دو مكتب در اسلام
جلد سوم : اثر نهضت حسينى (ع ) در احياى سنت پيامبر

سيد مرتضى عسگرى

- ۶ -


ضحاك مشرقى و شرط او!  
طبرى همين رويداد را، به طور فشرده ، از قول ضحاك بن عبدالله مشرقى آورده است كه گفت : من به همراه مالك بن نضر ارحبى به خدمت امام حسين (ع ) رفتم و پس از سلام در خدمتش نشستيم . آن حضرت پاسخ سلام ما بداد و از ما پرسيد كه به چه منظور به خدمتش رسيده ايم . پاسخ داديم كه براى عرض سلام آمده ، سلامتى تو را هم از خداوند خواهانيم . غرض تجديد ديدار و دادن گزارش از اوضاع است و اينكه مردم براى جنگ با تو همداستان شده اند، تا نظر شما چه باشد.
امام فرمود: حسبى الله و نعم الوكيل .
پس شرمزده ، قصد مراجعت كرديم . آنگاه او را درود گفته ، سلامتيش را از خداوند آرزو نموديم . امام رو به ما كرد و فرمود: پس چرا ياريم نمى كنيد؟ مالك گفت : من مردى عيالمند و بدهكارم ! من هم گفتم : من نيز بدهى دارم و شخصى عيالمند مى باشم . اما اگر مرا تا هنگامى كه ديگر رزمنده اى در كنارت باقى نمانده باشد، رخصت بازگشت فرمايى ، در كنارت باقى مانده و مى جنگم و از تو محافظت خواهم نمود؛ باشد كه اين خدمتم سودمند افتد. امام در پاسخم فرمود: باشد، در آن هنگام تو آزاد خواهى بود. و به دنبال اين ماجرا، طبرى همان رويداد را از قول ضحاك نقل كرده است .
امام خواهرش را به شكيبايى فرمان دهد  
طبرى از قول امام سجاد (ع ) آورده است :
من در شب عاشورا كه در فرداى آن پدرم به شهادت رسيد، در حالت رنج و بيمارى در خيمه خود نشسته بودم و عمه ام از من پرستارى مى كرد كه پدرم برخاست و به خيمه خود رفت . در آن خيمه ، جون ، غلام ابوذر غفارى ، به اصلاح شمشير پدرم مشغول بود. پس صداى پدرم را شنيدم كه اين ابيات را چندين بار تكرار مى نمود:
يا دهر اف لك من خليل
كم لك بالاشراق و الاصيل
من صاحب اءو طالب قتيل
والدهر لا يقنع بالبديل
و انما الامر الى الجليل
و كل حى سالك السبيل
اف بر تو باد اى روزگار! كه چقدر يار و خواستار حق را گاه و بى گاه به خون آغشته و كشته اى . روزگار هم به عوض قناعت نمى كند. كارها به دست خداى جليل است و هر زنده دلى ، در راهى كه من در پيش گرفته ام ، قدم خواهد گذاشت .
امام آنقدر اين اشعار را خواند تا اينكه مقصود او را دريافتم و گريه راه گلويم را گرفت ، اما در برابر عمه ام از ريزش اشك خود جلوگيرى كردم ، چه ، دانستم كه بلا نازل شده و امام تن به شهادت داده است .
اما عمه ام نيز آنچه را كه من شنيده بودم شنيده بود و خويشتندارى نتوانست ؛ زيرا زنان را رقت و اظهار بى تابيشان بيش از مردان است . اين بود كه عنان شكيبايى را از دست بداد و شتابان برخاست و در حالى كه دامنش ‍ بر زمين كشيده مى شد، بى تابانه خود را به برادر رسانيده و گفت :
اى واى ! اى يادگار گذشتگان و پشت و پناه بازماندگان ! مثل اين است كه امروز مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفته اند. امام نظرى به خواهر انداخت و گفت : خواهر عزيزم ! شيطان شكيباييت را نبرد. زينب به برادر گفت : پدر و مادرم به قربانت اى ابا عبدالله ، آيا تن به كشته شدن داده اى ؟ جان من فدايت باد.
اندوه در چهره امام نمايان شد و اشك در چشمهاى حضرتش غلتيد و اين ضرب المثل را بر زبان آورد كه : لو ترك القطا ليلا لنام ! يعنى اگر مرغ قطا را شبى آرام مى گذاشتند، البته مى خوابيد. زينب (ع ) گفت : اى واى ! تو خودت را در بند بلا گرفتار مى بينى ؟ اينكه بيشتر دلم را به درد مى آورد و جانم را به لب مى رساند. آن وقت لطمه به صورت زد و گريبانش را چاك نمود و بيهوش بر زمين افتاد.
امام خود را به بالين خواهر رسانيد و آب به صورتش پاشيد تا به هوش آمد.
آنگاه به وى فرمود: خواهر من ! خداى را بپرهيز، و در مصائب خداوندى شكيبا باش .
و بدان كه همه مردم روى زمين مى ميرند، و اهل آسمانها باقى نمى مانند و همه چيز، بجز خداى تعالى كه به قدرتش روى زمين مى ميرند، و اهل آسمانها باقى نمى مانند و همه چيز، بجز خداى تعالى كه به قدرتش زمين را آفريده است ، در معرض هلاكت هستند.
اوست كه زنده مى كند و بازشان مى گرداند؛ خداى يكتا و بى نياز. پدر و مادر و برادرم كه از من بهتر بودند، از دنيا رفتند و بر آنها و من و يا هر مسلمانى ديگر لازم است كه به رسول خدا (ص ) تاءسى كنيم .
پدرم به اين ترتيب و با چنان سخنانى ، عمه ام را دلدارى و به شكيبايى فرمان مى داد و در آخر فرمود:
خواهز عزيزم ! تو را سوگند مى دهم ، و بايد به سوگندم پايبند باشى ، كه چون من كشته شدم ، گريبان چاك نزنى و چهره به ناخن نخراشى ، و بانگ به واويلا و واى بلند نكنى . آنگاه او را برداشت و با خود به آورد و به نزد من بنشانيد و خود به نزد يارانش بازگشت و فرمان داد تا خيمه ها را تنگ در كنار يكديگر برپا كنند و طنابهاى آنها را در يكديگر فرو برند تا دشمن نتواند از هيچ سويى به آنجا راه يابد.
