غرر الحكم و درر الكلم جلد ۶

قاضى ناصح الدين ابو الفتح عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۲۰ -


كه كسى كه با آن آشتى باشد بزودى محروب خواهد شد يا در حقيقت محروبست، و «مالك آن مملوكست» يعنى بايد مملوك هوا و هوس خود باشد تا مالك آن شود، يا اين كه هر كه مالك آن شود مملوك آنها گردد، و «ميراث آن متروكست» يعنى آنچه از آن بكسى برسد كه آن بمنزله ميراثيست كه از آن باو رسيده باشد بزودى واگذاشته مى‏شود و ترك آن مى‏شود.

11004 يا أيّها النَّاس إنّه لم يكن للَّه سبحانه حجّة فى أرضه أوكد من نبيّنا محمّد صلّى اللَّه عليه و آله، و لا حكمة أبلغ من كتابه القرآن العظيم، و لا مدح اللَّه تعالى منكم إلّا من اعتصم بحبله، و اقتدى بنبيّه، و إنّما هلك من هلك عند ما عصاه و خالفه و اتّبع هواه، فلذلك يقول عزّ من قائل: فليحذر الّذين يخالفون عن أمره أن تصيبهم فتنة أو يصيبهم عذاب أليم. اى مردمان بدرستى كه نبوده از براى خداى سبحانه حجّتى در زمين او محكمتر از پيغمبر ما محمّد-  رحمت كناد خدا بر او و آل او-  و نه حكمتى رساتر از كتاب او قرآن عظيم، و نه مدح كرده خداى بلند مرتبه از شما مگر كسى را كه چنگ در زده باشد بريسمان او، و اقتدا كرده باشد بپيغمبر او، و بدرستى كه هلاك نشده هر كه هلاك شده مگر نزد نافرمانى او و مخالفت با او و متابعت هواى خود پس از براى اين مى‏گويد «عزّ من قائل»: پس بايد كه حذر كنند آنانكه مخالفت ميكنند از فرمان خدا اين را كه برسد بايشان فتنه يا برسد بايشان عذابى دردناك، «حجّت» بمعنى برهانست، و پيغمبران را حجّت مى‏گويند، باعتبار اين كه برهانهايند از جانب خداى تعالى بر آنچه مى‏خوانند مردم را بآن و بر حقّيّت آن، باعتبار اظهار معجزاتى كه دلالت بر صدق ايشان ميكنند، و اين كه حق تعالى را در زمين حجّتى‏ محكمتر از پيغمبر ما صلّى اللّه عليه و آله نبوده، باعتبار كثرت معجزات آن حضرت است، يا اخبار پيغمبران سابق نيز از او، و نسخ دين او همه اديان را و بقاى آن تا قيامت، و «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى علم راست درست است، و اين كه هيچ حكمتى رساتر از قرآن مجيد نبوده، باعتبار اينست كه آن همه علوم و معارف و احكام كه از آن مستفاد مى‏شود از هيچ يك از كتب آسمانى مستفاد نمى‏شود چنانكه بتتبّع آنها ظاهر مى‏شود، و «چنگ در زدن بريسمان خدا» كنايه است از متوّسل شدن باطاعت و فرمانبردارى او كه بسبب آن برسد آدمى بمراتب بلند و درجات عاليه، مانند كسى كه چنگ در زند بريسمانى و بالا رود بجائى كه خواهد، «پس از براى اين مى‏گويد» يعنى خدا و بنا بر معلوميّت قائل ذكر نشده و اكتفا شده بتعظيمى كه شده كه آن «عزّ من قائل» است يعنى عزيزست بحسب گويندگى يعنى عزيز گوينده است و اين جمله‏ايست كه از براى تعظيم حقّ تعالى بعد از نقل قول او مى‏گويند مانند «عزّ و جلّ» كه بعد از ذكر او تعالى شأنه مى‏گويند و «فليحذر، تا آخر» قول حق تعالى است كه فرموده در قرآن مجيد  و غرض از نقل آن استشهادست از براى بدى مخالفت حق تعالى و بودن آن سبب هلاكت، زيرا كه در آن تصريح شده باين كه آنان كه مخالفت فرمان او ميكنند بايد كه حذر و انديشه كنند از اين كه برسد بايشان فتنه يعنى در دنيا، يا عذابى دردناك يعنى در آخرت.

