حديث آرزومندى

استاد كريم محمود حقيقتى

- ۱ -


سخن ناشر(1)

استاد گرانقدر ((جناب آقاى كريم محمود حقيقى )) از شاگردان برجسته ((حضرت آيت الله نجابت قدس سره )) در آغاز جوانى از تقوا و تهجد بهره ها داشت به طورى كه با مادر متدين خود اغلب سحرها برمى خاست و با معبود خود به راز و نياز مى پرداخت و شبهاى جمعه را غالبا در حرم حضرت احمد بن موسى عليه السلام (شاهچراغ ) احياء مى داشت .

به اقتضاى سن و زمان زندگى از عشقى مجازى در التهاب بود و چون طبع شعرى هم داشت گه گاه از آن التهاب درون ابياتى مى تراويد.

معلمى متدين به نام مرحوم ((حبيب مشكسار)) اخلاق اسلامى و اصول عقايد به وى مى آموخت . همو اولين كسى بود كه استاد را با شريعت آشنا نمود و در جلسات ، مورد توجه خاص خود قرار داد.

از همان دوران علاقه و انس به تنهايى و نيز تفكر و نظاره آسمان او را از مجالس دعا و جمع دوستان جدا مى كرد، به گونه اى كه گاهى او را به تصوف و ديوانگى منتسب مى كردند.

از جمع دوستان كناره مى گرفت و در كناره جويبارها تنها، به دنبال گمشده جان مى گشت ؛ گمشده اى كه نديده و نشناخته ، دوستش داشت و به آن عشق مى ورزيد بعد از توسل و عرض حاجت به محضر مولا اميرالمؤ منين عليه السلام ، در عالم رؤ يا مژده اتصال به كاروان نور به وى داده شد و در همان رؤ يا به حضور حضرت امام زمان (عجل الله تعالى فرجه ) شرفياب شد و عرض حاجت و آرزوى انتظار نمود و مورد تفقد قرار گرفت . از اين رؤ يا بسيار تحت تاءثير قرار گرفته ، توجه به معنى و مراقبت در شرعيات را پيشه نمود.

در هيجده سالگى كتابى در موضوع عبور از ((مجاز و روى آوردن به حقيقت )) به نام ((طوفان عشق )) نگاشته و به چاپ رساند. ((حضرت آيت الله نجابت )) بعد از رسيدن به درجه اجتهاد در مراجعت از نجف اشرف به طرف شيراز، كتاب مذكور را در دست كسى مى بينند و علاقمند ديدار مؤ لف مى شوند. در اولين ملاقات به نحو عجيبى آن بزرگوار به ايشان پيشنهاد رفاقت و دوستى مى فرمايد. شاگرد كه گويى گمشده خود را يافته ، خود را با تمام وجود به آن مرشد كامل و عارف متاءله تسليم مى نمايد.

رفاقت روز به روز گرمتر مى شود و اغلب روزها در دامن طبيعت و كوه و دشت و شبها در نور مهتاب ، در جلسات انس با حضرت استاد، در كنار جويبارهاى طبيعت از چشمه سار زلال معرفت جامهاى پياپى به ريشه جان مى نوشاند.

غيبت او در نزد اقران و دوستان سابق ، گاهى سبب انتقاد و اعتراض ‍ مى گردد و به بحث و مجادله مى انجامد و پاره اى اوقات ، سردى و ترديد در روحيه شاگرد پديدار مى شود. وقتى مشكل خود را با استاد در ميان گذاشت و از او درخواست نمود تا از خداوند براى او حجت غيبى بخواهد كه ترديدش برطرف شود. در عالم خواب به او گفته مى شود كه : ((از آقاى نجابت پيروى كن )). از آن پس پرده شك و ترديد زايل و راه در پيش چشمش ‍ روشن مى شود و وقتى براى آقا (آيت الله نجابت ) رؤ يا را نقل مى كند، لبخند رضايت بر چهره آقا مى نشيند.

((استاد كريم محمود حقيقى )) به همراه يكى از ياران و به امر استاد خود براى زيارت و كسب فيض از حضرت آيت الله حاج آقا جواد انصارى (استاد آيت الله نجابت ) عازم همدان ، و در آن جا با استقبال گرم حضرت ايشان مواجه مى شوند، گويى آن ها از قبل هم ديگر را مى شناسند. چند روزى كه در محضر ايشان بودند، حداكثر استفاده و كسب فيض نموده و به شيراز مراجعت مى كنند.

در سفر دوم كه با جمعى از دوستان به همدان داشتند، باز هم از بهره هاى معنوى سرشار مى شوند. در سفر سوم نيز همراه با ((حضرت آيت الله نجابت )) و ((حضرت آيت الله دستغيب )) (رحمهما الله ) و گروهى از ياران ، به محضر ايشان در همدان مى رسند و توشه ها برگرفته و خوشه ها مى چينند.

((جناب استاد حقيقى )) در زمان مرحوم ((آيت الله نجابت )) و با تاءييد ايشان بيش از چهل سال ، جلسات هفتگى براى جوانان و شيفتگان علوم و معارف الهى تشكيل مى دادند و پويندگان راه كمال را هدايت و ارشاد مى نمودند، كه بسيار مورد توجه استاد بود و جلساتى را نيز خود آقا شركت مى فرمود؛ و هم اكنون نيز همان برنامه ها و جلسات ادامه دارد. خداوند بر تاءييدات ايشان بيفزايد.