شام عاشورا و خاطره ضحاك شرقى  
طبرى از قول ضحاك مشرقى آورده است : شب عاشورا را امام حسين (ع ) و يارانش به عبادت و نماز و استغفار و دعا و گريه و زارى به درگاه خداى تعالى به روز آوردند. او مى گويد: در دل شب گروهى از سواران سپاه ابن سعد، كه ماءمور مراقبت ما بودند، در حالى از كنار ما مى گذشتند كه امام (ع ) مشغول تلاوت اين آيه بود: و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خيرا لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين # ما كان الله ليذر المؤ منين على ما اءنتم عليه حتى يميز الخبيث من الطيب (167)
يكى از پاسداران ، كه به مراقبت ما گماشته شده بود، با شنيدن اين آيه بانگ برداشت :
به خداى كعبه ما از پاكانيم ! من گوينده اين سخن را شناختم . پس به برير بن حضير گفتم :
- او را شناختى ؟ برير گفت : نه .
- گفتم :
- اين عبدالله بن شهر، معروف به ابوحرب سبيعى است كه سخت شوخ ‌طبع و بيكاره مهمل و گستاخ و پرتهور و در جسارت و بى باكى و ترور سخت مشهور است . او روزگارى به سبب جرمى كه مرتكب شده بود، در بازداشت سعيد بن قيس گذرانيده است . با شنيدن اين مطلب ، برير خطاب به عبدالله گفت :
- اى فاسق ! خداوند تو را از پاكان قرار داده است ؟ عبدالله پرسيد:
- تو كيستى ؟ برير پاسخ داد:
- من برير بن حضير هستم . عبدالله گفت :
- خدا مى داند كه بر من ناگوار است كه بگويم تو به هلاكت افتاده اى ! قسم به خداى اى برير كه هلاك شده اى ! برير گفت :
- اى ابوحرب ! تو آيا سعادت اين را دارى كه از گناهان بزرگت توبه كنى ؟ به خدا سوگند كه ما از پاكان و شما از ناپاكانيد. عبدالله جواب داد:
- خودم هم اين را تصديق مى كنم ! من (ضحاك مشرقى ) گفتم :
- واى بر تو، تو اين را مى دانى و باز در گمراهى باقى مى مانى ؟ عبدالله گفت :
- فداى تو شوم ، اگر من نزد شما بيايم پس چه كسى همدم يزيد به عذره مى شود كه همراه من است ؟ گفتم :
- خدا عقلت را در هر حال تيره كند، تو ديوانه اى . او روى برتافت و رفت . وى جزء سواران عرزة بن قيس بود كه شبانگاه به پاسدارى ما پرداخته بودند.
بخش پنجم : روز عاشورا 
راوى مى گويد: پس از اين كه عمر سعد نماز صبح روز جمعه دهم محرم را به جا آورد، با سپاهيان خود آماده نبرد با امام گرديد.
امام نيز وظيفه هر يك از يارانش را، كه از سى و دو سوار و چهل نفر پياده تشكيل مى شدند، تعيين و مواضع آنها را مشخص كرد و نماز صبح را با ايشان به جاى آورد. آنگاه زهير بن القين را به فرماندهى جناح راست ، و حبيب بن مظاهر را به فرماندهى جناح چپ برگماشت و پرچم را هم به دست برادرش عباس داد.
خيمه هاى حرم را پشت سر سپاه قرار داد و مقرر داشت تا به هنگام جنگ در خندقى كه همان شب حفر كرده بودند آتش اندازند تا از حمله دشمن از پشت سر در امان باشند. چه ، حضرتش در آن شب مقرر داشته بود تا مقدارى نى و هيزم فراهم كنند و در قسمت پشت خيمه ها، كه سراشيب هم بود، خندقى حفر نمايند و آن نى و هيزم را در آن بيفكنند. و فرمود: بامدادان ، كه دشمن با ما به پيكار برخيزد، ما در اين خندق آتش مى افكنيم تا دشمن از يك جهت با ما روبرو شده ، از پشت سر حمله نكند.
در آن هنگام كه عمر سعد به قصد رويارويى با حسين (ع ) از كوفه بيرون مى شد، عبدالله بن زهير بن سليم بر كوفيان ، و عبدالرحمان بن ابى سبره بر مردم مذحج و اسد، و قيس به اشعث بن قيس بر ربيعه و كنده ، و حر بن يزيد رياحى بر مردم تيم و همدان ، فرماندهى داشتند و همه اين فرماندهان ، بجز حر بن يزيد رياحى كه به امام پيوست و در ركاب امام به درجه رفيع شهادت رسيد، شاهد كشته شدن امام حسين (ع ) بودند!
عمر سعد در روز عاشورا فرماندهى جناه راست سپاهش را به عهده عمرو بن حجاج زيبدى ، و فرماندهى جناح چپ را به عهده شمر بن ذى الجوشن ، و فرماندهى سواران را به عزرة بن قيس احمسى ، و پيادگان را به شيث بن ربعى يربوعى سپرد، و پرچم جنگ را هم به دست ذويد (مولاى خود) داد.
شادمانى ياران حسين (ع ) به خاطر شهادت  
طبرى از قول يكى از غلامان عبدالرحمان بن عبدربه انصارى مى نويسد:
من در خدمت مولاى خود عبدالرحمان بودم . چون سپاهيان ابن زياد آماده جنگ با امام شدند، آن حضرت دستور داد تا خيمه اى جداگانه برپا كردند و سپس مقرر داشت تا داروى نظافت را در لگن و يا ظرفى بزرگ كه مشك فراوان در آن ريخته بودند مهيا ساختند، و خود براى نظافت به درون خيمه رفت . آقاى من و برير كنار يكديگر پا به پا مى كردند تا چه وقت امام بيرون آيد و ايشان براى نظافت به درون خيمه روند.
در اين فاصله برير سر شوخى را با عبدالرحمان باز كرد و مطايبه گويى را آغاز نهاد. عبدالرحمان كه گويى حوصله اش از شوخيهاى برير سر آمده بود، رو به او كرد و گفت : دست بردار! حالا چه وقت شوخى و مزاح است ! برير پاسخ داد: خداى مى داند و همه بستگان من گواهند كه من در جوانى و پيرى اهل شوخى و مزاح نبوده ام ؛ اما اكنون به خدا سوگند با چنين موقعيتى كه ما داريم و مژده اى كه پيشاپيش دريافت كرده ايم ، بين ما و حوريان بهشتى ، كه انتظار ما را مى كشند، همين اندازه فاصله باقى است كه اين مردم با شمشيرهاى آخته بر ما يورش آورند. و چقدر آرزومندم كه اينكارشان هر چه زودتر عملى شود.
