و ممكن است كه «و غربال كرده خواهيد شد» نيز تأكيد همان مخلوط شدن ايشان باشد
بيكديگر، زيرا كه در غربال اوّلا مخلوط ميشوند اجزا بيكديگر، و ممكن است نيز كه
ترجمه «و لتغربلنّ غربلة» اين باشد كه و بريده خواهيد شد از يكديگر بريده شدنى
مانند بريدن گوشت و پاره پاره كردن آن، و مراد همان جدا شدن از يكديگر باشد بعد از
اختلاط و خوب شدن بعضى باطاعت و بد شدن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 248
بعضى بعصيان، يا بريده شدن ايشان از يكديگر بسبب آن اختلاف و دشمنى كردن با
يكديگر بسبب آن، و «كمچه زده خواهيد شد مانند كمچه زدن ديك تا اين كه بالا آيد آنچه
پائين باشد و پائين رود آنچه بالا باشد، پس بالا رود بالاى شما پائين شما را» يعنى
برتر گردد از آن، و «بالاى شما پائين شما را» يعنى و پائين گردد بالاى شما پائين
شما را، و بقرينه مقابله با سابق و استنباط اين معنى از آن تصريح بآن نشده، و
ظاهرتر اينست كه «يعلو» چنانكه در اينجا واقع شده سهوى باشد و صحيح «يعود» باشد
چنانكه در نهج البلاغه واقع شده و بنا بر اين ترجمه اينست كه: تا برگردد أعلاى شما
أسفل شما و أسفل شما أعلاى شما، يعنى جمعى از بلند مرتبههاى شما پست مرتبه گردند
بسبب عصيان در اين وقت، و جمعى از پست مرتبههاى شما بلند مربته گردند بسبب اطاعت و
انقياد در اين وقت، و بنا بر اين محتاج بتكلّفى نيست، و «هر آينه پيش افتند در اين
تغيير و انقلاب پيش افتادگانى» يعنى جمعى كه حالا پيش افتادگان باشند و قبل از اين
تقصير كرده بودند و پس مانده بودند، و «هر آينه تقصير خواهند كرد پيش افتادگانى»
يعنى جمعى كه پيش از اين پيش افتادگان بودند و پيش افتاده بودند بر ديگران، تقصير
كنند در اين وقت و پس افتند از ديگران.
و ممكن است كه مراد به «سابقان» در هر دو موضع جمعى باشند كه قبل از اين بودند
خواه سابق باشند در مرتبه و خواه نه، نه خصوص پيش افتادگان بحسب مرتبه، و حاصل اين
باشد كه جمعى از ايشان كه در آن وقت تقصير كرده بودند در اين وقت پيش افتند بسبب
سعى در حسن اطاعت و انقياد، و جمعى از ايشان كه آن وقت پيش افتاده بودند در اين وقت
تقصير كنند و پس افتند، امّا در نهج البلاغه در دويم «سبّاقون» است نه «سابقون» و
بنا بر اين بمعنى «پيشى گيرندگان» است نه «پيشينيان» و بايد مراد همان وجه اوّل
باشد و غرض از اين كلام معجز نظام اخبار مردم است باين كه اطاعت و انقياد آن حضرت
تالى اطاعت و انقياد رسول خداست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 249
صلوات اللَّه و سلامه عليهما و آنرا بى اين سودى نباشد و هر چند كسى در آن وقت
بلند مرتبه بوده بسبب اطاعت و انقياد و حسن خدمات، در اين وقت هر گاه اطاعت نكند
همه آنها باطل شود و پست مرتبه گردد، و اين كه اگر كسى در آن وقت تقصيرى كرده باشد
و پست مرتبه بوده باشد هر گاه در اين وقت اطاعت و انقياد نيكو كند تدارك آن بشود و
بلند مرتبه گردد، و اللَّه تعالى يعلم.
10144 و اللَّه لئن أبيت على حسك السّعدان مسهّدا و أجرّ فى الأغلال مصفّدا،
أحبّ الىّ من أن القى اللَّه و رسوله ظالما لبعض العباد، أو غاصبا لشيء من الحطام،
و كيف أظلم لنفس يسرع الى البلى قفولها، و يطول فى الثّرى حلولها. سوگند بخدا كه
اگر شب بروز آورده شوم بر روى حسك سعدان منع كرده شده از خواب، و كشيده شوم در
غلّها و بندها محكم بسته شده، دوسترست بسوى من از اين كه ملاقات كنم خدا و رسول او
را ظلم كننده از براى بعضى بندگان، يا غصب كننده مر چيزى را از حطام، و چگونه ظلم
كنم از براى نفسى كه شتاب ميكند بسوى كهنگى رجوع آن، و دراز مىكشد در خاك فرود
آمدن آن، «سعدان» گياهيست كه خارى دارد سه گوشه و آن را «حسك سعدان» مىگويند و در
فارسى «خسك» بجاى نقطهدار گويند و گاهى از آهن نيز بشكل آن مىسازند و در دور لشكر
مىريزند و آنرا نيز همين نام مىگويند، و «حطام» بضمّ حاء بى نقطه ريزه گياه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 250
خشك شده را گويند و اسباب و متاع دنيا را «حطام» گويند باعتبار تشبيه بآن در بى
قدرى و بى اعتبارى، و «چگونه ظلم كنم از براى نفسى» يعنى از براى خاطر نفسى يعنى
تنى و مراد تن خودست كه شتاب ميكند بسوى كهنگى رجوع آن يعنى مرجع و مآل حال آن
كهنگى و پوسيدنست و شتاب ميكند در رسيدن بآن.
