حديث آرزومندى

استاد كريم محمود حقيقتى

- ۳ -


همراه با حافظ

مى بينم كه حافظ نيز گذارى از اين راه داشته :

در خود كه مى نگرد مى يابد كه اگر چه ساكن باشد او را دارند مى برند، اگر چه بر مركبى نشسته باشد، مركب به همراه كاروان در حركت است ، كودكى او به جوانى تبديل شد و جوانى او به پيرى ، قدرت او به ضعف ، و جمال او به زشتى ، اما بار انداز كاروان كجاست ؟ هنوز نيافته است :

كس ندانست كه منزلگه معشوق كجاست   آن قدر هست كه بانگ جرسى مى آيد
و گاه در وادى تحقيق عمر گذشته و پاى افزار فرسوده كرده و شك او به يقين نگراييده :

مردم در انتظار و در اين پرده راه نيست   يا هست و پرده دار نشانم نمى دهد
اما او از پاى نمى نشيند، مردى كاوش گراست :

دست از طلب ندارم تا كام من برآيد   يا جان رسد به جانان يا جان ز تن برآيد
تا مى رسد به اين نتيجه ، كه دنيا آزمايشگاه است و زندگى هدف دار:

ما بدين در نه پى حشمت و جاه آمده ايم   از بد حادثه اينجا به پناه آمده ايم
رهرو منزل عشقيم و ز صحراى عدم   تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم
سبزه خط تو ديديم به صحراى وجود   به طلب كارى اين مهر گياه آمده ايم
به راستى كه قربان آن نگارين دستخط سبزش كه مهر گياه دل عارف است . اينجاست كه او آيه شريف ((و ما خلقت الجن و الا نس إ لا ليعبدون ؛(72) نيافريدم جن و انس را جز براى عبادت .)) را اين گونه به نظم مى كشد:

مراد ما ز تماشاى باغ عالم چيست ؟   به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن
تو از اين باغ چند گل چيدى ؟

((و فى الا رض آيات للموقنين ؛(73) و در زمين بس نشانه هاست اهل يقين را.))

((وفى اءنفسكم اءفلا تبصرون ؛(74) و در جان خويش آيا به چشم بصيرت نمى نگريد؟))

اما حافظ در گلچين باغ عالم مى رسد به آن جا كه مى يابد:

هر دو عالم يك فروع روى اوست   گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
و در تفكر نفس خويش به سر منزل وصال مى رسد و محبوب ازلى را در جان خويش به تماشا مى نشيند:

سال ها دل طلب جام جم از ما مى كرد   آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مى كرد
گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون است   طلب از گمشدگان لب دريا مى كرد
و آن روز است كه بعد از وصول به منزل ، خار از پاى بر مى كشد و در باغ وصال مى خرامد و شب تاريك هجران را با صبح وصال بر مى چيند:

روز هجران و شب فرقت يار آخر شد   زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد
بر من آن ناز و تنعم كه خزان مى فرمود   عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
شكر ايزد كه به اقبال كله گوشه گل   نخوت باد دى و شوكت خار آخر شد
صبح اميد كه بد معتكف پرده غيب   گو برون آى كه كار شب تار آخر شد
اكنون شكرانه اين وصول ، دست گيرى سالكان در ره مانده و گم گشتگان وادى حيرت است كه او بر اين عزم است :

بعد از اين نور به آفاق دهم از دل خويش   كه به خورشيد رسيديم و غبار آخر شد
حال اى عزيز!

اين ره ، اين زاد راه و اين منزل   مرد راهى اگر بيا و بيار
ورنه اى مرد راه چون دگران   يار مى گو و پشت سر مى خار
(هاتف اصفهانى )

آثار اعتقاد به رستاخيز

چقدر حسرت بار است انتظار نيستى را كشيدن ، چون مرگ براى احدى انكارپذير نيست ، آنكه را اعتقاد به قيامت نيست ، در پيش روى جز عدم و سياهى و محو شدن چيزى نمى بيند.

چنين انسانى محصور در زمانى كوتاه و زندانى زمان و مكان است ، درختى را مى ماند كه چند صباح سبز و خرم است اما براى سوختن غرس شده است :

حاصل عمرم سه سخن بيش نيست   خام بدم پخته شدم سوختم
اين انسان هم خود را كوچك و مقهور طبيعت مى بيند و هم دنيا را سراى غم و درد و فنا مى پندارد.

