غرر الحكم و درر الكلم جلد ۶

قاضى ناصح الدين ابو الفتح عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۱۳ -


10298 لا تغترّنّ بمجاملة العدوّ، فانّه كالماء و ان أطيل اسخانه بالنَّار لا يمتنع من اطفائها.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  293

مغرور مشو بنيكوئى كردن دشمن پس بدرستى كه آن مانند آبست و هر چند دراز كشد گرم كردن آن بآتش منع پذير نشود از فرونشاندن آن، يعنى مغرور مشو بنيكوئى كه كرده باشى بدشمن و خاطر جمع مكن از آن بآن، زيرا كه گاه هست كه دشمن هر چند كرم و نيكوئى كنند باو، دست از دشمنى بر نمى‏دارد مانند آب كه هر چند زمان درازى گرم كرده شود بآتش، ترك دشمنى آن نكند، و اگر دست يابد بر آن خاموش كند آن را.

10299 لا تعوّد نفسك اليمين، فانّ الحلّاف لا يسلم من الاثم. عادت مفرما نفس خود را بسوگند پس بدرستى كه بسيار سوگند خورنده سالم نمى‏ماند از گناه، زيرا كه كم است كه در سوگند بسيار سوگند دروغى نباشد اگر بر ماضى باشد، و اگر بر مستقبل باشد كمست كه وفا بهمه آنها بشود.

10300 لا تعوّد نفسك الغيبة، فانّ معتادها عظيم الجرم. عادت مفرما نفس خود را غيبت، پس بدرستى كه عادت كننده آن عظيم گناهست يعنى گناه او عظيمست.

10301 لا تأمن صديقك حتّى تختبره، و كن من عدوّك على أشدّ الحذر. ايمن مگردان دوست خود را تا آزمايش كنى او را، و باش از دشمن خود بر سخت‏ترين حذر و انديشه كردن، مراد از جزء اوّل اينست كه: هر چند كسى دوست تو باشد تا آزمايش نكنى او را و امانت او بر تو ظاهر نشود او را امين مگردان در اموال و معاملات خود، و ممكن است ترجمه آن اين باشد كه: ايمن مباش از دوست خود تا اين كه آزمايش كنى او را و مراد اين باشد كه بمجرّد اين كه كسى اظهار دوستى كند ايمن مباش از او تا اين كه آزمايش كنى و دوستى او

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  294

بر تو ظاهر شود، يا اين كه هر چند دوست باشد ايمن مباش از او، چه بسيار دوستى باشد كه از براى اندك چيزى برگردد و دشمنى كند تا اين كه آزمايش كنى او را و ثبات قدم او در دوستى بر تو ظاهر شود، و پوشيده نيست كه يكى از اين دو معنى آخر أنسب است با جزء دوّم.

10302 لا تيأس من الزّمان اذا منع، و لا تثق به اذا أعطى، و كنّ منه على أعظم الحذر. نوميد مشو از روزگار هر گاه منع كند، و اعتماد مكن بر آن هر گاه عطا كند، و باش از آن بر بزرگترين حذر، مراد اينست كه مدار روزگار در هيچ حال بر يك قرار نيست پس اگر منع كند كسى را و عطا نكند نوميد نبايد شد بسيارست كه بعد از آن بر مى‏گردد و رو باو مى‏آورد، و اگر عطا كند اعتماد بر آن نبايد كرد بسيارست كه بعد از آن بر مى‏گردد و منع ميكند، بلكه در اين حال بر سخت‏ترين حذر از آن بايد بود زيرا كه غالب اينست كه بعد از اقبال بكسى هر گاه پشت برگرداند باو، او را در كمال نكبت مى‏اندازد.

10303 لا يؤنسنّك الّا الحقّ، و لا يوحشنّك الّا الباطل. انس ندهد ترا مگر حقّ، و رم نفرمايد ترا مگر باطل يعنى انس و آرام مگير مگر بحقّ، و رم مكن مگر از باطل.

10304 لا تجعل عرضك غرضا لقول كلّ قائل. مگردان عرض خود را هدف گفتار هر گوينده، مراد ترغيب در نگهدارى عرض خودست بهر نحو كه ميسّر شود اگر همه محتاج ببذل اموال باشد تا اين كه هدف تيرهاى بدگوئى هر گوينده نشود كه آن بدترين خفّتها و خواريهاست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  295

10305 لا تجر لسانك الّا بما يكتب لك أجره و يجمل عنك نشره. روان مگردان زبان خود را مگر به آن چه نوشته شود از براى تو اجر آن و نيكو باشد از تو پهن شدن آن، يعنى پهن شدن آن از تو نيكو باشد و در مقام مدح و خوبى تو آنرا از تو نقل كنند.

10306 لا تعرّض لعدوّك و هو مقبل، فانّ اقباله يعينه عليك، و لا-  تعرّض له و هو مدبّر، فانّ ادباره يكفيك أمره. متعرّض مشو مر دشمن خود را و حال آنكه او مقبل باشد يعنى هنگام اقبال او باشد، پس بدرستى كه اقبال او يارى ميكند او را بر تو يعنى بر دفع تو، و متعرّض مشو مر او را و حال آنكه او مدبر باشد يعنى در وقت ادبار او، پس بدرستى كه ادبار او كفايت ميكند از براى تو كار او را يعنى همان ادبار او كارگزارى ميكند از براى تو كار او را و محتاج بزحمت و تعب تو نيست در اين كه متعرّض او شوى.

