محكمترين دستاويز تربيتى
براى سير به سوى غايت تربيت ، پرواپيشگى است ، چنانكه اميرمؤ منان على
(عليه السلام) آن را اين گونه معرفى كرده است :
فاعتصموا بتقوى الله ، فان لها وثيقا عروته ، و
معقلا منيعا ذروته .(84)
به تقواى الهى چنگ در زنيد كه ريسمانى است با دستاويز استوار؛ و پناه
جايى ، ستيغ آن بلند و نگاهدار.
آنچه آدمى را در عرصه هاى گوناگون فردى ، خانوادگى ، اجتماعى ، سياسى و
اقتصادى چون دژى استوار، نگاه مى دارد و زمينه وصول به غايت تربيت را
فراهم مى نمايد، پرواپيشگى است ، به بيان پيشواى پرهيزگاران ، على
(عليه السلام):
عباد الله ! اءوصيكم بتقوى الله ، فانها خلق
الله عليكم ، و الموجبه على الله حقكم و اءن تستعينوا عليها بالله ، و
تستعينوا بها على الله : فان التقوى فى اليوم الحرز و الجنه ، و فى غد
الطريق الى الجنه .(85)
بندگان خدا! شما را سفارش مى كنم به پرهيزگارى و تقواى الهى كه
پرهيزگارى حق خداست بر شما، و موجب حق شما شود بر خدا؛ و اينكه از خدا
يارى خواهيد در پرهيزگارى ، و از پرهيزگارى يارى بجوييد در گزاردن حق
حضرت بارى ، كه پرهيزگارى امروز سپر و پناهگاه است ، و فردا بهشت را
راه است .
پرواپيشگى كليد تمام درهاى نيكبختى آدمى است ؛ زيرا انسان را به پرواى
الهى وامى دارد كه بدان به درستى در پندار و گفتار و كردار دست مى يابد
و از هر انحرافى دور مى ماند و در همه امور به عدالت سير مى كند و اين
بهترين هدف در زندگى آدمى است . از اين رو پرواپيشگى كليد گشايش
درهاى رحمت و بركت الهى به روى آدميان است . پرواپيشگى زمينه كسب
كمالات و موجب نجات انسان است از هر آنچه مايه هلاكت اوست ؛ و از اين
رو بهترين ذخيره رستاخيز است . پرواپيشگى سبب آزادى از انواع بردگيها و
اسارتهاى دنيايى است ، زيرا انسان را از سلطه پليديها آزاد مى سازد و
از تسلط صفات شيطانى نجات مى دهد. بنابراين با پرواپيشگى است كه جوينده
كمالات حقيقى به مقصد خويش مى رسد.(86)
امام على (عليه السلام) پرواپيشگى را به عنوان بهترين مقصد تربيت چنين
توصيف مى كند:
فان تقوى الله مفتاح سداد، و ذخيره معاد، و عتق
من كل ملكه ، و نجاه من كل هلكه . بها ينجح الطالب ، و ينجو الهارب ، و
تنال الرغائب .(87)
همانا تقواى الهى كليد درستكارى و رستگارى و اندوخته روز بازپسين و
آزادى از هر بندگى و رهايى از هر تباهى است . بدان حاجت خواهنده روا
است ، بدان گريزنده در امان ، و خواسته ها در دسترس خواهان .
پرهيزكارى مركبى است كه بدان مى توان راه حق را به سلامت طى كرد. به
بيان اميرمؤ منان على (عليه السلام) تقوا صاحب خود را به سلامت به
سعادت ابدى مى رساند، همانند مركبى رام كه سوار خود را به مقصد مى
رساند.(88)
اءلا و ان التقوى مطايا ذلل حمل عليها اءهلها و
اءعطوا اءزمتها فاءوردتهم الجنه .(89)
هان اى مردم ! پرهيزكارى مركبهايى را مانَد رام ، سواران بر آنها عنان
به دست و آرام . مى رانند تا سواران خود را به بهشت درآرند.
اميرمؤ منان على (عليه السلام) بيش از هر چيز به تقوا و ترس از خدا
سفارش كرده است كه غايت تربيت بدين توشه به دست آيد. آن حضرت در ضمن
خطبه اى چنين فرموده است :
اءوصيكم عباد الله بتقوى الله التى هى الزاد و
بها المعاد: زاد مبلغ ، و معاذ منجح .(90)
بندگان خدا! شما را وصيت مى كنم به تقوا، و ترس از خدا، كه توشه راه
است ؛ و در معاد - شما را - پناه است . توشه اى كه به منزل مى رساند، و
پناهگاهى كه ايمن گرداند.
روايت شده است كه اميرمؤ منان على (عليه السلام) هنگام بازگشت از صفين
به كوفه چون به گورستان بيرون كوفه رسيد، بر سر آن گورها ايستاد و
سخنانى فرمود.(91)
شريف رضى اين سخن امام (عليه السلام) را كه بهترين توشه تربيتى را
معرفى كرده چنين آورده است :
يا اهل الديار الموحشه ، و المحال المقفره ،
القبور المظلمه ؛ يا اهل التربه ، يا اهل الغربه ، يا اهل الوحده ، يا
اهل الوحشه ، اءنتم لنا فرط سابق ، و نحن لكم تبع لاحق . اءما الدور
فقد سكنت ، و اءما الازواج فقد نكحت ، و اما الاموال فقد قسمت . هذا
خبر ما عندنا، فما خبر ما عندكم . (ثم التفت الى اءصحابه فقال :) اءما
لو اءذن لهم فى الكلام لاءخبروكم اءن خير الزاد التقوى .(92)
اى آرميدگان خانه هاى هراسناك ، و محلهاى تهى و گورهاى تاريك ؛ و اى
غنودگان در خاك ! اى بى كسان ، اى تنها خفتگان ! اى وحشت زدگان ! شما
پيش از ما رفتيد و ما در پى شماييم و به شما رسندگان . اما، خانه ها،
در آنها آرميدند؛ اما همسران ، ديگرانى را به همسرى گزيدند؛ اما مالها،
بخش گرديدند. خبر ما جز اين نيست ، خبرى كه نزد شماست چيست ؟ (سپس به
ياران خود نگريست و فرمود:) اگر آنان را رخصت مى دادند كه سخن گويند،
شما را خبر مى دادند كه بهترين توشه ها پرهيزكارى است .
