سرو عقل گر خدمت جان کنند |
|
بسی کار دشوار کسان کنند |
بکاهند گر دیده و دل ز آز |
|
بسا نرخها را که ارزان کنند |
چو اوضاع گیتی خیال است و خواب |
|
چرا خاطرت را پریشان کنند |
دل و دیده دریای ملک تنند |
|
رها کن که یک چند طوفان کنند |
به داروغه و شحنهی جان بگوی |
|
که دزد هوی را بزندان کنند |
نکردی نگهبانی خویش، چند |
|
به گنج وجودت نگهبان کنند |
چنان کن که جان را بود جامهای |
|
چو از جامه، جسم تو عریان کنند |
به تن پرور و کاهل ار بگروی |
|
ترا نیز چون خود تن آسان کنند |
فروغی گرت هست ظلمت شود |
|
کمالی گرت هست نقصان کنند |
هزار آزمایش بود پیش از آن |
|
که بیرونت از این دبستان کنند |
گرت فضل بوده است رتبت دهند |
|
ورت جرم بوده است تاوان کنند |
گرت گله گرگ است و گر گوسفند |
|
ترا بر همان گله چوپان کنند |
چو آتش برافروزی از بهر خلق |
|
همان آتشت را بدامان کنند |
اگر گوهری یا که سنگ سیاه |
|
بدانند چون ره بدین کان کنند |
به معمار عقل و خرد تیشه ده |
|
که تا خانهی جهل ویران کنند |
برآنند خودبینی و جهل و عجب |
|
که عیب تو را از تو پنهان کنند |
بزرگان نلغزند در هیچ راه |
|
کاز آغاز تدبیر پایان کنند
|