10307 لا تخل نفسك من فكرة تزيدك حكمة، و عبرة تفيدك عصمة. خالى مگذار نفس خود را از فكرى كه زياد كند ترا حكمتى، و از عبرتى كه عطا كند ترا عصمتى. «فكرت» اسميست بمعنى تفكّر و تأمّل، و «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست درست را گويند، يا هر گاه با عملى درست نيز باشد، و «عبرت» بمعنى پى بردن از چيزيست بچيز ديگر و استنباط آن از آن، و «عصمت» بمعنى نگهداريست يعنى عبرتى كه باعث نگهدارى تو شود از بلائى يا بديى در اخلاق يا اعمال.

10308 لا تصحب المائق فيزيّن لك فعله، و يودّ أنّك مثله.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  296

مصاحبت مكن احمق را پس زينت دهد از براى تو كار خود را، و دوست دارد بودن ترا مثل خود او، يعنى اگر مصاحبت كنى با احمق زينت دهد از براى تو كارهاى خود را و خواهد كه ترا نيز مثل خود كند، و نمى‏شود كه قدرى اثرى نكند در تو.

10309 لا تكثر فتضجر، و لا تفرط  فتسقط. بسيار مگو پس غمگين گردانى، و تقصير مكن پس بيفتى، يعنى سخن بسيار مگو كه مردم را ملول گردانى بآن، و پر كم هم مگو كه نادان نمائى و بيفتى از مرتبه كه داشته باشى.

10310 لا تبخل فتقتّر ، و لا تسرف فتفرط. بخيلى مكن پس تنگ گيرى كنى، و اسراف مكن پس از حدّ درگذرى.

10311 لا تستبدّ برأيك، فمن استبدّ برأيه هلك. منفرد نباش برأى خود، پس هر كه منفرد باشد برأى خود هلاك گردد.

10312 لا تتّبع الهوى، فمن تبع هواه ارتبك. پيروى مكن خواهش را، پس هر كه از پى رود خواهش خود را در گل فرو رود يعنى در مهلكه افتاد كه در نتواند آمد از آن مانند كسى كه در گل فرو رود.

10313 لا تسرع الى النَّاس بما يكرهون، فيقولوا فيك ما لا يعلمون. شتاب مكن بسوى مردم به آن چه ناخوش دارند، پس بگويند در تو آنچه را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  297

ندانند، مراد منع از شتاب كردن در رسانيدن خبرهاى بد است بسوى مردم يعنى رسانيدن آنها بايشان پيش از اين كه بايشان رسيده باشد و اين كه اين باعث اين مى‏شود كه تهمت زنند ترا و نسبت دهند به آن چه نمى‏دانند مثل دشمنى با ايشان و بد ذاتى و امثال آنها.

10314 لا تجزعوا من قليل ما أكرهكم، فيوقعكم ذلك فى كثير ممَّا تكرهون. جزع و بى تابى مكنيد از اندك آنچه ناخوش داريد، پس بيندازد اين شما را در بسيارى از آنچه ناخوش داريد يعنى اگر جزع كنيد پس مى‏اندازد شما را در بسيارى از آنچه ناخوش داريد چنانكه مكرّر مذكور شد كه جزع كردن در معصيت باعث نزول مصيبت ديگر مى‏شود و پوشيده نماند كه آنچه ترجمه و شرح شد بنا بر اينست كه بجاى «أكرهكم» «كرهتم» باشد نهايت در اكثر نسخه‏ها كه بنظر رسيد «أكرهكم» است و در بعضى «أكرهتم» است و ظاهر اينست كه هر دو سهو ناسخين است و صحيح «كرهتم» است چنانكه ترجمه شد.

10315 لا تسئلنّ عمَّا لم يكن ففى الّذى قد كان علم كاف. سؤال مكنيد از آنچه نبوده پس در آنچه بتحقيق بوده علميست كافى، ممكن است مراد اين باشد كه سؤال مكنيد ما را از آنچه واقع نشد از ما از سعى زياد از براى طلب حقّ خود، زيرا كه در آن قدرى كه واقع شد و پيش نرفت علميست كافى از براى عذر ما، زيرا كه كسى كه تأمّل كند در آنها ميداند كه اگر زياده بر آن هم سعى مى‏كرديم پيش نمى‏رفت و سودى نداشت.

و آنچه در نهج البلاغه نقل شده اينست: «لا تسئل عمَّا لم يكن ففى الّذى قد كان لك شغل».

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  298

و در بعضى نسخه‏ها «عمّا لا يكون» است يعنى: سؤال مكن از آنچه نبوده يا نمى‏باشد (بنا بر اختلاف نسخه‏ها) پس در آنچه بتحقيق بوده از براى تو شغليست. و شارح بحرانى (ره) گفته كه «امر فرموده‏اند بتسلّى شدن از آنچه ميباشد از زيادتى روزى و مانند آن از مطالب دنيويه به آن چه بوده و واقع شده از مطالبى كه عطا شده و ترغيب فرموده‏اند در آنچه امر كرده‏اند بآن باين كه در آنچه داده شده شغليست از براى تو كه آن ضبط آن و شكر آن و كار فرمودن آن در اطاعت خداست، پس همان كافيست از براى شغل تو و طلب زيادتى سزاوار نيست، و پوشيده نيست كه آن عبارت نيز بر معنيى كه در شرح عبارت اينجا مذكور شد محمول مى‏تواند شد بلكه آن ظاهرترست و اين كه حمل عبارت اينجا بر آن معنى بغايت بعيدست، و اللَّه تعالى يعلم.