آنان كه بدين بهترين توشه تربيتى دست يابند، درهاى وصول به مقاصد تربيت
حقيقى به رويشان گشوده شود، چنانكه پيشواى پرهيزكاران ، على (عليه
السلام) در توصيفشان فرموده است :
فَالْمُتَّقُونَ فِيها هُمْ اءَهْلُ
الْفَضائِلِ، مَنْطِقُهُمُ الصَّوابُ، وَ مَلْبَسُهُمُ الاِقْتِصادُ،
وَ مَشْيُهُمُ التَّواضُعُ، غَضُّوا اءَبْصارَهُمْ عَمَّا حَرَّمَ
اللَّهُ عَلَيْهِمْ، وَ وَقَفُوا اءَسْماعَهُمْ عَلَى الْعِلْمِ
النَّافِعِ لَهُمْ، نُزِّلَتْ اءَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِي الْبَلاءِ
كَالَّتِي نُزِّلَتْ فِي الرَّخاءِ، وَ لَوْ لا الْاءَجَلُ الَّذِي
كَتَبَ اللَّهُ لَهُمْ لَمْ تَسْتَقِرَّ اءَرْواحُهُمْ فِي
اءَجْسادِهِمْ طَرْفَةَ عَيْنٍ شَوْقا إِلَى الثَّوابِ، وَ خَوْفا مِنَ
الْعِقابِ، عَظُمَ الْخالِقُ فِي اءَنْفُسِهِمْ فَصَغُرَ ما دُونَهُ
فِي اءَعْيُنِهِمْ، فَهُمْ وَ الْجَنَّةُ كَمَنْ قَدْ رَآها فَهُمْ
فِيها مُنَعَّمُونَ، وَ هُمْ وَ النَّارُ كَمَنْ قَدْ رَآها فَهُمْ
فِيها مُعَذَّبُونَ، قُلُوبُهُمْ مَحْزُونَةٌ، وَ شُرُورُهُمْ
مَاءْمُونَةٌ، وَ اءَجْسادُهُمْ نَحِيفَةٌ، وَ حاجاتُهُمْ خَفِيفَةٌ،
وَ اءَنْفُسُهُمْ عَفِيفَةٌ .(93)
پرهيزكاران خداوندان فضيلتند در اين جهان : گفتارشان صواب است و ميانه
روى شان شعار، و فروتنند در رفتار و گفتار. ديده هايشان را از آنچه خدا
بر آن حرام كرده پوشيده اند، و گوشهايشان را به دانشى كه آنان را
سودمند است بداشته و آن را نيوشيده . در سختى چنان به سر مى برند كه
گويى كه به آسايش اندرند. و اگر نه اين است كه زندگى شان را مدتى است
كه بايد گذارند، جانهايشان يك چشم به هم زدن در كالبد نمى ماند، از شوق
رسيدن به پاداش - آن جهان - يا از بيم ماندن و گناه كردن - در اين جهان
-. آفريدگار در انديشه آنان بزرگ بود، پس هر چه جز اوست در ديده هايشان
خرد نمود. بهشت براى آنان چنان است كه گويى آن را ديده اند و در آسايش
آن به سر مى برند، و دوزخ چنان كه آن را ديده اند، و در عذابش
اندرند. دلهايشان اندوهگين است و مردم از گزندشان ايمن . تن هايشان
نزار، نيازهايشان اندك ، و پارسا به جان و تن .
صَبَرُوا اءَيَّاما قَصِيرَةً اءَعْقَبَتْهُمْ
راحَةً طَوِيلَةً، تِجارَةٌ مُرْبِحَةٌ يَسَّرَها لَهُمْ رَبُّهُمْ،
اءَرادَتْهُمُ الدُّنْيا فَلَمْ يُرِيدُوها، وَ اءَسَرَتْهُمْ
فَفَدَوْا اءَنْفُسَهُمْ مِنْهَا. اءَمَّا اللَّيْلَ فَصافُّونَ
اءَقْدامَهُمْ تالِينَ لِاءَجْزاءِ الْقُرْآنِ، يُرَتِّلُونَها
تَرْتِيلاً، يُحَزِّنُونَ بِهِ اءَنْفُسَهُمْ، وَ يَسْتَثِيرُونَ بِهِ
دَواءَ دائِهِمْ، فَإِذا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيها تَشْوِيقٌ رَكَنُوا
إِلَيْها طَمَعا، وَ تَطَلَّعَتْ نُفُوسُهُمْ إِلَيْها شَوْقا، وَ
ظَنُّوا اءَنَّها نُصْبَ اءَعْيُنِهِمْ، وَ إِذا مَرُّوا بِآيَةٍ فِيها
تَخْوِيفٌ اءَصْغَوْا إِلَيْها مَسامِعَ قُلُوبِهِمْ، وَ ظَنُّوا
اءَنَّ زَفِيرَ جَهَنَّمَ وَ شَهِيقَها فِي اءُصُولِ آذانِهِمْ، فَهُمْ
حانُونَ عَلَى اءَوْساطِهِمْ، مُفْتَرِشُونَ لِجَباهِهِمْ وَ
اءَكُفِّهِمْ وَ رُكَبِهِمْ وَ اءَطْرافِ اءَقْدَامِهِمْ، يَطْلُبُونَ
إِلَى اللَّهِ تَعالى فِي فَكاكِ رِقابِهِمْ. وَ اءَمَّا النَّهارَ
فَحُلَماءُ عُلَماءُ اءَبْرارٌ اءَتْقِيَاءُ، قَدْ بَراهُمُ الْخَوْفُ
بَرْيَ الْقِداحِ، يَنْظُرُ إِلَيْهِمُ النَّاظِرُ فَيَحْسَبُهُمْ
مَرْضَى وَ ما بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ، وَ يَقُولُ لَقَدْ خُولِطُوا
وَ لَقَدْ خالَطَهُمْ اءَمْرٌ عَظِيمٌ، لا يَرْضَوْنَ مِنْ
اءَعْمالِهِمُ الْقَلِيلَ، وَ لا يَسْتَكْثِرُونَ الْكَثِيرَ، فَهُمْ
لِاءَنْفُسِهِمْ مُتَّهِمُونَ، وَ مِنْ اءَعْمالِهِمْ مُشْفِقُونَ،
إِذا زُكِّيَ اءَحَدٌ مِنْهُمْ خافَ مِمَّا يُقالُ لَهُ، فَيَقُولُ:
اءَنَا اءَعْلَمُ بِنَفْسِي مِنْ غَيْرِي ، وَ رَبِّي اءَعْلَمُ بِي
مِنِّي بِنَفْسِي ؛ اللَّهُمَّ لا تُؤَاخِذْنِي بِما يَقُولُونَ، وَ
اجْعَلْنِي اءَفْضَلَ مِمَّا يَظُنُّونَ، وَ اغْفِرْ لِي ما لا
يَعْلَمُونَ.(94)
روزى چند را با شكيبايى به سر بردند كه آسايشى دراز مدت را برايشان به
دنبال آورد؛ تجارتى سودمند بود كه پروردگارشان براى آنان فراهم كرد.
