مثل آنچه روايت كرده در اصول كافى از محمد بن سليمان ديلمى از پدرش كه گفت: گفتم
بحضرت امام بحق ناطق حضرت امام جعفر صادق صلوات اللّه و سلامه عليه كه فلان از
عبادت او و دين او و فضل او چنان و چنانست، پس فرمود آن حضرت كه چگونه است عقل او-
گفتم: نمىدانم، پس فرمود كه: بدرستى كه ثواب بر قدر عقل است بدرستى كه مردى از بنى
اسرائيل بود كه عبادت ميكرد خدا را در جزيره از جزاير دريا سبز و خرّم با درختان
بسيار و آب بر روى زمين آشكار، و بدرستى كه فرشته از فرشتگان گذشت باو پس گفت: اى
پروردگار من بنما مرا ثواب اين بنده تو، پس نمود باو خدا آن را، پس كم شمرد آن را
آن فرشته، پس وحى فرستاد خدا بسوى او كه مصاحبت كن با او، پس آمد او را آن فرشته
بصورت آدمى، پس گفت آن عابد باو كه: كيستى تو- فرشته گفت باو كه: من مردى عابدم
رسيده بمن مكان تو يعنى مرتبه تو يا خوبى اين جاى تو و عبادت تو در اين مكان، پس
آمدم نزد تو تا اين كه عبادت كنم خدا را با تو، پس بود با او در آن روز، پس چون صبح
روز ديگر شد گفت باو فرشته: بدرستى كه مكان تو هر آينه مكانى است خرّم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 558
و شايسته نيست مگر از براى عبادت پس گفت باو عابد كه: بدرستى كه از براى اين
مكان ما عيبى هست، پرسيد فرشته كه چيست آن عيب- گفت عابد كه: نيست از براى
پروردگار ما چاروائى اگر بودى از براى او الاغى مىچرانيدم او را در اين موضع، پس
بدرستى كه اين گياه ضايع مىشود، پس گفت باو فرشته كه: نيست از براى پروردگار تو
الاغى، گفت: اگر مىبود از براى او الاغى نبود اين كه ضايع مىشود مثل اين گياه، پس
وحى فرستاد خدا بسوى فرشته كه: من ثواب نمىدهم او را مگر بقدر عقل او.
6971 كم من مغبوط بنعمته و هو فى الآخرة من الهالكين. بسا كسى كه آرزو كرده شود
مثل نعمت او و حال آنكه او باشد در آخرت از هلاك شوندگان.
6972 كم من وضيع رفعه حسن خلقه. بسا پست مرتبه كه بلند گرداند او را نيكوئى خوى
او.
6973 كم من رفيع وضعه قبح خرقه. بسا بلند مرتبه كه پست گرداند او را زشتى تند
خوئى او يا كم عقلى او، و اوّل أوفق است با فقره سابق.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 559
حرف كاف بلفظ «كيف»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه
السّلام در حرف كاف بلفظ «كيف» كه بمعنى چگونه است. فرموده است آن حضرت عليه
السّلام:
6974 كيف يملك الورع من يملكه الطّمع چگونه مالك مىشود پرهيزگارى را كسى كه
مالك شود او را طمع، يعنى نمىشود كه مالك پرهيزگارى شود كسى كه در فرمان طمع باشد
و مطيع و منقاد او باشد مانند مملوك از براى مالك، زيرا كه چنين كسى هر گاه طمع
حرامى كند يا طمع در چيزى كند كه بگمان او حرامى وسيله او تواند شد نمىشود كه دست
از پرهيزگارى برندارد و مرتكب آن حرام نشود.
6975 كيف تصفو فكرة من يستديم الشّبع چگونه صاف مىشود فكر كسى كه دايم دارد
سيرى را، يعنى نمىشود كه صاف شود فكر او، زيرا كه در سيرى بخارى غالب مىشود بر
دماغ كه با آن فكر صاف نمىشود.
6976 كيف يعمل للآخرة المشغول بالدّنيا چگونه كار ميكند از براى آخرت كسى كه
مشغول باشد بدنيا.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 560
6977 كيف يستطيع الاخلاص من يغلبه الهوى چگونه توانائى دارد اخلاص را كسى كه
غلبه كند بر او خواهش، يعنى نمىشود كه كسى كه غلبه كند بر او هوا و هوس خالص
گرداند اعمال خود را از براى خدا بلكه البته آميخته باشد ببعضى هواها و هوسها، و در
بعضى نسخهها «الخلاص» بجاى «الاخلاص» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: چگونه
توانائى دارد خلاص را كسى كه غالب باشد بر او خواهش، و مراد به «خلاص» خلاصى است از
گناه و عذاب و عقاب، يا خالص بودن أعمال او از براى خدا موافق نسخه اوّل.
6978 كيف يهتدى الضّليل مع غفلة الدّليل چگونه راه مىيابد گمراه با غفلت راه
نماينده يعنى نمىشود كه گمراه راه بيابد با وجود غفلت و بىخبرى راهنماينده او، و
اين اشاره است باين كه امام و راهنمائى كه حق تعالى از براى مردم قرار دهد بايد كه
كسى باشد كه غفلت بر او روا نباشد چنانكه مشهورست ميانه فرقه ناجيه اماميه، نه كسى
كه بر او نيز سهو و خطا بلكه گناه و عصيان نيز روا باشد چنانكه مذهب ساير مخالفين
است.
