حديث آرزومندى

استاد كريم محمود حقيقتى

- ۲ -


حركت تا لقاء

((يا ايها الا نسان انك كادح إ لى ربك كدحا فملاقيه ؛(39) اى انسان ! تو كوشنده اى به سوى پروردگارت كوشش سخت سپس او را ملاقات مى كنى .))

اين مسير حيات و زندگانى است از آغاز تولد همه در كار رفتن اند، گذرگاهى به سوى حق تعالى و يا مبداء خويش .

((انا نحن نرث الارض و من عليها و الينا يرجعون ؛(40) ما زمين و اهلش ‍ را به ارث مى بريم و بازگشت شما به سوى ماست .))

همه در كار رفتن اند، اما رفتن ها يكسان نباشد، يكى مى رود تا بر اريكه سلطنت نشيند و ديگرى به شكنجه گاهش مى برند، گاه سنگى را از معدن بيرون مى آورند با هزار نيرو و اهرم تا آن را بتراشند و قطعه قطعه نمايند. گاه جويبارى سر خوش و زمزمه كنان مى رود تا به دريا پيوندد.

عشق به وطن اگر فراموش نشده باشد در نهاد همه است .

گنج علم ما ظهر مع ما بطن   گفت از ايمان بود حب الوطن
اين وطن مصر و عراق و شام نيست   اين وطن جايى است كو را نام نيست
(شيخ بهايى )

منزه آن پروردگارى كه از خاك گياه آفريد و از گياه حيوان و نطفه انسانى را، و در آن بى مقدار دميد روح خود را و در ذات او آتش عشق خود برافروخت و در فطرتش مهر خود نهاد تا او را از خاك برآورد و بر افلاك رساند. و چون بر اين مقامش رسانيد فرشتگان عالم قدس را فرمان داد تا او را سجده كنند، آن روز بود كه تاج عبوديت خود را بر سر او نهاد، اگر آن روز را تو به خاطر ندارى حافظ را در خاطر است :

دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند   گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنان حرم سر عفاف ملكوت   با من راه نشين باده مستانه زدند
(حافظ)

و بنده گر تاج عبوديت از سر نگيرد و تا آخر عمر، ذل خويشتن و عز ربوبى را شناسد به لقاء حضرت مولا ره جويد؛ چنين عبدى ، مرگ براى او اول حيات است .

مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم   طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
به ولاى تو كه گر بنده خويشم خوانى   از سر خواجگى كون و مكان برخيزم
(حافظ)

((الهى كفى بى عزا اكون لك عبدا و كفى بى فخرا ان تكون لى ربا كما احب فاجعلنى كما تحب ؛(41)

پروردگارا! عزتم همين بس كه بنده درگاه تو باشم ، و فخرم همين بس كه تو رب منى ، تو آن چنانى كه دوستت دارم ، پس مرا آن سان نما كه دوستم بدارى .))

((عميت عين لا تراك عليها رقيبا و خسرت صفقه عبد لم تجعل من حبك نصيبا؛(42) كور باد آن چشم كه تو را نبيند با آنكه مادام تو او را مراقبى . به راستى كه زيان كرد تجارت آن بنده ، كه او را از عشق تو نصيبى نيست .))

اگر مرگ به سوى او رفتن است و لقاء او آرزوى سالك ، در واقع از نيستى به هستى رسيدن است .

عاشقى را يكى فسرده بديد   كه همى مرد و خوش همى خنديد
گفت آخر به وقت جان دادن   چيست اين خنده و خوش استادن ؟
گفت : خوبان چو پرده برگيرند   عاشقان پيششان چنين ميرند
(سنائى )

ازين رو براى عارف ، دنيا قفسى تنگ است و او را در هنگام مرگ ((فزت و رب الكعبه ))(43) آهنگ :

الحذر اى مرگ بينان بارعوا   العجل اى حشر بينان سارعوا
هر كه يوسف ديد جان كردش فدا   هر كه گرگش ديد برگشت از هدا
مرگ هر كس اى پسر همرنگ اوست   پيش دشمن ، دشمن و بر دوست دوست
پيش ترك آيينه را خوش رنگى است   پيش زنگى آينه هم زنگى است
اى كه مى ترسى ز مرگ اندر فرار   آن ز خود مى ترسى اى جان هوشدار
زشت روى توست نى رخسار مرگ   جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رسته است ار نكويست ار بد است   ناخوش و خوش هم ضميرت از خود است
گر ز خارى خسته اى خود كشته اى   ور حرير و قز، درى خود رشته اى
(مولوى )

آن دم كه تو را مى برند به سوى خالقت مى برند، بعضى را به حجله وصال و جمال و گروهى به زندان فراق و جلال .

((اليه مرجعكم جميعا وعد الله حقا انه بيدؤ ا الخلق ثم يعيده ليجزى الذين آمنوا و عملوا الصالحات بالقسط و الذين كفروا لهم شراب من حميم و عذاب اليم بما كانوا يكفرون ؛(44) بازگشت شما به سوى اوست ، وعده خداوند حق است هم اوست كه ايجاد كرد آفرينش را و سپس به سوى او باز مى گرديد تا پاداش دهد آنان را كه ايمان آوردند و عملى نيك داشتند از روى عدل ولى آنان كه كفران ورزيدند مر ايشان راست آبى جوشان و عذابى دردناك بدان چه كافر شدند.))

