غرر الحكم و درر الكلم جلد ۶

قاضى ناصح الدين ابو الفتح عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۹ -


نشوند و خوار نكنند، و مراد شكوه عصر و زمان خودست و تشبيه «باطل» بچنان شترى نزد ايشان، و اين كه آن بعد از اين كه خاموش شده بود قبل از اين در زمان حضرت رسالت پناهى صلّى اللَّه عليه و آله حالا بفرياد و خوانندگى آمده و روزگار مانند جانور درنده گزنده حمله كند و بر جهد بر نيكان.

10041 هيهات لو لا التّقى لكنت أدهى العرب. دورست اين، اگر نمى‏بود پرهيزگارى هر آينه مى‏بودم من صاحب بديهى‏ترين عرب «دهى» بسكون هاء و «دهاء بمدّ همزه  زيركى زياديست كه آدمى با آن بمكر و غدر و امثال آنها امور دنيوى را انتظام دهد و اين مى‏بايد تتمه كلامى باشد كه قبل از اين نقل شده باشد از بعضى كه مى‏گفته‏اند كه: آن حضرت وقوف در امور دنيا و نظم و نسق آنها ندارد، پس فرموده‏اند كه: چنين نيست دورست از حق اين كه گفته‏اند، اگر پرهيزگارى نمى‏بود من صاحب دهى‏ترين عرب مى‏بودم، نهايت تقوى و پرهيزگارى مانع است مرا از آن، زيرا كه در آن حيله و مكر و غدر و امثال آنها بايد كه منافى تقوى و پرهيزگاريست پس گمان كرده‏اند كه من آن زيركى را ندارم.

10042 هيهات أن يفوت الموت من طلب، أو ينجو منه من هرب. دورست اين كه فوت شود مرگ را كسى كه طلب كند، يا اين كه نجات يابد از آن كسى كه بگريزد يعنى نمى‏شود كه كسى كه مرگ طلب كند او را در نيابد او را و فوت شود او از آن، و «يا اين كه نجات يابد از آن» همان مضمونست كه بعبارت ديگر ادا شده و امثال اين ترديد كه هر دو شقّ آن يك معنى است و اختلاف بمجرّد لفظ است در كلام عرب شايع است، و ممكن است مراد به «من طلب» كسى باشد كه‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  204

مرگ را طلب كند و مراد اين باشد كه نه طلب كردن مرگ و خواهش آن باعث اين مى‏شود كه آن نيايد و در نيابد اين كس را، و نه گريختن از آن نجات دهد از آن، ولى احتمال اوّل باعتبار اين باشد كه بعضى امور باشد كه كسى كه طلب كند آن را آن بگريزد از او و نيايد نزد او چنانكه در باب دنيا وارد شده در احاديث كه چنين است.

10043 هيهات لا يخدع اللَّه عن جنّته، و لا ينال ما عنده إلّا بمرضاته. دورست اين، فريب داده نمى‏شود خدا از بهشت او، و رسيده نمى‏شود آنچه نزد اوست مگر بخشنودى او. مى‏بايد كه اين تتمه كلامى باشد و حكم بدورى هر چيزى باشد كه در آنجا مذكور شده و وجه دورى آن اين باشد كه فرموده‏اند كه: بفريب نمى‏توان بهشت را از حق تعالى گرفت يعنى تا كسى كارى نكند كه سبب رضا و خوشنودى او شود بهشت از او نگيرد، و «رسيده نمى‏شود (تا آخر)» بمنزله بيان و تفسير سابقست.

10044 هيهات أن ينجو الظّالم من أليم عذاب اللَّه و عظيم سطواته. دورست اين كه رستگارى يابد ستمكار از عذاب دردناك خدا و بزرگ خشمهاى او.

10045 هو اللَّه الّذى تشهد له أعلام الوجود على قلب ذى الجحود. اوست خدائى كه گواهى مى‏دهد از براى او علمهاى هستى بر دل صاحب انكار يعنى هر چه علم هستى بر افراشته و نشان آن دارد گواهى مى‏دهد از براى او بر بطلان دعويى كه در دل صاحب انكار او باشد از انكار او چنانكه در كتب‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  205

حكما و متكلّمين استدلال كرده‏اند از وجود هر ممكن موجودى بر وجود مبدأى واجب الوجود از براى آن .

و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف دنيا:

10046 هى الصّدود العنود، و الحيود الميود، و الخدوع الكنود. آنست صدود عنود، و حيود ميود، و خدوع كنود، «صدود» بمعنى بسيار منع كننده و برگرداننده است، و ظاهرست كه دنيا بسيار منع كننده است از آخرت و برگرداننده است مردم را از آن، و «عنود» يعنى بسيار دشمنست و بسيارى دشمنى آن هم با مردم بآن منع از آخرت و برگردانيدن از آن ظاهر مى‏شود، و «حيود» بمعنى بسيار ميل كننده است و بسيارى ميل دنيا از حق بباطل ظاهرست، و «ميود» نيز بهمان معنى است و بمعنى بسيار متكبّر نيز آمده و آن هم مناسب است، و «خدوع» بمعنى بسيار فريب دهنده است و «بسيار فريب دهنده بودن آن» محتاج ببيان نيست، و «كنود» زمينى را گويند كه چيزى در آن نرويد، و دنيا كنودست باعتبار اين كه چيزى در آن نرويد و بمعنى بسيار كفران كننده نعمت نيز آمده، و ممكن است وصف دنيا بآن باعتبار اهل آن باشد و بمعنى بسيار قطع كننده نيز آمده و اين هم مناسب است باعتبار بسيارى قطع آن عمرها و دولتها را، يا قطع آن مردم را از آخرت و بريدن از آن.