10316 لا تستشفينّ بغير القرآن، فانّه من كلّ داء شاف. شفا مجوئيد بغير قرآن پس بدرستى كه آن از هر دردى شفا دهنده است، يعنى در كار نيست شفا جستن بغير قرآن مجيد، زيرا كه آن كافيست از براى شفا جستن بآن از هر دردى. و اين يا باعتبار اينست كه هر سوره يا هر قدرى را كه از آن بخوانند از براى شفاء از هر دردى شفا دهنده باشد از آن بشرط اخلاص و باقى شرائط اجابت دعاء، يا باعتبار اين كه شفاى هر دردى در جاى خاصّى از اين باشد كه اهل آن عالم باشند بآن، و بنا بر اين بايد كه مراد اين باشد كه در كار نيست شفا جستن بغير آن بلكه رجوع كنيد بما در هر دردى تا ما خبر دهيم شما را بشفا دهنده آن از قرآن.

10317 لا يسترقّنّك الطّمع و قد جعلك اللَّه حرّا. بنده نگرداند زينهار ترا طمع و حال اين كه بتحقيق گردانيده ترا خدا آزاد يعنى‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  299

معقول نيست كه كسى كه حق تعالى او را آزاد گردانيده باشد او خود را بنده طمع گرداند يعنى مطيع و فرمانبردار آن باشد مانند بندگان.

10318 لا تعرّض لمعاصى اللَّه سبحانه و اعمل بطاعته يكن لك ذخرا. فرا پيش ميا نافرمانيهاى خداى سبحانه را و عمل كن بفرمانبردارى او تا بوده باشد از براى تو ذخيره، يعنى اگر چنين كنى بوده باشد آن از براى تو ذخيره و پس اندوزى از براى آخرت.

10319 لا تند منّ على عفو، و لا تبهجنّ بعقوبة. پشيمان مشو زينهار بر بخشايشى، و شادمان مشو زينهار بر عقوبت كردنى.

10320 لا تهتمّنّ الّا فيما يكسبك  أجرا، و لا تسع الّا فى اغتنام مثوبة. اهتمام مكن زينهار مگر در آنچه كسب فرمايد ترا اجرى، و روى مكن مگر در غنيمت يافتن ثوابى.

10321 لا تكثرنّ الدّخول على الملوك، فانّهم ان صحبتهم ملّوك، و ان نصحتهم غشّوك. بسيار مكن زينهار داخل شدن بر پادشاهان را، پس بدرستى كه ايشان اگر صحبت دارى با ايشان ملول گردند از تو، و اگر نصيحتى كنى ايشان راغش كنند با تو و صاف نباشند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  300

10322 لا تصحبنّ أبناء الدّنيا، فانّك ان أقللت استثقلوك، و ان أكثرت حسدوك. مصاحبت مكن زينهار با پسران دنيا، پس بدرستى كه تو اگر بى چيز باشى كم مى‏شمارند، ترا و اگر مالدار باشى رشك برند بر تو.

10323 لا ترغب فى خلطة الملوك، فانّهم يستكثرون من الكلام ردّ السّلام، و يستقلّون من العقاب ضرب الرّقاب. رغبت مكن در اختلاط پادشاهان، پس بدرستى كه ايشان بسيار مى‏شمارند از كلام جواب دادن سلام را، و كم مى‏شمارند از عقاب ضرب رقاب را يعنى زدن گردنها را.

10324 لا تسى‏ء الخطاب فيسوءك نكير الجواب. بد مكن خطاب را پس بد آيد ترا جواب بد، يعنى اگر خطاب بد كنى جواب بد شنوى و بد آيد ترا آن.

10325 لا تسرعنّ الى بادرة وجدت عنها مندوحة. شتاب مكن بسوى تنديى كه يافته باشى از آن توسعه يعنى ضرور نباشد آن از براى تو و بى آن توانى چاره كار خود كرد.

10326 لا تطلبنّ طاعة غيرك و طاعة نفسك عليك ممتنعة. طلب مكن زينهار فرمانبردارى غير خود را و حال آنكه فرمانبردارى نفس تو بر تو ممتنع باشد يعنى منع پذير باشد مراد اينست كه كسى كه نفس او فرمانبردار او نباشد ديگران كى فرمانبردار او گردند، پس اگر كسى خواهد كه مردم فرمانبردار او

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  301

گردند بايد كه نفس خود را فرمانبردار خود گرداند تا مردم نيز بفرمان خدا فرمانبردار او گردند.

10327 لا تعجلنّ الى تصديق واش و ان تشبّه بالنَّاصحين، فانّ السّاعى ظالم لمن سعى به، غاشّ لمن سعى اليه. تعجيل مكن زينهار بسوى تصديق واشى و هر چند خود را شبيه ساخته باشد بنصيحت كنندگان، پس بدرستى كه ساعى ستم كننده است از براى كسى كه سعايت كرده او را، و غشّ كننده است مر كسى را كه سعايت بسوى او كرده، «واشى» و «ساعى» سخن چينيست كه بدگويئى كه كسى كسى را كرده باشد باو نقل كند و مراد اينست كه تعجيل نبايد كرد در تصديق او هر چند خود را شبيه بدوستان صاف ساخته و اين سخن چينى را از براى اظهار اين ميكند، زيرا كه چنين كس نسبت بهر دو طرف بد ميكند، ستم كننده است نسبت بكسى كه سعايت او كرده و سخن او را نقل كرده زيرا كه او را بعقوبتى گرفتار مى‏سازد، و صاف نيست نسبت بكسى كه سعايت بسوى او ميكند زيرا كه او را بخشم مى‏آورد و متصدّى انتقام مى‏سازد، اگر صاف مى‏بود با او اظهار نمى‏كرد باو تا او آلوده آن نشود، زيرا كه انتقام اگر زياده از گناه او باشد ظلم و ستم باشد و اگر به آن قدر يا كمتر باشد اگر چه جايز باشد نقص و ناخوش باشد پس كسى كه با كسى صاف باشد چرا او را بر چنين كارى دارد.