11005 يا أيّها النَّاس اقبلوا النّصيحة ممّن نصحكم، و تلقّوها بالطّاعة ممّن حملها اليكم، و اعلموا أنّ اللَّه سبحانه لم يمدح من القلوب الّا أوعاها للحكمة، و من النَّاس الّا أسرعهم إلى الحقّ إجابة، و اعلموا أنّ الجهاد الأكبر جهاد النّفس، فاشتغلوا بجهاد أنفسكم تسعدوا، و ارفضوا القال و القيل تسلّموا، و أكثروا ذكر اللَّه تغنموا، و كونوا عباد اللَّه  إخوانا تسعدوا لديه بالنّعيم المقيم. اى مردمان قبول كنيد نصيحت را از هر كه نصيحت كند شما را، و بر خوريد آن را بطاعت از هر كه بار كند آن را بسوى شما، و بدانيد اين را كه خداى سبحانه مدح نكرده از دلها مگر نگاهدارنده‏ترين آنها را براى حكمت، و از مردم مگر شتابنده‏ترين ايشان را بسوى حقّ از راه اجابت، و بدانيد كه جهاد بزرگتر جهاد با نفس است، پس مشغول شويد بجهاد با نفسهاى خود تا اين كه نيكبخت گرديد، و ترك كنيد قال و قيل را تا اين كه سالم مانيد، و بسيار كنيد ذكر خدا را تا اين كه غنيمت يابيد، و بوده باشيد بندگان خدا برادران يكديگر تا اين كه فيروزى ياييد نزد او بنعمت پاى بر جاى، «از هر كه بار كند آن را بسوى شما» يعنى بار كند آن را بر خود و بياورد بسوى شما، و «بر خوريد آنرا بطاعت» مراد اينست كه نصيحت را از او بعنوان طاعت و قبول آن باطاعت و فرمانبردارى صاحب آن بپذيريد، و «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى علم راست درست است، و «از راه اجابت» يعنى شتابنده‏ترين ايشان بسوى حق بحسب اجابت كردن و قبول كردن آن، و ممكن است كه ترجمه اين باشد كه از براى اجابت كردن، و «قال و قيل» هر دو بمعنى سخن گفتنست و مراد در اينجا منازعه و مجادله كردن با مردمست بزبان يا مطلق سخن گفتن بسيار، و مراد به «ذكر خدا» ياد اوست خواه بزبان باشد و خواه در دل، و «بوده باشيد بندگان خدا برادران» يعنى بندگان فروتنى كننده از براى خدا برادران با يكديگر و ممكن است كه ترجمه اين باشد: و بوده باشيد اى بندگان خدا برادران با يكديگر.

حرف ياء بلفظ مطلق

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف ياء بلفظ مطلق يعنى بالفاظ مختلفه. فرموده است آن حضرت عليه السّلام:

11006 يبلغ الصّادق بصدقه ما لا يبلغه الكاذب باحتياله. مى‏رسد راستگو بسبب راستى خود به آن چه نمى‏رسد بآن دروغگو بحيله كردن خود، و غرض اينست كه در هر باب راستگوئى بهترست از دروغگوئى و حيله كردن، زيرا هر چند كسى دروغ گويد و حيله كند از براى دفع ضررى يا جلب نفعى نمى‏رسد به آن چه مى‏رسد بآن راستگو از دفع ضرر يا جلب نفع.

11007 يكرم العالم لعلمه، و الكبير لسنّه، و ذو المعروف لمعروفه، و السّلطان لسلطانه. گرامى داشته مى‏شود عالم از براى علم او، و پير از براى سنّ او، و صاحب احسان از براى احسان او، و سلطان از براى سلطنت او، مراد اينست كه هر يك از ايشان را بايد گرامى داشت باعتبار آن مزيّتى كه دارد.

11008 ينبى عن عقل كلّ امرى‏ء ما ينطق به لسانه. خبر مى‏دهد از عقل هر مردى آنچه گويا مى‏شود بآن زبان او، يعنى قدر عقل‏ و زيركى هر مردى را از سخنان او استنباط مى‏توان كرد.

11009 يتفاضل النَّاس بالعلوم و العقول، لا بالأموال و الاصول. افزونى مى‏دارند مردم بر يكديگر بعلمها و عقلها، نه بمالها و اصلها و نژادها.

11010 يحتاج الامام الى قلب عقول، و لسان قؤول، و جنان على اقامة الحقّ صؤول. محتاج ميباشد امام بدلى بسيار دريابنده، و زبانى بسيار كامل در گفتار، و دلى بر اقامت حق و بر پاى داشتن آن بسيار بر جهنده، يعنى دلير، و پوشيده نيست كه: احتياج در اوّل و سيّم هر دو بدل است نهايت در اوّل باين كه دل او بسيار دريابنده باشد و در كمال فطنت، و در سيّم باين كه دلير باشد بر اقامت حقّ و فتور و سستى نداشته باشد در آن، و قبل ازين مذكور شد كه  نسبت دريافت بدل يا بر سبيل حقيقت است چنانكه مذهب متكلّمين است و يا بر سبيل اجراء كلام بر نحو جارى ميانه مردم هر چند بر خلاف تحقيق باشد، و يا اين كه مراد به «دل» نفس ناطقه است و نسبت دليرى نيز مبنى بر يكى از اين وجوه است.

11011 يفسد اليقين الشّكّ و غلبة الهوى. فاسد مى‏سازد يقين را شكّ و غلبه هوى، مراد يقين بأحوال مبدأ و معادست و اين كه فساد آن يا بشكّ است و اين ظاهرست چه با عروض شكّ يقين باقى نمى‏ماند و يا بغلبه هوى و خواهش است كه باعث اين مى‏شود كه عمل بر وفق آن يقين نشود اين نيز فساديست از براى آن و يا اين كه بتدريج باعث فساد و زوال آن بشود.

11012 يفسد الطّمع الورع، و الفجور التّقوى. فاسد ميكند طمع پرهيزگارى را و فجور تقوى را، «فجور» بمعنى مطلق فسق‏ و خصوص دروغ هر دو آمده و «تقوى» نيز بمعنى ورع و پرهيزگاريست يا ترس از خدا، پس اگر مراد بفجور معنى اوّل باشد ظاهر اينست كه «تقوى» بر معنى دويم حمل شود و اين كه فسوق بتدريج فاسد و زايل ميكند ترس از خدا را، زيرا كه بنا بر معنى اوّل فاسد كردن فسق آن را امر ظاهريست و محتاج ببيان نيست، و اگر مراد خصوص دروغ باشد باز تقوى بر همان معنى محمول مى‏تواند شد و بر معنى پرهيزگارى نيز حمل مى‏توان كرد كه غرض بيان فسق بودن كذب باشد و منافات آن با پرهيزگارى.

