام اخـلاقـى صـادره از عـقـل عـمـلى مـورد ادعـاى اوسـت . حـال آن كـه ايـن خـطـاى فـاحـشـى اسـت كـه از هـزاران سال پيش به افلاطون و ارسطو انتقال يافته و از آنان بدوى .
نخستين مساءله مهمى كه نظر كانت را جلب مى كند سرشت يا ساختار آدمى نيست ، حدود امكان عـقـل بـشـر و چـگـونـگـى كـاركرد آن است . معمايى كه در برابرش قرار دارد اين است كه رابـطـه تـفـكـرات و واقـعـيـت چـيـسـت ؟ به عبارتى ، قضيه بايد از چه قرار باشد تا ما بتوانيم اين گونه كه فكر مى كنيم بينديشيم ؟ ما مفاهيمى داريم كه در انديشيدن به كار مـى بـريـم . شـرايـط داشـتـن مـفـاهـيـمـى كـه داريـم چـيـسـت ؟ چگونه مى توانيم توانايى عقل بشرى را تبيين كنيم ؟
طـى تـفـكـراتـى كـه بـر روى اين اين مساءله دارد ناگهان دستيابى كپرنيك به واقعيت ، تـوجـهـش را جـلب مـى كـنـد. پـس ذهـنـش را بـر چـگـونـگـى حـصـول مـعـرفـت بـه كـيـفيت حركت اجرام سماوى براى كپرنيك متمركز مى سازد و مى بيند كپرنيك نتوانست حركت اجرام سماوى را با اين فرضيه تبيين كند كه آنها به دور ناظر مى گـردنـد. فـرضـيـه تـازه اى طـرح افـكـنـد تـا بـبيند به كجا مى انجامد؟ اين فرض كه سـتـارگـان ، سـاكن ، و ناظر در حركت باشد. پس اين ، نظريه و ابداع فرضيه اى است كـه بـه عـقـل امـكـان مـى دهـد تـا حـقيقت امر را كشف كند. كانت در اين نقطه به فكر مى افتد فرضيه اى را كه تا زمان او وجود دارد تغيير دهد. فرض اين است كه تمام شناخت ما بايد بـا اشـيـاء مـطـابـق بـاشـنـد. بـه ديـگـر بـيـان ، مـا مـى كـوشـيـم طـبـيـعـت واقعيتى را كه مـستقل از ما وجود دارد كشف كنيم . مى انديشد كه اين شيوه تلقى را برعكس كند. مى گويد: مـا بـايـد بـحـث كـنـيـم كـه آيا توفيق بهترى را در وظيفه مابعدالطبيعه نخواهيم يافت هرگاه فرض كنيم كه اشياء بايد با شناخت ما مطابق باشند.(80)
لذا مـفاهيم ما طريقى را مى سازند كه مى توانيم با آن طريق درباره اشياء فكر كنيم . در نـتـيـجـه حـتـى مـقـولات اساسى نظير علت يا عليت يا زمان و مكان را بايد شيوه هاى تفكر انسانى تلقى كرد. اينها نمى توانند ويژگى عينى عالم را توصيف كنند. مثلا نمى توان گفت كه زمان فى نفسه جدا از شيوه اى كه ما با عالم ارتباط داريم وجود دارد.
كـانـت ايـن كـاركـرد را بـه بـخـشـى از عـقـل كـه آن را عـقـل نـظـرى مـى نـامـد نـسـبـت مـى دهـد. بـراى عـقـل ، كـاركـرد ديـگـرى قـائل اسـت و چـنـيـن مـى نـمـايـد كـه عـقـل بـخـش ديـگـرى دارد كـه نـاظـر بـه افـعـال آدمـى و احكام اخلاقى و بايد و نبايدهاى مربوط به رفتار انسان است . و از آن در دو كـتـاب بـنـيـاد مـابـعـد الطـبـيـعـه اخـلاق (1785) و نـقـد عقل عملى (1788) بحث مى كند.