مرغى ديدم نشسته بر باره طوس   در پيش نهاده كله كيكاوس
گفتم چه خبر دارى از اين ويرانه ؟   گفتا خبر اين است كه افسوس ‍ افسوس
پيوستن به خاك و در آن فرسودن و پوسيدن و گم شدن چه ماند به اعتقاد به نويد ((انا لله و انا اليه راجعون )) هدفى والاتر از وصول به حور و قصور بهشت ، ايده اى براى رسيدن به بهشت آفرين ((فى مقعد صدق عند مليك مقتدر)).

خيزيد عاشقان كه سوى آسمان رويم   ديديم اين جهان را، تا آن جهان رويم
نى نى كه اين دو باغ اگر چه خوش است و خوب   زين هر دو بگذريم ، بدان باغبان رويم
سجده كنان رويم سوى بحر، همچون سيل   بر روى بحر زان پس ما كف زنان رويم
زين كوى تعزيت به عروسى سفر كنيم   زين روى زعفران به رخ ارغوان رويم
چون طوطيان سبز به پر و بال نغز   شكر شكن شويم و به شكرستان رويم
جان آينه كنيم به سوداى يوسفى   پيش جمال يوسف با ارمغان رويم
(مولوى )

زندان را در گشادن ، از تنگنايى برون آمدن و به جهانى بى نهايت رسيدن كجا و همه علايق و پيوندها را گسيختن و نابود شدن كجا؟

خوبان را نه تنها هراسى از مرگ نيست كه بسا اشتياق به آن است .

مژده وصل تو كو كز سر جان برخيزم   طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
(حافظ)

حضرت اميرالمؤ منين در صفات متقين مى فرمايند:

((لولا الاجال الذى كتب الله عليهم لم تستقر ارواحهم فى اجسادهم طرفة عين شوقا الى الثواب و خوفا من العقاب ؛(75) اگر نبود اجل و مرگى كه خداوند در موعد معين تعيين فرموده از شوق ثواب و ترس عذاب ، چشم بر هم زدنى جان در قالب ايشان قرار نمى گرفت .))

باز ديوان شمس تبريزى را ورقى ديگر زنم تا اين شوق را بهتر دريابى و بدانى كه اين پست سرايى كه دون بود و زين رو دنيايش گفتند، بر تو ناز و دلبرى كم فروشد:

ما ز بالاييم و بالا مى رويم   ما ز درياييم و دريا مى رويم
ما از اينجا و از آنجا نيستيم   ما ز بى جاييم و بى جا مى رويم
قل تعالوا آيت است از جذب حق   ما به جذبه حق تعالى مى رويم
كشتى نوحيم در طوفان روح   لاجرم بى دست و بى پا مى رويم
راه حق تنگ است چون سم الخياط   ما مثال رشته يكتا مى رويم
خوانده اى انا اليه راجعون   تا بدانى كه كجاها مى رويم
اختر ما نيست تا دور قمر   لاجرم فوق ثريا مى رويم
همت عاليست در سرهاى ما   از علا تا رب اعلا مى رويم
(مولوى )

بارى انتظار سعادت ، امروز را دل انگيز كند، و انتظار نيستى و بر باد رفتن دلهره آور است ، رنج است ، تاريكى است . حال بينديش اگر از پس امروز هم فردايى نباشد برنده اين بازى كه است ؟

يكى از دانشمندان آمريكا در كتاب خود ((چگونه تشويش و نگرانى را از خود دور كنيد)) مى نويسد:

در وضع فعلى مردم آمريكا كه مى نگرم همه در تشويش و نگرانى به سر مى برند، مطب پزشكان روانى و اعصاب پر از مراجعين است . من براى پيش گيرى اين بيمارى فراگير به تاءليف اين كتاب پرداختم . شنيدم در فلان ايالت آمريكا متخصصى بى نظير است . تصميم گرفتم براى بهره گيرى از تجربيات او، ملاقاتى با وى داشته باشم .

بعد از ملاقات و كنكاشى كه درباره تصميم خود با وى داشتم ، دستور داد پرونده بيست هزار مريضى را كه به او مراجعه كرده بودند، مطالعه نمايم . چند روز وقتم را صرف اين كار كردم ، يكى از پرسش هايى كه دكتر نامبرده از مريض ها نموده بود، سؤ الى درباره اعتقادات دينى آنها بود و بيش از نود درصد بيماران اقرار كرده بودند كه ما اعتقاد دينى نداريم .