حدود ده سال قبل از فوت ((مرحوم آيت الله نجابت )) بعضى از خواهران تحصيل كرده تقاضاى تشكيل جلسه ويژه خانم ها كردند. استاد حقيقى مى فرمايد: ((بايد از استادم اجازه بگيرم )). و ايشان امر مى كنند كه ((حتما اين كار را بكن )). در جلسات مذكور همچون قلمستانى ، نهال هايى كه مى باليدند، به بوستان اشجار طيبه آقا (حضرت آيت الله نجابت ) منتقل مى شدند.

بعد از تاءليف كتاب ((فروغ دانش در قرآن و حديث ))، بود كه آقا (حضرت آيت الله نجابت )، استاد حقيقى را به نوشتن و تاءليف كتابهاى بعدى امر و ترغيب نموده و مى فرمودند: ((كار به چاپ آنها نداشته باش ، تو باز هم بنويس ، خدا كريم است )). از آن پس كتابهايى كه به چاپ رسيد، بسيار مورد توجه و استقبال قرار گرفت ؛ به طورى كه شاگردان آقا، همه منتظر چاپ كتب ايشان بودند. كتاب هاى ((تخلى )) و ((تزكى )) و دو جلد ((تحلى )) و يك جلد ((تجلى )) در زمان حيات آقا و با كمك ايشان چاپ شد كه همگى مورد توجه خاص و عنايت آن بزرگوار قرار گرفت . عاقبت دست اجل بين مراد و مريد جدايى افكند و روح ملكوتى استاد به سوى معبود پر كشيد و آتش ‍ حرمان فراق در دل عاشق افكند، روحش شاد.

((استاد كريم محمود حقيقى )) در حال حاضر علاوه بر اين كه راه استاد را در رشد و تعالى بخشيدن به نسل جوان و جويندگان كمال و حقيقت ادامه مى دهند، با تاءليف و تدوين آثار جاودانه نيز عطش تشنگان زلال معرفت را فرو مى نشانند.

خداوند بر عمر و عزت و توفيقاتشان بيفزايد. آمين .

انتشارات حضور

پيشگفتار

هواى خواجگيم بود، بندگى تو كردم   اميد سلطنتم بود خدمت تو گزيدم

از خاك برآمديم ، تا بدان اميد كه در پرتو خورشيد جهانتاب الهى ، روزى بر افلاك برسيم .

از خاك برآمديم ، اما بدان اشتياق كه در وصال دوست جاويد ماندگار مانيم . پيك مشتاقان ، بس حديث جانبخش از آن منزل در گوش جانمان سرود.

از خاك برآمديم ، چرا كه هدهد از شهر سبا پيام دوست را به دعوت ما آورده بود و از آن منزل بس وعده هاى دل آويز داشت .

از خاك برآمديم ، چرا كه ماندن و فرسودن بس رنجمان مى داد و مرغ سليمان را از آن ديار بس نويدهاى دلكش و زان پس وصول بدان منزل كه راه سفر به پايان آمد.

در طليعه منزلگاه حضر، صداى ساربان برخاست كه : فرياد جرس را گر شنيدند بار سفر فرو نهيد كه به شهر و ديار خود رسيديم .

و هم امروز كه در آن ديار آشنايى را گشودند، ندانم تا در اين منزل بر تارك صفات جمالم باليدن است و يا در زير چكمه صفات جلالم ناليدن .

پس با هم حديث آرزومندى را به نجوا (و ترنم ) نشينيم .

داستان رجعت

خوشتر از اين در جهان همه چه بود كار؟   دوست بَرِ دوست رفت ، يار بر يار
(ابوسعيد ابوالخير)

((يا ايتها النفس المطمئنة # ارجعى الى ربك راضية مرضية # فادخلى فى عبادى # و ادخلى جنتى ؛(2) اى صاحب نفس مطمئنه ! باز گرد به سوى پروردگارت راضى و خشنود # در زمره بندگانم در آى # در بهشت خودم وارد شو.))

آيه اى در قرآن مجيد، جانبخش تر از پيام ((انا لله و انا اليه راجعون )) نيست ؛ تو از شرق و غرب نيستى ، تو زمينى و يا آسمانى نيستى ، تو از خدايى ، رنگ و بوى او دارى و هر جا كه باشى به سوى او بازگشت دارى .

انسان غم آلوده مصائب دنيا، خسته و فرسوده از گذشتن هزاران پستى و بلندى ، آن قدر رنجور كه هم خود را گم كرده و هم مبداء و مقصد را، وقتى به اين آيه مى نگرد، همه غم ها زدوده مى شود، مى داند كه هر چند خاكى است رمزى از افلاك با اوست ، و هر چند گم كرده راه است ، عاقبتشان به مقصد است .

اينجا مگوى كه مرا دلدارى مده كه من صاحب نفس مطمئنه نيستم ، بنده آلوده را در مواجهه با مولى جز شرمندگى و عجز چه باشد؟ اين را دانم و خود در اين آلودگى با تو هم عذابم ، اما گذشت آن هنگام كه دستور بود. به خود نگاه كن ، داستان خود و منيت به سرآمد، امروز روز توجه به مولاست ، به خود كار نداشته باش ، امروز روز ورود بر حضرت كريم است .

با مولايت اميرالمؤ منين عليه السلام در اين زمزمه شركت جوى :

((الهى ان كنت غير مستاءهل لرحمتك فانت اهل ان تجود على بفضل سعتك ؛(3) پروردگارا! اگر من شايسته رحمت تو نيستم تو كه اهل جود و بخشش بى پايانى ، از آن درياى رحمتت مرا بى بهره مساز.))