تا بدانى كه به كجا مى روى در اين آيات نيز بينديش :

((انا الى ربنا لمنقلبون ؛(45) ما به درگاه پروردگارمان باز مى گرديم .))

و اليه المصير؛(46) بازگشت به سوى اوست .))

الا الى الله تصير الامور؛(47) بدانيد كه همگى امور به سوى خدا باز مى گردد.))

و اليه ترجعون ؛(48) و به سوى او باز مى رويد.))

((ولقد آتينا موسى الكتاب فلا تكن فى مرية من لقائه ؛(49) به راستى كه به موسى كتاب داديم پس در لقاء و بازگشت ترديد مكن .))

((من كان يرجوا لقاء الله فان اءجل الله لآت ؛(50) هر آن كس به لقاء الهى اميد داشته باشد بدانيد كه آن آمدنى است .))

دنيا مادام گذرگاه رهروان انالله و انااليه راجعون بوده و هست .

((ان لله فى كل يوم ثلاثة عساكر: عسكر ينزلون من الاصلاب الى الارحام و عسكر يخرجون من الارحام الى الدنيا و عسكر يرتحلون من الدنيا الى الاخرة ؛ خداوند را در هر روز سه سپاه است ، سپاهى از پشت پدران به سوى رحم مادران و سپاهى از رحم مادران به سوى دنيا و سپاهى از دنيا به سوى آخرت .))
(حضرت على عليه السلام )

((كل يوم هو فى شاءن )) را بخوان   مر وِ را بيكار و بى فعلى مدان
كمترين كارش به هر روز آن بود   كه سه لشكر را روانه مى كند
لشكرى ز اصلاب سوى امهات   بهر آن تا در رحم رويد نبات
لشكرى ز اصلاب سوى خاكدان   تا ز نر و ماده پر گردد جهان
لشكرى از خاكدان سوى اجل   تا ببيند هر كسى حسن عمل
(مولوى )

بنابراين مى نگرى كه تو به پايان اين راه بس نزديكى و به زودى دفتر اعمال را به تماشا مى نشينى و مورد اين خطاب قرار مى گيرى :

((اقراء كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا؛(51) بخوان كتابت را كه خود بر قرائت كتابت كافى هستى .))

اى عزيز! تا اين نامه را به دستت نداده اند، كمى بر خود بينديش و ايام گذشته را يادآور. ببين اگر در هر روز از عمرت ده گناه كرده باشى و آنها در اين كتاب ثبت شده باشد، اوراق اين دفتر تا كجا مى كشد!؟ هر ورق را كه رها مى كنى ، عرق شرم در پيشگاه حضرت جبار بر چهره ات مى نشيند، و از خجالت سر بر نتوانى آورد، اما زير لب تو را زمزمه ايست . دانى آن زمزمه چيست ؟

((يا حسرتى على ما فرطت فى جنب الله ؛(52) اى حسرت مرا باد كه اين همه گناه در پيشگاه خداوند كردم !))

اما اين حسرت و پشيمانى آن روز تو را سود ندهد، ولى اگر امروز به تماشاى اين دفتر و مطالعه اعمال روزمره خود بنشينى بسا راهى براى معالجه دردهاى خود بيابى ؛ آنچه پروردگار مهربانت براى عمل امروز دستور داده است :

((يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون # و لا تكونوا كالذين نسوا الله فاءنساهم اءنفسهم اءولئك هم الفاسقون ؛(53) اى گروندگان ! خدا را پروا داريد، هر كسى بايد بنگرد كه براى فرداى خود چه پيش فرستاده . خدا را پروا داريد، در حقيقت خداوند بر آنچه مى كنيد آگاه است ، نباشيد همچون كسانى كه خدا را از ياد بردند و در نتيجه به فراموشى خود مبتلا شدند؛ اينان همان فاسقان اند.))

در اين آيه بينديش كه تنها آيه ايست كه دو بار كلمه ((اتقو الله )) در آن به كار رفته و اين تاءكيد بايد در زندگانى تو را به كار آيد؛ ثانيا براى سالك ، امرى مؤ كد مراقبه و محاسبه اعمال است كه قدم اول سلوك هر سالكى است ؛ ثالثا بدان كه خداوند را نيازى به عبادت و ياد ما نيست ؛ اين تاءكيد مهر او با بنده است چه اگر خدا را فراموش كرد، خود را از ياد مى برد و واى بر آن انسانى كه از خود و سرنوشت خويش غافل ماند؛ رابعا با توجه به آيه قبل در آخرت بنده حضور حق تعالى را در انجام گناهان به چشم حق اليقين مشاهده مى كند، ولى بسا اينجا از اين حضور غافل باشد.

تو با فطرت الهى آفريده شده اى ، از آن گاه كه رنگى از هستى يافتى دست ربوبيت حق با تو بوده و هست ، مادام بر سر سفره او نشسته و در ميان نعمات او غرق بوده اى ، علاوه بر هدايت آيات آفاقى كه تعداد آن به اندازه تعداد موجودات جهان است ، خداوند هدايت تشريعى را به وسيله پيامبران جهان در برابر تو نهاد، حال مبادا كه بر اين خداى پشت كنى :

((ما قدروا الله حق قدره ؛(54) نشناختند منزلت و قدر خداوند را آن قدر كه شايسته باشد.))


