غرر الحكم و درر الكلم جلد ۵

قاضى ناصح الدين ابو الفتح عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۳ -


غرض اينست كه از پشت گردانيدن دولت نوميد نبايد شد بسا باشد و گاه مى‏شود كه باز رو مى‏آورد، و همچنين برو آوردن آن مغرور نبايد شد بسا باشد كه بسيار مى‏شود كه رو آورنده پشت مى‏گرداند.

و ممكن است كه مراد از هر دو همان مضمون اوّل باشد و اين كه از پشت گردانيدن دولت نوميد نبايد شد بسا باشد كه باز رو آورد و نكبتى كه رو آورده پشت گرداند.

7399 لقد كنت و ما اهدّد بالحرب و لا ارهّب بالضّرب. هر آينه بتحقيق كه بودم من و نه تهديد كرده مى‏شدم بحرب، و نه ترسانيده مى‏شدم بضرب. «تهديد» هم بمعنى تخويف و ترسانيدنست و مراد اظهار شجاعت خود است بعنوانى كه از جنگ و حرب و زدن و ضرب باكى نداشته و كسى آن حضرت را به آنها تخويف و تهديد نمى‏توانست كرد.

7400 لربّما قرب البعيد و بعد القريب. هر آينه بسا باشد كه نزديك شود دور، و دور شود نزديك، اين هم نزديك بمضمون فقره سابق سابق است و غرض اينست كه در حال شدّت و سختى نوميد نبايد شد بسا باشد و گاه هست كه خلاصى از آن هر چند دور نمايد نزديك شود و آن نزديك دور شود، يا اين كه در حال رفاه و فراخى نيز مغرور نبايد شد گاه هست كه باندك چيزى آن زايل مى‏شود و دور مى‏گردد.

7401 لقد اخطأ العاقل الّلاهى الرّشد، و اصابه ذو الاجتهاد و الجدّ. هر آينه بتحقيق كه خطا كرده عاقل لاهى، يعنى غافل يا بازى كننده رشد را،

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    55

و رسيده آنرا صاحب بذل جهد و جدّ، غرض منع از غفلت يا مشغول شدن بلهو و بازى است و اين كه هر چند كسى عاقل باشد همين كه غافل نشيند يا مشغول بلهو شود خطا كند رشد و راه صواب را، و كسى كه مشغول بآن نشود و بذل جهد و طاقت كند و جدّ داشته باشد در رسيدن بآن، برسد بآن، هر چند بآن عقل و زيركى نباشد.

7402 لقد علّق بنياط هذا الانسان بضعة هى اعجب ما فيه و ذلك القلب و له موادّ من الحكمة و اضداد من خلافها. هر آينه بتحقيق كه آويخته شده بنياط اين آدمى پاره كه آن عجيب‏ترين آنهاست كه در اوست و آن دل است و مر آنراست مادّه‏ها از حكمت و أضدادى از خلاف حكمت. «نياط» بكسر نون رگيست كه دل بآن آويخته و اگر بريده شود زنده نمى‏ماند صاحب آن. و مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم راست و كردار درست است، و «مادّه» چيزى زيادتى را گويند كه متصل بآن باشد مثل مادّه حوض كه حوض ديگر باشد كه متصل بآن شود و «مادّه‏ها از حكمت»، يعنى مادّه‏ها از براى دل و زيادتيهاى پيوسته بآن كه منشأ حكمت مى‏شود، يا مادّه‏ها از براى حكمت و أمورى چند كه منشأ فزايش آن مى‏شود و بمنزله مواد آنست، و بر هر تقدير مراد به آنها فضايل خلقيّه است كه منشأ حكمت و فزايش آن مى‏شود و أضداد آنها كه از خلاف حكمت است، يعنى منشأ خلاف آن مى‏شود يا بمنزله موادّ خلاف آنست مقابلات آن فضايلست كه أخلاق ذميمه باشد كه منشأ جهل و أعمال ناشايست و فزايش آنها مى‏شود و بعد از آن بيان آن أضداد و مفاسدى كه بر آنها مترتّب مى‏شود فرموده‏اند و از آن مستفاد مى‏شود كه موادّ حكمت مقابلات آنهاست پس فرموده‏اند: فان سنح له الرّجاء أذلّه الطّمع، و ان هاج به الطّمع أهلكه الحرص.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    56

اگر عارض شود آنرا اميد خوار گرداند آنرا طمع، و اگر برانگيخته شود در آن طمع يا برانگيزد آنرا طمع هلاك كند آنرا حرص، يعنى يكى از آن أضداد اميد بغير خداست كه هرگاه عارض دل شود منشأ طمع گردد و آن خوار گرداند آنرا و با وجود آن سبب حرص شود كه آن هلاك مى‏گرداند آنرا در دنيا و آخرت، و ظاهر اينست كه مراد به «طمع» خواستن چيزى و طلب و سؤال آن باشد و مراد اين باشد كه اميد منشأ آن مى‏شود چنانكه مذكور شد و آن خوار مى‏گرداند آنرا.

و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه گفته كه: «اميد توقّع منفعتى است از كسى كه بحسب ظاهر از شأن او باشد صدور آن منفعت از او، و «طمع» توقّع آنست از كسى كه بعيد باشد وقوع آن از او، و بنا بر اين مراد اينست كه اميد آخر منتهى مى‏شود بطمع و آن خوار مى‏گرداند آنرا، و بعد از آن اشاره بمفسده ديگر كرده‏اند از براى طمع غير خوارى و آن اينست كه: بتدريج مى‏كشد بحرص و آن هلاك ميكند آنرا، و بعضى از أهل لغت «طمع» را بمعنى حرص گفته‏اند، و اين مناسب اين كلام شريف نيست مگر اين كه «الحرص» از قبيل وضع مظهر بجاى مضمر باشد و ترجمه اين باشد كه و اگر برانگيزد آنرا طمع هلاك كند آنرا آن.

