غرر الحكم و درر الكلم جلد ۶

قاضى ناصح الدين ابو الفتح عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۱۵ -


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  337

خشنودى را از براى كسى كه اميد داشته باشى خشنود گردانيدن او را يعنى طلب كن اين را كه خشنود گردانى او را از خود، و حاصل هر دو يكيست، و ممكن است بنا بر دويم كه مراد اين باشد كه: طلب خشنودى كن از براى كسى كه اميد داشته باشى خشنود گردانيدن او را يعنى تا بكسى اميد اين نداشته باشى كه ترا خشنود كند طلب مكن از او اين كه خشنود كند ترا و آبروى خود نزد هر كسى مريز.

10413 لا تزلّوا عن الحقّ و أهله، فانّه من استبدل بنا أهل البيت هلك و فاتته الدّنيا و الآخرة. ملغزيد از حقّ و اهل آن، پس بدرستى كه هر كه فرا گيرد ديگرى را بدل ما اهل بيت، هلاك شود و فوت شود او را دنيا و آخرت، يعنى ملغزيد از پيروى حقّ و أهل آن كه ما باشيم زيرا كه هر كه پيروى ما نكند و ديگرى را امام و پيشواى خود سازد بدل ما يعنى اهل بيت رسول خدا صلّى اللَّه عليه و عليهم هلاك شود و فوت شود او را دنيا و آخرت، و مراد به «دنيا» دنيا بر وجه حلال است يعنى حلال دنيا را نيابد.

10414 لا تكثرنّ الخلوة بالنّساء فيمللنك و تملّهنّ، و استبق من نفسك و عقلك بالابطاء عنهنّ. بسيار مكن زينهار خلوت كردن با زنان را پس ملول گردند از تو و ملول گردى تو از ايشان، و باقى گذار از نفس خود و عقل خود بد رنگ كردن از ايشان يعنى اگر بسيار كنى خلوت با ايشان را ملول گردند ايشان از تو و ملول گردى تو از ايشان، و «باقى گذار از نفس خود» يعنى قدرى از نفس خود و عقل خود را باقى بگذار، «بد رنگ كردن از ايشان» يعنى باين كه پيش ايشان نروى و تأخير كنى آن را كه اگر درنگ نكنى نفس تو و عقل تو باقى نماند و تلف شود، و «تلف شدن نفس»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  338

نيز يا باعتبار تلف شدن عقل است و با باعتبار تلف شدن جانست بمباشرت زياد.

10415 لا تحملوا النّساء أثقالكم و استغنوا عنهنّ ما استطعتم، فانّهنّ يكثرن الامتنان، و يكفرن الاحسان. بار مكنيد بر زنان گرانيهاى خود را، و بى نياز گرديد از ايشان بقدر توانائى خود، پس بدرستى كه ايشان بسيار ميكنند منّت گذاشتن را، و كفران ميكنند احسان را، مراد اينست كه خدمات و كارهاى خود را بار ايشان مكنيد و تا توانيد خود را محتاج ايشان مسازيد، زيرا كه ايشان كارى كه بكنند منّتى بسيار مى‏گذارند بر آن و منّت-  كشيدن از كسى ناخوش است، و «كفران ميكنند احسان را» ممكن است كه مذمّتى ديگر باشد از ايشان كه بتقريب مذمّت سابق مذكور شده باشد هر چند آنرا دخلى در وجه منع مذكور نباشد، و ممكن است نيز كه تتمّه وجه مذكور باشد باعتبار اين كه هر گاه كفران احسان كنند هر چند كسى بتلافى آن كارها احسان كند بايشان، شكر آن نمى‏كنند و باز همان منّت بسيار مى‏گذارند.

10416 لا تكن فيما تورد كحاطب ليل و غثاء سيل. مباش در آنچه وارد مى‏سازى مانند فراهم آورنده هيمه در شب و آنچه سيل برميدارد يعنى چنان باش كه آنچه بگوئى نيكو باشد و تر و خشك در هم مگو مانند كسى كه در شب هيمه فراهم مى‏آورد كه نمى‏بيند و آنچه بدستش آيد در ريسمان مى‏بندد، و همچنين آنچه سيل برميدارد كه بهر چه برخورد بر مى‏دارد خواه خوب باشد و خواه بد.

10417 لا تملّك نفسك بغرور الطّمع، و لا تجب دواعى الشّره،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  339

فانّهما يكسبانك الشّقاء و الذّلّ. تمليك مكن نفس خود را بفريب طمع، و اجابت مكن خواننده‏هاى غلبه حرص را، پس بدرستى كه اينها كسب مى‏فرمايند ترا بدبختى و خوارى، يعنى نفس خود را تمليك مردم مكن و بمنزله بنده ايشان مگردان بسبب فريب طمع، و «اجابت مكن خواننده‏هاى غلبه حرص را» يعنى أمرى چند را كه مى‏خوانند ترا بغلبه حرص و دعوت ميكنند بآن، يا خواننده‏هائى كه ناشى شده‏اند از غلبه حرص، و مى‏خوانند ترا بأمورى كه مقتضاى غلبه حرص باشد.