و يا با سيدالساجدين در اين مناجات هم آهنگ شو كه اينجا جاى گدايى است :

((الهى هل يرجع العبد الابق الا الى مولاه # ام هل يجيره من سخطه احد سواه # الهى ان كنت بئس العبد فانت نعم الرب # الهى ان كان قبح الذنب من عبدك فليحسن العفو من عندك ؛(4) پروردگارم ! بنده گريخته را راهى جز بازگشت به مولاى خويش است ؟ يا از خشم او جز به خود او پناهى است ؟# پروردگارم ! گيرم كه من بد بنده اى هستم ، تو كه خوب پروردگارى# دانم گناه از بنده بس زشت است ، اما عفو از ناحيه تو چه زيباست .))

اگر پرسيدند: از آن جا چه با خود آوردى ؟ باز گوى كه :

پروردگارا! پيامبرت فرمود: ((الدنيا سجن المؤ من ؛ دنيا زندان مؤ من است .)) من از زندان مى آيم .

آن عزيزى گفت فردا ذوالجلال   گر كند در دشت حشر از تو سؤ ال
كى فرومانده ! چه آوردى ز راه ؟   گويم از زندان چه آرند؟ اى اله
غرق ادبارم ، ز زندان آمده   پاى و سر گم كرده حيران آمده
باد در كف ، خاك درگاه توام   بنده و زندانى راه تواءم
روى آن دارد كه نفروشى مرا   خلعتى از فضل در پوشى مرا
آفريدن رايگانم چون رواست   رايگانم گر بيامرزى سزاست
(عطار)

صاحب حشمتى در كاخ خويش كنار جويبار نشسته بود، كاغذى ديد كه بر سطح آب مى آيد. آن را برگرفت و چنين خواند: ((پنداشتم خانه كريمان را هميشه در باز است ، شب آمدم در بسته بود، روز آمدم باز هم در بسته بود، در را كوبيدم ، دربان در نگشود، پس به كجا شد كرَم كريمان ؟))

با خواندن اين نامه از جاى برخاست و پشت در سائل را يافت و گفت : آرام گير كه كريم آمد و سر تا قدمش را خلعت بخشيد.

بارى با كريمان كارها دشوار نيست . اما اينجا شب و روز در گشاده است ، شب خواهى بيا، روز خواهى بيا:

((هو الذى جعل الليل و النهار خلفة لمن اراد ان يذكر او اراد شكورا؛(5) اوست كه قرار داد شب و روز را پياپى يكديگر، براى هر آن كس كه اراده ياد و سپاس از او را دارد.))

گير و دار و حاجب و دربان در اين درگاه نيست ، آن گفتار خدا و اين هم سخن پيامبرش :

((ان الله عزوجل بسط يده بالتوبة يمشى الليل الى النهار و يمشى ء النهار الى الليل حتى تطلع الشمس من مغربها؛(6) خداوند عزوجل دست هايش را براى پذيرش بنده گنه كار از سر شب تا دم صبح و از آغاز سپيده دم تا غروب آفتاب گشوده است .))

و دانى كه گشايش دست براى معانقه و در آغوش كشيدن است و اين داستان بنده گريخته است ؛ حال بنگر كه خداوند را با بندگان مقيم چه مرحمت است ؟!

بارى ، اينجا خريدار خدا باش كه در اين بازار، متاعى به از او نيابى ، تا آن جا در آن روز خريدارت خدا باشد.

چون نظام الملك در نزع اوفتاد   گفت الهى مى روم بر دست باد
خالقا يارب به حق آن كه من   هر كه را ديدم كه گفت از تو سخن
در همه نوعى خريدارش شدم   يارى او كردم و يارش شدم
بس خريدارى تو آموختم   هرگزت روزى به كس نفروختم
چون خريدارى تو كردم بسى   هرگزت نفروختم چون هر كسى
در دم آخر، خريداريم كن   يار بى ياران ، تويى ياريم كن
(عطار)

زهى سعادت بر آنان كه پيش از رجوع ، با خداوند خويش رجوع كردند. وگر امروز بى رجوع بدو، تو را با غل و زنجير به درگاه او كشاندند، بگو: بار كريما! من اگر ستم كردم ، با خود ستم كردم ، به ساحت كبريايى ات كس دراز دستى نكند:

الهى رحمتت درياى عام است   وز آن جا قطره اى ما را تمام است
اگر آلايش خلق گنه كار   فروشويى در آن دريا به يك بار
نگردد تيره آن دريا زمانى   ولى روشن شود كار جهانى

مرگ ، آغاز حيات سرمدى

به نام خداوندى كه از خاك گياه و از گياه حيوان و از حيوان انسان آفريد و در خمير مايه پست او آتش عشق خود برافروخت و در فطرتش مهر خود نهاد تا او را از خاك برآورد و به افلاك رساند.