و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف كسى كه مذمّت فرموده او را:

11013 يحبّ أن يطاع و يعصى، و يستوفى و لا يوفى، يحبّ أن يوصف بالسّخاء و لا يعطى، و يقتضى و لا يقتضى . دوست مى‏دارد كه اطاعت كرده شود و عصيان ميكند، و استيفا ميكند و ايفا نمى‏كند، دوست مى‏دارد كه وصف كرده شود بسخاوت و عطا نمى‏كند، و اقتضا ميكند و اقتضا كرده نمى‏شود يعنى مى‏خواهد كه مردم اطاعت و فرمانبردارى او كنند و با وجود اين خود عصيان حق تعالى و نافرمانى او ميكند و اين موافق است با مذهب حقّ‏ اماميّه كه امام كه بر مردم واجب باشد اطاعت او بايد كه معصوم باشد و بهيچ وجه عصيان نكند، و «استيفا ميكند» يعنى حقّ خود را كه بر كسى داشته باشد استيفا ميكند و تمام مى‏گيرد و حقّى كه ديگرى بر او داشته باشد چنان تمام پس نمى‏دهد بلكه نمى‏دهد يا ناقص مى‏دهد، و «اقتضا ميكند» يعنى طلب پس دادن حقّ خود ميكند از ديگران و كسى طلب پس دادن حقّ خود نمى‏كند از او از ترس از او، يا از راه اين كه نوميدند از پس دادن او، و اين بمنزله تأكيد «يستوفى و لا يوفى» است.

11014 يستثمر العفو بالإقرار أكثر ممّا يستثمر بالاعتذار. ميوه داده مى‏شود عفو باقرار زياده از آنچه ميوه داده مى‏شود باعتذار، مراد اينست كه هر گاه كسى گناهى نسبت بكسى كرده باشد بهتر اينست كه اقرار كند نزد او بگنهكارى خود، زيرا كه اين بيشتر باعث عفو و درگذشتن او مى‏شود از اين كه عذرى بگويد از براى آن.

11015 يغتنم مؤاخاة الأخيار، و يجتنب مصاحبة الأشرار و الفجّار. غنيمت شمرده مى‏شود برادرى نيكان، و كناره كرده مى‏شود مصاحبت بدان و فاسقان، يعنى بايد غنيمت شمرده آن را، و كناره كرد از اين.

11016 يسّروا و لا تعسّروا، و خفّفوا و لا تثقّلوا. آسان كنيد و دشوار مكنيد، و سبك گردانيد و سنگين مگردانيد، يعنى آسان گردانيد كار خود را، و سبك گردانيد بار خود را در أمور و اشتغال دنيوى بتخفيف در آنها بقدر مقدور، و دشوار و گران مگردانيد بطلب زيادتيها و ارتكاب اشغال غير ضروريّه.

11017 يبتلى مخالط النّاس بقرين السّوء و مداجاة العدوّ. گرفتار مى‏شود آميزش كننده با مردم بهمنشين بد و مدارا كردن با دشمن، مراد ترغيب در ترك آميزش با مردم است و اين كه آميزش با ايشان نمى‏شود كه گرفتار نسازد باينها.

11018 يحتاج الاسلام الى الايمان. محتاجست اسلام بسوى ايمان، يعنى در مسلمانى مجرّد اقرار بزبان كافى نيست بلكه ايمان نيز يعنى تصديق بدل مى‏بايد، يا اين كه اسلام يعنى اقرار بشهادتين كافى نيست در دين بلكه ايمان نيز مى‏بايد يعنى اقرار بائمّه اطهار نيز.

11019 يحتاج الايمان الى الايقان. محتاجست ايمان بسوى يقين كردن، يعنى باين كه بمرتبه يقين برسد يعنى جزمى كه از روى دليل و برهان باشد.

11020 يحتاج العلم الى العمل. محتاجست علم بسوى عمل، زيرا كه علمى كه با عمل نباشد سودى ندارد بلكه باعث زيادتى وزر و وبال مى‏شود بلكه باقى نيز نمى‏ماند و بتدريج مبدّل مى‏شود بجهل چنانكه مكرّر مذكور شد.

11021 يحتاج ذو النَّائل الى السّائل. محتاجست صاحب عطا بسوى سائل تا اين كه عطا كند باو و باعث بقاى نعمت او و زيادت آن و مزيد عمر و تحصيل اجر و ثواب بشود.

11022 يحتاج الايمان الى الاخلاص. محتاجست ايمان بسوى اخلاص، يعنى خالص و صاف گردانيدن آن از براى خدا، و آميخته نساختن آن بأغراض دنيوى.

11023 يمتحن المؤمن بالبلاء كما يمتحن بالنَّار الخلاص . آزمايش كرده مى‏شود مؤمن ببلا چنانكه آزمايش كرده مى‏شود بآتش خلاص، مراد بخلاص بكسر خاء  طلا و نقره است كه در بوته خالص كنند آن را از غشّ.

11024 يحتاج العلم الى الحلم . محتاجست علم بسوى حلم، زيرا كه زينت آن مى‏شود و علمى كه با حلم نباشد فضيلتى ندارد.

11025 يحتاج العلم الى الكظم. محتاجست علم بسوى فرو خوردن خشم، يعنى بصبر كردن بر تعب و زحمت آن.

11026 يمتحن الرّجل بفعله لا بقوله. آزمايش كرده مى‏شود مرد بكردار او نه بگفتار او.

11027 ينبى‏ء عن قيمة كلّ امرى‏ء علمه و عقله. خبر مى‏دهد از بهاى هر مردى علم او و زيركى او، يعنى قيمت هر مردى باندازه علم او و زيركى اوست.