10418 لا تخن من ائتمنك و إن خانك، و لا تشن عدوّك و إن شانك. خيانت مكن كسى را كه امين كرده باشد ترا و هر چند او خيانت كرده باشد ترا، و زشت مگردان دشمن خود را و هر چند او زشت كرده باشد ترا، مراد منع از خيانت در امانتيست كه كسى سپرده باشد باين كس هر چند صاحب آن خيانت كرده باشد با او، چنانكه مكرّر مذكور شد و در أحاديث ديگر نيز وارد شده، و همچنين منع از بدى كردن بدشمنى و زشت كردن باشد او در نظرها بگفتار يا كردار هر چند او بدى كرده باشد با او و زشت كرده باشد او را، بلكه أولى اينست كه در عوض بدى او احسان كند با او و اين در وقتيست كه تحمّل ضرر او تواند كرد و احتمال آن رود كه او باين سلوك ترك دشمنى و ايذا و اضرار كند، امّا اگر ايذا و اضرار زياد كند كه تحمّل آن نتوان كرد و بسلوك نيكو دست بر ندارد از آن پس دفع او و بدى كردن با او بقدرى كه زياد نباشد از آنچه او كرده قصورى ندارد بلكه ضرور و لازم است.

10419 لا تصحب من يحفظ مساويك، و ينسى فضائلك و معاليك.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  340

مصاحبت مكن با كسى كه بخاطر نگه مى‏دارد بديهاى ترا، و فراموش ميكند فضايل ترا و معالى ترا يعنى افزونيهاى ترا و بلنديهاى ترا.

10420 لا تواخ من يستر مناقبك و ينشر مثالبك. برادرى مكن با كسى كه بپوشاند مناقب ترا و پهن كند مثالب ترا، يعنى عيبهاى ترا.

10421 لا تطلبنّ الاخاء عند أهل الجفاء، و اطلبه عند أهل الحفاظ و الوفاء. طلب مكن زينهار برادرى را نزد اهل جفا، و طلب كن آن را نزد اهل حفاظ و وفا، «جفا» مقابل صله و احسانست، و «حفاظ» بكسر حاء بى نقطه بمعنى نگهبانيست يعنى نگهبان خود بودن و نگاهداشتن از بديها و حرامها و ننگ داشتن از آنها.

10422 لا تنازع السّفهاء، و لا تستهتر بالنّساء، فانّ ذلك يزرى بالعقلاء. منازعه مكن با سفها و مگرد شيفته زنان، پس بدرستى كه اين عيبناك مى‏گرداند عاقلان را، مراد به «سفها» نادانان و كم عقلانست، و مراد به «شيفته شدن بزنان» عاشقى و تعلّق زيادست بايشان بمرتبه كه باك نداشته باشد از آنچه بگويند در مذمّت او بآن اعتبار.

10423 لا تكونوا عبيد الأهواء و المطامع. مباشيد بندگان خواهشها و طمعها.

10424 لا تكونوا مساييح و لا مذاييع.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  341

مباشيد روندگان در زمين بسخن چينى و فساد و شرّ ، و نه فاش كنندگان سرّ .

10425 لا تسألوا الّا اللَّه سبحانه، فانّه إن أعطاكم أكرمكم، و إن منعكم خار لكم. سؤال مكنيد مگر از خداى سبحانه، پس بدرستى كه او اگر عطا كند شما را گرامى گرداند شما را، و اگر منع كند شما را بگرداند در آن خير شما را.

10426 لا تقل ما لا تعلم فتتّهم باخبارك بما تعلم. مگو آنچه را نمى‏دانى پس تهمت زده شوى در خبر دادن تو به آن چه مى‏دانى يعنى اگر بگويى چيزى را كه علم بآن نداشته باشى گاه هست كه دروغ بر مى‏آيد و سبب اين مى‏شود كه مردم اعتماد بر خبر تو نكنند و تهمت زده شوى در خبرى كه بدهى از آنچه علم داشته باشى بآن باين كه آن نيز دروغست.

10427 لا تحرم المضطرّ و إن أسرف. محروم مگردان بيچاره را و هر چند اسراف كند يعنى زياده از اندازه خود خرج كند هر گاه چيزى داشته باشد و اضطرار و بيچارگى آن از آن ناشى شود.

10428 لا تخيبّ المحتاج و إن ألحف.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  342

نوميد مگردان محتاج را اگر چه مبالغه كند در سؤال، چون مردم را از ابرام و مبالغه در سؤال خوش نمى‏آيد و غالب اينست كه سؤال كنندگان بسبب آن محروم ميشوند فرموده‏اند كه محتاج را محروم نبايد كرد هر چند اين شيوه ناخوش با او باشد.

10429 لا تخبرنّ الّا عن ثقة فتكون كذّابا و إن أخبرت عن غيره، فانّ الكذب مهانة و ذلّ. خبر مده زينهار مگر از روى اعتماد پس بوده باشى دروغگو و هر چند خبر دهى از غير آن، پس بدرستى كه دروغ سبكى و خواريست يعنى تا اعتماد بر خبرى نداشته باشى خبر مده از آن كه اگر چنين نكنى نمى‏شود كه پاره خبرهاى تو دروغ بر نيايد و همين كه چند خبر تو دروغ بر آيد مردم ترا بسيار دروغگو گويند و هر خبر ترا بر دروغ حمل كنند و هر چند خبر بدهى از چيزى كه دروغ نباشد و چون از اين كلام مستفاد شد كه دروغ مفسده‏ايست كه از آن احتراز بايد اشاره بوجه آن شده باين كه «دروغ سبكى و خواريست» و چون اين وجه از براى احتراز اكثر مردم قويترست از عذاب و عقاب، اكتفا بهمين شده، و ممكن است كه مراد سبكى و خوارى دنيوى و اخروى هر دو باشد پس محتاج بعذرى نباشد، و در بعضى نسخه‏ها بجاى «فتكون» كه بنصب است «فتكن» بجزم واقع شده و ظاهر اينست كه سهوى باشد.