آيا اين شعله فروزان را در جان خود مى يابى ؟

عاشق شو ار نه روزى كار جهان سر آيد   ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى
(حافظ)

نيايش و خواهش ، اتصال ذره بى مقدار است با بى نهايت ها، ارتباط ذات فقير است با غنى ؛ بهره يابى نيستى است از هستى . الهى :

گر تو خواهى ، آتش آب خوش شود   ور نخواهى آب هم آتش شود
بى طلب تو اين طلبمان داده اى   بى شمار و عد عطا بنهاده اى
با طلب چون ندهى اى حى ودود   كز تو آمد جملگى جود وجود
در عدم كى بود ما را خود طلب   بى سبب كردى عطاهامان عجب
جان و نان دادى و عمر جاودان   ساير نعمت كه نايد در بيان
اين طلب در ما هم از ايجاد توست   رستن از بيداد يارب كار توست
(مولوى )

بدان كه او تو را براى نيستى نيافريده ، بل به دنبال هر نيستى ، هستى كامل ترى تو را هبه است . نديدى كه خاك تبديل به گياه شود و گياه چون باليد و صاحب حيات شد، رنگ و بوى و جمال گرفت و گاه سرخوش ‍ بهاران با نواى نسيم به رقص آمد، و كمالى بِه از اين برايش تصور نبود، تا بدان روز كه در زير دندان حيوانى نيست شد؛ اما كدام نيستى كه در بدن حيوانى سر بر آورد و ديد كه آن جا همه چيز ديگرگون شد، آن روز مقيم باغچه اى بود و امروز دشت و دمن قلمرو اقدام اوست ، مى خواند و سخن مى گويد و عشق مى ورزد.

اما روزى كه به قربانگاهش كشاندند، مرگ را به چشم خويش ملاحظه كرد، اما مرگى كه به دنبال آن حياتى ديگر بود، آن هم در پيكر اشرف مخلوقات ، اگر چنين است از مرگ چرا هراسانى ؟ ره گذار تو تا سرزمين لقاء است .

از جمادى مُردم و نامى شدم   وز نما مُردم ز حيوان سر زدم
مُردم از حيوانى و آدم شدم   پس چه ترسم كِى ز مُردن كم شدم ؟
جمله ديگر بميرم از بشر   تا برآرم از ملائك بال و پر
وز ملك هم بايدم قربان شوم   آن چه اندر وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون   گويدم كانَا اليه راجعون
(مولوى )

و ولى الاولياء فرمود:

((خلقتم للبقاء لا للفناء؛ براى جاودانگى آفريده شده ايد نه براى نيستى .))

زندگانى همچون نمايشى است كه تو در آن نقش سهراب را بازى مى كنى و زمانه نقش رستم را.

تو در پايان به دست رستم زمان كشته مى شوى ، ولى چون پرده فرو افتاد از جاى برمى خيزى و مى يابى كه باز هم هستى و اين بهترين ستيزى است با خيال كه مى توانى هميشه از ترس مرگ در امان مانى .

اى مبدل كرده خاكى را به زر   خاك ديگر را نموده بوالبشر
كار تو تبديل اعيان و عطا   كار ما سهو است و نيسان و خطا
اى كه خاك شوره را تو نان كنى   وى كه نان مرده را تو جان كنى
اى كه خاك تيره را تو جان دهى   عقل و حُسن و روزى و ايمان دهى
گُل ز گِل ، صفوت ز دل پيدا كنى   پيه را بخشى ضياء و روشنى
تو از آن روزى كه در هست آمدى   آتشى يا خاك يا بادى بُدى
گر بدان حالت تو را بودى بقا   كى رسيدى مر تو را اين ارتقا؟
از مبدل هستى اول نماند   هستى ديگر به جاى او نشاند
اين چنين تا صد هزاران هست ها   بعد يكديگر دوم به ز ابتدا
اين بقاها در فناها يافتى   از فنايش رو چرا برتافتى ؟
صد هزاران حشر ديدى از عنود   تا كنون هر لحظه از بدو وجود
(مولوى )

((فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء و اليه ترجعون ؛(7) منزه است آن پروردگار كه به دست اوست ملكوت همه چيز و به سوى او باز مى گرديد.))

((روح بشر هر قدر كه تنهاتر باشد و از ماده مجردتر، حضور بيشترى پيدا مى كند و به همين دليل از سيطره ماده و سلطه مرگ بيشتر مى گريزد، نتيجه اينكه روان پس از وصول به مقام كامل انوار نامتناهى از هر جهت دگرگون مى شود و ديگر با چشم و گوش درون و دل است كه مى بيند و مى شنود.))
(شيخ اشراق )

بنابر اين گفتار، سختى هاى مرگ ، رنج از جدايى علايق است ؛ زين رو روح آزادگان از علايق مادى ، مرگ را از آزادى از قفس است ؛ و پندارى از جهل كه تصور كنند اين قالب از پاى درآمده ، كه در نهان خانه خاك فرسوده مى شود، وجود آنهاست ؛ و مركب خويش را با خود به اشتباه گرفته اند.

چونكه آن سقراط در نزع اوفتاد   بود شاگرديش گفت : اى اوستاد!
چون كفن سازيم و تن پاكت كنيم ؟   در كدامين جاى در خاكت كنيم ؟
گفت : اگر تو باز يابيم اى غلام   دفن كن هر جاى خواهى والسلام
(عطار)

((قل يتوفاكم ملك الموت الذى و كل بكم ثم الى ربكم ترجعون ؛(8) بگو:كل وجود شما را فرشته مرگ مى گيرد هم او كه بر شما پاسبان است ، سپس به سوى او باز مى گرديد.))

توفى يعنى تمام چيزى را برگرفتن . بنابراين آنچه به زير خاك مى رود ذره اى هم از وجود حقيقى شما با او نيست و اگر پندارى كه با مرگ نيست شدى ، كيست كه به سوى خدا مى رود؟ و رجوع كه همه جا براى مرگ استعمال شده به معنى بازگشت است و بازگشت با رفتن تفاوت دارد و بازگشت براى متحركى است كه از جايى كه آمده به همان جاى باز گردد، آيا از بازگشت به شهر خود هراسناكى ؟

خلق جديد در قرآن

يكى از مباحث دلكش و آرامش بخش ، مبحث خلق جديد در قرآن است ، كه حدود هشت بار در قرآن تكرار شده است .