11028 ينام الرّجل على الثّكل، و لا ينام على الظّلم.

مى‏خوابد مرد بر مرگ فرزند و نمى‏خوابد بر ظلم، غرض اينست كه ألم و درد ظلم زياده از مرگ فرزندست پس آن را سهل نبايد شمرد و از مظلوم بر حذر بايد بود.

11029 يوم المظلوم على الظّالم أشدّ من يوم الظّالم على المظلوم. روز مظلوم بر ظالم سخت‏ترست از روز ظالم بر مظلوم، مراد به «روز مظلوم» روزيست كه حق تعالى بازخواست ظلم او را از ظالم بكند.

11030 يشفيك من حاسدك أنّه يغتاط عند سرورك. شفا مى‏دهد ترا از رشك برنده تو اين كه او خشمناك بگردد نزد شادمانى تو، مراد اينست كه همين كافيست در شفاى تو از درد كدورتى كه از رشك برنده بر تو داشته باشى اين كه او بمجرّد شادمانى تو خشمناك مى‏گردد بى اين كه تو بدى نسبت باو بكنى پس در انتقام از او بهمين بايد اكتفا كرد و تلافى ديگر نبايد بلكه همواره خود را باو شادمان بايد نمود تا او در آتش خشم بسوزد و بگدازد.

11031 ينبى‏ء عن فضلك علمك، و عن افاضلك بذلك. خبر مى‏دهد از افزونى مرتبه تو علم تو، و از احسان تو عطاى تو، يعنى افزونى مرتبه تو بقدر علم تست، و احسان تو بقدر عطا و دهش تو.

11032 يغلب المقدار على التّقدير حتّى يكون الحتف فى التّدبير. غلبه ميكند مقدار بر تقدير تا اين كه مى‏گردد يا ميباشد مرگ در تدبير، مراد به «مقدار» مقدار و اندازه حتمى است كه حق تعالى از براى عمر كسى قرار داده باشد و مراد به «تقدير» تقدير اينست كه آدمى خود كند از براى شفاى خود يا افزونى عمر خود، و مراد اينست كه آن مقدار حتمى تخلّف نمى‏كند و غلبه ميكند بر همه تقديرات آدمى تا اين كه گاه مى‏شود كه مرگ در تدبيرى مى‏شود كه او ميكند از براى شفا يا بقاى خود، و همان علّت مرگ او مى‏شود.

و در نهج البلاغه چنين نقل شده: تذلّ الامور للمقادير حتّى يكون الحتف فى التّدبير.

رام مى‏شود كارها از براى اندازه‏ها تا اين كه ميباشد هلاك در تدبير، يعنى كارها رام و نرم ميشوند از براى تقديراتى كه حق تعالى حتما فرموده باشد و مطيع و منقاد آنها مى‏گردند تا اين كه گاه مى‏شود كه هلاك كسى كه حق تعالى حتما تقدير آن كرده باشد در تدبيرى مى‏شود كه او خود از براى حفظ خود بكند.

11033 يجرى القضاء بالمقادير على خلاف الاختيار و التّدبير. روان مى‏شود حكم خدا باندازه‏ها و بر خلاف اختيار و تدبير، اين نيز نزديك بمضمون فقره سابقست و اين كه مقدار و اندازه كه حتما حق تعالى از براى هر چيز از عمرها و روزيها و دولتها و امثال آنها قرار داده باشد تخلّف آن ممكن نيست و حكم خدا بآن روان مى‏شود بر خلاف اختيار و تدبير بنده.

11034 يعجبني أن يكون الرّجل حسن الورع، متنزّها عن الطّمع، كثير الاحسان، قليل الامتنان. خوش مى‏آيد مرا اين كه بوده باشد مرد نيكو پرهيزگارى، پاكيزگى جوينده از طمع، بسيار احسان، كم امتنان.

11035 يعجبني من الرّجل أن يعفو عمّن ظلمه، و يصل من قطعه، و يعطى من حرمه، و يقابل الاساءة بالاحسان. خوش مى‏آيد مرا از مرد اين كه در گذرد از كسى كه ستم كرده باشد او را، و بپيوندد كسى را كه بريده باشد از او، و عطا كند كسى را كه محروم كرده باشد او را، و در برابر اندازد بدى را بنيكوئى.

11036 يكثر حلف الرّجل لأربع، مهانة يعرفها من نفسه، أو ضراعة يجعلها سبيلا الى تصديقه، أوعىّ لمنطقه فيتّخذ الأيمان حشوا و صلة لكلامه، أو لتهمة قد عرف بها. بسيار مى‏شود سوگند مرد از براى چهار چيز، خواريى كه ميداند آنرا از نفس خود، يا فروتنيى كه مى‏گرداند آنرا راهى بسوى تصديق خود، يا عجزى در كلام خود پس فرا مى‏گريد سوگندها را پركننده و پيوندى از براى كلام خود، يا از براى تهمتى كه بتحقيق شناخته شده باشد بآن، غرض منع از سوگند خوردن بسيارست در كلام، و اين كه آن ناشى مى‏شود از يكى از چهار چيز كه هر يكى نقصى است: يكى-  خواريى كه در خود بداند يعنى داند كه مردم او را خوار دارند و اعتبارى بسخن او نمى‏كنند تا سوگند نخورد، يا اين كه خوارى خود را ميداند باعتبار اين كه ميداند كه دروغ مى‏گويد پس سوگند بر آن مى‏خورد كه شايد مردم باور كنند.