سپس غلام عبدالرحمان ادامه داد و گفت : هنگامى كه امام از نظافت خويش بپرداخت و بيرون آمد، ما به نوبه داخل شديم و نظافت كرديم . ديرى نگذشت كه امام بر اسبش سوار شد و قرآنى در پيش روى نهاد و... يارانش در برابر او به جانبازى و دفاع از حضرتش پرداختند و با شجاعت و مردانگى مى جنگيدند و شهيد مى شدند، من چون ديدم كه همه آن مردان مبارز و شجاع شهيد شده و به خاك و خون غلتيده اند، روى بر تافته و گريختم !
دعاى امام حسين (ع ) در روز عاشورا  
طبرى در تاريخ خود مى نويسد كه در صبح روز عاشورا، امام در برابر سپاهيان خود قرار گرفت و دست به دعا برداشت و گفت :
اللهم اءنت ثقتى فى كل كرب ، و رجائى فى كل شدة ، و اءنت لى فى كل اءمر نزل بى ثقة وعدة ، كم من هم يضعف فيه الفؤ اد، و تقل فيه الحيلة ، و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو، اءنزلته بك ، و شكوته اليك ، رغبة منى اليك عمن سواك ففرجته و كشفته ، فاءنت ولى كل نعمة ، و صاحب كل حسنة و منتهى كل رغبة
پروردگارا! تو پناه من در هر سختى و اميد من در هر تنگى هستى ، و در هر پيش آمدى مرا ملجاء و پناهى ، چه مايه اندوه و غم كه دل را سست كرده بلرزاند و راه چاره را مسدود گرداند و دوستان را به خويشتندارى و دشمنان را به شماتت و زبان درازى واداشته ، كه من در آن به درگاه تو روى آورده ام و شكايتم را تنها به تو برده ام و تو گشايش كرده ، آن را از من بگردانيده اى كه تو ولى هر نعمت و مالك هر نيكى و منتهاى هر آرزويى .
سپس طبرى از قول ضحاك مشرقى مى نويسد: سپاهيان ابن سعد به سوى ما پيشروى نمودند. در اين اثنا، چشم آنها به آتش برافروخته اى افتاد كه ما مخصوصا آن را در پشت خيمه ها برپا كرده بوديم تا از حمله ناگهانى دشمن از پشت سر در امان باشيم . پس يكى از سپاهيان ابن سعد، كه بر اسبى مجهز نشسته بود، به خود جراءت داد و پيش تاخت و بدون اينكه چيزى بگويد خود را به پشت خيمه ها رسانيد و نظرى به آنها افكند، ولى بجز شعله هاى آتش چيزى نديد. ناگزير بازگشت و هر چه نيرو داشت در گلو انداخت و فرياد برآورد كه : اين حسين ! پيش از قيامت براى خود آتش افروخته اى ؟ امام از ما پرسيد: اين كيست ، مثل اينكه شمر است ؟ در پاسخ امام گفتند: آرى ، خدايت خير دهد، هم اوست . پس امام فرمود: اى پسر زن بزچران ! تو به رفتن در آتش جنهم سزاوارترى .
آنگاه مسلم بن عوسجه رو به امام كرد و گفت : فداى تو گردم اى فرزند رسول خدا! شمر در تيررس من قرار گرفته و نشانه ام هرگز خطا نمى كند، اجازه بده تا او را با يك تيز از پاى درآورم كه اين مردى فاسق و سردسته ستمگران مى باشد. امام فرمود: اين كار را نكن كه من نمى خواهم كه آغازكننده جنگ باشم . و فرزند امام ، به نام على بن الحسين ، كه بر اسبى از آن امام به نام لاحق سوار شده بود، اين ماجرا را نظاره مى كرد.
نخستين سخنرانى امام  
راوى مى گويد هنگامى كه سپاهيان دشمن نزديك و نزديكتر آمدند، امام فرمان داد تا مركب سوارى او را حاضر كنند. پس سوار شد و با صدايى بلند، كه اغلب مردم مى شنيدند، فرمود:
اى مردم ! سخنم را بشنويد و در جنگ با من شتاب نكنيد تا شما را بر اساس ‍ حقى كه بر من داريد موعظتى در خور كرده باشم ، و علت آمدنم را بگويم . پس اگر مرا معذور داشته ، حق به جانب من داديد، مردمى نيك محضر و سعادتمند خواهيد بود و بهانه اى عليه من نخواهيد داشت . اما اگر عذرم را نپذيرفته ، وجدانتان حق به جانب من نداد، در اينجا امام اين آيه را تلاوت كرد: فاءجمعوا اءمركم و شركاءكم ثم لا يكن اءمركم عليكم غمة ثم اقضوا الى و لا تنظرون . ان وليى الله الذى نزل الكتاب و هو يتولى الصالحين (168)
يعنى پس شما و يارانتان فكرهايتان را روى هم بريزيد تا چيزى بر شما پوشيده نماند. آنگاه بر من بتازيد و مرا مهلت ندهيد كه ولى و سرپرست من خدايى است كه قرآن را نازل فرموده و او نيكان را سرپرستى نمايد. (169)
چون امام اين آيات را تلاوت كرد و صدايش را اهل حرم شنيدند، خواهرانش خروش برآوردند و گريستند و به همراه ايشان ، دخترانش نيز صدا به گريه بلند كردند.
پس امام ، برادرش (عباس ) و فرزندش (على ) را بخواند و به ايشان فرمود: برويد و اينان را خاموش كنيد كه به جان خودم سوگند بعدها بسيار خواهند گريست !
همين كه بانوان حرم خاموش شدند، امام بار ديگر آغاز سخن كرد و حمد و سپاس خداى را به نحوى شايسته به جا آورد و بر محمد - صلى الله عليه و آله - و فرشتگان و پيامبران خدا درود فرستاد، و تا آنجا كه توانست در مدح و ستايش آنان سخن گفت ؛ به طورى كه راوى مى گويد: به خدا سوگند كه نه پيش و نه پس از وى هيچ سخنورى را نديدم كه در سخنورى رساتر و شيواتر از حسين (ع ) سخن گفته باشد. امام پس از حمد و ستايش خدا فرمود:
اما بعد، اى مردم ! به دودمان من بنگريد و به بينيد كه من كيستم .
آن وقت به خويشتن خويش مراجعه كنيد و ببينيد آيا ريختن خون و پايمال كردن حرمت من بر شما رواست ؟!