و بعضى گفتهاند كه: «ذكر رجوع باعتبار اينست كه در اوّل معدوم است و نيست و بعد
از كهنگى نيز معدوم مىشود پس بزودى رجوع ميكند بحال اوّل و برميگردد بآن»، و «دراز
مىكشد در خاك» يعنى آن دراز مىكشد در خاك يعنى مدّت درازى در زير خاك بايد بماند
و آثار أعمال آن بآن برسد تا ديگر بروز حساب چه رسد.
و در نهج البلاغه «لأن» بجاى «لئن» است و بنا بر اين «ابيت» معلوم خوانده شود و
لازم باشد و ترجمه اينست كه: سوگند بخدا كه هر آينه اين كه شب بروز آورم من بر روى
خسك، تا آخر.
10145 و لقد علم المستحفظون من أصحاب رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله أنّنى
لم أردّ على اللَّه سبحانه و لا على رسوله ساعة قطّ، و لقد و اسيته بنفسى فى
المواطن الّتى تنكص فيها الأبطال و تتأخّر عنها الأقدام نجدة أكرمنى اللَّه بها، و
لقد بذلت فى طاعته صلوات اللَّه عليه و آله جهدى و جاهدت أعداءه بكلّ طاقتى، و
وقيته بنفسى، و لقد أفضى الىّ من علمه بما لم يفض به الى أحد غيرى. و سوگند مىخورم
كه هر آينه بتحقيق مىدانند مستحفظان از اصحاب رسول خدا- رحمت كناد خدا بر او و آل
او- اين كه من ردّ نكردم بر خداى سبحانه و نه بر رسول او ساعتى هرگز، و هر آينه
بتحقيق كه مواسات كردم با او بنفس خود در همه جايگاهها كه باز مىايستادند در آنها
شجاعان و پس مىرفت از آنها قدمها، شجاعتى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 251
كه گرامى گردانيده بود مرا خدا بآن، و هر آينه بتحقيق كه بذل كردم در
فرمانبردارى آن حضرت- رحمتهاى خدا بر او و آل او باد- جهد خود را، و جهاد كردم با
دشمنان او بهمه طاقت خود، و نگاهداشتم او را بنفس خود، و هر آينه بتحقيق كه رسانيد
بسوى من از علم خود آنچه را نرسانيد آنرا بسوى احدى غير از من.
ممكن است كه «مستحفظان» بفتح فاء باشد يعنى جمعى كه حق تعالى ايشان را حافظ و
نگاهدار دين و علوم گردانيده، و حفظ و نگاهدارى آنها را از ايشان خواسته، و ممكن
است كه بكسر فاء باشد يعنى حافظان و نگهداران دين و علوم، و «ردّ نكردم بر خدا و نه
بر رسول او ساعتى» يعنى ردّ نكردم هيچ فرمان ايشان را بر ايشان و تأخير نكردم آنرا
بقدر ساعتى هرگز بلكه شتاب كردم در امتثال همه فرمانهاى ايشان در اوقات آنها، و
«مواسات كردم با او بنفس خود» مواسات كسى با كسى بمال خود اينست كه او را هم شريك
گرداند با خود در آن، و او را قدوه گرداند در آن يعنى او را مقتدا واصل گرداند و
خود را تابع او سازد و گاهى در مطلق شريك گردانيدن او در آن استعمال مىشود و مراد
اينست كه او را قدوه گردانيدم در نفس و جان خود، و او را مالكتر و صاحب اختيارتر آن
گردانيدم، و نثار
مىكردم جان خود را از براى او در مواطنى كه باز مىايستادند شجاعان در آنها، و
جرأت بر كارى نمىكردند در آنها، و «پس مىرفت از آنها قدمها» يعنى مىگريختند مردم
از آنها چنانكه مشهورست از ضربتهاى آن حضرت در جنگ احد و بدر و حنين و غير آنها و
گريختن عامّه مسلمانان از آنها حتّى اين كه نقل كردهاند محدّثان شيعه و اهل سنّت
هر دو كه در روز احد چون افتاد رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله در ميانه كشتگان
زخمدار و اندك رمقى داشت و مسلمانان گريخته بودند ديدند او را گروهى از مشركان پس
قصد او كردند پس فرمود كه: يا على كفايت كن از من كار اينها را، پس حمله كرد آن
حضرت بر ايشان و كشت رئيس ايشان را، بعد از آن باز قصد كردند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 252
گروه ديگر، باز فرمود: يا على كفايت كن از من كار اينها را، پس حمله كرد بر
ايشان و گريزانيد ايشان را و كشت سركرده ايشان را، باز قصد كردند گروه ديگر چنان
فرمود، و چنان شد، و بعد از آن رسول خدا مىفرموده كه: جبرئيل در آن وقت بمن گفت
كه: اى محمّد بدرستى كه اين مواسات است، پس من گفتم كه: چه منع ميكند او را از
مواسات با من و حال آنكه او از منست و من از اويم، پس جبرئيل گفت كه: و من از شما
هر دوام. و روايت كردهاند كه مسلمانان در آن روز مىشنيدند فرياد كننده را از جهت
آسمان كه ندا ميكرد: «لا سيف الّا ذو الفقار و لا فتى الّا على» پس فرمود رسول خدا
صلّى اللَّه عليه و آله از براى جمعى كه حاضر بودند نزد او: آيا نمىشنويد، اين
آواز جبرئيل است. «شجاعتى كه گرامى كرده بود مرا خدا بآن» يعنى اينها بسبب شجاعتى
بود كه گرامى كرده بود مرا خدا بآن، و اين بنا بر اينست كه «نجدة» منصوب خوانده شود
و مفعول له باشد از قبيل «قعدت عن الحرب جبنا» و ممكن است كه مرفوع خوانده شود و
خبر مبتداى محذوفى باشد و ترجمه اين باشد كه: اين شجاعتى است كه گرامى كرده مر خدا
بآن. و «جهد» بضمّ جيم يا فتح آن بمعنى طاقت است يا مشقّت، و بعضى گفتهاند كه:
بضمّ بمعنى طاقت است و بفتح بمعنى مشقّت، يعنى در فرمانبردارى او صرف طاقت خود كردم
يا آنچه بايست مشقّت بر خود قرار دادم، و «نگاهداشتم او را بنفس خود» يعنى نفس خود
را همه جا در معرض هلاكت مىانداختم از براى نگاه داشتن او.