6979 كيف يستطيع صلاح نفسه من لا يقنع بالقليل چگونه مىتواند اصلاح كردن نفس
خود را كسى كه قناعت نكند باندك، زيرا كه چنين كسى نمىشود كه كارى چند نكند كه
صلاح حال او در آن نباشد.
6980 كيف ينجو من اللّه هاربه چگونه رستگارى مىيابد از خدا گريزنده از او يعنى
گريختن از خدا سودى ندارد و بآن رستگارى نتوان يافت از او.
6981 كيف يسلم من الموت طالبه چگونه سالم مىماند كسى كه مرگ طلب كننده او باشد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 561
6982 كيف يضيع من اللّه كافله چگونه ضايع مىشود كسى كه خدا ضامن او باشد، يعنى
ضامن كارگزارى امور او باشد، و مراد هر كسيست كه توكل كند بر خدا در هر باب چنانكه
حق تعالى فرموده كه: هر كه توكل كند بر خدا پس خدا بسندست او را .
6983 كيف يفرح بعمر تنقصه السّاعات چگونه شادمانى كرده شود بعمرى كه كم ميكند
آنرا ساعتها چگونه شادمانى كرده شود بعمرى كه كم ميكند آنرا ساعتها يعنى عمرى كه هر
ساعتى كه مىگذرد آن را كم ميكند قابل اين نيست كه كسى بآن شادمانى كند، قابل
شادمانى زندگانى جاويد است كه هرگز كم نشود كه آن زندگانى آن سر است.
6984 كيف يغترّ بسلامة جسم معرّض للآفات چگونه فريب خورده شود بسلامتى جسمى كه
در آورده شده باشد در معرض آفتها يعنى بدن هر چند سلامتى داشته باشد چون در معرض
آفتهاست و هر لحظه احتمال اين هست كه آفتى عارض آن شود آن سلامتى قابل اين نيست كه
كسى بآن فريب خورد و از ياد مرگ و تهيه آن غافل گردد، يا بآن سلامتى شادمان و
فرحناك گردد، شادمانى در سلامتى أخروى باشد كه ديگر آفتى را بآن راهى نباشد.
6985 كيف يجد لذّة العبادة من لا يصوم عن الهوى چگونه مىيابد لذّت عبادت را كسى
كه باز نايستد از خواهش يعنى تا كسى از هوا و هوس باز نايستد و آنها را از خود زايل
نكند لذّت عبادت را چنانكه بايد نيابد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 562
6986 كيف يقدر على اعمال الرّضا القلب المتولّه بالدّنيا چگونه توانائى دارد بر
كار فرمودن رضا دل شيفته شده بدنيا مراد برضا رضا و خشنودى بنصيب و بهره خودست از
دنيا، و مراد اينست كه دل فريفته شده بدنيا نمىشود كه آن رضا را بعمل آورد، تا كسى
دوستى دنيا را از دل بيرون نكند آن رضا را نتواند بعمل آورد.
6987 كيف يزهد فى الدّنيا من لا يعرف قدر الآخرة چگونه بىرغبت مىشود در دنيا
كسى كه نداند قدر آخرت را يعنى تا كسى خوب نداند قدر و مرتبه بهشت و نعمتهاى آنرا،
بى رغبت نمىشود در دنيا و فريفته آن مىگردد، امّا اگر كسى خوب مطلع گردد بر آنها،
ميداند كه دنيا قابل آن نيست كه كسى از براى آن محروم سازد خود را از آنها، يا كم
كند بهره خود را از آنها.
6988 كيف يسلم من عذاب اللّه المتسرّع الى اليمين الفاجرة چگونه سالم مىماند از
عذاب خدا شتاب كننده بسوى قسم دروغ يعنى كسى كه شتاب ميكند و بىتأمّل قسم دروغ
مىخورد و انديشه نمىكند از بدى عاقبت آن و بزرگى گناه آن كه مانع شود او را از
جرأت بر آن يا اين كه در سخنى كه مىگويد از براى ترويج آن شتاب ميكند و قسم دروغى
از عقب آن مىخورد چنانكه عادت بعضى مردم است.
6989 كيف تبقى على حالتك و الدّهر فى احالتك چگونه باقى مىمانى بر حالت خود و
روزگار در تغيير دادن تست مراد مذمّت دنياست باين كه آدمى در آن بر حال خود باقى
نمىتواند ماند و چگونه باقى تواند ماند و حال آنكه روزگار در تغيير اوست و همواره
او را تغيير مىدهد در بدن و ساير أحوال، بخلاف سراى دلگشاى بهشت كه تغيير و تبديل
را در آن راهى نيست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 563
6990 كيف تنسى الموت و آثاره تذكّرك چگونه فراموش ميكنى مرگ را و آثار آن ياد
مىآورد ترا غرض اظهار تعجب است از كسى كه فراموش كند مرگ را و تهيه آن نگيرد و حال
آنكه آثار آن همواره آشكار مىگردد و بياد او مىآورد آن را، مثل پى در پى مردن
مردم و پديد آمدن ضعف و پيرى در خود و ديگران، و مانند اينها.