((ان تعجب فعجب قولهم إ ذا كنا ترابا إ نا لفى خلق جديد؛(9) اگر خواهى از چيزى به شگفت آيى ، از گفتار اين منكران به شگفت آى ، كه گويند: چون ما خاك شديم دوباره در آفرينشى جديد هستيم ؟))

و اين منكران را خبر نيست كه از آن دم كه رنگ هستى يافته اند، مادام در خلقى جديد بوده اند.

تا تو را بهتر روشن شود، بدان كه كره زمين هيچ دقيقه در محل سابق خود نيست . مجموعه كرات منظومه شمسى شانزده نوع حركت دارند و كل جهان مادام در جنبش و حركت است .

سلول هاى بدن تو مادام در حال تعويض اند، گروهى مى ميرند و گروه ديگر متولد مى شوند؛ اين مسئله را در جابجايى مو و ناخن بهتر دريابى ، همانطور كه ناخن امروز تو، ناخن سال قبل نيست ، كل بدن تو، بدن گذشته نيست كه علم گواه آن است .

هراكليت مى گفت : من در هيچ رودخانه دو بار شنا نكردم . بهتر بود بگويد: من به هيچ رودخانه دو بار نگاه نكردم . چون در هر نگرش ، تو رودخانه ديگرى را مى بينى . براى دريافت اين نظريه آتش گردان را به مثال آورند، كه اگر در شب به تماشاى آن نشينى منحصرا يك دايره مشتعل را مشاهده مى كنى در حالى كه ، آتش گردان هر لحظه در نقطه اى از اين دايره هست و هيچ لحظه در محل قبل خود نيست .

((افعيينا بالخلق الاول بل هم فى لبس من خلق جديد؛(10) آيا در آفرينش نخست درمانديم كه اينان در آفرينش جديد شك مى كنند؟))

و چون تو را اين مبحث روشن شد بدان كه تو مادام در كار مرگ و حياتى جديد هستى ، در هر سكون قلب تو را مرگى است و در حركت بعدى تو را حياتى ؛ و دانى كه اين حيات جديد هم آوردنش به دست تو نيست و اين داستان حيات جسم تو است ، كه جان تو نيز با هر عملى و گفتارى و انديشه اى مادام در تحولى ديگر و حياتى ديگر است . حال اين مبحث را از زبان شعر به تماشا نشين :

از تو مى ميرد حياتى دم به دم   باز رويد نو حياتى از عدم
((يخرج الميت من الحى ))(11) را بخوان   نو حياتى را از اين ميت بدان
دم به دم تو در حياتى و ممات   از مماتى تازه مى رويد حيات
سيل هستى مى رود در دشت لا   باز لا را مى دهد هستى خدا
چون كفى بر سيل هستى و نمود   جان فداى آنكه او بود است و بود
تو مكان ها پشت سر انداختى   لا مكان را در مكان ها يافتى
هم ز خود جو، آن محرك در وجود   تا كه گردى راز دار آنكه بود
هست تو از هست او جويد نشان   بود تو از بود او يابد امان
مبداء حركت هم او، مقصد هم او   قاصد او و قصد او، مقصد هم او
((كل يوم او بشاءنى ))(12) رخ نمود   ما نمود هستى و او هست و بود
اى حيات من نشان بود تو   ما همه موجيم اندر رود تو
خود حباب از خود چه دارد غير آب   غير آب آخر چه انديشد حباب
چونكه مى لغزى ميان هست و نيست   خود تماشا كن كه با تو دست كيست ؟
چون حيات از مرگ خيزد در جهان   مرگ ها را عامل هستى بدان
(مؤ لف )

اگر در بستر خفته باشى ، باز هم در رفتنى ، زمين زير پاى تو در رفتن است و منظومه شمسى در رفتن و كهكشان ها در رفتن .

((والسماء بنيناها بايد و انا لموسعون ؛(13) آسمان را با دست خود برافراشتيم و خود آن را توسعه مى دهيم .))

نو ز كجا مى رسد؟ كهنه كجا مى رود؟   گر نه وراى نظر، علم بى منتهاست ؟
خواهى تا بدانى اين نوها از كجا مى آيند و اين كهنه به كجا مى روند.

((امن يملك السمع و الابصار و من يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى و من يدبر الامر فسيقولون الله ؛(14) مالك و فرمانرواى گوش و چشم شما كيست ؟ آن كيست كه بيرون مى آورد زنده را از مرده و بيرون مى آورد مرده را از زنده ؟ كيست در تدبير عالم امر؟ زود باشد كه گويند: خدا.))

پس ديدى كه قافله كون و مكان مادام در حركت است اما حال بينديش دو امر را يكى آنكه قافله سالار كيست ؟

قرآن اين پاسخ را در اين آيه با تو در ميان نهاده :

((ما من دابة الا هو ءاخذ بناصيتها؛(15) هيچ جنبنده اى نيست جز آن كه زمامش به دست ماست .))

تو در جنبشى و زمين در جنبش و منظومه شمسى در جنبش و زمامدار همه ذات حضرت حق است .

سؤ ال ديگر آنكه اين قافله عظيم به كجا مى رود. در صدر اسلام نيز اين سؤ ال مطرح بود.

((يسئلونك عن الساعة ايان مرساها؛(16) از تو مى پرسند از قيامت كه لنگرگاه كجاست ؟))

بارى لنگرگاه اين كشتى به سوى همان جايى است كه از آنجا آمده است .