و ان ملكه اليأس قتله الاسف. و اگر مالك شود آنرا نوميدى بكشد آنرا أسف، «مالك شود آن را»، يعنى غالب شود بر آن و آنرا محكوم حكم خود گرداند مانند بندگان، و «أسف» اندوه بر چيزيست كه از كسى فوت شده باشد و اين اشاره بيك ضدّ ديگرست از آن أضداد كه آن نوميدى مطلق است حتى از درگاه حق تعالى، و «كشتن أسف آن را نزد غلبه آن» باعتبار اينست كه آدمى خود ميداند آنچه كرده از گناهان، پس هرگاه نوميدى بر او غالب شود و اميد عفو و بخشايش آنها نداشته باشد، يعنى تأسّف بر آنچه كرده و تدارك آن نتواند كرد او را هلاك كند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    57

و پوشيده نيست كه آنچه در فقره اوّل مذكور شد إفراط در اميدست بمرتبه كه اميد بغير خدا نيز باشد و منشأ طمع و حرص شود و آنچه در اين فقره مذكور شد تفريط در آنست بمرتبه كه اميد از خداى عزّ و جلّ نيز نباشد و هرگاه اين دو مذموم باشد معلوم مى‏شود كه حكمت توسّط ميانه آنهاست كه اميد بخدا باشد امّا نه بمرتبه كه بسبب آن بى‏باك گردد از كردن گناهان و اميد بغير او اصلا نباشد.

و ان عرض له الغضب اشتدّ به الغيظ. و اگر عارض شود آنرا غضب سخت گردد باو غيظ، «غضب» بمعنى خشم است و «غيظ» بمعنى خشم شديد كه فرو گيرد جگر را يا خشم پنهان در دل كه عاجز از انتقام را عارض شود، و اين اشاره است بيك ضدّ ديگر كه آن غضب است و مراد بآن در اينجا خشمى است كه با اراده انتقام باشد و ظاهرست كه آن گاه هست كه شديد مى‏شود بمرتبه كه فرو مى‏گيرد جگر را و در دل مى‏پيچد هرگاه عاجز باشد از انتقام.

و ان اسعده الرّضا نسى التّحفّظ. و اگر يارى كند آنرا رضامندى فراموش كند نگهدارى را، و اين اشاره است بضدّ ديگر كه آن خشنودى و رضامنديست به آن چه برسد باو در دنيا و باك نداشتن از هيچ چيز از آنها و اين رذيله ايست باعتبار اين كه باعث اين مى‏شود كه خود را از هيچ خفت و ذلّتى نگاه ندارد با آنكه مؤمن شرعا بايد خود را عزيز دارد و از سبكى و خوارى حفظ كند پس آنچه در فقره سابق مذكور شد مرتبه افراط در خشم است كه بر مكروهى كه باو برسد خشم كند و از جا برآيد و خواهد كه انتقام كشد، و اين مرتبه تفريط در آنست كه از هر چه نسبت باو بكنند بدش نيايد و بهمه راضى و خشنود باشد پس حكمت توسّط ميانه آنهاست كه مكروهات او را ناخوش آيد و خود را نگاهدارد از آنها، امّا با وجود آن اگر از كسى مكروهى باو برسد فرو خورد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    58

خشم خود را و اراده انتقام نكند.

و ان عاله الخوف شغّله الحذر. و اگر غلبه كند بر او ترس مشغول سازد آن را حذر. و در بعضى نسخه‏ها «غاله» بغين نقطه داراست و بنا بر آن ترجمه اينست كه: و اگر ناگاه فراگيرد آنرا ترس، و مراد باين نيز غلبه ترس است، زيرا كه ترس بر كسى كه غلبه كند ناگاه او را فرا مى‏گيرد، يعنى بى‏منشأى كه سبب آن شود و اين اشاره است بضدّ ديگر كه آن غلبه خوف و ترس است از اين كه مكروهى باو برسد و اين رذيله‏ايست باعتبار اين كه هر كه چنين باشد همواره مشغول شود بحذر كردن از مكروهات و انديشه از براى محفوظ ماندن از آنها، و اين مانع مى‏شود او را از پرداختن به آن چه در كار باشد از أمور دنيا و آخرت.

و ان اتّسع له الا من استلبته الغرّة. و اگر فراخى و وسعت يابد از براى آن ايمنى بربايد آنرا از غفلت، اين اشاره است بضدّ ديگر و آن اينست كه خوفى نداشته باشد و وسيع باشد از براى او ايمنى و اين رذيله‏ايست باعتبار اين كه باعث اين مى‏شود كه بربايد او را غفلت و اصلا در انديشه حفظ و نگهدارى خود نباشد پس فقره اوّل اشاره بافراط در ترس است و اين بتفريط در آن، و هر دو رذيله است پس حكمت توسّط در آنهاست.

و ان اصابته مصيبة فضحه الجزع. و اگر برسد بآن مصيبتى رسوا كند آنرا جزع، يعنى زارى و بيقرارى، و اين اشاره است بضدّ ديگر كه آن جزع و بى‏تابى در مصيبتهاست.

و ان افاد مالا أطغاه الغنى. و اگر فايده گيرد مالى را طغيان فرمايد او را توانگرى، و اين اشاره است بضدّ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    59

ديگر كه آن طغيان‏كردن در توانگريست و تجاوزكردن از حدّ خود بسبب آن.