بـه نـظـر او عـقـل در مـواردى كـه مـتـعـلق كـار و توجهش آنچه هست باشد يك نوع كـاركـرد دارد و در مـواردى كـه مـتـعـلق تـوجـهـش خـوب و بـد اعـمـال آدمـى بـاشـد كـاركـردى از نـوع ديـگـر دارد. عـقـل نـظـرى بـه شـنـاخـت آنـچـه هـسـت نـائل مـى گـردد و عـقـل عـمـلى بـه شـنـاخـت نـوع يـا طـرز كـار و رفـتـارى كـه آدمـى بـايـد پـيـش گـيـرد نائل مى شود. عقل عملى علاوه بر اين ، توانايى اراده و گزينش ‍ آدمى را در بر مى گيرد و انـسـان - بـدون اسـتثنا - به واسطه عقلش همان طور كه آنچه را هست مى شناسد كارهاى نـيـك را و در نـتـيـجـه قـانـون اخـلاقـى و قـواعـد رفـتـار نـيـك را هـم مـى شـناسد و بعد هم عـمل به آن مى كند. اراده چيزى جز عقل عملى كه قانون شناس و قانونگذار هم هست نـيـسـت . عـقـل عـمـلى هـمـان عـقـل در مـعـنـاى كـلى آن اسـت كـه اراده را در انـجـام عـمـل خـيـر تـهـيـيـج نـمـوده و بـه آن جـهـت داده اسـت (81) مـى تـوان گـفـت عـقـل عـمـلى بـه مـدد اخـتـيـار (اراده و توانايى فطرى گزينش ) به رجحان يك امر بر امر ديگرى مى پردازد.
اراده انـسـان كـه از عـقـل عـمـلى او تـفـكـيـك نـاپـذيـر اسـت و جـزء واحـدى از سـاخـتـار او را تـشـكـيـل مـى دهـد بـر بـخـش بـزرگـى از زنـدگـى شخص فرمانرواست كه بخش نظرى عـقـل و شـنـاخـت اشـيـاء چنان كه هستند در مقايسه با آن چيزى بشمار نمى آيد. بويژه آنكه عـقـل نـظـرى فـقـط جـهـان طـبـيـعـى و اشـيـاء آن را شـنـاسـايـى مـى كـنـد در حـالى كـه عـقـل عـمـلى تـمـام كـارهـا و رفـتـارهـاى آدمـى را خـلق و ابـداع مـى كـنـد. عقل عملى به هيچ وجه دنبال معرفت نيست . شناسايى آن خودكار و غيرارادى است و پيوسته و بـى تـوقـف به توليد قضاياى اخلاقى كه پيشينى و غير تجربى است همت گماشته اسـت . و آن قـضـايا را پيوسته به كار هم مى بندد نه اين كه قضاياى اخلاقى را براى سـايـر انـسـانـهـا تـوليـد يـا وضـع نمايد. عقل عملى همواره خود را مكلف دانسته و قانون اخـلاقـى خـود را مـى شـنـاسـد و مـى بـيـنـد و مـى كـوشـد تـا عمل و رفتار اخلاقى را در خويشتن محقق سازد يا بيافريند. به عبارتى كارى مى كند كه از جهان طبيعى با همه پهناورى و تنوعش ساخته نيست .
بـدينسان كانت رفتار اخلاقى و قانونگذارى و اجراى قوانين خودبنياد در شخص انسان را به تماشا مى گذارد.
ادعـاى عـجـيـب كـانـت ايـن اسـت كـه مـى گـويـد هـمـه ايـن حـقـايـق را از مـطـالعـه و تـاءمـل در رفـتـارهـا و زنـدگى عامه مردم استخراج كرده است . به بررسى احكام اخلاقى رايج نزد مردم پرداخته و كوشيده است تا دريابد آنچه عامه مردم آن را اخلاق مى نامند بر چـه اصـولى مـبـتـنـى اسـت ؟ بـعـد هـم پى برده است كه اينها قضاياى اخلاقى پيشينى و مـاقبل تجربه است . قانون ، چه قانون طبيعى باشد و چه قانون رفتار انسان ، دو صفت دارد: عـمـومـيـت ، و بـداهـت . هـم تـمـامـى افـراد بـشـر را شامل مى شود و هم صريح و روشن و همه كس فهم است . و اين عموميت و بداهت را انسانها در تجربه زندگى خود و از روى آثار عمل كردن به احكام استنتاج و استنباط نكرده اند. اين پـيـشـيـنـى و غـيـر تـجـربـى اسـت . مـردم ايـن احـكـام يـا قـضـايـاى اخلاقى را كه توسط عـقـل عـمـلى خـودشـان بـطور روشن ادراك مى كنند و بدين طريق مقنن خويشتن مى شوند به صورت قواعد اخلاقى در ذهن خويش نگه مى دارند. قانون مثلا اين است : دروغگويى بد اسـت . و وفـاى به عهد، و اجراى تعهداتى كه مى پذيريم واجب است . اما در ذهن اينطور مى مانند كه من نبايد دروغ بگويم . و من بايد به وعده و تعهداتم عمل كنم .