6991 كيف يصبر على مباينة الاضداد من لم تعنه الحكمة چگونه صبر ميكند بر دورى
كردن از اضداد كسى كه يارى نكرده باشد او را حكمت، ممكن است كه مراد به «أضداد»
أخلاق ذميمه و أفعال ناشايست باشد كه در حقيقت ضدّ و دشمن آدمى باشند و مراد اين
باشد كه تا كسى حكيم نباشد و «حكمت» يعنى علم راست درست يارى او نكرده باشد او دورى
نتواند كرد از آنها بلكه بالطبع باعتبار قواى شهويّه و غضبيه مايل باشد به آنها، و
ممكن است كه مراد به «أضداد» صفات ذميمه باشد كه أضداد يكديگر باشند و از هر دو طرف
دورى بايد كرد و ميانه روى كرد در آنها، و ميانه روى ميانه آنها را عدالت مىگويند
مثل بخل و إسراف و جبن و تهوّر و آنچه از اين قبيل باشد و بنا بر اين نيز مراد
اينست كه تا كسى حكيم نباشد دورى از اين أضداد و ميانه روى ميانه آنها نتواند كرد
بلكه بالطبع مايل بيك طرف مىگردد.
6992 كيف يصبر عن الشّهوة من لم تعنه العصمة چگونه صبر ميكند از خواهش كسى كه
يارى نكرده باشد او را نگهدارى يعنى نگهدارى حق تعالى او را، يعنى تا كسى را لطف حق
تعالى و نگهدارى او او را يارى نكند صبر از خواهشها و إعراض از آنها نتواند كرد
بلكه بالطبع پيرو و فرمانبردار آنها باشد.
6993 كيف يرضى بالقضاء من لم يصدق يقينه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 564
چگونه راضى مىشود بقضا كسى كه راست نباشد يقين او مراد اينست كه تا كسى يقين
خود را بمعارف إلهيه راست نكند و او را يقين راست حاصل نشود باين كه هر چه حق تعالى
كرده همه از روى علم و حكمت است و اصلا در آن حيف و جورى و غفلتى نشده او را راضى و
خشنود نمىگردد بقضاى حق تعالى و نصيب و بهره كه باو داده بلكه در هر مرتبه كه باشد
توقّع و خواهش زياد بر آن داشته باشد.
6994 كيف يستقيم من لم يستقم دينه چگونه مستقيم مىشود كسى كه مستقيم نباشد دين
او مراد اينست كه تا كسى دين او مستقيم و راست نباشد او مستقيم و راست نباشد يعنى
أعمال و طاعات و عبادات او صحيح و درست نباشد بلكه فاسد و باطل باشد، زيرا كه صحت و
استقامت آنها مشروط بصحت و استقامت اينست، يا اين كه حال او در آخرت مستقيم نباشد و
تباه و فاسد باشد.
و در بعضى نسخهها «كيف يستقيم قلب من لم يستقم دينه» است و بنا بر اين ترجمه
اينست كه: چگونه مستقيم شود دل كسى كه مستقيم نباشد دين او و مراد اينست كه كسى كه
دين او مستقيم نباشد دل او يعنى نيتها و قصدهاى آن مستقيم نشود بلكه اكثر آنها فاسد
و باطل باشد، يا اين كه ذهن و ادراك او مستقيم نباشد بلكه كج و معوّج باشد و اللّه
تعالى يعلم.
6995 كيف يصلح غيره من لا يصلح نفسه چگونه اصلاح ميكند غير خود را كسى كه اصلاح
نمىكند نفس خود را يعنى تا كسى اصلاح نفس خود نكند اصلاح ديگرى نتواند كرد و اين
اشاره است باين كه امام كه حق تعالى او را از براى اصلاح مردم قرار داده بايد كه
معصوم باشد و از او گناهى صادر نشود.
6996 كيف يعدل فى غيره من يظلم نفسه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 565
چگونه عدل ميكند در غير خود كسى كه ظلم ميكند نفس خود را اين نيز مضمون فقره
سابق است.
6997 كيف يهدى غيره من يضلّ نفسه چگونه راه مىنمايد غير خود را كسى كه گمراه
مىگرداند نفس خود را اين نيز مضمون فقره سابق و سابق سابق است.
6998 كيف يعرف غيره من يجهل نفسه. چگونه مىشناسد غير خود را كسى كه نمىداند
نفس خود را، اين نيز يا مضمون فقرههاى سابق است و مراد اينست كه كسى كه خود را
نشناسد يعنى از خود غافل باشد و در پى اصلاح خود نباشد چگونه مىتواند كه غير خود
را بشناسد و متوجّه اصلاح او گردد و يا مراد تعذّر شناخت حقايق أشياء است و اين كه
آدمى حقيقت خود را نمىداند پس چگونه حقيقت غير خود را مىتواند شناخت و اين معنى
از عبارت ظاهرترست و اللّه تعالى يعلم.
6999 كيف ينصح غيره من يغشّ نفسه چگونه نصيحت ميكند غير خود را كسى كه غشّ ميكند
با نفس خود «نصيحت» بمعنى موعظه و پند گفتن است و «غشّ» بفتح غين مصدر است بمعنى
ناصاف بودن، و بكسر غين اسم است از آن، و «نصيحت» بمعنى صاف و خالص بودن نيز آمده
مقابل «غشّ» و بنا بر اين ترجمه اينست كه چگونه صاف و خالص ميباشد غير خود را كسى
كه غشّ ميكند با نفس خود و حاصل هر دو يكيست و همان مضمون فقرههاى سابق سابقست.
7000 كيف يصل الى حقيقة الزّهد من لم يمت شهوته چگونه مىرسد بحقيقت زهد يعنى
بىرغبتى در دنيا كسى كه نمىرانيده باشد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 566
خواهش خود را يعنى آنرا از خود سلب نكرده باشد.
