غرر الحكم و درر الكلم جلد ۶

قاضى ناصح الدين ابو الفتح عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۲۳ -


و فرا گرفت از هر آسمانى تربيت، و فرا گرفت مشتى ديگر از زمين هفتم بلندتر بسوى زمين هفتم دورتر ، پس امر كرد خدا-  كه غالبست او و بلند مرتبه-  كلمت خود را پس نگاهداشت مشت اوّل را بدست راست خود و مشت دويم را بدست چپ خود، پس شكافت گل را دو حصّه پس برانيد و برد از زمين و از آسمانها پرانيدنى و بردنى، پس گفت به آن چه در دست راست او بود: از تست رسولان و پيغمبران و اوصيا و صدّيقان و مؤمنان و نيكبختان و هر كه مى‏خواهم گرامى بودن او را، پس ثابت شد براى ايشان آنچه گفت چنانكه گفت، و گفت به آن چه در دست چپ او بود: از تست متكبّران و مشركان و كافران و بتها و هر كه مى‏خواهم خوارى او را و بدبختى او را، پس ثابت شد براى ايشان آنچه گفت چنانكه گفت.

بعد از آن بدرستى كه هر دو طينت مخلوط شدند بهم و اينست قول خداى عزّ و جلّ: انّ اللَّه فالحق الحبّ و النّوى، پس «حبّ» طينت مؤمناست كه خدا انداخته است بر آن  دوست خود را، و «نوى» طينت كافرانست كه دورند از هر خيرى و بدرستى كه ناميده نشده به «نوى» مگر از براى اين كه دورست از هر خيرى و بعيدست از آن، و فرموده خداى عزّ و جلّ: يخرج الحىّ من الميّت و يخرج الميّت من الحىّ» و بيرون مى‏آورد زنده را از مرده، و بيرون مى‏آورد مرده را از زنده، پس «زنده» مؤمن است كه بيرون مى‏آورد طينت او را از طينت كافر، و «مرده» كه بيرون مى‏آورد از زنده كافرست كه بيرون مى‏آورد از طينت مؤمن، پس «زنده» مؤمن است و «مرده» كافر، و اينست قول خداى عزّ و جلّ، أو من كان ميتا فأوحيناه، آيا و آن كسى كه بود مرده پس زنده گردانيديم او را، پس بود مردن او اختلاط طينت او با طينت كافر، و بود زندگى او هنگامى كه جدائى دارد خداى تعالى ميان آنها بكلمه خود، اين چنين بيرون مى‏آورد خداى كه بلند مرتبه و عاليست مؤمن را در وقت‏ تولّد از تاريكى، بعد از داخل شدن او در آن بسوى نور، و بيرون مى‏آورد كافر را از نور بسوى تاريكى، بعد از داخل شدن او بسوى نور، و اينست قول خداى عزّ و جلّ: لينذر من كان حيّا و يحقّ القول على الكافرين، از براى آنكه بترساند كسى را كه بوده باشد زنده و ثابت گردد قول بر كافران.