بعد از اين بررسى پزشك به من گفت : از مطالعه پرونده ها چه دريافتى ؟ آنچه در اين مورد نظرم را جلب كرده بود با وى در ميان نهادم . گفت : جواب سؤ ال خود را دريافتى ، برويد بنويسيد نه براى حور و قصور بهشت ، نه براى جوى شير و عسل ، بلكه براى وصول به يك آرامش جان بخش در همين دنيا، اعتقادات دينى را از دست ندهيد. بعد اضافه نمود كه من بيش از بيست سال است كه سرگرم معالجه بيماران روحى هستم ، در اين مدت يك بيمار هم به من مراجعه نكرده كه داراى اعتقادات دينى كاملى باشد. سال گذشته پرفروش ترين كتاب در آمريكا ترجمه كتاب مثنوى مولوى بوده است .

از يكى از اساتيد آنجا پرسيدم كه اينها كه در لذايذ مادى غرق اند و از عالم معنى كمتر بهره گرفتند، از اين كتاب چه در مى يابند؟ وى گفت : اين مردم از تمدن كنونى وازده شدند، پريشانى ، ضعف اعصاب ، بى هدفى نوعا همه را رنج مى دهد، جمعى به يوگا و گروهى به افكار بودا رجوع كرده و عده زيادى هم آرامش روان خويش را در اين كتاب يافته اند، گوينده اين ديوان با بهره گيرى از قرآن زندگى را هدفدار مى بيند، هم او است كه پيشنهاد مى كند كه قبل از بهره گيرى از نعمات عالم لازم است صاحب خانه را بشناسيم ، قبل از شناخت ولى نعمت حرام باد بر آنكه دست به نعمت برد.

كو خليلى كه برون آمد ز غار   گفت هذا رب پس كو كردگار؟
من نخواهم در دو عالم بنگريست   تا بدانم كاين دو مجلس وان كيست ؟
بى تماشاى صفت هاى خدا   گر خودم نان در گلو گيرد مرا
چون گوارد لقمه بى ديدار او؟   بى تماشاى گل رخسار او؟
جز به اميد خدا زين آبخور   كى خورد يك لقمه غير از گاو و خر
(مولوى )

اعتقاد به معاد، بزرگترين عاملتكامل اخلاق

بايد دانست كه هيچ موجود در پيمودن راه تكامل و يا انحطاط به مانند انسان نيست ، فرشتگان تا حدودى كامل اند اما كمالى بيش از آنچه بالفعل دارند حاصل نتوانند كرد.

((ما منا الا له مقام معلوم .(76)

و حيوانات را نيز كمالى بيش از آنچه طبيعت آنهاست ندارند، كمالات آنها غرايزى است كه با آن آفريده شده اند، اما مرز سقوط انسان اسفل از جماد و مرز كمال او تا لقاء الله است .

در اين آيه خداوند، انسان را تا پايين تر از حيوان وصف مى فرمايد:

((لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اءعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اولئك كالا نعام بل هم اءضل ؛(77) مر ايشان را دل هاست اما نمى فهمند و چشمان است اما نمى بينند، گوشهاست اما نمى شنوند، ايشان همچون چهارپايانند بلكه گمراه تر.))

((يتمتعون و ياءكلون كما تاءكل الا نعام ؛(78) مى خورند و لذت مى برند همچون حيوانات .))

و اما در اين آيه دقت نما كه از جماد هم پست تر مى شود:

((ثم قست قلوبكم من بعد ذلك فهى كالحجارة اءو اءشد قسوة ؛(79) سپس سخت شد دل هايشان بعد از آن ، و آن بود همچون سنگ بلكه سخت تر.))

امام صادق عليه السلام مى فرمايند: خداوند به فرشتگان عقل داده و شهوت نداده و به حيوانات شهوت داده و عقل نداده ، و به انسان هم عقل داده و هم شهوت ؛ آن انسانى كه عقلش بر شهوتش پيروز شود از فرشته برتر است و آن انسانى كه شهوتش بر عقلش پيروز شود از حيوان كمتر است .

حال بزرگ ترين عامل مهار شهوت در وجود انسان خوف و رجاست و زين رو ارسال رسل همگى بر اين انگيزه بوده است :

((و ما اءرسلناك إ لا كافة للناس بشيرا و نذيرا؛(80) و نفرستاديم تو را مگر براى عموم مردم بشارت دهنده و ترساننده .))

اما اين خوف و رجا ترس از عذاب و سعادت بعد از مرگ است و اگر اعتقاد به معاد نباشد نه خوفى در كار است و نه رجايى ، براى چنين انسانى كه مهار و باز دارنده اى در زندگانى اش نيست ، در وجود او جز حرص و آز و خشم و شهوت قدرتى حكومت نمى كند و آن غرايز حيوانى كه با او عجين است چون مانعى در برابر آنها نيست روز به روز قوى تر مى شود. چون در وجود او حرص قالب گردد، كره زمين او را كم است . مى بينى كه در تصرف آسمان با يكديگر مسابقه دارند، اگر خشم غالب شود صدها هزار نفر را به خاك و خون مى كشد، كه صفحات تاريخ از اين لكه هاى ننگ پر است ، حيله اش از روباه بيشتر و شهوتش از خوك قوى تر، بنگر تا خداوند او را چگونه توصيف كند:

((إ ن الا نسان لظلوم كفار؛(81) انسان سخت كفر كيش و ستمگر است .))