و فرموده در وصف قرآن مجيد:

10047 هو الّذى لا تزيغ به الأهواء، و لا تلتبس به الشّبه و الآراء. آنست آنكه ميل نمى‏فرمايد آنرا خواهشها، و مشتبه نمى‏گرداند آنرا شبهه‏ها

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  206

و رأيها يعنى حاكميست كه بسبب خواهشها ميل نمى‏كند از حقّى بباطلى چنانكه در بعضى از حكّام ميباشد و هيچ شبهه و رأيى آن را مشتبه نمى‏گرداند بلكه همواره حقّ از آن واضح و لايح باشد از براى كسى كه عالم بتنزيل و تأويل آن باشد، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: ميل نمى‏كند بسبب آن خواهشها و مشتبه نمى‏گرداند بسبب آن شبهه‏ها و رأيها، يعنى معرفت آن و عمل بآن سبب اين مى‏شود كه خواهشها ميل از حق نكنند و شبهه‏ها و رأيها مشتبه نگردند زيرا كه آن در هر باب فصل ميكند ميانه حق و باطل پس بطلان هر شبهه و هر رأى باطلى از آن ظاهر مى‏شود و اشتباهى نمى‏ماند.

10048 هلك الفرحون بالدّنيا يوم القيامة، و نجا المحزونون بها. هلاك شده‏اند شادمانان بدنيا در روز قيامت، و رستگارى يافته‏اند و هنا كان بآن، يعنى هر كه در دنيا شادمان باشد و در غم و اندوه چگونگى احوال آخرت خود نباشد او در روز قيامت هلاك شود، زيرا كه اين شادمانى يا باعتبار اينست كه باكى ندارد از عذاب و عقاب حق تعالى و هر چه مى‏خواهد ميكند، و هلاكت اخروى او ظاهرست، و يا باعتبار اينست كه باعتقاد خود آنچه بايد از اطاعت و بندگى كرده و احتمال تقصيرى بخود راه نمى‏دهد و اين عجب و خود بينى است و بغايت مذموم است و سبب هلاكت اخروى گردد، و هر كه محزون و اندوهناك باشد در دنيا از براى انديشه آخرت خود، او روز قيامت رستگار گردد، زيرا كه چنين كسى البته بقدر مقدور سعى ميكند از براى آخرت خود، و با وجود آن هر گاه محزون و اندوهناك نيز باشد باعتبار احتمال تقصير خود، پس عجب و خودبينى نيز ندارد، و ظاهرست كه چنين كسى رستگار باشد.

10049 هل تنظر الّا فقيرا يكابد فقرا، أو غنيّا بدّل نعم اللَّه كفرا، أو بخيلا اتّخذ البخل بحقّ اللَّه وفرا، أو متمرّدا كأنّ بأذنيه عن سماع‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  207

الحكمة وقرا. آيا نگاه ميكنى مگر درويشى را كه بكشد تعب و رنج درويشى را، يا توانگرى را كه بدل كرده باشد نعمتهاى خدا را بكفران، يا بخيلى را كه فرا گرفته باشد بخيلى بحقّ خدا را توانگرى، يا سركشى را كه گويا بگوشهاى او از شنيدن حكمت و قريست، ظاهر اينست  كه مراد شكوه زمان خودست و استفهام انكاريست و معنى اينست كه در اين زمان نمى‏بينى مگر درويشى را كه بكشد رنج و تعب درويشى را يعنى مردم خوب آن نمى‏باشد مگر اين قسم، و غير ايشان هر كه هست يا توانگريست كه بجزاى نعمتهاى خدا بر او كفران ميكند آنها را، و يا بخيليست كه بخيلى كردن بحقوق حق تعالى را سبب توانگر شدن خود ميداند و بآن اعتبار بخيلى ميكند در آنها، و يا متمرّد سركشى كه گويا بگوشهاى او از شنيدن حكمت يعنى سخن راست درست و قريست يعنى سنگينيى يا كريى كه اصلا نشنود، و مراد اينست كه خالى از يكى از اينها نيست، و اين منافات ندارد با اين كه در بعضى دو تاى آنها جمع شود، و ممكن است كه مراد مذمّت درويشان آن زمان نيز باشد باين كه درويشى ايشان همين مجرّد تعب و رنج كشيدن درويشى است و فضايل درويشان را ندارند و بنا بر اين مراد اينست كه اكثر مردم اين زمان همين طوايف‏اند.

و فرموده است در وصف قرآن مجيد:

10050 هو الفصل ليس بالهزل، هو النّاطق بسنّة العدل، و الآمر بالفضل، هو حبل اللَّه المتين، و الذّكر الحكيم، هو وحى اللَّه الأمين، و حبله المتين، و هو ربيع القلوب، و ينابيع‏العلم، و هو الصّراط

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  208

المستقيم، هو هدى لمن ائتمّ به، و زينة لمن تحلّى به، و عصمة لمن اعتصم به، و حبل لمن تمسّك به. آنست فصل نيست بهزل، آنست گويا بطريقه عدل و امر كننده بفضل، آنست ريسمان استوار خدا و ذكر حكيم، آنست وحى أمين خدا و ريسمان متين او، و آنست بهار دلها و چشمه‏هاى علم، و آنست راه راست، آنست راه نماينده از براى كسى كه اقتدا كند بآن، و زينتى از براى كسى كه زيور يابد بآن، و نگاهداريى از براى كسى كه چنگ در زند بآن، و ريسمانى از براى كسى كه دست زند بآن.