اى دل چه انديشيده اى در عذر آن تقصيرها؟

  زان سوى او چندين وفا، زين سوى تو چندين جفا؟

زان سوى او چندين كرم ، زين سو خلاف و بيش و كم ؟   زان سوى او چندان نعم ، زين سوى تو چندين خطا؟
زين سوى تو چندين حسد، چندين خيال و ظن بد

  زان سوى او چندان كشش ، چندان چشش چندان عطا
چندين چشش از بهر چه ؟ تا جان تلخت خوش شود   چندين كشش ‍ از بهر چه ؟ تا در رسى در اوليا
از بد پشيمان مى شوى ، الله گويان مى شوى

  آن دم تو را او مى كشد تا وارهاند مر تو را

از جرم ترسان مى شوى ، از چاره پرسان مى شوى   آن لحظه ترساننده را با خود نمى بينى چرا؟
گاهى نهد در طبع تو، سوداى سيم و زر و زن   گاهى نهد در جان تو، نور خيال مصطفا
چندان دعا كن در نهان ، چندان بنال اندر شبان   كز گنبد هفت آسمان ، آيد سحرگاهت ندا
(مولوى )

با من مگوى كه چند شعر آورى ؟ ((ان بعض شعر لحكمه ))، حكمت و عرفان گاه در قالب بيان آيد و گاه در قالب نثر و گاه در قالب شعر. قرآن و احاديث خود همه حكمت است ، خواهم معجونى سازم همه رنگ تا تو از مطالعه خسته نشوى ، باز تا بر سر حال آيى طنزى شنو:

((بايزيد با لباسى ژنده بر خرى سوار بود و از گذرگاهى مى گذشت ، كودكان كه او را مردى سفيه پنداشتند او را گفتند: بايزيد! تو بيشتر مى ارزى يا دُم خرت ؟ بايزيد بالخند جواب داد: اگر از پل گذشتم خودم و اگر به سلامت نتوانستم گذشت ، دم خرم .))

او با آن همه زهد، چنين اعتمادى با خود نداشت ، بينديش كه ما را چه پايان است ؟!

سعادت يا شقاوت سرمدى

از اول بلوغ ، مردم در يكى از دو راه پيش روى گام برمى دارند و سالك آن راه اند: راه راست و مستقيم يا راه معوج و ضلالت . نام اين دو راه را شاهراه سعادت و طريق شقاوت نامند و بر تو باد كه بنگرى در كدام راهى و بسا رهروانى كه عمرى را در طريقى ره سپردند و در پايان دريافتند كه طريق طى شده را به اشتباه انتخاب كرده بودند.

دانى كه لذات قواى نفسانى در برخوردارى آن چيزى است كه با آن سازگارى دارد و درد و الم آن در مواجه شدن با چيزى است كه با آن سازگار نيست ، لذت ذائقه در چشيدن اغذيه شيرين و مطبوع و الم آن در چشيدن چيزهاى تلخ و شور است ، برخوردارى چشم از نور است و كارايى آن با آن است و با ظلمت از كار مى افتد و با كور يكسان مى گردد، لذت خشم و غضب در انتقام مى باشد و الم او در حلم و بردبارى است .

حال كه اين مقدمه برايت روشن شد بدان كه انسان چون داراى بعد جسمانى و روحانى است و هر يك از اين ابعاد جسمانى و روحانى او براى خود لذت و المى دارند و آنچه را اكثر مردمى كه فقط بعد جسمانى خود را مى شناسند، در طلب لذات همين بعداند، چشمى كه ديدگاهش منزلى وسيع و گلزارى دلكش ، گوشى كه رامش آن در استماع آهنگ هاى خوش و غم زدا، كامى كه برخوردارى اش از اطعمه لذت بخش و شهواتى كه اطفائش ‍ با مه رويان سيم تن باشد.

و همه اين لذات را اگر از حد معمول گذرانيدى به الم تبديل گردد، چشمى كه با نور بينايى داريد در برابر نور شديد از كار مى افتد، كامى كه از برخوردارى خوراك هاى خوش طعم محفوظ است از پرخورى لذتش به درد گرايد و گوشى كه از آهنگ هاى دلنواز لذت مى برد، در برابر صداى بلند رنجه مى گردد، اما جان انسان را لذات گونه ديگرى است ، همان گونه كه قبلا با تو در ميان نهادم فطرت انسان با خوبى ها عجين است :

((فاءقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها؛(55) رويت را به طرف دين حق بگردان كه آن فطرت الهى است و مردم را بر اين فطرت آفريد.))

آدمى از عشق و محبت لذت مى برد و از كينه و دشمنى بيزار است ، از ظلم و بيداد متنفر است و از عدل و داد آرامش مى يابد، از جهل خود بيزار است و با علم خود مى بالد.

وقتى تاريخ را ورق مى زنيد به شرح حال دادگران كه مى رسيد نوعى محبت نسبت به آنها در خود مى يابيد و وقتى به ظالمان و ظلم آنها و خونريزى هاى آنها مواجه مى شويد از آنها نفرت پيدا مى كند.

((حسين )) و ((شمر)) دو نام معمولى در زبان عربى است ، اما دو شخص به همين نام داستان واقعه عاشورا را رقم مى زنند، حال چون به اين دو نام مى رسيد از اين دو نام در جان خود چه مى يابيد؟ حتى آنهايى كه در تعزيه و يا فيلم هاى سينمايى در لباس اين دو تن بازى مى كنند در اجتماع مردم يكى محبوب و ديگر مغضوب است .