دويم-  خوارى و فروتنيى كه مى‏خواهد اظهار كند نسبت بكسى پس مى‏گرداند آن سوگند را راهى بسوى اين كه تصديق او كند در آن باب، مثل اين كه شايعست كه قسم مى‏خورند نزد بزرگان كه مخلص و بنده شمايم، و ممكن است كه مراد اين باشد كه قسم مى‏خورند بر فروتنيها كه ميكند چنانكه گفتيم تا اين كه آن فروتنى را دليل گرداند از براى تصديق او در سخنى كه بعد از آن گويد مثل اين كه سوگند مى‏خورد كه بنده و مخلص شمايم و مصلحت شما را در فلان كار يا در ترك آن مى‏دانم.

سيم-  اين كه عجزى دارد در سخن و كلام خود، و فصاحت و بلاغتى ندارد كه كلام را بر وجهى كه بايد طولى دهد پس فرا مى‏گيريد سوگندها را پر كننده و پيوندى از براى كلام خود كه به آنها كلام او طولى بهم رساند مانند الفاظ بيكار كه گاهى در اشعار ميباشد و مى‏گويند كه مصرع  پر كن است.

چهارم-  اين كه تهمت دروغگوئى در او باشد و معروف باشد بآن، پس هر خبرى كه مى‏دهد سوگند مى‏خورد بر آن از براى رفع آن تهمت.

11037 يقبح  على الرّجل أن ينكر على النَّاس منكرات، و ينهاهم عن رذائل و سيّئات، و اذا خلا بنفسه ارتكبها و لا يستنكف من فعلها. زشتست بر مرد اين كه انكار كند و بد شمارد بر مردم منكرى چند را، و منع كند ايشان را از صفات ذميمه و گناهانى، و هر گاه خلوت كند با نفس خود ارتكاب كند آنها را و امتناع نكند از آنها و ننگ نشمارد آنرا.

11038 يكتسب الصّادق بصدقه ثلاثا، حسن  الثّقة به، و المحبّة  له، و المهابة  عنه. كسب ميكند راستگو بسبب راستگوئى خود سه چيز را، نيكوئى اعتماد باو را، و دوستى مر او را، و ترس داشتن از او را، يعنى اين را كه مردم اعتماد نيكو داشته باشند باو و دوست دارند او را و ترس داشته باشند از او يعنى از اين كه در حضور او بدى بكنند باعتبار جلالت و مهابت او، يا از ترس شهادت و گواهى او بآن.

11039 يكتسب الكاذب بكذبه ثلاثا، سخط  اللَّه عليه، و استهانة  النّاس به، و مقت  الملائكة له.

كسب ميكند دروغگو بدروغگوئى خود سه چيز را، غضب خدا را بر او، و خوار شمردن مردم او را، و دشمنى ملائكة مر او را.

و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف كسى كه مذمّت فرموده او را:

11040 يقول فى الدّنيا بقول الزّاهدين، و يعمل فيها بعمل الرّاغبين. مى‏گويد در باره دنيا بگفتار زاهدان و بى رغبتان در آن، و عمل ميكند در آن بعمل رغبت كنندگان.

11041 يظهر شيمة المحسنين، و يبطن عمل المسيئين. اظهار ميكند خوى نيكوكاران را، و در نهان ميكند عمل گنهكاران را.

يكره الموت لكثرة ذنوبه، و لا يتركها فى حياته. ناخوش مى‏دارد مرگ را از براى بسيارى گناهان خود، و ترك نمى‏كند آنها را در زندگى خود.

يسلف الذّنب و يسوّف بالتّوبة. پيش مى‏فرستد گناه را و پس مى‏اندازد توبه را.

يحبّ الصّالحين و لا يعمل أعمالهم، و يبغض المسيئين و هو منهم. دوست مى‏دارد صالحان را و نمى‏كند عملهاى ايشان را، و دشمن مى‏دارد گنهكاران را و او از ايشانست.

يقول: لم أعمل فأتعنّى، بل أجلس فأتمنّى. مى‏گويد: چرا عمل كنم پس تعب كشم، بلكه مى‏نشينم پس آرزو ميكنم.

يبادر دائبا ما يفنى، و يدع أبدا ما يبقى. پيشى مى‏گيرد تعب كشنده آنچه را فانى مى‏شود، و وامى‏گذارد هميشه آنچه را باقى مى‏ماند.

يعجز  عن شكر ما أوتى، و يبتغى الزّيادة فيما بقى. عاجز مى‏شود از شكر آنچه داده شده، و طلب ميكند زيادتى را در آنچه باقى مانده، پس شكر نمى‏كند آنچه را داده شده و عاجزست از آن از راه كاهلى و تن پرورى، و با وجود اين طلب زيادتى ميكند از آنچه باقى مانده و داده نشده و مى‏خواهد كه باز از آنها زياد شود از براى او يا در آنچه باقى مانده از عمر او و مى‏خواهد كه بعد از اين نعمت او زياد شود.

يرشد غيره و يغوى نفسه، و ينهى النَّاس بما لا ينتهى، و يأمرهم بما لا يأتي. راه درست مى‏نمايد غير خود را و گمراه ميكند نفس خود را، و منع ميكند مردم را به آن چه يعنى از آنچه  خود باز نمى‏ايستد، و أمر ميكند ايشان را به آن چه خود نمى‏آيد يعنى نمى‏آيد بآن، يعنى نمى‏آورد آنرا و نمى‏كند آنرا.