10430 لا تشتدّنّ عليكم فرّة بعدها كرّة، و لا جولة بعدها صولة، و أعطوا السّيوف حقوقها، و قصّوا للحرب مصارعها، و اذمروا أنفسكم على الطّعن الدّعسىّ، و الضّرب الطّلخفى، و أميتوا الأصواب، فانّه أطرد للفشل. سخت نباشد زينهار بر شما فرّه كه بعد از آن كرّه باشد، و نه جوله كه بعد از آن‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  343

صوله باشد، و بدهيد شمشيرها را حقهاى آنها را، و از پى برويد از براى جنگ جايگاههاى افتادن آن را، و بر انگيزيد نفسهاى خود را بر طعن دعسىّ و ضرب طلخفى، و آهسته كنيد آوازها را پس بدرستى كه اين دور كننده‏ترست مر ترس را.

اين كلاميست كه مى‏فرمودند بأصحاب خود در جنگ، «فرّه» بمعنى گريختن است، و «كرّه» بمعنى حمله كردن، و «جوله» بمعنى جولانست و دوره زدنى در ميدان، و بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته‏اند: كه جوله گريختنيست كه نزديك باشد و دور نشود، و «صوله» نيز بمعنى حمله كردنست و مراد اينست كه سخت و گران مدانيد و عيب و عار مشماريد گريختنى را كه بعد از آن حمله كردنى باشد يعنى گريختنى را كه از موضعى باشد بموضعى ديگر كه آن اصلح باشد از براى جنگ و حمله كردن، عيب و عار گريختنى است كه از اصل آن جنگ باشد نه از خصوص مكانى بمكان ديگر كه أصلح باشد، و شارحان نهج البلاغه برين حمل كرده‏اند كه: اگر اتّفاق افتد از شما گريختنى و بعد از آن باز برويد و حمله كنيد آن گريختن سخت و دشوار نباشد بر شما آن حمله بعد جبر آن گريختن ميكند، «گريختن سخت و گران» گريختنيست كه تلافى آن بعد از آن بحمله نشود. و گفته‏اند كه: غرض ازين تحريص ايشانست بر معاودت بجنگ هر گاه بگريزند و اين كه بآن تلافى آن عيب و عار مى‏شود، و همچنين سخت و گران مدانيد جولانى را كه در ميدان بكنيد و دوره كه بزنيد در آن بى جنگ از براى مصلحتى مثل تعيين موضعى كه أصلح باشد يا از براى فرا گرفتن أهبه و استعداد جنگ و قوى نمودن توطين نفس بر آن و امثال اينها هر گاه خواهيد كه بعد از آن حمله كنيد، سخت و گران همانا رفتنى است كه از براى حمله نباشد و خواهند كه بآن اكتفا شود، و اگر مراد به «جوله» گريختن نزديك باشد بمنزله تأكيد حكم سابق خواهد بود، و مراد به «حقوق شمشيرها كه بايد داد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  344

به آنها» كار فرمودنهاى آنهاست در جنگ دشمنان و اعداى دين و بيكار و معطّل نگذاشتن آنها، و «پيروى كنيد» شايد مراد اين باشد كه از براى جنگ از پى برويد و تتبّع كنيد جايگاههاى افتادن كه در آن معركه باشد از كوهها و امثال آنها تا احتراز كنيد از آنها يا هر جا كه مظنّه مغلوب شده باشد و افتادن در آن در زيان و خسران، و در نهج البلاغه «و وطنّوا للجنوب» بجاى «و قصّوا للحرب» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: و بگسترانيد از براى پهلوها جايگاههاى افتادنهاى آنها را يعنى دل بگذاريد بر افتادن پهلوها بر زمين و كشته شدن و هموار سازيد آنرا بر خود تا خوف مكنيد يا از براى اين كه غلبه كنيد، زيرا كه غالب اينست كه هر كه اعتقاد غلبه خود داشته باشد مغلوب گردد و هر كه گمان مغلوبيت خود داشته باشد غالب شود، و «بر انگيزانيد و تحريص كنيد نفسهاى خود را بر طعن دشمنان بنيزه «طعن دعسى» يعنى طعنى كه خوب كارگر شود و اثر كند يا طعنى كه پر كند جوف دشمن را، و «ضرب» بمعنى زدنست، و «طلخفى»  بكسر طاء بى نقطه و فتح لام و سكون خاء با نقطه و بى آن نيز بمعنى سخت شديدست و مراد زدن دشمنانست بشمشير زدن سخت، و «آهسته كنيد آوازها را» ظاهر اينست كه از براى اين باشد كه فرياد و نعره منشأ خوف و ترس شود يعنى خوف و ترس آدمى خود يا ساير مجاهدان، و بعضى گفته‏اند كه: مراد اينست كه فرياد و نعره امارت و علامت خوف و ترس است.

10431 لا تطمعنّ فى مودّة الملوك، فانّهم يوحشونك آنس ما تكون‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  345

بهم، و يقطعونك أقرب ما تكون اليهم. طمع مدار زينهار در دوستى پادشاهان، پس بدرستى كه ايشان رم مى‏فرمايند ترا در آرامترين بودن تو بايشان، و مى‏برند ترا در نزديكترين بودن تو بسوى ايشان، يعنى اعتمادى بر دوستى ايشان نيست گاه هست كه رم مى‏فرمايند ترا در وقتى كه آرام دارترين اوقات تو باشد بايشان يعنى در وقتى كه آرام تو بايشان در آن زياده از همه اوقات باشد، و «مى‏برند از تو در وقتى كه نزديكترين اوقات تو باشد بسوى ايشان» يعنى تو در آن نزديكتر و مقرّب‏تر باشى بايشان از ساير اوقات.