چون در ره گذارى به ايشان برخورد مى كنيد نسبت به آنكه نقش حضرت ابا عبدالله عليه السلام را بازى كرده محبتى در دل مى يابيد و نسبت به آنكه او را در نقش يزيد و يا شمر مشاهده كرديد، اكراه . حال چون جان انسان ، موجودى نامحدود و از صفات الهى برخوردار است ، هرگز از شدت و كثرت صفات رنجه و آزرده نمى شود، بلكه با فرح و انبساط بيشتر مواجه مى گردد.

هيچ عالم از كثرت علم اگر تمام عمر را در كسب آن باشد آزرده نگرديد.

((كل وعاء يضيق بما جعل فيه الا وعاء العلم يتسع ؛ هر ظرفى با مظروف خويش گنجش كم گردد جز ظرف علم كه گنجايش آن بيش ‍ شود.))
(حضرت على عليه السلام )

و جان انسان كه مجذوب جمال و كمالات جزئى است و همه جا گرايش آن بدان سوى است و از آن لذت مى برد و در كسب آن مى كوشد، بنگر كه اگر به ذات اجمل و اعلم و احسن راه يافت آنجا از چه شعف و لذتى برخوردار است ؟ و آن لذت چه ماند به لذات پست جسمانى ؟

كه نبايد خورد و جو همچون خران   آهوانه در ختن چر زعفران
معده را خو كن بدان ريحان و گل   تا بيابى حكمت قوت رسل
خوى معده از كه و جو باز كن   خوردن ريحان و گل آغاز كن
هر كه كاه و جو خورد قربان شود   هر كه نور حق خورد قرآن شود
نيم تو مشك است و نيمى پشك بين   هين ميافزا پشك افزا مشك چين
(مولوى )

((فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اءعين جزاء بما كانوا يعملون ؛(56) هيچ كس را آگاهى نيست از آنچه پنهان داشتيم پاداشى بدانچه كردند كه نور چشمانشان است .))

از اين نعماتى كه نه در تصور آيد و نه در خيال و نه عقل را بدان راهى است ، براى عارف در همين سراى نيز شميم عطرآگينش در مشام است .

((و اءزلفت الجنة للمتقين غير بعيد؛(57) بهشت با جان پرهيزگاران بس ‍ نزديك است .))

و لذات مادى با تن آدمى سير نزولى دارد، هر آنچه بر عمر بگذرد چون تن به دوران كهولت و پيرى رسيد، تمايل به لذات جنسى تعطيل گردد، بينايى و شنوايى به نقصان گرايد، اشتها از معده برخيزد، بر خلاف لذات جان كه اگر در ايام عمر در پى اكتساب آن باشى روز به روز آن لذات تمتعش بيش و لذاتش افزون تر گردد.

((و من نعمره ننكسه فى الخلق افلا يعقلون ؛(58) كسى را كه عمر به افزونى گراييد در عالم خلقش شكستگى در آيد، آيا نمى انديشيد؟))

دقت كن در اين آيه ، سخن از فرسودگى و شكستگى در عالم خلق است نه در عالم امر كه جان تو باشد؛ در قطبين زمين طول شب ها شش ماه است و بسا نقاطى كه اصلا نور خورشيد به آنجا نرسيده ، ساكنان شب زده اين مناطق چه مانند با روشن بينان با نور آشنا؟

((الله نور السماوات و الارض )) آنان كه جانشان پرورده اين نور است و مادام چون گل آفتاب گردان به تماشاى اين نور دل باخته اند.

((اءفمن شرح الله صدره للا سلام فهو على نور من ربه فويل للقاسية قلوبهم من ذكر الله ؛(59) آيا آنكه سينه اش را براى پذيرش اسلام گشوديم و در پيشگاه نور پروردگارش قرار گرفت و واى بر آن دل ها كه در برابر ياد خدا سخت و در بسته است .))

در ديارى كه تويى بودنم آنجا كافى است   آرزوى دگرم غايت بى انصافى است
اين سخن شريف را از قول رسول خدا بسا شنيده باشى :

((قلب المؤ من بين اصبعين من اصابع الرحمن يقلب كيف يشاء؛ دل مؤ من در ميان دو انگشت حضرت رحمان است ، مى گرداند هر گونه كه بخواهد.))

در كف حق بهر داد و بهر زين   قلب مؤ من هست بين الاصبعين
(مولوى )

هر آن كس در كار آن چيز است كه بيش دوست دارد، خداوند را در ميان كل مخلوقات با دل بنده مؤ منش محبت بيش باشد، زين رو بيش با آن در كار است و براى دل مؤ من ((كل يوم هو فى شاءن )). گاهى دل را مواجه با بهشت كند و گه وقت بر او تنگ گيرد، گاه او را ناظر جمال جميل خود نمايد و گه به جلال حضرت جليل ، زمانى لبخند بر لبان او نهد و گه اشك از چشمان او ريزد، همه در مقام ربوبيت و تربيت و تشويق بنده است ، چون در رحمت گشايد، در دل صد بهار نشاند و چون باب جلال مفتوح كند خوف و ترس بنده را از پاى در آورد؛ به راستى كه چه زيباست براى بنده اين بازى هاى تقدير:

چه خوش نازى است ناز خوبرويان   ز ديده رانده را دزديده جويان
به چشمى خشم بگرفتن كه بر خيز   به ديگر چشم دل دادن كه مگريز
(نظامى )

از زبان دل داده اى آن دم كه درهاى رحمت بر قلبش گشوده گشته بشنو، باشد كه در طلب اين كوچه باغ هاى بهشت از جاى برخيزى :

((تا لذت انس چشيدم هرگز وحشت در جهان نيافتم ، اگر به سوراخ سوزنى شدم ، آن را به گشادگى آسمان يافتم ، به هر تاريكى كه نگاه كردم آن را روشن ديدم . محبوب و مكروه را همه محبوب يافتم ، به اين انديشه افتادم كه با اين گشادگى ، مردمان چرا در تنگى اند؟ و با اين روشنى ، جهان بر چشم خلايق چرا تاريك است ؟

دانستم كه اين تنگى در دل خودشان است كه جهان برايشان تنگ مى نمايد. همچون كسى كه سرش بگردد، عالم پيش چشمش گردان نمايد و حال آنكه عالم ساكن است اين سر اوست كه مى گردد و يا تاريكى چشم ايشان است كه جهان برايشان تاريك جلوه كند.