و ان عضّته الفاقة شغله البلاء. و اگر بگزد آن را درويشى مشغول سازد آن را بلا، يعنى مشغول شود باندوه آن بلا و نپردازد بأمور معاش و معاد خود، پس آنچه در فقره سابق مذكور شد افراطيست كه در وقت توانگرى مى‏دارد، و اين تفريطيست كه در وقت درويشى مى‏دارد، و حكمت توسّط ميانه آنهاست در هر حال كه نه از حدّ در گذرد و نه تقصير كند در كردن آنچه بايد كه بكند.

و ان جهده الجوع قعد به الضّعف. و اگر بتعب اندازد آن را گرسنگى بنشاند آنرا ضعف و ناتوانى.

و ان افرط به الشبع كظّته البطنة. و اگر از حدّ بگذرد آنرا سيرى بتعب اندازد آنرا امتلاى شكم، پس در فقره سابق اشاره است بيك ضدّى كه آن ضعف و ناتوانيست كه در حال گرسنگى عارض مى‏شود و بمنزله تفريط است و در اين اشاره است بضدّ ديگر كه ثقل و گرانيست كه در سيرى زياد بهم مى‏رسد و بمنزله افراطست پس حكمت آنست كه توسّط ميانه آنها را داشته باشد كه نه پر گرسنه باشد كه ناتوان گردد و نه پرسير كه ثقيل و گران شود  و ممكن است كه «بودن ضعف و گزيدن امتلاء» بر طرفى  تفريط و افراط منظور نباشد بلكه منظور همين بودن گرسنگى زياد و سيرى زياد باشد بر طرفى تفريط و افراط و اين كه حكمت توسّط ميانه آنهاست.

فكلّ تقصير به مضرّ و كلّ افراط له مفسد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    60

پس هر تقصيرى بآن ضرر رساننده است و هر افراطى مر آن را فاسد كننده است چنانكه از أمثله مذكوره معلوم شد، و همچنين در ساير أحوال چنانكه حكما در كتب أخلاق تفصيل داده و توسّط ميانه روى را در هر باب «عدالت» مى‏گويند.

و پوشيده نيست كه در امثله مذكوره چنانچه شرح شد طرفى تفريط و افراط مذكور شده مگر در فقره «و ان اصابته مصيبة فضحه الجزع» كه در آنجا بغير يك طرف مذكور نيست و ممكن است كه طرف ديگر را سهوا راوى نقل نكرده باشد و چنين مضمونى باشد و اگر نعمتى برسد آن را خضوع و خشوع نكند و اوّل اشاره باشد بافراط در خوار و سبك گردانيدن خود و دويم بتفريط در آن حتى اين كه تذلّل در درگاه حق تعالى نيز نكند و حكمت توسّط ميانه آنها باشد كه نزد خلق باوقار و آرام باشد و خود را سبك و خوار نكند و در درگاه حق تعالى تذلّل و فروتنى كند.

و ابن ابى الحديد گفته كه: «مراد اينست كه عارض مى‏شود دل را حالات مختلفه متضادّه كه بعضى از آنها از حكمت است و بعضى از آنها متضادّ و منافى حكمت است و آنها را ذكر نفرموده و آن امورى كه شمرده تفصيل آنها نيست چنانچه جمعى گمان كرده‏اند زيرا كه نيست در آنها چيزى از حكمت و خلاف آن بلكه ذكر آنها كلاميست مستأنف از براى بيان اين كه آنچه متعلق بدل است لازم آن ميباشد لازمى ديگر مثل اميد كه لازم آن ميباشد طمع، و بعد از آن فرموده كه: تابع اميد ميباشد كشتن حرص و تابع نوميدى ميباشد كشتن اسف، آن را بعد از آن شمرده اخلاق و غير آنها را از امورى كه ذكر فرموده و ختم كرده كلام را باين كه هر تقصيرى بآن مضرّ است و هر افراطى از براى آن مفسد، و گفته كه مثال حكمت و خلاف آن كه اوّل فرموده شجاعتست و ضدّ آن جبن، و جود و ضدّ آن بخل، و عفت و ضدّ آن فجور، و مانند اينها».

و تكلف و دورى اين توجيه ظاهرست، نهايت بنا بر اين فقره «و إن أصابته مصيبة» محتاج بذكر فقره ديگر نيست و اللّه تعالى يعلم.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    61

حرف لام بلام ثابته بلفظ «لن»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت‏آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف لام بلام ثابته بلفظ «لن» مراد بلام ثابته لامى است كه جزء كلمه باشد و هميشه ثابت باشد با آن نه مانند لام زايده كه در فصل اوّل مذكور شد كه آن گاهى بر كلمه داخل شود و هميشه با آن ثابت نباشد و «لن» حرف نفى است كه وضع شده از براى نفى چيزى در استقبال با تأكيد در آن باعتبار دوام آن يا از راه ديگر. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:

7403 لن يفوز بالجنّة إلّا السّاعى لها. فيروزى نيابد ببهشت مگر سعى‏كننده از براى آن، يعنى بهشت را مفت و رايگان بكسى نمى‏دهند هر كه آن را خواهد بايد كه سعى كند از براى آن بكردن آنچه وسيله آن شود از طاعات و عبادات و خيرات و مبرّات.