توضيح: «رسيد مشت او» يعنى طىّ كرد و در نورديد از آسمان هفتم تا آسمان دنيا، و «فرا گرفت از هر آسمانى تربتى» يعنى پاره خاكى كه در هر آسمانى بود از جنس خاك زمين يا از جنس ديگر، و استبعادى ندارد بودن خاك در آسمان و برداشتن از آن هر چند مخالف مذهب حكماست، زيرا كه دلايل ايشان بر خلاف آن تمام نيست، و ممكن است كه مراد به «تربت» در اينجا جوهرى باشد كه آسمان از آن خلق شده يعنى پاره از هر آسمان، و استبعادى نيست در اين نيز زيرا كه دليل بر پاره شدن آسمانها و التيام آنها تمام نيست، و ممكن است كه در هر آسمانى بهشتى باشد و از هر بهشتى خاكى برداشته باشند موافق آنچه در احاديث سابقه گذشت كه طينت نيكوكاران از گل بهشت است پس بآن اعتبار فرموده باشند كه: «فرا گرفت از هر آسمانى خاكى»، و ممكن است كه مراد به «سماء» در اينجا در اصل آسمان بمعنى مشهور نباشد بلكه بهشت باشد باعتبار اين كه هر چيز بلند سايه اندازنده را «سماء» گويند و از آن راه سقف را «سماء» گويند و آب را «سماء» گويند، و چون مراتب بهشت بلندست بآن اعتبار آنها را «سماء» فرموده باشند، و ممكن است كه از براى آن هفت مرتبه باشد و آن مرتبه كه پست‏تر از همه باشد و بدنيا نزديكتر باشد آنرا «سماء دنيا» فرموده باشند، و «از زمين هفتم بلندتر بسوى زمين هفتم دورتر»، چون زمين چنانكه از احاديث ظاهر مى‏شود هفت طبقه است بر روى يكديگر، و اگر از طبقه پائين ملاحظه كنند و ببالا روند طبقه بالاتر از همه هفتم است، و اگر از طبقه بالا ملاحظه كنند و بپائين روند پائين‏تر همه نيز هفتم باشد بنا بر اين هر يك از طبقه بالاتر از همه و پائين‏تر از همه را هفتم گويند بنا بر اين دو ملاحظه، «پس أمر كند كلمه خود را» يعنى جبرئيل عليه السلام را و او را كلمه خدا را گويند باعتبار آنكه بمجرّد كلمه «كن» موجود شده بى مادّه كه از آن مخلوق شده باشد، يا باعتبار اين كه كلمات و سخنان حق تعالى را او بپيغمبران رساند چنانكه حضرت عيسى عليه السلام را نيز كلمه خدا گويند باعتبار اين كه بلفظ «كن» موجود شده بى پدر و نطفه كه مخلوق شده باشد از آن، يا باعتبار اين كه كلمات حق تعالى در آن زمان بر او نازل مى‏شده يا او منتفع مى‏شده به آنها، «پس نگاه داشت مشت اوّل را» يعنى طينت مؤمن را بدست راست خود از براى تعظيم آن زيرا كه راست اشرف و اقوى از چپ است، «پس شكافت و جدا كرد گل را دو حصّه» يعنى اصل گل مادّه انسان را دو حصّه كرد يكى آنچه در دست راست او بود يا حق تعالى يا آنچه در دست راست جبرئيل بوده، «از تست رسولان و پيغمبران» يعنى ايشان همه از تو خلق شوند، و يكى آنچه در دست چپ او و بنا بر اين تأكيد امريست كه از كلام سابق نيز معلوم شد، و ممكن است كه مراد شكافتن هر يك از آنها باشد از براى جدا كردن آنچه صلاحيت و استعداد آن داشته باشد كه مادّه انسان شود و دور كردن فضول و زيادتيها، «پس پرانيد و برد از زمين پرانيدنى و بردنى، و از آسمانها پرانيدنى و بردنى» اين نيز تأكيد سابق است يعنى پرانيد و برد از زمين مشتى را و از آسمانها مشتى را، و چون «ذرا» متعدّى و لازم هر دو آمده ممكن است نيز در اينجا لازم باشد و معنى اين باشد كه پريد و رفت از زمين پريدنى و رفتنى يعنى پريد و رفت قطعه از زمين پريدنى و رفتنى و همچنين در آسمانها و مآل هر دو يكيست، و ممكن است كه تأكيد سابق نباشد و مراد اين باشد كه آنچه فضول و زيادتى بود در مشتى كه از زمين فرا گرفته بود پرانيد آن را و متفرّق ساخت، و نگاه داشت صفوه و برگزيده آن را از براى خلق آدم عليه السلام از آن، و همچنين در آنچه فرا گرفته بود بدست راست از آسمانها، و ممكن است كه «ذرأ» بهمزه خوانده شود بمعنى خلق كرد و معنى اين باشد كه: خلق كرد از زمين خلق كردنى و از آسمانها خلق كردنى، نهايت بنا بر اين در هر دو موضع بايست «ذرأ» بهمزه باشد نه «ذرو» بواو چنانكه در نسخه‏ها واقع شده، و ممكن است كه سهو باشد از ناسخ يا اين كه همزه بدل بواو شده باشد از براى تخفيف، «پس گفت» يعنى حضرت جبرئيل به آن چه در دست راست او بود از آن يا حق تعالى فرمود به آن چه بر دست راست جبرئيل بود: از تست رسولان و پيغمبران يعنى ايشان همه از تو خلق شوند، و «رسول» گاهى مستعمل مى‏شود بمعنى مطلق نبى و پيغمبر يعنى كسى كه وحى از جانب خدا بر او نازل شده باشد بنا بر اين ذكر «انبياء» بعد از «رسل» تأكيد خواهد بود، و گاهى مستعمل مى‏شود در پيغمبرى كه دين تازه يا كتابى داشته باشد و بنا بر اين ذكر «انبياء» بعد از «رسل» تعميم خواهد بود بعد از تخصيص، و مراد به «أوصياء» اوصياء پيغمبران است و «صدّيقان» يعنى جمعى كه ملازم صدق و راستى‏اند، يا ملازم تصديق انبياء و رسلند، يا أعمال ايشان تصديق أقوال ايشان ميكند، و «مؤمنان» يعنى جمعى كه ايمان بخدا و پيغمبران و گفته‏هاى ايشان آورده‏اند و اقرار بآن نموده‏اند و ايشان همان صدّيقانند بنا بر تفسير دويم آن و بنا بر دو تفسير ديگر هر يك اعمّ از ديگرى‏اند بر وجهى، چنانكه بر متأمّل مخفى نيست، و «نيكبختان» شامل همه جماعات مذكوره است و بمنزله تأكيد آنهاست، و «هر كه را مى‏خواهم گرامى بودن او را» ظاهر اين كلام اينست كه گوينده حق تعالى باشد، و اگر گوينده حضرت جبرئيل باشد، پس اين باعتبار اينست كه هر چه جبرئيل گويد از جانب حق تعالى گويد، و ممكن است بنا بر اين كه «اريد» بصيغه مضارع متكلّم خوانده نشود بلكه بصيغه ماضى مجهول خوانده شود و معنى اين باشد كه: هر كه اراده كرده شده گرامى بودن او يعنى حق تعالى خواسته آنرا، و پوشيده نيست كه اين هم شامل همه جماعات مذكوره است و بمنزله تأكيد آنهاست و مراد به «خواستن» علم است يعنى هر كه را علم دارم كه گرامى و بلند مرتبه خواهد بود و اگر نه حق تعالى همه كس را مى‏خواهد كه گرامى گرداند امّا باختيار خود، و بعضى باختيار خود را از آن محروم گردانند، «پس ثابت شد از براى ايشان» يعنى جمعى كه از آن طينت مخلوق شوند، «آنچه گفت» يعنى آنچه فرمود كه ايشان از جماعت مذكوره باشند، «بهمان نحو كه فرمود» يا آنچه فرموده در باره ايشان در قرآن مجيد بهمان نحو كه فرموده و اشاره بآيه كريمه امّا الذين سعدوا ففى الجنّة خالدين فيها، و امّا آنانكه نيكبخت شده‏اند پس در بهشت‏اند در حالتى كه جاويد باشند در آن، «از تست متكبّران» يعنى از تو مخلوق ميشوند اين جماعت، و «مشركان» يعنى آنانكه شريك از براى خداى عزّ و جلّ قرار دهند و ذكر «كافران» بعد از آن تعميم بعد از تخصيص است، چه «كافر» اعمّ از «مشرك» است و گاه هست كه «مشرك» بر مطلق «كافر» اطلاق مى‏شود بنا بر اين «كافران» تأكيد خواهد بود و مراد به «بتها» ائمّه جور و ضلالت‏اند كه مردم بنا حق اطاعت ايشان ميكنند مانند بتان كه بنا حق پرستيده ميشوند، و «هر كه مى‏خواهم خوارى او را» يعنى مى‏دانم كه خوار و بدبخت خواهد بود چنانكه در نظير اين مذكور شد و توجيه اين كلام نيز بر قياس سابق است، «پس ثابت شد از براى ايشان» يعنى جمعى كه ازين طينت مخلوق شوند، «آنچه گفت» كه ايشان از جماعت مزبوره باشند يا آنچه در قرآن كريم فرموده در باره ايشان و اشاره باشد بآيه وافى هدايه: فأمّا الّذين شقوا ففى النّار لهم فيها زفير و شهيق، پس آنانكه بدبخت شدند پس در جهنّم‏اند، از براى ايشانست در آن زفير و شهيق، «زفير» اوّل آواز الاغ را گويند و «شهيق» آخر آنرا يعنى مانند الاغ در آنجا فرياد كنند نعوذ باللَّه منه.

