دو مكتب در اسلام
جلد سوم : اثر نهضت حسينى (ع ) در احياى سنت پيامبر

سيد مرتضى عسگرى

- ۵ -


بار ديگر آب اضافى  
طبرى و ديگران از قول عقبة بن سمعان آورده اند: اواخر شب بود كه امام دستور داد تا مى توانيم با خود آب برداريم ، و سپس فرمان حركت داد. ما در اجراى امر امام از قصر بنى مقاتل حركت كرديم و ساعتى راه پيموديم كه سر مبارك امام به علامت خواب به پايين افتاد و يكباره بيدار شد و سه بار استرجاع كرد و فرمود:
انا لله و انا اليه راجعون و الحمدلله رب العالمين در اينجا على بن الحسين رو به آن حضرت كرد و گفت :
پدرجان ! فدايت شوم چرا استرجاع كردى ؟ امام فرمود:
اى پسر من ! مرا خوابى كوتاه در ربود و در آن حال ديدم كه اسب سوارى مى گويد: اين گروه به پيش مى روند، و مرگ به استقبالشان مى شتابد. و دانستم كه و خبر مرگ ما را مى دهد. على پرسيد:
پدرجان ! خداوند بدى را از تو بگرداند، مگر ما بر حق نيستيم ؟ امام پاسخ داد: به خدايى كه بازگشت همه بندگان به سوى اوست ما بر حقيم . على گفت : پدرجان ! چون ما بر حق مى باشيم ، باكى از مرگ و كشته شدن نداريم . امام فرمود: خدايت شايسته ترين پاداش فرزندى را به تو مرحمت فرمايد.
بخش چهارم : ورود خاندان پيغمبر (ص ) به سرزمين كربلا 
ابو مخنف مى گويد: چون صبح شد، كاروانيان فرود آمدند و نماز به جاى آوردند و سپس سوار شده ، شتابان رو به راه نهادند. امام يارانش را از سمت چپ هدايت مى كرد و در آن سر بود كه آنان را از سپاهيان حر به دور دارد. اما حر پيش مى آمد و مسير آنان را تغيير مى داد و به سوى كوفه متمايل مى نمود. باز امام و يارانش پافشارى مى كردند و تغيير مسير مى دادند، و حر ممانعت مى نمود و همين طور پيش مى رفتند تا اينكه به سرزمين نينوا رسيدند؛ همان جايى كه اكنون كربلا ناميده مى شود.
سرزمين كربلا  
آنگاه مردى سوار بر اسبب و غرق آهن و پولاد را ديدند كه كمانى بر دوش ‍ افكنده و از راه كوفه به پيش مى تازد. دو سپاه به انتظار ورود اين تازه وارد ايستادند.
سوار نزديك شد و پيش آمد و به امام حسين (ع ) اعتنايى نكرد و يكراست به جانب حر رفت و وى را سلام گفت و نامه اى از ابن زياد در دستش ‍ گذاشت . عبيدالله در اين نامه به حر چنين دستور داده بود:
اما بعد، همين كه فرستاده من به تو رسيد و نامه مرا به تو ابلاغ كرد، در هر كجا كه هستى بر حسين سخت بگير و او را در بيابانى بى آب و گياه ، كه جانپناهى هم نداشته باشد، فرود آور.
من فرستاده خود را به دستور داده ام كه از تو جدا نشود، تا اجراى اوامرم را از سوى تو به من اعلام كند. والسلام .
حر، با دريافت اين نامه رو به امام كرد و گفت :
اين نامه امير، عبيدالله زياد، است كه مرا فرمان داده تا در هر كجا كه فرمانش ‍ به من مى رسد بر شما سخت بگيرم و فرستاده اش را نيز مراقب من نموده و مقرر داشته است تا نتيجه را به وى گزارش دهد.
يزيد بن زياد مهاصر (ابوالشعثاء كندى ) از ياران امام ، فرستاده عبيدالله را شناخت . پس رو به او كرد و گفت : تو مالك بن النسير هستى ؟ گفت : آرى . يزيد گفت : واى بر تو، اين چه راهى است كه در پيش گرفته اى ؟ او گفت : كارى است كه در آن اجراى فرمان پيشوايم ، و وفاى به بيعتم نهفته است ! ابوالشعثاء گفت : تو نافرمانى خدا را كرده اى و در فرمانبردارى از اين پيشوا، خود را به هلاكت افكنده ، عار و ننگ را با آتش جهنم يكجا براى خود فراهم ساخته اى . خداى عزوجل فرموده است : و جعلنا منهم اءئمة يدعون الى النار و يوم القيامة لا ينصرون (156) امام تو چنين كسى است !
در اين هنگام حر تصميم گرفت كه امام و يارانش را در همان جا، كه نه آبى بود و نه آبادانى ، فرود آورد. اما آنها گفتند: لااقل موافقت كن كه در آبادى نينوا و با غاضريه و يا شفيه فرود آييم . حر گفت : نه به خدا قسم . نمى توانم ، ابن زياد اين مرد را مراقب من فرستاده است ! زهير بن القين رو به امام كرد و گفت : اى پسر پيامبر خدا! جنگيدن با اين سپاه ، ساده تر از جنگ با سپاهى است كه در پى ايشان مى رسد. چه ، به جان خودم سوگند كه چنان سپاه عظيمى به جنگ ما خواهند آمد كه ما از عهده آن بر نخواهيم آمد! امام فرمود: من جنگ را با آنها آغاز نمى كنم .