10328 لا تمنعنّكم رعاية الحقّ لاحد عن اقامة الحقّ عليه. منع نكند شما را زينهار رعايت حقّ از براى احدى از بر پا داشتن حقّ بر او، يعنى چنين مكنيد زينهار كه از براى رعايت حقّى كه كسى بر شما داشته باشد اقامت نكنيد حقّى را كه بر او باشد از حقوق حق تعالى يا ديگران، و باز خواست نكنيد آنرا از او بسبب آن رعايت.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  302

10329 لا تستبطى‏ء اجابة دعائك و قد سددت طريقة بالذّنوب. دير مشمار اجابت دعاى خود را و حال آنكه بتحقيق بسته تو راه آنرا بگناهان.

يعنى اگر دعاى تو دير باجابت رسد آنرا دير مشمار، سبب آن اينست كه گناهان تو راه آن را بسته، نه اين كه در جود و كرم حق تعالى تأخيرى شده با وجود اهليّت و استحقاق تو.

10330 لا تحارب من يعتصم بالدّين، فانّ مغالب الدّين محروب. جنگ مكن با كسى كه چنگ در مى‏زند بدين، پس بدرستى كه كسى كه خواهد غلبه كند بر دين محروبست يعنى ربوده شده از اوست يعنى ربوده شود از او آنچه دارد از دين و خيرات مانند كسى كه در جنگ ربوده شود از او اموال او و بى چيز ماند.

10331 لا تغالب من يستظهر بالحقّ، فانّ مغالب الحقّ مغلوب. غلبه مجو بر كسى كه پشت قوى كند بحقّ، پس بدرستى كه غلبه جوينده بر حق مغلوبست، «پشت قوى كند بحق» يعنى حق با او باشد و تكيه او بر آن باشد.

10332 لا تأمننّ ملولا و ان تحلّى بالصّلة، فانّه ليس فى البرق الخاطف مستمتع لمن يخوض الظّلمة. ايمن مشو زينهار از ملولى و هر چند زيور يافته باشد باحسان، پس بدرستى كه شأن اينست كه نيست در برق خاطف بهره يافتنى از براى كسى كه داخل مى‏شود در تاريكى، مراد اينست كه كسى كه ملول و آزرده باشد از تو ايمن مشو از او بمجرّد اين كه احسانى بكنى باو و زيور يابد او بآن، زيرا كه او بمنزله كسيست كه در تاريكى برود و ناگاه برق خاطفى بجهد بر آن پس چنانكه او بآن برق بهره نيابد و بآن بينا نگردد مگر يك لمحه و بعد از آن باز در تاريكى باشد پس كسى كه ملول و آزرده باشد از تو او نيز بمجرّد يك احسانى كه برسد از تو باو بينا نگردد مگر يك لمحه‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  303

و از تاريكى جهل عداوت و دشمنى بر نمى‏آيد پس همان در صدد تلافى و انتقام باشد و از او ايمن نتوان شد، و «خاطف» بمعنى رباينده است و برق را «خاطف» گويند باعتبار اين كه غلبه كند بر نور چشم و گويا بربايد آنرا.

ايمن نتوان شد، و «خاطف» بمعنى رباينده است و برق را «خاطف» گويند باعتبار اين كه غلبه كند بر نور چشم و گويا بربايد آنرا.

10333 لا يكن المضمون لك طلبة أولى بك من المفروض عليك عمله. نبوده باشد ضامن گشته شده از براى تو طلب آن اولى بتو از فرض كرده شده بر تو عمل آن، مراد اينست كه حق تعالى ضامن شده از براى آدمى روزى را و فارغ كرده او را از طلب آن چنانكه مكرّر مذكور شد و فرض و واجب كرده بر او طاعات و عبادات را پس بايد كه آن اولى نگردد باو از اين يعنى چنين نشود كه مشغول شود بطلب آنچه خدا ضامن شده آنرا از براى او، و واگذارد آنچه را فرض و واجب كرده بر او.

10334 لا تمهر الدّنيا دينك، فانّ من مهر الدّنيا دينه زفّت اليه بالشّقاء و العناء و المحنة و البلاء. مكن كابين دنيا دين خود را پس بدرستى كه كسى كه كابين دنيا كند دين خود را زفاف كرده شود بسوى او دنيا همراه با بدبختى و تعب و محنت و بلا، تشبيه شده دنيا بعروس چنانكه شايعست، و كسى كه بذل كند دين خود را از براى آن بكسى كه خواستگارى نمايد آنرا و كابين آن كند دين خود را، و «زفاف» بكسر زاء با نقطه بردن عروس است از براى داماد، و «بودن چنين عروسى همراه بدبختى و تعب و محنت و بلا بحسب آخرت و دنيا» ظاهرست و محتاج ببيان نيست.

10335 لا تبيعوا الآخرة بالدّنيا، و لا تستبدلوا الفناء بالبقاء. مفروشيد آخرت را بدنيا، و فرا مگيريد فنا را عوض بقاء.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  304

10336 لا تجعلوا يقينكم شكّا، و لا علمكم جهلا. مگردانيد يقين خود را شكّى و نه علم خود را جهلى، غرض تحريص مردم است بعمل كردن بمقتضاى يقين و علم خود بأحوال مبدأ و معاد و اين كه با يقين و علم به آنها عمل نكردن بآن معقول نيست پس كسى كه عمل نكند بآن گوئيا يقين خود را شكّ گردانيده و علم خود را جهل.