«فصل» بصاد بى نقطه بمعنى جدا كردنست و مراد اينست كه: آن جدا كننده ميانه حقّ و باطل است در هر باب، و «هزل» سخنى يا كارى را گويند كه ببازى گفته يا كرده شود و جدّى در آن نباشد، و «فضل» بضاد با نقطه بمعنى افزونى مرتبه است، و مراد اينست كه: قرآن امر كننده است به آن چه سبب افزونى مرتبه گردد، و چون ريسمان چيزيست كه مردم دست زنند بآن از براى بالا رفتن بجائى يا پائين آمدن از آن، شايع شده استعمال آن در هر وسيله و دست آويزى از براى رسيدن بمطلبى، و مراد اينست كه: آن وسيله استواريست از براى رسيدن بسعادت و نيكبختى، و «ذكر» بمعنى يا دست، و «حكيم» يعنى مشتمل بر حكمت يعنى علم راست درست، يا محكم از رسيدن خللى بآن، و مراد اينست كه: قرآن ذكر و ياديست آنچه را حقّ تعالى فرموده، و آنچه در آن مذكور شده مشتمل است بر حكمتها و علوم حقّه، يا محكم است از راه يافتن خللى بآن، و «وحى» بمعنى إعلام و إلهام است، و «أمين» است يعنى مأمونست از خطا و غلط.

10051 هذا اللّسان جموح لصاحبه. اين زبان بسيار سركشى كننده است با صاحب خود، غرض اينست كه عنان‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  209

آنرا بايد محكم نگاهداشت و اگر نه سركشى كند و غلبه كند بر صاحب خود او را در مهلكه اندازد.

10052 همّ المؤمن لآخرته، و كلّ جدّه لمنقلبه. اندوه مؤمن از براى آخرت اوست و همه جدّ او از براى بازگشت اوست يعنى از براى تهيّه آنچه بكار او آيد در آن وقت.

و فرموده است در وصف دين اسلام:

10053 هو أبلج المناهج، نيّر الولائج، مشرف الأقطار، رفيع الغاية. آنست درخشنده مناهج، روشن ولائج، عالى نواحى، بلند پايان، «مناهج» جمع «منهج» است بمعنى راه واضح، و مراد اينست كه يعنى راهها و دلايل حقّيّت آن يا راهها و دلايل عقايد و أحكام آن درخشنده است، و «ولائج» جمع وليجه است و «وليجه كسى» كسى را گويند كه كمال خصوصيّت باو داشته باشد و بمنزله آستر جامه او باشد و مراد به «ولائج قرآن كه روشن است» شرايع و احكاميست كه در آن مقرّر شده و خاصّه آنست، يا جميع آنچه از آن مستفاد مى‏شود و بآن اعتبار خاصّه آنست، يا بطون آن، و «خاصّه بودن آنها» ظاهرست، و بنا بر اين مراد اينست كه بطون آن هم روشن است چه جاى ظواهر آن، و مراد روشنى آنهاست از براى كسى كه راهى بعلم به آنها داشته باشد، و ممكن است نيز كه مراد به «ولائج آن» أصحاب خاصّه آن باشد از حمله و حفظه آن كه ائمّه عليهم السلام باشند و مراد روشنى حقّيّت ايشان باشد. و «عالى نواحيست» يعنى همه نواحى و اطراف آن بلندست و آن در ميانه أديان بلندتر از همه آنهاست بمنزله مكان بلندى كه همه اطراف آن بلند باشد بر ماوراى آن، و «بلند پايانست» يعنى پايان آن يعنى غايت و آنچه مترتّب مى‏شود بر آن از سعادت و نيكبختى بلند مرتبه است، يا پايان و منتهاى فضل و شرف آن بلندست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  210

و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف مالك اشتر نخعى-  رحمت خدا بر او باد-  و او از خلّص أصحاب آن حضرت صلوات اللَّه و سلامه عليه و از شجاعان مشهور بود:

10054 هو سيف اللَّه لا ينبو عن الضّرب، و لا كليل الحدّ، و لا تستهويه بدعة، و لا تتيه به غواية. او شمشير خداست نه كند مى‏شود از زدن و نه كند حدّ است و نه مدهوش مى‏گرداند او را بدعتى و نه گمراه مى‏سازد او را گمراهيى، «حدّ» بفتح حاء و تشديد دال هر دو بى‏نقطه بمعنى كنار و تندى هر دو آمده و هر يك در اينجا مناسب است يعنى دم شمشير او كند نيست يا تندى او هرگز كند نمى‏شود، و «بدعت» چيزى را گويند كه بر خلاف شرع كسى آن را شرعى قرار دهد مثل اين كه حرامى را حلال كند يا حلالى را حرام كند، و مراد اينست كه او خواهش هيچ بدعتى ندارد و چنين نيست كه خواهش بدعتى عقل و هوش او را ببرد و آن را قرار دهد و مشروع نمايد، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: زينت نمى‏دهد از براى او خواهش او را بدعتى يعنى هيچ بدعتى او را بخواهش در نمى‏آورد، يا اين كه حيران نمى‏سازد او را بدعتى يا بهمان معنى كه اوّل مذكور شد و يا باين معنى كه حيران گردد و اشتباهى باشد او را در حقّيّت و بطلان آن بلكه بطلان هر بدعتى بر او واضح و لايح است، و «نه گمراه مى‏سازد او را گمراهيى» يعنى هيچ امرى كه سبب گمراهى مى‏شود او را گمراه نمى‏سازد، يا اين كه او بهيچ نحو گمراه نمى‏شود.