7001 كيف يستطيع الهدى من يغلبه الهوى چگونه مىتواند راهنمائى را كسى كه غالب
شود او را هوا و هوس.
7002 كيف يدّعى حبّ اللّه من سكن قلبه حبّ الدّنيا چگونه دعوى ميكند دوستى خدا
را كسى كه قرار گرفته باشد در دل او دوستى دنيا مراد اينست كه دوستى دنيا با دوستى
خدا جمع نمىشود پس كسى كه دوستى دنيا را داشته باشد اين نشان اينست كه در دعوى
دوستى خدا كاذبست، پس چگونه دعوى آن ميكند و شرم نمىكند از چنين دروغى.
7003 كيف يأنس باللّه من لا يستوحش من الخلق چگونه أنس و آرام مىگيرد بخدا كسى
كه وحشت نمىكند از خلق
7004 كيف يجد حلاوة الايمان من يسخط الحقّ چگونه مىيابد شيرينى ايمان را كسى كه
بخشم آورد او را حق يعنى سخن يا كار راست درست.
7005 كيف يتمتّع بالعبادة من لم يعنه التّوفيق چگونه بهره مىيابد بعبادت كسى كه
يارى نكرده باشد او را توفيق يعنى بهره يافتن بعبادت نيز بمجرّد سعى آدمى نمىشود و
يارى توفيق حقّ تعالى مىبايد، پس آن را هم نعمتى از جانب خدا بايد دانست و شكر
آنرا بايد كرد.
7006 كيف ينفصل عن الباطل من لم يتّصل بالحقّ چگونه جدا مىشود از باطل كسى كه
نپيوسته باشد بحقّ ممكن است كه مراد به «حقّ» حق تعالى باشد و مراد اين باشد كه: تا
كسى خود را بآن جناب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 567
نپيوندد و در هر باب متوسّل باو نشود از باطل يعنى عقايد فاسده و گناهان جدا
نتواند شد، و ممكن است كه مراد بآن امام و راهنماى حق باشد و مراد اين باشد كه
جدائى از باطل بىپيوستن بچنين امام و راهنمائى نمىشود و بمجرّد عقل و فكر خود از
هر باطلى جدا نتوان شد.
7007 كيف يتخلّص من عناء الحرص من لم يصدق توكّله چگونه خلاص مىشود از تعب حرص
كسى كه راست نباشد توكل او يعنى تا كسى توكل او بر حق تعالى راست نباشد از حرص و
تعب و رنج آن خلاص نشود.
7008 كيف ينتفع بالنّصيحة من يلتذّ بالفضيحة چگونه سودمند مىگردد بنصيحت كسى كه
لذّت مىيابد از رسوائى، يعنى نصيحت سودى ندارد بكسى كه بىعار باشد و باكى نداشته
باشد از رسوائى بلكه لذّت برد از آن، چنانكه مشاهده مىشود از بعضى مردم.
7009 كيف لا يوقظك بيات نقم اللّه و قد تورّطت بمعاصيه مدارج سطواته چگونه
بيدار نمىكند ترا شبيخون انتقامهاى خدا و حال آنكه بتحقيق افتاده بسبب نافرمانيهاى
او در ورطه راههاى قهر او، «ورطه» بمعنى هلاكتست و هر امرى كه دشوار باشد نجات و
بدر شد از آن، و مراد به «راههاى قهر حق تعالى» راههائيست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 568
كه مىبرد آدمى را بسوى قهر و غضب او، و مراد اينست كه هر كه بسبب معاصى افتاد
در ورطه آن راهها نمىشود كه انتقامهاى حق تعالى شبيخون بر او نياورد و او را از
خواب غفلتى كه دارد بيدار نسازد.
7010 كيف يكون من يفنى ببقائه، و يسقم بصحّته، و يؤتى من مأمنه چگونه ميباشد كسى
كه فانى شود ببقاى خود، و بيمار شود بتندرستى خود، و آمده شود از جايگاه أمنيت خود
مراد بيان عجز و ضعف آدمى است و اين كه ظاهرست كه چه حال مىدارد از ضعف و عجز كسى
كه «فانى شود ببقاى خود» يعنى بقاى او بكشاند او را بسوى فنا و برساند بآن، و
«بيمار شود بتندرستى خود» بهمان معنى، و «آمده شود از مأمن خود» يعنى ملك الموت و
مرگ بيايد او را در مأمن او، و هيچ كس و هيچ چيز حاجب و مانع آن نتواند شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 569
حرف كاف بلفظ «كفى»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه
السّلام در حرف كاف بلفظ «كفى» يعنى بس است و كافيست. فرموده است آن حضرت عليه
السّلام:
7011 كفى بالعلم رفعة. بس است علم بلندى مرتبه، يعنى بس است علم كه از جنس بلندى
مرتبه است، يا بس است بلندى مرتبه آن، و بر هر تقدير مراد اينست كه كسى را كه علم
باشد همان كافيست از براى شرف و بلندى مرتبه او، و حاجت بفضيلت ديگر نيست.
7012 كفى بالجهل ضعة . بس است نادانى پستى مرتبه يعنى نادانى كه پستى مرتبه است،
يا بس است پستى مرتبه آن، چنانكه در علم مذكور شد.
7013 كفى بالقناعة ملكا. بس است قناعت پادشاهى، يعنى قناعت كه پادشاهيست، يا بس
است پادشاهى آن، يعنى كسى كه قناعت داشته باشد همان كافيست از براى پادشاهى او، و
احتياج بپادشاهى ديگر ندارد، چنانكه گفتهاند: هر كه قانع شد بخشگ و ترشه بحر و
برست.