و لقد قبض رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله و انّ رأسه على صدرى، و لقد سالت
نفسه فى كفّى فأمررتها على وجهى، و لقد وليت غسله
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 253
صلّى اللَّه عليه و آله و الملائكة أعوانى، فضجّت الدّار و الأفنية، ملأ يهبط و
ملأ يعرج، و ما فارقت سمعى هينمة منهم، يصلّون عليه حتّى و اريناه صلوات اللَّه
عليه فى ضريحه فمن ذا أحقّ به منّى حيّا و ميّتا و هر آينه بتحقيق قبض كرده شد روح
مبارك رسول خدا- رحمت كند خدا بر او و آل او- و حال آنكه بدرستى كه سر مبارك او
بر سينه من بود، و هر آينه بتحقيق روان شد نفس او در كف دست من، پس كشيدم آنرا بر
روى خود، و هر آينه بتحقيق كارگزارى كردم غسل او را، رحمت كند خدا بر او و آل او، و
فرشتگان يارى كنندگان من بودند، پس بفرياد آمد از فزع و ترس خانه و اطراف آن، گروهى
پائين مىآمدند و گروهى بالا مىرفتند، و جدا نشد از گوش من آواز آهسته از ايشان،
رحمت مىفرستادند بر او تا اين كه پنهان كرديم او را در ضريح مقدّس او، پس كيست
سزاوارتر باو از من در حالى كه زنده بود و در حالى كه رحلت فرمود.
اين تتمه كلام سابقست و «نفس» بسكون فاء بمعنى خون آمده و مراد به «نفسى كه روان
شده در كف دست او» شارحان نهج البلاغه گفتهاند: خونست كه نقل شده كه در وقت رحلت
رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله اندك خونى قى كردند و آن حضرت صلوات اللَّه و
سلامه عليه آنرا بر روى خود ماليد. و پوشيده نيست كه اين منافات ندارد با نجاست
خون، زيرا كه ممكنست كه از براى شرافت و بركت آن بر روى خود ماليده باشد هر چند آخر
بايد شست، يا آنكه ممكن است كه خون آن حضرت مستثنى باشد و نجس نباشد چنانكه جمعى از
علما احتمال آن دادهاند بنا بر اين كه روايت شده كه أبا ظبيه حجّام چون حجامت كرد
آن حضرت را آشاميد خون را و آن حضرت انكار نكرد بر او و فرمود كه چون چنين كردى درد
نيابد شكم تو، و ظاهر اينست كه مراد به «فرياد خانه و أطراف آن» فرياد اهل آنهاست و
ملائكه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 254
نيز كه حاضر مىشدند و گروهى پائين مىآمدند و گروهى بالا مىرفتند و ترس ايشان
از وقوع آن واقعه بود و اين كه بعد از آن آيا چه روى دهد، و «جدا نشد» يعنى همواره
آواز ايشان را مىشنيدم كه آهسته صلوات يعنى رحمت مىفرستادند بر آن حضرت، و ممكنست
نيز كه نماز مىكرده باشند بر او، و «ضريح» بمعنى قبرست يا لحد، و «پس كيست
سزاوارتر» استفهام انكاريست و متفرّع است بر آنچه نقل فرمودند از خدمات و جان
فشانيها در حيات آن حضرت و از متوّلى شدن تجهيز او بعد از وفات، و مراد اينست كه با
وجود اختصاص اين فضايل بمن پس نيست كسى سزاوارتر بآن حضرت از من نه در حال حيات آن
حضرت و نه بعد از رحلت او صلّى اللَّه عليه، و مراد باين چنانكه ابن ابى الحديد كه
از اكابر اهل سنّت است گفته أحقيّت اوست بخلافت بعد از رحلت آن حضرت صلوات اللَّه و
سلامه عليهما.
10146 و اتّقوا اللَّه الّذى أعذر، و احتج بما نهج، و حذّركم عدوّا نفذ فى
الصّدور خفيّا، و نفث فى الآذان نجيّا. و بپرهيزيد از خدائى كه زايل كرده عذر را
باين كه ترسانيده، و حجّت تمام كرده باين كه راه واضح قرار داده، و ترسانيده شما را
از دشمنى كه فرو رفته در سينهها پنهان، و باد دميده در گوشها راز گوينده. اين
تتمّه كلاميست و عطف بر سابقست و مراد اينست كه: بترسيد و بپرهيزيد از نافرمانى
خدائى كه نگذاشته از براى كسى عذرى باين كه ترسانيده يعنى چون مردم را از محرّمات
ترسانيده و منع كرده پس اگر كسى ارتكاب آنها كند عذرى ندارد، بخلاف اين كه اگر
نترسانيده بود كه كسى كه ارتكاب آنها ميكرد معذور بود بسبب جهل و نادانى، و «حجّت
تمام كرده» يعنى چون راه واضحى از براى رسيدن بحقّ قرار داده پس حجّت تمام كرده بر
كسى كه نرسيده باشد بآن و او را عذرى نباشد از براى نرسيدن بآن، بخلاف اين كه اگر
در راه آن خفائى مىبود كه كسى كه نمىرسيد بآن معذور مىبود، و مراد به «دشمنى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 255
كه نفوذ كند در سينهها پنهان» شيطانست كه در آيد در آنها پنهان و وسوسهها كند،
و «باد كند در گوشها و راز گويد» و اين نيز كنايه از وسوسههاست كه ميكند و غرض
ازين نيز بر قياس سابق اينست كه حق تعالى چون ترسانيده شما را از او پس عذرى نباشد
شما را در متابعت او بخلاف اين كه اگر نمىترسانيد كه در متابعت او معذور مىبوديد.