و فرموده است در باره كسى كه مذمّت فرموده او را:

10055 هو بالقول مدلّ، و من العمل مقلّ، و على النَّاس طاعن، و لنفسه‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  211

مداهن، هو فى مهلة من اللَّه يهوى مع الغافلين، و يغدو مع المذنبين، بلا سبيل قاصد، و لا امام قائد، و لا علم مبين، و لا دين متين، هو يخشى الموت و لا يخاف الفوت. او بگفتار دلير و با جرأت است، و از عمل درويش و بى چيزيست، و بر مردم طعنه زننده است، و از براى نفس خود مساهله كننده، او رد مهلت است از جانب خدا، پائين مى‏افتد با غافلان و بامداد ميكند با گنهكاران، بى راه راستى و نه پيشواى كشنده، و نه دانش ظاهرى، و نه دين استوارى، او مى‏ترسد از موت و نمى‏ترسد از فوت.

مراد به «دلير و با جرأت بودن بگفتار» اينست كه بزبان لاف بسيار مى‏زند و بگزاف وصف خود بفضايل ميكند يا اين كه در دعاها بزبان دليرست برخواستن مطالب، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: بگفتار نازانست بهمان معنى كه وصف خود بفضايل ميكند و مى‏نازد به آنها، و بر هر تقدير «درويش و بى چيز بودن از عمل» بيان كمال قبح و زشتى آن دليرى يا ناز اوست چه با وجود تهيدستى از عمل نيك ظاهرست كه آن دليرى يا ناز كمال قبح و زشتى دارد، و «در مهلت است از جانب خدا» يعنى حقّ تعالى او را از نظر عنايت خود انداخته و واگذاشته در نعمت و عافيت، و ببلائى كه باعث تنبيه او باشد مبتلا نمى‏سازد تا اين كه عاقبت بعذاب اخروى گرفتار گردد، و «پائين مى‏افتد با غافلان» يعنى در پستى شقاوت و بدبختى مى‏افتد با ايشان، و ممكن است كه «يهوى» بكسر واو نباشد بلكه بفتح آن باشد و ترجمه اين باشد كه: خواهش ميكند با غافلان يعنى، «هواها و هوسهاى باطل ميكند با ايشان، و «بامداد ميكند با گنهكاران» يعنى هر روز صبح ميكند در حالى كه از جمله گنهكارانست، يا اين كه روز قيامت صبح ميكند از جمله ايشان، و «بى راه راستى (تا آخر)» يعنى نه بر راه راستى است و نه امام و پيشوائى دارد كه بكشد او را بآن، و نه علم ظاهرى دارد و نه دين محكمى، و «مى‏ترسد از موت» يعنى‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  212

مرگ، و «نمى‏ترسد از فوت» يعنى فوت طاعات و عبادات از او.

10056 هب ما أنكرت لما عرفت، و ما جهلت لما علمت. ببخش آنچه را نشناخته از براى آنچه شناخته، و آنچه را ندانسته از براى آنچه دانسته، ظاهر اينست كه مراد به «آنچه نشناخته» چيزى باشد كه آنرا بد داند و ناخوش او باشد، و به «آنچه شناخته آنرا» آنچه خوب داند و خوش دارد، و مراد اين باشد كه: هر گاه كسى نسبت بتو بعضى بديها كرده باشد و بعضى نيكيها، بديهاى او را ببخش بنيكيهاى او، و مراد به «آنچه ندانسته» و «آنچه دانسته» نيز همين باشد و تأكيد باشد، يا اين كه مراد بآن اين باشد كه: هر گاه بعضى كارهاى كسى را بدانى كه نيكيست بتو و بعضى را ندانى كه از راه نيكيست يا بدى، ببخش آنچه را ندانى به آن چه دانى، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه: گمان كن و بشمار آنچه را نشناخته نظيرى از براى آنچه شناخته، و آنچه را ندانسته نظيرى از براى آنچه دانسته، و مراد اين باشد كه: هر گاه در عصر خود چيزى چند را ببينى و بدانى كه واقع مى‏شود عصرهاى گذشته را نيز كه نمى‏دانى نظير آن دان و تجويز وقوع امثال آن امور در آنها نيز بكن و إنكار آن مكن مثل اين كه هر گاه ميل مردم عصر خود را در دنيا ببينى و ببينى كه از براى دنيا از سر دين مى‏گذرند و باكى ندارند از آن پس عصرهاى سابق را نيز بر اين قياس كن و استبعاد مكن از اين كه ايشان نيز چنين بوده باشند و امامت را مثلا غصب كرده باشند از اهل آن با وجود علم بحقّيّت ايشان و نصوص دالّه بر آن چنانكه أكثر اهل سنّت متمسّك ميشوند باين استبعاد و بسبب آن حكم ميكنند بحقّيّت خلفاى خود، و اللَّه تعالى يعلم.

10057 هب اللّهم لنا رضاك، و أغننا عن مدّ الأيدى الى سواك. ببخش ما را خداوندا خشنودى خود، و بى نياز گردان ما را از كشيدن دستها بسوى غير تو.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  213

10058 هواك أعدى عليك من كلّ عدوّ فاغلبه و الّا أهلكك. خواهش تو ستم كننده‏ترست بر تو از هر دشمنى، پس غلبه كن بر او و اگر نه هلاك گرداند ترا.