دنيا آنان را خواست و آنان دنيا را نطلبيدند، اسيرشان كرد و به بهاى
جان ، خود را از بند آن خريدند. اما شب هنگام ! رست برپايند، و قرآن را
جزء جزء با تاءمل و درنك بر زبان دارند، و با خواندن آن اندوهبارند، و
در آن اندوه داروى درد خود را به دست مى آرند. و اگر به آيه اى گذشتند
كه تشويقى در آن است ، به طمع بيارمند و جانهايشان چنان از شوق برآيد
كه گويى ديده هايشان بدان نگران است ، و اگر آيه اى را خواندند كه در
آن بيم دادنى است ، گوش دلهاى خويش بدان نهند، آن سان كه پندارى بانگ
بر آمدن و فرو شدن آتش دوزخ را مى شنوند. با ركوع پشتهاى خود را
خمانيده اند و با سجود پيشانيها و پنجه ها و زانوها و كناره هاى پا را
بر زمين گسترانيده ، از خدا مى خواهند گردنهايشان را بگشايد - و از آتش
رهايشان نمايد. و اما در روز، دانشمندانند خويشتندار، نيكوكارانند
پرهيزكار، ترس آنان را چون تير پيراسته تراشيده كرده است و نزار. چون
كسى بدانها نگرد، پندارد بيمارند، اما آنان را بيمارى نيست ، و گويد
خردهايشان آشفته است - اما آن پريشانى را سببى ديگر است . موجب آشفتگى
شان كارى است بزرگ . از كردار اندك خود خرسندى ندارند، و طاعتهاى
فراوان را بسيار نشمارند. پس آنان خود را متهم شمارند و از كرده هاى
خويش بيم دارند. اگر يكى از ايشان را بستايند، از آنچه - درباره او -
گويند بترسد، و گويد: من خود را از ديگران بهتر مى شناسم و خداى من مرا
از خودم بهتر مى شناسد. بار خدايا! مرا مگير بدانچه بر زبان مى آرند، و
بهتر از آنم كن كه مى پندارند، و بر من ببخشاى آن را كه نمى دانند.
فَمِنْ عَلامَةِ اءَحَدِهِمْ: اءَنَّكَ تَرَى
لَهُ قُوَّةً فِي دِينٍ، وَ حَزْما فِي لِينٍ وَ إِيمَانا فِي يَقِينٍ،
وَ حِرْصا فِي عِلْمٍ، وَ عِلْما فِي حِلْمٍ، وَ قَصْدا فِي غِنًى ، وَ
خُشُوعا فِي عِبادَةٍ، وَ تَجَمُّلاً فِي فاقَةٍ، وَ صَبْرا فِي
شِدَّةٍ، وَ طَلَبا فِي حَلالٍ، وَ نَشاطا فِي هُدىً، وَ تَحَرُّجا
عَنْ طَمَعٍ، يَعْمَلُ الْاءَعْمالَ الصَّالِحَةَ وَ هُوَ عَلَى
وَجَلٍ، يُمْسِي وَ هَمُّهُ الشُّكْرُ، وَ يُصْبِحُ وَ هَمُّهُ
الذِّكْرُ، يَبِيتُ حَذِرا، وَ يُصْبِحُ فَرِحا: حَذِرا لَمَّا حُذِّرَ
مِنَ الْغَفْلَةِ، وَ فَرِحا بِما اءَصابَ مِنَ الْفَضْلِ وَ
الرَّحْمَةِ، إِن اسْتَصْعَبَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ فِيما تَكْرَهُ لَمْ
يُعْطِها سُؤْلَها فِيما تُحِبُّ، قُرَّةُ عَيْنِهِ فِيما لا يَزُولُ،
وَ زَهادَتُهُ فِيما لا يَبْقَى ، يَمْزُجُ الْحِلْمَ بِالْعِلْمِ، وَ
الْقَوْلَ بِالْعَمَلِ. تَراهُ قَرِيبا اءَمَلُهُ، قَلِيلاً زَلَلُهُ،
خاشِعا قَلْبُهُ، قانِعَةً نَفْسُهُ، مَنْزُورا اءَكْلُهُ، سَهْلاً
اءَمْرُهُ، حَرِيزا دِينُهُ، مَيِّتَةً شَهْوَتُهُ، مَكْظُوما
غَيْظُهُ، الْخَيْرُ مِنْهُ مَاءْمُولٌ، وَ الشَّرُّ مِنْهُ
مَاءْمُونٌ، إِنْ كانَ فِي الْغافِلِينَ كُتِبَ فِي الذَّاكِرِينَ، وَ
إِنْ كانَ فِي الذَّاكِرِينَ لَمْ يُكْتَبْ مِنَ الْغافِلِينَ، يَعْفُو
عَمَّنْ ظَلَمَهُ، وَ يُعْطِي مَنْ حَرَمَهُ، وَ يَصِلُ مَنْ قَطَعَهُ،
بَعِيدا فُحْشُهُ، لَيِّنا قَوْلُهُ، غَائِبا مُنْكَرُهُ، حاضِرا
مَعْرُوفُهُ، مُقْبِلاً خَيْرُهُ، مُدْبِرا شَرُّهُ، فِي الزَّلازِلِ
وَقُورٌ، وَ فِي الْمَكارِهِ صَبُورٌ، وَ فِي الرَّخاءِ شَكُورٌ، لا
يَحِيفُ عَلَى مَنْ يُبْغِضُ، وَ لا يَاءْثَمُ فِيمَنْ يُحِبُّ،
يَعْتَرِفُ بِالْحَقِّ قَبْلَ اءَنْ يُشْهَدَ عَلَيْهِ، لا يُضِيعُ مَا
اسْتُحْفِظَ، وَ لا يَنْسَى ما ذُكِّرَ، وَ لا يُنابِزُ
بِالْاءَلْقابِ، وَ لا يُضارُّ بِالْجارِ، وَ لا يَشْمَتُ
بِالْمَصائِبِ، وَ لا يَدْخُلُ فِي الْباطِلِ وَ لا يَخْرُجُ مِنَ
الْحَقِّ. إِنْ صَمَتَ لَمْ يَغُمَّهُ صَمْتُهُ، وَ إِنْ ضَحِكَ لَمْ
يَعْلُ صَوْتُهُ، وَ إِنْ بُغِيَ عَلَيْهِ صَبَرَ حَتَّى يَكُونَ
اللَّهُ هُوَ الَّذِي يَنْتَقِمُ لَهُ، نَفْسُهُ مِنْهُ فِي عَناءٍ، وَ
النَّاسُ مِنْهُ فِي راحَةٍ، اءَتْعَبَ نَفْسَهُ لِآخِرَتِهِ، وَ
اءَراحَ النَّاسَ مِنْ نَفْسِهِ، بُعْدُهُ عَمَّنْ تَباعَدَ عَنْهُ
زُهْدٌ وَ نَزاهَةٌ، وَ دُنُوُّهُ مِمَّنْ دَنا مِنْهُ لِينٌ وَ
رَحْمَةٌ، لَيْسَ تَباعُدُهُ بِكِبْرٍ وَ عَظَمَةٍ، وَ لا دُنُوُّهُ
بِمَكْرٍ وَ خَدِيعَةٍ. .(95)
و از نشانه هاى هر يك از آنان اين است كه در كار نيرومندش بينى و
پايدار، نرمخوى هشيار، و در ايمان استوار، و در طلب دانش حريص و با