بسا شنيده باشى داستان آن شخصى كه به ناگاه كور شد، با اهل خانه گفت : چه شد؟ چراغ شما را كه بمرد؟ اى خواجه ! اين چراغ توست كه بمرد، چراغ خانه همچنان روشن است .

القصه بر لب آب ، تشنه مردن غبنى عجب است ، و با اين نورپاشى رهين ظلمات بودن بدبختى را سبب ، و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور.

اى ولى ام ! صفت وحشت دوزخ شنيده اى ؟ جايى مى شناسم موحش تر از دوزخ و آن درون دل جاهلان است ، صفت انس بهشت شنيده اى ؟ جايى شناسم انيس تر از آن و آن درون دل عارفان است .

((ما وسعنى ارضى و لا سمائى ولكن وسعنى قلب عبدى المؤ من ؛(60) نمى گنجم در زمين و نه در آسمان ، اما مى گنجم در دل بنده مؤ منم .))

اميد كه در حسرت اين احوال اشكى در چشمت و آهى بر لبت رويانيده باشم .

گلعذار اندر درون به از برون   عارفان را صد بهار است از درون
چون پيام آرد صبا از حسن يار   در درونت بشكفد صد گلعذار
دست ساقى چون نوزاد چنگ عشق   در دل هر ذره بينى رنگ عشق
در درون داريم صدها گلستان   كه برون ناديده اى يك لاله زان
هر كجا روى آورى آنجاست او   هر طرف را بنگرى پيداست او
چون زند بر ساز تو زخمى نگار   صد ترانه در درون آيد به كار
آن كجا كه شاخه اش در گل بود؟   وين كجا كه گلبنش در دل بود
غافلان را از برون سالى وعيد   عارفان را در درون هر روز عيد
گلعذارى در دل صاحبدلان   بس كوير اندر نهاد غافلان
هر دمى بر عارفان صدها نويد   در وصال دوست هر روز است عيد
(مؤ لف )

نهال انسان ريشه در انس دارد، آن هم انس با حق تعالى ، هر كه را اين انس ‍ نيست انسان نيست ، يك لحظه بى انيس زيستن عقوبت عارفان است به گونه اى كه مولا اميرالمؤ منين اين عقوبت را گران تر از سوختن در آتش جهنم داند:

((يا الهى و سيدى و مولاى و ربى صبرت على عذابك فكيف اصبر على فراقك ؛(61) اى پروردگار و آقا و سرور و رب من ! بر عذابت بسا صبر توانم كرد، ولى چگونه شكيبا باشم بر فراقت ؟))

لذت عارفان به مشاهده جمال حق تعالى است كه در كار آنند كه يك لحظه از آن باز نمانند.

((لكل شى ء ثمرة ، و ثمرة المعرفة : الهيبة و المخافة و الانس ، و لكل شى ء عقوبة و عقوبة العارف فتورة عن الذكر و غفلة عن الفكر و قال النبى : لكل شيى ء معدن و معدن التقوى قلوب العارفين ؛(62) هر چيز را ميوه ايست و ميوه معرفت ، درك عظمت و خوف از پروردگار و انس با اوست و هر چيز را عقوبت و مصيبتى است ، مصيبت عارف سستى در ياد و غفلت از تفكر است ، فرمود حضرت محمد صلى الله عليه و آله هر چيزى را معدنى است ، معدن تقوا دل هاى عارفان است .))

اهل شقاوت

هم آنان كه با پست همتى خو كردند، و با جرعه هاى خاك آلود تشنگى را فرو نشاند، آن گونه فريفته ظاهر شدند كه از باطن غافل ماندند از لذات حواس سرمست و ذائقه آنها قدرت چشايى لذايذ معنوى را از دست داده و منكر منعم همه نعمات شدند.

با هزل خو كرده و از حكمت رميده ، به غفلت و لغو معتاد شده ، گام هاى آنها رهرو خرابات و هرگز به كعبه و مسجد نهاده نشده ، بارهاى مظالم دوش آنها را رنجه نموده ، و كينه و حسد، بخل و قساوت دل هاى آنها را تيره ساخته ، گام آنها حلال و حرام را باز نشناخته .

خرد آنها از تميز خوب و بد وامانده ، و در رهگذار خويش هدف را باز نشناخته ، بهتر آنكه سخن را به خدا سپارم :

((لقد ذراءنا لجهنم كثيرا من الجن و الا نس لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اءعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اولئك كالا نعام بل هم اءضل اءولئك هم الغافلون ؛(63) به تحقيق آفريديم براى رفتن به دوزخ بسيارى از جن و انسان را زان رو كه دل داشتند ولى هرگز بدان نينديشيدند، چشم داشتند ولى هرگز ننگريستند، گوش داشتند ولى نشنيدند، اينان همانند چهارپايانند بلكه گمراه تر.))