10059 هموم الرّجل على قدر همّته و غيرته على قدر حميّته. اندوههاى مرد بر اندازه همّت اوست و غيرت او بر اندازه حميّت اوست، «بودن اندوههاى مرد بر اندازه همّت او» ظاهرست، چه هر چند همّت و عزم كسى بلندتر باشد طلب مطالب عمده‏تر و متصدّى اشغال عظيمتر گردد، و ظاهرست كه اندوه در طلب هر مطلبى و در هر شغلى باندازه بزرگى آن مطلب و آن شغل ميباشد، و «حميّت» بمعنى ننگ و عار داشته باشد از چيزيست و اين نيز ظاهرست كه هر چند كسى بيشتر ننگ و عار داشته باشد از چيزى، غيرت او بيشترست و بيشتر سعى ميكند در رفع و دفع آن از خود.

10060 همّ الكافر لدنياه، و سعيه لعاجلته، و غايته شهوته. اندوه كافر از براى دنياى اوست، و سعى او از براى سراى عاجل اوست، و غايت او شهوت اوست، مراد به «غايت» چيزيست كه علّت فعلى شود يا غرض و فايده كه كسى كارى را از براى آن بكند يعنى علّت و سبب كارهاى او همين شهوت و هوا و هوس اوست يا غرضى كه منظور اوست از آنها همان رسيدن بچيزهائيست كه شهوت آنها دارد، و ممكن است نيز كه بمعنى منتها و پايان باشد يعنى پايان و منتهاى مطلب او همين حصول مشتهيات اوست.

و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در باره جمعى كه ثنا فرموده بر ايشان و مراد بايشان ائمّه طاهرين است صلوات اللَّه و سلامه عليهم‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  214

چنانكه از بعضى عبارات آنچه در اينجا نقل شده و از سابق آن نيز كه در نهج البلاغه و غير آن مذكورست ظاهر مى‏شود:

10061 هجم بهم العلم على حقيقة الايمان، و باشروا روح اليقين، فاستسهلوا  ما استوعرا المترفون، و أنسو بما استوحش منه الجاهلون، و صحبوا الدّنيا بأبدان أرواحها معلّقة بالمحلّ الأعلى، أولئك خلفاء اللَّه فى أرضه، و الدّعاة الى دينه آه آه شوقا الى رؤيتهم. داخل كرده است ايشان را دانش بر حقيقت ايمان، و در بر گرفته‏اند روح يقين را، پس سهل شمرده‏اند آنچه را سخت يافته‏اند متنعّم كنندگان، و خو گرفته‏اند به آن چه رم بكرده‏اند از آن نادانان، و مصاحبت كرده‏اند دنيا را ببدنهايى كه روحهاى آنها آويخته شده است بمحلّ أعلى، ايشانند جانشينان خدا در زمين او، و خوانندگان بسوى دين او، آه آه از روى شوق بسوى ديدن ايشان، يعنى از راه علم و دانشى كه دارند داخل شده‏اند بر حقيقت ايمان و رسيده‏اند بآن، و در نهج البلاغه و غير آن «البصيره» بجاى «الايمان» است، يعنى بر حقيقت بينائى و در روايت شيخ صدوق-  رحمه اللَّه-  «الامور» است، يعنى بر حقيقت چيزها، و شايع‏تر در «هجم» داخل شدنيست كه ناگاه باشد و در اينجا بر آن نيز حمل مى‏توان كرد باعتبار اين كه علوم ايشان لدنّى است و فكرى نيست كه بعد از

تحصيل مقدّمات و ترتيب آنها باشد بلكه ناگاه و دفعيست، و «مباشر شده‏اند روح يقين را» يعنى روح و جان يقين بأحوال مبدأ و معاد را «در بر گرفته‏اند» بعنوانى كه گوئيا ظاهر پوست هر يك لباس آن ديگرى شده، و ممكن است كه «روح» بفتح راء خوانده‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  215

شود بمعنى راحت يا نسيم، و مراد اين باشد كه: راحت و لذّت يقين را يا نسيم يقين را دريافته‏اند، و «آنچه را سهل شمرده‏اند، لذّتهاى دنياست كه ايشان سهل شمرده‏اند و تنعّم كنندگان آن را عظيم مى‏دانند، و «آنچه خو گرفته بآن ايشان ورم كرده‏اند از آن نادانان» ذكر خدا و ياد احوال آخرتست، و ممكن است كه: مراد به «آنچه سهل شمرده‏اند ايشان و سخت يافته‏اند تنعّم كنندگان» زحمتهاى دنيا باشد كه از براى آخرت كشيده شود مثل روزه روزها و بيدارى شبها و امثال آنها، و به «آنچه خو گرفته‏اند ايشان بآن ورم كرده‏اند تنعّم كنندگان از آن» نيز همانها باشد، و مراد به «محلّ أعلى كه روحهاى ايشان آويخته شده بآن يعنى در ذكر و فكر آنست يا عاشق و واله آن» عالم مجرّدات و روحانيانست كه مرتبه آن بلندترست، يا بهشت باعتبار بلندى مرتبه آن نيز، يا بودن آن در آسمان، يا بالاتر از آن، «و ايشانند جانشينان خدا» يعنى امامان و پيشوايان كه حقّ تعالى ايشان را فرمانفرما و جانشين خود كرده در زمين و مردم را مى‏خوانند بسوى دينى كه او قرار داده، و «آه» بسكون هاء يا كسر آن كلمه ايست كه در وقت اظهار وجع و دردى مى‏گويند و غرض در اينجا اظهار وجع و درد سوزش و التهاب شوق بسوى ديدن ايشانست و اين كه اين آهها بسبب آنست و غرض شوق بديدن ما سواى خود و حسنين است عليهم السلام، يا مراد تعليم مردم است بمشتاق بودن بديدن ايشان بآه كشيدن از براى ايشان، و اللَّه تعالى يعلم.