7404 لن ينجو من النّار الّا التّارك عملها. رستگارى نيابد از جهنم مگر ترك كننده عمل آن، يعنى ترك كننده اعمالى كه سبب آن مى‏شود از معاصى، و مراد رستگاريى است كه معلوم و متيقن باشد و اگر نه ممكن است كه بعضى بى‏ترك آنها رستگار گردند از راه تفضل يا كردن كار خيرى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    62

كه سبب عفو از آنها گردد مگر اين كه مراد عملى باشد كه البته سبب جهنم شود و آمرزيده نشود مانند شرك هر چند اطلاق عمل بر آن بر سبيل مجاز باشد، بنا بر آن ظاهرست كه رستگارى از جهنم بى‏ترك آن نشود.

7405 لن يلقى جزاء الشّرّ الّا عامله. ملاقات نخواهد كرد جزاى بدى را مگر كننده آن بدى، يعنى بجزاى بدى كسى ديگرى معذّب نشود هر چند كمال ربط ميانه ايشان باشد بخويشى يا محبت و دوستى.

7406 لن يجزى جزاء الخير الّا فاعله. جزا داده نمى‏شود جزاى خير مگر كننده آن چنانكه در جزاى بد مذكور شد.

7407 لن يلقى  الشّره راضيا. ملاقات كرده نمى‏شود صاحب حرص غالب راضى، مراد مذمّت حرص غالب است و اين كه صاحب آن هرگز راضى و خشنود بداده حق تعالى نمى‏شود و هر چه داده شود ناراضى باشد و زياده بر آن خواهد.

7408 لن يلقى المؤمن الّا قانعا. ملاقات كرده نمى‏شود مؤمن مگر قانع، يعنى هميشه مؤمن قانع است به آن چه داده شده.

7409 لن يلقى العجول محمود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    63

ملاقات كرده نمى‏شود بسيار تعجيل كننده ستايش كرده شده، يعنى كسى كه در كارها بسيار تعجيل كند و بى‏تأمل و تفكر در عاقبت آنها كند هرگز مدح و ستايش كرده نشود حتى اين كه اگر بر سبيل اتّفاق كار درستى بكند باز مردم مذمّت او ميكنند كه بد كرد كه تعجيل كرد نهايت چنين اتّفاق افتاد كه درست نشست.

7410 لن يصفو العمل حتّى يصحّ العلم. صاف نمى‏شود عمل تا اين كه صحيح شود علم، يعنى عملى كه از روى علم صحيح نباشد صاف نباشد.

7411 لن يثمر العلم حتّى يقارنه الحلم. ميوه نمى‏دهد علم و دانش تا اين كه همراه شود آنرا حلم و بردبارى.

7412 لن ينجع الادب حتّى يقارنه العقل. نفع نمى‏دهد ادب تا اين كه همراه شود آنرا عقل، ظاهر اينست كه مراد به «أدب» اخلاق حسنه باشد يا آدابى كه از براى چيزها در شرع يا عقل مقرّر شده و مراد اينست كه آنها بى‏عقل و زيركى چندان سودى ندارد عمده مزيّت آدمى عقل و زيركى است و مزاياى ديگر هرگاه بى‏آن باشد چندان نفعى ندارد.

7413 لن يجدي القول حتّى يتّصل بالفعل. سود نمى‏دهد گفتار تا بپيوندد بكردار، يعنى تا وقتى كه بپيوندد بكردار و ضمّ شود با آن.

7414 لن يتعبّد الحرّ حتّى يزال عنه الضّرّ. بنده گردانيده نمى‏شود حرّ تا اين كه زايل كرده شود از او ضرّ، «حرّ» بضمّ حاء و تشديد راء هر دو بى‏نقطه بمعنى آزادست، و «ضرّ» بضمّ ضاد با نقطه و تشديد راء بى‏نقطه بمعنى بدى حال، و مراد اينست كه مرد آزاده بنده كسى نمى‏شود و مطيع‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    64

و فرمانبردار او نمى‏گردد مانند بندگان تا اين كه بدى حالى از او زايل كند آن وقت بنده و مطيع و فرمانبردار او گردد.

7415 لن يحصل الاجر حتّى يتجرّع الصّبر. حاصل نمى‏شود أجر تا اين كه جرعه كشيده شود صبر، يعنى اجر و ثواب مصائب و نوائب حاصل نمى‏شود مگر اين كه آدمى صبر كند بر آنها و تلخى آن را جرعه‏وار دركشد.

7416 لن يعدم النّصر من استنجد الصّبر. گم نكند يارى را كسى كه يارى جويد از صبر، يعنى كسى كه صبر كند و يارى جويد از آن نمى‏شود كه او گم كند يارى آن را، يعنى نمى‏شود كه آن يارى او نكند و او را بمطلب نرساند.

7417 لن يسترقّ الانسان حتّى يغمره الاحسان. بنده گردانيده نمى‏شود انسان تا اين كه فرو گيرد او را احسان، يعنى آدمى تا احسان كسى فرو نگيرد او را، او بنده آن، يعنى مطيع و فرمانبردار او مانند بندگان نشود.

7418 لن يصدق الخبر حتّى يتحقّق العيان. راست نمى‏شود خبر تا اين كه متحقق شود مشاهده بچشم، يعنى اگر كسى خواهد كه خبرهاى او راست برآيد خبر ندهد تا اين كه بچشم خود چيزى را مشاهده كند، و اين كنايه است از اين كه علم قطعى بآن داشته باشد مانند چيزى كه بچشم خود ديده باشد.