((اليه مرجعكم جميعا وعد الله حقا انه يبدوء الخلق ثم يعيده ؛(17) به سوى اوست بازگشت همگى شما، اين وعده خدا حق است به راستى كه او ايجاد مى كند آفريده ها را و سپس به سوى او باز مى گردند.))

بعضى را گذار به سوى حضرت غفار رحيم و بعضى به سوى حضرت جبار شديد العقاب .

بار خدايا! اى كاش مى دانستيم با ما به چه جلوه اى در آن روز كه به سوى تو آييم برخورد مى كنى ؟

اى عزيز! آب تا در حالت انجماد بود، بى حركت و فسرده بود و چون سيال شد، راه دريا در پيش گرفت و لحظه اى او را قرار نبود؛ اما اگر به بخار تبديل شود راه آسمان در پيش مى گيرد.

بكوش تا در اين چند صباح حيات از جمود در آيى و به سوى خالق خويش ‍ سالك راه باشى ، كه جايى گفتندت : ((سارعوا)) و جاى ديگر به سرعت اكتفا نفرمودند و گفتند: ((سابقوا)) نه تنها سرعت بل سبقت .

در صحنه ديگر پروردگار پر مهرت ، در اين آيات از اين حركت در پيش روى تو مجسم فرموده ، بينديش در آنها:

((يا ايها الناس ان كنتم فى ريب من البعث فانا خلقناكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ثم من مضغة مخلقة و غير مخلقة لتبين لكم و نقر فى الارحام ما نشاء الى اجل مسمى ثم نخرجكم طفلا ثم لتبلغوا اشدكم و منكم من يتوفى و منكم من يرد الى ارذل العمر لكيلا يعلم من بعد علم شيئا؛(18) اى مردم ! اگر شما از مرگ و خلق نوين پس از آن در شك نيستيد، بيانديشيد كه ما شما را از خاك آفريديم و زان پس نطفه و زان پس ‍ به صورت علقه درآمديد تا روشن كنيم بر شما و قرار داديم شما را در ارحام مادرانتان تا زمان معينى . و پس از آن بيرون آورديم شما را به صورت طفلى از آن پس براى تكامل شما را يارى كرديم بعضى از شما در ميان سالى وفات مى كنيد و گروهى به سن پيرى مى رسيد تا بدان جا كه بسا معلوماتتان به فراموشى مى گرايد.))

در اين بخش از آيه ، 5 بار لفظ ((ثم )) تكرار شده كه با هر يك مرگ و حياتى جديد است . فتدبر.

((وترى الارض هامدة فاذا انزلنا عليها الماء اهتزت و ربت و انبتت من كل زوج بهيج # ذلك بان الله هو الحق و انه يحى الموتى و انه على كل شى ء قدير # و ان الساعة آتية لا ريب فيها و ان الله يبعث من فى القبور؛(19) و ببينى زمين را مرده و خاموش ، چون باران را بر آن نازل كرديم مى بالد و نمو مى كند و فزونى مى يابد، گل و درخت و گياهانى نر و ماده كه طبع را به هيجان انگيزد. بينى كه به راستى خداوند بر حق است و هم اوست كه مردگان را زندگى مى بخشد و در كسوت آفرينشى جديد در مى آورد و هم اوست كه بر هر كارى تواناست .))

و بدانيد كه رستاخيز خواهد آمد و شكى در آن نيست و آن چه در آرامگاه هاست برانگيخته مى شوند.

ديدى كه پس از هر مرگ ، حياتى ديگر بود؛ پس چرا از مرگ مى هراسى ؟

چون دوم از اوليت بهتر است   پس فنا جو و مبدل را پرست
در فناها اين بقاها ديده اى   بر بقاى جسم چون چفسيده اى
هين بده اى زاغ جان و باز باش   پيش تبديل خدا جانباز باش
تازه مى گير و كهن را مى سپار   كه هر امسالت فزون است از سه پار
اهل دنيا ز آن سبب اعمى دلند   شارب شورابه آب و گلند
شور مى خور كور مى چر در جهان   چون ندارى آب حيوان در نهان
مرغ پرنده چون باشد بر زمين   باشد اندر ناله و درد و حنين
مرغ خانه بر زمين خوش مى رود   دانه چين و شاد و شاطر مى دود
زانكه او از اصل بى پرواز بود   وآن دگر پرنده و پر، باز بود
(مولوى )

باش كه تو چون مرغ خانگى خاكباز نباشى ، كه تو را براى پرواز آفريدند. خاك را با تو سر و سرى نيست ، آسمان ها و بحرها را با تو سخن است .

ما همه مرغابيانيم اى غلام   بحر مى داند زبان ما تمام
((و فى السماء رزقكم و ما توعدون ؛(20) و در آسمان روزى شماست و آن چه وعده داده شديد.))

جالب آن كه سير الى الله را پايان نيست ، زين رو حتى در بهشت و جهنم هر دو را مواهب و عذاب يكى بعد از ديگرى است ، بهشتيان را هر روز خوان جديدى و اهل عذاب را رنجى جديد است .