داشتن علم بردبار، و در توانگرى ميانه روش بينى ، و در عبادت فروتن ، و
به درويشى نكوحالى نمودن ، و در سختى شكيبايى كردن ، و جستجو كردن آنچه
رواست ، و شاد بودن به رفتن راه است ، و دورى گزيدن از طمع - كه
خواركننده انسانهاست . كارهاى نيك مى كند و در هراس است ، روز را به شب
مى رساند و در بند سپاس است . بامداد مى كند ذكرگويان ، شب را به سر مى
برد ترسان ، و روز مى كند شادمان . ترسان از غفلتى كه ورزيده و شادمان
از بخشش و آمرزشى كه بدو رسيده . اگر نفس او در آنچه بر آن دشوار است
فرمان وى نبرد، او نيز در آنچه نفس او دوست دارد، اطاعتش نكند. روشنى
ديده اش در چيزى است كه ماندگار است و ناخواهان چيزى است كه ناپايدار
است .
بردبارى را با دانش در مى آميزد و گفتار را با كردار. او را بينى كه
آرزويش اندك است و لغزشهايش كم ، دلش آرميده است و جانش خرسند و
ناخواهان ، خوراكش اندك است و كارش آسان ، دينش استوار - و مصون از
دستبرد شيطان . شهوتش مرده ، خشمش فرو خورده ، نيكى از او بيوسان
(96)، و همگان از گزندش در امان . اگر در جمع بيخبران
است - به زبان خاموش و دل او به ياد خداست - پس او را در شمار ذكرگويان
آرند، و اگر در جمع يادآوران باشد، از بيخبرانش به حساب نيارند. بر آن
كه بر او ستم كند ببخشايد، و بر آن كه وى را محروم سازد عطا فرمايد، و
با آن كه از او ببرد پيوند نمايد. از گفتن سخن زشت دور بود. گفتار او
نرم است و هموار، از وى كار زشت نبينند، و كار نيكويش آشكار. نيكى او
همه را رسيده ، و بدى وى را كس نديده . به هنگام دشواريها بردبار است و
در ناخوشايندها پايدار، و در خوشى ها سپاسگزار. بر آن كه دشمن دارد ستم
نكند، و درباره آن كه دوست دارد گناه نورزد. پيش از آنكه بر او گواهى
دهند حق را بپذيرد. آنچه را بدو سپارند تباه نكند و نگهبانى آن را به
عهده گيرد. آنچه را به ياد او آرند از ياد نبرد، و مردمان را با لقبهاى
زشت ياد نكند، و همسايگان را آزار ندهد، و به مصيبتهاى ديگران شاد
نشود. و در كار بيهوده در نيايد و از - راه - حق بيرون نرود. اگر
خاموشى بُوَد خاموشى اندوهگينش ننمايد، و اگر بخندد آواز او بر نيايد.
و اگر بر وى ستم كنند شكيبايى پيش گيرد، تا خدا انتقام او را گيرد. نفس
او از او در زحمت است و مردم از وى در راحت . خود را براى آخرتش به رنج
انداخته ، و مردمان را از - گزند - خويش آسوده ساخته . از آن كه دورى
كند به خاطر بى رغبتى به دنياست و پرهيزكارى ، و بدان كه نزديك شود از
روى نرمى است و آمرزگارى . نه دورى گزيدنش از روى خويشتن بينى است و
بزرگى فروختن ، و نه نزديكى وى به مكر است و فريفتن .
بنابراين پرواپيشگى و پرهيزكارى كه از مهمترين و اصلى ترين اهداف
تربيتى است ، خود منشاء وصول به بسيارى از مقاصدى است كه در تربيت فطرى
دنبال مى شود و فضايل و كمالات اساسى را در انسان جلوه مى دهد و
مناسبات و روابط اجتماعى ، اقتصادى و سياسى را به سامانى مطلوب مى
رساند.
البته تمام اهداف تربيتى به فطرت آدمى محقق مى شود و آنچه زمينه سير به
سوى حقيقت انسان را فراهم مى سازد فطرت اوست .
شناخت فطرت
خداى متعال همه موجودات را به آفرينشى مخصوص داشته است كه به
سبب آن آفرينش به سوى مطلوب خويش سير كنند و به كمال حقيقى خود برسند.
((فطر الخلائق بقدرته .))(97)
به قدرتش خلايق را بيافريد و مفطور به فطرتى ساخت .
مفهوم فطرت
واژه فطرت از ماده ((فطر))
به معناى شكافتن و شكاف ،(98)
و اصل واژه ((فَطْر)) به
معناى شكاف طولى است .(99)
استعمالهاى گوناگون اين واژه همه از همين معنا گرفته شده است ، چنانكه
گويند: ((فطر ناب البعير))
يعنى دندان نيش شتر بيرون زد؛ و ((تفطرت و انفطر
الارض بالنبات )) يعنى زمين شكافت و گياه را
رويانيد؛ و ((تفطر و انفطر القضيب
)) يعنى شاخه شكافته شد (كه برگ از آن سر زند)؛
و ((فُطر)) و
((فِطر)) گياه نوك زده از
زمين را گويند.(100)
بنابراين ((فَطر)) شق و
پاره كردن است و از همين اصل به معناى ابداع و آفرينش ابتدايى و بدون
سابقه و خلقت آمده است ،(101)
زيرا در خلقت گويا پرده عدم و حجاب غيبت دريده مى شود؛ و از همين رو
((افطار صائم )) به كار
مى رود، گويا هياءت اتصال امساك پاره مى شود.(102)
((فطر الله الخلق )) همان
ايجاد و آفريدن و ابداع آن است بر طبيعت و شكلى كه آماده فعلى و كارى
باشد،(103)
چنانكه اميرمؤ منان على (عليه السلام) درباره آفرينش مورچه فرموده است
:
اءلا ينظرون الى صغير ما خلق ، كيف اءحكم خلقه ،
و اءتقن تركيبه ، و فلق له السمع و البصر، و سوّى له العظم و البشر!