و در اخبارالطوال بعد از اين گفتگو آمده است كه زهير گفت : در اين نزديكى آبادى محصورى است كه زمينش در پس پيچ و خمهايى در كنار رود فرات قرار دارد و رود فرات آن را از سه طرف در برگرفته است . موافقت كنيد كه به آنجا برويم . امام پرسيد: نام آن آبادى چيست ؟ زهير گفت : نام آنجا العقر (157) است ! امام فرمود: از عقر به خدا پناه مى بريم . پس رو به حر كرد و فرمود: كمى جلوتر مى رويم و سپس فرمود مى آييم . و حركت فرمود و حر نيز او را همراه شد تا به سرزمين كربلا رسيدند. آنگاه حر و يارانش جلوى پيشرفت امام و يارانش را گرفتند و حر گفت : در همين جا فرود آييد. فرات هم در دسترس شماست . امام پرسيد: نام اينجا چيست ؟ پاسخ دادند: كربلا! و امام گفت : (158) سرزمين كرب و بلا (غم و بلا) پدرم در راه صفين از همين جا گذر كرد، من با او بودم . او ايستاد و نام اينجا را پرسيد و چون به او گفتند كربلا، فرمود: محل فرود آمدن آنها همين جاست ، و همين جاست كه خونشان بر زمين ريخته مى شود! و چون موضوع را از او جويا شدند، فرمود: كاروانى از خانواده محمد در اينجا فرود مى آيند. آنگاه حضرت سيدالشهدا مشتى از خاك آنجا را برداشت و بوييد و گفت : اين همان زمين است كه جبرئيل به پيامبر خدا (ص ) خبر داده كه من در آن كشته مى شوم . ام سلمه به من گفته است : جبرئيل نزد رسول خدا (ص ) بود و تو نزد من . پس گريه كردى و پيامبر فرمود: پسرم را رها كن ؛ من هم تو را رها كردم ... رسول خدا تو را گرفت و در كنار نشانيد. آن وقت جبرئيل از پيامبر پرسيد: دوستش دارى ؟ پيامبر فرمود: آرى . جبرئيل گفت : امت تو او را مى كشند، و اگر مى خواهى ، زمينى را كه او در آن كشته مى شود به تو نشان بدهم ؟ پيغمبر فرمود: آرى . آن وقت جبرئيل خود را بر سرزمين كربلا پهن كرد و آن را به پيامبر نشان داد. (159)
بنا به روايتى ديگر: در آن هنگام كه نيروى كوفيان جلوى امام (ع ) را گرفتند، امام پرسيد: نام اين سرزمين چيست ؟ گفتند: كربلا. فرمود: راست گفت پيامبر خدا.
اينجا سرزمين غم و بلاست ! (160)
مورخان نوشته اند: آنگاه امام حسين فرمان داد تا در همان جا با باروبنه بر زمين بگذارند. و آن روز، چهارشنبه اول ، (161) و يا پنجشنبه دوم محرم الحرام سال شصت و يك هجرى بوده است . (162) پس از ورود به سرزمين كربلا، امام (ع ) نامه اى به برادرش محمد بن حنفيه و گروهى از بنى هاشم نوشت كه چنين آغاز مى شد:
اما بعد، فكاءن الدنيا لم تكن و كاءن الاخرة لم تزل (163)
عمر سعد به كربلا وارد مى شود!  
طبرى و ديگران آورده اند: فرداى روزى كه امام حسين (ع ) در كربلا فرود آمد، عمر بن سعد بن ابى وقاص به فرماندهى چهار هزار سپاهى براى مقابله با آن حضرت از كوفه به همان سرزمين قدم نهاد.
علت اينكه عمر سعد چنين ماءموريتى را پذيرفت اين بود كه عبيدالله زياد والى كوفه ، او را به فرماندهى چهار هزار رزمنده كوفى ماءموريت داده بود كه براى فرو نشاندن آشوب مردمان دستبى عزيمت كند. زيرا ديلم ، بناى دست اندازى به آنجا را گذاشته و آن را از حيطه اقتدار خلفاى اموى بيرون كرده بود.
ابن زياد در اين مورد فرمان حكومت رى را به نام عمر سعد نوشت و فرمان داد تا براى گشودن دستبى به سوى ماءموريت خود عزيمت كند.
ابن سعد در حمام اعين اردو زد و آماده حركت بود كه مساءله امام حسين (ع ) حركتش به سوى كوفه پيش آمد. اين بود كه ابن زياد عمر سعد را فرا خواند و به وى گفت : با سپاه آماده خود نخست به سوى حسين حركت كن و چون از كار او بپرداختى ، به سوى محل ماءموريتت عزيمت نما. عمر گفت : خداى تو را مورد لطف و عنايت خويش قرار دهد. چه مى شود اگر مرا از اين ماءموريت معاف دارى ؟ ابن زياد گفت : (164) مانعى ندارد. تو نيز فرمان حكومتمان را به ما بازپس ده ! تا ابن زياد چنين گفت ، عمر پاسخ داد: امروز را به من مهلت ده تا درباره آن انديشه كنم . اين بگفت و به قصد مشورت با يارانش از خدمت ابن زياد بيرون شد.
عمر سعد در رايزنى ، با هر كس كه مشورت نمود و وى را از ارتكاب به چنين كارى برحذر داشت . حتى حمزة بن مغيرة بن شعبه ، كه خواهرزاده اش بود، چنين بروى وارد شد و از ماجرا باخبر گرديد، به او گفت : خداى را اى دايى ! نكند كه به جنگ حسين برخيزى و با او قطع رحم كرده ، با چنين گناه بزرگى خدا را ديدار كنى ! به خدا سوگند اگر همه مال و منال و قدرت و حكومت جهانى هم از آن تو باشد و آن را از دست بدهى ، به مراتب بهتر از آن خواهد بود كه بميرى و خون حسين را بر گردن داشته باشى . عمر سعد جواب داد: به خواست خدا بر طبق پيشنهاد تو عمل خواهم كرد.
از قول عبدالله بن يسار جهنى آورده اند: چون به عمر سعد ماءموريت داده شد كه به مقابله حسين برخيزد، به خانه اش رفتم . او به من گفت : امير مرا فرمان داده است كه با حسين بجنگم ! من او را از اين كار برحذر داشته ، گفتم : خدا به دادت برسد و او راهنمايت باشد! چنين كارى را نكن و به مقابله حسين بيرون مشو. اين را گفتم و از خانه اش بيرون آمدم ، اما پس از اندك زمانى باخبر شدم كه عمر سعد سپاهيانش را به جنگ با حسين حركت داده است ! پس خودم را به او رسانيدم و ديدم كه برنشسته است و تا چشمش به من افتاد، روى از من بگردانيد. من هم چون چنان ديدم ، دريافتم كه به جنگ با حسين كمر بسته و عزم خود را جزم كرده است !
پس من نيز سر خود گرفتم و از نزد او بيرون رفتم .
طبرى روايت مى كند كه عمر سعد پيش عبيدالله زياد رفت و گفت : خدايت خير دهاد! تو مرا به حكومت رى منسوب كرده ، فرمان آن را هم نوشته اى و مردم هم بر آن آگاهى يافته اند، اكنون اگر صلاح بدانى و اجازه دهى ، من به دنبال محل ماءموريتم رهسپار شوم ، و تو هم به همراه اين سپاه آماده ، يكى دگر از سرشناسان كوفه را، كه در خدمت خود از ايشان فراوان دارى ، و تو را در جنگ با حسين كفايت خواهد كرد، اعزام كن و مرا از جنگيدن با او معذور بدار. و به دنبال اين پيشنهاد، تنى چند از سرشناسان كوفه را به عبيدالله زياد معرفى كرد. ابن زياد پاسخ داد: لازم نيست كه معاريف كوفه را به من معرفى كنى ، و از تو نخواسته ام كه چه كسى را براى اين كار نامزد كنم ؟ يا خودت با اين سپاه آماده به اين ماءموريت مى روى ، يا اينكه فرمان ما را پس مى دهى !