((خلق الا نسان من نطفة فإ ذا هو خصيم مبين ؛(82) آفريده شد انسان از نطفه اى پس او دشمنى آشكار است .))

((كان الا نسان عجولا؛(83) انسان بس شتابزده است .))

((و إ ذا اءنعمنا على الا نسان اءعرض و ناء بجانبه و إ ذا مسه الشر كان يؤ سا؛(84) و ما هرگاه به انسان نعمتى عطا كرديم كفران ورزيد و از آن دورى گردانيد و هر گاه بلايى بر او روى آورد از رحمت خدا ماءيوس ‍ شد.))

((إ ن الا نسان خلق هلوعا # إ ذا مسه الشر جزوعا # و إ ذا مسه الخير منوعا؛(85) انسان موجودى سخت حريص و ناشكيباست # چون شر و زيانى به او رسد، سخت جزع و بى تاب است و چون مال و نعمتى به او رسد، منع كند و بخل ورزد.))

((قتل الا نسان ما اءكفره ؛(86) مرگ بر انسان # تا چه رسد كفران ورز است .))

((يا اءيها الا نسان ما غرك بربك الكريم ؛(87) اى انسان ! چه چيز تو را به پروردگار بخشنده ات فريفته است ؟))

پس واى بر اين انسان و دنياى او اگر ترس و اعتقادى نداشته باشد، هر فسادى كه در عالم مى بنيد معلول همين صفات است ، كه متاءسفانه دنياى ما از آن پر است ؛ يك روز نيست كه خبرنگاران از اين جنايات بشر خاطر شما را آزرده نساخته باشند، وه كه اين عالم آراسته و زيبا را اينان چقدر تاريك و دل آزار كرده اند!

زمين از خون مظلومان رنگين ، پيكرها در رنج و گرسنگى لاغر و بى تاب ، مادران از داغ عزيزان داغدار، خانه ها در ويرانگرى بلدوزرها فرو ريخته ، اشك ها جارى ، دزدان و غارتگران دستشان باز، اين چهره جهانى است كه همه روزه آن را به تماشا نشسته ايد، هيچ جنگلى را اين همه بى ثباتى نيست ، هيچ درنده اى با هم نوع خود چنين ستيزى ندارد، اما به نظرتان همه اين رنج ها و ستم ها معلول ترك خدا و عدم اعتماد به معاد نيست ؟

جهان معتقدان

اما همين انسان در جان او بالقوه استعداد رشد وجود دارد، تا آن جا كه فرشتگان را واپس زند و به بارگاه شكوهمند حضرت پروردگارش راه يابد.

آياتى از سرنوشت خدا فراموشان را ملاحظه كردى ، اكنون به تماشاى آشنايان حضرت دوست نشين :

((و علم آدم الا سماء كلها ثم عرضهم على الملائكة فقال اءنبئونى باءسماء هولاء إ ن كنتم صادقين ؛(88) آموخت همگى اسماء را به آدم ، سپس رو نمود به فرشتگان و فرمود: بياگاهيد مرا به اسماء اگر راست مى گوييد.))

((قالوا سبحانك لا علم لنا إ لا ما علمتنا إ نك اءنت العليم الحكيم ؛(89) گفتند: پروردگارا! منزهى تو، ما را بر اين علمى نيست جز آنچه به ما آموختى تويى دانا و حكيم .))

((قال يا آدم اءنبئهم باءسمائهم فلما اءنباهم باءسمائهم قال اءلم اءقل لكم إ نى اءعلم غيب السماوات و الا رض و اءعلم ما تبدون و ما كنتم تكتمون ؛(90) فرمود: اى آدم ! خبر ده ايشان را به اسماء و چون آگاهانيد ايشانرا به اسماء گفت : پروردگارا! آيا نگفتم كه به راستى من داناترم به پوشيده هاى آسمان ها و زمين .))

و چون انسان در اين آزمايش سرافراز بيرون آمد:

((و إ ذ قلنا للملائكة اسجدوا لادم ؛(91) آن هنگام كه گفتيم فرشتگان را كه سجده كنيد انسان را.))