7419 لن تسكن حرقة الحرمان حتّى يتحقّق الوجدان. ساكن نمى‏شود سوزش حرمان تا اين كه متحقّق شود وجدان، غرض اينست‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    65

كه سوزش محرومى از چيزهاى عمده عظيم است و ساكن نمى‏شود مگر اين كه متحقق شود دريافت آنچه محرومى از آن واقع شده پس كمال اهتمام و سعى بايد كرد كه محرومى از بهشت و مراتب عاليه آن واقع نشود و اگر نه هميشه بايد كه در سوزش محرومى آن بود.

7420 لن تنقطع سلسلة الهذيان  حتّى يدرك الثّار من الزّمان. بريده نمى‏شود سلسله هذيان تا اين كه دريافت شود خونخواهى از روزگار، ظاهر اينست كه مراد اين باشد كه سلسله دروغ و سخنان باطل بريده نمى‏شود تا زمان حضرت قائم صلوات اللّه و سلامه عليه كه خونخواهى خونهاى شهداء خواهد كرد و اللّه تعالى يعلم.

7421 لن يحوز الجنّة الّا من جاهد نفسه. جمع نمى‏كند بهشت را مگر كسى كه جهاد كند با نفس خود.

7422 لن يحرز العلم الّا من يطيل درسه. فراهم نمى‏آورد علم را مگر كسى كه دراز كشاند درس خود را، يعنى خواندن خود را.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    66

7423 لن تدرك الكمال حتّى ترقى عن النقص. در نمى‏يابى كمال را تا اين كه بلند شوى از نقص، يعنى از آنچه باعث نقص است از صفات و أخلاق ذميمه، و مراد اينست كه ترقّى بمراتب كمال موقوف است بر سلب آنها از خود و بى‏آن بر وجهى كه بايد نمى‏شود.

7424 لن توجد القناعة حتّى يفقد الحرص. دريافت نمى‏شود قناعت تا ناياب شود حرص، يعنى تا زمانى كه سلب آن از خود بشود و زايل شود از اين كس.

7425 لن تعرف حلاوة السّعادة حتّى تذاق مرارة النّحس. شناخته نمى‏شود شيرينى نيكبختى تا اين كه چشيده شود تلخى بدبختى، مراد اخبار از واقع است و اين كه تا كسى تلخى بدبختى را نچشد شيرينى نيكبختى را نمى‏شناسد و قدر آنرا نمى‏داند مثل اين كه تا كسى تلخى بيمارى را نچشيده باشد شيرينى صحت را چنانكه بايد نمى‏شناسد و همچنين تا تلخى فتنه و خوف را نچشد شيرينى امنيت و عافيت را چنانكه باشد نمى‏داند، و همچنين در ساير مراتب.

7426 لن يتمكّن العدل حتّى يزلّ البخس. متمكن و ثابت نمى‏شود عدل تا اين كه برود ظلم و يا بلغزد ظلم، يعنى حاكمى كه خواهد كه عدل كند عدل او متمكن نشود و بر جا قرار نگيرد تا اين كه منع ظلم ديگران بكند و ستم ايشان بالكليه برود يا اين كه بلغزد و بر پا نباشد و بمجرّد اين كه خود عدل كند و ظلم نكند عدل بر جا قرار نگيرد، و ممكن است كه غرض اين باشد كه تمكن هر كار خيرى موقوف بر رفع شرّ مقابل آن باشد و ابتدا بآن بايد نمود و از آن جمله تا اوّل رفع ظلم نشود يا آن نلغزد عدالت تمكن نگردد و همانا كه در كلمه طيبه «لا اله الّا اللّه» اشاره باين دقيقه باشد كه نفى آلهه ديگر مقدّم‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص     67

شده بر اثبات إله بر حقّ.

7427 لن تهتدى الى المعروف حتّى تضلّ عن المنكر. راه نمى‏يابى بسوى معروف تا اين كه فراموش كنى منكر را، غرض چنانكه در وجه دويم فقره سابق مذكور شد اينست كه تخليه از رذايل مقدّم است بر تحليه بفضايل، و تا كسى خود را از آنها پاكيزه نگرداند باينها مزيّن نمى‏شود.

7428 لن تتحقّق الخير حتّى تتبرّأ من الشّرّ. ثابت نمى‏گردانى خير را و نمى‏گردى از آن بر يقين تا اين كه بيزار گردى از شرّ چنانكه از فقره سابق مذكور شد.

7429 لن تتّصل بالخالق حتّى تنقطع عن الخلق. نمى‏پيوندى بپروردگار تا نبرى از خلق، اين هم نظير فقره‏هاى سابق است و شاهد است بر آنها.

7430 لن يدرك النجاة من لم يعمل بالحقّ. در نمى‏يابد رستگارى را كسى كه عمل نكند بحقّ.

7431 لن ينجو من الموت غنىّ لكثرة ماله. رستگارى نمى‏يابد از مرگ توانگرى بسبب بسيارى مال خود.

7432 لن يسلم من الموت فقير لاقلاله . سالم نمى‏ماند از مرگ درويشى بسبب بى‏چيزى خود، مراد از اين دو فقره‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    68

مباركه اينست كه هيچ كس را چاره از مرگ نيست، نه توانگرى باعث رستگارى از آن مى‏شود و نه بى‏چيزى سبب سلامتى از آن مى‏گردد.