10337 لا تجهل نفسك، فانّ الجاهل معرفة نفسه جاهل بكلّ شي‏ء. مباش نادان نفس خود را پس بدرستى كه نادان شناخت نفس خود را نادانست بهر چيز، مراد به «نادان نفس خود» اينست كه قدر و مرتبه خود را نداند باين كه تجاوز كند از حدّ و رتبه خود، يا اين كه خود را از رتبه خود بيندازد باخلاق و صفات نكوهيده يا افعال و اعمال ناشايست، و «بودن چنين كسى بمنزله نادان بهر چيز» ظاهرست، زيرا كه دانائيى كه كار كسى مى‏آيد اين دانائيست پس كسى كه اين را نداشته باشد گويا اصلا دانائى ندارد و هيچ چيز نمى‏داند.

و ممكن است كه مراد شناختن نفس خود باشد و دانستن عيبهاى آن تا اين كه سعى كند در ازاله آنها از خود، يا شناختن نفس خود باشد و دانستن عيبهاى آن تا اين كه سعى كند در ازاله آنها از خود، يا شناختن نفس خود باشد باين نحو كه خود بخود يافت نتواند شد و ناچارست او را از مبدئى كه او را موجود كرده باشد و بر هر تقدير «بودن نادان آن، نادان بهرهيز» بر سبيل مبالغه است و مراد اينست كه بمنزله اينست كه هيچ چيزى را نداند.

10338 لا تفتننّكم الدّنيا، و لا يغلبنّكم الهوى، و لا يطولنّ عليكم الأمد، و لا يغرّنّكم الأمل، فانّ الأمل ليس من الدّين فى شي‏ء. بفتنه نيندازد زينهار شما را دنيا، و غلبه نكند زينهار بر شما هوا، و دراز نكشد زينهار بر شما أمد، و فريب ندهد زينهار شما را اميد، پس بدرستى كه اميد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  305

نيست از دين در چيزى، «أميد» بمعنى پايانست و بمعنى مدّت و زمان نيز مستعمل مى‏شود، و مراد به «دراز نكشيدن أمد» اينست كه مدّت درازى از براى عمر خود يا پايان دورى از براى آن قرار ندهند و اين كنايه است از اين كه اميدهاى دور و دراز از براى خود قرار ندهند، چه هر كه اميدهاى دور و دراز از براى خود قرار دهد گويا مدّت عمر خود را دراز و پايان آنرا دور قرار داده، و «نيست اميد از دين» يعنى داخل نيست در آن در چيزى يعنى در هيچ چيز از دين يعنى اميد داخل نيست در دين اصلا و بهيچ وجه، يعنى ديندار اميدهاى دنيوى اصلا از براى خود قرار نمى‏دهد.

10339 لا تقولنّ ما لا تفعله، فانّك لن تخلو فى ذلك من عجز يلزمك و ذمّ تكسبه. مگو زينهار آنچه را نمى‏كنى آن را، پس بدرستى كه تو خالى نمى‏شوى در اين حال از عاجزيى كه لازم باشد ترا، و مذمّتى كه كسب كنى تو آن را، يعنى وعده مكن چيزى را كه وفا مكنى بآن، زيرا كه اگر چنين كنى خالى نخواهى بود در آن حال از عجزى كه لازم تو شود يعنى حق تعالى ترا بجزاى آن عاجز و ناتوان گرداند و قدرت و استطاعتى كه بتو عطا كرده بود كه وفا بامثال آن مى‏توانستى كرد از تو زايل كند، «و خالى-  نبودن او از مذمّتى كه كسب كند آنرا» ظاهرست، چه خلف كننده وعده را همه كس مذمّت كند، و ممكن است مراد به «عجز» عجز نفس او باشد يعنى خالى نخواهى شد از اين كه منسوب شوى و لازم تو شود صفت ذميمه عجز نفس و ناتوانى آن بمرتبه كه نتوانى كه بدارى او را بر وفا بوعده كه خود كرده باشى، و از مذمّتى كه كسب كنى آنرا بسبب اين.

10340 لا تعتذر من أمر أطعت اللَّه سبحانه فيه، فكفى بذلك منقبة.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  306

عذر مگو از كارى كه اطاعت كرده باشى خداى سبحانه را در آن پس كافيست آن بحسب منقبت، يعنى هر گاه كارى را از براى اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى كرده باشى و موافق رضاى كسى نباشد لازم نيست كه از براى آن عذر بخواهى از او كافيست همين در فضيلت و منقبت تو، و تقصيرى نيست تا عذرى از آن بايد خواست.

10341 لا تكثرنّ صحبة اللّئيم فانّه ان صحبتك نعمة حسدك، و ان طرقتك نائبة قذفك. بسيار مكن مصاحبت لئيم را، پس بدرستى كه او اگر همراه شود ترا نعمتى رشك برد بر تو، و اگر بيايد ترا مصيبتى بيندازد ترا، مراد به «لئيم» شخص دنىّ پست مرتبه است يا بخيل چنانكه مكرّر مذكور شد، و «بيندازد ترا» يعنى واگذارد و ترك مصاحبت تو ميكند، و ممكن است كه ترجمه «قذفك» اين باشد كه «دشنام دهد ترا» نه اين كه «بيندازد ترا».

10342 لا تتّخذنّ عدوّ صديقك صديقا، فتعادى صديقك. فرا مگير زينهار دشمن دوست خود را دوست پس دشمنى كنى دوست خود را، يعنى اگر او را دوست خود فرا گيرى اين دشمنى كردنيست با دوست خود.

10343 لا تعاجل الذّنب بالعقوبة، و اترك بينهما للعفو موضعا تحرز به الأجر و المثوبة. تعجيل مكن گناه را بعقوبت كردن و بگذار ميانه آنها از براى بخشايش موضعى كه جمع كنى بآن اجر و ثواب را، يعنى هر گاه كسى گناهى نسبت بتو بكند تعجيل مكن و بگذار ميانه آن گناه و عقوبتى كه خواهى بكنى فاصله تا اين كه خشم تو

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  307

فرو نشيند در آن و عفو كنى و جمع كنى بسبب آن اجر و ثواب را، و ممكن است كه «تحرز» مجزوم خوانده شود و معنى اين باشد كه هر گاه چنين كنى جمع كنى بسبب آن أجر و ثواب را.