ابن سعد چون پافشارى ابن زياد را مشاهده كرد، گفت : باشد خودم مى روم !
آنگاه با چهار هزار سپاهى آماده ، عازم سرزمين كربلا شد تا با امام حسين بجنگد. و او، فرداى آن روزى كه امام قدم به نينوا گذاشته بود، به كربلا وارد شد و در برابر او ارود زد.
ابن سعد علت آمدن امام را جويا مى شود  
عمر سعد بعد از ورود به كربلا عزرة بن قيس احمسى را فرا خواند و به او گفت : نزد حسين برو و از او بپرس كه چرا به اينجا آمده است ؟ اما عزره ، كه خود از كسانى بود كه براى امام نامه نوشته و او را به كوفه فرا خوانده بود، خجالت مى كشيد كه در انجام چنين ماءموريتى با امام روبرو شود!
ابن سعد ناگزير همين مطلب را با ديگر سران و كسانى كه به امام نامه نوشته بودند در ميان نهاد، و همگى از پذيرفتن چنين ماءموريتى ، با همان دليل ، شانه خالى كردند! تا اينكه سرانجام ، كثير بن عبدالله شعبى ، كه مردى شجاع و گستاخ و از هيچ كارى رويگردان نبود، برخاست و گفت : اين ماءموريت را من انجام مى دهم و به خدا قسم كه اگر بخواهى ، او را ترور خواهم كرد! عمر گفت : ترور او را نمى خواهم . اما پيش او برو و از او بپرس كه چرا به اينجا آمده است ؟
كثير، رو به راه نهاد و يكراست به طرف سرا پرده امام رفت . ابوثمامه ساعدى چون او را ديد، به امام گفت : خدايت خير دهاد! يكى از بدترين مردم روى زمين و گستاخترين و آدمكشترين آنها به نزد تو مى آيد! پس خود برخاست و سر راه بر كثير گرفت و گفت : اگر به ملاقات امام آمده اى ، بايد شمشيرت را تحويل بدهى . كثير گفت : نه به خدا! اين دور از جوانمردى و شجاعت است . من مردى پيغامگزارم ، اگر گوش مى دهيد، پيغام مى گزارم وگرنه بر مى گردم . ابوثمامه گفت : قبضه شمشيرت را مى گيرم و آن وقت تو آنچه دارى بگو. كثير گفت : قسم به خدا كه هرگز شمشيرم را در اختيار تو نمى گذارم . ابوثمامه هم گفت : پس پيغامت را به من بگو و من آن را به امام مى رسانم . در غير اين صورت نمى گذارم به خدمت امام برسى كه تو مردى فاجر هستى .
با اين پاسخ قطعى ، بين ايشان مشاجره لفظى درگرفت و يكديگر را دشنام دادند. كثير، امام را ناديده ، بازگشت و آنچه را كه رفته بود به عمر سعد گزارش داد.
عمر، ناگزير قرة بن قيس حنظلى را فرا خواند و چون حاضر شد، به او گفت : نزد حسين برو و بپرس چرا به اينجا آمده است و چه مى خواهد؟ و چون امام از دور فرستاده ابن سعد را ديد كه دارد مى آيد، پرسيد: اين مرد را مى شناسيد؟ حبيب بن مظاهر جواب داد: آرى ، اين مرد از بستگان ما و از قبيله حنظله و تميمى است . من او را مردى باخرد و روشن بين مى دانستم و باور نمى كردم كه در چنين معركه اى قدم بگذارد!
قره پيش آمد تا روبروى امام قرار گرفت و سلام كرد و پيغام عمر سعد به جاى آورد. امام در پاسخ او فرمود: همشهريهاى شما به من نوشتند كه بيا، حالا اگر آمدنم را شما خوش نداريد، باز مى گردم . پس از بيان امام (ع ) حبيب رو به قره كرد و گفت :
واى بر تو اى قره ! چرا به سوى مشتى ستمگر باز مى گردى ؟ بيا و اين مرد را يارى كن ، زيرا به وسيله پدران همين بزرگوار است كه خداوند تو و ما را شرف و افتخار اسلام كرامت فرموده است . قرة در پاسخ حبيب گفت : به نزد عمر سعد باز مى گردم تا جواب پيغامش را بگزارم ، آن وقت در اين باره فكر خواهم كرد!
قره ، به نزد عمر سعد بازگشت و پيغام بگزارد. عمر به او گفت : از خداوند مى خواهم كه مرا از جنگيدن با او به دور دارد!
گزارش عمر سعد به ابن زياد  
طبرى به دنبال رويداد فوق مى نويسد كه عمر سعد نامه زير را به ابن زياد نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم . اما بعد، من همين كه در برابر حسين اردو زدم ، فرستاده خود را به نزد او اعزام كردم و پرسيدم چرا به اينجا آمده است ؟ او در پاسخم گفته است : مردم اين شهر به من نامه ها نوشته و فرستاده هايشان به نزدم آمده ، از من خواسته اند كه به كوفه درآيم و من هم چنين كرده ام . اينك اگر آمدنم را خوش ندارند و بر خلاف نامه ها و فرستادگانشان تغيير راءى داده اند، باز مى گردم .
چون نامه عمر سعد را براى ابن زياد خواندند گفت :
الان اذ علقت مخالبنا به
يرجو النجاة ولات حين مناص
يعنى اكنون كه چنگالهاى ما در او فرو رفته است ، راه خلاصى مى جويد، ولى چنين راهى وجود ندارد!
و در پاسخ عمر سعد چنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم . اما بعد، نامه ات به دستم رسيد و از مضمون آن آگاهى يافتم . اينك با رسيدن اين نامه ، به حسين پيشنهاد كن كه او و همه يارانش با يزيد بن معاويه بيعت كنند. پس اگر پذيرفت ، در آن هنگام نظر خودمان را به تو ابلاغ خواهيم كرد! والسلام .
چون اين نامه به دست عمر سعد رسيد، گفت : مى دانستم كه ابن زياد راه آشتى و سلامت را نمى پيمايد!
ابن زياد بسيج عمومى مى دهد!  
بلاذرى در انساب الاشراف مى نويسد:
پس از اينكه ابن زياد عمر بن سعد را به مقابله امام فرستاد، فرمان بسيج عمومى صادر كرد و مقرر داشت تا همگان در نخيله ، كه لشكرگاه عمومى كوفه بود، گرد آيند و هيچكس هم حق تخلف از آن را ندارد. در پى چنين دستورى ، خود بر منبر برآمد و از معاويه خوبيها گفت و از بخششها و نيكيهايش ياد كرد و از عناياتش به مردم مرزنشين داد سخن داد و از هماهنگى مردم و اجتماعشان در دوران او و به دست او مواردى برشمرد و در آخر گفت :
يزيد فرزند همان مرد و همتاى او، و ادامه دهنده راه وى ، و از تمام جهات آينه گردان پدر مى باشد. او صد در صد بر عطاياى شما خواهد افزود. اينك نبينم كه مردى از سردمداران قوم ، و بازرگانان و ساكنان اين ديار از حضور در درگاه ما و همراهى با ما غفلت كند كه اگر فردا مردى را بيابيم كه از حضور در اردوگاه سرپيچى كرده باشد، خونش به گردن خودش خواهد بود!