پوشيده نيست كه ظاهر اين حديث شريف منافات دارد با آنچه در احاديث سابقه مذكور شد كه «آفريده است كافران را از سجّين» و هم در باب نواصب كه مراد بسجّين گل جهنّم باشد چنانكه در اينجا اولا ذكر كرديم زيرا كه در اينجا نسبت داده‏اند خلق همه بدبختانرا بتربت همه زمين‏ها نه بجهنّم، و ممكن است جمع ميانه آنها باين كه نسبت بجهنّم در آن احاديث باعتبار اين باشد كه گل جهنّم نيز داخل‏ در آن باشد بنا بر آنكه جهنّم نيز در زمين باشد يا آنكه گوئيم در آنجا نفرمودند كه از هر زمينى خاكى برداشت چنانكه در آسمانها فرمودند بلكه فرمودند كه فرا گرفت مشت ديگر از زمين هفتم بلندتر بسوى هفتم دورتر، و ممكن است كه اين قبضه حضرت جبرئيل طىّ كرده باشد هفت زمين را نهايت برنداشته باشد خاكى مگر از جهنّم بنا بر آنكه آن در طبقات زمين باشد، يا آنكه گوئيم كه: احاديث سابقه در خصوص كافر و دشمن اهل بيت وارد شده كه طينت ايشان از گل جهنّم است پس ممكن است كه حضرت جبرئيل در اين قبضه از هر طبقه خاكى برداشته باشد نهايت كفّار و دشمنان اهل بيت عليهم السلام از خصوص گل جهنّم خلق شده باشند بنا بر آنكه جهنّم در زمين باشد و از خاكهاى ديگر طينت جمعى ديگر باشد از بدبختان مثل فرقه اهل سنت و مستضعفان و ساير فرق شيعه غير فرقه ناجيه اثنا عشريّه و اللَّه تعالى يعلم، «هر دو طينت مخلوط شدند بهم» و چنانكه قبل از اين مذكور شد در هر نطفه هر دو باشد نهايت نيكبختان از جزوى كه از طينت نيكوكارانست خلق شوند و بدبختان از جزوى كه طينت گنهكارانست اينست قول خداى عزّ و جلّ: انّ اللَّه فالق الحبّ و النّوى، مشهور در تفسير آيه كريمه اينست كه: بدرستى كه خدا خلق كننده دانه و استخوانهاى خرماست يا شكافنده آنها يعنى شكافنده آنها بسبز-  نمودن آنها يا بشكافى كه در هر يك از آنها مشاهده مى‏شود و محسوس است، و ذكر اين باعتبار اينست كه در هر يك از اينها دلالت ميكند بر كمال قدرت حق تعالى و در اين حديث تفسير شده «حبّ» بطينت مؤمنان، باعتبار اين كه حق تعالى محبّت و دوستى او را دارد، و «نوى» بطينت كافران باعتبار اين كه دورند از هر خيرى، پس «نوى» مشتقّ باشد از نأى بمعنى دورى و بنا بر اين بايد كه عين «نأى» واوى باشد كه بهمزه قلب شده باشد و مؤيّد اينست آنكه بعضى از اهل لغت آنرا در باب نون و واو ذكر كرده‏اند و ممكن است كه غرض اشتقاق «نوى» از «نأى» بمعنى دورى نباشد بلكه چون «نوى» مثل «نأى» بمعنى دورى آمده پس غرض مجرّد همين باشد كه اطلاق نوى بطينت كافران باعتبار دورى اوست از هر خيرى نه اين كه لفظ «نوى» مشتقّ از لفظ «نأى» است و بر هر تقدير ظاهر اينست كه اين معنى بطن آيه كريمه است و ظاهر آن معنى مشهور است و «بعيدست از آن» تأكيد سابق است، و «بيرون مى‏آورد زنده را از مرده» چنانكه زنده و مرده بر زنده و مرده ظاهرى اطلاق كنند و «زنده» آنرا گويند كه روح حيوانى داشته باشد و «مرده» آنرا گويند كه او را نداشته باشد، همچنين بر مرده و زنده معنوى اطلاق كنند و «زنده» كسى را گويند كه نيكبخت باشد و متّصف نباشد بايمان و اخلاق حميده و افعال پسنديده، و «مرده» كسى را گويند كه بر خلاف اين باشد و آيه كريمه بهر دو وجه تفسير تواند شد و بنا بر اوّل «بيرون آوردن زنده از مرده» مثل بيرون آوردن حيوان از نطفه است بلكه از عناصرى كه از آن مخلوق شده، و «بيرون آوردن مرده از زنده» مثل بيرون آوردن نطفه است از حيوان، و بنا بر دويم بيرون آوردن زنده از مرده، مثل بيرون-  آوردن مؤمن است از كافر و عالم از جاهل، و مرده از زنده، مثل بيرون آوردن كافرست از مؤمن و جاهل از عالم، و در اين حديث شريف بر وجه دويم تفسير شده و ظاهرست كه آن أولى و أبلغ است زيرا كه حيات معنوى باقى و جاويدست، و حيات ظاهرى حيات زايل و فانى. «او من كان ميتا فأحييناه» تتمّه آيه كريمه اينست «و جعلنا له نورا يمشى به فى النّاس كمن مثله فى الظّلمات ليس بخارج منها» آيا و كسى كه بوده مرده پس زنده گردانيديم او را و گردانيديم براى او روشنيى كه راه رود بآن در ميان مردم مثل كسيست كه صفت او اينست كه در تاريكيهاست نيست بيرون آينده از آنها، پس «مردن او» اشاره است بتفسير آيه كريمه باين كه مراد بمردن او اينست كه طينت او با طينت كافر مخلوط بود يعنى در وقتى كه پيش از خلق حضرت آدم هر دو طينتها مخلوط شدند بهم، و مراد بزندگى او هنگامى كه جدائى داد خداى عزّ و جلّ ميان آنها، «بكلمه خود» يعنى بأمر خود يا بفعل جبرئيل كه كلمه خداست چنانكه قبل از اين مذكور شد يا مراد اختلاط طينت اوست با طينت كافر در نطفه پدر، و جدائى داد ميان آنها در وقت خلق آن بامر خود يا بفعل جبرئيل و بهر تقدير پس كسى كه خلق شده از طينت خوب كه در دست راست جبرئيل بود كسيست كه زنده شده است بعد از آنكه مرده بود، و كسى كه خلق شده از طينت ديگر او كسيست كه باقيمانده در تاريكيها يعنى در تاريكى ضلالت و جهالت و عصيان و بيرون نيامده از آنها، «اين چنين بيرون مى‏آورد خداى عزّ و جلّ» اگر اختلاط و جدائى بر اختلاط و جدائى پيش از حضرت آدم حمل شود چنانكه اوّلا ذكر كرديم ممكن است كه مراد از اين كلام اين باشد كه چنانكه در اوّل حق تعالى او را زنده و طينت او را جدا كرد از طينت كافر همچنين بيرون مى‏آورد مؤمن را در وقت توّلد او از تاريكى اختلاط طينت او بطينت كافر در نطفه پدر زيرا كه در هر دو نطفه هر دو طينتها باشند، «بسوى نور» كه آن جدا كردن مادّه او كه طينت خوب باشد از طينت ديگر و خلق او باشد از آن جزو و اگر بر اختلاط آنها در نطفه و جدا نمودن در وقت خلق او باشد اين كلام نيز بر تصديق سابق حمل شود و بيان اين كه بيرون آوردن او از ظلمت بنور در وقت تولّدست كه جدا شود مادّه او از طينت كافر، و «بيرون مى‏آورد كافر را از نور» يعنى از اختلاط طينت او بطينت مؤمن كه بمنزله نور و روشنى است بسوى تاريكى كه تاريكى طينت صرف كافر باشد در وقتى كه طينتها از هم جدا شوند بعد از اختلاط يا در وقت تولّد كه طينت كافر از طينت ديگر جدا شده و مادّه خلق او گرديد و بنا بر اين ممكن است كه مراد از نور طينت پدر او باشد كه مؤمن است بعد از داخل شدن او بسوى نور يعنى در نور بنا بر اين كه حروف جارّه هر يك بمعنى ديگرى مى‏آيد و ممكن است كه «الى» سهوى از ناسخ يا يكى از راويان باشد و صحيح «فى» باشد «و اينست قول خداى عزّ و جلّ»: لينذر من كان حيّا و يحقّ القول على الكافرين يعنى نيست آنچه فرستاديم بر پيغمبر مگر ذكر يعنى پند و ارشاد و قرآنى ظاهر كه كتابيست آسمانى و كلام بشر نيست از براى اين كه بترساند قرآن يا پيغمبر كسى را كه بوده باشد زنده و «ثابت گردد قول» يعنى كلمه عذاب بر كافران، مراد به «زنده بودن» در اين آيه كريمه نيز زنده بودنست بايمان بقرينه مقابله آن بكافران، و «تخصيص ترسانيدن بمؤمن» باعتبار اينست كه انتفاع بآن مخصوص است باو، و پوشيده نيست كه اين حديث شريف ظاهر نمى‏شود از آن مگر اختلاط طينت سعدا و اشقيا، و اين كه هر كه از طينت آسمانها خلق شده باشد سعيد شود البتّه، و هر كه از طينت زمين خلق شده باشد شقى شود البتّه، و امّا اين كه بى قدرت و اختيار ايشان باشد، پس از آن ظاهر نمى‏شود، پس ممكن است كه باختيار هر طايفه باشد هر چند طينت هر يك فى الجمله مرجّحى باشد از براى اختيار آنچه اختيار كنند و اللَّه تعالى يعلم.

