دو مكتب در اسلام
جلد سوم : اثر نهضت حسينى (ع ) در احياى سنت پيامبر

سيد مرتضى عسگرى

- ۴ -


نامه اى از عمره ، دختر عبدالرحمان 
عمره (127) دختر عبدالرحمان ، نيز نامه اى به حسين (ع ) نوشت و انجام خواسته حضرت را سخت بزرگ شمرد، و وى را به فرمانبردارى از يزيد و همبستگى با مردم فرمان داد؛ مخصوصا تاءكيد كرد كه راهى را كه او در پيش ‍ گرفته است ، او را به قتلگاهش مى كشاند! و اضافه نمود: گواهى مى دهم كه من خود اين سخن را از عايشه شنيده ام كه گفت : شنيدم رسول خدا (ص ) فرمود: حسين در سرزمين بابل كشته مى شود! چون امام حسين (ع ) نامه عمره را خواند، فرمود:
بنابراين من لازم است كه به سوى قربانگاهم بشتابم . اين بگفت و به پيش ‍ راند. (128)
حسين (ع ) و فرزند عمر 
در تاريخ ابن عساكر آمده است : عبدالله بن عمر در ملك خودش بود كه شنيد امام حسين (ع ) عازم عراق است . پس شتابان فاصله سه شب راه ميان خود و او را طى كرد و به او رسيد و وى را از حركت به سوى عراق نهى فرمود. اما آن حضرت نپذيرفت . پس فرزند عمر، حسين (ع ) را در آغوش ‍ كشيد و گفت : از آن جهت كه كشته مى شوى ، تو را براى هميشه بدرود مى گويم ! (129)
در فتوح اعثم و مقتل خوارزمى و مثيرالاحزان و ديگر مصادر آمده است كه چون خبر حركت امام (ع ) به سوى عراق به عبدالله بن عمر رسيد، شتابان خود را به آن حضرت رسانيد و فرمانبردارى از يزيد و تسليم در برابر او را به امام پيشنهاد كرد! امام به او فرمود: اى عبدالله ! آيا نمى دانى كه از پستى و فرومايگى دنيا همين بس كه سر يحياى زكريا را براى يكى از روسپيان بنى اسرائيل هديه بردند...؟! تا آنجا كه فرمود: خداوند در تنبيه آنان شتاب نكرد، ولى سرانجام بسختى و قدرتى هر چه تمامتر آنها را فرو گرفت و به عذابى دردناك مبتلايشان ساخت . سپس افزود: اى ابوعبدالرحمان ! از خدا بترس و پاى از ياريم مكش ! (130)
حركت به سوى عراق  
سخنرانى امام  
در كتاب مثيرالاحزان آمده است كه پس از گفتگوى امام با فرزند عمر، حسين (ع ) برخاست و ضمن خطبه اى چنين گفت :
الحمدلله ، ماشاءالله ، و لا قوة الا بالله .
مرگ بر فرزند آدم امرى حتمى و از پيش نوشته شده است .
و من براى ديدار با گذشتگانم همان شور و اشتياقى را دارم كه يعقوب براى ديدار فرزندش يوسف داشت . مرا از پيش ، قتلگاهى انتخاب شده كه آن را خواهم ديد. و چنان مى بينم كه گرگهاى بيابان بين نواميس و كربلا بدن مرا از هم مى درند و پاره پاره مى كنند و شكمهاى خالى خود را از آن پر مى سازند!
از آنچه بر قلم تقدير رفته گريزى نيست و رضا و خشنودى خداوند، خواسته ما اهل بيت است . بر بلاى او شكيبايى مى ورزيم ، و او مزد و پاداش صابران را به ما ارزانى خواهد داشت .
پاره هاى تن پيامبر خدا (ص ) از او جدايى ناپذيرند و همگى در بهشت خداوند در يكجا فراهم آيند، و چشم پيامبر به ديدار ايشان روشن و وعده هاى او نسبت به آنها وفا گردد.