10344 لا يدعونّك ضيق لزمك فى عهد اللَّه الى النّكث، فانّ صبرك على ضيق ترجو انفراجه و فضل عاقبته خير لك من عذر تخاف تبعته و تحيط بك من اللَّه لأجله العقوبة. نخواند ترا زينهار تنگييى كه لازم آيد ترا در عهد خدا بسوى شكستن آن عهد، پس بدرستى كه صبر تو بر تنگيى كه اميد داشته باشى گشايش آن را و افزونى عاقبت آن را بهترست از براى تو از عذرى كه بترسى از دنباله آن و فرو گيرد ترا از جانب خدا از براى آن عقوبت، يعنى هر گاه عهد و پيمانى با حق تعالى كرده باشى در كردن كارى يا نكردن آن، بمجرّد اين كه تنگ و دشوار شود بر تو آن، مشكن آنرا و اين تنگى را عذر خود مساز زيرا كه صبر تو بر تنگيى كه اميد گشايش آن و افزونى عاقبت آن داشته باشى كه تنگيهاى دنيوى همه چنانست زيرا كه آخر البتّه گشايش يابد اگر همه بمرگ باشد و عاقبت آن افزون باشد باعتبار اجر و ثواب آن بهترست از براى تو از اين كه عذر خود سازى آن تنگى را و بترسى از دنباله آن، و «فرو گيرد ترا بسبب آن از جانب خدا عقوبت» باعتبار اين كه چنان تنگيى نباشد كه تحمّل نتوان كرد و بسبب آن معذور باشى، و ممكن است كه «عذر» بعين بى نقطه و ذال نقطه‏دار چنانكه در نسخه‏ها بنظر رسيد نباشد بلكه بعكس آن باشد يعنى «غدر» بغين نقطه‏دار و دال بى نقطه، و بنا بر اين ترجمه اينست كه: بهترست از براى تو از بيوفائيى كه بترسى از دنباله آن، تا آخر، و اين ظاهرترست.

10345 لا تسرعنّ الى بادرة، و لا تعجّلنّ بعقوبة وجدت عنها مندوحة،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  308

فانّ ذلك منهكة للدّين مقرّب من الغير. شتاب مكن زينهار بسوى تندى خشمى، و تعجيل مكن زينهار بعقوبتى كه يافته باشى از آن توسعه، پس بدرستى كه اين منهكة دينست و نزديك گرداننده غيرست، مراد منع از شتاب كردن بسوى تندى خشم و تعجيل كردن بسوى عقوبت-  كردنيست كه توسعه از آن باشد يعنى ضرور و لازم نشود و وسعت گذشتن از آن باشد، و «منهكه» بمعنى لاغر و ضعيف كردنست يا كهنه كردن و اين نيز كنايه از آنست، و «غير» بكسر غين با نقطه و فتح ياى دو نقطه زير بمعنى حوادث تغيير دهنده است يعنى نزديك مى‏گرداند حوادثى را كه تغيير دهند دولت و نعمت او را.

10346 لا تطيعوا النّساء فى المعروف حتّى لا يطمعن فى المنكر. فرمانبردارى مكنيد زنان را در كار خوب تا اين كه طمع نكنند در كار بد، يعنى تكليفى كه زنان بشما بكنند هر چند كار مشروعى باشد فرمانبردارى ايشان مكنيد تا اين كه ايشان قطع طمع از فرمانبردارى شما بالكلّيّه بكنند و طمع نكنند در تكليفهاى نامشروع مثل رخصت دادن ايشان برفتن بسيرها و گشتها و مانند آن.

10347 لا تستعملوا الرّأى فيما لا يدركه البصر، و لا تتغلغل فيه الفكر. بكار مفرمائيد رأى و انديشه را در آنچه در نمى‏يابد آنرا چشم، و داخل نمى‏شود در آن فكرتها، مراد منع از كار فرمودن رأى و انديشه خودست در معارف الهيّه و اعتماد بر آن بلكه بايد رجوع در آنها بأخبار انبياء و اوصياء عليهم السلام، و مراد فكر و انديشه‏ايست كه دليل و برهان عقلى قايم نشود بر آن بلكه بناى آن بر ظنّ و تخمين و قياس باشد.

10348 لا تدخلنّ فى مشورتك بخيلا فيعدل بك عن القصد، و يعدك الفقر.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  309

داخل مگردان زينهار در مشورت خود بخيلى را، پس عدول فرمايد ترا از ميانه روى، و وعده دهد ترا درويشى، يعنى اگر داخل كنى بخيلى را ميل فرمايد ترا از ميانه روى بتنگ گيرى، و وعده مى‏دهد ترا كه اگر تنگ گيرى نكنى و ميانه روى كنى عاقبت درويش و بى چيز گردى، و چنين نيست بلكه عاقبت ميانه روى كه حق تعالى امر بآن كرده محمودست و ضرر و زيانى بر آن مترتّب نشود.

10349 لا تشركنّ فى رأيك جبانا يضعّفك عن الأمر و يعظّم عليك ما ليس بعظيم. شريك مگردان زينهار در رأى و انديشه خود ترسناكى را كه ضعيف گرداند رأى ترا از كار، و عظيم گرداند بر تو آنچه را نباشد عظيم، يعنى در كارها با ترسناك مشورت مكن و او را شريك مگردان با خود در رأى و انديشه، زيرا كه اگر شريك گردانى او را او بسبب ترسناكى كه دارد ضعيف گرداند رأى ترا از كارها هر چند مصلحت تو در آنها باشد، و چيزى را كه عظيم نباشد عظيم گرداند در نظر تو و بترساند ترا از آن.