آنگاه خود بيرون شد و در نخيله فرود آمد و پيكى را به دنبال حصين بن تميم ، كه در قادسيه بر چهار هزار سپاهى فرماندهى داشت ، فرستاد. حصين نيز با تمامى افراد زير فرماندهيش در نخيله حاضر گرديد.
سپس ابن زياد امر به احضار كثير بن شهاب حارثى ، و محمد بن اشعث بن قيس ، و قعقاع بن سويد، نوه عبدالرحمان منقرى ، و اسماء بن خارجه فزارى داد و چون اينان همگى به خدمتش رسيدند، گفت :
به ميان مردم برويد و آنها را به فرمانبردارى بخوانيد و از پايان كار و نافرمانيشان و ايجاد فتنه و آشوب و تمردشان بترسانيد وادارشان كنيد كه در اردوگاه حاضر شوند.
اينان كه از معاريف كوفه بودند، از نزد عبيدالله بيرون آمده ، گرد كوفه به گرديدند و فرمان ابن زياد را به گوش همگان رسانيدند، و در آخر خود نيز به سپاه او پيوستند، مگر كثير بن شهاب ، كه همچنان با كوششى خستگى ناپذير در همه كوى و برزن كوفه مى گرديد و مردم را به هماهنگى و دورى از تفرقه و فتنه انگيزى و دست كشيدن از يارى حسين (ع ) فرا مى خواند!
پس از يكى دو روز از عزيمت عمر سعد به كربلا، ابن زياد فرمان داد تا حصين بن تميم نيز با چهار هزار سپاه تحت فرمان خود به كربلا حركت كند. و مقرر داشت كه حجار بن ابجر عجلى هم با هزار نفر به جنگ حسين بشتابد! سپس فرمان داد تا شبث بن ربعى با هزار سوار براى شركت در جنگ آماده شود. ولى شبث كه گويى از امام و نامه اى كه براى حضرتش ‍ نوشته بود خجالت مى كشيد، تمارض كرد و عذر آورد؛ ولى ابن زياد دست بردار نبود تا اينكه وى را نيز به سرپرستى هزار نفر به كربلا ماءمور كرد و او هم تمكين نمود.
اتفاق مى افتاد كه ابن زياد هزار نفر را به فرماندهى يكى از سرشناسان كوفه اعزام مى كرد، اما تمامى اين نفرات به كربلا نمى رسيدند، مگر سيصد يا چهارصد نفر آنها و يا كمتر، زيرا غالب ايشان از روبرو شدن با پسر پيغمبر خجالت مى كشيدند!
ابن زياد، يزيد بن حارث را نيز با هزار نفر سپاهى و يا كمتر از اين مقدار به كربلا فرستاد. سپس عمرو بن حريث را به جانشينى خود برگزيد تا به كار كوفه بپردازد.
قعقاع بن سويد را نيز ماءموريت داد تا با سوارانى چند به گرد كوفه بگردد و چنانچه مردى را بيابد، او را دستگير كرده و به خدمت او آورد.
قعقاع در انجام اين ماءموريت به مردى از قبيله همدان برخورد كه براى گرفتن ميراثى كه در كوفه داشت به كوفه آمده بود. قعقاع او را دستگير كرد و به حضور ابن زياد برد. ابن زياد هم بلافاصله حكم مرگش را صادر كرد و جلادانش هم فرمان او را اجرا كردند!
به اين ترتيب ، حتى جوانى نورس كه تازه پا به بلوغ گذاشته بود باقى نماند، مگر اينكه در نخيله كوفه براى عزيمت به كربلا حضور يافت ! و ابن زياد نيز از بامداد تا شامگاه ، پشت سر هم گروههاى سى تا صد نفرى تشكيل مى داد و به يارى عمر سعد به كربلا مى فرستاد!
ابن نما در كتاب مثيرالاحزان مى نويسد: به اين ترتيب تعداد سپاهيان ابن زياد در صحراى كربلا تا روز ششم محرم به بيست هزار نفر رسيد! (165)
بلاذرى نيز در كتاب انساب الاشراف مى گويد: عبيدالله زياد ديده بانهايى را در اطراف كوفه گماشته بود تا مراقبت كنند كه مبادا كسى به يارى حسين بشتابد. بر سر راه و اطراف كوفه نيز نگهبانان مسلحى را ماءمور كرد، و رياست پاسداران كوفه را هم بر عهده زحر بن قيس جعفى نهاد. آنگاه براى اينكه لحظه به لحظه از موقعيت جنگ آگاه شود، مقرر داشت تا بين او و اردوگاه عمر سعد در كربلا، چابك سوارانى سوار بر اسبهاى تيزپا قرار بگيرند و رويدادها را به طور مرتب و در هر زمان به او گزارش دهند! (166)
آب را به روى فرزندان پيغمبر مى بندند!  
طبرى از قول حميد بن مسلم ازدى آورده است : نامه اى از جانب عبيدالله زياد به عمر رسيد كه مضمون آن چنين بود:
اما بعد. بين آب ، و حسين و يارانش حايل شو، و مگذار حتى يك قطره از آن به كامشان برسد؛ همان طور كه با پرهيزگار پاك سرشت مظلوم ، اميرالمؤ منين عثمان رفتار شده است !
در اجراى اين دستور، عمر سعد مقرر داشت تا عمرو بن حجاج با پانصد سوار تحت فمران خود بركنار گذرگاه آب فرات موضع بگيرند و نگذارند يك قطره از آب به حسين و يارانش بسد! اين فرمان سه روز پيش از شهادت امام صادر و به اجرا گذاشته شد.
در اين هنگام ، عبدالله بن حصين ازدى ، از قبيله بجيله ، روى به امام كرد و بانگ برداشت :
اين آب را مى بينى كه چون آسمان صاف و زلال است ، به خدا سوگند يك قطره از آن را نخواهيد چشيد تا از تشنگى بميريد!
امام در پاسخ او چنين دعا كرد: بارخدايا! او را بر اثر تشنگى بميران و هرگز نيامرز!