اينك هر كس كه سرباخته راه ماست و خود را آماده ديدار خدا كرده ، با ما همراه و روانه اين وادى شود كه من - به خواست خدا - صبح فردا از اينجا كوچ مى كنم . (131)
قابل توجه اينكه ما در نقل اين گفتگوها و خطبه ها بر آن نبوده و نيستيم كه آنها را بر حسب اينكه در چه زمان يا مكانى ايراد شده و صورت گرفته اند آورده باشيم تا درباره آنها به بحث بپردازيم و بر اساس آنچه از اين بحث و بررسى به دست مى آيد آن را مرتب و منظم كرده باشيم ؛ بلكه هدف ما در اين بحث و بررسى اين است كه نمايى واقعى و روشن از ديدگاه شخص ‍ امام حسين (ع ) و ياران و همعصران او نسبت به شهادت آن حضرت ترسيم كنيم ، تا شناخت حكمت شهادت آن امام بر حق ، و آثارى كه بر آن مترتب بوده ، براى ما امكان پذير باشد. اين است كه به گمان ما همين مقدار از رويدادها و گفتگوها براى چنين هدفى كافى خواهد بود.
فرمانهاى يزيد!  
چون خبر حركت امام حسين (ع ) از مكه به سوى عراق به يزيد رسيد، فرمان زير را به نام عبيدالله بن زياد صادر كرد:
به من گزارش داده شد كه حسين به سوى كوفه روان است . بى گمان زمان و حكومت و محل فرمانروايى تو در ميان اين همه زمان و اماكن مختلف ، به بلا گرفتار آمده ، و از ميان اين همه كارگزاران من ، تنها تو به چنين امتحانى بزرگ مبتلا شده اى ! اينك تو در مقابله با چنين رويدادى بر سر دو راهى قرار گرفته اى : يا راه آزادگان را در پيش مى گيرى ، و يا راه بازگشت به بردگى و عبوديت را! (132)
شايد يزيد در اين فرمان به اين مساءله اشاره كرده كه پدر عبيدالله ، يعنى زياد، خود فرزند دو برده به نامهاى عبيد و سميه (133) بوده كه معاويه او را بنا به مقتضاى سياستش به پدر خودش ابوسفيان بسته ، و در نتيجه بر اساس ‍ عرف قبيلگى دوره جاهليت ، مردى اموى و از آزادگان به حساب آمده است !
اينك يزيد، فرزند همان زياد را تهديد مى كند كه اگر به وظيفه خودت در مقابله با حسين (ع ) و برانداختن او اقدام نكنى ، اين ارتباط و بستگى به ابوسفيان را از تو بر مى دارم و بار ديگر در رديف بردگان و برده زاده گانت قرار خواهم داد!
و در روايتى ديگر آمده است كه عمر بن سعيد، فرماندار مكه ، نيز همانند اين نامه را به ابن زياد نوشته است ! (134)
ديدارهاى ميان راه  
ديدار امام با فرزدق شاعر  
چون امام (ع ) در مسير خود به ناحيه الصفاح رسيد، فرزدق بن غالب شاعر با حضرتش روبرو گرديد. پس فرزدق از امام پرسيد:
- پدر و مادرم فدايت اى پسر پيغمبر خدا! چه چيز باعث شده كه شتابان از مكه بيرون شده اى ؟ امام در پاسخ او فرمود:
- اگر شتاب نمى كردم ، در آنجا گرفتار مى شدم . آنگاه امام از احوال مردم كوفه جويا شد. فرزدق گفت :
- دلهاى مردم با توست ، اما شمشيرهايشان در اختيار بنى اميه مى باشد و قضاى الهى در راه است . امام گفت :
- راست گفتى ، كارها همه به دست خداست ، و خدا هر چه را بخواهد انجام خواهد داد، و خداوند را هر روز تقديرى است . اگر اگر مقدارت الهى برقرار خواسته ما باشد، خداى را بر همه نعمتهايش سپاس مى گوييم و او را در اين سپاسگزارى يارى خواهد داد. و چنانچه مقدرات و قضا خداوندى بر خلاف آرزو و خواسته ما باشد، آن كس را كه از دل خواستار حق و پرهيزگارى پيشه او باشد، بر اين پيشامد برنياشوبد و راه عناد نپويد. اين بگفت و فرزدق را بدرود گفت و اسب خود را به حركت درآورد. (135)
چون امام به سرزمين حاجر رسيد، نامه اى به مردم كوفه نوشت و ايشان را از حركت خود در روز هشتم ماه ذى حجه از مكه به سوى كوفه آگاه ساخت .(136)
ديدار امام (ع ) با عبدالله بن مطيع  
امام در مسير ياد شده بر كنار آبى ، عبدالله بن مطيع عدوى (137) را ديد. عبدالله به حضرتش گفت : اى پسر رسول خدا! پدر و مادرم فدايت باد، چه چيز تو را به اين مسافرت واداشته است ؟ امام او را از ماجرا آگاه فرمود. پس ‍ فرزند مطيع گفت : اى پسر پيغمبر! خداى را و حرمت اسلام را فرا چشمت مى دارم كه موجب بى حرمتى آنها نشوى ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه احترام پيامبر و حرمت عرب را نگه دارى ! به خدا سوگند اگر در پى به دست آوردن چيزى باشى كه بنى اميه در دست دارند، بى هيچ شكى تو را مى كشند، و اگر تو را كشتند، ديگر از هيچ كسى پروا نخواهند داشت ! به خدا قسم كه بى حرمتى به تو، بى حرمتى به اسلام و قريش و عرب است .