بارى اينان همان هايى بودند كه بالقوه مى توانستند از فرشته برتر آيند و خود اين سقوط برگزيدند كه از حيوان كمتر آيند.

چون قوا و احساس انسان از هدف باز ماند و از سلوك در راه مولاى خويش ‍ فرو نشست ، شيطان همان قوا را در كسب ضلالت و شقاوت به كار گيرد.

قلبى كه در تمناى معرفت خالقش بى تاب بود، واژگون چون گشت خدا را از ياد برد و هرگز از خالق و مبداء خويش ياد نكرد.

چشمى كه براى ديدار آيات آفاقى و قرآن گشوده شده بود به بيهوده نگريستن و ديدار حرام قانع گشت ، گوشى كه براى استماع قرآن و سخنان حكمت به امانت داده شده بود، به شنيدن لغو و لهو و سخنان وقت كش به كار گرفته شد، اينها همه علامات شقاوت و بدبختى است و واى بر آنكه در اين مسير جوانى به پيرى رسانيد.

يافت مردى گوركن عمرى دراز   سائلى گفتش كه بر مى گوى باز
تا چو عمرى گور كندى در مغاك   چه عجايب ديده اى در زير خاك ؟
از عجايب گفت ديدم حسب حال   كه سگ نفسم پس از هفتاد سال
گور كندن ديد و خود يك دم نمرد   يك دمم فرمان يك طاعت نبرد
(عطار)

((الذين كفروا يتمتعون و ياءكلون كما تاءكل الا نعام ؛(64) كافران مى خورند و بهره مى برند به همان گونه كه چهار پايان .

مردم بى هدف نمى نگرند كه از كجا آمده و براى چه آمده و به كجا مى روند؟! بر سر سفره اى نشسته و مى خورند كه نمى دانند صاحب خانه كيست ؟!

((مهطعين مقنعى رؤ سهم لا يرتد إ ليهم طرفهم و اءفئدتهم هواء؛(65) شتاب زدگانى سر در هوا، كه هرگز به كار خود نمى نگرند، چرا كه دل هايى پوچ دارند.))

مى ستايد خداوند، مردمى انديشمند و متفكران را، و آنها را ((اولوا الالباب )) مى خواند؛ لب معنى تو پر و مغزدار و اينان را صاحب دل هاى پوچ معرفى مى كند و هر پرى پر بها و هر پوچى بى بهاست ، يك انبار گردوى پوچ را به چند خرى ؟ و يك دانه مغزدار را چند؟

زنهار كه با اينان نه تنها كم نشينى كه حتى كم نگرى . فارابى را پرسيدند، بهترين موعظه چيست ؟

فرمود: با مردم عادى زياد ننشينيد چون آنان نوعا بيمارند و انسان هاى سالم در اقليت اند.

((چون بر بيمار وارد شدى ، مجالست با او را كم كن و مردم بيشتر مريض اند، بدان و بينديش .))(66)

آه از آن عمر كه همه در خواب گذرد و دزد بيدار سرمايه ها را به تاراج برد و چون صبح دميد، و بيدارى روى نمود خود را تهى دست يابى .

كودكان گر چه كه در بازى خوشند   شب كشانشان سوى خانه مى كشند
شد برهنه وقت بازى طفل خرد   دزد ناگاهش قبا و كفش برد
آن چنان سرگرم بازى اوفتاد   كان كلاه و پيرهن رفتنش ز ياد
نى شنيدى انما الدنيا لعب   باز دادى رخت و گشتى مرتعب
پيش از آنكه شب شود جامه بجو   روز را ضايع مكن در گفتگو
هين سوار توبه شو در دزد رس   جامه را از دزد بستان باز پس
مركب توبه ، عجايب مركب است   بر فلك تازد به يك لحظه ز پست
ليك مركب را نگه مى دار از آن   كو بدزديد آن قبايت ناگهان
تا ندزديد مركبت را نيز هم   پاسدار اين مركبت را دمبدم
(مولوى )

((اءفمن اءسس بنيانه على تقوى من الله و رضوان خير اءم من اءسس بنيانه على شفا جرف هار فانهار به فى نار جهنم و الله لا يهدى القوم الظالمين ؛(67) آيا پس آنكه پايه نهاد بنايش را بر تقواى الهى و خشنودى او بهتر يا آن كه بنا كرد خانه اش را بر گذرگاه بى پايه سيل كه فرود آيد در دوزخ و خداوند هدايت نخواهد كرد ستمكاران را.))

اى عزيز! تو را براى ابديت و وصول به بهشت آفريدند، ره گم مكن و به راه شقاوت مگراى .

((بئس العبد عبد خلق للعبادة فالهه العاجله عن الاجله و شقى بالعاقبة ؛(68) بدا آن بنده كه براى عبادت آفريده شد، ولى دنياى فريباى گذران او را از آخرت باز داشت و در پايان بدبخت گرديد.))

(حضرت محمد صلى الله عليه و آله )

بنگر كه با اين گونه كتاب ها آشنايى دارى ، به مطالعه آنها مى پردازى ، اگر تو را سر اين راه هست تو جزء اشقيا نيستى ، و اگر در اين سخنان گاهى دلت شكسته مى شود، نمى از اشك ديدگانت صفحه اى از اين دفتر را مى آرايد، و آهى از سينه ات بر مى خيزد ان شاء الله تو در زمره سعادتمندانى .