10350 لا تقدم و لا تجحم الّا على تقوى اللَّه و طاعته تظفر بالنّجح و النّهج القويم. اقدام مكن و باز مايست مگر بر پرهيزگارى خدا و فرمانبردارى او تا فيروزى يابى بر آن مطالب و راه راست يعنى اقدام مكن بر هيچ كارى و باز مايست از هيچ كارى مگر اين كه بناى هر يك از آنها بر پرهيزگارى خدا و فرمانبردارى او باشد، و اگر چنين كنى فيروزى يابى برسيدن بمطالب و راه راست، «تجحم» بتقديم جيم بر حاء و عكس آن هر دو بيك معنيست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 310

10351 لا تستشر الكذّاب، فانّه كالسّراب يقرّب عليك  البعيد، و يبعّد عليك القريب. مشورت مكن با بسيار دروغگو، پس بدرستى كه او مانند سراب نزديك مى‏گرداند بر تو دور را و دور مى‏گرداند بر تو نزديك را يعنى چيزى را كه دورست از تو بدروغ نزديك وا مى‏نمايد آنرا بتو و تحريص ميكند ترا بر طلب آن، و چيزى را كه نزديكست بتو بدروغ دور وامى‏نمايد آن را بتو و منع ميكند ترا از آن، و «تشبيه بسراب» ممكن است كه همين باعتبار جزء اوّل باشد كه گمان مى‏شود كه آب است و نزديك است پس آبى را كه دورست نزديك مى‏نمايد، و ممكن است كه باعتبار جزء دويم نيز باشد زيرا كه بسيار مى‏شود كه آدمى بتوّهم اين كه آن آبى نزديك نموده است بطلب آن مى‏رود و دور مى‏شود از آبى كه نزديك آن بوده.

10352 لا تكوننّ ممّن لا تنفعه الموعظة الّا اذا بالغت فى ايلامه، فانّ العاقل يتّعظ بالأدب، و البهائم لا ترتدع الّا بالضّرب. مباش زينهار از آن كسى كه نفع نمى‏دهد او را موعظه مگر هر گاه مبالغه كنى در الم رسانيدم باو، پس بدرستى كه عاقل پند مى‏گيرد بادب و چارپايان باز نمى‏ايستند مگر بزدن. «عاقل پند مى‏گيرد بأدب» يعنى بدرس و خواندن يا علم و دانش، و غرض اينست كه اگر كسى از آنها باشد كه سود ندهد او را موعظه مگر با مبالغه در الم رسانيدن باو، او در حقيقت عاقل نباشد بلكه داخل چارپايان باشد.

10353 لا تشركنّ فى مشورتك حريصا يهوّن عليك الشّرّ، و يزيّن لك الشّره. شريك مگردان زينهار در مشورت خود حريصى را تا سهل كند بر تو شرّ را، و زينت دهد از براى تو شره را يعنى اگر شريك گردانى او را سهل وا نمايد بر تو

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  311

شرّ و بدى را و جرأت دهد ترا بر آن، و زينت دهد از براى تو سختى حرص را و تحريص كند ترا بر آن.

10354 لا يكبرنّ عليك ظلم من ظلمك، فانّه يسعى فى مضرّته و نفعك، و ما جزاء من يسرّك أن تسوؤه. بزرگ ننمايد بر تو ستم كسى كه ستم كند ترا، پس بدرستى كه او سعى ميكند در مضرّت خود و نفع تو، و نيست جزاى كسى كه خشنود مى‏گرداند ترا اين كه بد كنى با او، يعنى بايد كه بزرگ و گران ننمايد بر تو ستم كسى كه ستم كند بر تو، زيرا كه او در حقيقت سعى ميكند در مضرّت خود و نفع تو، زيرا كه او بسبب آن بعذاب گرفتار خواهد شد و بتو اجر و ثواب اضعاف مضاعفه آنچه ستم بر تو كرده داده خواهد شد پس همچو چيزى بايد كه گران نباشد بر تو و جزاى چنين كسى كه در حقيقت شادمان مى‏گرداند ترا اين نيست كه تو بد كنى با او بلكه گنجايش اين دارد كه نيكوئى كنى باو.

10355 لا يكوننّ أفضل ما نلت من دنياك بلوغ لذّة و شفاء غيظ، و ليكن احياء حقّ و اماتة باطل. نبوده باشد زينهار افزونترين آنچه برسى بآن از دنياى خود رسيدن بلذّتى و شفاى خشمى، و بايد كه بوده باشد آن زنده گردانيدن حقّى و ميراندن باطلى، يعنى زينهار كه افزونترين آنچه برسى بآن از دنيا رسيدن بلذّتى و شفاى خشمى را مدان، زيرا كه آنها بر تقديرى كه ضرر اخروى نداشته باشد لذّتيست فانى و چندان مرتبه ندارد بلكه زنده گردانيدن حقّى و ميراندن باطلى را بدان كه بآن اجر و ثواب اخروى دريابى كه پاينده و باقيست.