يتكلّف من النّاس ما لم يؤمر، و يضيّع من نفسه ما هو أكثر. بكلفت و زحمت ميكند از جانب مردم آنچه را امر نشده بآن، و ضايع ميكند از نفس خود آنچه را بيشترست يعنى مى‏دارد مردم را بكلفت و زحمت كشيدن بر آنچه أمر نشده بآن از سنّتيها و آداب، و خود ضايع ميكند و وامى‏گذارد آنچه را بيشتر و عمده‏ترست از واجبيها كه أمر شده به آنها.

يأمر النّاس و لا يأتمر، و يحذّرهم و لا يحذر.

أمر مى‏فرمايد مردم را و خود أمر پذير نمى‏شود، و حذر مى‏فرمايد ايشان را و خود حذر نمى‏كند.

يرجو ثواب ما لم يعمل، و يأمن عقاب جرم متيقّن. اميد مى‏دارد ثواب آنچه را نكرده، و ايمنى دارد از عقاب گناه يقين داشته شده.

يستميل وجوه النّاس بتديّنه، و يبطن ضدّ ما يعلن. ميل مى‏فرمايد رويهاى مردم را بسوى خود بديندارى خود كه وامى‏ماند، و در نهان ميكند ضدّ آنچه را آشكار ميكند.

يعرف لنفسه على غيره، و لا يعرف عليها لغيره. ميداند از براى نفس خود بر غير خود، و نمى‏داند بر نفس خود از براى غير خود يعنى حقوقى كه خود بر ديگران داشته باشد ميداند و طلب و بازيافت ميكند، و حقوقى كه ديگران بر او داشته باشند نمى‏دهد و بجا نمى‏آورد.

يخاف على غيره بأكثر من ذنبه، و يرجو لنفسه أكثر من عمله. مى‏ترسد بر غير خود بيشتر از گناه او، و اميد دارد از براى نفس خود بيشتر از عمل خود، مراد به «ترسيدن بر غير خود ببيشتر از گناه او» اينست كه عقاب گناه او را عظيم مى‏شمارد و بيشتر از گناه او وامى‏ماند، و از براى خود ثواب را بر عكس اين اميد دارد.

يرجو اللَّه فى الكبير و يرجو العباد فى الصّغير، فيعطى العبد ما لا يعطى الرّبّ. اميد مى‏دارد خدا را در بزرگ و اميد مى‏دارد بندگان را در كوچك، پس عطا ميكند بنده را آنچه عطا نمى‏كند پروردگار را.

اين كلام شريف چنانكه در نهج‏البلاغه نقل شده در ميان كلامى واقع شده و چون از سابق و لاحق آن مراد ظاهر مى‏شود و آنها هم خالى از اشكالى نيست بهتر اينست كه تمام آن نقل و شرح شود و آن اينست: يدّعى بزعمه أنّه يرجو اللَّه، كذب و العظيم ما باله لا يتبيّن رجاؤه فى عمله و كلّ من رجا عرف رجاؤه فى عمله الّا رجاء اللَّه فانّه مدخول، و كلّ خوف محقّق إلّا خوف اللَّه فانّه معلول، يرجو اللَّه فى الكبير و يرجو العباد فى الصّغير فيعطى العبد ما لا يعطى الرّبّ، فما بال اللَّه عزّ و جلّ يقصّر به عمّا يصنع بعباده، أ تخاف أن تكون فى رجائك له كاذبا أو تكون لا تراه للرّجاء موضعا. دعوى ميكند يعنى آدمى بگمان خود اين كه اميد مى‏دارد خدا را و دروغ گفته سوگند بخداى بزرگ، چيست حال او ظاهر نمى‏شود اميد او در عمل او، و هر كه اميد داشته باشد شناخته مى‏شود اميد او در عمل او مگر اميد از خدا پس بدرستى كه آن عيبناك است، و هر ترس محقّق است مگر ترس از خدا پس بدرستى كه آن معلول است، اميد مى‏دارد خدا را در بزرگ و اميد مى‏دارد بندگان را در كوچك، پس عطا ميكند بنده را آنچه عطا نمى‏كند پروردگار را، پس چيست شأن خداى عزّ و جلّ كه كوتاهى كرده مى‏شود باو از آنچه كرده مى‏شود ببندگان او، آيا مى‏ترسى كه بوده باشى در اميد تو مر او را دروغگو، يا مى‏باشى چنين كه نبينى او را از براى اميد جايگاهى.

مراد مذمّت آدميست و اين كه دعوى ميكند بگمان خود اين كه اميد مى‏دارد از خدا، و سوگند بخداى بزرگ كه دروغ مى‏گويد اين را يعنى اميدى چنانكه بايد و حقيقت اميدست ندارد، زيرا كه ظاهر نمى‏شود اميد او در عمل او، و هر كه اميد داشته باشد معلوم مى‏شود اميد او در عمل او از كمال سعى او از براى آن و اهتمام او بآن مگر اميد از خدا كه آن عيبناك است زيرا كه لازم آن كه سعى و اهتمام در عمل باشد با آن نيست، و اگر عيبى نمى‏داشت لازم آن از آن جدا نمى‏شد، و همچنين هر ترسى محقّق است مگر ترس از خدا كه آن معلول و سقيم است بهمان علّت كه در اميد مذكور شد. و بعد از اين از براى تأكيد اين معنى فرموده‏اند كه: اميد مى‏دارد آدمى از خدا در بزرگ يعنى در چيزهاى عظيم كه آن رحمت و بخشايش حق تعالى باشد و بهشت و نعمتهاى آن و خلاصى از جهنّم و نقمات آن، و اميد مى‏دارد از بندگان در كوچك خرد كه آن منفعتى باشد از منافع دنيوى كه همه كوچك و حقيرست و با وجود اين پس عطا ميكند بنده را آنچه عطا نمى‏كند پروردگار را كه آن كمال سعى و اهتمام باشد در اطاعت و انقياد شخصى كه اميد از او دارد و عدم آن سعى و اهتمام در اطاعت و انقياد حق تعالى، پس چيست شأن خداى عزّ و جلّ كه كوتاهى كرده مى‏شود نسبت باو از آنچه كرده مى‏شود با بندگان او، پس معلوم مى‏شود كه اميد او بخدا اميدى نيست كه در حقيقت اميد باشد مانند اميد بديگران.