آيا من پسر دختر پيغمبر شما و فرزند پسرعمو و وصى آن حضرت نيستم ؟
آيا من فرزند آن كسى نيستم كه نخستين كسى بود كه به خدا ايمان آورد و رسالت پيامبرش را، و آنچه را كه آن حضرت آورده بود تصديق كرده است ؟
آيا حمزه سيدالشهداء، عموى پدرم ، و جعفر طيار، كه با دو بال در بهشت پرواز مى كند، عموى من نيستند؟
آيا در اين خصوص ، سخن بفراوانى و كثرت از پيامبر خدا به شما نرسيده كه درباره من و برادرم فرموده است : اين دو آقاى جوانان بهشتند؟
اگر آنچه را گفتم ، در حالى كه همه حق و درست مى باشند، تصديق كنيد و باور داريد، به راه حق رفته ايد، كه به خداى سوگند من از همان هنگام كه دانستم خداوند بر دروغگو خشم خواهد گرفت و دروغساز زيان خواهد برد، دروغى نگفته ام . و با وجود اين ، اگر گفته ام را باور نداريد، در ميان شما كسانى هستند كه اگر از آنها بپرسيد شما را از آن آگاه خواهند ساخت . از جابر بن عبدالله انصارى ، و يا ابوسعيد خدرى ، و يا سهل بن سعد ساعدى و يا زيد بن ارقم ، و يا انس بن مالك بپرسيد. آنها به شما خواهند گفت كه خودشان اين سخنان را در حق من و برادرم از پيامبر خدا (ص ) شنيده ايد. آيا تنها همين مطلب كافى نيست كه شما را از ريختن خون من بازدارد؟
ياوه سراييهاى شمر  
چون سخن امام به اينجا رسيد، شمر فرياد برآورد: خداى را به ياوه و با اشك پرستيده باشم اگر بدانم كه تو چه مى گويى . و حبيب بن مظاهر پاسخش داد: قسم به خدا كه توبه هفتاد نوع شك خدا را پرستيده اى ، و من گواهى مى دهم كه راست مى گويى كه نمى دانى امام چه مى گويد. آخر خداوند بر دلت مهر نهاده است !
امام بار ديگر به سخن خود چنين ادامه داد:
اگر هم شما نسبت به اين سخن در شك مى باشيد، آيا در اين هم شك داريد كه من پسر دختر پيغمبر شما هستم ؟ به خدا سوگند در مشرق و مغرب جهان ، نه از شما و نه از غير شما، بجز من پسر دختر پيغمبرى وجود ندارد و اين من هستم كه پسر دختر پيغمبر شما مى باشم .
به من بگوييد ببينم آيا كسى از شما را كشته ام كه به خونخواهيش از من برخاسته ايد؟ يا مال و ثروت شما را تباه كرده ، و يا به قصاص جراحتى عليه من قيام كرده ايد؟ راوى مى گويد: از آن مردم صدايى بر نيامد. پس امام بانگ برداشت :
اى شبث بن ربعى و اى حجار بن ابجر و اى قيس بن اشعث و اى يزيد بن حارث ! آيا شما نبوديد كه به من نوشتيد كه ميوه هاى شما رسيده و بوستانهايتان به سبرى گراييده و جويبارهايتان لبريز گشته و چون بيايى ، سپاهى آماده ، با همه ساز و برگ ، براى ياريت آماده داريم ، پس بيا و حركت كن ؟ در پاسخ امام گفتند: ما چنين كارى نكرديم ! امام فرمود: سبحان الله ! آرى به خدا سوگند كه شما چنين نوشتيد.
سپس سپاهيان را مخاطب ساخت و فرمود: اى مردم ! اگر آمدنم را خوش ‍ نداريد، بگذاريد به سوى ماءمن و گوشه اى از اين زمين بازگردم . در اينجا قيس بن اشعث گفت : چرا به حكم پسرعموهايت سر فرود نمى آورى ؟ آنها به جز خير تو را نمى خواهند، و از آنها بدى به تو نخواهد رسيد. امام پاسخ داد: حقا كه تو هم مثل برادرت هستى ! آيا مى خواهى كه بنى هاشم بين بيش ‍ از خون مسلم بن عقيل را از تو مطالبه كنند؟ آنگاه فرمود: نه به خدا قسم ، دست مذلت در دستشان نمى گذارم و چون بردگان تن به خوارى نمى دهم . آنگاه فرمود: بندگان خدا! از اينكه به قصد جانم برخاسته ايد، خود را به خدا سپرده ، به خداى خود و شما از دست هر خودخواهى كه به روز بازپسين ايمان نداشته باشد پناه مى برم . پس امام شترش را خوابانيد و عقبة سمعان را فرمود تا بر آن زانو بند نهاد. و در اين هنگام سپاه عمر سعد يورش به سوى امام را آغاز كردند!
سخن زهير بن قين با سپاهيان  
طبرى از قول كثير بن عبدالله شعبى آورده است : چون براى جنگ يورش به سوى سپاه امام را آغاز كرديم ، زهير بن القين كه بر اسبى دم دراز سوار و خود غرق آهن و پولاد بود، به سوى ما تاخت و فرياد برآورد:
آى مردم كوفه ! زنهار، شما را از عذاب خدا زنهار! پس به خود آييد. چه ، بر هر مسلمانى ارشاد و راهنمايى برادر مسلمانش لازم است ، و ما تا زمانى كه شمشيرى ميان ما كشيده نشده برادر يكديگريم ، و بر يك دين و آيين به حساب مى آييم . اينك شما براى ما سزاوارترين كسانى هستيد تا راهنمايى و ارشاد شويد. چه ، اگر شمشيرى بين ما كشيده شود، اين صفا و پاكى و يكرنگى از ميان برداشته شده ، شما يك طرف قضيه ، و ما هم يك سوى آن خواهيم بود.
بدانيد كه خداوند ما و شما را به فرزند پيامبرش محمد - صلى الله عليه و آله - مورد آزمايش قرار داده تا ببيند كه ما و شما با او چه معامله اى خواهيم كرد.
اكنون ما، شما را به يارى پسر پيغمبر و دست كشيدن از فرمانبردارى از عصيانگرى چون عبيدالله زياد فرا مى خوانيم . زيرا كه شما از اين پدر و پسر در دوران حكومتشان بجز زور و فشار ناروا نديده ايد. آنها چشمهايتان را كور كردند و دست و پاهايتان را قطع نموده ، اعضا و جوارحتان را بريدند و مثله كردند و بر تنه ى درختان خرما به دارتان آويختند، و قاريان قرآن شما را، مانند حجر بن عدى و يارانش و هانى بن عروه و اقرانش ، كشتند.