10147 و ايم اللَّه لئن فررتم من سيف العاجلة لا تسلموا من سيوف الآخرة، و أنتم
لهاميم العرب و السّنام الأعظم فاستحيوا من الفرار فانّ فيه ادّراع العار و ولوج
النَّار. سوگند بخدا كه اگر بگريزيد شما از شمشير دنيا سالم نمىمانيد از شمشيرهاى
آخرت، و شما بزرگان عربيد و سنام عظيمتريد، پس شرم كنيد از گريختن، پس بدرستى كه در
آنست پيراهن كردن عار و داخل شدن نار.
غرض تحريص بر ايستادگى در جهادست و نگريختن از آن، و اين كه اگر بگريزيد از يك
شمشير دنيا، سالم نمانيد از شمشيرهاى آخرت كه آنها بدترست، پس مگريزيد از اين بسوى
آنها، و «سنام» بفتح سين كوهان شتر را گويند و بآن اعتبار استعمال مىشود در هر امر
و هر شخص و هر گروه بلند مرتبه، و «پيراهن كردن عار» كنايه است از لازم ساختن آن از
براى خود و جدا نشدن از آن مانند پيراهن تن اين كس، و مراد به «نار» آتش جهنّم است.
10148 وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً، قدأ من
العقاب و انقطع العتاب و زحزحوا عن النَّار و اطمئنّت بهم الدّار، و رضوا المثوى و
القرار.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 256
و رانده شدهاند آنانكه پرهيزگارى كردهاند پروردگار خود را بسوى بهشت گروهها،
بتحقيق ايمن شده باشد عقاب، و بريده شده عتاب، و دور شدهاند از آتش، و آرام داده
ايشان را سرا، و خشنود گشتهاند بمنزل و قرار، اين تتمّه كلاميست كه بعد از آن آيه
كريمه را اقتباس فرمودهاند و بعد از آن آن تتمّه را فرمودهاند و بآن اعتبار از
كلمات آن حضرت نقل شده و مضمون آيه كريمه اينست كه: و رانده شدهاند آنان كه
پرهيزگارى كردهاند و ترسيدهاند از پروردگار خود بسوى بهشت گروههاى متفرّق،
باعتبار تفاوت مراتب ايشان در شرف و بلندى طبقه، و مراد اينست كه رانده خواهند شد،
و تعبير بلفظ ماضى از براى دلالت بر تيقّن وقوع آنست حتّى اين كه گويا واقع شده، و
«راندن ايشان» كنايه از تند رفتن ايشانست مانند كسى كه بر چاروائى سوار باشد كه
راننده با آن باشد، و بعضى گفتهاند كه سواره خواهند بود و چارواهاى ايشان رانده
خواهد شد از براى تعجيل رسيدن ايشان ببهشت و بعد از آن آن حضرت صلوات اللَّه و
سلامه عليه در وصف ايشان فرموده كه: «ايمنى داده شده باشد عقاب» يعنى ايمنى داده
شده باشند ايشان از عقاب، و بريده شده باشد از ايشان ملامت و عتاب، و دور گردانيده
شده باشند از آتش، و آرام دهد ايشان را سرا، و راضى و خشنود باشند بمنزل خود و محلّ
قرار خود.