و ممكن است كه «ملك» بضمّ ميم كه بمعنى پادشاهيست خوانده نشود بلكه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 570
بكسر ميم خوانده شود بمعنى مالك بودن يا چيزى كه مملوك باشد و معنى اين باشد كه:
كافيست قناعت كه خواجگى است يا قناعت كه مملوك باشد يعنى كافيست اين كه كسى مالك
قناعت باشد و با وجود آن در كار نيست كه مالك چيز ديگر باشد، يا اين كه كافيست اين
كه قناعت ملك كسى باشد و با وجود آن در كار نيست كه ملك ديگر داشته باشد.
7014 كفى بالشّره هلكا. بس است غلبه حرص هلاك شدن يعنى غلبه حرص كه هلاك شدنست،
يا بس است هلاك شدنى كه از آن ناشى شود و مراد اينست كه كسى كه غلبه حرص داشته باشد
همان كافيست از براى هلاك شدن او و در كار نيست امر ديگر از براى هلاك شدن او، چه
آن سبب هلاكت دنيوى و أخروى مىگردد.
7015 كفى بالعقل غنى. بس است عقل توانگرى، يعنى بس است عقل كه توانگريست، يا بس
است توانگرى آن.
7016 كفى بالتّجارب مؤدّبا. بس است تجربهها أدب كننده، يعنى تجربهها كه ادب
كنندهاند، يعنى كسى كه تجربهها يعنى آزمايشها كرده باشد و به آنها ظاهر شده باشد
از براى او نيكوئى عاقبت كارها و بدى آنها و خوبى مردم و بدى ايشان، همانها كافيست
از براى ادب- كردن او و حاجتى بأدب كننده ديگر ندارد، همين كافيست از براى ادب او
كه بر وفق تجربتهاى خود عمل كند.
7017 كفى بالغفلة ضلالا. بس است غفلت گمراهى يعنى بس است غفلت كه گمراهيست، يا
بس است
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 571
گمراهى آن، بهمان معنى كه در فقرههاى سابق مذكور شد و مراد به «غفلت» غافليست
از آنچه در كار باشد از عقايد و أعمال و بفكر و ذكر آنها نبودن، يا غفلت از ياد حق
در أكثر اوقات.
7018 كفى بجهنّم نكالا. بس است جهنم نكال، يعنى بس است جهنم كه نكال است، يا بس
است نكال آن، و مراد به «نكال» عقوبت است يا عبرت گرفتن و معنى اينست كه: جهنم
عقوبتى است كافى، يا كافى است عقوبت آن، يا عبرتى است كافى، يعنى سبب عبرتى است
كافى، يا كافى است عبرتى كه از آن حاصل شود، و مراد به «عبرت بودن آن، يا عبرت
گرفتن از آن» اينست كه ياد آن و خوف از آن سبب عبرت شود.
7019 كفى بالشّيب نذيرا. بس است شيب يعنى موى سفيد يا پيرى ترساننده يعنى شيب كه
ترساننده است و مىترساند آدمى را از مرگ و بفكر تهيه آن مىاندازد همان كافيست از
براى ترسانيدن او و حاجت بترساننده ديگر نباشد.
7020 كفى بالمشاورة ظهيرا. بس است مشورت كردن يارى كننده، يعنى مشورت كردن كه
يارى كننده است در كارها، هر گاه كسى مشورت كند با عقلا و عمل بر وفق آن كند همين
يارى كننده خوبى است از براى او و بس است از براى يارى كنندگى او.
7021 كفى بالفكر رشدا. بس است فكر رشد، يعنى فكر كه رشد است، يا بس است رشدى كه
از فكر حاصل شود، و «رشد» بمعنى بودن بر راه راست است و مراد اينست كه هر گاه كسى
كارى را بفكر و تأمّل كند همان كافى است از براى بودن او بر راه راست، زيرا كه اگر
فكر او درست رفته ظاهرست كه بر راه راست است، و اگر خطا كرده باشد مؤاخذه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 572
بر او نباشد نهايتش اين است كه ضرر و زيان دنيوى باو برسد و آن سهل است پس او
نيز گوئيا بر راه راست است.
7022 كفى بالميسور رفدا. كافيست آنچه ميسر باشد عطا، يعنى كافيست عطاى آن يعنى
كافيست در ادراك فضيلت عطا و بخشش اين كه عطا شود آنچه ميسر باشد خواه كم و خواه
زياد، و باعتبار كمى آن ترك آن نبايد كرد.
7023 كفى بالتّواضع شرفا. بس است تواضع شرف، يعنى تواضع كه شرفى است، يا بس است
شرف آن، و مراد به «تواضع» فروتنى است يعنى فروتنى كردن در درگاه حق تعالى و با خلق
نيز و «شرف» بمعنى بلندى مرتبه است.
7024 كفى بالتّكبّر تلفا. بس است تكبر تلف، يعنى بس است تكبر كه تلفيست، يا بس
است تلفى كه از آن ناشى شود، و بر هر تقدير مراد اينست كه از براى تلف كردن أعمال
صالح و باطل نمودن آنها تكبر يا تلفى كه از آن ناشى مىشود بس است و تلفى ديگر در
كار نيست.
7025 كفى بالتّبذير سرفا .