حديث هشتم

اينست كه  روايت كرده از زراره از حضرت أبى جعفر يعنى امام محمد باقر عليه السلام كه فرمود: لو علم النّاس كيف ابتداء الخلق ما اختلف اثنان، انّ اللَّه عزّ و جلّ قبل أن يخلق الخلق قال: كن ماء عذبا أخلق منك جنّتى و أهل طاعتى، و كن ملحا أجاجا أخلق منك نارى و أهل معصيتى، ثمّ أمرهما فامتزجا، فمن ذلك صار يلد المؤمن الكافر و الكافر المؤمن، ثمّ أخذ طينا من أديم الأرض فعركه عركا شديدا فاذا هم كالذّرّ يدبّون، فقال لأصحاب اليمين: الى الجنّة بسلام، و قال لأصحاب الشّمال: الى النّار و لا أبالى، ثمّ أمر نارا فأسعرت فقال لأصحاب الشّمال: أدخلوها فهابوها، و قال لأصحاب اليمين: ادخلوها فدخلوها، فقال: كونى بردا و سلاما، فكانت بردا و سلاما، فقال أصحاب الشّمال: يا ربّ أقلنا، فقال: قد أقلتكم فادخلوها، فذهبوا فهابوها، فثمّ ثبتت الطّاعة و المعصية، فلا يستطيع هؤلاء أن يكونوا من هؤلاء، و لا هؤلاء من هؤلاء.