10149 و الّذى فلق الحبّة و برأ النّسمة لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود
النَّاصر و ما أخذ اللَّه سبحانه على العلماء أن لا يقارّوا على كظّة ظالم و لا سغب
مظلوم لألقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكأس أوّلها، و لألفيتم دنياكم هذه
عندى أزهد من عفطة عنز.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 257
سوگند به آن كه خلق كرده يا شكافته دانه را، و آفريده تن بنده را كه اگر نمىبود
حاضر شدن حاضر، و يافت شدن ناصر، و آنچه گرفته خداى سبحانه بر علما اين كه قرار
نگيرند بر سيرى ستمگرى، و نه بر گرسنگى ستم كرده شده، هر آينه مىانداختم ريسمان آن
را بر دوش آن، و هر آينه آب مىدادم آخر آن را بجام اوّل آن، و هر آينه مىيافتيد
دنياى شما را اين نزد من كمتر از عفطه بزى، مراد بيان بى رغبتى خودست در خلافت
باعتبار بزرگى دنيوى آن، و اين كه قبول آن باعتبار اين بود كه حاضر شدند جمعى كه
حاضر شدند از براى بيعت، و يارى كنندگان بهم رسيد و با وجود يارى كنندگان قبول آن
شرعا لازم بود و حجّت بر من تمام بود و عذرى از براى عدم قبول آن نداشتم، و در اين
اشاره است باين كه قبل از آن كه تقاعد فرموده بودند باعتبار عدم يارى كنندگان بوده،
و باعتبار آن قيام بآن شرعا لازم نبوده، و ديگر اين كه حق تعالى لازم كرده بر علما
و گرفته از ايشان عهد و پيمان اين كه قرار نگيرند بر سيرى و امتلاى ظالمى، و نه بر
گرسنگى مظلومى، و اين كنايه است از ظلم أحدى بر أحدى، زيرا كه غالب اينست كه ظلم
سبب اين مىشود كه ظالم سير شود و امتلا كند و مظلوم گرسنه ماند، و مراد به «قرار
نگرفتن بر آن» اينست كه صبر نكنند بر آن بلكه رفع كنند ظلم او را و بازخواست آن از
ظالم بكنند با وجود قدرت بر آن، پس بعد از وجود يارى كنندگان اين بر من لازم شد و
بآن اعتبار قبول خلافت البتّه مىبايست، و پوشيده نيست كه اين ممكن است كه وجه ديگر
باشد از براى قبول چنانكه تقرير شد، و ممكن است كه تتمّه وجه سابق باشد و در اصل
نصب خليفه در هر زمان از براى رفع ظلم و تعدّى ظالمان باشد و بآن اعتبار بر كسى كه
از اهل آن باشد قيام بآن با وجود يارى كنندگان لازم باشد، و «مىانداختم ريسمان
آنرا» يعنى ريسمان خلافت را كه بقرينه مقام ظاهرست و اين كنايه است از رها كردن آن
و قبول نكردن و سر دادن كه بهر جا كه خواهد برود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 258
مانند شترى كه ريسمان افسار آن را بر دوش آن اندازند و سر دهند كه هر جا كه
خواهد برود، و «آب مىدادم آخر آن را بجام اوّل آن» يعنى چنانكه در اوّل مباشر آن
نشدم و او را از جام نوميدى از خود آب دادم در آخر نيز چنين مىكردم و آنرا از همان
جام جرعه
مىدادم، و «هر آينه مىيافتيد دنياى شما را اين» يعنى اين دنيا را كه مىبينيد
و مىدانيد و «كمتر» يعنى خوارتر و پست مرتبهتر از [عفطه بزى] و «عفطه» بمعنى
ضرطه بزست و در نهايه ابن اثير بر اين حمل شده و بمعنى عطسه نيز آمده و ابن ابى
الحديد در شرح نهج البلاغه بر اين معنى حمل كرده نهايت گفته كه: و اكثر استعمال
اينست در عطسه گوسفند نه بز، و در عطسه بز شايعتر «نفطه» است نه «عفطه»، و بعد از
آن گفته كه: حمل بر ضرطه بز مىتوان كرد و ترجيح دارد باعتبار اختصاص آن بنا بر اين
معنى ببز، نهايت حمل بر معنى اوّل أليق است بكلام أمير المؤمنين و جلالت و بزرگى
او، و اگر صحيح باشد كه عفطه بمعنى عطسه مخصوص عطسه گوسفندست قصورى ندارد كه مجازا
در عطسه نيز استعمال شده باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 259
حرف لاء
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه
السّلام در حرف «لا» كه از براى نهى و منع كسى باشد از چيزى.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 260
از آن جمله است قول آن حضرت عليه السّلام:
10150 لا يحمد حامد الّا ربّه. ستايش نكند ستايش كننده مگر پروردگار خود را،
يعنى ديگرى غير پروردگار سزاوار ستايش نيست پس بايد كه كسى ستايش ديگرى غير او
نكند.
10151 لا يخف خائف الّا ذنبه. نترسد ترسنده مگر از گناه خود، يعنى چيزى ديگر غير
گناه خود چيزى نيست كه قابل اين باشد كه كسى از آن ترسد، پس بايد كه نترسد هيچ
ترسنده مگر از گناه خود.
10152 لا يلم لائم الّا نفسه. ملامت نكند ملامت كننده مگر نفس خود را، يعنى هر
بدى كه پيش كسى آيد از جانب نفس او باشد پس بايد كه او در هيچ بدى كه باو رسد ملامت
نكند مگر نفس خود را كه منشأ آن شده و اين باعتبار اينست كه در حقيقت بد بدى
اخرويست يا بدى دنيوى كه آدمى مستحقّ آن شده باشد، و ظاهرست كه منشأ اين بديها بغير
از نفس خود نمىتواند شد، و امّا بديى كه كسى بكسى بعنوان ظلم و ستم بكند پس آن در
حقيقت نسبت با اين بدى نيست بلكه نيكيست، زيرا كه حق تعالى بعوض آن چندان اجر و
ثواب باو بدهد كه او كمال رضا و خشنودى بآن بهم رساند، و ممكن است كه مراد اين باشد
كه هر كس چندان ملامت نفس خود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 261
بايد كه بكند كه اگر به آنها پردازد فرصت ملامت ديگرى نماند، پس بايد كه ملامت
نكند مگر نفس خود را.
10153 لا تأس على ما فات. اندوهگين مشو بر آنچه فوت شده باشد.
10154 لا تفرح بما هو آت. شاد مشو به آن چه آن آينده باشد، در اين دو فقره
مباركه اشاره شده بحقيقت زهد در دنيا و بى رغبتى در آن كه در شرع اقدس ترغيب و
تحريص شده بر آن، زيرا كه حقيقت و كمال آن چنانكه در بعضى احاديث وارد شده اينست كه
آدمى اندوهگين نگردد به آن چه فوت شود او را از دنيا، و شاد نگردد به آن چه بيايد
او را از آن.