10432 لا تطمع فى كلّ ما تسمع، فكفى بذلك حمقا. طمع مكن در هر چه بشنوى، پس كافيست اين از روى حماقت.

10433 لا تغرّنّك الأمانىّ و الخدع، فكفى بذلك خرقا. فريب ندهد زينهار ترا آرزوها و مكرها، پس كافيست اين از روى بى عقلى، مراد به «مكرها» مكرهاى دنياست كه با مردم ميكند و بزينتهاى خود ايشان را فريب مى‏دهد.

10434 لا تشعر قلبك الهمّ على ما فات، فيشغلك عمَّا هو آت. مگردان شعار دل خود اندوه را بر آنچه فوت شده پس مشغول سازد ترا از آنچه آن آينده است، «شعار» چنانكه مكرّر مذكور شد جامه را گويند كه ملاصق بدن و موى آن باشد، و «شعار كردن چيزى از براى چيزى» كنايه است از لازم ساختن آن از براى آن و جدا نكردن از آن، و مراد اينست كه اندوه را بر آنچه فوت شده باشد از تو از امور دنيوى لازم دل خود مساز چنانكه شيوه أكثر أهل دنياست كه اگر چنان كنى مشغول سازد آن غم و اندوه ترا از تدبير احوال آينده خود از امور دنيوى و أخروى، و باعث فساد آنها شود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  346

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «لا» بلفظ نفى يعنى لائى كه از براى نفى وجود و تحقّق چيزى باشد. فرموده است آن حضرت عليه السّلام.

10435 لا راحة لحسود. نيست آسايشى از براى هيچ پر رشك برنده.

10436 لا مودّة لحقود. نيست دوستيى از براى هيچ كينه‏ورى يعنى كينه‏ور هر گاه كينه كسى را در دل گرفت ديگر نمى‏شود كه با او دوست شود.

10437 لا أخوّة لملول. نيست برادريى از براى هيچ ملولى، غرض اينست كه برادر و دوست خود را از خود ملول و آزرده نبايد كرد كه هر گاه ملول شود برادرى و دوستى او باقى نماند و اين كه هر گاه ملول شود اعتماد بر برادرى و دوستى او مكنيد.

10438 لا مروّة لبخيل. نيست مروّت و آدميّتى از براى هيچ بخيلى.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  347

10439 لا حياء لكذّاب. نيست شرمى از براى هيچ بسيار دروغگوئى.

10440 لا دين لمرتاب، و لا مروّة لمغتاب. نيست دينى از براى هيچ مرتابى، و نه مروّت و آدميّتى از براى هيچ غيبت كننده، «مرتاب» كسى را گويند كه شكّ داشته باشد در چيزى، و مراد اينست كه در دين يقين بايد و كسى كه شكّ داشته باشد در دين خود، او را دين نباشد، و مراد به «غيبت كننده» ظاهر اينست ه غيبت كننده بحرام است پس غيبتهاى

جايز چنانكه در كتب فقهيّه تفصيل داده شده نفى مروّت و آدميّت نمى‏كند.

10441 لا أمانة لمكور. نيست امانتى از براى هيچ بسيار مكر كننده.

10442 لا ايمان لغدور. نيست ايمانى از براى هيچ بسيار بيوفائى.

10443 لا خلّة لملول. نيست دوستيى از براى هيچ ملولى، چنانكه گذشت.

10444 لا اصابة لعجول. نيست درست كردنى از براى هيچ بسيار تعجيل كننده.

10445 لا عقل كالتّدبير. نيست عقلى مانند تدبير، يعنى تدبير امور دنيوى و اخروى خود و اصلاح آنها.

10446 لا جهل كالتّبذير.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  348

نيست نادانيى مانند تبذير و اسراف كردن.

10447 لا عبادة كالتّفكير. نيست عبادتى مانند تفكير يعنى فكر كردن در حقايق و معارف إلهيّه و در آنچه بكشاند به آنها.

10448 لا نصح كالتّحذير. نيست نصيحتى مانند تحذير يعنى ترسانيدن از معاصى و گناهان.

10449 لا فقر لعاقل. نيست درويشيى از براى هيچ عاقلى، زيرا كه هيچ مالى بعقل نمى‏رسد پس كسى كه عقل داشته باشد بهترين مالها را دارد پس چگونه درويش باشد.

10450 لا غنى لجاهل. نيست توانگريى از براى هيچ جاهلى، يعنى بى عقلى، بقرينه مقابله با فقره سابق، و اين باعتبار اينست كه حقيقت توانگرى بى نيازى از مردم و محتاج نبودن بايشانست و كسى را كه عقل نباشد هر چند اموال ديگر باشد بى‏نياز نمى‏گردد از ايشان بلكه با وجود اموال احتياج او بايشان بيشتر باشد پس حقيقت توانگرى نباشد از براى او.

10451 لا عمل لغافل. نيست عملى از براى هيچ غافلى، مراد اينست كه در عبادات حضور قلب و توجّه تامّ مى‏بايد، و عبادتى كه با غفلت كرده شود يعنى بى اين كه توجّه و حضور قلب باشد عملى نيست كه بكار آيد چنانكه در احاديث وارد شده كه: نماز قبول‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  349

نمى‏شود مگر آنچه از آن با حضور قلب باشد و هر قدرى از آن كه بى‏حضور قلب كرده شود قبول نمى‏شود.