7433 لن يذهب من مالك ما وعظك و حاز لك الشّكر. نمى‏رود از مال تو آنچه پند داده باشد ترا، و جمع كرده باشد از براى تو شكر را، يعنى هر مالى كه رفته باشد از تو با اين كه آن مال پند داده باشد ترا كه آنرا بكسى بدهى كه شكر تو كند آن در حقيقت نرفته است از تو، زيرا كه عوض آن را بأضعاف مضاعفه خواهى يافت، و ممكن است كه مراد شامل هر مالى باشد كه پند داده باشد او را كه در مصرف خيرى صرف كند زيرا كه حق تعالى شكر آنرا كند، يا مراد اين باشد كه جمع كند از براى تو اين كه شكر كنى كه آنرا در چنان مصرف خيرى صرف كردى، يا اين كه همان صرف آن در آن شكر آن باشد چنانكه فقره بعد از اين مى‏آيد كه «بهترين شكر نعمتها انعام به آنهاست»، و ممكن است كه مراد اين باشد كه هر مالى از تو كه تلف شده باشد امّا تلف آن پند داده باشد ترا و فايده حاصل كرده از براى تو كه آن پند و شكر باشد و هر مالى كه از براى فايده برود در حقيقت آن نرفته  پس بايد كه اندوهگين نگردى بآن و سهل شمارى آنرا و باعث اين شود كه شكر كنى كه آن بلا بآن خورده و بدين تو يا جان تو و يا مالى عظيمتر از آن نخورده.

7434 لن يضيع من سعيك ما اصلحك و اكسبك الاجر. ضايع نمى‏شود از سعى تو آنچه بصلاح آورده باشد ترا، و كسب فرموده باشد ترا أجر و ثواب.

7435 لن يقدر احد ان يحصّن النّعم بمثل شكرها. نمى‏گردد توانا هيچكس بر اين كه نگهدارى كند نعمتها را بمثل شكر آنها، يعنى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    69

هيچ چيز باعث دوام و پايندگى نعمتها مانند شكر آنها نمى‏شود.

7436 لن يستطيع احد ان يشكر النّعم بمثل الانعام بها. نمى‏يابد هيچكس استطاعت و قدرت اين كه شكر كند نعمتها را بمثل انعام به آنها، يعنى بهترين شكر نعمتها انعام به آنهاست.

7437 لن يسبقك الى رزقك طالب. پيشى نمى‏گيرد ترا بسوى روزى تو طلب كننده، يعنى هيچ طلب كننده نمى‏تواند كه پيش از تو روزى ترا فرا گيرد و نگذارد كه بتو برسد.

7438 لن يغلبك على ما قدّر لك غالب. غلبه نمى‏كند ترا بر آنچه تقدير شده از براى تو غلبه كننده.

7439 لن يفوتك ما قسم لك فاجمل فى الطّلب. فوت نمى‏شود ترا آنچه قسمت شده از براى تو پس اجمال كن در طلب، يعنى تأنّى كن در آن و اعتدال كن و افراط مكن، مراد اينست كه آنچه قسمت شده از براى تو فوت نمى‏شود از تو بشرط طلب معتدلى پس اكتفا كن بآن و افراط مكن در آن زيرا كه در كار نيست بلكه اصلا سودى ندارد، زيرا كه آنچه تقدير شده بى‏آن مى‏رسد و آنچه تقدير نشده هر چند افراط كنى در سعى در نمى‏يابى آنرا چنانكه فرموده:

7440 لن تدرك ما زوى عنك فاجمل فى المكتسب. در نمى‏يابى آنچه را باز گرفته شده باشد از تو، پس اجمال كن در كسب.

7441 لن تعرفوا الرّشد حتّى تعرفوا الّذى تركه. نمى‏شناسيد رشد را تا بشناسيد آنكه را ترك كرده آن را، مراد بر قياس نظائر اين كه قبل از اين مذكور شد اينست كه راه حق و صواب را نمى‏شناسيد تا وقتى كه‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    70

آنان را كه ترك آن كرده‏اند يعنى خلفاى باطل را بشناسيد و بيزارى جوئيد از ايشان باعتبار تقدّم مطلق تخليه بر تحليه، و ممكن است كه اين باعتبار اين باشد كه بيزارى از ايشان جزو ايمان و دين حقّ باشد پس تا كسى ايشان را نشناسد و بيزارى نجويد از ايشان راه حقّ و تمام ايمان را حاصل نكرده باشد هر چند ساير أجزاى آنرا تحصيل كرده باشد.

7442 لن تأخذوا بميثاق الكتاب حتّى تعرفوا الّذى نبذه. فرا نمى‏گيريد پيمان كتاب را تا اين كه بشناسيد آنان را كه از دست انداخته‏اند آن را، يعنى بشناسيد ايشان را و بيزارى جوئيد از ايشان، و مراد پيمان خلفاى باطل است و اين نيز يا باعتبار تقدّم مطلق تخليه بر تحليه است و يا باعتبار اين كه بيزارى از ايشان از قرآن مجيد ظاهر مى‏شود پس وفاى بپيمان آن بى‏آن نمى‏شود.

7443 لن يقدر احد ان يستديم النّعم بمثل شكرها و لا يزينها بمثل بذلها. بمثل بذلها نيست توانا هيچ كس اين را كه پاينده دارد نعمتها را بمثل شكر آنها و زينت نمى‏دهد آنها را بمثل بذل آنها، يعنى هيچ سببى از براى پايندگى نعمتها مثل شكر آنها نيست، آن قوى‏ترين اسباب آنست و هيچ چيز زينت نمى‏دهد آنها را مانند بذل، آن قوى‏ترين اسباب زينت آنهاست.

7444 لن تحصّن الدّول بمثل استعمال العدل فيها. محكم نگاهداشته نمى‏شود دولتها بمثل كار فرمودن عدل در آنها، يعنى آن قوى‏ترين اسباب محكم نگاهداشتن آنهاست.