پس كارى نكن ، و به كوفه مرو، و مزاحم بنى اميه مشو! امام سخن او را نپذيرفت و به راه خود ادامه داد. (138)
در روايتى آمده است كه امام در پاسخ عبدالله مطيع فرمود: لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا = جز آنچه خداوند خواسته باشد، به ما نخواهد رسيد
. پس ‍ او را وداع گفت و رو به راه نهاد. (139)
چه كسى باور داشت حسين (ع ) كشته نمى شود!  
بر عكس نظريه اى كه گذشت ، عبدالله بن عمروعاص ، كه خود از اصحاب و وابستگان دستگاه خلافت بود، مردم را تشويق مى كرد كه از امام حسين (ع ) پيروى نمايند. فرزدق شاعر پس از برخوردش با امام ، در اين زمينه مى گويد:
پس از ملاقات با امام و ورود به مكه ، متوجه شدم كه چادر زيبايى را در گوشه اى از مسجدالحرام برپا كرده اند. به آنجا رفتم و دريافتم كه خيمه عبدالله عمروعاص مى باشد. پس به ملاقاتش رفتم و او از من حال و خبر پرسيد و من نيز او را از ديدار خود با امام آگاه ساختم . عبدالله گفت : واى بر تو، چرا او را همراهى نكردى ؟ به خدا سوگند كه او پيروز مى شود و قدرت را در دست مى گيرد و هيچ سلاحى هم در او و يارانش كارگر نخواهد بود!
فرزدق مى گويد: سخنان عبدالله به دلم نشست . پس قصد كردم كه خودم را به امام حسين (ع ) برسانم و وى را همراهى كنم ؛ اما سرگذشت پيامبران و كشته شدنشان از خاطرم گذشت و همين امر مانع پيوستنم به حسين (ع ) گرديد...! (140)
امام (ع ) در محل زرود (141) فرود آمد و با زهير بن القين ، كه مردى هوادار عثمان (142) بود، ديدار كرد. راوى ، يكى از همراهان زهير بوده و چگونگى اين ديدار را چنين بيان داشته است :
ما با حسين (ع ) در يك مسير از مكه بيرون آمديم ، ولى جدا از هم حركت مى كرديم و در يك جا با هم فرود نمى آمديم . زيرا براى ما بدتر از اين نبود كه ما با حسين و يارانش در يك منزل فرود آييم ! اين بود كه اگر حسين (ع ) حركت مى كرد، زهير فرمان توقف مى داد، و چون او در منزلى فرود مى آمد، زهير فرمان حركت صادر مى نمود، تا اينكه به منزلى رسيديم كه چاره اى جز توقف و فرودآمدن در آنجا نداشتيم . حسين (ع ) و يارانش در گوشه اى و ما نيز در كنارى فرود آمده ، به تهيه غذا پرداختيم . آنگاه در حالى كه نشسته به خوردن غذا مشغول بوديم ، فرستاده امام بر ما وارد شد و سلام كرد و گفت : زهير! ابوعبدالله مرا فرستاده و پيغام داده تا به خدمتش برسى ! راوى مى گويد: لقمه غذا از دست هر كداممان افتاد و گويى كه داس مرگ برگرد سرمان چرخيدن گرفته است ! در اين حالت بوديم كه صداى همسر زهير، كه شوهرش را مخاطب ساخته بود، ما را به خود آورد. او مى گفت : سبحان الله ! پسر پيغمبر خدا (ص ) به دنبالت مى فرستد و تو نمى روى ! برو ببين چه مى گويد!