10452 لا ورع كالكفّ. نيست پرهيزگاريى مانند بازداشتن، يعنى بازداشتن خود از حرامها و مراد اينست كه بهترين پرهيزگارى اينست، پس در كسى اگر آن نباشد هر چند عبادت و اعمال خير بسيار كند برابرى با آن نكند كه خود را از حرام نگاهدارد و بأقلّ واجبى در طاعات و عبادات اكتفا كند.

10453 لا مروّة كغضّ الطّرف. نيست مروّتى و آدميّتى مانند پائين انداختن چشم، يعنى منع آن از نگاههاى حرام يا بزينتهاى دنيا و متاعهاى آن.

10454 لا حلم كالصّمت. نيست حلمى مانند خاموشى، يعنى تحمّل آن بهترين حلمهاست.

10455 لا قحة كالبهت. نيست بى‏شرميى مانند بهتان، يعنى نسبت دادن كسى بكار بدى كه نكرده باشد آنرا.

10456 لا عزّ كالطّاعة. نيست عزّتى مانند طاعت، يعنى فرمانبردارى حق كه سبب عزّت دنيوى و أخروى گردد.

10457 لا كنز كالقناعة. نيست گنجى مانند قناعت، يعنى قناعت بهترين گنجهاست زيرا كه بهيچ وجه‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  350

شبهه در آن نيست و با نفاق كم نمى‏شود و آفتى راه بآن ندارد و هيچ گنجى نيست كه چنين باشد.

10458 لا ذخر كالعلم. نيست ذخيره مانند علم، يعنى علم بهترين ذخيره‏هاست از براى آخرت.

10459 لا فضيلة كالحلم. نيست فضيلتى مانند حلم، يعنى بردبارى بهترين فضيلتها و افزونيهاست.

10460 لا هداية كالذّكر. نيست هدايتى مانند ذكر، «هدايت» بمعنى راهنمائيست يا رسانيدن بمطلب، و مراد اينست كه نيست راهنماينده يا رساننده بمطلب مانند ذكر خداى عزّ و جلّ.

10461 لا رشد كالفكر. نيست رشدى مانند فكر، «رشد» بمعنى بر راه درست بودنست و مراد اينست كه نيست سببى از براى آن مانند فكر.

10462 لا حسب كالأدب. نيست حسبى مانند ادب، مراد به «حسب» چنانكه مكرّر مذكور شده.

مزيّتيست كه در كسى باشد باعتبار خود نه از راه نسب.

10463 لا ذلّ كالطّلب. نيست خواريى مانند طلب.

10464 لا كرم كالتّقوى. نيست كرمى مانند پرهيزگارى يعنى نيست سببى از براى گرامى بودن نزد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  351

خدا مانند پرهيزگارى چنانكه فرموده: «يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناكُمْ» يعنى بدرستى كه گرامى‏ترين شما نزد خدا پرهيزگارتر شماست.

10465 لا عدوّ كالهوى. نيست دشمنى مانند هوا و هوس.

10466 لا زينة كالآداب. نيست زينتى مانند آداب.

10467 لا ربح كالثّواب. نيست سودى مانند ثواب.

10468 لا ورع كغلبة الشّهوة. نيست پرهيزگاريى مانند غلبه كردن بر شهوت و پيروى نكردن آن.

10469 لا علم كالخشيّة. نيست علمى مانند خشيت يعنى مانند علمى كه سبب خشيت شود يعنى ترس از خدا.

10470 لا حسرة كالفوت. نيست حسرتى مانند فوت، ظاهر اينست كه مراد به «فوت» در اينجا موتست چنانكه در بعضى احاديث تفسير شده بآن و مراد اينست كه: نيست حسرتى مانند حسرتى كه بعد از موت رو مى‏دهد، زيرا كه گنهكار حسرت مى‏خورد بر آنچه كرده، و نيكوكار حسرت مى‏خورد بر كمى آنچه كرده، و اين كه چرا زياده بر آن نكرده.

10471 لا عبادة كالصّمت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  352

نيست عبادتى مانند خاموشى در هر جائى كه بايد و اين باعتبار اينست كه وسيله ذكر و فكر و باعث ترك بسيارى از محرّمات مى‏شود مانند غيبت و دشنام و درشتى با مردم.

10472 لا غنى كالعقل. نيست توانگريى مانند عقل.

10473 لا فقر كالجهل. نيست فقر و بى چيزى مانند جهل، يعنى بى عقلى يا نادانى.

10474 لا حلم كالصّفح. نيست حلمى مانند صفح، يعنى در گذشتن از گناه و تقصير كسى.

10475 لا مسبّة كالشّحّ. نيست مسبّه مانند بخيلى، مراد به «مسبّه» عارست و چيزى كه مردم دشنام دهند بآن.

10476 لا ايمان كالصّبر. نيست ايمانى مانند صبر، يعنى مانند ايمانى كه سبب صبر بر مصائب و نوائب و تنگى معاش و امثال آنها شود.

10477 لا نعمة مع كفر. نيست نعمتى با كفران، زيرا كه نعمتى كه كفران آن كنند سبب عذاب و عقاب شود و چنان نعمتى در حقيقت نعمت نباشد، يا اين كه نعمت نيست، بسبب اين كه زايل مى‏شود بسبب كفران و باعث حسرت و ندامت مى‏شود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  353

10478 لا داء كالحسد. نيست دردى مانند رشك.