7445 لن يهلك من اقتصد. هلاك نمى‏شود كسى كه ميانه‏روى كند، يعنى نه اسراف كند و نه تنگ‏گيرى در معاش، و مراد هلاك‏نشدن از آن راه است و در باب معاش، و با مراد ميانه‏روى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    71

در هر باب است كه آن را عدالت گويند و بنا بر اين هلاك نشدن مطلق مى‏تواند بود.

7446 لن يفتقر من زهد. درويش نمى‏شود كسى كه زهد آورد، يعنى بى‏رغبت باشد در دنيا، زيرا كه چنين كسى را حاجتى بدنيا نباشد و اين حقيقت توانگريست كه مقابل درويشيست و ممكن است نيز كه «زهد» سبب توانگرى ظاهرى نيز شود چنانكه مكرّر مذكور شد.

7447 لن يزكو العمل حتّى يقارنه العلم. پاكيزه نمى‏گردد هرگز عمل يا فزايش نمى‏كند هرگز عمل تا اين كه همراه شود آنرا علم.

7448 لن يزان العقل حتّى يوازره الحلم. زينت داده نمى‏شود عقل تا اين كه وزير آن گردد حلم.

7449 لن يهلك العبد حتّى يؤثر شهوته على دينه. هلاك نمى‏شود بنده تا اين كه اختيار كند خواهش خود را بر دين خود.

7450 لن يضلّ المرء حتّى يغلب شكّه يقينه. گمراه نمى‏شود مرد تا اين كه غلبه كند شكّ او يقين او را، يعنى گمراه نمى‏شود تا يقين او بأحوال مبدأ و معاد برجاست و شكّ غلبه نمى‏كند بر آن و راهى نمى‏يابد بآن، و مراد اينست كه هر گناهى و گمراهيى از راه خللى در آن يقين حاصل مى‏شود كه اگر كسى را آن يقين كامل باشد مرتكب آنها نگردد، و ممكن است كه مراد به «شكّ» خواهشهاى دنيوى باشد كه شكّ است در حصول آنها و مراد اين باشد كه گمراه نمى‏شود مرد تا اين كه غلبه كند خواهشهاى او بر يقين او بأحوال مبدأ و معاد باين كه او اطاعت آن خواهشها كند نه آن يقين.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    72

حرف «لام» بلام ثابته بلفظ «ليس»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف «لام» بلام ثابته بلفظ «ليس»، و «لام ثابته» يعنى لامى كه جزو كلمه باشد و زايد نباشد و «ليس» فعليست از أفعال ناقصه كه افاده نفى مضمون جمله و سلب آن ميكند. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:

7451 ليس لمتوكّل عناء. نيست از براى هيچ توكل كننده تعبى، مراد توكل كننده بر خداست، و اين كه او را رنج و تعبى نباشد باعتبار اين كه حق تعالى كارگزارى امور او ميكند چنانكه در قرآن مجيد فرموده: «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ هر كه توكل كند بر خدا، يعنى واگذارد أمور خود را باو پس خدا بسندست او را».

7452 ليس لحريص غناء. نيست از براى هيچ حريصى توانگريى، زيرا كه حريص بهر مرتبه از توانگرى كه برسد باز طلب زياده بر آن ميكند و سعى ميكند از براى آن، پس حقيقت توانگرى كه بى‏نيازى و عدم حاجت است هرگز در او حاصل نشود.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    73

7453 ليس الملق من خلق الانبياء. نيست ملق از خوى پيغمبران، «ملق» بمعنى خوش آمد و چاپلوسى است و اين كه كسى بزبان بگويد آنچه را در دل او نباشد، و ظاهرست كه مرتبه پيغمبران برترست از آن.

7454 ليس الحسد من خلق الاتقياء. نيست حسد از خصلت پرهيزگاران، «حسد» بمعنى رشك است و اين كه كسى تمناى اين كند كه نعمتى كه ديگرى داشته باشد از او زايل شود خواه از براى خود خواهد آنرا و خواه نخواهد بلكه همين زوال آن از او متمناى او باشد، و چون اين خصلتى است بحسب عقل و شرع بغايت نكوهيده و مذموم، ظاهرست كه خوى پرهيزگاران نباشد.

7455 ليس مع قطيعة الرّحم نماء. نيست با بريدن خويش فزايشى، يعنى هر كه ببرد از خويش خود وصله او بجا نياورد فزايشى در مال و عمر او بهم نرسد بخلاف كسى كه صله خويشان بسيار بجا آورد كه باعث زيادتى عمر و مال او مى‏گردد.

7456 ليس مع الفجور غناء. نيست با فجور توانگريى، مراد به «فجور» دروغگوئيست يا مطلق فسق، و به «غناء» نفع يا توانگرى، و مراد اينست كه فجور سبب نفع يا توانگرى و وسيله آن نمى‏شود پس كسى از براى طلب آن مرتكب آن نگردد، يا اين كه آن سبب زوال توانگرى و عدم ثبات و بقاى آن مى‏شود.

7457 ليس من شيم الكريم ادّراع العار. نيست از خصلتهاى كريم پوشيدن پيراهن عار، مراد به «كريم» شخصى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    74

گرامى بلند مرتبه است و به «پوشيدن پيراهن عار» اين كه بسبب خصلت نكوهيده يا فعل قبيحى و عارى لازم و جدا نشود از آن مانند جامه.

7458 ليس لهذا الجلد الرّقيق صبر على النّار. نيست از براى اين پوست تنك  صبرى بر آتش، غرض آگاه نمودن مردم است بر آن تا شايد كه بترسند و باز ايستند از معاصى كه سبب دخول در آن مى‏شود.