((من علامات الشقاء: جمود العين ، وقوة القلب و شدة الحرص فى طلب الرزق و اصرار على الذنب ؛(69) از نشانه هاى بدبختى : خشكى ديدگان و سنگدلى و حرص ورزيدن در طلب روزى و اصرار بر گناه است .))

(حضرت محمد صلى الله عليه و آله )

و در حديثى ديگر چنين آمده :

يا على ! چهار خصلت از نشانه هاى شقاوت است : خشكى چشم ، سنگدلى ، آرزوى دراز و عشق به ماندن در دنيا.(70)

بارى اين بود شمه اى از حالات اهل سعادت و درد دل هايى از نهاد پيروان شقاوت .

كسى كه بر لب كوثر كشيد جام مراد   دهان خويشتن از آب شورتر نكند
كسى كه سايه طوباش پروريد به ناز   وطن به زير سپيدار بى ثمر نكند

در انديشه معاد

موران را در تابستان انديشه زمستان است ، اى جان عزيز! از مور كمتر نيستى ، نمى نگرى كه راهى در پيش دارى ، اما ندانى كه در اين راه بر تو چه بگذرد، فرزندان خود را مادام تشويق كنى كه به فكر آينده باشند خود براى آينده چه انديشه كرده اى ؟

ديروز به غفلت سر آمد و امروز نيز در انديشه دنيا و حال فردايى اگر باشد به همين سؤ ال سر آيد.

در كودكى بازى ، در جوانى مستى ، در پيرى سستى ، پس خداى را كى پرستى ؟

(خواجه عبدالله انصارى )

امام محمد غزالى را در نامه اى كه به يكى از سلاطين مى نگارد سخنى نغز است :

((اگر كسى را گويند: كوزه اى خواهى سفالين كه از آن خودت باشد و يا كوزه اى زرين كه صباحى چند نزد تو امانت باشد و سپس آن را به صاحبش ‍ سپارى ، عاقل آنكه سفال دائم را بر طلاى فانى ترجيح دهد.

حال اگر گويند: كوزه اى سفال را به امانت خواهى كه پس از چند روز آن را از تو بستانند يا كوزه اى طلايى كه دائم از آن تو باشد كدام نادان سفله است كه كوزه سفال موقت را بر طلاى جاوانى ترجيح دهد. حال كه اين مثال بدانستى ، بدان كه دنيا سفال فانى و آخرت طلاى باقيست .))

مثل اينكه زندگانى را بس به قمار غفلت باخته و با سفال فانى ساخته و از آخرت به انديشه دنيا پرداخته ايم .

دنيى آن قدر ندارد كه بر او رشك برند   يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند
نظر آنان كه نكردند بر اين مشتى خاك   الحق انصاف توان داد كه صاحب نظرند
گوسفندى برد اين گرگ مزور همه روز   گوسفندان دگر خيره بر او مى نگرند
(سعدى )

اين بيت اخير را بس به تماشا نشسته اى كه در حضور گوسفندان يكى را سر مى برند تا به آشپزخانه برند و گوسفندان دگر با آن كه ناظر اين صحنه هستند در نهايت آرامش به چرا مشغول اند.

اما آنها را انديشه و تفكر نيست ، اما ما كه هر روز ناظر از دست دادن هم نوعى هستيم چرا؟!

گويى در ذبح خود شكى ندارم ، مى گويى چه كنم چون از پذيرش مرگم چاره نيست ؟ اين سخن صحيح است ، اما مهم اين است كه بعد از آنم سرنوشت چيست ؟

اگر آن است كه بعد از مرگ ، فناى ابدى است و رستاخيزى در پيش نيست كه در عدم همه يكسانيم ، خوب و بد مؤ من و كافر، ظالم و مظلوم ، سرنوشت ها به انجام رسيد.

اما اگر سخن پيامبران و اولياء بر حق باشد و حياتى جاويد به دنبال اين حيات ، واى بر تنگدستى كه از دنيا براى عقبى توشه اى با خود ندارد.

گويى كه از آن جهان به اين جهان آمده و گفته است حياتى در پى اين حيات است ، گويم : اگر فلسفه تو اين است بر گوى كه چه كسى آمده و گفته است هيچ خبرى بعد از مرگ نيست .

گاه در مباحثه و مجادله ها سخنى از اين دست دارند:

گويند بهشت با حور خوش است   من مى گويم كه آب انگور خوش ‍ است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار   كآو از دهل شنيدن از دور خوش است
(منسوب به خيام )

به ايشان بگو: تو مادام فرزندت را اندرز دهى كه درس و تحصيل را رها مكن و به فكر آينده باش ، در حالى كه به يقين ندانى كه آينده اى در دنيا براى فرزندت باشد، و نوعا جوانان خردمند، سرور و شادابى جوانى را به جاى عيش و نوش ، در خلوت مطالعه و رنج تحصيل به كار مى گيرند و همه هم آنها را مى پسندند و حال آنكه اگر آينده اى هم باشد مدتى قليل است ، يك تحصيل دانشگاهى سى سال عمر به پايش مى ريزيم ، كه اگر عمرى طبيعى هم داشته باشيم نيمى را براى نيم ديگر صرف كرديم .

تبه كردم جوانى تا كنم خوش زندگانى را   تبه شد زندگانى چون تبه كردم جوانى را
(شهريار)

و بر اين گروه همه آفرين گويند و اينان را جوانانى خردمند و عاقل دانند؛ اما چه فريب شيطانى در كار است كه آنكه را در سر هواى حيات جاودانى است و چهار صباح زندگى را در تهيه زاد آن سراى به كار گرفته است بر او كمتر آفرين گويند.

((العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان ؛ خرد چيزى است كه با آن خدا عبادت مى شود و بهشت بدان كسب مى گردد.))
(على عليه السلام )

در مدرسه خواندى طول جبال هيماليا چند است و پر آب ترين رودخانه دنيا رود آمازون است ، دانستى كه فاصله زمين با ماه چند و با خورشيد چند است ، دانستى كه سردار فلان جنگ كه بود و لشكرش چند، به راستى كه در اندوختن اين گونه دانش ها چقدر رنج برده و چه زمان از عمر را به پاى آنها ريختيم ، و كس هم نگفت كار بدى مى كنيم ، اما بالاترين دانش كه بعد از دريافت توحيد، دانش عاقبت كار است از آن غفلت داريم ، حقيقت آنكه همه اين مسئله را مى دانند، ولى سرگرمى اين حيات عاجل و دنياى فريبا آن گونه ما را به بازى گرفته كه مصلحت ضرورى خويش را از دست داده ايم :

چشم باز و گوش باز و اين عمى   حيرتم از چشم بندى خدا
((ايحسب الا نسان اءلن نجمع عظامه # بلى قادرين على اءن نسوى بنانه # بل يريد الا نسان ليفجر اءمامه ؛(71) آيا انسان مى پندارد كه استخوان هاى او را بعد از نابودى ، جمع آورى نمى كنيم ؟ بلكه تواناييم نقش سر انگشتان او را هم بياراييم ، ولى انسان مى خواهد در طول حيات خود در فجور و گناه آزاد باشد.))

با توجه بر اين نكات ، انديشه درباره اين سه پرسش و جواب يابى از آن بايد سر لوحه اعمال انسان باشد و آن سه پرسش برنامه ايست كه حضرت اميرالمؤ منين براى تحقيق يك انسان انديشمند پيشنهاد مى فرمايند:

((رحم الله امرء علم من اءين و فى اءين و الى اءين ؛ خداوند رحمت كند آن انسانى را كه بداند از كجا آمده و براى چه آمده و به كجا مى رود.))

اين سه پرسش را اگر پاسخ يافتى هم آشنايى با مبداء خويش پيدا مى كنى و هم با مرجع خويش و در اين ميان زندگى هدفمند را در پيش مى گيرى ، عمرت آب و رنگ ديگرى پيدا مى كند، جهان بينى ات دگرگون مى شود.

روزها فكرتم اين است و همه شب سخنم   كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
از كجا آمده ام ؟ آمدنم بهر چه بود   به كجا مى روم ؟ آخر ننمايى وطنم ؟
مانده ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا   يا چه بوده است مراد وى از اين ساختنم
جان كه از عالم علويست يقين مى دانم   رخت خود باز برآنم كه بدانجا فكنم
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك   چند روزى قفسى ساخته اند از بدنم
خنك آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست   به اميد سر كويش پر و بالى بزنم
تا به تحقق مرا منزل و ره ننمايى   يك دم آرام نگيرم ، نفسى دم نزنم
من به خود نامدم اينجا كه به خود باز روم   آنكه آورد مرا باز برد تا وطنم
(مولوى )

نكات جالبى را كه در اين ابيات است براى هدف يابى بايد به تفكر نشينى :

1 چرا آدمى از اين امر مهم هدف يابى بايد غافل ماند؟!

2 من نبودم و هست شدم ، و مى دانم كه عدم چيزى نيست كه هستى آفرين باشد. كه بود كه در آفرينش من دست داشت ؟ اگر به پندار غلط به خلاقيت پدر و مادر رجوعم دهند بينديشم كه اگر روزى عيبى در چشم من به وجود آمد اينان مى توانند آن نقص را رفع كنند وقتى جواب منفى است به جستجوى خالق و رب خويش باشم .

3 وقتى در وجود خويش مى نگرم سر تا پاى وجودم همه ظهور كار حكيم دانايى است كه هر عضو را به كارى گمارده ، اين حكيم آيا براى نيستى مرا آفريده ؟ پس چه بوده است مراد وى از اين ساختنم ؟!

4 وقتى در آفرينش خود مى نگرم علاوه بر بعد مادى ، ملكوتى با خود مى يابم كه رنگ ماده و ملكى ندارد در وجود من علم ، محبت ، كينه ، انديشه و تفكر است ، عالمى ديگر را در وجود خويش مى يابم كه از عالم ماده برتر است آن عالم را از كجا آوردم ؟ و كدام دست بود كه مرا اين گونه آفريد؟

5 اينجاست كه آدمى كاشف عالمى مى گردد كه وراى اين جهان مادى است ؛ مى يابد كه در قفس تن محصور گشته ، آرزو مى كند روزى اين قفس ‍ شكسته گردد و راهى به سوى آن عالم و پروردگار خويش يابد.

6 تا اين عوالم بر انسان روشن نشود و هدف از ابتدا و انتها و سرنوشت خويش را نيابد، آسايش بر او حرام است ، مى دانم كه مى روم ، اما لنگرگاه اين كشتى كجاست ؟

7- اولين نتيجه اين انديشه ، دريافت كه اين مقدمه است كه دست ديگرى با من در كار است و همان دست كه مرا آورد و آفريد، باز براى رفتنم در كار است .