يعنى: اگر بدانند مردم كه چگونه بوده ابتداء آفرينش اختلاف نمى‏كردند دو كس، بدرستى كه خدا كه بلند مرتبه و غالب است پيش از آنكه خلق كند خلق را گفت: يافت شو آبى گوارا، تا خلق كنم از تو بهشت خود را و اهل طاعت خود را، و يافت شو آبى شور و تلخ، تا خلق كنم از تو جهنّم خود را و اهل معصيت خود را، بعد از آن امر كرد آنها را پس آميخته شدند بهم، پس بسبب اين مى‏زايد مؤمن كافر را و كافر مؤمن را، بعد از آن فرا گرفت گلى را از روى زمين پس ماليد آنرا ماليدنى سخت، پس ناگاه شدند ايشان مثل مورچه‏ها مى‏جنبيدند، پس گفت با اصحاب يمين، بسوى بهشت بسلامى، و گفت با اصحاب شمال: بسوى جهنّم و پروا نميكنم، بعد از آن امر كرد آتشى را پس افروخته شد، پس گفت بأصحاب شمال: داخل شويد آن را، پس ترسيدند از آن، و گفت بأصحاب يمين: داخل شويد آنرا، پس داخل شدند آنرا، پس گفت بآتش: بگرد سردى و سلامتى، پس گشت سردى و سلامتى، پس گفتند أصحاب شمال: اى پروردگار ما در گذر از تقصير ما، پس گفت: بتحقيق كه در گذشتم، پس داخل شويد آتش را، پس رفتند پس ترسيدند از آن، پس آن وقت ثابت شد طاعت و معصيت، پس استطاعت ندارند اينها بر اين كه بوده باشند از آنها و نه آنها از اينها.

توضيح: «اختلاف نمى‏كردند دو كس» يعنى در خلافت و امامت، زيرا كه اگر مطّلع بودند بر ابتداى آفرينش مى‏دانستند كه در آن وقت كه اصحاب يمين بود و مأمور شد برفتن ببهشت و كه از اصحاب شمال بود و مأمور شد برفتن بجهنّم، و ظاهرست كه مدّعيان امامت و خلافت بنا حق از گروه دويم‏اند و هر گاه مردم مى‏دانستند كه ايشان در آن وقت از اصحاب شمال بودند و مأمور شدند برفتن بجهنّم، و ظاهرست كه حكم حق تعالى تخلّف نكند، پس كسى بر خلافت و امامت ايشان قائل نمى‏شد، «گفت: يافت شو آبى گوارا» مراد اينست كه خلق فرمود آبى گوارا، و همچنين آبى شور و تلخ، بمجرّد اراده خلق آن بى ماده از براى آن بلكه بى گفتن لفظ «كن» يا غير آن نيز، «تا خلق كنم از تو بهشت خود را و اهل طاعت خود را» در بعضى احاديث سابقه مذكور شد كه مادّه خلق اهل طاعت گل بهشت بود يا گلى كه فرا گرفته شده بود از آسمانها و در اين حديث آبى گوارا را مادّه آن فرمودند و منافاتى نيست ميانه آنها، زيرا كه هر گاه بهشت از آن آب خلق شده باشد چنانكه از اين حديث ظاهر مى‏شود و اهل طاعت از گل بهشت چنانكه در آن احاديث واقع شده پس خلق آنها را نيز بآن آب نسبت مى‏توان داد و أيضا چون خلق ايشان از گل شده و در گل آب و خاك هر دو بايد پس هر يك از آنها مادّه آن باشند و در آن احاديث خاك آن مذكور شده كه چه خاك بود و در اين حديث آب آنرا فرموده‏اند كه چه آب بوده، «پس آميخته شدند بهم» تا هر دو مادّه خلق انسان باشد و مؤمن از يك جزو آن خلق شود و غير مؤمن از جزو ديگر، «پس بسبب اين مى‏زايد مؤمن كافر را و كافر مؤمن را» يعنى بسبب اين كه آن آبها بهم آميخته شد و در هر نطفه هر دو از آنها باشد پس مى‏زايد مؤمن كافر را باين نحو كه كافر خلق شود از نطفه او از آن آب شور تلخى كه در آنست، و مؤمن خلق شود از نطفه كافر از آن آب گوارا كه در آنست، و در شرح حديث اوّل مذكور شد كه غالب در خلق مؤمن آنست و در خلق كافر اين، و اگر نه هر يك در هر دو باشد، «بعد از آن فرا گرفت گلى را از روى زمين» يعنى خاكى را از روى زمين كه بآن آبها گل شده بود، و مراد به «زمين» اعمّ از زمين بهشت و جهنّم و غير آنست پس منافات ندارد با آنچه در احاديث سابقه مذكور شد كه «مؤمن از گل بهشت خلق شده و كفّار و نواصب از گل جهنّم» و همچنين منافات ندارد با آنچه در بعضى از آنها مذكور شد كه «نيكبختان تمام از خاك آسمانها خلق شده‏اند» زيرا كه ممكن است كه مراد بآن نيز خاك بهشت باشد كه در آسمانهاست يا مراد بآسمانها بهشتها باشد چنانكه قبل ازين مذكور شد، و ممكن است نيز كه آن حكايت دخلى بطينت اصلى ايشان نداشته باشد بلكه در آن وقت همه را از گلى كه از روى زمين برداشته باشد بيرون آورده باشد باين نحو كه نفس هر يك ببدنى از قبيل مورچه كه از آن گل بيرون آمده تعلّق گرفته باشد و آخر ابدان هر گروهى را از گلى خاصّ خلق كرده باشد بتفصيلى كه در احاديث سابقه مذكور شد، «پس ماليد آنرا ماليدنى سخت» ظاهر اينست كه «ماليدن» كنايه از فشردن باشد از براى بيرون آوردن مورچه‏ها از آن چنانكه تفريع شده آن بر آن، و بعضى از علما گفته‏اند كه: آن از براى اينست كه اجزاى آن خوب ممزوج بيكديگر شوند و مزاج ميانه آنها حاصل شود و مستعدّ حيات گردند، «پس ناگاه ايشان مثل مورچه‏ها مى‏جنبيدند» يعنى تمام أفراد آدمى از آن بيرون آمدند هر يك بشكل و مقدار مورچه و حركت مى‏كردند تا ظاهر شود حيات ايشان و فايده اين بود كه تكليف شود بايشان و مطيع و عاصى در آن وقت ممتاز گردد، و حكم بدخول اطاعت كنندگان ببهشت و سركشان بجهنّم از آن روز معلوم ملائكه گردد، با مصالح و فوايد ديگر كه حق تعالى أعلم است به آنها، «پس گفت بأصحاب يمين» چون دست راست اشرف است از دست چپ پس باين اعتبار خوبان را «أصحاب يمين» گويند و بدان را «أصحاب شمال»، و ممكن است كه باعتبار اين باشد كه حضرت جبرئيل طينت آنها را بدست راست گرفت و طينت اينها را بدست چپ، چنانكه در حديث سابق مذكور شد، يا اين كه در قيامت نامه أعمال آنها بدست راست ايشان آيد، و نامه أعمال اينها بدست چپ ايشان، چنانكه در احاديث وارد شده، «بسوى بهشت بسلامى» يعنى برويد بسوى بهشت همراه بدرود و سلام و رحمتى از جانب ما، يا بسلامتى از موت و آفتها، و «بسوى جهنّم» يعنى برويد بسوى جهنّم، و «پروا نميكنم» يعنى اعتنائى بشما ندارم و پروا نميكنم از رفتن شما بجهنّم، يا اين كه پروا ندارم ازين حكم، از راه آنكه بسبب استحقاق شماست آنرا و بهيچ وجه قبحى نيست در آن، نه ازين راه كه اشاعره مى‏گويند كه: حسن و قبحى در اشياء نباشد و باين اعتبار هر كارى بر حق تعالى جايز باشد و پروا نكند از هيچ كارى، زيرا كه فساد اين قول واضح و لايح است چنانكه در اوّل رساله اشاره بآن رفت، «بگرد سردى و سلامتى» يعنى سرد شو بر ايشان و سالم نگاه دار ايشان را و گزندى بايشان مرسان، «پس آن وقت ثابت شد طاعت و معصيت» يعنى اطاعت آن گروه و عصيان اين گروه، و هر كه در آن وقت اطاعت كرده بعد از آن نيز اطاعت كند، و هر كه در آن وقت عصيان كرده و فرمان نبرده بعد از آن نيز چنان كند، «پس استطاعت ندارند اينها كه بوده باشند از آنها و نه آنها از اينها» يعنى اين كه بوده باشند اينها از آنها و آنها از اينها.