10356 لا يقنّطنّك  تأخير اجابة الدّعاء، فانّ العطيّة على قدر النّيّة،

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  312

و ربّما تأخّرت الاجابة ليكون ذلك أعظم لاجر السّائل، و أجزل لعطاء النَّائل. نوميد نسازد زينهار ترا تأخير كردن اجابت دعا، پس بدرستى كه عطيّه بر اندازه عزم است، و بسا باشد كه پس افتد اجابت تا بوده باشد عظيم‏تر از براى اجر سائل و بيشتر از براى عطاى نائل يعنى نوميد نسازد ترا پس انداختن حق تعالى اجابت دعا را، و در بعضى نسخه‏ها بجاى «تأخير» «تأخّر» است و ترجمه اينست كه: نوميد نسازد ترا پس افتادن اجابت دعا، پس بدرستى (تا آخر) يعنى نوميد مشو از آن و ترك آن دعا مكن بسبب آن، زيرا كه عطيّه حق تعالى بر اندازه عزم دعا كننده است هر چند عزم او قويتر باشد و طلب او بيشتر باشد عطيّه حق تعالى بيشتر باشد و اين باعتبار اينست كه عطيّه حق تعالى بكسى كه چيزى از او سؤال كند همان نيست كه آن را باو عطا كند بلكه با أجر و ثوابى هم باشد باعتبار اين كه آنرا از او سؤال كرده و متوسّل شده در آن باو پس بسا باشد كه پس افتاد اجابت تا اين كه بوده باشد عظيم‏تر از براى اجر سائل و عظيم‏تر از براى عطاى نائل يعنى بخشش عطيّه  كه باو كرده مى‏شود بسبب كثرت و زيادتى دعا و طلب او، و در بعضى أحاديث وارد شده كه: گاه هست كه تأخير اجابت دعا از براى اينست كه حق تعالى دوست مى‏دارد سؤال آن سائل را و آواز او را پس تأخير ميكند در اجابت آن تا بطول انجامد دعاى او و آواز او، و همچنين وارد شده كه سرعت اجابت دعا گاه هست كه باعتبار لطف بآن دعا كننده نيست بلكه باعتبار اينست كه حق تعالى دوست نمى‏دارد دعاى او را و ناخوش دارد آواز او را پس زود اجابت ميكند دعاى او را تا ديگر دعا نكند و آواز او را نشنود پس بنا بر اين‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  313

بسرعت اجابت دعا مغرور نبايد شد و آن را دليل لطف حق تعالى نتوان كرد و از تأخير اجابت آن نيز نوميد نباشد و آنرا دليل بى لطفى او نتوان ساخت بلكه در هر دو حال مانند ساير أحوال در ميانه اميد و بيم بايد بود.

10357 لا تضع نعمة من نعم اللَّه سبحانه عندك، و لير عليك أثر ما أنعم اللَّه به عليك. ضايع مكن نعمتى از نعمتهاى خداى سبحانه را نزد تو، و بايد كه ديده شود بر تو نشان آنچه انعام كرده بآن بر تو، مراد به «ضايع كردن آن» اينست كه در غير مصرف آن صرف كند، و به «ديده شدن نشان آن بر او» اينست كه شكر آن بكند و در مصارف آن صرف كند، و پنهان ندارد مانند بخيلان.

10358 لا تنابذ عدوّك، و لا تقرّع صديقك، و اقبل العذر و ان كان كذبا، ودع الجواب عن قدرة و ان كان لك. آشكار مكن دشمنى را با دشمن خود، و سرزنش مكن دوست خود را، و قبول كن عذر را و اگر چه دروغ بوده باشد، و واگذار جواب را از روى قدرت و توانائى، و اگر چه بوده باشد از براى تو. «سرزنش مكن دوست خود را» يعنى اگر بدى نسبت بتو كرده باشد سرزنش مكن او را بآن و بگذران از او. و ممكن است كه ترجمه بدل آن اين باشد كه: درشتى و ناهموارى مكن دوست خود را، و «واگذار جواب را از روى قدرت» يعنى جواب گفتن از عذر او را و ردّ كردن آن را با وجود قدرت و توانائى بر آن، «و اگر چه بوده باشد از براى تو» يعنى و اگر چه بوده باشد از براى تو جواب آن و اين بمنزله تأكيد از روى قدرتست يا اين كه و اگر چه بوده باشد آن جواب نافع از براى تو و نفعى از آن بتو برسد و اللَّه تعالى يعلم.

10359 لا تذكر اللَّه سبحانه ساهيا، و لا تنسه لاهيا، و اذكره كاملا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  314

يوافق فيه قلبك لسانك، و يطابق إضمارك اعلانك، و لن تذكره حقيقة-  الذّكر حتّى تنسى نفسك فى ذكرك، و تفقدها فى أمرك. ذكر مكن خداى سبحانه را در حالى كه ساهى باشى، و فراموش مكن او را در حالى كه لاهى باشى، و ذكر كن او را ذكرى كامل كه موافق باشد در آن دل تو زبان ترا، و مطابق باشد نهان كردن تو آشكار نمودن ترا، و ذكر نمى‏كنى او را حقيقت ذكر تا اين كه فراموش كنى نفس خود را در ذكر خود، و نيابى آن را در كار خود. «در حالى كه ساهى باشى» يعنى بزبان ذكر كنى و در دل غافل باشى از ياد او، و «در حالى كه لاهى باشى» كننده باشى يعنى فراموش مكن او را باعتبار اين كه مشغول لهو و بازى گردى، و «مطابق باشد نهان كردن تو» تأكيد سابقست يعنى مطابق باشد آنچه در دل كنى كه پنهانست با آنچه در زبان كنى كه آشكارست، و «تا اين كه فراموش كنى خود را» يعنى بغير خدا چيزى در ياد تو نباشد حتّى اين كه فراموش كنى خود را چه جاى ديگرى، و «در ذكر خود» يعنى در وقت ذكرى كه ميكنى تو خدا را، «و نيابى آن را در كار خود» تأكيد سابقيست يعنى نيابى نفس خود را و غافل باشى از آن در وقت كار خود كه آن ذكر باشد.