كـانـت مـى گـويـد: تـنـهـا يـك امـر مـطـلق وجـود دارد و آن ايـن است : همواره طبق قاعده اى عـمـل كـن كـه بـتـوانى اداره كنى يا بخواهى آن قاعده قانون عمومى مردم گردد (و در مورد خـودت هـم اجـرا شـود و نـافـذ بـاشـد.) يـا ايـن : چـنـان عـمـل و رفـتـار كـن كـه گـويـى عـمـل و رفـتـارت بـوسـيـله اراده ات قـانـون عـمومى طبيعت گـردد.(82) يـا تـو بايد فقط مطابق با آن معيار رفتار كنى كه بتوانى در عـيـن حـال بـخـواهـى كـه آن مـعـيـار يـك قـانـون كـلى (بـراى عـمـوم مردم و در مورد خودت ) شـود.(83) بـنـابـرايـن بـه عـقـيـده كـانت اگر ما بخواهيم كارى را انجام دهيم كه نـتـوانـيـم تـصـور كـنـيـم كـه هـمـه بـايـد آن را انـجـام دهـنـد ايـن نـشـان مـى دهـد كـه آن عـمـل مـطـلقـا خـطـاسـت . بـه عـبـارت ديگر ما نمى توانيم كارى را انجام دهيم در حالى كه بـخـواهـيـم ديـگـران در هـمـان مـوقـعـيـت كـارى ديـگـر - و غير آنچه ما انجام مى دهيم - انجام دهند.(84)
اين همان قاعده رفتارى و اخلاقى ما ايرانيان و حتى مسلمانان است كه از آن بدين عبارت ياد مـى كـنـيـم آنـچـه بـه خـود نـمـى پـسـنـدى به ديگران مپسند. در مورد ديگر آدميان رفتارى مكن كه نمى خواهى آن را در مورد خودت بكنند. فقط رفتارى داشته باش كه اگر همه مردم آن رفتار را داشته باشند مورد پسند و رضايت باشد و منعشان نكنى .
احكام تورات كه احكام الهى سلسله پيامبران از آدم تا خاتم هم هست همين را مقرر مى دارند و در بـر دارنـد. كـانـت از خـانـواده مـتـوسـطـى اسـت كـه بـه اهـل پـرهـيـز تـعلق دارند جريانى در درون مذهب لوترى قرن هجدهم كه بر اهميت زندگى اخـلاقـى تـاكـيـد داشـتـه اهـل ورع انـد و بـا احـكـام تـورات و انـجـيـل كـامـلا آشـنـا هـسـتـنـد. كـانـت آنـجـا هـم كـه مـى گـويـد در احـوال مـردم تـامـل مديد كرده است مى خواهد منبع اصلى انديشه اخلاقيش را كه وحى الهى و تجربه طولانى بشريت باشد پنهان سازد. با اين كه تعليم اخلاقى مسيحيت را جذب و قـبـول مـى كـند اما حقيقت وحى و محوريت چهره تاريخى عيسى مسيح را نمى پذيرد... كانت هرگز در زندگى به عبادات دسته جمعى نمى پردازد.(85)
كانت براى اثبات انسان شناسى خودش استدلالهايى ترتيب مى دهد كه نشان از زندگى واقـعـى مـردم نـدارد. راجـر تـريـگ پـس از نـقـل چـنـد استدلال او مى گويد: ساختار استدلالهاى كانت اساسا صورى است . اين استدلالها به ويـژگـيـهـاى طـبـيـعـت بـشـرى وابـسـتـه نـيـسـتـنـد. او بـه طـور مـا تـقـدم استدلال مى كند نه اين كه از ويژگيهاى خاص عالم سخن بگويد. در نتيجه ، او معتقد است كه نتايج بايد براى هر موجود عاقلى معتبر باشد.(86)
كانت اصرار دارد كه من شناختى از خودم چنان كه هستم ندارم .(87) هر يك از ما انـسـانها فقط مى توانيم بدانيم كه هستيم اما نمى توانيم هرگز خود فى نفسه را كـه مـنـشـاء تـعـقـل ورزيدن ماست كشف كنيم و بشناسيم . اين كه همه ما واژه اى به عنوان خـود يـا مـن بـه كـار مـى بـريـم كـاركـرد عـقـل عملى ماست . اين عقل عملى ماست كه خود يا نفْس را ساخته است تا امكان فاهمه را بوجود آورد چنان كه تصور جهان و تصور خدا را هم ساخته است . ذهن انـسـان طـبـعـا مـى خـواهـد فـراسـوى مـحـسـوسـات