پوشيده نيست كه ظاهر اين كلام اگر چه اينست كه هيچ فرقه از اين دو فرقه قدرت آن ندارند كه داخل فرقه ديگر شوند پس اطاعت كنندگان قادر نيستند بر آنكه عصيان كنند، و عاصيان قادر نيستند بر آنكه اطاعت كنند، نهايت چون اين معنى خلاف حكم صريح عقل است زيرا كه ما بالبديهه مى‏يابيم قدرت و اختيار خود را در كردن كارهاى خوب و بد هر دو، و أيضا بنا بر اين معقول نمى‏شود تعظيم و تبجيل اطاعت-  كنندگان و نه عذاب و عقاب عاصيان، پس بايد كه تأويل شود باين كه در واقع ممكن نيست كه جمعى كه در آن وقت اطاعت كردند عصيان كنند و داخل عصيان شوند، و همچنين ممكن نيست كه جمعى كه در آن وقت عصيان كردند بعد از آن اطاعت كنند و داخل اطاعت كنندگان شوند هر چند اين معنى بسبب قدرت و اختيار ايشان باشد و از ايشان ناشى شود و حاصل كلام اينست كه: جمعى كه در آن وقت باختيار خود اطاعت كردند بعد از آن نيز البتّه اطاعت كنند هر چند قادر باشند بر خلاف آن، و همچنين جمعى كه در آن وقت عصيان نمودند با وجود اختيار و قدرت بر خلاف آن‏ بعد از آن نيز البتّه عصيان كنند، و ممكن نيست كه اطاعت كنند هر چند قادر باشند بر آن.

و چون اين معنى از تأمّل در جواب شبهه خيّام كه از راه علم حق تعالى كرده واضح و لايح گردد پس ذكر آن شبهه و جواب آن مناسب مى‏نمايد.

و تقرير آن شبهه اينست كه: هر كه بدى كند حق تعالى در ازل علم دارد كه او اين بد را خواهد كرد پس محال است كه نكند و اگر نه لازم مى‏آيد كه علم خدا نعوذ باللَّه جهل و خلاف واقع باشد  و هر گاه محال باشد كه نكند پس مضطرّ خواهد بود در كردن آن و قادر نخواهد بود در نكردن آن، پس بايد كه معذور باشد در آن و عقاب او بر آن معقول نباشد.