حميد بن مسلم مى گويد: پس از ماجراى كربلا، عبدالله بيمار شد و من روزى به عياتش رفتم . قسم به خدا كه من خود مى ديدم كه به سبب آن بيمارى آن قدر آب مى نوشيد كه از حال مى رفت و شكمش خيلى از آب پر مى شد. آن وقت آنچه را كه نوشيده بود بالا مى آورد و بار ديگر آب مى خواست و مى نوشيد و چون خيك پر از آب مى شد و بالا مى آورد و هرگز تشنگيش كاسته نمى شد. و در همين حال بود تا به سبب تشنگى جان داد!
جنگ بر سر آب  
حميد بن مسلم مى گويد چون تشنگى بر حسين و يارانش غالب شد، برادرش عباس بن على را بخواند و وى را همراه با سى سوار و بيست پياده با بيست مشك براى آوردن آب ماءمور كرد. اين عده شبانه خود را به كنار آب رسانيدند. نافع بن هلال ، كه پرچمدارشان بود، پيشاپيش ايشان خود را به شريعه رسانيد. عمرو بن حجاج ، كه ماءمور نگهبانى از شريعه بود، بانگ برداشت : كيستى و چه مى خواهى ؟ نافع پاسخ داد: آمده ايم تا از اين آب كه بر روى ما بسته ايد بياشاميم . عمرو گفت : بنوشيد كه گوارايتان باد! نافع گفت : نه به خدا، آب نمى نوشم در حالى كه حسين و يارانش همگى تشنه مى باشند. عمرو پيش آمد و گفت : خير، آنها اجازه نداده اند از اين آب بنوشند. ماءموريت ما در اينجا همين است . اما نافع ، كه يارانش نزديك شده بودند، به پياده ها دستور داد كه مشكهايتان را پر كنيد. پياده ها هجوم بردند و مشكهاى خود را از آب پر كردند. آنگاه عمرو و يارانش به آنان حمله برند، ولى عباس بن على و نافع جلوى ايشان را گرفته ، حملاتشان را دفع كردند آنان به ياران خود ملحق شدند و فرياد زدند: حركت كنيد. و خود، مقابل نافع و يارانش قرار گرفتند.
عمرو و يارانش اندكى ايشان را تعقيب كردند و در همين اثنا يكى از ياران عمرو با ضربه نافع از پاى درآمد، در حالى كه نافع گمان نمى برد كه ضربه اش ‍ چندان كارى باشد. اما بعدها آن مرد به سبب همان ضربه جان داد و سرانجام ياران امام با مشكهاى پر از آب به اردوگاه خود بازگشتند و مشكها را در برابر امام بر زمين نهادند.
اتمام حجت امام پيش از آغاز جنگ  
طبرى از قول هانى بن ثبيت حضرمى ، كه تا پايان شهادت امام نظاره گر اوضاع و رويدادها بوده آورده است :
حسين (ع ) به وسيله عمرو بن قرضه ، نوه كعب انصارى ، براى عمر سعد پيام فرستاد كه امشب بين دو سپاه آماده ديدار تو مى باشم .
با اين پيشنهاد، عمر به همراه بيست تن از سواران خود، و امام نيز به همراهى همين تعداد سپاه از يارانش ، در ميانه ميدان با يكديگر ديدار كردند. در اين حال امام به همراهانش دستور داد تا از وى فاصله بگيرند، و عمر نيز چنين كرد.
راوى مى گويد: بنا به دستور امام ما چندان از حضرتش دور شديم كه سخنان ايشان را نمى شنيديم . عمر سعد نيز چنان كرد. آنگاه آن دو بدون حضور شخص سومى با يكديگر به گفتگو نشستند و سخن به درازا گفتند تا پاسى از شب بگذشت .
آنگاه از يكديگر جدا شدند و هر كدام در معيت همراهانشان به اردوگاه خود بازگشتند.
ديدار امام با عمر سعد گفتگوهاى توهم آميزى را در ميان مردمان برانگيخت تا به گمان خود بنشينند و بگويند امام به عمر سعد پيشنهاد كرده است :
- ما سپاه خود را در همين جا بر جاى مى گذاريم و با يكديگر به نزد يزيد مى رويم . و عمر گفته است :
- آن وقت خانه ام خراب مى شود! و امام پاسخ داده است :
- من آن را برايت از نو مى سازم . و عمر جواب داده :
- آخر املاكم ضبط و مصادره مى شوند! و امام پاسخ داده :
- من از املاك خودم در حجاز بهتر از آن را به تو مى دهم ، ولى سرانجام عمر به زير بار نرفته است !
اين قبيل سخنان از را سپاهيان با خود در ميان مى گذاشتند، بدون اينكه هيچكدام ايشان حتى يك كلمه از سخنان آن دو را به گوش خود شنيده باشند!
از عقبة بن سمعان نقل شده است : من از مدينه تا مكه ، و از مكه تا به عراق در خدمت امام حسين (ع ) بودم و تا هنگام شهادت از آن حضرت جدا نشدم و سخنى از آن حضرت و كلمه اى از گفت و شنودش با مردم ، چه در مدينه و مكه و چه در بين راه در عراق ، در اردوگاه و با سپاهيان و غيره ، تا لحظه شهادتش از من پنهان نمانده و همه را شنيده و به خاطر سپرده ام . اما به خدا سوگند كه حضرتش ، آن گونه كه مردم گمان مى برند و مى گويند، هيچ امتيازى به يزيد و يزيديان نداد و نگفت كه دستش را در دست يزيد مى گذارد و يا به گوشه اى دور افتاده از مرزهاى كشور او را بفرستند! فقط مى فرمود: بگذاريد تا در اين كشور به جايى ديگر بروم تا ببينم كار مردم به كجا مى انجامد.
ابومخنف نيز از طريق اسناد خود آورده است :
امام (ع ) و عمر سعد در بين دو سپاه ، سه - چهار بار يا بيشتر با يكديگر ملاقات كردند و سرانجام عمر نامه زير را به عبيدالله زياد نوشت :
اما بعد، سرانجام خداوند آتش فتنه را خاموش كرد و هماهنگى و يكپارچگى خير و صلاح امت را فراهم فرمود. اينك حسين بالاخره موافقت كرد به همان جايى كه آمده است بازگردد و يا به هر گوشه كشور اسلامى ، كه ما بفرستيم ، برود تا چون فردى از افراد مسلمانان در خوب و بدشان شريك و همراه باشد و يا اينكه خود به نزد اميرالمؤ منين يزيد رفته ، دستش را در دست او بگذارد تا او هر چه بخواهد درباره اش روا دارد! و به اين ترتيب ، هم رضايت خاطر شما فراهم است و هم خير و صلاح امت .
راوى مى گويد:
وقتى كه اين نامه به عبيدالله زياد رسيد و آن را بخواند، گفت : الحق كه اين نامه را مردى نوشته كه خيرخواه امير و دلسوز قومش مى باشد. پيشنهادش ‍ را تحسين مى كنم و آن را مى پذيرم .