10155 لا تقولنّ ما يسوءك جوابه. مگو زينهار آنچه را اندوهگين سازد ترا جواب آن،
مثل اين كه دشنام دهى يا درشتى كنى با كسى كه جواب او هم مثل آن باشد و اندوهگين
گردى از آن.
10156 لا تفعلنّ ما يعرّك معابه. مكن زينهار آنچه را آلوده سازد ترا عيب آن
بمكروه و ناخوش داشته شده آن.
10157 لا تطمع فيما لا تستحق. طمع مكن در آنچه مستحقّ نباشى آنرا، مثل طمع كردن
در دنيا مرتبه را كه زياد از مرتبه و پايه او باشد، و همچنين در آخرت مراتب عاليه
را بى ورع و تقوائى كه شايسته آن گرداند.
10158 لا تستطل على من لا تسترقّ. سر بلندى مكن بر كسى كه بنده نگردانى، يعنى بر
كسى كه بنده تو نباشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 262
10159 لا تعن قويّا على ضعيف. يارى مكن صاحب قوّتى را بر ضعيفى، يعنى بر ظلم و
ستم بر ضعيفى.
10160 لا تؤثر دنيّا على شريف. اختيار مكن پست مرتبه را بر بلند مرتبه، يعنى
باين كه مسلّط گردانى آنرا بر اين، يا ترجيح دهى، از براى صحبت و آميزش و مانند
آنها.
10161 لا تخف الّا ذنبك. مترس مگر گناه خود را.
10162 لا ترج الّا ربّك. اميدوار مباش مگر پروردگار خود را.
10163 لا تثقنّ بعهد من لا دين له. اعتماد مكن زنهار بعهد و پيمان كسى كه نباشد
دينى از براى او.
10164 لا تمنحنّ ودّك من لا وفاء له. عطا مكن زينهار دوستى خود را كسى را كه
نباشد وفائى از براى او.
10165 لا تصحبنّ من لا عقل له. مصاحبت مكن زينهار كسى را كه نباشد عقلى از براى
او.
10166 لا تودعنّ سرّك من لا أمانة له. مسپار زينهار سرّ خود را بكسى كه نباشد
امانتى از براى او.
10167 لا ترغبنّ فى مودّة من لم تكشفه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 263
رغبت مكن زينهار در دوستى كسى كه كشف نكرده باشى او را، يعنى نگشوده باشى باطن
او را، و خوبى آن بر تو ظاهر نشده باشد.
10168 لا تزهدنّ فى شيء حتّى تعرفه. بى رغبت مباش زينهار در چيزى تا اين كه
بشناسى آن را، يعنى حكم ببدى چيزى مكن و خود را يا مردم را از آن منع مكن تا اين كه
بشناسى بدى آن را بحسب شرع و حرمت يا كراهت آنرا، و هر گاه يكى از آنها در آن معلوم
نباشد آنرا بايد مباح دانست و منع از آن وجهى ندارد، و اين موافق است با آنچه
مشهورست ميانه علما از اين كه اصل در اشياء اباحت است و بعضى آيات كريمه و احاديث
شريفه نيز دلالت بر آن دارد چنانكه فقير در حواشى شرح مختصر عضدى تفصيل آن داده.
10169 لا تقدمنّ على أمر حتّى تخبره. قدم مگذار زينهار بر كارى تا اين كه بدانى
آن را، يعنى پيش از اين كه بدانى خوبى آنرا و اين كه ضرر و زيانى در آن نباشد.
10170 لا تستحسن من نفسك ما من غيرك تستنكره. نيكو مشمار از نفس خود آنچه را از
غير خود ناخوش مىشمارى آنرا، يعنى هر چه را از ديگران بد مىشمارى آنرا از خود نيز
بد شمار و مرتكب آن مشو، نه مانند بعضى واعظان كه مردم را منع كنند از چيزها و خود
مرتكب آنها شوند.
10171 لا تضيّعنّ مالك فى غير معروف. ضايع مكن زينهار مال خود را در غير معروفى،
يعنى در غير مصرف نيكوئى.
10172 لا تضعنّ معروفك عند غير معروف. مگذار زينهار احسان خود را نزد غير
شناسائى، يعنى احسان مكن مگر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 264
بكسى كه بشناسد احسان را و شكر آن كند، و در بعضى «نسخهها» بجاى «عروف» «معروف»
است يعنى نزد غير كس خوبى.
10173 لا تحدّث بما تخاف تكذيبه. سخن مگو بچيزى كه بترسى تكذيب آن را، يعنى
بچيزى كه مردم تكذيب آن كنند و قبول نكنند مثل أمرى كه غرابتى داشته باشد و مردم كم
قبول كنند، زيرا كه هر چند آن راست باشد چون باعث تهمت دروغگوئى مىشود اجتناب از
آن بايد.
10174 لا تصدق من يقابل صدقك بتكذيبه. راست مگو كسى را كه در برابر مىاندازد
راستى نرا بتكذيب خود، اين نيز مضمون فقره سابقست و اين كه راست را هم نزد كسى كه
تكذيب آن كند نبايد گفت، و غرض تأكيد اين معنيست اگر هر دو را همراه فرموده باشند.
10175 لا تسأل من تخاف منعه. سؤال مكن از كسى كه بترسى منع او را، يعنى احتمال
اين دهى كه ردّ كند ترا و حاجت ترا بر نياورد.
10176 لا تغالب من لا تقدر على دفعه. در صدد غلبه در ميا با كسى كه قادر نباشى
بر دفع آن، يعنى چنين كسى اگر آزارى بتو رساند صبر و تحمّل كن و در صدد دفع آن و
غلبه بر او در ميا، كه بغير سبكى و خفّت ثمره ندارد.