انظروا الى النمله فى صغر جثتها، و لطافه هيئتها، لا تكاد تنال بلحظ
البصر، و لا بمستدرك الفكر، كيف دبت على اءرضها، و صبت على رزقها، تنقل
الحبه الى جحرها، و تعدها فى مستقرها. تجمع فى حرها لبردها، و فى وردها
لصدرها؛ مكفول برزقها، مرزوقه بوفقها؛ لا يغفلها المنان ، و لا يحرمها
الديان ، و لو فى الصفاء اليابس ، و الحجر الجامس ! و لو فكرت فى مجارى
اءكلها، فى علوها و سفلها، و ما فى الجوف من شراسيف بطنها، و ما فى
الراءس من عينها و اءذنها، لقضيت من خلقها عجبا، و لقيت من وصفها تعبا!
فتعالى الذى اءقامها على قوائمها، و بناها على دعائمها! لم يشركه فى
فطرتها فاطر، و لم يعنه على خلقها قادر.(104)
آيا به خردترين چيزى كه آفريده نمى نگرند، كه چسان آفرينش او را استوار
داشته و تركيب آن را برقرار؟ آن را شنوايى و بينايى بخشيده و برايش
استخوان و پوست آفريده . بنگريد به مورچه و خردى جثه آن ، و لطافتش ،
در برون و نهان . چنان است كه به گوشه چشمش نتوان ديد، و با انديشيدن
به چگونگى خلقتش نتوان رسيد. چگونه بر زمين جنبد و به روزى خود خُنبَد.(105)
دانه را به لانه خود برد، و در قرارگاه خويش آماده اش مى كند. در گرما
براى سرماى خود فراهم آرد، و به هنگام درون رفتن ، برون شدن را فرا ياد
دارد. رزق او پذيرفته گرديده و روزى اش در خور وى رسيده . نعمت دهنده
او را وانگذارد، و پاداش دهنده محرومش ندارد، هر چند بر خشك سنگى باشد
صاف و تابان ، يا بر سنگى فسرده در بيابان . و اگر بنگرى در گذرگاههاى
خوراك او كه چسان از بالا و زير پيوسته است به هم ، و آنچه درون اوست
از غضروفهاى آويخته به دنده تا شكم ، و آنچه در سر اوست از چشم و گوش
هم ، از آفرينش او جز شگفتى نتوانى ، و در وصف او به رنج درمانى . پس ،
بزرگ است خدايى كه او را بر دست و پاهايش برپا داشت و بر ستونهاى بدنش
نگاه داشت . در آفرينش آن آفريننده اى با او انباز نبود، و در خلقت آن
توانايى ، وى را كارساز نه .
با توجه به معناى ياد شده ، ((فطرت
)) نيز به معناى آفرينش و خلقت است ، اما آفرينش
و خلقتى خاص ، زيرا ((فطرت ))
بر وزن ((فعلة )) آمده
است و واژه چون بر وزن ((فعلة ))
قرار گيرد، معناى هياءت و حالت انجام شدن فعل را مى گيرد.(106)
بنابراين ، ((فطرت )) به
مفهوم نوعى خاص از آفرينش است ؛ آفرينشى كه آدمى را به سوى كمال مطلق
مى كشاند و به سمت حقيقت وجودى اش مى خواند.(107)
حقيقت فطرت
همه مردمان مفطور به فطرتى اند كه حقيقت آن فطرت ، عشق به كمال
مطلق است ،(108)
يعنى عشق به كمال بى نقص و جمال بى عيب ؛(109)
و تمام فطرتها اعم از انبيا و اوليا، و مؤ منان و كافران ، و اشقيا و
سعدا همه در اين جهت مساوى اند و هيچ تفاوتى ندارند.(110)
اميرمؤ منان على (عليه السلام) در اين باره فرموده است :
اللهم داحى المدحوات ، و دائم المسموكات ، و
جابل القلوب على فطرتها: شقيها و سعيدها.(111)
بار خدايا! اى گستراننده هر گسترده ، و اى برافرازنده آسمانهاى بالا
برده ؛ اى آفريننده دلها، بر وفق فطرت ، بدبخت بود يا نيكبخت .
سرشت همه مردمان به گونه اى آفريده شده كه عاشق و طالب كمال مطلق است و
همه تلاش آدمى در اين جهت است . امام خمينى (ره ) در اين باره چنين مى
نويسد:
((بدان كه خداى تبارك و تعالى گرچه بر ماده هايى
كه قابليت داشتند، همان را كه در خورد استعداد و لياقتشان بود، بدون
اينكه - العياذ بالله - بخلى بورزد افاضه فرمود، ولى در عين حال فطرت
همه را، چه سعيد و چه شقى ، و چه خوب و چه بد، بر فطرت الله قرار داد و
در سرشت همه انسانها عشق به كمال مطلق را سرشت ؛ و از آن رو همه نفوس
بشرى را از خرد و كلان علاقه مند ساخت كه داراى كمالى بدون نقص و خيرى
بدون شر و نورى بدون ظلمت و علمى بدون جهل و قدرتى بدون عجز باشند. و
خلاصه مطلب آنكه فطرت آدمى عاشق كمال مطلق است .))(112)
اين حقيقت منشاء تمام حركات و سكنات و زحمات آدميان است و همين حقيقت
محرك تمام اعمال نوع انسان است ، و آنچه موجب اختلاف مردمان است ،
تشخيص كمال و مصداق كمال مطلق است و هر كس معشوق و محبوب خود را در
چيزى مى يابد و همه همت خود را متوجه او مى نمايد، ولى چون انسان به
فطرت خود رجوع نمايد، در مى يابد كه حقيقت وجودش خواهان كمالى است كه
نقصى نداشته باشد و عاشق جمالى است كه عيبى نداشته باشد، يعنى معشوق
همگان كمال مطلق است .(113)
امام خمينى (ره ) در اين باره مى نويسد:
((بايد دانست كه عشق به كمال مطلق ، كه از آن
منشعب شود عشق به علم مطلق و قدرت مطلقه و حيات مطلقه و اراده مطلقه و
غير ذلك از اوصاف جمال و جلال ، در فطرت تمام عائله بشر است ، و هيچ
طايفه اى از طايفه ديگر، در اصل اين فطرت ممتاز نيستند، گرچه در مدارج
و مراتب فرق داشته باشند. لكن به واسطه احتجاب به طبيعت و كثرت ، و قلت
حجب ، و زيادى و كمى اشتغال به كثرت ، و دلبستگى به دنيا و شعب كثيره
آن ، در تشخيص كمال مطلق ، مردم متفرق و مختلف شدند. و آنچه كه اختلاف
محيطها و عادات و مذاهب و عقايد و امثال آن ، در سلسله بشر تاثير نموده
(است )، نه در اصل آن . مثلا آن فيلسوف عظيم الشان كه عشق به فنون
فلسفه دارد و همه عمر خود را در فنون كثيره و ابواب و شعب مقننه آن صرف
مى كند، با آن سلطان و پادشاه كه به سعه نطاق سلطنت خود مى كوشد و در
راه آن رنجها مى برد و عشق به نفوذ قدرت و سلطنت خود دارد، و آن تاجر
كه عشق به جمع مال و ثروت و منال دارد، در اصل عشق به كمال فرق ندارند،
لكن هر يك تشخيص كمال را در آن منظور خود دارند. و اين اختلاف و تشخيص
از احتجاب فطرت است ، زيرا كه اين خطا در مصداق محبوب است ، و اين از
عادات و اطوار مختلفه و تربيتها و عقايد متشتّته پيدا شده است ، و هيچ
يك از آنها آنچه را كه دلباخته اويند و دنبال آن مى روند و نقد عمر در
راه آن صرف مى كنند، محبوب آنها نيست ، زيرا كه هر يك از اين امور،
محدود و ناقص است و محبوب فطرت ، مطلق و تام است ؛ و از اين جهت است كه
آتش عشق آنها به رسيدن به آنچه به آن متعلقند فرو ننشيند.