10479 لا شرف كالسّودد. نيست شرفى مانند سؤدد، يعنى اين كه كسى بزرگ و مهتر قوم و قبيله خود باشد.

10480 لا ميراث كالأدب. نيست ميراثى مانند ادب، يعنى ميراثى نيست كه كسى از براى اولاد خود بگذارد مانند اين كه ادب تعليم ايشان كند اين بهترين ميراثهاست.

10481 لا جمال كالحسب. نيست زيبايى مانند حسب، يعنى افزونى مرتبه كه كسى تحصيل كند بكسب فضايل و كمالات.

10482 لا معونة كالتّوفيق. نيست ياريى مانند توفيق يعنى يارى كننده نيست مثل توفيق حق تعالى و تهيّه او اسباب خير را از براى اين كس، پس آدمى بايد كه سعى و اهتمام در طلب توفيق بتوسّل بدرگاه او و مسئلت آن و اطاعت و انقياد كه سبب آن مى‏شود زياده باشد از سعى در تحصيل ساير اسباب آنها.

10483 لا عمل كالتّحقيق. نيست عملى مثل تحقيق، يعنى تحقيق علوم شرعيّه و مسائل دينيّه.

10484 لا شرف كالعلم. نيست شرفى مثل علم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  354

10485 لا ظهير كالحلم. نيست يارى كننده مانند بردبارى.

10486 لا زاد كالتّقوى. نيست توشه مانند پرهيزگارى.

10487 لا اسلام كالرّضا. نيست مسلمانيى مانند رضا، يعنى مانند مسلمانيى كه سبب رضا و خشنودى باشد بنصيب و بهره كه حق تعالى تقدير كرده در هر باب.

10488 لا شيمة كالحياء. نيست خوبى مانند حيا.

10489 لا فضيلة كالسّخاء. نيست فضيلتى مانند سخا.

10490 لا ذخر كالثّواب. نيست ذخيره مانند ثواب.

10491 لا حلل كالآداب. نيست زيورهائى مانند آداب.

10492 لا نزاهة كالتّورع. نيست پاكيزگيى مانند تورّع يعنى باز ايستادن از حرامها.

10493 لا شرف كالتّواضع.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  355

نيست شرفى مانند تواضع يعنى فروتنى در درگاه حق تعالى و از براى خلق نيز.

و پوشيده نيست كه در مقام مدح چيزى يا ذمّ آن هر گاه گويند كه: مثل و مانند ندارد در خوبى يا بدى، مراد اينست كه مثل و مانند آن كم است نه اين كه اصلا يافت نشود و بنا بر اين منافاتى نيست ميانه اين فقره‏هاى مباركه كه در بعضى فرموده‏اند كه: نيست شرفى مانند سؤدد، و در بعضى: مانند علم، و در بعضى: مانند تواضع، زيرا كه هر يك از آنها كمال شرف دارند و شرفى مثل آن كم است هر چند بعضى از آنها مانند بعضى باشند يا برتر باشند، و ممكن است كه هر يك از وجهى و بيك اعتبارى مانند نداشته باشند و همين كافيست در مدح هر يك و لازم نيست كه بحسب جميع جهات بى مانند باشند.

10494 لا سوءة كالظّلم. نيست خوى بدى مانند ستم.

10495 لا سمير كالعلم. نيست افسانه گوئى در شب مانند علم، چون شايع بوده كه مردم در شبها مشغول شنيدن افسانه‏ها و حكايات مى‏شده‏اند فرموده‏اند كه: افسانه گوئى در شب مانند علم نمى‏باشد بايد كه مشغول تفكّر در آن و تذكّر آن شد.

10496 لا وقار كالصّمت. نيست وقارى مانند خاموشى.

10497 لا مريح كالموت. نيست راحت دهنده مانند مرگ يعنى از براى مؤمنان و نيكوكاران.

10498 لا لذّة بتنغيص.                     

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 356

نيست لذّتى با مكدّر كردن، مراد اينست كه لذّتهاى دنيوى كه غالب اينست كه آميخته بكدوراتند و عاقبت البتّه مكدّر و تيره ميشوند بزوال و مرگ ، لذّتى نيست، لذّت لذّتهاى اخرويست كه آميخته بكدورات و تيرگى نيست و از عقب نيز كدورتى ندارند.

10499 لا حياء لحريص. نيست شرمى از براى هيچ حريصى.

10500 لا حقّ لمحجوج. نيست حقّى از براى محجوجى، «محجوج» كسيست كه مغلوب باشد بحجّت و مراد اينست كه هر گاه دو كس با يكديگر نزاع داشته باشند و يكى غلبه كند بر ديگرى بحجّت و حجّتى بر او تمام كند حق با آن غالب باشد و مغلوب را حقّى نباشد.

10501 لا رأى للجوج. نيست رائى از براى لجوجى، يعنى اعتمادى بر رأيهاى او نيست زيرا كه باعتبار لجاجتى كه دارد هر كارى را كه پيش گرفت رأى او انجام رسانيدن آنست خواه صواب باشد و خواه باطل، يا اين كه او را رايى نمى‏باشد بلكه باعتبار لجاجتى كه دارد هر كارى را كه پيش گرفت بى‏اختيار سعى ميكند در انجام آن و تأمّل و تفكّرى نمى‏كند در آن باب كه او را رايى در آن باب بهم رسد.