10177 لا تعد بما تعجز عن الوفاء به. وعده مكن به آن چه عاجز باشى از وفاء بآن.
10178 لا تضمن ما لا تقدر على الوفاء به.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 265
ضامن مشو آنچه را قادر نباشى بر وفاء بآن، يعنى متعهّد مشو چيزى را كه نتوانى
وفاء بآن كرد خواه ضامن مالى باشد و خواه غير آن.
10179 لا تخبر بما لم تحط به علما. خبر مده بچيزى كه فرو نگرفته باشى آن را بحسب
علم يعنى همه اطراف آن را ندانى.
10180 لا ترج ما تعنّف برجائك. اميد مدار چيزى را كه سرزنش كرده شوى باميد داشتن
تو آن را، مثل چيزى كه در شأن او نباشد داشتن آن يا رسيدن بآن.
10181 لا تأمن من البلاء فى أمنك و رخائك. ايمن مباش از بلا در امنيّت خود و
فراخى خود، يعنى در حال امنيّت و فراخى عيش مغرور مشو به آنها و ايمن مباش از بلا،
گاه باشد كه بزودى آنها مبدّل شود بخوف و تنگى، پس در هر حال استعاذه بحق تعالى
بايد و استعانت بأسبابى كه مقرّر فرموده از دعا و تصدّق و امثال آنها.
10182 لا تقدم على ما تخشى العجز عنه. قدم مگذار بر آنچه بترسى از عاجز شدن از
آن.
10183 لا تعزم على ما لم تستبن الرّشد فيه. عزم مكن بر آنچه ندانى رشد را در آن،
مراد به «رشد» صواب بودنست.
10184 لا تعامل من لا تقدر على الانتصاف منه. معامله مكن با كسى كه قادر نباشى
بر استيفاى حقّ خود از او.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 266
10185 لا تعدّنّ شرّاً ما أدركت به خيرا. مشمار زينهار شرّ چيزى را كه دريافته
باشى بآن خيرى را، مانند مصيبتى يا بلائى كه باعث أجر و ثواب باشد.
10186 لا تعدّنّ خيرا ما أدركت به شرّا. مشمار زينهار خير چيزى را كه دريافته
باشى بآن شرّى را، مثل مالى را كه بظلم و ستم گرفته باشى.
10187 لا تتكلّم بكلّ ما تعلم، فكفى بذلك جهلا. سخن مكن بهر چه مىدانى پس
كافيست اين بحسب جهل و نادانى، يعنى كافيست از براى جهل و نادانى كسى اين كه سخن
گويد بهر چه ميداند، زيرا كه بسيارست كه گفتن بعضى چيزها متضمّن مفاسد عظيم باشد، و
بعضى امور نيز ميباشد كه غرابتى دارد كه هر گاه كسى نقل كند مردم تكذيب او كنند و
سبب خفّت و ذلّت او گردد چنانكه قبل از اين مذكور شد.
10188 لا تمسك عن إظهار الحقّ اذا وجدت له أهلا. باز مايست از ظاهر كردن حقّ هر
گاه بيابى از براى آن اهلى.
10189 لا تنظر إلى من قال و انظر إلى ما قال. نگاه مكن به آن كه گفته و نگاه كن
به آن چه گفته، يعنى در قبول و ردّ سخن يا تحسين آن و سهل شمردن آن نگاه باصل آن
سخن بايد كرد اگر حق باشد قبول بايد كرد و الّا ردّ بايد كرد، و همچنين اگر علوّ
رتبه داشته باشد تحسين بايد كرد والّا سهل بايد شمرد، نه اين كه نگاه بگوينده آن
كنى، اگر مرد بزرگى گفته باشد آنرا قبول كنى هر چند حق نباشد يا اين كه تحسين كنى
هر چند رتبه نداشته باشد،
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 267
و اگر ديگرى گفته باشد بر عكس آن كنى، زيرا كه بسيارست كه سخن حقّى بر زبان كسى
كه بر باطل باشد جارى مىشود، و همچنين سخن بلند مرتبه بر زبان كسى كه چندان رتبه
نداشته باشد روان مىگردد، و همچنين عكس آن.
10190 لا ترخّص لنفسك فى شيء من سىّء الاقوال و الافعال. رخصت مده از براى نفس
خود در چيزى از بد گفتارها و كارها، يعنى نفس خود را اصلا رخصت سخن بدى يا كار بدى
نمىبايد داد و هيچ چيزى از آنها را سهل نبايد گرفت، زيرا كه هيچ بدى سهل نيست و
سهل گرفتن هر بدى نزد خدا عظيمست، و ديگر اين كه همين كه فى الجمله رخصتى يافت غالب
اينست كه بهيچ مرتبه نمىايستد و از هر مرتبه بمرتبه كه اندكى از آن بالاتر باشد
تجاوز ميكند، و همچنين تا بهر مرتبه برسد.
10191 لا تفسد ما يعنيك صلاحه. فاسد مكن آنچه را مهمّ باشد ترا صلاح آن، يعنى
ضرور و در كار باشد از براى تو صلاح آن، مثل مال كه از براى دنيا و آخرت آدمى در
كارست، پس فاسد نبايد كرد باين كه در مصرفى صرف كند كه بكار نيايد.
10192 لا تغلق بابا يعجزك افتتاحه. مبند درى را كه عاجز سازد ترا گشودن آن، غرض
اينست كه كارى را كه كسى كند بايد كه چنين باشد كه اگر پشيمان شود از آن چاره باشد
از براى آن، و كارى نكند كه اگر بعد از آن خلاف آن را خواهد بدر شدى نباشد او را از
آن، مثل اين كه درى را ببندد بر روى خود كه اگر بعد از آن خواهد بگشايد نتواند
گشود، مثل اين كه قفل كند قفل محكمى و كليد آن با او نباشد.