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 573
بس است تبذير إسراف، يعنى بس است در اسراف بودن تبذير كردن كه اسرافيست، يا
اسرافى كه در آن باشد هر چند اسراف ديگر نشود، و «تبذير» و «اسراف» هر دو بيك معنى
مستعمل مىشود كه خرج كردن زياده بر اندازه باشد و ظاهر اينست كه در اينجا مراد به
«تبذير» زياده از ميانه روى خرج كردنست، و به «اسراف» أعمّ از آن و از صرف- كردن
مال در آنچه سزاوار نباشد مثل حرامها و بعبث.
7026 كفى بالحلم وقارا. بس است حلم وقار، يعنى بس است در وقار داشتن آدمى حلم كه
وقاريست يا وقارى كه از آن حاصل شود، و مراد به «وقار» سنگينى و اطمينان و آرام است
و مراد اينست كه در آن كافيست حلم و بردبارى يعنى فروخوردن خشم و از جابر نيامدن
بسبب آن و با وجود آن حاجت بوقار ديگر نيست.
7027 كفى بالسّفه عارا. بس است سفه عار يعنى بس است از براى عيب و عار سفه كه
عاريست يا عار آن و با وجود آن عيب و عار ديگر در كار نيست، و «سفه» بمعنى نادانيست
و كمى حلم يا بىحلمى و هر يك در اينجا مناسب است.
7028 كفى بالقرآن داعيا. بس است قرآن خواننده يعنى بس است در خواندن مردم براه
راست قرآن مجيد كه خواننده است مردم را بآن.
7029 كفى بالشّيب ناعيا. بس است شيب يعنى موى سفيد يا پيرى خبر دهنده بمرگ، يعنى
در خبر دادن مردم بآن و آگاه كردن ايشان بآن كافيست شيب و حاجت نيست به خبر دهنده
ديگر، آدمى اگر پيشتر غافل شده باشد البته بايد كه بآن آگاه شود و تهيه آن بگيرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 574
7030 كفى بالاجل حارسا. بس است اجل نگهبان، «اجل» بمعنى مدّت عمرست و مرگ، و در
اينجا معنى اوّل ظاهرترست، و مراد اينست كه: اجل نگهبانيست از براى آدمى كه كافيست
و با آن محتاج بنگهبان ديگر نيست، زيرا كه تا آن مدّت بسر نيايد رشته باريك عمر او
را بصد تيغ تيز نتوان بريد و بر معنى دويم نيز حمل مىتوان كرد و «نگهبان بودن آن»
باعتبار اين باشد كه مرگ هر كس در وقتى خاصّ مقرّر شده پس تا آن وقت نرسد ممكن
نباشد كه آن در رسد و قبل از اين مذكور شد كه اين در اجل حتمى است كه تغيير و تبديل
در آن بهيچ وجه راهى نداشته باشد و «اجل مشروطى» نيز باشد كه حراست و نگهبانى در
دفع آن در كار باشد چنانكه قبل ازين قدرى تفصيل داده شد و بنا بر اين اين سخن را
كسى تواند گفت كه مانند آن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه او را آگاهى بر اجل حتمى
باشد و اللّه تعالى يعلم.
7031 كفى بالعدل سائسا. بس است عدل سياست كننده، سياست مردم چنانكه مكرّر مذكور
شد تربيت كردن ايشانست بداشتن بر آنچه بايد بكند و منع از آنچه نبايد، و مراد اينست
كه كافى است سياست كننده ميانه مردم عدل، و با وجود آن سياست كننده ديگر در كار
نيست چه هر گاه با همه ايشان در هر باب بر وفق عدل سلوك شود كافيست از براى تربيت
ايشان، و تربيت ديگر در كار نيست.
7032 كفى بالاغترار جهلا. بس است فريب خوردن نادانى، يعنى كافيست در نادانى فريب
خوردن، هر چند هيچ نادانى ديگر با آن نباشد.
7033 كفى بالخشية علم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 575
بس است ترس علم، مراد ترس از خداست و اين كه آن علميست كه بس است از براى عالم
بودن هر چند علم ديگر با آن نباشد.
7034 كفى بالصّحبة اختبارا. بس است صحبت آزمايش، يعنى از براى آزمايش مردم و
شناخت خوب و بد ايشان كافيست صحبت كه آزمايشى است، يا كافيست آزمايشى كه در صحبت
شود، و بر هر تقدير مراد اينست كه بصحبت داشتن با مردم آزمايش ايشان مىتوان كرد و
حاجت بآزمايش ديگر نيست و اين بنا بر اينست كه «اختبارا» بباى يك نقطه زير باشد
نهايت در نسخهها كه بنظر رسيد بياى دو نقطه زيرست و ظاهر اينست كه از سهو ناسخين
است و بر تقدير صحت آن ممكن است كه مراد به «اختيار» اختيار كردن كسى و برگزيدن او
باشد و معنى اين باشد كه بس است از براى برگزيدن كسى صحبت داشتن با او و برگزيدنى
كه از آن ناشى شود و حاصل اين نيز موافق است با اوّل، و اللّه تعالى يعلم.
7035 كفى بالامل اغترارا. بس است اميد فريب خوردن يعنى كافيست در فريب خوردن
اميد داشتن در دنيا هر چند هيچ فريب خوردن ديگر با آن نباشد.
7036 كفى بالمرء معرفة ان يعرف نفسه. بس است در مرد يا آدمى بحسب شناسائى اين كه
بشناسد نفس خود را، يعنى كافيست در شناسائى او اين كه بشناسد نفس خود را، يعنى قدر
و مرتبه خود را يا خوبى و بدى خود را، و مراد اينست كه همين معرفتى است عمده و بآن
او را عارف مىتوان گفت.
7037 كفى بالمرء جهلا ان يجهل نفسه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 576
بس است در مرد يا آدمى بحسب نادانى اين كه نداند نفس خود را، يعنى كافيست در
نادانى مرد اين كه نداند نفس خود را يعنى قدر و مرتبه خود را، يا خوبى و بدى خود را
يعنى همين نادانييست عظيم كه بآن او را نادان توان گفت هر چند علوم بسيار داشته
باشد.
7038 كفى بالمرء رذيلة ان يعجب بنفسه. بس است در مرد يا آدمى بحسب پستى مرتبه
اين كه عجب بياورد بنفس خود، يعنى بس است در پستى مرتبه او اين كه خود بين باشد و
مرتبه بلندى از براى خود قرار دهد.
7039 كفى بالمرء فضيلة ان ينقّص نفسه. بس است در مرد يا آدمى بحسب افزونى مرتبه
اين كه كم گرداند نفس خود را يعنى بس است در افزونى مرتبه او اين كه خود را حقير و
كم داند و بلند مرتبه نداند.
7040 كفى بالمرء كيسا ان يعرف معايبه. بس است از براى مرد يا آدمى بحسب زيركى
اين كه بداند عيبهاى خود را، يعنى كافيست در زيركى او اين.
7041 كفى بالمرء عقلا ان يجمل فى مطالبه. بس است در مرد يا آدمى بحسب عقل اين كه
ميانه روى كند در مطلبهاى خود، يعنى كافيست در عقل او اين كه ميانه روى كند در
مطلبهاى خود باين كه نه تفريط كند و نه افراط.
7042 كفى باليقين عبادة. بس است يقين عبادتى، يعنى همين يقين به آن چه يقين بآن
بايد داشت عبادتى است كافى در عبادت بودن، قطع نظر از لوازم آن از اعمال.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 577
7043 كفى بفعل الخير حسن عادة. بس است كردن خير نيكوئى عادت، يعنى كافيست از راه
اين كه نيكوئى عادت است يعنى سبب نيكوئى عادت و خوى و خصلت مىشود، يا كافيست چيزى
متعلق بآن كه آن نيكوئى عادت و خوى و خصلت است كه ناشى مىشود از آن، يا اين كه آن
نيكوئى عادت به آنست يعنى اين كه كسى خوب عادت كند بآن، و بر هر تقدير «حسن» منصوب
است بر اين كه تميز باشد و رفع ابهام كند از فعل خير يا از آنچه متعلق بفعل خير
باشد، و ممكن است كه برفع خوانده شود و فاعل «كفى» باشد و «بفعل الخير» متعلق به
«عادة» باشد كه مقدّم شده باشد بر آن، و معنى اين باشد كه: كافيست نيكوئى عادت بفعل
خير، و بر هر تقدير مراد كافى بودن آنست در سعادت و نيكبختى، يا در نجات و رستگارى
أخروى، و ممكن است نيز بنا بر رفع كه «بفل الخير» بمعنى «در فعل خير» باشد و معنى
اين باشد كه كافيست در فعل خير يعنى در خوبى آن نيكوئى عادتى كه ناشى شود از آن، و
اللّه تعالى يعلم.
7044 كفى بالشّكر زيادة. بس است شكر زيادتى يعنى كافيست بحسب زيادتى يعنى از راه
اين كه زيادتى نعمت است يعنى سبب آن مىشود، يا كافيست چيزى متعلق بشكر كه آن
زيادتى نعمت است كه ناشى مىشود از آن، و بر هر تقدير مراد به «كافى بودن آن» اينست
كه از براى زيادتى نعمت شكر كافيست و با وجود آن حاجت بسعى ديگر نيست.
7045 كفى بالتّواضع رفعة. بس است فروتنى بلندى مرتبه يعنى بس است در بلندى مرتبه
فروتنى كه بلندى مرتبه است يعنى سبب آن مىشود، يا بس است از آن بلندى مرتبه كه از
آن ناشى شود و مراد فروتنى بدرگاه حق تعالى است و با خلق نيز.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 578
7046 كفى بالتّكبّر ضعة . بس است تكبر پستى مرتبه، يعنى بس است در پستى مرتبه
تكبر كه پستى مرتبه است يعنى سبب آن مىشود، يا بس است از تكبر پستى مرتبه كه از آن
ناشى مىشود.
7047 كفى بالايثار مكرمة. بس است ايثار مكرمت، يعنى بس است ايثار كه مكرمت است،
يا بس است از ايثار مكرمتى كه حاصل شود از آن، و «ايثار» چنانكه مكرّر مذكور شد
بمعنى جود و بخشش است يا بخشش چيزى با وجود احتياج خود بآن، و «مكرمت» بضمّ راء
بمعنى گرامى بودن است، يا چيزى كه سبب گرامى بودن شود.
7048 كفى بالالحاح محرمة. بس است الحاح محرومى، يعنى كافيست الحاح كه محرومى است
يعنى سبب آن مىشود، يا كافيست از الحاح محرومى كه از آن ناشى شود، و «الحاح» بمعنى
مبالغه در طلب و سؤال و ابرام در آنست و مراد اينست كه در محرومى آدمى كافيست الحاح
و با وجود آن سبب ديگر از براى آن در كار نيست زيرا كه مردم را الحاح و ابرام خوش
نيايد و از هر كه ببينند حاجت او را بر نياورند و محروم سازند.