10502 لا حلم كالتّغافل. نيست حلمى مانند تغافل يعنى بهترين حلم تغافل كردنست از گناه و تقصير كسى و خود را چنان نمودن كه غافلست از آن و آگاه نشده بر آن.

10503 لا عقل كالتّجاهل.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  357

نيست عقلى مانند تجاهل، «تجاهل» بمعنى إظهار جهل و نادانى خودست بچيزى كه عالم بآن باشد و مراد همان تغافلست كه در فقره سابق مذكور شد.

10504 لا اخلاص كالنّصح. نيست اخلاصى مانند نصيحت، يعنى بهترين أنواع خالص و صاف بودن با كسى نصيحت كردن اوست و تغافل نكردن از بدى و عيبى كه در او باشد.

10505 لا غربة كالشّحّ. نيست غربتى مانند بخيلى، زيرا كه بخيل مردم از او دورى كنند و هر جا كه باشد غريب ماند.

10506 لا عبادة كالخضوع. نيست عبادتى مانند فروتنى، يعنى در درگاه حق تعالى و با خلق نيز.

10507 لا غنى كالقنوع. نيست توانگريى مانند رضا و خشنودى بنصيب و بهره خود، يعنى اين بهترين توانگريهاست چنانكه مكرّر مذكور شد.

10508 لا ظفر مع بغى. نيست فيروزيى با سربلندى كردنى، يعنى هر گاه كسى بر دشمن خود سربلندى كند و او را ضعيف و حقير شمارد فيروزى نيابد بر او باعتبار آن عجب و خودبينى كه دارد، و ممكن است كه مراد به «بغى» ظلم و ستم باشد و مراد اين باشد كه فيروزى بآخرت يا نيكبختى نمى‏باشد با آن.

10509 لا ورع مع غىّ. نيست پرهيزگاريى با گمراهيى، مراد اينست كه تا كسى بر دين حقّ نباشد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  358

پرهيزگارى او سودى ندارد، هر كه گمراه باشد هر چند در دين خود كمال تقوى و پرهيزگارى داشته باشد پرهيزگارى او سودى ندهد باو.

10510 لا بيان مع عىّ. نيست بيانى با جهلى ، «بيان» بمعنى فصاحت و زبان آوريست يا واضح-  كردن چيزى و ظاهر ساختن آن، و بر هر تقدير مراد اينست كه در آن علم و دانش مى‏بايد و با جهل و نادانى نمى‏شود پس كسى كه آنرا خواهد بايد كه تحصيل علم و دانش كند.

10511 لا دين لمسي‏ء الظّنّ. نيست دينى از براى بدگمان، مراد يابد گمان بحق تعالى است و اين كه او را در كمال رحم و بخشايش نداند و بناى همه مجازات او را بر عدل گذارد نه بر تفضّل، و يا بدگمان بمردم است هر گاه عمل كند با ايشان بر وفق آن و ايذاء و آزارى رساند بايشان بسبب آن، چنانكه مكرّر تفصيل داده شد.

10512 لا صنيعة للممتنّ. نيست احسانى از براى منّت گذارنده، يعنى احسان او احسان نيست و منّت گذاشتن آنرا باطل و فاسد كند.

10513 لا ندم لكثير الرّفق. نيست پشيمانيى از براى بسيار نرمى، يعنى از براى كسى كه نرمى و هموارى او با مردم بسيار باشد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  359

10514 لا عيش لسىّ‏ء الخلق. نيست زندگانيى از براى بد خو، يعنى لذّتى از زندگانى نبرد.

10515 لا دعواء لمشغوف بدائه. نيست دوائى از براى كسى كه دوستى درد او در غلاف دل او جا كرده باشد، ممكن است مراد تعريض باكثر جهّال و نادانان باشد كه دوستى جهل و نادانى خود در دل ايشان جا كرده، و اين كه دوائى از براى درد جهل ايشان نباشد، وقتى از براى آن دوائى باشد كه ايشان آنرا درد دانند و خواهند كه علاج آن بكنند، و در بعضى نسخه‏ها «مشعوف» بعين بى نقطه است و حاصل آن هم همانست زيرا كه مشعوف بچيزى كسيست كه كمال دوستى آنرا داشته باشد چنانكه گويا دوستى آن دل او را سوزانده.

10516 لا شفاء لمن كتم طبيبه داءه. نيست شفائى از براى كسى كه پنهان كند از طبيب خود درد خود را، ممكن است كه مراد ظاهر آن باشد و اين كه از طبيب درد خود را پنهان نبايد داشت باعتبار شرمى يا غير آن، يا اين كه غرض از آن اين باشد كه در دردهاى ديگر نيز چنين باشد پس كسى را كه درد فقر و درويشى باشد بايد كه آنرا پنهان نكند از كسى كه طبيب آن باشد و علاج آن تواند كرد و اگر نه شفائى از براى درد او نباشد.

10517 لا بشاشة مع ابرام. نيست شكفته رويى با ابرامى، يعنى كسى كه ابرام كند در سؤال و طلب، مردم از او ملول گردند و با او شكفته روئى نكنند.

10518 لا سؤدد مع انتقام. نيست بزرگيى با انتقامى، يعنى كسى كه انتقام كشد از گناهى كه نسبت باو

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  360

كنند او بزرگى ندارد، بزرگى كسى دارد كه عفو كند و در گذرد.

10519 لا عثار مع صبر. نيست لغزشى با هيچ صبرى.

10520 لا ثناء مع كبر. نيست ستايشى با هيچ تكبّرى.