و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف آل رسول خدا صلوات اللَّه عليهم:

10062 هم دعائم الاسلام، و ولائج الاعتصام، بهم عاد الحقّ فى نصابه، و انزاح الباطل عن مقامه، و انقطع لسانه من منبته، عقلوا الدّين عقل وعاية و رعاية، لا عقل سماع و رواية.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  216

ايشان ستونهاى اسلامند، و ولايج اعتصام، بايشان برگشته است حقّ در أصل و محلّ رجوع خود، و دور شده است باطل از جايگاه خود، بريده شده است زبان آن از رستنگاه آن، دريافته‏اند دين را دريافتن نگاهدارى و رعايت، نه دريافتن شنيدن و روايت. «ولائج» جمع «وليجه» است و «وليجه كسى» مصاحب خاصّ او را گويند كه كمال خصوصيّت با او داشته باشد و بمنزله آستر جامه يا پيراهن تن او باشد و اعتماد او بر او باشد، و «اعتصام» بمعنى چنگ در زدنست، و «ايشان ولايج اعتصام‏اند» يعنى خاصّان و محرمان اويند و بمنزله چنان مصاحبان‏اند از براى آن، و مراد اينست كه مردم بايد كه بايشان اعتصام كنند، و «بايشان برگشته است حقّ» ظاهر اينست كه مراد بآن اين باشد كه بايشان چنين و چنان خواهد شد نهايت از براى اشاره بيقين بتحقّق آن بلفظ ماضى فرموده‏اند چنانكه شايعست، و اين در زمان حضرت قائم خواهد بود صلوات اللَّه و سلامه عليه كه حقّ برگردد باصل و مرجع خود، و باطل دور گردد از جايگاه خود، و بريده شود زبان آن از بيخ.

و ممكنست مراد اين باشد كه: بهر يك از ايشان گاهى يا هر گاه رجوع بايشان شود و ايشان حكم كنند برگردد حقّ در اصل خود و دور گردد باطل از جايگاه خود و بريده شود زبان آن از بيخ، و «دريافته‏اند دين را» يعنى عقايد و شرايع و احكام آنرا دريافتنى كه بعنوان حفظ و نگاهدارى و رعايت آنها باشد باعتقاد داشتن بعقايد آنها و عمل كردن باحكام آنها نه مجرّد شنيدن و روايت چنانكه بعضى باشند كه احاديث بشنوند و روايت كنند بى آنكه رعايت آنها و عمل بمقتضاى آنها بكنند.

هم موضع سرّ رسول اللَّه صلّى اللَّه عليه و آله، و حماة أمره، و عيبة علمه، و موئل حكمه، و كهوف كتبه، و جبال دينه. ايشان يعنى همان آل رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله و همچنين تا آخر فصل همه‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  217

اوصاف ايشانست ، جايگاه سرّ رسول خدايند-  رحمت كناد خدا بر او و آل او-  و حمايت كنندگان فرمان اويند، و صندوق علم اويند، و مرجع حكم اويند، و كهفهاى كتابهاى اويند، و كوههاى دين اويند، يعنى أسرار رسول خدا صلّى اللَّه عليه و آله همه بايشان سپرده شده، و ايشان حمايت كنندگان فرمانهاى اويند بعمل به آنها و اجراى آنها هر گاه مسلّط باشند، و علوم آن حضرت همه نزد ايشانست، و ايشان بمنزله صندوق علوم ايوند، مراد به «حكم او» فرمانهاى اوست يا حكمتها و علوم او، و «ايشان مرجع آنهايند» يعنى هر كه آنها را خواهد بايد كه بايشان رجوع كند، و «كهف» بمعنى ملجأ است و غارى كه در كوه باشد يا يورتى  كه در آن كنده باشند و بنا بر اوّل مراد اينست كه ايشان ملجأ كتابهاى اويند يعنى قرآن مجيد و ساير كتابهاى آسمانى و ساير نوشته‏ها كه نزد آن حضرت بود ايشان ملجأ و پناه آنهايند و آنها نزد ايشان محفوظ مانند از تغيير و تحريف مانند كسى كه پناه كسى باشد و حفظ كند او را از كسى كه خواهد كه آسيبى باو رساند، و بنا بر دويم و سيم اين كه ايشان جايگاه محكمى‏اند از براى آنها و حفظ آنها، و «ايشان كوههاى دين اويند» يعنى قرار و استقرار دين او بايشان است مانند كوهها كه از براى قرار و استقرار زمين بر روى آن خلق شده.

هم كرائم الايمان، و كنوز الرّحمن، ان قالوا صدقوا، و ان صمتوا لم يسبقوا. ايشان كرائم ايمانند، و گنجهاى پروردگار بسيار مهربانند، اگر بگويند راست گويند، و اگر خاموش شوند پيشى گرفته نشوند، «كرائم» جمع كريمه است‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  218

بمعنى چشم يا هر عضو گرامى مثل چشم و گوش و دست يا هر شخص بسيار گرامى شريفى، و مراد اينست كه: ايشان بمنزله چشمهاى ايمان يا جوارح شريفه آنند يا بسيار گراميان اهل ايمانند، و «گنجهاى پروردگارند» يعنى گنجهاى علوم پروردگارند، يا گنجهاى فيضها و بركتهايند كه حقّ تعالى از براى مردم در زمين گذاشته، و «اگر خاموش شوند پيشى گرفته نشوند» يعنى هر گاه ايشان در جائى خاموش شوند ديگرى را حدّ آن نباشد كه پيشى گيرد و پيش از اين كه ايشان سخن گويند سخن گويد.