چون سخن زهير بن قين به اينجا رسيد، كوفيان وى را دشنام دادند و ناسزا گفتند و عبيدالله زياد را ستودند و يارانش را دعا كردند و به زهير گفتند:
خدا بداند كه از اينجا حركت خواهيم كرد، مگر زمانى كه سرور تو و هر كس ‍ را هم كه به ياريش برخاسته باشد، كشته باشيم ! يا اينكه او و يارانش را در بند كشيده خدمت عبيدالله زياد بفرستيم ! زهير پاسخ داد:
بندگان خدا! فرزندان فاطمه - رضوان الله عليها - فرزند سميه ، شايسته ترند تا حرمتشان را نگه داريد و به ياريشان برخيزيد. اگر هم ايشان را يارى نمى كنيد، پناه به خدا مى برم اگر به كشتن آنها دست دراز كنيد. حسين (ع ) را با پسرعمويش يزيد تنها تنها گذاريد كه ، به جان خودم قسم ، يزيد از فرمانبردارى شما بدون ريختن خون حسين بسى خشنودتر خواهد بود.
راوى مى گويد: در اين هنگام شمر بن ذى الجوشن تيرى در چله كمان نهاد و به سوى زهير افكند و گفت : ساكت شو كه خدايت خاموش كند! از بس ‍ سخن گفتى ما را خسته كردى ! زهير گفت : آهاى فرزند آن كس كه به پاشنه هاى پايش مى شاشيد! من كه با تو حرف نمى زنم ، تو آدم نيستى ، بلكه حيوانى ، به خدا سوگند كه فكر نمى كنم حتى دو آيه از كتاب خدا را براى اظهارنظر بلد باشى . پس مژده باد تو را به زيانباريت به روز قيامت و عذابى دردناك !
شمر گفت : منتظر چه هستى ، خداوند همين ساعت تو را و آقايت را خواهد كشت ! زهير گفت : تو مرا به مرگ و كشته شدن مى ترسانى ؟ به خدا سوگند كشته شدن در كنار امام حسين (ع ) را بر زندگى ابدى با شما ترجيح مى دهم . پس رو به سپاهيان ابن سعد كرد و با صداى بلند گفت : اى بندگان خدا! اين مرد سبك سر احمق تندخو و همپالگيهايش شما را از راه به در نبرند كه به خدا قسم شفاعت محمد (ص ) به كسانى نخواهد رسيد كه خون فرزند و اهل بيت او را ريخته و ياران و پاسداران حرم و حرمتش را كشته باشند.
پس مردى از سپاه امام (ع ) بانگ برداشت و زهير را مخاطب ساخته و گفت : ابا عبدالله الحسين (ع ) مى فرمايد: بازگرد كه به جان خودم سوگند همان گونه كه مؤ من آل فرعون قومش را نصيحت و راهنمايى كرد و در دعوت خود اصرار ورزيد، تو نيز در ارشاد و راهنمايى اينان ، اصرار و پافشارى را تمام كرده اى ، اگر نصيحت و اصرار در آنان سودى داشته باشد!
به خود آمدن و توبه حر  
طبرى از قول عدى بن حرمله آورده است كه چون ابن سعد آماده پيكار با حسين (ع ) گرديد، حر بن يزيد رياحى به او گفت :
- خدايت خير دهاد! آيا تو با اين مرد مى جنگى ؟! عمر گفت :
- آرى به خدا سوگند. جنگى كه ساده ترين آن ، افكندن سرها و قطع دستها باشد! حر پرسيد:
- يعنى هيچيك از مواردى را كه پيشنهاد كرد نمى پذيرى ؟! عمر پاسخ داد: - قسم به خدا كه اگر به دست من بود مى پذيرفتم ، اما چكنم كه امير تو موافقت نمى كند!!
حر با شنيدن اين پاسخ بازگشت و با يكى از بستگانش به نام قرة بن قيس در گوشه اى از ميدان و دور از مردم بايستاد و به او گفت :
- قره ! اسبت را آب داده اى ؟ قره گفت :
- نه ، چطور مگر؟ حر گفت :
- نمى خواهى آن را آب بدهى ؟ قره خود مى گويد قسم به خدا گمان بردم كه مى خواهد خود را از اين مخمصه كنار بكشد و در جنگ شركت نكند، اما از ترس بر ملا شدن رازش ، نمى خواهد كسى شاهد حركتش باشد. اين بود كه جواب دادم :
- نه ، من اسبم را آب نمى دهم . اين را گفتم و خود را از او كنار كشيدم . اما به خدا سوگند اگر او قصدش را با من در ميان گذاشته بود، من هم با او خدمت حسين (ع ) مى رسيدم !
بارى ، حر حركت كرد و آرام آرام به حسين (ع ) نزديك و نزديكتر شد، در اين ميان يكى از بستگان او، به نام مهاجرين اوس ، به او گفت : حر! چه در سر دارى مى خواهى حمله كنى حر چيزى نگفت . ولى بناگاه لرزشى سخت اندام او را فرا گرفت . اين بود كه مهاجر به سخن خود ادامه داد و پرسيد: حر! از كار تو در شگفتم ، زيرا به خدا سوگند در هيچ ميدانى تو را اين چنين ترسان و لرزان نديده بودم ، و اگر از من سراغ شجاعترين مردم كوفه را مى گرفتند، از تو نمى گذشتم . اين چه حالتى است كه در تو مى بينم ؟ حر پاسخ داد:
قسم به خدا كه من خود را در ميان بهشت و دوزخ سرگردان مى بينم ، ولى به خدا سوگند كه من هيچ چيز را با بهشت عوض نمى كنم ، اگر چه پاره پاره ام كنند و به آتش بسوزانند. اين بگفت و تازيانه براست خود زد و به خدمت امام رسيد و گفت : اى فرزند پيامبر خدا! خدايم فداى تو گرداند. من همان كسى هستم كه تو را از بازگشتن مانع شدم و در طول راه همراه و مراقب تو بودم تا تو را به فرود در اينجا مجبور ساختم . اما به خدايى سوگند كه بجز او خدايى نيست ، هرگز گمان نمى بردم كه اين مردم همه پيشنهادهايت را رد كنند و با تو چنين رفتار نمايند، با خودم مى گفتم : مانعى ندارد كه قسمتى از دستورهاى ايشان را به كار بندم تا ندانند كه من از طاعتشان بيرونم . اينها بالاخره پيشنهادهاى حسين (ع ) را خواهند پذيرفت اگر مى دانستم كه آنها با تو چنين معامله اى مى كنند، قسم به خدا كه با تو چنان رفتار نمى كردم . حالا به خدمتت آمده ام و از آنچه كرده ام از خداوند پوزش مى طلبم و توبه مى كنم و در سختيها با تمام وجودم در كنارت مى مانم تا آنگاه كه پيش رويت كشته شوم . آيا اين چنين ، توبه مرا مورد قبول مى بينى ؟
امام پاسخ داد: آرى خداوند توبه ات را مى پذيرد و تو را مى بخشد. نامت چه بود؟ حر پاسخ داد: نام من حر بن رياحى است . امام فرمود: تو آزاده هستى ، همان گونه كه مادرت نامت را حر نهاده است . تو به خواست خدا در دنيا و آخرت حر خواهى بود. اينك فرود آى و بياساى . حر گفت : اگر من سواركار مبارز تو باشم ، بهتر از آن است كه جز پيادگان بجنگم . اكنون ساعتى با آنها سواره پيكار مى كنم و سرانجامم به پياده شدن خواهد كشيد. امام فرمود: رحمت خدا شامل حالت باد. هر چه را خواهى انجام ده .