7459 ليس للاجسام نجاة من الاسقام. نيست از براى جسمها رستگاريى از بيماريها، غرض تسلى مردم است در بيماريها، و اين كه نمى‏شود كه عارض أبدان نشود پس آنها را بر خود بايد قرار داد.

7460 ليس الكذب من خلائق الاسلام. نيست دروغگوئى از خصلتهاى مسلمانى، يعنى آن از خصلتهاى مسلمان كامل نباشد، يا اين كه مسلمان نبايد كه آن را خصلت خود كند.

7461 ليس العيان  كالخبر. نيست مشاهده بچشم مانند خبر، يعنى حال واقعه را كه كسى بچشم خود مشاهده كند قياس نمى‏توان كرد بر آن كه خبر و نقل آنرا بشنود، پس بسيار باشد كه در جنگى يا مثل آن هر گاه خبر از آن دهند صاحبان آن مقصر نمايند و در واقع چنان نباشد و كسى كه آن را مشاهده كرده باشد باعتبار كردن كارى چند كه مناسب ننمايد يا نكردن تدبيرى چند كه مناسب نمايد تدبيرى ديگر از براى او ميسر نباشد و تقصيرى نكرده باشد .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    75

7462 ليس كلّ عورة تظهر. نيست هر عورتى چنين كه ظاهر شود، «عورت» چيزى را گويند كه بايد پوشاند كه كسى بر آن مطلع نشود مانند عيبها و گناهان، و ممكن است كه مراد اين باشد كه عيبهاى آدمى از اخلاق نكوهيده و أعمال ناشايست چنين نيست كه همه آنها بى‏تأمل و تفكر بر او ظاهر شود تا اين كه سلب آنها از خود تواند كرد بلكه بسيارى از آنها بى‏تأمّل و تفكر بر او ظاهر نشود پس بايد كه كمال سعى كند در تفحّص و تجسس عيوب خود تا همه آنها بر او ظاهر شود و از خود دفع نمايد، و ممكن است كه غرض اين باشد كه بمجرّد اين كه از كسى عيبى ظاهر نشود اعتماد تمام بر او نبايد كرد، بسيار عيبى باشد در كسى كه بر ديگرى بمعاشرت و مصاحبت ظاهر نگردد، و ممكن است كه مراد انكار بر جمعى باشد كه بديهاى خود را پنهان نكنند و آشكار سازند بگمان اين كه نمى‏شود كه آخر فاش نشود پس چرا پنهان بايد داشت پس انكار قول ايشان شده باشد باين كه چنين نيست كه هر عورتى آشكار گردد و پنهان نتوان داشت پس اگر در كسى بديى باشد باز پنهان داشتن آن بهترست از آشكارنمودن آن كه در حقيقت اظهار بى‏باكى و بى‏پروائى از حق تعالى است.

7463 ليس كلّ طالب بمرزوق. نيست هر طلب كننده روزى داده شده، يعنى چنين نيست كه هر چند سعى و طلب بيشتر كند روزى او زيادتر گردد بلكه گاه هست كه روزى او قدرى مقدّر شده كه هر چند سعى و طلب كند زياد بر آن نشود پس بر قدرى از طلب بايد اقتصار كرد و حرص زياد در آن نبايد داشت.

7464 ليس لمتكبّر صديق. نيست از براى هيچ تكبر كننده دوستى، غرض منع از تكبر است و اين كه باعث اين مى‏شود كه هيچ دوستى از براى صاحب آن نباشد زيرا كه همه كس را از تكبر بد مى‏آيد و اين مانع از دوستى با او مى‏گردد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    76

7465 ليس لشحيح رفيق. نيست از براى هيچ بخيلى رفيقى، غرض منع از بخل است و اين كه سبب اين مى‏شود كه كسى با صاحب آن يار و رفيق نگردد.

7466 ليس كلّ مجمل بمحروم. نيست هر مجملى محروم، مراد به «مجمل» كسى است كه تأنّى كند در طلب روزى و اعتدال كند در آن و افراط نكند، و ممكن است مراد سلب كلّ باشد چنانكه منطقيين «ليس كلّ» را سور سالبه كليه شمرده‏اند و بنا بر اين مراد اينست كه هيچ مجملى محروم نمى‏ماند از روزى و بقدر كافى البته باو مى‏رسد، و ممكن است مراد رفع ايجاب كلى باشد چنانكه شايعتر در استعمال آن باشد و بنا بر اين مراد اين باشد كه: چنين نيست كه هر مجملى محروم ماند از توسعه در روزى و زيادتى در آن، و اين كه آن موقوف باشد بر طلب زياد بلكه بسيارى از مجملان نيز بوسعت و فراخى روزى مى‏رسند، و ظاهرست كه حرص و طلب و مبالغه در آن نيز چنين نيست كه البته سبب وسعت و فراخى روزى گردد بلكه گاهى مى‏شود و گاهى نمى‏شود پس اولى اين كه آدمى اكتفا كند بآن طلب معتدل و رنج و تعب طلب زياد نكشد.

7467 ليس بحكيم من شكى ضره الى غير رحيم. نيست حكيم كسى كه شكوه بدى حال خود كند بسوى غير رحيمى، غرض اينست كه كسى كه شكوه حال خود كند بايد كه برحيمى بكند كه اثرى بر آن مترتّب شود و كسى كه شكوه حال خود نزد غير رحيمى برد اين نشان اينست كه او حكيم يعنى صاحب علم راست و كردار درست نيست زيرا كه خفت و ذلّتى از براى خود بعبث تحصيل كند.

7468 ليس كلّ فرصة تصاب.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص    77