((و بشر الذين آمنوا و عملوا الصالحات ان لهم جنات تجرى من تحتها الانهار كلما رزقوا منها من ثمرة رزقا قالوا هذا الذى رزقنا من قبل و اءتوا به متشابها و لهم فيها ازواج مطهرة و هم فيها خالدون ؛(21) بشارت باد آنان كه ايمان آوردند و عمل صالح داشتند، براى ايشان است باغ هايى كه در آن جويبارها جارى است ، هر آن گاه برخوردار شوند از ميوه هاى آن ، گويند: اين همان است كه در پيش از آن بهره داشتيم و داده شود ايشان را ميوه هايى شبيه گذشته و مر ايشان را است ، خوبرويان پاك و در آن جا جاودانانند.))

و براى اهل عذاب نيز فرمود:

((ان الذين كفروا بآياتنا سوف نصليهم نارا كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها ليذوقوا العذاب ؛(22)

به راستى آنان كه كفران ورزيدند به آيات ما، زود باشد كه در آريم ايشان را بر آتش هر آنگاه گداخت پوست هاى ايشان برويانيم بر ايشان پوستى ديگر تا بچشند عذابى ديگر را.))

پس اى عزيز! بنگر امروزت را با سال قبل ، اگر خود را روزبه بينى بعد از مرگ روزى بِه از اين دارى . آن بهروزى كه هرگزت در خاطر خطور نكرده .

((فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين جزاء بما كانوا يعملون ؛(23) هيچ كس نداند آنچه نهان داشته شده براى ايشان ، نعماتى كه باعث نور چشمانشان است ، پاداشى بدان چه كردند.))

و اگر خود را بدتر از پار بينى فرياد رس خود باش ، كه مبادا فردايى ديگر بدتر از اين باشى و مرگ تو را دريابد.

تا نمردى از حيات خاكدان   كى شدى همرنگ ريحان و جنان
آهويى تا اين گيا را ندرود   كى ز نافه مشك نابى پرورد؟
مشك ميرد لذتى بر جان شود   جان چو ميرد در بر جانان شود
آزموديم اين حيات اندر ممات   تا نميرى كى رسى اندر حيات
سير تا محيى است آنجا جان شدن   جان رها كردن بر جانان شدن
(مؤ لف )

بى توجهى به آخرت ، چرا؟

تمايل رجوع به اصل را خداوند در نهاد موجودات قرار داده ، آب ها چون از دريا تبخير شدند بسا روزها و ماه ها در پهناى آسمان سرگردانند، تا روزى بر سرزمينى از خاك فرو ريزند، ولى خاك براى آنها غريبستان است . قطراتى كه يار و مونس پيدا نكردند در زمين فرو رفته و ديگر روى اصل و ديار خود را نيافتند، اما آنان كه توانستند دست بدست ياران دهند جويبار شدند و دشت و كوه را واپس زدند با يارى ياران ديگر رودها ساختند. صخره ها را واپس زدند رفتند و رفتند تا به دريا رسيدند.

در خود بنگر، اين ميل را نمى بينى ؟ تو كه از ديار انالله هستى ، آرزوى انا اليه راجعون را در جان ندارى ؟ خالقت ، ربت ، رازقت ، حياتت ، مبداء و مرجعت ، مگر نه اين است كه وقتى مولانا قلم برمى گيرد تا منظومه دلنواز خويش را شروع كند، در طليعه اين كتاب ، ترنم دلكش ناى را از زبان قلم رساى خويش اين گونه مى سرايد:

بشنو از نى چون حكايت مى كند   از جدايى ها شكايت مى كند
كز نيستان تا مرا ببريده اند   در نفيرم مرد و زن ناليده اند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق   تا بگويم شرح درد اشتياق
هر كسى كو دور ماند از اصل خويش   باز جويد روزگار وصل خويش ‍
(مولوى )

جالب آنكه محبوب براى طى اين طريق ، عزيزترين بندگانش را به دعوت تو فرستاده ، و راه وصول و شرايط آن را يك يك بر تو نموده تا تو را معرفت آموزند و پاك كنند آن گونه كه شايسته ملاقات باشى :

((هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين ؛(24) هم اوست كه از ميان اميين پيامبر خود را برانگيخت تا آيات خود را بر ايشان تلاوت كند، پاك كند ايشان را و بياموزد بديشان كتاب و حكمت را هر چند پيش از اين در گمراهى آشكار بودند.))

و دل مردگان را ندا در داد كه گر حيات سرمدى خواهيد دعوت ايشان را لبيك گوييد تا شايسته ملاقات حضرت حى قيوم شويد:

((استجيبوا الله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ؛(25) دعوت خدا و رسول را پذيرا باشيد تا شما را حيات بخشيم .))

حتى گمگشتگان وادى ضلالت را در ميان سنگلاخ وادى سرگشتگى ندا داد كه :

((يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمة الله ان الله يغفر الذنوب جميعا؛(26) اى بندگانم كه بر خويشتن ستم روا داشتيد! از رحمت خدا ماءيوس نشويد؛ به راستى كه خداوند همه گناهان را بر تائب مى آمرزد.))

و اسيران چنگال نفس و شيطان را فرياد برآورد كه :

((ففروا الى الله ؛(27) به سوى خدا فرار كنيد.))

بى مهران ره گم كرده ، روى از اين دعوت بر تافتند و بر خالق خويش پشت كردند.

((و كاين من آية فى السموات و الارض يمرون عليها و هم عنها معرضون ؛(28) و بس نشانه ها را در آسمان و زمين گذر كردند و از آنها اعراض نمودند.))

((فما لهم عن التذكرة معرضين # كانهم حمر مستنفرة # فرت من قسورة ؛(29) اينان چرا از پند و يادآورى اعراض مى كنند گويى خران گريزانى هستند كه از چنگال شير مى گريزند.))