7049 كفى بالمرء جهلا ان يرضى عن نفسه. بس است در مرد يا آدمى بحسب نادانى اين
كه راضى گردد از نفس خود يعنى همين از براى نادانى او و دليل بر آن كافيست، زيرا كه
راضى بودن از خود عجب و خود بينى است كه بغايت مذموم است، دانا آنست كه در هر مرتبه
از اطاعت و انقياد كه باشد باز خود را مقصر داند و اميد او بلطف و فضل حقّ تعالى
باشد.
7050 كفى بالمرء منقصة ان يعظّم نفسه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 579
بس است در مرد يا آدمى بحسب زيان اين كه عظيم داند خود را، يعنى همين كافيست از
براى زيان و خسران او.
7051 كفى بالمرء جهلا ان يضحك من غير عجب. بس است از براى مرد يا آدمى بحسب
نادانى اين كه بخندد بىتعجبى، يعنى بىتعجب زيادى كه در هر كس بحسب عادت سبب خنده
شود بلكه باندك چيزى مانند مردم بىباك هرزه خند، و مراد اينست كه همين كافيست از
براى نادانى او و دليل بر آن، زيرا كه دليل است بر بىغمى او و اين كه در فكر آخرت
نيست و انديشه از آن ندارد و اين كمال جهل و نادانيست.
7052 كفى بالظّفر شافعا للمذنب. بس است فيروزى يافتن شفاعت كننده از براى
گنهكار، يعنى همين كه كسى فيروزى يافت بر كسى كه گناهى كرده باشد نسبت باو و قادر
بر انتقام شد همان كافيست كه شفاعت كننده باشد از براى او و بشكرانه اين بايد كه
عفو كرد او را و از سر گناه او گذشت.
7053 كفى بالمرء غرورا ان يثق بكلّ ما تسوّل له نفسه. بس است در مرد بحسب فريب
خوردن اين كه اعتماد كند بر هر چه زينت دهد از براى او نفس او، يعنى همين كافيست از
براى فريب خوردن او و دليل بر آن اين كه اعتماد كند بهر چه نفس او، زينت دهد آن را
از براى او و ترغيب كند او را
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 580
بآن، و مراد به «اعتماد كردن بآن» اينست كه بمجرّد اين زينت دادن نفس آنرا خوب
داند آنرا و سعى كند از براى آن و اميد آن داشته باشد و تفكر و تأمّل نكند در خوبى
و بدى آن و نه در اين كه بسيارى از اميدها دروغ بر آيد و بر طلب آنها و سعى از براى
آنها نتيجه بغير تعب و زحمت مترتّب نگردد.
7054 كفى بالمرء جهلا ان يجهل قدره. بس است از براى مرد يا آدمى بحسب نادانى اين
كه نداند قدر خود را، يعنى همين كافيست از براى نادانى او و دليل بر آن اين كه
نداند قدر خود را، و سلوكى با مردم كند كه زياد از قدر و اندازه او باشد، يا اين كه
كارى چند كند كه باعث بىقدرى و سبكى و خوارى او گردد.
7055 كفى بالمرء شغلا بمعايبه عن معايب النّاس. بس است از براى مرد يا آدمى بحسب
مشغولى او بعيبهاى خود از عيبهاى ديگران، يعنى بس است مشغولى او بعيبهاى خود و مراد
اينست كه از براى مشغولى او از عيبهاى مردم و نپرداختن به آنها بس است اين كه او
بايد كه مشغول شود بعيبهاى خود و در فكر اصلاح آنها باشد، و با وجود آنها مهلت و
فرصت آن نمىماند كه بعيبهاى ديگران بپردازد و شغل ديگر در كار نيست از براى مانع
شدن از آن، اين بنا بر اينست كه عبارت چنان باشد كه نقل شد و در نسخهها بنظر رسيد
و دور نيست كه چيزى از قلم ناسخين افتاده باشد و عبارت چنين باشد «كفى بالمرء شغلا
شغله بمعايبه عن معايب النّاس» و ترجمه اين باشد كه: كافيست در مرد يا آدمى بحسب
شغل مشغولى او بعيبهاى خود از عيبهاى مردم، و حاصل آن همان باشد كه مذكور شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 581
7056 كفى بالمرء شغلا بنفسه عن النّاس. كافيست مرد يا آدمى بحسب مشغولى او بنفس
خود از مردم، يعنى كافيست مشغولى او، و اين هم همان مضمون فقره سابق است و بايد كه
هر يك را در مقامى فرموده باشد و در اينجا نيز دور نيست كه «شغله» افتاده باشد و
عبارت چنين باشد «كفى بالمرء شغلا شغله بنفسه عن النّاس» و ترجمه اين باشد كه:
كافيست در مرد يا آدمى بحسب شغل مشغولى او بنفس خود از مردم.
7057 كفى مخبرا عمّا بقى من الدّنيا ما مضى منها. كافيست خبر دهنده از آنچه باقى
مانده از دنيا آنچه گذشته از آن، يعنى أحوال آنچه را باقى مانده از دنيا از
بىاعتبارى و غير آن از أحوال آنچه گذشته از آن استنباط مىتوان كرد و بر آن قياس
مىتوان نمود و حاجت بخبر دهنده ديگر نيست.