اندرز حر به كوفيان  
حر با موافقت امام جلو آمد و پيشاپيش اصحاب آن حضرت ، كوفيان را مخاطب ساخت و گفت :
اى مردم ! آيا حتى يكى از پيشنهادهاى حسين (ع ) را كه بر شما عرضه داشته است نمى پذيريد تا خدا شما را از جنگيدن با او و كشتنش بركنار دارد؟ سپاهيان بانگ برداشتند: اين را از فرمانده ما، عمر سعد بپرس !! حر، رو به عمر كرد و همان مطلب را كه قبلا از او و سپس از سپاهيانش پرسيده بود، بار ديگر از وى پرسيد: عمر پاسخ داد: اگر مى شد، به انجامش خيلى مايل بودم . حر، بار ديگر كوفيان را مخاطب ساخت و گفت :
اى مردم كوفه ! مادرتان به عزايتان بگريد، شما حسين (ع ) را به سوى خود فرا خوانديد و چون دعوتتان را پذيرفت و به نزد شما آمد، وى را تسليم دشمنانش نموديد! و با اينكه به او وعده داده بوديد كه در راه او و هدفش ‍ جانبازى خواهيد كرد، به كشتنش كمر بستيد و وى را از هر سو به محاصره خود درآورده ، از بازگشتنش به گوشه اى از زمين پهناور خدا جلوگيرى نموديد كه خود و خانواده اش در آنجا پناه بگيرند، تا جايى كه او و خانواده اش در دست شما مردم به صورت اسيرى درآمده كه نيروى جلب منافع و دفع زيان خود را ندارند و او و زنان و كودكان و اهل و عيالش را از دسترس به آب روان فرات ، كه هر يهودى و محبوس و نصارايى از آن مى نوشد، و خوكان و سگان در آن غوطه مى خورند و مى آشامند، باز داشتيد؛ به طورى كه از شدت تشنگى از پاى درآمده اند. چه بد رفتار كرديد با محمد (ص ) در نگهداشتن حرمت فرزندانش . اگر توبه نكنيد و از راه و روشى كه در اين روز و اين ساعت در پيش گرفته ايد دست برنداريد، خداوند در آن روز، روز تشنگى قيامت شما را سيراب نخواهد كرد. چون سخن حر به اينجا رسيد، گروهى از سپاهيان و پيادگان عمر سعد او را هدف تيرهاى خود قرار دادند. حر ناگزير بازگشت و در برابر امام (ع ) بايستاد.
دومين سخنرانى امام (ع )  
سبط جوزى مى نويسد: آنگاه امام (ع ) بر اسبش سوار شد و قرآنى را بگشود و بر سر نهاد و در برابر سپاهيان ابن سعد قرار گرفت و فرمود: اى مردم ! بين من و شما اين كتاب خدا و سنت جدم رسول خدا (ص ) داور باشد. (170)
خوارزمى نيز مى نويسد: زمانى كه عمر سعد دستور داد، سپاهيانش به سوى حسين (ع ) پيشروى كردند و نگين وار او را در محاصره خود گرفتند. حسين (ع ) بيرون آمد و در برابر آنها قرار گرفت و فرمان داد تا سكوت كنند، ولى آنها فرمان نبردند و سروصدا ايجاد كردند! پس امام خطاب به ايشان فرمود:
واى بر شما! شما را چه رسيده است ؟ چرا خاموش نمى شويد و گوش به سخنانم نمى دهيد؟ در حالى كه من شما را به راه راست مى خوانم ؟ ياران ابن سعد يكديگر را به باد ملامت گرفته ، گفتند به سخنانش گوش دهيد. پس ‍ امام آغاز به سخن كرد و فرمود:
مرگ و نابودى بر شما مردم باد! آيا آنگاه كه مشتاقانه ما را به خود خوانديد، و ما نيز پذيرفته و شتابان به سوى شما آمديم ، شمشيرى را كه براى يارى ما آماده كرده بوديد به روى ما كشيديد، و آتشى را كه براى نابودى دشمن مشتركمان ساخته بوديد به جان خود ما ريختيد، و با دشمنانتان عليه و دوستانتان همداستان شديد، بدون اينكه آنها در ميان شما به عدل و داد برخاسته باشند و يا شما اميدى به لطف و مرحمت ايشان داشته باشيد؟
چرا واى و مصيبت بر شما نباشد؟ شما مردم ما را رها كرديد، در حالى كه شمشيرها در نيام بود و دلها آرامش داشت و آراء ثابت و محكم بود. اما شما براى برافروختن آتش فتنه شتابان همداستان شديد و چون ملخها هجوم آورده ايد و همانند پروانه بى پروا خود را در كام آن انداختيد!
پس نابودى بر شما باد اى بردگان فرومايه و اى بى حميت مردمان ، و اى تاركان و پشت سراندازان قرآن ، و تحريف كنندگان كلمات و مضامين آن . واى گنهكاران و پيروان وساوس شيطان و بر باددهندگان سنتهاى رسول خدا (ص ).
واى بر شما، آيا شما اينان را يارى مى دهيد و دست از يارى ما مى كشيد؟ آرى ، قسم به خدا كه مكر و نيرنگ شما تازگى ندارد. ريشه شما بر آن استوار شده و فروع شما بر اساس آن شكل گرفته است . شما خود پليدترين ميوه اى هستيد كه گلوى ناظر را مى آزارد و كوچكترين لقمه اى كه غاصب (مقام خلافت ) فرو مى برد!