تا فرزند زياد پذيرش پيشنهاد عمر را بر زبان آورد، شمر بن ذى الجوشن برخاست و گفت : اكنون كه حسين در كنار تو فرود آمده و در سرزمين تحت فرمان تو گرفتار شده ، اين سخنان را از او مى پذيرى ؟ قسم به خدا، اگر پيش ‍ از آنكه دست در دست تو بگذارد از اينجا برود، نيرو و شوكتش فزونى گيرد و برعكس ، نيرو و توان تو رو به سستى و كاستى خواهد نهاد! چنين امكانى را به او مده كه بيانگر ترس و درماندگى توست ، مگر اينكه نخست او و يارانش گردن به فرمان تو فرود آورند، كه در آن صورت اگر ايشان را گوشمالى بسزا داده باشى ، صاحب اختيار و مطاعى ، و چنانچه در آنان به ديده گذشت بنگرى ، نشانه اى است از قدرت و توان تو. قسم به خدا كه به من خبر درست رسيده كه حسين و فرزند سعد همه شب را بين دو سپاه به گفتگو مى نشينند و بنرمى با يكديگر سخن مى رانند! ابن زياد پس از شنيدن سخنان شمر گفت : خوب فهميدى و راءى درست همان است كه تو انديشيده اى !
ممانعت ابن زياد از بازگشت امام (ع )  
ابن زياد، شمر بن ذى الجوشن را بخواند و به او گفت : نامه اى را كه مى نويسم به عمر سعد برسان تا به حسين و يارانش پيشنهاد كند كه به فرمان من تسليم شوند.
اگر آن را پذيرفتند و تسليم شدند، آنها را سالم به خدمت من گسيل دارد، و چنانچه زير بار نرفتند، با آنها بجنگد. اگر ابن سعد اين دستور را انجام داد، تو همچنان فرمانبردار او باش ، و در صورتى كه نپذيرفت ، تو فرماندهى سپاه را به دست گير و عمر سعد را گردن بزن و سرش را براى من بفرست و خود، جنگ با حسين را ساز كن .
آنگاه نامه زير را به عمر بن سعد نوشت :
اما بعد، من تو را به سوى حسين نفرستاده بودم كه با او مدارا كرده ، كارش را به تاءخير و تعويق اندازى و بقا و سلامتش را آرزو كنى و از او در نزد من به شفاعت برخيزى .
خوب توجه كن ! اگر حسين و يارانش سر به فرمان من نهادند و تسليم راءى من شدند، آنها را همگى صحيح و سالم به خدمت من بفرست ، و اگر زير بار نرفتند، بر آنان بتاز و در ميانشان گير و همه را از پاى درآور و مثله كن كه در خور چنين رفتارى هستند!
و چون حسين كشته شد، سواران را بگو تا بر كشته اش اسب بتازند و پشت و پهلويش را در هم بكوبند كه مردى سركش و ستمكار است ! اگر چه مى دانم كه پس از مرگش سم ستوران آسيبى به او نمى رساند، اما من با خود عهد كرده ام كه اگر او را كشتم با جسم بى جانش چنين كنم !
اينك اگر تو فرمان ما را به كار بردى ، پاداش فرمانبرداران را خواهى يافت . در غير اين صورت ، از فرماندهى سپاه ما كناره گير و زمام كار را به عهده شمر بن ذى الجوشن بگذار و اداره سپاه را به وى بسپار كه ما دستورهاى لازم را به او داده ايم . والسلام .
شمر براى عباس و برادرانش امان نامه مى گيرد!  
طبرى مى نويسد: پس از اينكه شمر فرمان را از ابن زياد گرفت ، او و عبدالله بن ابى المحل ، برادرزاده ام البنين ، مادر عباس و عبدالله و جعفر و عثمان ، فرزندان اميرالمؤ منين (ع )، از جاى برخاستند و عبدالله بن ابى محل گفت : خداوند امير را به صلاح دارد! خواهرزاده هاى مادر سپاه حسين مى باشند. بجاست تا به نامشان امان نامه هايى نوشته ، ارسال دارى . ابن زياد از اين پيشنهاد حسن استقبال كرد و دستور داد تا چنان امان نامه هايى را نوشتند. عبدالله نيز آنها را به وسيله غلامش ، كزمان ، براى ايشان فرستاد.
چون كزمان به كربلا وارد شد، در كنار اردوگاه امام (ع ) برادران امام را به نام خواند و به ايشان گفت : اينها امان نامه هايى است كه دائيتان براى شما فرستاده است ! آنها گفتند: دائى ما را سلام برسان و به او بگو ما را به امان نامه شما نيازى نيست . امان خدا، از امان فرزند سميه باارزشتر است .
راوى مى گويد: شمر نيز نامه عبيدالله را به عمر سعد رسانيد و آن را برايش ‍ خواند. چون عمر از مضمون فرمان ابن زياد آگاه گرديد، رو به شمر كرد و گفت :
واى بر تو! خدا مرگت دهد، و فرمانى را كه برايم آورده اى لعنت كند. قسم به خدا كه يقين دارم تو راءى او را در نامه اى كه برايش نوشته بودم گردانيده اى ، و كارى را كه رفته بوديم تا آن را به خير و خوبى به پايان برسانيم بر ما تباه كرده اى . به خدا قسم كه حسين سر تسليم فرود نمى آورد، كه او را روحى آزاده و تسليم ناپذير در كالبد است . شمر گفت :
تو به من بگو كه چه مى كنى ؟ آيا برابر دستور اميرت عمل مى كنى و با دشمنش مى جنگى ، و يا اينكه زمام امور سپاه را به دست من مى سپارى ؟ عمر پاسخ داد:
نه ، تو چنين عرضه و شايستگى را ندارى . من خود به اين مهم مى پردازم . شمر گفت : تو خود دانى ! آن وقت عمر سعد مقرر داشت تا او فرماندهى بر پيادگان را بر عهده بگيرد.
راوى مى گويد: پس از اين ماجرا، شمر به سراپرده امام (ع ) نزديك شد و بانگ برداشت : خواهرزادگان ما كجايند؟! عباس و جعفر و عثمان ، برادران امام و فرزندان اميرالمؤ منين (ع )، از چادر بيرون آمدند و پرسيدند: چه خبر است و چه مى خواهى ؟
شمر گفت : شما، خواهرزادگان من ، در امانيد! آنها گفتند: نفرين خدا بر تو و امان تو باد. تو ما را در پناه مى گيرى ، اما فرزند پيغمبر خدا (ص ) در امان نيست ؟!
شام عاشورا  
پيشروى سپاه عمر سعد به سوى خيام حسينى  
طبرى مى نويسد: پس از آن گفتگو، عمر سعد عصر همان روز، پنجشنبه نهم ماه محرم ، فرمان پيشروى به سوى حسين (ع ) را صادر كرد و بانگ زد: يا خيل الله اركبى و ابشرى ! سواركاران خدا! برخيزيد و سوار شويد كه بهشت در انتظار شماست ! و بدين ترتيب به سوى خيمه هاى حسين پيشروى كرد.
حركت سپاهيان خليفه به سوى خيمه هاى حسين و به فرمان ابن سعد، بعد از نماز عصر صورت گرفت . امام در آن هنگام جلوى خيمه خود نشسته بود و شمشير را در بر گرفته و سر بر زانو نهاده و خواب كوتاهى او را فرو گرفته بود كه فرياد خواهرش زينب ، كه به او نزديك مى شد، او را به خود آورد. زينب خطاب به برادر گفت : مگر اين صداها را كه نزديك مى شوند نمى شنوى ؟ امام سر برداشت و به او فرمود: من در خواب رسول خدا (ص ) را ديدم كه به من فرمود: تو نزد ما مى آيى ! زينب با شنيدن اين سخن لطمه به صورت زد و گفت : اى واى ! و امام فرمود: خواهر عزيزم ! آرام باش ، واى بر تو مباد، بلكه رحمت خدا بر تو باد. در اين هنگام عباس (ع ) پيش آمد و گفت : برادر! سپاهيان رو به ما نهاده اند. امام برخاست و به او گفت : عباس ! فداى تو برادر گردم ، سوار شو و جلوى ايشان را بگير و از ايشان بپرس : شما را چه پيش آمده و چه مى خواهيد؟ عباس در اجراى امر امام به همراهى بيست سوار، كه زهير بن القين و حبيب بن مظاهر نيز در ميانشان بود، سوار شدند و پيش رفتند و در برابر ايشان ايستادند عباس بانگ برآورد: چه شده و منظور شما از اين حركت چيست ؟ گفتند: فرمان از امير رسيده كه به شما ابلاغ كنيم كه يا سر بر فرمان او فرود آوريد و يا با شما بجنگيم ! ابوالفضل (ع ) فرمود: همين جا درنگ كنيد تا من بروم و سخن شما را به امام (ع ) برسانم . با گفته عباس ، سپاهيان از حركت باز ايستادند و گفتند: آرى او را ببين و اين مطالب را به او برسان و پاسخش را براى ما بياور.
راوى مى گويد: عباس ، عنان اسب بگردانيد و با سرعت خود را به امام رسانيد و موضوع را به حضرتش گزارش داد. ياران عباس نيز همچنان در برابر آن درياى لشكر ايستاده بودند. در اين اثنا، حبيب روى به زهير كرد و گفت : تو با اينها سخن مى گويى يا من ! زهير گفت : چون تو پيشنهاد داده اى ، پس خودت با آنها سخن بگو. پس حبيب رو به سپاهيان خلافت كرد و گفت :
بدانيد كه به خدا قسم فرداى قيامت بدترين مردم در نزد خداوند كسانى خواهند بود كه خدا را با دستهاى آغشته به خون فرزند پيغمبر و خانواده و بستگان او و پاكان و عابدان اين ديار و سحرخيزان و شب زنده داران در راه عبادت ديدار كنند.
عزرة بن قيس در پاسخ او گفت :
تو تا آنجا كه مى توانى جانماز آب بكش و خود را پاك و خوب جلوه ده ! زهير پاسخ داد:
عزره ! خداوند او را پاك و هدايت كرده است . تو از خدا بترس كه من خيرخواه تو هستم و سوگندت مى دهم كه از كسانى نباشى كه گمراهان را به كشتن اشخاص صالح و پاك يارى مى دهند! عزره در پاسخ زهير گفت :
ما كه تو را از هواداران عثمان مى شناختيم ، نه از شيعيان اهل بيت ؟! زهير گفت :
اينكه مرا در كنار اهل بيت پيغمبر خدا مى بينى ، دليلى كافى به جانبداريم از ايشان نمى باشد؟ قسم به خدا كه من نه براى حسين نامه نوشته ام و نه پيغامى فرستاده ام و نه او را به يارى خويش نويد داده ام ، بلكه ما در راه به هم برخورديم ، و وقتى هم كه به خدمتش رسيدم ، موقعيت و مكانت او در نزد رسول خدا (ص ) از خاطرم گذشت و دريافتم كه از سوى شما و حزبتان چه چيزها كه انتظار او را مى كشد! اين بود كه تصميم گرفتم از طرفدارانش ‍ گردم و به ياريش برخيزم ؛ برعكس شما كه حق او و پيامبرش را پشت سر انداخته ايد، جانبش را نگهدارم و جانم را فدايش كنم .
مهلت خواستن حسين (ع ) از يزيديان  
راوى مى گويد كه ابوالفضل (ع ) خود را به برادرش رسانيد و سخن ابن سعد را به او گزارش داد. امام فرمود: به نزد ايشان برگرد و اگر مى توانى يك امشبى را از آنها مهلت بگير تا خداى مان را نماز گزاريم و از او پوزش ‍ بخواهيم و استغفار كنيم . چه ، خدا مى داند كه من نماز به درگاه و تلاوت قرآن و دعا و مناجات و استغفار به پيشگاه او را دوست دارم .
عباس ، عنان اسب بگردانيد و شتابان خود را به سپاه كوفيان رسانيد و به ايشان گفت :
اى مردم ! ابا عبدالله الحسين (ع ) از شما مى خواهد كه امشب را باز گرديد تا موضوع پيشنهاد شما را مورد مطالعه قرار دهد؛ زيرا اين موضوعى كه به ميان آمده ، چندان منطقى به نظر نمى رسد. صبح كه شد، به خواست خدا با يكديگر روبرو خواهيم شد، و آن وقت يا به خواسته شما تمكين كرده ، آن را مى پذيريم ، و يا آن را نپذيرفته و رد مى كنيم .
هدف او از اين بيانات اين بود كه به هر صورت كه شده آنها را در آن شب برگرداند تا هم امر برادر را فرمان برده ، و هم امام فرصت دادن سفارشهاى لازم را به خانواده اش داشته باشد.
چون عباس (ع ) پيشنهاد امام را مطرح كرد، عمر سعد رو به شمر كرد و گفت : شمر! چه مى گويى و نظرت چيست ؟ شمر پاسخ داد:
تو خودت چه فكر مى كنى ، فرماندهى سپاه با توست و امر، امر تو! عمر گفت : تصميم دارم كه موافقت نكنم ! آن وقت رو به ديگران كرد و پرسيد: شماها چه مى گوييد؟ عمرو بن حجاج پاسخ داد:
سبحان الله ! اگر اينان از كافران ديلم بودند و چنين خواهشى داشتند لازم بود موافقت كنى . سپس قيس بن اشعث رو به عمر كرد و گفت :
خواهش آنها را بپذير، ولى به جان خودم كه فردا با تو جنگ برخواهند خاست . عمر گفت :
به خدا سوگند اگر بدانم كه فردا چنان خواهند كرد، امشب را به آنها مهلت نمى دهم !
و از على بن الحسين آورده اند كه گفت : فرستاده اى از جانب عمر سعد آمد و آن قدر به ما نزديك شد كه صدايش را كاملا مى شنيديم . او گفت : ما تا به صبح به شما مهلت مى دهيم ! اگر تسليم شديد، شما را به نزد اميرمان ، عبيدالله زياد، خواهيم برد، ولى اگر خوددارى كرديد، در آن وقت دست از شما برنخواهيم داشت !
سخنرانى امام (ع ) در شب عاشورا  
طبرى از قول امام زين العابدين (ع ) آورده است : پس از بازگشت عمر سعد و سپاهيانش به اردوگاه خود، امام يارانش را نزديكيهاى غروب آفتاب بگرد خويش فرا خواند و من ، كه در آن هنگام بيمار و بسترى بودم ، نزديك شدم تا سخنان او را بشنوم . پس از اينكه همگى آنها جمع شدند، شنيدم پدرم با اصحاب خود مى گفت : خداى تبارك و تعالى را به نيكوترين وجهى مى ستايم و او را در فراخى نعمت و تنگى و سختى سپاس مى گويم .
بارخدايا! از اينكه ما را به تشريف نبوت گرامى داشته و به رموز قرآن آشنا فرموده اى و در دين كاملا دانا و بصير كرده اى و گوشى شنوا و چشمى بينا و دلى دانا به ما ارزانى داشته ، و از زمره مشركانمان قرار نداده اى ، تو را سپاس ‍ مى گويم .
اما بعد، من نه يارانى باوفاتر از ياران خود مى شناسم ، و نه اهل بيتى پاكتر و باصفاتر و خونگرمتر از اهل بيت خود. پس خداوند همگى شما را از من پاداش خير دهاد.
اكنون اين را بدانيد كه من تا به امروز نسبت به دشمنان خود گمانى ديگر داشتم ، اما اكنون كه چنان نشده ، همه شما آزاديد كه بازگرديد كه من بيعت خود را از شما برداشتم . اينك كه شب فرا رسيده و پرده خود را بر شما افكنده است ، از تاريكى آن سود جوييد و در اين حركت ، هر يك از شما دست در دست يكى از مردان من گذارده ، به شهر و ديار خودتان روى آوريد و پراكنده شويد تا آنگاه كه خداوند گشايشى عنايت كند. زيرا اين مردم تنها مرا مى خواهند و هنگامى كه بر من دست يافتند، از تعقيب ديگران دست بر مى دارند.
پاسخ ياران و بستگان امام  
در پاسخ امام ، برادران و برادرزادگان و فرزندان عبدالله بن جعفر برخاستند و گفتند: چرا چنين كنيم ، براى اينكه بعد از تو زنده بمانيم ؟! خدا چنين روزى را هرگز نصيب ما نكند. عباس برخاست و آمادگى خود را براى هر فداكارى در راه امام ابراز داشت . پس از او، ديگران ، همانند سخنان و يا همانند آن را بر زبان آوردند. پس امام رو به فرزندان عقيل كرد و فرمود: شما اى فرزندان عقيل ! كشته شدن مسلم براى شما كافى است . من شما را آزاد مى گذارم كه برگرديد و سر خود گيريد و از اين ديار برويد. آنها در پاسخ گفتند:
آن وقت مردم به ما چه مى گويند؟ بگويند كه ما دست از يارى آقا و بزرگ و پسرعموهاى گرامى خودمان برداشته ، آنها را در ميان دشمنان رها كرديم و آمديم ، بدون اينكه به همراه ايشان در جنگ تيرى انداخته و نيزه اى افكنده و شمشيرى زده باشيم ، و حالا هم نمى دانيم كه چه بر سرشان آمده است ؟ نه به خدا قسم ، ما چنين كارى را نمى كنيم ؛ بلكه در كنارت مى مانيم و جان و مال و هستى خودمان را فدايت كرده ، به همراهت مى جنگيم تا با تو شربت شهادت بنوشيم كه خداوند روى زندگانى بعد از تو را سياه گرداناد.
طبرى مى گويد: آنگاه مسلم بن عوسجه اسدى برخاست و گفت :
آخر اگر ما تو را در اينجا تنها بگذاريم و برويم ، چه بهانه اى در پيشگاه خداوند بياوريم كه حقت را اداء نكرده ايم ؟ نه به خدا قسم (من دست از ياريت نمى كشم ) مگر وقتى كه نيزه ام را در سينه هايشان بشكنم و آن قدر با شمشير بر آنها بزنم كه تنها دسته اش در دستم باقى بماند. من از تو جدا نمى شوم ، و اگر سلاح هم نداشته باشم تا با آنها بجنگم ، با پرتاب سنگ با آنها به نبرد خواهم پرداخت تا آنگاه كه در كنارت به شهادت برسم .
پس سعد بن عبدالله حنفى برخاست و گفت :
به خدا سوگند تو را تنها نمى گذاريم تا خداوند بداند كه ما حرمت رسول خدا (ص ) را درباره تو رعايت كرده ايم . قسم به خدا، اگر بدانم كه در ركابت كشته مى شوم و ديگر بار زنده شده و زنده در آتشم مى سوزانند و خاكسترم را به باد مى دهند و اين كار را هفتاد بار بر سرم مى آورند، باز هم دست از ياريت بر نخواهم داشت و از تو جدا نخواهم شد تا آنگاه كه مرگ ار در كنار تو دريابم . و چرا چنين نكنم ، در صورتى كه مرگ با شهادت تنها يك بار به سراغم مى آيد و به دنبالش سعادت و شادمانه جاودانى خواهم يافت .
آنگاه زهير بن القين برخاست و گفت :
به خدا سوگند كه دوست دارم تا در ركابت كشته شوم و بار ديگر زنده شده و سپس كشته شوم تا هزار بار، و در مقابل ، خداوند كشته شدن را از تو و جوانان اهل بيت دور گرداند.
راوى مى گويد: هر يك از ياران ابا عبدالله از اين قبيل سخنان مى گفتند و همانند يكديگر پشتيبانى خود را از حضرتش ابراز مى داشتند. آنها گفتند: قسم به خدا كه از تو جدا نمى شويم . ما جانهاى خود را فداى تو مى كنيم و با نثار خون خود، و از دست دادن سر و دست خويش در راه تو، از تو حمايت مى نماييم ، و هنگامى كه در برابرت از پاى درآمديم ، آن وقت است كه به پيمان خود وفا، و به وظيفه اى كه بر عهده داشته ايم عمل كرده ايم .