بعد از آن التفات فرموده‏اند از غيبت بخطاب و خطاب فرموده‏اند بآدمى باين كه: اين سلوك تو با خدا آيا از براى اينست كه مى‏ترسى كه در اميد تو باو دروغگو باشى يعنى اين كه در حقيقت اميدى ندارى بخدا و سعيى نمى‏كنى آيا از براى اينست كه اگر اميد داشته باشى مى‏ترسى كه خدا اميد ترا بر نياورد و تو دروغگو برآئى، يا اين كه خدا را جايگاه اميد نمى‏دانى يعنى آيا از براى اينست كه مى‏ترسى كه اگر اميد داشته باشى اميد تو دروغ بر آيد و بعمل نيايد باعتبار اين كه خود را سزاوار اين نمى‏دانى كه حق تعالى اميد ترا برآورد، يا اين كه حق تعالى را اهل اين نمى‏دانى كه اميد كسى را برآورد و مراد اينست كه پس از براى اين سلوك تو ظاهر نيست بغير از يكى از اين دو وجه، و ظاهرست كه دويم كفر محض است و اوّل خطاى محض، زيرا كه حق تعالى غنى و جواد مطلق است هر گاه كسى اميد باو داشته باشد و لوازم آن را بجاى آورد چرا اميد او را بر نياورد و ديگران با همه بخيلى و احتياج بر آورند، و ممكن است كه «أو تكون» تأكيد سابق باشد و تعبير از آن بعبارت ديگر و حاصل هر دو اين باشد كه: آيا مى‏ترسى كه اميد بخدا از اميدهاى دروغ باشد و خدا جايگاه اميد نباشد باعتبار يكى از آن دو وجه كه مذكور شد يا هر وجهى كه توهّم كرده شود بلكه ممكن است كه «او» بفتح واو خوانده شود و ترجمه اين باشد كه: آيا و مى‏باشى چنين كه نمى‏بينى او را جايگاه اميد و غرض همان تأكيد سابق باشد. و ممكن است بنا بر سكون واو كه مراد باوّل اين باشد كه: آيا مى‏ترسى كه اميد تو دروغ برآيد يعنى اين كه خدا اميد ترا بر نياورد بهر وجهى كه توهّم شود از براى آن و مراد بدويم اين باشد كه نعوذ باللّه خدا را اهل اين نداند كه او اميد از او داشته باشد هر چند اميد او را بر آورد، باعتبار برترى مرتبه او از اين كه اميد از خدا داشته باشد و شناعت و كفر اين نيز ظاهرست و اللّه تعالى يعلم.

پوشيده نماند كه عبارت نهج البلاغه در نسخه‏ها كه بنظر رسيد بر نهجيست كه نقل شد اما ابن ابى الحديد عبارت «كلّ من رجا» را چنين نقل كرده: «كلّ من رجا عرف رجاؤه فى عمله و كلّ رجاء الّا رجاء اللَّه فانّه معلول، (تا آخر)» بزيادتى «و كلّ رجاء» و محقق بحرانى در شرح خود اين را ببعضى روايات نسبت داده و بنا بر اين ترجمه اينست كه: و هر كه اميد داشته باشد شناخته‏ مى‏شود اميد او در عمل او يعنى و در باره بنده نسبت بخدا ظاهر نمى‏شود آن در عمل او پس ظاهر مى‏شود كه او را در حقيقت اميدى نباشد باو بعد از آن توبيخ و سرزنش ديگر فرموده‏اند كه: و هر اميدى بغير اميد بخدا عيبناك است يعنى اصل آن عيب و ننگ است و با وجود اين آن اهتمام مى‏شود در آن، و اميد بخدا كه ننگ و عيبى نيست اهتمام نمى‏شود در آن و بنا بر اين ظاهر اينست كه «محقّق» در فقره بعد از اين مجرور خوانده شود نه مرفوع و ترجمه اين باشد كه: «و هر ترس محقّق ثابتى بغير ترس از خدا بدرستى كه آن معلول است» يعنى صحيح و خوب نيست كه در كسى باشد و با وجود اين آدمى آنها را بمرتبه كمال مى‏دارد و ترس از خدا را چنانكه بايد نمى‏دارد و ظاهر كلام محقّق بحرانى اينست كه بر اين تقدير نيز «محقّق» را مرفوع خوانده و در فقره «رجا» نيز تقدير «محقّق» كرده بقرينه فقره خوف و ترجمه اين مى‏شود كه: و هر اميد محقّق و ثابتست بغير اميد بخدا، پس بدرستى كه آن عيبناك است و كامل نيست، و همچنين هر ترس محقّق است مگر ترس از خدا كه آن معلول است و صحيح نيست، و پوشيده نيست كه آنچه در نسخه‏ها بنظر رسيد ظاهرترست و بر تقدير صحّت اين زيادتى ظاهرتر ترجمه اوّل است، و اللّه تعالى يعلم.