و جـهـان طـبـيـعـى را دريـابـد چـون عقل نمى تواند خود را تنها به داده هاى حسى و احكام مطابق با فاهمه ، محدود و مقيد سازد. بـديـنـسـان ، ما نمى توانيم مانع بلندپروازى ذهن خودمان بشويم . قادر نيستيم عقلمان را مـحدود به شناسايى يقينى حاصل از قوه حساسيت و فاهمه بگردانيم . در نتيجه ، مسائلى بـراى مـا مـطـرح اسـت كـه خـارج از مـحـدوده عـيـن و ذهـن اسـت و صـرفـا بـا عـقـل نـظـرى نـمـى تـوان بـه پاسخ قطعى و يقينى براى آنها دست يافت . لكن عـقـل عـمـلى انـسـان مبناى وقايع تجربى را امورى تصور كرده است كه كانت اين تـصـورات را مـعـانـى مـا تقدم عقل مى نامد. و مى گويد اينها عبارتند از خود - يا نفس - جهان و خدا.(88)
بـه عـقـيـده كـانـت مـا نه نفس يا خود، و نه جهان يا عالم ، و نه خدا را مى توانيم بـشـنـاسـيـم . عـقـل مـا فـقـط مـى تـوانـد تـصـورى دربـاره ايـن سـه توليد كند. عـقـل در صـدد است تا با يافتن اصول و مبادى ثابت ، رخدادهاى تجربى را علت يابى و تبيين نمايد، زيرا قوه فاهمه بر اساس يكى از قوانين كه ذاتى آن است در جستجوى علت تـغـيـيـرات اسـت . هـر تـغـيـيـرى را بـه عـلتـى مـربـوط مـى دانـد و بدين ترتيب به علم نـائل مـى آيـد. امـا ايـن مـقـدار شـنـاسـايـى ، عـقـل را قـانـع نـمـى سـازد. بـه هـمـيـن جـهـت عـقـل بـراى هـر عـلت ، عـلتـى ديـگـر را جـسـتـجـو مـى نـمـايـد آن هـم عـلتـى كـه مـعـلول نـبـاشـد، و هـر امر مشروطى را مستلزم امرى نامشروط، و هر امر نسبى را مستلزم امرى مـطـلق مـى دانـد. زيـرا تـنـهـا شـنـاسـايـى مـطـلق اسـت كـه عـقـل آدمـى را خـرسـنـد مـى سـازد. عـقـل چـون نـيـازمـنـد اسـت بـراى تـبـيـيـن پـديـدارهـا از اصـول و مـبـادى ثـابـت مدد گيرد تلاش مى كند تا هر دسته از امور تجربى را به امرى مستقل و بى نياز از ساير امور نسبت دهد. در نتيجه ، امورى را كه در درون انسان رخ مى دهد به خود - يا نفس - و امورى را كه خارج از وجود اوست به جهان ربط مى دهـد و سـرانـجـام خـود - يـا نـفـس - و جهان را معلولى حقيقتى كه خود علت خود است يعنى خدا مى انگارد.
انسان چيست ؟
آخـريـن سـؤ الى كه كانت در جستجوى پاسخ براى آن بر مى آيد پرسش از ساختار آدمى است . عمرش را در پاسخ به سه سؤ ال ديگر سپرى مى كند:
1. چه مى توانم دريابم ؟
2. چه بايد انجام دهم ؟
3. چه اميدى مى توانم داشته باشم ؟
پـاسـخـش بـه آخـريـن پـرسش ، در لابلاى پاسخهايش به سه پرسشى كه براى اهميت بـيـشـترى داشته پراكنده شده است . به همين علت ، مورخان و مفسرانش نتوانسته اند شرح مـتـقـن و قـابـل اعـتـنـايـى از آن داشته باشند و در فهم برخى از آنچه وى قواى ساختارى پنداشته است دچار اشتباه مى شوند.
حقيقت اين است كه كانت ساختار آدمى را تركيبى مى داند از يك بدن با كاركرد سائقه هاى عـضـوى يـا سـائق صـيـانـت ذات و ذهـنـى داراى سـه قـوه حـس ، فـهـم ، و عـقـل ؛ عـقـلى كـه بـه نـوبـه خود داراى چند قوه يا كاركرد فرعى است بدين ترتيب : 1. عـقـل نـظـرى يـا مـحـض 2. ذوق يـا تـوانـايـى تـمـيـز زشـت از زيـبـا 3. عقل عملى 4. تصميم گيرى و اجراى احكام يا قوانين اخلاقى .(89)
به عبارتى ، ساختار انسان هفت قوه دارد و هفت كاركرد از آن سر مى زند: