غرر الحكم و درر الكلم جلد ۴

قاضى ناصح الدين ابو الفتح عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۲۴ -


7058 كفى بالمرء سعادة ان يوثق به فى امور الدّين و الدّنيا. كافيست در مرد يا آدمى بحسب نيكبختى اين كه اعتماد كرده شود بر او در كارهاى دين و دنيا يعنى در سعادت و نيكبختى كسى همين كافيست كه چنين باشد كه مردم در امور دين و دنيا اعتماد بر او كنند.

7059 كفى عظة لذوى الالباب ما جرّبوا. كافيست بحسب پند گرفتن از براى صاحبان عقلها آنچه تجربه كرده‏اند يعنى كافيست از براى پند گرفتن ايشان آنچه تجربه كرده‏اند و حاجت بچيز ديگر نيست، و ممكن است كه «عظة» بمعنى پند دهنده باشد و ترجمه اين باشد كه: كافيست پند دهنده از براى صاحبان عقلها، تا آخر، و حاصل هر دو يكيست.

7060 كفى معتبرا لاولى النّهى ما عرفو.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 582

كافيست بحسب عبرت گرفتن از براى صاحبان عقلها آنچه دانسته‏اند، يعنى كافيست از براى عبرت گرفتن ايشان آنچه دانسته‏اند و حاجت چيز ديگر نيست، و ممكن است كه «معتبرا» بمعنى عبرت گرفته شده از آن باشد يا بمعنى جايگاه عبرت گرفتن باشد و حاصل همه يكيست، و اين هم مضمون فقره سابق است.

7061 كفى بالمرء جهلا ان يجهل عيبه. كافيست در مرد يا آدمى بحسب نادانى اين كه نداند عيب خود را، يعنى كافيست در نادانى او و دليل بر آن اين كه نداند عيب خود را.

7062 كفى بالمرء غباوة ان ينظر من عيوب النّاس الى ما خفى عليه من عيوبه. كافيست در مرد يا آدمى بحسب كودنى اين كه نگاه كند از عيبهاى مردم بسوى آنچه پنهان باشد بر او از عيبهاى خود، يعنى كافيست از براى كودنى او و دليل بر آن اين كه نگاه كند از عيبهاى مردم به آن چه آن در خودش باشد و نداند آنرا باعتبار اين كه در فكر عيبهاى خود و در پى إصلاح آنها نباشد.

7063 كفى بالعالم جهلا ان ينافي علمه عمله. كافيست از براى عالم بحسب نادانى اين كه منافات داشته باشد علم او را عمل او، يعنى كافيست از براى جهل و نادانى عالم و دليل بر آن اين كه عمل او بر خلاف علم او باشد و عمل نكند بعلم خود، و مراد اينست كه چنين عالمى در حقيقت جاهل و نادان است و عالم نيست .

7064 كفى بالمرء كيسا ان يقتصد فى مآربه و يجمل فى مطالبه. كافيست در مرد يا آدمى بحسب زيركى اين كه ميانه روى كند در حاجتهاى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 583

خود و اعتدال كند در مطلبهاى خود، يعنى همين كافيست از براى زيركى او و دليل بر آن.

7065 كفى بالظّلم طاردا للنّعمة، و جالبا للنّقمة. كافيست ستم دور كننده مر نعمت را، و كشنده مر عقوبت را، يعنى در دور كردن نعمت و كشيدن عقوبت ستم كافيست و حاجت سبب ديگر نيست.

7066 كفى بالبغى سالبا للنّعمة. كافيست بغى رباينده مر نعمت را، يعنى كافيست آن در ربودن نعمت و زايل كردن آن و با وجود آن حاجت سبب ديگر نيست، و «بغى» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى ستم است و عدول از حقّ و طغيان و سربلندى كردن و دروغ گفتن، و هر يك در اينجا محتمل است و ظاهر اوّل است موافق فقره سابق.

7067 كفى بالسّخط  عناء. كافيست ناراضى بودن بحسب تعب يعنى از براى تعب و زحمت كافيست ناراضى بودن بنصيب و بهره خود و با وجود آن حاجت سبب ديگر نيست چه هر كه ناراضى باشد بآن همواره در تعب و زحمت سعى و طلب باشد چنانكه مكرّر مذكور شد.

7068 كفى بالرّضى غنى. كافيست رضا بحسب توانگرى، يعنى رضا و خشنودى بنصيب و بهره خود كافيست از براى توانگرى و با وجود آن حاجت بتوانگرى ديگر نيست چه هر كه راضى و خشنود شد بآن فارغ مى‏شود از حاجتها و طلبها و آن حقيقت توانگريست چنانكه مكرّر مذكور شد.

7069 كفى بالمرء كيسا ان يغلب الهوى و يملك النّهى.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 584

كافيست در مرد يا آدمى بحسب زيركى اين كه غلبه كند بر خواهش و مالك شود عقل و خرد را يعنى كافيست اين دو امر از براى زيركى او.

7070 كفى بالمرء سعادة ان يعزف عمّا يفنى و يتولّه بما يبقى. كافيست در مرد يا آدمى بحسب نيكبختى اين كه بر گردد از آنچه فانى مى‏شود و شيفته گردد به آن چه باقى مى‏ماند، يعنى كافيست از براى سعادت و نيكبختى او اين كه ميل كند از دنيا كه فانيست و بى‏رغبت باشد در آن، و شيفته گردد بآخرت كه باقيست.

7071 كفى بالمرء جهلا ان يجهل عيوب نفسه و يطعن على النّاس بما لا يستطيع التّحوّل عنه. كافيست در مرد يا آدمى بحسب نادانى يعنى از براى نادانى او اين كه نداند عيبهاى نفس خود را، و طعنه زند بر مردم به آن چه نتواند خود بر گشتن از آنرا.

7072 كفى بالمرء غواية  ان يأمر النّاس بما لا يأتمر به، و ينهاهم عمّا لا ينتهى عنه. كافيست در مرد يا آدمى بحسب گمراهى يعنى در گمراهى او اين كه فرمان دهد مردم را به آن چه خود فرمان پذير نشود بآن، و نهى كند ايشان را از آنچه خود باز نايستد از آن.

7073 كفى بالمرء جهلا ان ينكر على النّاس ما يأتي مثله.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 585

كافيست در مرد يا آدمى بحسب نادانى يعنى از براى نادانى او اين كه انكار كند بر مردم آنچه را ميكند خود مثل آنرا، مراد به «انكار كردن بر مردم» اينست كه بد شمارد آنرا از ايشان و منع كند ايشان را از آن.

7074 كفى بالمرء غفلة ان يصرف همّته فيما لا يعنيه. كافيست در مرد يا آدمى بحسب غفلت يعنى در غافلى او اين كه صرف كند همت خود را در آنچه نخواهد  آن را يعنى در كار نباشد از براى او.

7075 كفى بالرّجل غفلة ان يضيّع عمره فيما لا ينجيه. كافيست در مرد بحسب غفلت يعنى در غافلى او اين كه ضايع كند عمر خود را در آنچه رستگار نگرداند او را، يعنى سبب رستگارى او در آخرت نگردد.

7076 كفى بالمرء كيسا ان يقف على معايبه و يقتصد فى مطالبه. كافيست در مرد يا آدمى بحسب زيركى يعنى از براى زيركى او اين كه آگاه شود بر عيبهاى خود و ميانه روى كند در مطلبهاى خود.

7077 كفاك مؤدّبا لنفسك تجنّب ما كرهته من غيرك. كافيست ترا أدب كننده از براى خود دورى گزيدن از آنچه ناخوش داشته باشى آنرا از غير خود، يعنى همين كافيست در ادب تو كه دورى كنى از هر چه ناخوش آيد آن ترا اگر غير تو بكند، هر گاه چنين كنى ديگر أدب كننده در كار نيست ترا.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 586

7078 كفاك من عقلك ما ابان لك رشدك من غيّك. كافيست ترا از عقل تو آنچه آشكار كند از براى تو رشد ترا از گمراهى تو، يعنى از عقل و خرد همين قدر كافيست ترا كه ظاهر شود و ممتاز گردد بآن رشد تو از گمراهى تو، و واضح شود از براى تو كه رشد تو در چيست و گمراهى تو در چيست هر گاه همين قدر عقل و خرد باشد كافيست و عقل زياد بر آن پر در كار نيست چه سعادت و رستگارى بهمان قدر حاصل شود هر گاه عمل شود بر وفق آن و عقل زياد بر آن در كار نيست از براى ان كه مطلب ضروريست، زياده بر آن از براى تحصيل بعضى فضايل و مزايا در كارست كه آنها ضرور نيست بلكه بعضى از آنها زياده كاريهائى است عبث، و بعضى هر چند باعث افزونى مرتبه گردد ضرور نيست و «رشد» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى راه راست يافتن است و ايستادن بر راه حق.

7079 كفاك موبّخا على الكذب علمك بانّك كاذب. كافيست ترا سرزنش كننده بر دروغگوئى دانستن تو اين را كه تو دروغگوئى، يعنى دروغ چنان زشت و قبيح است كه سرزنش كننده آن همين كافيست كه آدمى خود داند كه دروغ گفته و چنين أمر قبيحى از او صادر شده، پس بايد كه از خوف همين سرزنش مرتكب آن نگردد هر چند سرزنش كننده ديگر مر او را نباشد.

7080 كفاك فى مجاهدة نفسك ان لا تزال ابدا لها مغالبا، و على اهويتها محاربا. كافيست ترا در جهاد كردن با نفس خود اين كه هميشه و دايم از براى او غلبه كننده باشى و بر هواها و هوسهاى او جنگ كننده باشى، يعنى هميشه غلبه كننده باشى بر او و او را در فرمان عقل خوددارى و جنگ كنى با او در هواها و هوسها كه داشته باشد، و منع كنى او را از آنها و نگذارى كه پيروى آنها كند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 587

حرف كاف بلفظ «كثرة»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف كاف بلفظ «كثرة» كه بمعنى بسياريست. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:

7081 كثرة الكلام تملّ  السّمع. بسيارى سخن ملول مى‏سازد شنودن را يعنى شنونده را.

7082 كثرة الالحاح توجب المنع. بسيارى الحاح واجب مى‏سازد منع را، «الحاح» بمعنى ابرام و مبالغه در سؤال و طلب است و مراد مذمّت إلحاح است و اين كه آن باعتبار اين كه مردم را ناخوش مى‏آيد سبب منع مى‏شود يعنى منع عطا باو اگر طلب عطائى كند، و همچنين منع قبول حاجت او اگر حاجت ديگر باشد.

7083 كثرة الوفاق نفاق. بسيارى موافقت نفاق است، «نقاق» موافق نبودن باطن است با ظاهر، و مراد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 588

اينست كه بسيارى موافقت كردن دو كس با يكديگر بى نفاق نمى‏شود زيرا كه بحسب عادت نمى‏شود كه دو كس در واقع در أكثر قصدها و اراده‏ها و خواهشها با هم موافق باشند پس هر گاه با هم چنين موافقت كنند بى اين نمى‏شود كه يكى نفاق كرده باشد و در باطن در بعضى از آنها موافق نباشد.

7084 كثرة الخلاف شقاق. بسيارى مخالفت دشمنيست، يعنى بسيارى مخالفت كردن كسى با كسى علامت و نشان دشمنى اوست با او، و اگر نه بحسب عادت كم است كه ميان دو كس مخالفت زياد باشد بى‏دشمنى، و ممكن است كه مراد اين باشد كه سبب دشمنى و منجرّ بآن مى‏شود پس كسى كه دشمنى او را نخواهند بايد كه مخالفت زياد با او نكنند.

7085 كثرة الصّمت تكسبك الوقار. بسيارى خاموشى كسب مى‏فرمايد ترا وقار، يعنى سبب وقار تو مى‏شود.

7086 كثرة الهذر تكسب العار. بسيارى هذر كسب مى‏فرمايد عار را، يعنى سبب عار مى‏شود و «هذر» بفتح‏ها و ذال با نقطه بيهوده گوئيست يعنى گفتن سخنان بى‏حاصل كه سود و نفعى بر آن مترتّب نشود، و «عار» چيزى را گويند كه عيبى را لازم داشته باشد.

7087 كثرة المنّ تكدّر الصّنيعة. بسيارى منت گذاشتن تيره و ناصاف مى‏گرداند احسان را، تخصيص ببسيارى با آنكه أصل «منت» هر چند كم باشد باعث تيرگى آن مى‏شود يا باعتبار اينست كه مراد تيرگى زياديست كه آن در منت بسيار باشد، و يا باعتبار اين كه أصل احسان بكسى لازم دارد منتى را بر آن، و بى‏آن نمى‏شود هر چند احسان كننده اصلا منت نگذارد پس مراد به «بسيارى منت» منتى است كه زياد بر آن باشد، و يا اشاره است‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 589

باين كه هر قدر منت كه گذاشته شود باعتبار اين كه بسيار گران آيد بر كسى كه احسان باو شده و باعث خجالت و انفعال زياد او شود آن در حقيقت بسيارست و كم نيست پس «بسيارى منت» كنايه است از اصل منت.

7088 كثرة الكذب توجب الوقيعة. بسيارى دروغ واجب مى‏سازد غيبت را، يعنى باعث اين مى‏شود كه مردم غيبت و مذمّت صاحب آن كنند.

7089 كثرة البشر آية البذل. بسيارى شكفته روئى نشانه جود و بخشند گيست.

7090 كثرة التّعلل آية البخل. بسيارى بهانه جوئى علامت بخيلى است، يعنى بسيارى عذرها گفتن از براى ندادن عطا علامت بخيلى است و اين كه آنها بهانه است.

7091 كثرة الصّواب تنبى‏ء عن وفور العقل. بسيارى صواب يعنى كردار درست خبر مى‏دهد از بسيارى عقل و خرد، يعنى علامت و دليل آنست.

7092 كثرة الخطأ تنذر بوفور الجهل. بسيارى خطا اعلام ميكند ببسيارى نادانى، يعنى دليل و علامت بسيارى نادانى صاحب آنست.

7093 كثرة الامانى من فساد العقل. بسيارى آرزوها از فساد عقل است، يعنى از آن ناشى مى‏شود و اگر كسى را عقل صحيح باشد آرزوى بسيار نكند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 590

7094 كثرة السّؤال تورث الملال. بسيارى سؤال سبب ملالت گردد، مراد به «سؤال» طلب چيزيست از كسى، يا پرسيدن مسائل از عالم، يا شامل هر دو، و مراد نصيحت است باين كه سؤال پر نبايد كرد كه باعث ملالت شود.

7095 كثرة الطّمع عنوان قلّة الورع. بسيارى طمع عنوان كمى ورع است، «عنوان» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى دليل و علامت است يا سر سخن، و «ورع» بمعنى پرهيزگاريست يا ترس از خدا.

7096 كثرة التّقى عنوان وفور الورع. بسيارى تقوى عنوان بسيارى ورع است، پوشيده نماند كه «تقوى» و «ورع» هر دو بمعنى پرهيزگارى و ترس از خدا مستعمل مى‏شود و ظاهر اينست كه مراد به «ورع» در اينجا ترس از خدا باشد و به «تقوى» پرهيزگارى، يعنى اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى در أوامر و نواهى.

7097 كثرة حياء الرّجل دليل ايمانه. بسيارى شرم مرد دليل ايمان اوست.

7098 كثرة الحاح الرّجل توجب حرمانه. بسيارى الحاح مرد واجب مى‏سازد محرومى او را، يعنى سبب محرومى او مى‏شود، و مراد به «إلحاح» ابرام و مبالغه در طلب و سؤال است، و «سبب شدن آن از براى محرومى» باعتبار اينست كه مردم را خوش نيايد آن بلكه آن را نشان عدم استحقاق دانند.

7099 كثرة ضحك الرّجل تفسد وقاره.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 591

بسيارى خنده مرد فاسد ميكند وقار او را.

7100 كثرة كذب المرء تذهب بهاءه. بسيارى دروغ مرد يا آدمى مى‏برد نيكويى او را، يعنى اگر نيكويى در او باشد دروغ كه گويد آنرا فاسد و تباه كند.

7101 كثرة المزاح  تسقط الهيبة. بسيارى مزاح ساقط ميكند هيبت را، يعنى مى‏اندازد و پست ميكند آنرا، و مراد به «هيبت كسى» ترس و انديشه مردم است از او.

7102 كثرة الشّحّ توجب المسبّة. بسيارى بخيلى واجب مى‏سازد دشنام را، يعنى سبب دشنام دادن مردم مى‏شود صاحب آنرا.

7103 كثرة العداوة عناء القلوب. بسيارى دشمنى رنج دلهاست، مراد مذمّت بسيارى دشمنى كردن با مردم است باين كه همواره دل را در رنج و تعب دارد باعتبار خوف و ترسى كه باشد از ايشان و فكر و تأمّلى كه بايد كرد از براى دفع ايشان و حفظ خود از ضرر ايشان.

7104 كثرة الاعتذار تعظّم الذّنوب.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 592

بسيارى عذر گفتن عظيم مى‏گرداند گناهان را، مراد اينست كه هر گاه كسى گناهى كرده باشد نسبت بكسى و عذر خواهى آن كند بسيار نكند آنرا بمكرّر گفتن عذر، يا چندين عذر گفتن، زيرا كه اين مشعر ببزرگى گناه اوست و ياد از آن مى‏دهد، بخلاف اين كه بسيار گفته نشود كه نشان اينست كه گناه او چندان نيست.

7105 كثرة الدّين تصيّر الصادق كاذبا و المنجز مخلفا. بسيارى وام مى‏گرداند راستگو را دروغگو، و وفا بوعده كننده را خلاف كننده، مراد مذمّت وام بسيارست، و اين كه نمى‏شود كه راستگو را دروغگو نگرداند در عذرها كه بطلبكاران گويد و وفا بوعده كننده را خلاف كننده نكند باعتبار اين كه ميسر نشود او را وفا بهر وعده كه بكند بايشان.

7106 كثرة السّخاء تكثر الاولياء و تستصلح الاعداء. بسيارى سخاوت بسيار مى‏گرداند دوستان را و بصلاح مى‏آورد دشمنان را، يعنى اصلاح دشمنى ايشان ميكند و آنرا زايل ميكند.

7107 كثرة الغضب تزرى بصاحبه، و تبدى معايبه. بسيارى خشم عيبناك مى‏گرداند صاحب خود را، و ظاهر مى‏سازد عيبهاى او را، يعنى آن خود عيبى است از براى صاحب آن، يا اين كه احداث عيبها ميكند در او و عيبها كه در او باشد مثل سبكى و بى‏باكى از هرزه گفتن و شنيدن و دشنام دادن و شنيدن، و مانند آنها، و از تلافى كردن گناهى زياده از آن و امثال آنها آشكار مى‏سازد آن آنها را، و مراد بسيارى خشمى است كه فرو خورده نشود و عمل شود بر وفق مقتضاى آن.

7108 كثرة الحرص تشقى صاحبه و تذلّ جانبه. بسيارى حرص بدبخت مى‏گرداند صاحب خود را، و خوار مى‏سازد جانب او را،

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 593

مراد به «خوار ساختن جانب او» خوار ساختن اوست نهايت شايع شده كه هر گاه خواهند نسبت عزّت يا خوارى بكسى بدهند مى‏گويند: جانب او يا طرف او عزيزست يا خوارست، اشاره باين كه جانب او عزيز يا خوارست چه جاى او خودش.

7109 كثرة المال تفسد القلوب، و تنشى‏ء الذّنوب. بسيارى مال فاسد ميكند دلها را، و پديد مى‏آورد گناهان را، يعنى سبب گناهان مى‏شود، «فاسد كردن دلها» باعتبار اينست كه آنها را مشغول مى‏سازد بدنيا و غافل مى‏گرداند از ياد خدا و فكر در آنچه باعث صلاح آخرت او باشد، و «سبب شدن گناهان» باعتبار اينست كه كم است كه حقوق آن داده شود و منشأ طغيان و سربلندى نشود، و همچنين بسيارى از گناهان ديگر كه غالب اينست كه مال بسيار بر مى‏انگيزاند بر آنها.

7110 كثرة الاكل من الشّره، و الشّره شرّ العيوب. بسيارى خوردن از شره است، و شره بدترين عيبهاست «شره» بفتح شين نقطه‏دار و راء بى‏نقطه چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى غلبه حرص است، و «بسيار خوردن از شره است» يعنى از آن ناشى مى‏شود.

7111 كثرة العتاب تؤذن بالارتياب. بسيارى عتاب اعلام ميكند ارتياب را، يعنى دليل آن مى‏شود، و «عتاب» بكسر عين بمعنى ملامت و سرزنش است و «ارتياب» بمعنى شكّ و تهمت، و ظاهر اينست كه مراد اين باشد كه: بسيارى عتاب كردن كسى بر كار بدى كه كند دليل و علامت شكّ يا بدگمانى عتاب كننده مى‏شود در باره او يعنى شكّ او در دوستى او يا بدگمانى دشمنى او، و اگر نه عتاب زياد نبايست بكند و غرض از اين اينست كه اگر عتاب كننده نخواهد كه اين گمان در باره او برود بايد كه عتاب بسيار نكند

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 594

و عتاب كرده شده بداند كه آن مظنه چنين شكّ يا تهمتى است تا اين كه اگر خواهد كه محلّ آن شكّ يا تهمت نباشد چاره كند در رفع آن از خود، و اللّه تعالى يعلم.

7112 كثرة التّقريع توغر القلوب و توحش الاصحاب. بسيارى سرزنش كردن بكينه مى‏آورد دلها را، يا بدشمنى مى‏اندازد آنها را، ورم مى‏دهد مصاحبان را، اين نيز نزديك بمضمون فقره سابق است و مراد اينست كه مردم را بسيار ملامت و سرزنش نبايد كرد در كارها كه كنند زيرا كه اين باعث كينه دلهاى ايشان يا دشمنى آنها مى‏شود و مصاحبان را رم مى‏دهد، پس بايد در اين معنى رعايت اعتدال كرد و گاهى منع كرد و گاهى گذرانيد و تغافل نمود تا منشأ آنها نشود.

7113 كثرة اصطناع المعروف تزيد فى العمر و تنشر الذّكر. بسيارى كردن احسان مى‏افزايد در عمر و پهن ميكند ياد را، يعنى ياد كردن مردم صاحب آنرا بخوبى.

7114 كثرة الصّنائع ترفع الشّرف، و تستديم الشّكر. بسيارى كرده شده‏هاى احسان يعنى احسانها كه كرده شود بلند ميكند شرف را و پاينده مى‏دارد شكر را، يعنى شرف و بلندى مرتبه صاحب خود را، و پاينده مى‏دارد شكر كردن مردم او را.

7115 كثرة الضّحك توحش الجليس و تشين الرّئيس. بسيارى خنده مى‏رماند همنشين را، و عيبناك مى‏سازد رئيس را، «رمانيدن همنشين» باعتبار اينست كه از آن سبكى و بى‏وقعى او ظاهر مى‏شود و باعث تنفر او مى‏شود از مصاحبت با او، و گاه باشد نيز كه توّهم اين كند كه بر او مى‏خندد و از آن راه رم كند از او. و «عيبناك مى‏گرداند رئيس را» يعنى هر گاه آن صاحب خنده بسيار رئيس و مهتر باشد و بزرگيى داشته باشد اين خنده بسيار او را عيبناك مى‏گرداند

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 595

باعتبار اين كه سبك و بى‏وقع مى‏گرداند كه منافى رياست و مهتريست، و ممكن است كه مراد اين باشد كه عيبناك مى‏گرداند رئيس و مهترى را كه حاضر باشد باعتبار اين كه باعث سبكى و خفت او مى‏شود اين كه در حضور او خنده بسيار بكنند.

7116 كثرة الهذر تملّ  الجليس، و تهين الرّئيس. بسيارى بيهوده‏گوئى ملول مى‏سازد همنشين را، و خوار مى‏گرداند رئيس را.

«خوار گردانيدن رئيس» بيكى از دو معنى است كه در شرح فقره سابق مذكور شد.

7117 كثرة العجل تزلّ  الانسان. بسيارى شتاب كردن مى‏لغزاند آدمى را، زيرا كه كم است كه كسى كه در كارها بسيار شتاب كند در بعضى از آنها بلكه در اكثر آنها نلغزد و خطا نكند.

7118 كثرة الكلام تملّ الاخوان. بسيارى سخن ملول مى‏سازد برادران را، يعنى مصاحبان و همنشينان را.

7119 كثرة الثّناء ملق يحدث الزّهو و يدنى من العزّة. بسيارى ستايش چاپلوسى  ايست كه پديد مى‏آورد تكبر را، و نزديك مى‏گرداند فريب خوردن را، مراد مذمّت بسيارى ثنا و ستايش كسيست و اين كه آن تملق و چاپلوسى ايست با او كه ضرر ميكند باو، زيرا كه سبب تكبر او مى‏شود

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 596

و نزديك مى‏سازد او را باين كه فريب خورد و باور كند چيزى چند را كه در او نباشد و عجب بهم رساند بسبب آنچه در او باشد.

7120 كثرة الاكل و النّوم تفسدان النّفس، و تجلبان المضرة. بسيارى خورد و خواب فاسد مى‏گردانند نفس را، و مى‏كشند ضرر را، «فاسد گردانيدن نفس» باعتبار كاهلى و كسالتى است كه حاصل شود از آنها، و مانع شود از طاعات و عبادات يا نشاط در آنها، يا تضيع أوقات و گذرانيدن آن بغفلت و بيخبرى بعبث در خواب زياد، و كافيست همينها در كشيدن آنها مضرّت را با وجود مضرّتهاى بدنى كه در هر يك از آنها باشد.

7121 كثرة الاكل تذفّر . بسيارى خورش بر مى‏انگيزد بوى بد زير بغل را.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 597

7122 كثرة السّرف تدمّر. بسيارى اسراف هلاك مى‏گرداند يعنى بهلاكت معنوى در دنيا و آخرت.

7123 كثرة الكذب تفسد الدّين و تعظم الوزر. بسيارى دروغ فاسد ميكند دين را، و بزرگ مى‏گرداند گناه را، يعنى حاصل مى‏شود بسبب آن گناه بزرگ.

7124 كثرة المعارف محنة، و خلطة النّاس فتنة. بسيارى آشنايان محنت است، و آميزش با مردم فتنه است، «محنت بودن آشنايان بسيار» باعتبار اينست كه وفا كردن بحقوق آشنائى همه محنت و تعب زياد دارد، و «فتنه بودن آميزش با مردم» باعتبار اينست كه آدمى در فتنه‏هاى دنيوى و أخروى افتد بسبب آن از راه رعايت همچشمى‏ها و تتبع أقران و أمثال و مانند آنها با وجود تضييع أوقات و تردّدات زياد كه در آن بايد.

7125 كثرة الدّنيا قلّة، و عزّها ذلّة، و زخارفها مضلّة، و مواهبها فتنة. بسيارى دنيا كميست، و عزّت آن خواريست، و آرايشهاى آن گمراه كننده‏اند، و بخششهاى آن فتنه است.

«بودن بسيارى دنيا كمى» باعتبار اينست كه غالب اينست كه باعث كمى بهره أخروى گردد، يا اين كه كميست باعتبار آميختگى بتعبها و زحمتها و حاجتها كه در آن باشد و بلاها كه بسبب آن رو دهد، و «بودن عزّت آن خوارى» نيز بر آن قياس، و همچنين آن دو امر ديگر.

7126 كثرة المزاح  تذهب البهاء، و توجب الشّحناء.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 598

بسيارى مزاح مى‏برد نيكوئى را، و واجب مى‏سازد دشمنى را، «مى‏برد نيكوئى را» يعنى نيكوئى قدر و منزلت و زيبائى آن را، و «واجب مى‏سازد دشمنى را» يعنى سبب دشمنى مردم مى‏شود، باعتبار اين كه كمست كه در مزاح بسيار چيزى چند نباشد كه باعث رنجش كسى شود.

7127 كثرة السّفه توجب الشّنان، و تجلب البغضاء. بسيارى سفه واجب مى‏سازد دشمنى را، و مى‏كشد عداوت را، «سفه» بمعنى بردبار نبودن است، يا كمى بردبارى، يا نادانى، و «بودن هر يك سبب دشمنى و عداوت مردم» ظاهرست، خصوصا اوّل و بعد از آن دويم.

7128 كثرة البذل آية النّبل. بسيارى دهش علامت «نبل» است يعنى نجابت يا تندى فطنت.

7129 كثرة الهزل آية الجهل. بسيارى هزل نشان جهل است، مراد به «هزل» هر كاريست كه جدّى در آن نباشد و بعنوان بازى كرده شود.

7130 كثرة الكلام بسط حواشيه، و تنقص معانيه، فلا يرى له امد، و لا ينتفع به احد. بسيارى سخن پهن ميكند أطراف آن را، و كم ميكند معنيهاى آن را، پس ديده نمى‏شود از براى آن نهايتى، و سودمند نمى‏گردد بآن كسى.

مراد مذمّت طول دادن سخن است خواه در گفتن باشد و خواه در نوشتن، و مراد واضح است پس طول كلام در شرح آن نبايد داد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 599

حرف كاف بلفظ «كن» و «كونوا»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف كاف بلفظ «كن» كه بمعنى «باش» است. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:

7131 كن قنعا تكن غنيّا. باش قناعت كننده تا بگردى توانگر، يعنى بى‏نياز از مردم كه آن حقيقت توانگريست.

7132 كن متوكّلا تكن مكفيّا. باش توكل كننده تا باشى كار گزارى كرده شده، يعنى توكل كن بر خدا در هر باب تا حق تعالى كارگزارى أمور تو بكند چنانكه فرموده: «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ» هر كه توكل كند بر خدا پس او بس است او را.

7133 كن راضيا تكن مرضيّا. باش راضى تا باشى مرضى، يعنى باش راضى و خشنود بنصيب و بهره خود در هر باب تا حق تعالى راضى و خشنود باشد از تو.

7134 كن صادقا تكن وفيّ.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 600

باش راستگو تا باشى وفا كننده، يعنى وفا كننده بعهدها و پيمانها و وعده‏ها، و مراد يا بيان كمال فضيلت اينهاست بمرتبه كه فايده عمده راستگوئى اينست كه راستگو وفا ميكند باينها و اگر نه دروغ گفته خواهد بود در آنها، و اين فضيلت عظيمى است، و يا اين كه راستگوئى در واقع سبب اين مى‏شود كه وفاى به آنها ميسر شود صاحب آنرا و خلف نشود آنها از او.

7135 كن موقنا تكن قويّا. باش يقين دارنده تا باشى قوى، يعنى تحصيل يقين كن در معارف إلهيّه تا قوى و توانا باشى در طلب آخرت و سعى از براى آن و مشغول نشدن بدنيا، و مراد به «يقين» چنانكه مكرّر مذكور شد اعتقاد جازم ثابتيست كه از روى دليل و برهان باشد.

7136 كن ورعا تكن زكيّا. باش ترسناك تا باشى پرهيزگار، يعنى بترس از خدا تا پرهيزگار باشى و نافرمانى او نكنى، و ممكن است كه مراد اين باشد كه باش پرهيزگار و اجتناب كننده از گناهان تا باشى پاكيزه از گناهان، و غرض اشاره باين باشد كه گناهان نجاستى‏اند بلكه عمده أفراد نجاستند و غرض از «پرهيزگارى» پاكيزه ماندن از آنهاست.

7137 كن متنزّها تكن تقيّا. باش پاكيزگى جوينده تا باشى پرهيزگار، مراد يا اينست كه هر گاه جوياى پاكيزگى باشى پرهيزگار گردى تا پاكيزه باشى از گناهان كه آنها نجاستهاى معنوى‏اند چنانكه در شرح فقره سابق مذكور شد، و يا اين كه هر گاه جويا و خواهان پاكيزگى و پرهيزگارى باشى و طلب آن كنى توفيق آن يابى و پرهيزگار گردى.

7138 كن سمحا و لا تكن مبذّرا. باش بخشنده و مباش اسراف كننده.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 601

7139 كن مقتدرا و لا تكن محتكرا. باش مقتدر و مباش محتكر، «مقتدر» بمعنى صاحب قدرت و توانائى است، و «محتكر» كسى را گويند كه طعام يعنى جو و گندم را حبس كند و نگاهدارد بانتظار گران شدن آن، و ممكن است كه مراد اين باشد كه صاحب قدرت و توانائى شدن بتوانگرى قصور ندارد، يا اين كه خوب است هر گاه غرض از آن تحصيل آخرت باشد، امّا اين كه احتكار مكن و طلب توانگرى از آن راه مكن كه آن بد است بشرايط و تفصيلى كه در كتب فقهى مذكورست.

و ممكن است كه «احتكار» در اينجا بمعنى ظلم و ستم باشد و معنى اين باشد كه مقتدر باش بهمان معنى كه مذكور شد امّا ظلم و ستم مكن بر كسى از براى آن، يا اين كه تحصيل قدرت و توانائى در هر باب خوبست و خود را بعجز نبايد انداخت كه مردم مسلط شوند امّا ظلم و ستم بكسى نبايد كرد.

7140 كن حلو الصّبر عند مرّ الأمر. باش شيرين صبر نزد تلخى امر، يعنى هر گاه امر تلخى رو بتو كند مثل مصيبتى يا بلائى صبر شيرين كن بر آن يعنى صبرى كامل كه اصلا آميخته بتلخى بى‏تابى و اضطرابى نباشد.

7141 كن منجزا للوعد، موفيا بالنّذر. باش وفا كننده بوعده، وفا كننده بنذر، در ذكر وفاى بوعده همراه وفاى بنذر و مقدّم داشتن بر آن كمال مبالغه است در ترغيب بآن و تحريص بر آن.

7142 كن ابدا راضيا بما يأتي به القدر. باش هميشه راضى به آن چه بياورد آنرا تقدير حق تعالى.

7143 كن مشغولا بما انت عنه مسئول.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 602

باش مشغول به آن چه تو از آن پرسش كرده شوى، يعنى مشغول شو به آن چه در قيامت پرسش آن از تو بشود از عقايد و أعمال، و ضايع مكن أوقات را در غير آنها.

7144 كن زاهدا فيما يرغب فيه الجهول. باش بى‏رغبت در آنچه رغبت ميكند در آن بسيار نادان، يعنى دنيا كه رغبت كننده در آن با آن همه زيان و خسران آن بسيار نادان باشد.

7145 كن فى الملأ وقورا، و كن فى الخلأ ذكورا. باش در جمعيت بسيار با وقار، و باش در خلوت بسيار ياد كننده، يعنى ياد كننده خدا بدل و زبان.

7146 كن بالبلاء محبورا، و بالمكاره مسرورا. باش ببلا شاد كرده شده، و بمكاره شادى داده شده، يعنى از بلا و مكاره مسرور شو و غمگين مشو، زيرا كه أجر و ثواب آنها عظيم است هر گاه صبر كند كسى بر آنها، خصوصا چنين صبرى كه شادمان و مسرور گردد به آنها براى أجر و ثواب آنها.

7147 كن فى الشّدائد صبورا، و فى الزّلازل وقورا. باش در سختيها بسيار شكيبا، و در زلزله‏ها بسيار گران و با وقار، مراد به «زلزله‏ها» مصيبتهاست كه باعث حركت و قلق و اضطراب آدمى گردند.

7148 كن فى السّرّاء عبدا شكورا، و فى الضّرّاء عبدا صبورا. باش در شادى بنده بسيار شكر كننده، و در سختى بنده بسيار صبر كننده.

7149 كن جوادا بالحقّ، بخيلا بالباطل. باش بخشنده بحقّ، بخل كننده بباطل، يعنى بخشنده در مصرفهاى حق، بخل كننده در مصرفهاى باطل، يا بجا آورنده حقها، و مضايقه كننده در كردن باطلها.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 603

7150 كن متّصفا بالفضائل، متبرّئا من الرّذائل. باش آراسته بفضايل، پرداخته از رذايل، «فضايل اخلاق» و صفاتى را گويند كه باعث افزونى مرتبه شود، و «رذايل» مقابل آنها را.

7151 كن لما لا ترجو اقرب منك لما ترجو. باش مر آنچه را اميد ندارى نزديكتر از تو مر آنچه را اميد دارى، مراد اينست كه غالب اينست كه آدمى از راهى كه اميد چيزى دارد از آن راه باو نمى‏رسد و از راه ديگر كه اميد ندارد باو مى‏رسد، پس بايد كه خود را به آن چه اميد ندارد نزديكتر داند از خود به آن چه اميد دارد.

7152 كن بالوحدة انس منك بقرناء السّوء. باش بتنهائى انس‏دارتر از خود بهمراهان بد.

7153 كن للمظلوم عونا، و للظّالم خصما. باش مر مظلوم را يارى كننده و مر ظالم را دشمنى.

7154 كن لهواك غالبا، و لنجاتك طالبا. باش مر خواهش خود را غلبه كننده، و مر رستگارى خود را جوينده.

7155 كن عالما ناطقا او مستمعا واعيا، و إيّاك ان تكون الثّالث. باش دانائى گوينده، يا شنونده حفظ كننده، و بپرهيز از اين كه بوده باشى سيم، مراد اينست كه آدمى بايد كه يا عالمى باشد كه تعليم كند علم را بمردم، و يا متعلمى باشد كه بشنود از عالم و حفظ كند، پس بايد حذر كند از اين كه هيچ يك از آنها نباشد و سيم آنها باشد.