10193 لا تبد عن واضحة و قد فعلت الامور الفاضحة.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 268
ظاهر مكن واضحه را و حال آنكه بتحقيق كرده امور فاضحه، مراد به «واضحه»
دندانهاست كه در وقت خنده نمايان مىشود، و «امور فاضحه» يعنى كارهاى رسوا [كننده]
كه گناهان باشد و مراد اينست كه كسى كه بتحقيق گناهان كرده باشد سزاوار نيست كه بى
باك باشد و خنده دندان نما كند بلكه بايد كه همواره از براى آنها حزين و غمگين
باشد، نهايت مرتبه اين كه گاهى تبسّمى بكند كه دندانها نموده نشود.
10194 لا تطمع فى كلّ ما تسمع، فكفى بذلك غرّة. طمع مكن در هر چه مىشنوى پس
كافيست اين بحسب غفلت، يعنى در غفلت آدمى همين كافيست كه چنين باشد كه هر چه بشنود
طمع كند در آن و سعى كند از براى تحصيل آن، و نداند كه بسيار باشد كه آن دروغ باشد
يا اين كه تحصيل آن نتوان كرد و بر تقديرى كه توان كرد بقبح اين طمع زياد و پيروى
هوا و هوس باين مرتبه نرسد، مرد آگاه آنستكه در دنيا در هر باب بداده خدا راضى باشد
و تمام سعى او از براى آخرت و رستگارى در آن باشد.
10195 لا ترغب فى كلّ ما يفنى و يذهب، فكفى بذلك مضرّة. رغبت مكن در هر چه فانى
مىشود و مىرود پس كافيست اين بحسب مضرّت يعنى كافيست از براى مضرّت آدمى رغبت
كردن او در امور دنيوى كه فانى مىشود و مىرود و سعى كردن از براى آن و باز
ايستادن بسبب آن از سعى از براى آخرت كه پاينده و باقيست.
10196 لا تقطع صديقا و ان كفر. مبر از دوستى و قطع صله او مكن و اگر چه او كفران
كند.
10197 لا تأمن عدوّا و ان شكر.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 269
ايمن مباش از دشمنى و اگر چه شكر كند، زيرا كه ممكن است كه آن شكر او از براى
مكر و فريب باشد تا اين كه او را از دشمنى خود ايمن گرداند و دست از حفظ و حراست
خود بر دارد تا هر چه خواهد از دشمنى تواند كرد، يا اين كه مردم او را دوست او گمان
كنند و بعد از آن آنچه گويد در باره او قبول كنند.
10198 لا تشاور عدوّك و استره خبرك. مشورت مكن با دشمن خود و بپوشان از او خبر
خود را، يعنى خبر مده او را بچيزى از احوال خود، و در بعضى نسخهها «خيرك» بياء دو
نقطه زيرست و بنا بر اين ترجمه اينست كه: بپوشان از او مال خود را.
10199 لا يكن أهلك و ذوودّك أشقى النَّاس بك. نبوده باشند اهل تو و صاحب دوستى
تو بدبختترين مردم بتو، يعنى چنين مكن كه اهل و دوستان خود را احسان و رعايت كمتر
از ديگران كنى و ايشان محرومتر از ديگران باشند از جانب تو، چنانكه طريقه بعضى از
مردم دنياست كه اهل و دوستان خود را وامىگذارند و برعايت ديگران مىپردازند، و در
بعضى نسخهها «ذووك» بجاى «ذو ودّك» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: نبوده باشد
اهل تو و مصاحبان تو بدبختترين.
10200 لا تستكثرنّ العطاء و ان كثر، فانّ حسن الثّناء أكثر منه. بسيار مشمار عطا
را و هر چند بسيار باشد پس بدرستى كه نيكوئى ستايش بيشتر از آنست، يعنى هر چند عطاى
تو بسيار باشد تو آنرا بسيار مشمار زيرا كه عوضى كه تو مىگيرى بسبب آن كه آن
نيكوئى ستايش است از آن عطا كرده شده يا هر كه بر آن مطّلع شده بيشترست از آن.
10201 لا تستعظمنّ النّوال و ان عظم، فانّ قدر السّؤال أعظم منه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 270
بزرگ مشمار عطا را و هر چند بزرگ باشد پس بدرستى كه قدر سؤال بزرگتر از آنست،
يعنى قدر سؤال و آبروئى كه او نزد تو ريخته بزرگترست از آنچه باو عطا كنى هر چند آن
بزرگ باشد.
10202 لا تخاطر بشىء رجاء أكثر منه. در هلاكت مينداز چيزى را از براى اميد
زياده بر آن چنانكه شيوه بسيارى از مردم دنياست كه أموال خود را برشوه و امثال آن
تلف ميكنند باميد اين كه منصبى بگيرند كه زياده بر آن تحصيل كنند و بسيارست كه
نمىشود و خانه خراب مىمانند.
10203 لا تمارينّ اللّجوج فى محفل. جدل مكن زينهار با لجوج در محفلى يعنى در
محلّ جمعيّتى و مراد به «جدل» در اينجا مطلق نزاع و بحث است و منع از آن باعتبار
اينست كه لجوج هر چند حق بر او ظاهر شود باز لجاجت ميكند و قبول نمىكند و سخن بطول
مىكشد و باعث كدورت و ملالت حضّار مىشود.