و جواب اين شبهه آنست كه: علم حق تعالى تابع چيزيست كه واقع خواهد شد و وقوع آن تابع علم خدا نيست پس كسى كه بد كند چون بد را خواهد كرد هر چند قدرت بر نكردن آن داشته باشد از آن راه خدا در ازل علم دارد بكردن آن و اگر نمى‏كرد علم مى‏داشت بنكردن آن، پس علم خدا ببد كردن او باعتبار اينست كه او به قدرت و اختيار خود البتّه بد را خواهد كرد نه اين كه كردن او بد را بسبب علم خدا باشد باين كه او بد ميكند، پس كسى كه خدا علم ببد كردن او داشته باشد اگر چه در واقع و نفس الامر محال است كه نكند آنرا، امّا آن سبب اين نمى‏شود كه او قدرت بر نكردن نداشته باشد بلكه منشأ استحاله آن اختيار و اراده اوست و اين نظير آنست كه ما بتتبّع احوال كسى دانيم بعلم يقينى كه او هر صبح مثلا فلان دعا را مى‏خواند و ظاهرست كه علم ما باين معنى هر چند حق و مطابق واقع باشد باعث اين نمى‏شود كه او در خواندن آن دعا مضطرّ باشد و قادر بر نخواندن نباشد بلكه البتّه او مى‏خواند آنرا از روى قدرت و اختيار او، و علم ما باعث تفاوتى در حال او بهيچ وجه نشود پس بلا تشبيه علم حق تعالى نيز به آن چه آدمى ميكند از اين قبيل است هر چه را او بكند يا نكند حق تعالى در ازل عالم بآن باشد و محال باشد كه خلاف آن واقع شود با وجود قدرت و اختيار او بر خلاف آن بلكه امتناع و استحاله خلاف آن از اراده و اختيار او ناشى مى‏شود اينست مجمل كلام در اين مقام و اين رساله گنجايش زياده بر اين ندارد و بسا باشد زياده بر اين منجرّ شود بكلام در أسرار قضا و قدر كه نهى شده از خوض در آنها و كشف از آنها، و اللَّه ولىّ الهداية و التّوفيق.

حديث نهم

اينست كه روايت كرده از زراره كه گفته  انّ رجلا سأل أبا جعفر عليه السّلام عن قول اللَّه عزّ و جلّ: وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى‏ أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى‏، الى آخر الآية  فقال و أبوه يسمع عليهما السّلام: حدّثنى أبى انّ اللَّه عزّ و جلّ قبض قبضة من تراب التّربة الّتى خلق منها آدم عليه السّلام فصبّ عليه الماء العذب الفرات ثمّ تركها أربعين صباحا ثمّ صبّ عليها الماء المالح الأجاج فتركها أربعين صباحا، فلمّا اختمرت الطّينة أخذها فعركها عركا شديدا فخرجوا كالذّرّ من يمينه و شماله و أمرهم جميعا أن يقعوا فى النَّار فدخل‏ أصحاب اليمين فصارت عليهم بردا و سلاما، و أبى أصحاب الشّمال أن يدخلوها.

يعنى: بدرستى كه مردى سؤال كرد از حضرت أبى جعفر يعنى امام محمّد باقر عليه السلام از قول خداى عزّ و جلّ و اذ أخذ ربّك (تا آخر آيه كريمه) پس گفت و پدر آن حضرت مى‏شنيد-  بر هر دو باد درود-  كه: حديث كرد مرا پدر من كه بدرستى كه خداى عزّ و جلّ فرا گرفت مشتى از خاك تربتى كه خلق كرد از آن آدم را عليه السّلام، پس ريخت بر آن آبى گواراى شيرين، بعد از آن واگذاشت آنرا چهل صباح، بعد از آن ريخت بر آن آب شور و تلخ، پس واگذاشت آنرا چهل صباح، پس چون خمير شد آن گل فرا گرفت آنرا پس ماليد آنرا ماليدنى سخت، پس بيرون آمدند مانند مورچه‏ها از يمين و شمال او، و أمر كرد ايشان را همگى باين كه داخل شويد در آتش، پس داخل شدند أصحاب يمين پس گرديد آتش بر ايشان سردى و سلامتى، و سر باز زدند اصحاب شمال از اين كه داخل شوند آن آتش را.