7156 كن جوادا مؤثرا، او مقتصدا مقدّرا، و ايّاك ان تكون الثّالث. باش صاحب جودى بخشنده، يا ميانه روى اندازه گيرنده، و بپرهيز از اين كه‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 604

بوده باشى سيم، مراد اينست كه آدمى بايد كه صاحب جود و بخشش باشد، يا اين كه ميانه رو باشد و اندازه خرج خود را بگيرد بر وجهى كه نه اسرافى باشد در آن و نه تنگ گيرى و تقتيرى، پس بايد كه حذر كند از اين كه هيچ يك از آنها نباشد و سيم آنها باشد.

7157 كن للودّ حافظا، و ان لم تجد محافظا. باش از براى دوستى نگاهدارنده، و هر چند نيابى نگاهدارنده، يعنى لوازم و شرايط دوستى را حفظ كن و بعمل آور هر چند آن طرف حفظ نكند و بجا نياورد.

7158 كن بمالك متبرّعا، و عن مال غيرك متوّرعا. باش بمال خود تبرّع كننده و از مال غير خود پرهيزگار، «تبرّع» دادن چيزيست كه واجب نباشد دادن آن.

7159 كن ممّن لا يفرط به عنف، و لا يقعد به ضعف . باش از آن كسى كه پيش نمى‏اندازد او را عنفى، و نمى‏نشاند او را ضعفى، يعنى باش چنين كسى و خود را چنين كن، و «عنف» بمعنى درشتى و سختى است و مراد به «پيش نينداختن عنف او را» اينست كه عنف او را بكار ندارد باين كه خواهد كه درشتى كند با كسى و سختى و مشقتى از او بكسى برسد، اين بنا بر اينست كه «يفرط» بفتح ياء و ضمّ راء خوانده شود، و ممكن است كه بضمّ ياء و كسر راء خوانده شود از باب إفعال و معنى اين باشد كه: باش از كسى كه افراط نمى‏فرمايد و از حدّ نمى‏گذراند او را عنفى يعنى چنين مباش كه عنفى در تو باشد كه بسبب آن از حدّ تجاوز كنى و ضررى از تو بكسى برسد. و «نمى‏نشاند او را ضعفى» يعنى بسبب ضعفى نمى‏نشيند از برابرى كردن با مردم و معارضه با ايشان تا اين كه ستم كنند بر او

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 605

و اوستم ايشان را بكشد بلكه معارضه و برابرى ميكند با كسى كه خواهد ستمى باو بكند و دفع ستم او از خود ميكند، و مراد به «نشانيدن ضعف او را» ضعفيست كه باختيار او باشد مانند اين كه از كسالت و كاهلى ناشى شود يا از سوء تدبير و سعى نكردن در آنچه سبب قوّت و توانائى گردد امّا ضعفى كه بى‏اختيار باشد و چاره از براى دفع آن نباشد پس نشستن بسبب آن اختيارى نيست كه امر بآن توان كرد  و پوشيده نيست كه بنا بر اين حاصل مجموع اين كلام معجز نظام اينست كه: چنين باش كه ظلم بر كسى نكنى و ستم هم از كسى نكشى.

و ممكن است كه مفاد  جزء اوّل نيز همان مضمون جزء ثانى باشد و جزء ثانى تأكيد آن باشد باين كه «يفرط» بر وجه اوّل خوانده شود و يا بر وجه ثانى يا بتشديد از باب تفعيل خوانده شود و معنى اين باشد كه: باش از كسى كه تقصير نمى‏كند او را عنفى يعنى عنف ديگرى با او سبب اين نمى‏شود كه از او جهت دفع ان تقصيرى در آنچه بايد بكند واقع شود بلكه دفع عنف مردم كند.

7160 كن ليّنا من غير ضعف، شديدا من غير عنف. باش نرم بى‏ضعفى سخت بى‏عنفى، يعنى باش چنين كه نرمى كنى با مردم بى اين كه آن بسبب ضعف و ناتوانى باشد بلكه با وجود قوّت و توانائى نرمى كن با ايشان از راه فضيلت آن، و همچنين باش سخت بى اين كه عنفى در تو باشد يعنى درشتى خوئى بلكه سختى تو در جائى باشد كه سختى در آن بايد مثل دفع ستم كسى از خود و منع مردم از منكرات و مانند آنها.

7161 كن بعيد الهمم اذا طلبت، كريم الظّفّر اذا غلبت. باش دور همتها هر گاه طلب كنى، گرامى فيروزى هر گاه غلبه كنى. مراد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 606

به «دور بودن همتها» يا بلندى آنهاست و مراد اينست كه هر گاه طلب كنى مطالب بلند طلب كن و پست همت مباش، و يا جدّ و اهتمام داشتن در آنها، و مراد اينست كه هر گاه مطلبى را طلب كنى بايد كه همت قوى بر آن گمارى تا حاصل شود و سستى در آن نكنى زيرا كه با همت سست اكثر اينست كه مطلب بعمل نمى‏آيد و باعث خفت و ذلّت اين كس مى‏شود، و مراد به «گرامى فيروزى بودن نزد غلبه» اينست كه هر گاه غلبه كنى بر كسى كه گناهى نسبت بتو كرده باشد بهمان غلبه خشنود شو و عفو كن او را و در گذر از آن.