هم كنوز الايمان، و معادن الاحسان، إن حكموا عدلوا، و إن حاجّوا خصموا. ايشان گنجهاى ايمانند و كانهاى احسان، اگر حكم كنند عدل كنند، و اگر حجّت آورند غلبه كنند، يعنى ايشان را بر حقّيّت خود يا در هر باب حجّتها و برهانها باشد كه اگر دست زنند به آنها غلبه كنند بر خصم خود.

هم أساس الّدين، و عماد اليقين، إليهم يفي‏ء الغالى، و بهم يلحق التّالى. ايشان اساس دين‏اند و عماد يقين‏اند، بسوى ايشان برميگردد از حدّ درگذرنده، و بايشان لاحق مى‏شود تالى، «اساس خانه» اصل بناى آنست، و «عماد» چيزيست كه چيزى را بآن بر پاى دارند مثل پشتيبان، و مراد اينست كه ايشان بمنزله اساس بناى دين‏اند و بمنزله پشتيبان يقين‏اند يعنى يقين بأحوال مبدأ و معاد، و «بسوى ايشان بر مى‏گردد»، تا آخر شرح شد در أواخر فصل نون و حاجت اعاده نيست.

هم مصابيح الظّلم، و ينابيع الحكم، و معادن العلم، و مواطن الحلم. ايشان چراغهاى تاريكيهااند، و چشمه‏هاى حكمتها، و معادن علم، و مواطن‏

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  219

حلم، يعنى چراغهايند در تاريكيها، يا از براى اين كه تاريكيها به آنها روشن شود، و مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علوم حقّه است، و «معادن علم» تأكيد سابقست.

هم عيش العلم، و موت الجهل، يخبركم حلمهم عن علمهم، و صمتهم عن منطقهم، لا يخالفون الحقّ و لا يختلفون فيه، فهو بينهم صامت ناطق، و شاهد صادق. ايشان زندگانى علمند و مردن جهل، خبر مى‏دهد شما را حلم ايشان از علم ايشان و خاموشى ايشان از گويائى ايشان، مخالفت نمى‏كنند حقّ را و اختلاف نمى‏كنند در آن، پس آن ميان ايشان خاموشيست گويا و گواهيست راستگو، يعنى بايشان علم زنده و باقى مى‏ماند و جهل مى‏ميرد و زايل مى‏گردد، و از حلم و بردبارى ايشان استنباط علم ايشان مى‏توان كرد، زيرا كه تا كمال علم و دانش نباشد آن همه حلم و بردبارى نتواند بود، و از خاموشى ايشان استنباط گويائى ايشان مى‏توان كرد، زيرا كه خاموشى در جائى كه موقع آن باشد چنانكه ايشان مى‏گردند دليل علم و دانش است، و مراد به «منطق» كه به «گويائى» ترجمه شده نطق و گويائى باطنيست كه همان علم و دانش باشد و بر تقديرى كه مراد نطق و گويائى ظاهرى باشد نيز هر گاه استنباط علم و دانش ايشان بشود استنباط اين مى‏شود كه هر جا كه گويا گردند نيكو گويند، و «مخالفت نكردن ايشان حقّ را و اختلاف نكردن در آن» ظاهرست و اين ملازمت حقّ و هميشه همراه بودن با آن هر چند خاموش است و زبانى ندارد دليليست بر حقّيّت صاحب آن چنانكه مكرّر مذكور شد كه هر كه در واقع حقّ با او باشد همين معنى سبب اين مى‏شود كه دلها تصديق بحقّيّت او بكنند پس گويا آن گوياست باين و گواه راستيست بر اين.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  221

حرف واو

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف واو .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  222

فرموده است آن حضرت عليه السّلام:

10063 وعد الكريم نقد و تعجيل. وعده كريم نقد و تعجيل است، يعنى چون البتّه وفا ميكند بآن بمنزله نقد و تعجيل است، يا اين كه او تا تواند وعده نكند بلكه وعده او اينست كه نقد دهد و تعجيل كند در آن، و مراد به «كريم» چنانكه مكرّر مذكور شد شخص گرامى بلند مرتبه است يا صاحب جود و سخاوت.

10064 وعد اللّئيم تسويف و تعليل. وعده لئيم پس انداختنيست و مشغول ساختنى، يعنى قصد وفا بآن ندارد بلكه غرض او همين پس انداختن آنست و مشغول ساختن او بآن، و مراد به «لئيم» مقابل «كريم» است بيكى از دو معنى كه مذكور شد.

10065 ولد السّوء يهدم الشّرف، و يشين السّلف. فرزند بد خراب ميكند شرف را، و عيبناك مى‏گرداند سلف را، يعنى خراب ميكند شرف و بلندى مرتبه پدران خود را، و عيبناك مى‏گرداند پيشينيان خود را.

10066 ولد السّوء يعرّ السّلف، و يفسد الخلف. فرزند بد آلوده ميكند پدران و پيشينيان خود را، و فاسد مى‏گرداند اولاد و بازماندگان  خود را، «آلوده و چركن ساختن پدران» ظاهرست، و «فاسد كردن بازمانده‏گان »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  223

يا باعتبار همان عيب و سرزنشى است كه از براى ايشان تحصيل كرده، و يا باعتبار اينست كه غالب اينست كه ايشان نيز پيروى او كنند و بد شوند.

10067 ورع الرّجل على قدر دينه. پرهيزگارى مرد بر اندازه ديندارى اوست، هر چند ديندارى او قويتر باشد پرهيزگارى او بيشتر باشد.