بنابراين معرفت اسماء بود كه انسان مسجود ملائك قرار گرفت :

دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند   گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
ساكنان حرم ستر عفاف ملكوت   با من راه نشين باده مستانه زدند
(حافظ)

اگر اين داستان مربوط به حضرت آدم باشد، مسلم اين استعداد در نسل او بالقوه براى همه مقدور است و مراد از اسماء نه صورت لفظى آنهاست كه هزار نام را در دعاى شريف جوشن كبير مى خوانى كه اينها اسم اسم است ، مراد درك اسمائى است كه عالم جلوه گاه آنهاست :

((باسمائك التى ملاءت اركان كل شى ء؛(92) به آن اسماء كه پر كرده پايه هر چيزى را.))

و همين انسان است كه خداوند او را در قرآن كرامت مى بخشد:

((لقد كرمنا بنى آدم ؛(93) به راستى كه گرامى داشتيم فرزندان آدم را.))

و همين انسان است كه كالبدش تجلى گاه روح الهى است :

((و نفخت فيه من روحى ؛(94) دميدم در آن از روح خودم .))

و همين انسان است كه شايسته آن است كه اگر بكوشد به لقاء پروردگارش ‍ ره باشد:

((يا اءيها الا نسان إ نك كادح إ لى ربك كدحا فملاقيه ؛(95) اى انسان ! تو كوشنده اى به سوى پروردگارت كوشش فراگير پس او را ملاقات كنى .))

پس تو اى عزيز!

هيچ محتاج مى گلگون نه اى   ترك كن گلگونه ، خود گلگونه اى
اى رخ گلگونه ات شمس الضحى   اى گداى رنگ تو گلگونه ها
باده كاندر خم هم جوشد نهان   ز اشتياق روى تو جوشد چنان
اى همه دريا چه خواهى كرد: نم ؟   وى هه هستى چه مى جويى عدم ؟
تو خوشى و خوب و كان هر خوشى   پس چرا تو منت باده كشى ؟
اى غلامت عقل و تدبير است و هوش   چون چنينى خويش را ارزان فروش ؟
(مولوى )

مگر از نسل آدم نبود آن وجود عزيزى كه در شب معراج جبرئيل مقرب ترين فرشته وحى را واپس گذشت ، چرا كه در آن تجلى گاه حضرت عظيم تاب مقاومتش همچون حضرت كليم نبود و اين نغمه سر داد كه :

اگر يك سر موى برتر پرم   فروغ تجلى بسوزد پرم
(سعدى )

انسان همان مخلوقيست كه خداوندش فرمود:

((يا ايها الانسان خلقت الاشياء لك و خلقتك لاجلى ؛(96) اى انسان همه چيز را براى تو آفريدم اما تو را براى خودم .))

وقتى همه چيز براى توست ، تو چرا براى خدا نباشى ، اگر براى خدا نباشى براى كه خواهى بود؟!

گر نروى به سوى او راست بگو كجا روى ؟   هر طرفى كه رو كنى ملك وى است و كوى او
لا تزعم انك جرم صغير   ولكن فى كانطوى عالم اكبر
((مپندار تو جرم اندكى هستى ، در تو پيچيده شده است عالمى بس ‍ بزرگ .))
(حضرت على عليه السلام )

باده در جوشش گداى جوش ماست   چرخ در گردش اسير هوش ‍ ماست
باده از ما مست شد نى ما از او   چرخ از ما هست شد نى ما از او
(مولوى )

اگر بخواهم دوباره عظمت انسان از احاديث شاهد آورم ، داستان به درازا كشد، خواستم در اين بحث به اين سخن يادآور شدم كه ما بين دو سرنوشت متضاد در طول عمر درگيريم ، يا وصول به قربى كه از طرف محبوب اين خطاب آيد:

((يا اءيتها النفس المطمئنه # ارجعى إ لى ربك راضية مرضية # فادخلى فى عبادى # وادخلى جنتى ؛(97) اى صاحب نفس آرميده ! باز گرد به سوى پروردگارت .))

يا رجوعى به آن بعد كه اگر نامى از محبوب را در خاطر داشته باشى و در ميان زبانه هاى آتش جانگداز بخواهى او را به آن نام به استغاثه طلبى و اظهار پشيمانى نمايى اين گونه پاسخ آيد:

((قالوا ربنا غلبت علينا شقوتنا و كنا قوما ضالين # ربنا اءخرجنا منها فإ ن عدنا فإ نا ظالمون # قال اخسؤ ا فيها و لا تكلمون ؛(98) بارالها! رحم كن مرا كه بدبختى بر ما چيره گشت و ما را به گمراهى كشيده . پروردگارا! ما را از جهنم برهان . اگر بار ديگر عصيان تو كرديم همانا بسيار ستمكاريم و محكوم ، به هر گونه كيفر سختيم . در پاسخ به ايشان گويند: اى سگان ! به دوزخ شويد و با من لب از سخن فرو بنديد.))