10521 لا مروّة مع شحّ. نيست مروّت و آدميّتى با هيچ شحّى، يعنى بخيليى كه با حرص باشد.

10522 لا عداوة مع نصح. نيست دشمنييى با هيچ نصيحتى، يعنى هر نصيحتى و پندى كه خير آدمى در آن باشد دوستيست و دشمنى با آن نيست و از آن آزرده نبايد شد.

10523 لا سخاء مع عدم. نيست سخاوتى با بى‏چيزى يعنى معلوم نمى‏شود سخاوت با درويشى، بسيار هست كه درويش دهش بر او سهل و آسان مى‏نمايد و چون صاحب چيز شد بخيل مى‏شود، و ممكن است مراد مذمّت درويشى باشد باين كه آدمى با آن از فضل سخاوت محروم باشد.

10524 لا صحّة مع نهم. نيست تندرستيى با حرص، مراد حرص در خوردنست يا حرص در جمع مال و دنيا، و اين كه آن بسبب تعبها و زحمتها كه لازم دارد هميشه آدمى را بيمار دارد و بعضى اهل لغت «نهم» را بمعنى افراط در شهوت طعام گفته‏اند و بنا بر اين محتاج بتوجيهى نيست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  361

10525 لا قناعة مع شره. نيست قناعتى با غلبه حرص، يعنى كسى كه غلبه حرص داشته باشد بهيچ مرتبه قناعت نمى‏كند بهر مرتبه كه برسد سعى ميكند از براى زياده بر آن.

10526 لا عقل مع شهوة. نيست عقلى با شهوتى، يعنى كسى كه شهوت و خواهش چيزى داشته باشد عقل او در آن باب سالم نماند و هر چند قبيح باشد قبح آن را نيابد، وقتى اعتماد بر حكم عقل مى‏توان كرد كه هر دو طرف در نظر صاحب آن مساوى باشد و خواهش يك طرف نداشته باشد.

10527 لا حزم مع غرّة. نيست دور انديشيه‏اى با غفلتى، يعنى دورانديشى با غفلت جمع نمى‏شود هر كه خواهد كه دور انديشى كند بايد كه هميشه با خبر باشد از خود، و غفلت را بخود راه ندهد.

10528 لا فطنة مع بطنة. نيست فطنت و فهمى با امتلاى شكم، چنانكه مكرّر مذكور شد.

10529 لا أدب مع غضب. نيست ادبى با خشمى، يعنى كسى كه خواهد با ادب باشد بايد كه خشم را فرو خورد كه هر كه خشم بر او غلبه كند رعايت آداب نمى‏تواند كرد و نمى‏شود كه سبكيها و بى‏ادبيها نكند.

10530 لا شرف مع سوء أدب. نيست شرفى و بلندى مرتبه با بى‏أدبى.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  362

10531 لا دين مع هوى. نيست دينى با هوائى، يعنى با هوا و هوس و متابعت آن.

10532 لا محبّة مع كثرة مراء. نيست دوستيى با بسيارى جدالى، يعنى كسى كه با كسى نزاع و جدال بسيار كند محبّت و دوستى او باقى نمى‏ماند بايد كه با دوست چنين سلوك نكرد.

10533 لا معروف مع منّ. نيست احسانى با منّت گذاشتنى، زيرا كه منّت آن را باطل كند.

10534 لا ايمان مع سوء ظنّ. نيست ايمانى با بدگمانيى يعنى بحق تعالى يا بمردم، چنانكه مكرّر شرح شد.

10535 لا ضلال مع ارشاد. نيست گمراهيى با ارشادى، يعنى كسى كه گمراهى داشته باشد ارشاد ديگران نمى‏تواند كرد و اين اشاره است باين كه امام و پيشواى مردم كه كار او ارشاد ايشانست بايد كه معصوم باشد و بهيچ وجه گمراهيى بر او روا نباشد چنانكه مذهب فرقه ناجيه اماميّه است.

و ممكن است كه غرض تحريص مردم باشد بر متابعت مرشدى كه ارشاد كند ايشان را و نگذارد كه گمراه شوند.

10536 لا هلاك مع اقتصاد. نيست هلاكتى با ميانه رويى، يعنى در معاش يا در هر باب چنانكه مكرّر مذكور شد.

10537 لا صلاح مع افساد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  363

نيست صلاحى با افسادى يعنى صلاحى كه متضمّن افسادى باشد آن صلاح نيست مانند آنان كه از براى صلاح دنياى خود آخرت خود را فاسد كنند.

10538 لا غنى مع اسراف. نيست توانگريى با اسرافى، يعنى توانگرى با اسراف باقى نمى‏ماند و هر چند توانگرى زياد باشد با اسراف زود زايل مى‏شود.

10539 لا فاقة مع عفاف. نيست درويشيى با عفافى، «عفاف» بمعنى باز ايستادن از حرام است و مراد اينست كه درويشيى كه با عفافى باشد و صاحب آن صبر كند بر آن و بسبب آن خود را در حرامى نيندازد آن درويشى نيست بلكه بهترين توانگريست زيرا كه توانگرى اخرويست.

10540 لا ضلال مع هدى. نيست گمراهيى با هدايى، «هدى» بضمّ هاء بمعنى راه يافتنيست و مراد اينست كه كسى كه راه حق را يافت ديگر گمراه نمى‏شود و از آن برنمى‏گردد، و اينست كه مردم از هر دينى بدين ديگر مى‏روند بغير دين حقّ كه دين اماميّه باشد كه هرگز شنيده نشده كه كسى از آن بدين ديگر رود.