چنانچه اگر سلطنت يك مملكت را به يكى دهند كه عشق به سلطنت داشت و گمان
مى كرد به رسيدن به آن ، مطلوب حاصل است و آرزويى ديگر در كار نيست ،
چون به آن محبوب خيالى مجازى رسيد، سلطنت مملكت ديگر طلب كند و چنگال
عشقش به مطلوبى ديگر بند شود. و اگر آن مملكت را بگيرد، به ممالك ديگر
طمع كند. و اگر تمام بسيط ارض در تحت سلطنت و قدرت او آيد، و احتمال
دهد كه در كرات ديگر، ممالكى هست از اينجا وسيعتر و بالاتر، آرزوى وصول
به آن كند. و اگر جميع مُلك را در تحت سيطره خود در آورد، و از عالم
ملكوت خبرى بشنود - ولو مومن به آن نباشد - آرزو كند كه كاش اين خبرها
كه مى دهند و اين سلطنتها و قدرتها كه مى گويند راست بود و من به آنها
مى رسيدم !
پس معلوم شد كه عشق ، متعلق به سلطنت محدوده نيست ، بلكه عشق سلطنت
مطلقه در نهاد انسان است ، و از محدوديت متنفر و گريزان است و خود نمى
داند. و پرواضح است كه سلطنت مطلقه از سنخ سلطنتهاى دنياوى مجازى ،
بلكه اخروى محدود نيست ، بلكه سلطنت الهيه ، سلطنت مطلقه (است )، و
انسان طالب سلطنت الهيه و علم و قدرت الهى است ، و پديدآورنده خود را
خريدار است ،(114)
و دل هر ذره را كه بشكافند آفتاب جمال حقيقت را در ميانش بينند.(115)
پس جميع شرور - كه در اين عالم از اين انسان بيچاره صادر شود - از
احتجاب فطرت ، بلكه از فطرت محجوبه است ، و خود فطرت به واسطه اعتناق و
اكتناف آن به حجابها، شريّت بالعرض پيدا كرده و شرير شده است بعد از
آنكه خيّر، بلكه خير بوده است .
و اگر اين حجابهاى ظلمانى ، بلكه نورانى از رخسار شريف فطرت برداشته
شود، و فطرت الله به همان طور كمه به يد قدرت الهى تخمير شده مخلى به
روحانيت خود باشد، آن وقت عشق به كمال مطلق بى حجاب و اشتباه در او
هويدا شود، و محبوبهاى مجازى و بتهاى خانه دل را در هم شكند، و خودى و
خودخواهى و هر چه هست زير پا نهد، و دستاويز دلبرى شود كه تمام دلها -
خواهى نخواهى - به آن متوجه است . و تمام فطرت ها - دانسته يا ندانسته
- طلبكار اويند. و صاحب چنين فطرت ، هر چه از او صادر شود، در راه حق و
حقيقت است ، و همه در راه وصول به خير مطلق و جمال جميل مطلق است ، و
خود اين فطرت مبداء و منشاء خيرات و سعادات است و خود خيّر، بلكه خير
است .))(116)
پس حقيقت فطرت عشق به كمال مطلق است و بستر تربيت حقيقى آدمى به سوى
سعادتش همين بستر است .
اقسام فطرت
انسان را دو فطرت است : فطرتى اصلى كه عشق به كمال مطلق است ، و
فطرتى تبعى كه انزجار از نقص است ؛ و همه اعمال و رفتار، و تمام حركات
و سكنات آدمى به اين دو فطرت باز مى گردد؛ و جاذبه ها و دافعه ها،
دوستى ها و دشمنيها، اقبالها و ادبارها، تاءييدها و انكارها، تصديقها و
تكذيبها، تمجيدها و تحقيرها، تعلقها و تنفرها، حسنها و قبحها، ايمانها
و كفرها... همه و همه از عشق به كمال مطلق و انزجار از نقص است ؛
((حتى شخصى كه انتحار مى كند از فرط محبت است
نسبت به خود، به نحوى كه حاضر نيست زنده باشد و خود را غرق در شدائد و
آلام بيند، و البته اين عمل مبتنى است بر زعم اينكه بعد از مرگ بدن
زنده نباشد والا شدائد و مصائب حيات برزخى و ملكوتى به واسطه اين عمل
قبيح يعنى انتحار به مراتب شديدتر و طولانى تر است و از اين جهت مؤ من
محاسب هرگز اقدام به چنين عمل زشتى نمى نمايد.))(117)
انسان خواهان كمال مطلق و گريزان از هر نقص است ؛ و هر چند كه در
مصاديق اشتباه مى نمايد، اما در مفهوم فطرت اصلى و تبعى اشتباهى راه
ندارد. عموما چنين است كه انسان امرى ناقص را كمال مى پندارد و در پى
او مى رود. انسان به هيچ چيز دلى نمى سپارد مگر اينكه كمالى در آن
بيابد يا گمان نمايد؛ و از هيچ چيز نمى گريزد مگر اينكه نقصى در آن
بيابد يا گمان نمايد، چنانكه شوقها و ترسهاى آدمى از همين دو فطرت
منشاء مى گيرد؛ حتى ترس از مرگ - كه بازگشت همه ترسها بدان است - به
فطرت انزجار از نقص باز مى گردد، زيرا آدمى به غلط مرگ را نقص تصور مى
كند و از اين رو به فطرتش از آن مى گريزد، در حالى كه اگر آن را كمالى
بداند از آن نخواهد ترسيد، بلكه شوقى بدان خواهد يافت ، همان طور كه
اميرمؤ منان على (عليه السلام) درباره خود فرموده است :
و الله لابن اءبى طالب آنس بالموت من الطفل بثدى
اءمه .(118)
به خدا سوگند، دلبستگى پسر ابوطالب به مرگ از دلبستگى كودك به پستان
مادر بيشتر است .