10068 وقار الرّجل يزينه، و خرقه يشينه. وقار مرد زينت مى‏دهد او را، و خرق او عيبناك مى‏گرداند او را، «خرق» بضمّ خاء با نقطه و سكون راء بى نقطه يا فتح هر دو بمعنى درشتى و بد خوئيست يا حماقت و كم عقلى.

10069 وقرّوا كباركم يوقّركم صغاركم. توقير كنيد بزرگان خود را تا توقير كنند شما را كوچكان شما، اين يا باعتبار اينست كه حقّ تعالى چنين ميكند كه كسى كه تعظيم و توقير بزرگان خود بكند كوچكان او نيز تعظيم و توقير او بكنند، و يا باعتبار اينست كه غالب اينست كه كوچكان پيروى بزرگان ميكنند پس هر گاه ببينند كه بزرگان تعظيم بزرگان خود ميكنند ايشان نيز تعظيم بزرگان خود بكنند.

10070 وقّروا أعراضكم ببذل أموالكم. نگاهداريد عرضهاى خود را ببذل أموال خود يعنى در جائى كه حفظ عرض خود محتاج ببذل اموال باشد بذل كنيد و حفظ عرض را بهتر دانيد كه از حفظ مال و از اين جمله است نيز بذل اموال بقدرى كه مردم او را بخيل نشمارند چه حفظ عرض خود از هر نقصى و عيبى ضرورست و بخيلى نقص و عيب عظيميست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  224

10071 وفور الاموال بانتقاص الأعراض لؤم. بسيارى أموال بكم شدن عرضها لؤم است، يعنى دنائت و پستى مرتبه است.

10072 ولد عقوق محنة و شؤم. فرزند عقوق محنت است و شوم است، مراد به «عقوق» فرزنديست كه بد سلوكى كند با پدر يا مادر و صله ايشان را بجا نياورد.

10073 وقار الحلم زينة العلم. وقار حلم زينت علمست يعنى هر گاه با علم جمع شود زينت آن باشد.

10074 وفاء بالذّمم زينة الكرم. وفا كردنى بعهدها و پيمانها زينت كرم است يعنى هر گاه با كرم جمع شود زينت آن باشد و مراد به «كرم» چنانكه مكرّر مذكور شد شرف و بلندى مرتبه است يا جود و سخاوت، و پوشيده نيست كه «وفاء» اگر چه نكرده است نهايت چون تخصيص يافته به «الذّمم» قصورى ندارد مبتدا شدن آن، با آنكه مراد بآن عموم نيز مى‏تواند بود يعنى هر وفا كردنى بعهدها و پيمانها و بنا بر اين در حكم معرفه است مانند «تمرة خير من جرادة» يعنى خرمائى بهتر از ملخيست يعنى هر خرمائى، و در بعضى نسخه‏ها «وفاء الذمم» واقع شده  و بنا بر اين محتاج بعذرى نيست.

10075 وقاحة الرّجل تشينه. بى‏حيائى مرد عيبناك مى‏گرداند او را.

10076 وقار الشّيب نور و زينة. وقار پيرى نوريست و زينتيست.

و در بعضى نسخه‏ها چنين است:

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  225

وقار الرّجل نور و زينة. وقار مرد نوريست و زينتى است. و پوشيده نيست كه «نور» به «وقار پيرى» أنسب است.

10077 ورع ينجى خير من طمع يردى. ورعى كه رستگار گرداند بهترست از طمعى كه هلاك سازد، يا بيندازد، «ورع» بمعنى باز ايستادنست، و مراد اينست كه: باز ايستادن از خواهشها و لذّتها هر چند تعب و زحمتى داشته باشد بهترست از طمع كردن از مردم از براى رسيدن به آنها چه آن رستگار مى‏گرداند آدمى را و اين هلاك مى‏سازد بهلاكت معنوى، يا مى‏اندازد يعنى در زيان و خسران يا خفّت و خوارى.

10078 ولوع النّفس باللّذّات يغوى و يردى. حريص بودن نفس بلذّتها گمراه مى‏سازد و هلاك مى‏گرداند، يا مى‏اندازد يعنى در هلاكت يا زيان و خسران.

10079 ورع يعزّ خير من طمع يذلّ. ورعى كه عزيز گرداند بهترست از طمعى كه خوار گرداند، اين نزديكست بمضمون فقره سابق سابق، و آنچه در شرح آن مذكور شد كافيست در شرح اين نيز.

10080 وقوعك فيما لا يعنيك جهل مضلّ. افتادن تو در چيزى كه مهمّ نباشد ترا نادانييست گمراه كننده، غرض منع از اشتغال بچيزى چندست كه ضرور نباشد و اين نادانى است گمراه كننده، زيرا كه اشتغال به آنها مانع مى‏شود از اشتغال ببعضى مهمّات و چيزى چند كه ضرور و در كار باشند و باعث فوت آنها مى‏شود و اين كمال نادانى و گمراهيست كه كسى مهمّى را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص  226

ترك كند از براى امرى كه مهمّ او نباشد چنانكه مكرّر مذكور شد.

10081 ورع المرء ينزّهه عن كلّ دنيّة. پرهيزگارى مرد پاكيزه مى‏سازد او را از هر دنيّه يعنى هر صفت پستى كه نقص و عيب او باشد.

10082 وفور الدّين و العرض بابتذال الأموال موهبة سنيّة. تمامى دين و عرض بنگاه نداشتن اموال عطيّه‏ايست بلند مرتبه، يعنى كسى كه دين و عرض خود را تمام و كامل نگه دارد باين كه بذل اموال كند از براى آنها، اين صفت عطيّه‏ايست بلند مرتبه كه باو عطا شده.