اين را بدانيد كه زنازاده فرزند زنازاده مرا بين دو امر قرار داده است : يا شمشير را بپذيرم و يا تن به خوارى و ذلت دهم . ما و ذلت ؟! ما و ذلت ؟! نه خداوند چنين حالتى را بر ما مى پسندد و نه پيامبرش و مؤ منان ، و نه دامنهاى پاك و پاكيزه اى كه ما را پرورش داده اند و نه مردان غيرتمند و آزادها. اينان هرگز رضا نمى دهند كه ما فرمانبردارى از فرومايگان و لئيمان را بر شهادت افتخارآميز اختيار كنيم .
اينك من با همين نفرات اندك و نداشتن ياورى ، با شما مى جنگم و تن به ذلت و خوارى نمى دهم . حضرتش در اينجا به شعر فروة بن مسيك استشهاد كرد:
فان نهزم ، فهزامون قدما
و ان نهزم فغير مهزمينا
و ما ان طبنا جبن ولكن
منايانا و دولة آخرينا
فقل للشامتين بنا اءفيقوا
سيلقى الشامتون كما لقينا
اذا ما الموت رفع عن اءناس
بكلكله اءناخ بآخرينا (171)
اگر پيروز شديم ، پيروزى ما تازگى ندارد، و اگر شكست خورديم ، شكست ما ظاهرى است و در حقيقت ما پيروزيم . ما به ترس و وحشت عادت نداريم اما مرگ از آن ماست و دولت از آن ديگران . به آنها كه ما را سرزنش ‍ مى كنند بگو: به خود آييد كه آنها هم به سرنوشت ما دچار خواهند شد، چه اگر داس مرگ از مردمى بپردازد، بر گردن ديگرى فرود آيد.
و در آخر فرمود: به خدا سوگند پس از كشتن من بيش از آن مقدار كه پياده بر اسب خود سوار شود، زندگانى خواهيد داشت ، تا آنگاه كه روزگار آسيا سنگ مرگ را بر سرتان بگرداند، و گردش محور آن ، شما را آسيمه سرپايمال فنا و نيستى كند.
اين پيمانى است كه پدرم از جدم رسول خدا (ص ) با من در ميان نهاده است :
پس راءى خود و همفرانتان را روى هم بريزيد و موردى را از دست مگذاريد و بر من بتازيد و مرا مهلت ندهيد. من بر خداى خود و شما، كه همه جنبندگان در قبضه قدرت او هستند، توكل كرده ام و پروردگار من به راه راست استوار است . (172)
آنگاه زبان به نفرين آنها گشود و فرمود: بارخدايا! باران آسمان را از ايشان بازدار، و خشكسالى دوران يوسف را بر ايشان مقدر فرما، و آن جوان ثقيف را بر آنان مسلط گردان تا شرنگ مرگ را به كامشان بريزد. چه اينها ما را تكذيب كرده و فريب دادند و دست از ياى ما بداشتند. تويى پروردگار ما؛ بر تو توكل كرده ، به سوى تو باز مى گرديم . (173)
خداوند، هيچيك از آنان را رها نكند، مگر اينكه انتقام مرا از او باز ستاند. آن سان كه كشنده را به كشته شدن ، و ضربه زننده را به مجروح گرديدن . و خدا مرا و اهل بيت و يارانم را يارى خواهد داد. (174)
نفرين امام درباره ابن حوزه  
طبرى در تاريخ خود مى نويسد: از سپاهيان عمر سعد مردى از قبيله بنى تميم ، كه عبدالله بن حوزه ناميده مى شد، سوار بر اسبش بيرون آمد و در مقابل امام قرار گرفت و امام را به نام صدا زد. امام پرسيد: چه مى خواهى ؟ ابن حوزه گفت : تو را به آتش جهنم مژده مى دهم ! امام فرمود: هرگز چنين نخواهد شد. من به ديدار خداى مهربان و شفيع و مطاع مى روم . آنگاه رو به اصحاب كرد و پرسيد: اين كيست ؟ گفتند: او پسر حوزه است . امام لب به نفرينش گشود و گفت : خداوندا! او را به آتش دوزخ درانداز:
راوى مى گويد: پس از نفرين امام ، اسب ابن حوزه در كنار خندق رم كرد و او از روى اسب سرنگون شد، در حالى كه يك پايش در ركاب گير كرده بود. اسب مى تاخت و همچنان ابن حوزه را بر روى زمين مى كشيد و او را با شدت به هر سنگ و درختى مى كوبيد تا جان داد.
و در روايتى ديگر آمده است : وقتى عبدالله بن حوزه از روى اسب واژگون شد، پاى چپش در ركاب گير كرد و پاى راستش بالا آمد. اسب رم كرد و سخت بگريخت و در اين فرار، سر ابن حوزه را بشدت و پياپى به هر سنگ و درختى مى كوبيد تا جان داد.
طبرى از قول عبدالجبار بن وائل حضرمى ، از برادرش (مسروق بن وائل ) مى نويسد: من در صف مقدم سواره نظامى قرار داشتم كه به سوى حسين پيشروى را آغاز كرده بود. من به خود مى گفتم كه : جلو باشم تا شايد بتوانم سر امام را برگيرم و به وسيله آن به مقام و منزلتى نزد ابن زياد برسم ! اما همين كه به حسين (ع ) رسيديم ، يكى از ما كه به او ابن حوزه مى گفتند، پيش ‍ تاخت و بانگ برآورد: حسين در ميان شماست ؟ ياران امام چيزى نگفتند و او پرستش خود را سه - چهار مرتبه تكرار مى كرد و در آخر امام به ياران خود فرمود: بگوييد آرى اين حسين است ، چه مى خواهى ؟ با اين پاسخ ، ابن حوزه رو به امام كرد و گفت : اى حسين ! تو را به آتش جهنم مژده باد!
امام پاسخ داد: دروغ گفتى ، بلكه من به نزد خداى بخشنده و شفيع و مطاع مى روم .
تو كيستى ؟ ابن حوزه پاسخ داد: من پسر حوزه هستم . پس امام دستهايش را آن قدر بالا كرد كه سفيدى زير بغلش آشكار گرديد و آنگاه گفت : خداوندا! او را به آتش درانداز. ابن حوزه از اين سخن به خشم آمد و رفت كه اسب خود را به سوى امام بجهاند و بر او بتازد كه واژگون شد و يك پايش در ركاب گير كرد و اسب رم كرد و او را به هر سو مى كشيد تا سرانجام پايش از ناحيه ران قطع گرديد و همچنان در ركاب باقى و جسم بى جان و درهم كوبيده اش بر زمين افتاد.