بارى وصول به آن سر منزل سعادت و رهايى از اين تنگناى شقاوت منحصرا بعد از اعتقاد به توحيد و يقين به وجود رستاخيز و حساب است كه اگر اين اعتقاد نباشد، نفس سركش انسان را هيچ مهارى نيست . دانى كه آنان كه به آن سر منزل قرب و سعادت ره بردند، كيانند؟

((الذين يخشون ربهم بالغيب و هم من الساعة مشفقون ؛(99) آنانكه مى ترسند از پروردگارشان در پنهانى و از روز رستاخيز هراسانند.))

((الذين لا يؤ منون بها و الذين آمنوا مشفقون منها و يعلمون انها الحق إ لا ان الذين يمارون فى الساعة لفى ضلال بعيد؛(100) آنان كه ايمان آوردند به آن ((قيامت )) هراسانند از آن و مى دانند كه آن بر حق است ، آگاه باشند آنانكه در رستاخيز شك مى كنند در گمراهى بس دوراند.))

و در داستان پيامبران مى خوانى كه خداوند بعد از شرح رستگارى آنان مى فرمايد:

((انا اءخلصناهم بخالصة ذكرى الدار؛(101) ما اينان را ناب و خالص ‍ كرديم با ياد آن سراى .))

اى عزيز! در همين آيه بينديش كه آخرت را خانه مى نامد، خانه جاى بازگشت انسان بعد از كار روزانه است ، جاى رجوع و آرميدن است ، جاى انس است ، آن خانه ها كه در لغت پسوند يا پيشوند دارند، جاى ماندن و علاقه نيست ، مهمان خانه ، مسافر خانه ، خانه موقت است و هرگز تو را به آن دلبستگى نيست ، خانه آنجاست ، رامش آنجا، دل به آن جا بند كه به زودى در اين مسافرخانه بسته مى شود:

دنيى آن قدر ندارد كه بر او رشك برند   يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورند
نظر آنان كه نكردند بر اين مشتى خاك   الحق انصاف توان داد كه صاحب نظرند
تا تطاول نپسندى و تكبر نكنى   كه خدا چو تو در ملك بسى جانورند
گوسفندى برد اين گرگ مزور همه روز   گوسفندان دگر خيره بر او مى نگرند
(سعدى )

بارى فراموشى ياد آخرت باعث ذخاير سوخت جهنم است كه هم اكنون در زواياى نهاد خود مى اندوزى و همه جا اين ذخاير با تو هست و اين ذخاير به انفجارى بس وحشتناك مى انجامد.

((و إ ن جهنم لمحيطة بالكافرين ؛(102) به راستى كه دوزخ هم اكنون بر جان كفار احاطه دارد.))

و آنان كه به رستاخيز و معيت حضرت جبار با خويشتن معتقدند، بذر گل هاى بهشت و نهال گلستان آن هم اكنون در نهانخانه جانشان موجود است :

((و اءزلفت الجنة للمتقين ؛(103) بهشت با جان پرهيزگاران بس نزديك است .))

در ديدارشان گويى گلزار بهشت را به تماشا نشسته اى ، در گفتارشان شميم عطرآگين بهشت را استشمام مى كنى و در رفتارشان رحمت و اسوه حق تعالى را:

اين سخن هايى كه زان عقل كل است   بوى آن گلزار و سرور و سنبل است
بوى گل ديدى كه آنجا گل نبود   جوش مل ديدى كه آنجا مل نبود
بوقلاوز است و رهبر مر تو را   مى كشد تا خلد و كوثر مر تو را
بو دواى چشم باشد نور ساز   شد ز بويى ديده يعقوب باز
هر كجا بوى خوش آيد رهبريد   سوى آن سر كاشناى آن سريد
(مولوى )

در كوچه باغ هاى پر گل ، شميم عطر را گه گاه بوييده اى ؟ آرزو دارى كه روزى در اين باغ گشاده شود؟ آرزوست كه تو را به درگشايى مى كشد، كمتر از گربه نه اى كه با بو به طرف مطلوب ره مى برد، بعضى بوى بهشت مى دهند از طريق گفتار يا نوشتارشان . بكوش تا به تاكستان جانشان راهى يابى و از انگور اين تاكستان شرابى در خم خانه جان خويش بيندوزى ، آن وقت است كه از اين خم ، مادام سرمستى و در زمره كسانى باشى كه حق تعالى در وصف ايشان فرمود:

((و سقاهم ربهم شرابا طهورا؛(104) نوشانيد ايشان را پروردگارشان شرابى طاهر كننده .))