و نيز فرموده است :
((و ان اءحب ما اءنا لاق الى الموت .))(119)
آنچه بيشتر از هر چيز دوست دارم ، و مرا بايد، مرگ است كه به سر وقتم
آيد.
عشق به شهادت به همين امر باز مى گردد، و هر كه شهادت را كمال بداند
بدان عشق مى ورزد. امام على (عليه السلام) در ضمن خطبه اى كه پس از
شهادت محمد بن ابى بكر ايراد كرده چنين فرموده است :
فوالله انى لعلى الحق ، و انى للشهادة لمحب .(120)
به خدا سوگند كه من بر حقم ، و به راستى كه دوستدار و شيفته شهادتم .
آن كه دريافتى درست از كمال و نقص دارد، به فطرت خود به درستى روى مى
كند و راه تربيت حقيقى را چنان كه بايد طى مى نمايد. روايت شده است كه
على (عليه السلام) از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم درباره فتنه
پرسش نمود و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم سخنانى بيان نمود، سپس
آن حضرت ، على (عليه السلام) را از شهادتش آگاه كرد و به او فرمود:
((اءبشر، فان الشهادة من ورائك .))
اى على ، مژده باد تو را كه شهادت به دنبالت خواهد بود.
آنگاه فرمود:
((ان ذلك لكذلك ، فكيف صبرك اذن ؟))
سخن بدين منوال است ، شكيبايى تو آن هنگام بر چه حال است ؟
و على (عليه السلام) گفت :
يا رسول الله ، ليس هذا من مواطن الصبر، و لكن
من مواطن البشرى و الشكر.(121
)
اى رسول خدا، نه جاى شكيبايى كردن است ، كه جاى مژده شنيدن و شكر
گزاردن است .
بنابراين خداى رحمان ، آدميان را بدين دو فطرت راه نموده و زمينه
تربيتشان را به سوى حقيقتشان فراهم ساخته است . امام خمينى (ره ) در
اين باره چنين مى نويسد:
((حق - تبارك و تعالى - با عنايت و رحمت خود، به
يد قدرت خود، كه طينت آدم اول را مخمر فرمود، دو فطرت و جبلّت به آن
مرحمت نمود: يكى اصلى ، و ديگر تبعى ، كه اين دو فطرت ، بُراق
(122) سير و رَفرَف
(123) عروج او است به سوى مقصد اصلى . و آن دو فطرت ،
اصل و پايه جميع فطرياتى است كه در انسان مخمر است و ديگر فطريات ،
شاخه ها و اوراق آن است .
يكى از آن دو فطرت - كه سمت اصليت دارد - فطرت عشق به كمال مطلق و خير
و سعادت مطلقه است كه در كانون جميع سلسله بشر، از سعيد و شقى و عالم و
جاهل و عالى (و) دانى ، مخمر و مطبوع است . و اگر در تمام سلسله بشر،
انسان تفحص و گردش كند و جميع طوايف متشتّته و اقوام متفرقه در عالم را
تفتيش كند، يك نفر را نيابد كه به حسب اصل جبلت و فطرت ، متوجه به كمال
و عاشق خير و سعادت نباشد. و مقصود از فطريات ، امورى است كه بدين
مثابه باشد و از اين جهت ، احكام فطرت از اَبدهِ بديهيات و از اوضح
واضحات خواهد بود و اگر چيزى چنين نشد از فطريات نخواهد بود.
و ديگرى از آن دو فطرت ، كه سمت فرعيت و تابعيت دارد، فطرت تنفر از نقص
و انزجار از شر و شقاوت است كه اين مخمر بالعرض است ، و به تبع آن فطرت
عشق به كمال ، تنفر از نقص نيز مطبوع و مخمر در انسان است .
و اين دو فطرت كه ذكر شد، فطرت مخموره غيرمحجوبه است كه محكوم احكام
طبيعت نشده و وجهه روحانيت و نورانيت آنها باقى است ، و اگر فطرت متوجه
به طبيعت شد و محكوم به احكام آن گرديد و محجوب از روحانيت و عالم اصلى
خود شد، مبداء جميع شرور و منشاء جميع شقاوتها و بدبختيهاست .))(124)
بر اساس فطرت عشق به كمال مطلق و انزجار از نقص شكل مى گيرد كه فطريات
آدمى ناميده مى شود و انسانيت انسان بدين امور است و رشد و تعالى آدمى
بر اين امور استوار است .
فطريات انسان
تمام امورى كه از عشق به كمال مطلق و انزجار از نقص نشاءت مى
گيرد فطريات انسان است : عشق و پرستش ، ستايش و نيايش ، زيبايى دوستى ،
حقيقت جويى ، خير اخلاقى ، خلاقيت و ابداع ، دانش دوستى و علم جويى ،
بيزارى از جهالت و نادانى ، آزادى دوستى و آزادگى ، عدالت دوستى و
عدالتخواهى ، انزجار از ظلم و ستمگرى ، ميل به راءفت و رحمت ، انزجار
از قساوت و خشونت ، گرايش به عفت و نزاهت ، تنفر از ناپاكى و تباهگرى ،
دوستى و رفق و مدارا، انزجار از شدت و تندى ، حق گرايى و حق پذيرى ،
انزجار از تجبر و تكبر و...(125)
عشق و پرستش
انسان به ذات خود اهل پرستش است و زندگى آدمى هرگز از پرستش و
تجليات آن خالى نبوده است . انسان به فطرت اصلى خود عاشق معبود حقيقى و
ذات مستجمع جميع كمالات است .