راوى مى گويد: چون مسروق چنان ديد، پشت به سواران كرد و بازگشت و چون من علت اين تغيير عقيده ناگهانى را از او پرسيدم ، گفت : من از اين خانواده چيزى را چشم خود ديدم كه هرگز با آنها جنگ نخواهم كرد. (175)
يورش سپاهيان خلافت به اردوگاه امام  
طبرى از قول حميد بن مسلم در تاريخ خود مى نويسد: ابن سعد فرمان حمله به قواى امام را صادر كرد و بانگ برآورد: اى زويد (176) پرچم را پيش آر! زويد پرچم را پيش برد. آن وقت خود تيرى در چله كمان نهاد و آن را به جانب امام رها كرد و گفت : گواه باشيد كه من نخستين هستم كه به جانب حسين (ع ) تير انداخته ام ! و بنا به روايت مقريزى در تاريخش : نزد امير (عبيدالله زياد) گواهى دهيد كه من نخستين تيرانداز بوده ام !
طبرى و شيخ مفيد آورده اند پس از اينكه عمر سعد با تيرانداختن خود آغاز جنگ با امام را اعلام كرد، كوفيان تيراندازى را شروع كردند و سپس به جنگ تن به تن پرداختند. به اين ترتيب كه : يسار (آزاد كرده زياد بن ابيه ) و سالم (آزاد كرده عبيدالله زياد) پيش تاختند و بانگ برآوردند و مبارز خواستند. در پاسخ آنان حبيب بن مظاهر و برير بن حضير برخاستند تا به پيكار با ايشان قدم به ميدان بگذارند، اما امام آن دو را به امر به نشستن فرمود. پس عبدالله بن عمير الكلبى ، از قبيله بنى عليم ، از امام اجازه خواست تا به پيكار ايشان بشتابد.
داستان پيوستن عبدالله عمير و همسرش ام وهب به اردوى امام اين بود كه عبدالله متوجه شد كه در نخيله پادگانى براى اعزام سپاه براى جنگ تدارك كرده اند.
موضوع را كه جويا مى شود، به او مى گويند: اين سپاه براى جنگ با حسين ، پسر دختر پيغمبر خدا، آماده شده است . عمير خود مى گويد: قسم به خدا كه من براى جنگ با مشركين حريص بودم ، ولى فكر نمى كنم كه جنگ با كسانى كه پسر دختر پيغمبر خودشان را مى كشند، ثوابش نزد خدا كمتر از جنگ با مشركين باشد. چون عمير به خانه بازگشت ، داستان را براى همسرش ام وهب باز گفت : و نيت خود را در شركت در جنگ در كنار امام بيان داشت . ام وهب به او گفت : درست فكر كرده اى .
خداوند راهنمايت باد و كارهايت را به سامان رساناد. اين كار را بكن و مرا هم با خودت ببر در نتيجه ، عبدالله به همراه همسرش شبانه از كوفه بيرون آمد و به هر زحمت كه بود خود را به امام رسانيد و در كنار همراهان آن حضرت قرار گرفت . تا اينكه صبح روز عاشورا، با هماورد خواستن يسار و سالم ، برده هاى آزاد شده ابن زياد و پسرش ، از جاى برخاست و رو به امام كرد و گفت : اى ابا عبدالله ! خداوند تو را مورد رحمت قرار دهد. به من اجازه پيكار با اينان را مرحمت فرما. امام سر برداشت و مردى بلندبالا و سبزگونه و درشت اندام و سينه فراخى را در برابر خود ديد، پس فرمود: من چنين جوانى را هماورد آنان مى دانم . سپس به او فرمود: اگر مى خواهى برو.
عبدالله قدم به ميدان گذاشت . يسار و سالم از او نسبش را پرسيدند و عبدالله نيز خودش را معرفى كرد. يسار، كه جلوتر ايستاده بود، بانگ برآورد.
ما تو را نمى شناسيم . بايد به حبيب بن مظاهر و يا برير بن حضير به جنگ ما بيايند. فرزند عمير پاسخ داد: اى روسپى زاده ! تو هماورد خواستى و مردى كه از تو بسى بهتر و والاتر است به جنگ تو آمده . ديگر چه مى گويى ؟ اين بگفت و به يسار حمله برد و شمشير خود را چون برق بر فرقش فرود آورد كه به سبب آن يسار در غلتيد و عبدالله او را امان نداد و سخت به او پرداخت و چند ضربه كشنده ديگر بر پيكر در خون نشسته او وارد ساخت . سالم از اين سرگرمى عبدالله سود برد و از پشت سر به او حمله برد. ياران امام عبدالله را ندا دادند كه مواظب باش ! اما عبدالله متوجه اين ندا نشد و ناگاه سالم در رسيد و شمشيرى حواله سر عبدالله كرد. فرزند عمير كه مواجه با حمله ناگهانى شده بود، دست چپ خود را سپر ساخت و شمشير سالم انگشهاى او را درو كرد. پس عبدالله برجست و به چالاكى به سالم حمله برد و او را به خاك هلاك انداخت و سپس سرفرازانه در حالى كه تن بى جان دو هماورد خود را در پيش پاى داشت ، چنين سرود:
ان تنكرونى فاءنا بن كلب
حسبى ببيتى فى عليم حسبى
انى امرو ذو مرة و عصب
ولست بالخوار عند النكب
انى زعيم لك ام وهب
بالطعن فيهم مقدما و الضرب
ضرب غلام مؤ من بالرب

در اين هنگام ام وهب ، همسر عبدالله ، چوبى برگرفت و شتابان خود را به ميدان در كنار شوهرش رسانيد و گفت : پدر و مادرم فدايت . پيشاروى فرزندان پاك پيامبر خدا (ص ) پيكار كن .
عبدالله دست همسرش را گرفت و او را به خيمه ها در نزد ديگر بانوان بازگردانيد. اما ام وهب چنگ در دامن شوهر زد و گفت : من هرگز از تو جدا نمى شوم ، مگر هنگامى كه با تو كشته شوم . در اين حال امام آن بانوى فداكار را ندا داد و فرمود: خدايتان از آل محمد پاداش خير دهاد. خدايت رحمت كند، تو بازگرد و در كنار ديگر بانوان بنشين كه جنگيدن بر زنان نيامده است .
ام وهب فرمان برد و در كنار ديگر بانوان آرام گرفت .