زاد آخرت از مزرعه دنيا

به راستى كه دنيا چه كشتزار خوب و پر منفعتى است كه از برداشت محصول آن سفره ابديت خويش را مى آرايى . گويند: خسرو پرويز براى زينت آرايى سفره خويش در آن فصل كه بعضى سبزيجات و ميوه ها در دسترس نبود، تره زرين و گوجه ياقوت و سبزى فيروزه را بر بساط سفره مى آراييد.

پرويز به هر خوانى زرين تره گستردى   كردى ز بساط زر، زرين تره را بستان
زرين تره كو بر خوان ؟   رو ((كم تركوا))(105) بر خوان
(خاقانى )

آن سفره هاى زرنگار و سيمين تره براى ابد بر چيده شد. اما تو مى توانى از كشتزار با بركت دنيا سفره اى براى خويشتن بگسترى كه تا ابديت نعمت خوار آن باشى به شرط آنكه اين پيام حضرت رب را از خاطر نبرى :

((و ابتغ فيما آتاك الله الدار الاخرة و لا تنس نصيبك من الدنيا؛(106) بجوى از آنچه خداوند بر تو داده سراى آخرت را و بهره ات را از دنيا فراموش مكن .))

اى عزيز! جوانى وقت زرع است ، بكار تا روز برداشت تهى دست نباشى . در عشاير رسم چنان است كه چون مالكان خرمن خويش برداشتند، جمعى تهى دست در مزرعه آنها ته مانده خوشه ها را در مزرعه جمع مى كنند و از صبح تا شام بسا كيسه اى را پر كرده و قوت روزى را تاءمين كنند كه اينان را خوشه چين گويند:

خداوند خرمن زيان مى كند   كه بر خوشه چين سر گران مى كند
(سعدى )

اينجا اگر در زمره فقيران باشى ، اگر با سرگرانى سرمايه داران مواجه نشوى توانى كيسه اى از مزرعه آنها زاد خويش كنى ، واى از آن روزى كه بر سر ته مانده مزرعه ديگران هم راهى نداشته باشى .

تا خسته ات نبينم ، اين تمثيل را بخوان :

به مرداد مه ، يخ فروشى به سوز   بناليد كز سر بشد نيمروز
خريدار كم بود و سرمايه رفت   به سر آفتاب آمد و سايه رفت
همه مايه را در گذر آب برد   شكيبم ز تن وز دلم تاب برد
به اين آب نانى به دستم نماند   به بى آبيم روزگاران نشاند
به دست تهى چون به منزل شوم ؟   به سوى كسان بى نوا چون روم ؟
چو شوريد حالم بر اين مرد زار   به غم خوارى خويشم افتاد كار
كه من نيز سرمايه دارم به باد   به بى مايگى چون توان زيست شاد؟
چو ره توشه در كف نه و مايه نى   شب سرد و تاريك و كاشانه نى
چه سود است رفتن در آن منزلم   كه از گريه آيد دو پا در گلم
اميدم تويى اى تو فضلت عميم   گدا را نپرسد كس الا كريم
به عمرى به انعام خو كرده ايم   از اين خوان رحمت بسى خورده ايم
مران خوشه چين كاشناى توايم   به خوان كرم بى نواى توايم
عزيزان ره آشنايان دهند   كريمان به خوان بى نوايان برند
به باب كرم حلقه بر در زنيم   گدا را كه دريابد الا كريم ؟
(مؤ لف )

كريمان اگر گدا بر در نيايد خود به دنبال گدا ره پويند، بر خيز و به درگاه كريم روى نِه و اگرت حالى چنين نيست در انتظار كريم نشين و انتظار از دست منه .

آيه گذشته را حضرت اميرالمؤ منين اين گونه به تفسير نشسته اند:

((اى لا تنس صحتك و قوتك و فراغك و شبابك و نشاطك ان تطلب بها الاخره ؛(107) معنى آيه چنين است كه فراموش مكن تا از سرمايه تندرستى و نيرويت از فراغت و جوانيت از نشاطت طلب سرمايه براى سراى ديگر كنى .))