داستان اين گريز پايان چه ماند به سرگذشت آن بندگان سپاسدار حق جو كه نمود سعادتشان را در چند آيه به تماشا نشينم :

((يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و آمنوا برسوله يؤ تكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا تمشون به و يغفر لكم و الله غفور رحيم ؛(30) اى گروندگان ! تقوا پيشه كنيد و ايمان آريد با رسولش ، تا دهد شما را دو نصيب از رحمتش و براى شما قرار دهد نورى كه با آن ره جوييد و بيامرزد گناهان شما را و هم اوست آمرزگار و مهربان .))

بسا رحمتى براى آسايش دنيا و رحمتى براى سعادت سرمدى اخروى و نورى كه راه را با آن از چاه باز شناسيد. خوبان اين نور را با خودت به برزخ و قيامت همى برند و چون شب زدگان ظلمت سرا نور ايشان بينند گويند:

((انظرونا نقتبس من نوركم قيل ارجعوا ورائكم فالتمسوا نورا؛(31) نظرى به ما كنيد، تا شعله اى از نور شما برگيريم . گفته شود: به دنيا برگرديد و از آن جا نور با خود آوريد.))

از پذيرايى اين بندگان آيه ديگر را به تماشا نشين :

((هو الذى يصلى عليكم و ملائكته ليخرجكم من الظلمات الى النور و كان بالمؤ منين رحيما؛(32) هم اوست كه با فرشتگان بر شما درود مى فرستد تا بيرون آورد شما را از تاريكى ها به سوى نور و هم اوست كه با مؤ منين مهربان است .))

اينان اين نور را از هدايت قرآن برگرفتند و جانشان خورشيد صفت تا عرش ‍ اعلى را روشنگر بود.

((كتاب انزلناه اليك لتخرج الناس من الظلمات الى النور؛(33) كتابى است كه نازل كرديم بر تو، تا بيرون آورى مردم را از تاريكى ها به سوى نور.))

اما چون از اين نور برخوردار شدى و زندگانى هدف دارى را پيش رو ديدى ، از گذشته تاريك خود محزون نباش و نسبت به آينده خود خوف مدار و اين است وعده حق تعالى با تو:

((فمن امن و اصلح فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون ؛(34) هر آن كس ‍ ايمان آورد و شايسته شد، نه خوفى بر آنان است و نه غمگين شوند.))

بسا گلزارهاى سبز خرم را ديده باشى كه زمزمه جويبارشان ترنم باغ هاى بهشت را به خاطر آورد، آن جا كه درختان سرسبز سر بر آسمان دارند، و كنسرت مرغان خواننده زمزمه جويبار را يارى مى كند.

اين گلزار كجا ماند به آن كويرى كه هرگز رنگ گياهى را در خود نديده و قدم صاحب حياتى خاكش را نساييده و قطره بارانى بر آن نباريده ، اين ها هر دو قطعات همين زمين اند.

هابيل و قابيل هر دو فرزندان آدم بودند و يكى به اراده خود، در جان گلزار نشاند و ديگرى با جنايت قتل برادر، در جان خويش كوير آفريد.

((قل هل يستوى الاعمى و البصير ام هل تستوى الظلمات و النور؛(35) بگو: آيا كور و بينا يكسانند و يا تاريكى و نور برابرند؟))

((افمن كان مؤ منا كمن كان فاسقا لا يستوون ؛(36)

آيا آن كه ايمان آورد همانند بندگان بزه كار است ؟ چنين نيست ، هرگز برابر نمى باشند.))

چون دستت با دست معطرى مصافحه نمود، ساعاتى چند از دستت بوى عطر خيزد، و چون با شخصى نورانى در تماس باشى ، ساعاتى چند از نور او اقتباس كنى حتى ياد خوبان چنين است ، حال بنگر كه وقتى سرمايه ممكنات را اين خاصيت است ، ياد حضرت واجب الوجود را چند خاصيت باشد؟

موسسى بن عمران عليه السلام در مناجات با پروردگار عرض ‍ كرد:

پروردگارا! اگر دورى ، تا با صداى بلند تو را بخوانم ، اگر نزديكى ، تا با تو مناجات داشته باشم . خداوند به او وحى نمود: من همنشين كسى هستم كه مرا ياد كند. موسى عليه السلام عرض كرد: در چه حال به ياد تو پردازم ؟ خداوند فرمود: در همه حال به ياد من باش .(37)

حال بنگر كه دستى معطر دست تو را معطر كند، ياد آدمى نورانى تو را نورانى كند، ياد خدا با تو چه ها تواند كرد؟!

رنگ آهن محو رنگ آتش است   ز آتشى مى لافد و خامش وش است
چون به سرخى گشت همچون زر كان   پس ((انا نار)) است لافش ‍ بى زبان
شد ز رنگ و طبع ، آتش محتشم   گويد او من آتشم ، من آتشم
آتش من گر تو را شك است و ظن   آزمون كن ، دست خود بر من بزن
آدمى چون نور گيرد از خدا   هست مسجود ملائك ز اجتبا
(مولوى )

قيام كالبد تو امروز با حضرت قيوم است و حيات جانب با حضرت حى و چه ظلم بدتر از آنكه جان و تن را با خود بر پا بينى و شرمسار آن ظالمى كه حالش در رستاخيز چنين باشد:

((و عنت الوجوه للحى القيوم و قد خاب من حمل ظلما؛(38) و سرافرازان در پيشگاه آن حى توانا ذليل اند و زيان حتمى از آن كسى است كه بار ظلمش بر دوش است .))