يخاف العبيد  فى الرّبّ، و لا يخاف فى العبيد  الرّبّ. مى‏ترسد از بندگان در پروردگار، و نمى‏ترسد در بندگان از پروردگار يعنى در اطاعت پروردگار هر گاه مخالف رضاى بندگان باشد مى‏ترسد از ايشان و ترك ميكند آن را، و در باره بندگان و ظلم و ستم بر ايشان نمى‏ترسد از خدا و ستم ميكند بر هر كه تواند.

اينجا تمام شد كلامى كه در وصف آن كس و مذمّت او فرموده‏اند.

و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف منافقان يعنى آنان كه باطن ايشان با ظاهر موافق نبوده:

11042 يمشون الخفاء، و يدبّون الضّرّاء، قولهم الدّواء و فعلهم الدّاء العلياء، يتقارضون الثّناء و يتقاربون الجزاء، يتوصّلون الى الطّمع باليأس، و يقولون فيشبّهون، ينافقون فى المقال و يقولون فيوهمون. راه مى‏روند در نهانى، و حركت ميكنند پنهان در ميان درختان پوشاننده، سخن ايشان دواست و كار ايشان درد سختيست كه دوا ندارد، قرض مى‏دهند بيكديگر ستايش را و نزديك ميشوند جزا را، مى‏پيوندند بسوى طمع بنوميدى، و مى‏گويند پس مشتبه مى‏سازند، نفاق ميكنند در گفتار و مى‏گويند پس بوهم مى‏اندازند.

«راه رفتن در نهان» مثل است از براى كسى كه در مقام مكر و حيله باشد، و همچنين «حركت كردن در ميان درختان كه درهم رفته باشند و بپوشانند كسى را كه در ميان آنها برود» و مراد اينست كه كار ايشان مكر و حيله است با مردم، و «سخن ايشان دواست» باعتبار اين كه آنچه از راه حيله مى‏گويند همه موعظه و امر بمعروف و نهى از منكرست از براى اين كه مردم را فريب دهند به آنها، و «كردار ايشان بر خلاف آن درد سختيست كه دارند كه دوا ندارد باعتبار اين كه أعمال ايشان اعمال فاسقان و گمراهانست، و «قرض مى‏دهند بيكديگر ستايش را» يعنى مدح و ستايش يكديگر ميكنند تا اين كه هر يك مدح كند ديگرى را او نيز مدح كند او را تا اين كه مردم بآن مدحها فريب خورند و گمان خوبى ايشان كنند، و «نزديك ميشوند جزا را» يعنى بوسيله آن مدح و ستايش نزديك ميشوند جزا و پاداش را كه همان مدح و ستايش آن ديگر باشد يا پاداش ديگر نيز كه هر يك بديگرى بجزاى مدح آن مى‏دهد، و در نهج البلاغه «يتراقبون» بجاى «يتقاربون» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: توقّع مى‏دارند جزا را، و اين ظاهرترست، و مراد به «جزاء» يا همان مدح و ستايش آن ديگريست يا جزا و پاداش ديگر كه بيكديگر مى‏دهند چنانكه مذكور شد، يا مراد اينست كه هر يك توقّع جزا و پاداش از حق تعالى‏ مى‏دارند بجزاى خوبيها كه هر يك بدروغ نسبت بيكديگر مى‏دهند و هر يك باور ميكنند آنها را، «مى‏پيوندند بسوى طمع بنوميدى» يعنى بمردم اظهار نوميدى از دنيا ميكنند و اين را وسيله طمع از ايشان ميكنند باعتبار اين كه هر كه باور كند آنرا از ايشان مريد و معتقد ايشان مى‏شود و عطا و احسان ميكند، و «مى‏گويند پس مشتبه مى‏سازند» يعنى سخنان خوب مى‏گويند كه مردم را در شبهه مى‏اندازند و گمان خوبى ايشان ميكنند، يا اين كه در امور حقّه شبهه‏ها بمردم القا ميكنند تا اين كه ايشان را از آنها برگردانند، و «نفاق ميكنند در گفتار» يعنى در ظاهر سخنى چند خوب مى‏گويند امّا در باطن اعتقاد به آنها ندارند و عمل به آنها نمى‏كنند، و «مى‏گويند پس بوهم مى‏اندازند» يعنى مردم را بگمان مى‏اندازند كه ايشان مردم خوبند و آنچه مى‏گويند اعتقاد دارند و عمل ميكنند بآن. و در نهج البلاغه «فيموّهون» بجاى «فيوهمون» است و بنا بر اين ترجمه اينست كه: مى‏گويند پس روپوشى ميكنند يعنى سخنانى چند مى‏گويند كه ظاهر آنها بسيار خوبست و معانى فاسده به آنها قصد ميكنند مانند مس يا آهنى كه بطلا يا نقره روپوشى كرده باشند و اين ظاهرترست.

و فرموده است آن حضرت عليه السّلام در وصف كسى كه ثنا فرموده او را:

11043 يعطف الهوى على الهدى اذا عطفو الهدى على الهوى، و يعطف الرّأى على القرآن اذا عطفوا القرآن على الرّأى. برميگرداند هوى را بر هدى هر گاه برگردانند مردم هدى را بر هوى، و برميگرداند رأى را بر قرآن هر گاه برگردانند مردم قرآن را بر رأى، يعنى هوى و خواهش خود را تابع هدى يعنى راه راست ميكند و هر چه در واقع راه راست باشد خواهش آن ميكند در وقتى كه مردم راه راست را تابع خواهش خود ميكنند و هر چه را خواهش آن دارند آنرا راه راست مى‏دانند، و همچنين رأى را تابع قرآن مجيد ميكند