عاقل نه آنكه بكوشد تا از بالا نشين ها باشد، بپوشد تا از آراستگان باشد، بخورد تا از قوى دستان باشد، به چنگ آرد تا از سرمايه داران باشد، بل دانى عاقل كيست و عقل چيست ؟

((العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان ؛ خرد چيزى است كه با آن خداوند عبادت شود و بهشت بدان به چنگ آيد.))
(حضرت على عليه السلام )

بهره از دنيا سرمايه اندوزى آخرت است ، براى آن سراى دفتر پس اندازى تهيه كرده اى ؟

((ان لك من دنياك ما اصلحت به مثواك ؛(108) به راستى كه بهره تو از دنيا چيزى است كه بدان خانه آخرتت را آراسته دارى .))
(حضرت على عليه السلام )

گيرم كه روزى چند بر كرسى جاه نشستى ، دانى كه روزى اين كرسى را از زير پايت مى كشند و بر زمينت مى زنند، آن روز دانى كه با هر جاهى صد چاه بود.

من از بى قدرى خار سر ديوار دانستم   كه كس بالا نمى گردد از اين بالا نشينى ها

(صائب )

((تلك الدار ال آخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الا رض و لا فسادا و العاقبة للمتقين ؛(109) اين است سراى آخرت ، قرار داديم آن را ويژه آن كسانى كه در زمين برترى نجويند و فسادى نداشتند و پايان كار از آن پرهيزكاران است .))

اى دريده پوستين يوسفان   گرگ برخيزى از اين خواب گران
گرگ گشته يك به يك خوهاى تو   مى دراند از غضب اعضاى تو
سيرتى كان بر وجودت غالب است   هم بر آن تصوير حشرت واجب است
گر چه پنهان باشدت پيدا شود   هر كه او خائن بود رسوا شود
كه معانى آن جهان صبورت شود   نقش ها اندر خور خصلت شود
دست و پا بدهد گواهى با بيان   بر فساد او به پيش مستعان
(مولوى )

خداشناسى ، پايه معاد شناسى

با كسانى كه در معرفت توحيد و خداشناسى ضعيف هستند، از معاد سخن نرانيد، شما از ميوه و شاخه اى بحث مى كنيد كه او از اصل درخت بى خبر است . از همين جهت است كه خداوند درباره منكران معاد مى فرمايد:

((و ما قدروا الله حق قدره ؛(110) نشناختند قدر و منزلت خدا را آن گونه كه حق او بود.))

آنجا كه كسى از قدرت حضرت پروردگار و معيت او با تمام عالم هستى خبر ندارد، بحث گناه را پيش كشيدن بى معنى است . براى ترك گناه يقين به معارف ذيل ضرورى است :

1 خداوند بر اعمال انسان آگاه هست و هيچ گناهى بر او پوشيده نيست : و الله بما تعملون خبير؛(111)

2 گاه انسان چيزى را مى داند اما آن را نمى بيند، اما خداوند علاوه بر علم ، ناظر بر همه كارى است : واعلموا ان الله بما تعملون بصير.(112 )

3 قبل از هر گناه قصد و نيت گناه مطرح است ، اگر كسى ناظر گناه ديگرى باشد قبل از وقوع گناه از آن بى خبر است ، اما علم خدا از آن قصد و قبل و بعد از نيت از آن آگاه است : اءن الله يعلم ما فى اءنفسكم فاحذروه .(113 )

4 گاه هست كه شخص بر صحنه گناهى حضور دارد، اما قدرتى براى جلوگيرى و منع آن صحنه ندارد. اما حضرت پروردگار در هر گناهى قدرت باز داشت و مجازات گناهكار را داراست : إ ن الله بما يعملون محيط.(114)

5 گنه كار خيانت در امانات خدا مى كند؛ يعنى با سرمايه هايى كه خداوند بى طلب و استحقاق به او داده گناه و نافرمانى او مى نمايد، آدمى كه هر روز در نماز مى گويد:((بحول الله و قوته و اقوم و اقعد؛ من حتى برخاستن و نشستنم به نيرو و قوه خداست ))، مگر نمى داند كه ديدن و شنيدن و سخن گفتن او نيز به قدرت حضرت پروردگارش هست : اءفمن هو قائم على كل نفس بما كسبت .(115) آنكه او قائم است بر آنچه كسب مى كنيم ، اين آيه علاوه بر حضور حق تعالى مى رساند، كه در فعل تو هر گونه كه باشد ذره اى از قدرت انجام آن فعل در دست تو نيست تو با قدرت خداوند مخالفت با امر او مى كنى ، گويى اگر با روشن كردن كليد چراغى ادعا كنى كه من خانه را روشن كردم ، سخنت از جهتى صحيح است ، اما حقيقت امر اينكه برق خانه را روشن كرد، درست دقت كن .