كس نيست كه افتاده آن زلف دوتا نيست |
|
در رهگذر كيست كه اين دام بلا نيست |
(126)
بر اين اساس است كه اصلى ترين احكام فطرت يعنى فطرت توحيد در آدمى شكل
گرفته است .
((بايد دانست كه از فطرت هاى الهى يكى فطرت بر
اصل وجود مبداء - تعالى و تقدس - است ؛ و ديگر فطرت بر توحايد است ؛ و
ديگر فطرت بر استجماع آن ذات مقدس است جميع كمالات را.))(127)
اميرمؤ منان على (عليه السلام) درباره اشرف فطريات و برترين جلوه فطرت
آدمى فرموده است :
((و كلمه الاخلاص فانها الفطره .))(128)
يكتا دانستن پروردگار مقتضاى فطرت انسانى است .
چون انسان به فطرتش طالب كمال ، و حسن و جمال مطلق است ، همين منشاء
فطرت آدمى بر توحيد است و تلاش مربيان الهى بر اين بوده است كه مردمان
را به خود آورند تا حجابهاى فطرت را كنار زنند و به حقيقت فطرت توحيدى
خود روى كنند كه خميره ذرات وجود آدمى ، عشق به معبود حقيقى است .
جز عشق تو هيچ نيست اندر دل ما |
|
عشق تو سرشته گشته اندر گل ما |
(129)
ستايش و نيايش
ناسان به فطرت خود عاشق خداى يگانه جميل است كه تنها او سزاوار
پرستش و ستايش و نيايش است . انسان پيوسته در پى اين بوده است كه
موجودى قابل ستايش و تقديس بيابد و او را عاشقانه بستايد و بدو نيايش
برد؛ و تلاش مربيان الهى پيوسته بر اين بوده است كه آدميان را متوجه
تنها معبود شايسته تقديس بنمايند و راه نيايش او را بديشان بياموزند تا
اين نياز فطرى آدميان به درستى پاسخ يابد. پيشواى موحدان ، على (عليه
السلام) در نيايشى والا چنين سروده است :
اللهم اءنت اءهل الوصف الجميل ، و التعداد
الكثير، ان تؤ مل فخير ماءمول ، و ان ترج فخير مرجو. اللهم و قد بسطت
لى فيما لا اءمدح به غيرك ، و لا اءثنى به على اءحد سواك ، و لا اءوجهه
الى معادن الخيبه و مواضع الريبه ، و عدلت بلسانى عن مدائح الآدميين ؛
و الثناء على المربوبين المخلوقين . اللهم و لكل مثن على من اءثنى عليه
مثوبه من جزاء، اءو عارفه من عطاء؛ و قد رجوتك دليلا على ذخائر الرحمه
و كنوز المغفره . اللهم و هذا مقام من اءفردك بالتوحيد الذى هو لك ، و
لم ير مستحقا لهذه المحامد و الممادح غيرك ؛ و بى فاقه اليك لا يجبر
مسكنتها الا فضلك ، و لا ينعش من خلتها الا منك و جودك ، فهب لنا فى
هذا المقام رضاك ، و اءغنيا عن مد الايدى الى سواك ؛ انك على كل شى ء
قدير.(130)
خدايا! تويى سزاوار نيكو ستودن ، و بسيار و بى شمار ستايشت نمودن . اگر
اميد به تو بندند بهترين اميد بسته اى ، و اگر چشم از تو دارند، اين
چشمداشت را هر چه نيكوتر شايسته اى . خدايا! در نعمت بر من گشادى ، و
مرا زبانى دادى تا بدان مدح جز تو را نخوانم ، و بر كسى غير تو آفرين
نرانم . و بدان كسانى را نستايم كه نوميد كنند يا گمان آن بود كه
نبخشند، و زبان خود را باز داشتم از ستودن مردمان ، و آفريدن راندن بر
پروردگان و آفريدگان . بار خدايا! هر ثناگوى را بر ثنا گفته ، پاداشى
است : جزايى - در خورد ثناى آفرين گوينده - يا عطايى نيكو - سزاوار
بزرگى پاداش دهنده . خدايا! اميد به تو بستم تا راهنما باشى به اندوخته
هاى آمرزش و گنجينه هاى بخشايش ! خدايا! اين بنده توست كه در پيشگاهت
برپاست ، يگانه ات مى خواند و يگانگى خاص تو راست . جز تو كسى را نمى
بيند كه سزاى اين ستايشهاست . مرا به درگاه تو نيازى است كه آن نياز را
جز فضل تو به بى نيازى نرساند، و آن درويشى را جز عطا و بخشش تو به
توانگرى مبدل نگرداند. خدايا! خشنودى خود را بهره ما فرما، هم در اين
حال كه داريم ، و بى نيازمان گردان از اينكه جز به سوى تو دست برداريم
، كه تو بر هر چيز توانايى .
انسان نيازمند نيايش است تا خداى خود را بيابد كه در اين صورت خود را
مى يابد و زمينه شكوفايى استعدادهايش فراهم مى گردد.
زيبايى دوستى
زيبايى مطلق اوست و او منشاء هر زيبايى است و همه عالم جلوه
زيبايى اوست ؛ و انسان به فطرت خود اهل زيبايى و زيبايى دوستى است و هر
چه در اين جهت سير كند به كمال والاترى دست مى يابد. اميرمؤ منان على
(عليه السلام) مردمان را بدين حقيقت متوجه مى نمايد و پيوسته درس
زيبايى شناسى مى دهد، چنانكه درباره آفرينش شگفت انگيز طاووس مى
فرمايد:
و من اءعجبها خلقا الطاووس الذى اءقامه فى اءحكم
تعديل ، و نضد اءلوانه فى اءحسن تنضيد، بجناح اءشرج قصبه ، و ذنب اءطال
مسحبه . اذا درج الى الانثى نشره من طيه ، و سما به مطلا على راءسه
كاءنه قلع دارى عنجه نوتيه . يختال باءلوانه ، و يميس بزيفانه .(131)
و شگفت انگيزتر آن پرندگان در آفرينش ، طاووس است كه آن را در
استوارترين هياءت پرداخت ، و رنگهاى آن را به نيكوترين ترتيب مرتب ساخت
، با پرى كه ناى استخوانهاى آن را به هم در آورد، و دُمى كه كشش آن را
دراز كرد. چون به سوى ماده پيش رود، آن دُم در هم پيچيده را واسازد و
بر سر خود برافرازد، كه گويى خود مى نازد، و خرامان خرامان دم خود را
بدين سو و آن سو مى برد و سوى ماده مى تازد.