توضيح: ترجمه آيه كريمه اينست كه: ياد كن حال را در آن وقت كه فرا گرفت پروردگار تو از بنى آدم از پشتهاى ايشان نسل ايشان را و گواه گرفت ايشان را بر نفسهاى ايشان كه: آيا نيستم من پروردگار شما گفتند: بلى هستى يعنى بيرون آورد نسل بنى آدم را از پشتهاى ايشان بترتيبى كه در آنها قرار گرفته بودند و پرسيد از ايشان كه: آيا نيستم من پروردگار شما-  همه اقرار كردند و گواهى دادند كه بلى پروردگار مائى، و جمعى از مفسّرين را اعتقاد اينست كه اينها همه بر سبيل تمثيل و تخييل است و در حقيقت نه اخراجيست و نه گواهى طلبيدنى و نه گواهى-  دادنى، بلكه مراد اينست كه: چون همه بنى آدم بترتيبى كه موجود مى‏شوند در لوح‏ محفوظ يا لوحى ديگر ثبت شده و از براى ايشان دلائلى كه دلالت ميكند بر پروردگارى حق تعالى نصب شده پس گويا همه ايشان را در آن وقت از پشتهاى پدران ايشان بيرون آورده‏اند و از ايشان گواهى طلبيده‏اند و ايشان اقرار كرده‏اند و گواهى داده‏اند نظير آيه كريمه: إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْ‏ءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ  نيست قول ما مر چيزى را هر گاه اراده كنيم آنرا مگر اين كه بگوئيم مر آنرا كه: يافت شو، پس يافت مى‏شود، زيرا كه در ايجاد آن گفتن «كن» هم نيست بلكه بمجرّد اراده وجود آن موجود مى‏شود، پس غرض مجرّد تمثيل و تصوير اين معنى است و اين كه ايجاد آن بمنزله اينست كه كسى بگويد كه: يافت شو، پس يافت شود بى سبق مادّه و مدّتى و بدون تعب و رنج مزاولت عملى و استعمال آلتى، و همچنين قول او عزّ و علا: فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ  پس فرمود مر آسمان و زمين را: بيائيد از روى طوع و رغبت و يا از روى جبر و اكراه، گفتند: آمديم فرمان برندگان، چه ظاهرست كه در اينجا نيز قولى نيست نه از حق تعالى و نه از آسمان و زمين بلكه مجرّد تمثيل و تخييل است و اين كه اينها موجود شدند بمجرّد اراده وجود آنها مانند كسى كه بگويد بكسى كه: البتّه بيا و بايد بيائى بطوع يا اكراه، پس او بيايد بطوع و رغبت، و اللَّه تعالى يعلم و جمعى از مفسّرين را اعتقاد اينست كه  اخراج بر سبيل حقيقت است امّا گواه گرفتن و گواهى دادن بر سبيل و تمثيل و تخييل است و بر وجهى كه در قول اوّل مذكور شد و ظاهرتر چنانكه اعتقاد جمعى از ايشان و ظاهر احاديث است اينست كه همه بر سبيل حقيقت است باين نحو كه حق تعالى از گل حضرت حضرت آدم چنانكه ظاهر اين حديث شريف است يا از پشت آن حضرت بعد از خلق او چنانكه ظاهر بعضى احاديث است همه اولاد او را بترتيب وجود بشكل و مقدار مورچه‏ها چنانكه در احاديث وارد شده بيرون آورده باشد و عقل و شعور داده باشد و از ايشان گواهى بربوبيّت طلبيده باشد و ايشان همه گواهى بر آن داده باشند و حكم و مصالح در اين معنى بسيار خواهد بود، و ممكن است كه از جمله آنها اين باشد كه قبل از آلودگى ايشان بعلايق دنيوى و فريفته شدن بوساوس شيطانى عقول ايشان حكم بپروردگارى حق تعالى كند و اين معنى سبب زيادتى استعداد ايشان باشد از براى اقرار بآن بعد از آن هر چند در ياد ايشان نباشد زيرا كه كسى كه چيزى را دانست بعد از مدّتى هر چند آن چيز در ياد او نباشد استعدادى در او باقى است كه سبب اين مى‏شود كه باندك توجّهى و تأمّلى منتقل بآن شود بخلاف كسى كه در اصل آنرا ندانسته باشد چنانكه ما بملاحظه احوال خود مى‏دانيم كه مسئله را كه يك بار ديده باشيم و تحقيق آن كرده باشيم هر چند كيفيّت آن بهيچ وجه بياد ما نباشد تحقيق آن بر ما آسانتر باشد از آنكه در اصل فكر در آن نكرده باشيم و آنرا تحقيق ننموده باشم و تتمّه آيه كريمه كه فرموده: «أن تقولوا يوم القيامة انّا كنّا عن هذا غافلين يعنى اين را كرديم از براى ناخوش داشتن آنكه بگوئيد شما بروز قيامت كه: بدرستى كه ما بوديم از اين غافلان» ممكنست بر اين معنى محمول شود يعنى چنين كرديم تا كافران نتوانند گفت در روز قيامت كه ما از اين معنى غافل و بيخبر بوديم يعنى لطفى كه باعث زيادتى استعداد ما مى‏شد از براى اقرار و اعتراف بآن در باره ما نشده بود و اگر آن شده بود ما اقرار مى‏كرديم و گواهى مى‏داديم، و ممكن است كه مراد اين باشد كه اين را كرديم تا آنكه نگوئيد شما روز قيامت كه ما از اين غافل و بى خبر بوديم يعنى عقل ما حكم بآن نمى‏كرد پس معذوريم در آن پس چنين كرديم تا هر كه از شما اين عذر را بگويد كذب او ظاهر باشد، چه هر گاه در آن وقت عقل هم حكم بآن بكند بعد از آن اگر اغراض فاسده نباشد چرا حكم نكند، و ظهور كذب ايشان بر ملائكه و انبيا و اوصيا عليهم السلام باشد كه بر آن اقرار مطّلع باشند يا بر گوينده آن نيز حجّت تمام شود بعد از كذب او بعد از شهادت ايشان بر آن حكايت، و گاه باشد كه آن واقعه در قيامت بياد همه ايشان بيايد چنانكه در بعضى احاديث اشعارى بآن شده و بر همه كس بعنوانى ظاهر شود كه با وجود آن هيچ كس اين حرف را نتواند گفت و اگر چه نصب دلائل عقليّه و ارسال انبيا و رسل با معجزات ظاهره باهره كه حق تعالى فرموده كافيست در ابطال آن عذر، نهايت اين معنى نيز مؤكّد آنها باشد و باعث اين شود كه در اصل اين عذر نتوانند گفت، و امّا آنچه بعد از اين فرموده‏اند: أَوْ تَقُولُوا إِنَّما أَشْرَكَ آباؤُنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنَّا ذُرِّيَّةً مِنْ بَعْدِهِمْ أَ فَتُهْلِكُنا بِما فَعَلَ الْمُبْطِلُونَ  يعنى يا اين كه بگوئيد شما كه بدرستى كه شرك نياوردند مگر پدران ما قبل از اين و بوديم ما نسلى بعد از ايشان، آيا پس هلاك مى‏گردانى ما را بسبب آنچه كردند آنانكه بر باطل بودند پس ظاهر اينست كه مراد بآن اين باشد كه ما چنين كرديم تا شما يكى از اين دو عذر را نگوئيد و حاصل عذر دويم اين باشد كه: ما تقليد پدران خود كرديم و تقصير در اين باب نداريم تقصير از پدران ماست آيا ما را عذاب ميكنى بسبب تقصير ايشان كه بر باطل بودند، و مانع شدن آن واقعه از گفتن آن عذر شايد باعتبار اين باشد كه هر گاه پروردگارى حق تعالى عزّ و جلّ شأنه بمرتبه ظاهر باشد كه ايشان در آن وقت