زهير برخاست و به همراه فرستاده به چادر امام رفت ؛ اما ديرى نپاييد كه با چهره اى از شاد و سرور برافروخته نزد ما بازگشت و فرمان داد تا خيمه و خرگاهش را جمع و به خيمه گاه امام منتقل نمايند. آنگاه رو به همسر خود كرد و گفت : تو آزادى تا به خانواده ات بازگردى كه من دوست ندارم به سبب تصميم من چيزى جز خير به تو برسد. سپس رو به ياران خود كرد و به سخن خود چنين ادامه داد: از شما هر كس كه بخواهد مى تواند با من بيايد، وگرنه اين آخرين ديدار ما خواهد بود!
و بنا به روايتى ديگر، زهير به ياران خود گفت : هر يك از شما كه خواهان شهادت باشد، به همراه من بيايد و آن كس از آن رويگردان است ، سر خود گيرد و برود (143) پس ادامه داد و گفت : مطلبى را برايتان بگويم : ما در جنگ بلنجر شركت كرده بوديم و خداوند پيروزى را نصيب ما گردانيد و غنائم بسيار به چنگ آورديم . سلمان باهلى ، كه در آن جنگ ما را رهبرى مى كرد، چون سرور و شادى زايدالوصف ما را از به دست آوردن آن همه غنائم مشاهده كرد، گفت : از اينكه خداوند شما را پيروز گردانيده و اين همه غنيمت را به شما ارزانى داشته است ، خوشحال و شادمان مى باشيد؟ گفتيم : آرى ، البته ! گفت : اگر روزى آقا و سرور خانواده پيغمبر (144) را ديدار كرديد و در ركابش به جنگ برخاستيد، سرور شما از اين پيروزى و غنائمى كه به دست آورده ايد به مراتب بيشتر خواهد بود! اينك اى ياران ! اين همان روز است و از اين روست كه من شما را براى هميشه بدرود مى گويم . (145) در اين هنگام همسر زهير رو به او كرد و گفت : خدايت خير دهاد. از تو مى خواهم كه در روز باز پسين از من نزد جد حسين (ع ) ياد كنى .
امام و خبر كشته شدن مسلم و هانى  
چون امام به ثعلبه (146) رسيد، دو تن از افراد قبيله بنى اسد از قول دوست مشتركشان به امام خبر دادند كه وى هنگامى از كوفه بيرون آمده است كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته بودند و او خود به چشم ديده كه پاهاى ايشان را گرفته ، جنازه هاشان را در كوچه و بازارها مى كشيدند و مى گردانيدند!
امام با شنيدن اين خبر گفت : انا لله و انا اليه راجعون ! رحمت خدا بر آنان باد. و اين را بارها تكرار فرمود. آن دو مرد به او گفتند: تو را به خدا سوگند مى دهيم كه بر جان خود و خانواده ات رحم كن و از همين جا برگرد كه تو را در كوفه ياور و پيروى نمى باشد؛ بلكه از آن مى ترسيم كه عليه تو به ستيزه برخيزند. در اينجا فرزندان عقيل برخاسته ، گفتند: نه ! به خدا سوگند كه ما قدم از قدم بر نمى داريم ، مگر هنگامى كه انتقام خود را گرفته ، و يا در اين راه همچون برادرمان كشته مى شويم .
پس امام در آن دو مرد اسدى نگريست و فرمود: بعد از چنين مردانى ، ديگر زندگانى به چه درد مى خورد؟ آن دو مرد اسدى گفتند: با شنيدن اين پاسخ دريافتيم كه او تصميم به رفتن به سوى كوفه دارد. اين بود كه به وى گفتيم : خداوند خير پيش پايت گذارد. امام نيز فرمود: خدايتان مورد رحمت خويش قرار دهد. (147)
ديدار با پيامگزاران ابن اشعث و ابن سعد  
در تاريخ الاسلام ذهبى آمده است كه ابن سعد مردى را بر شترى بنشانيد و او را ماءموريت داد تا خود را به حسين برساند و وى را از كشته شدن مسلم بن عقيل آگاه سازد.
و در اخبارالطوال آمده است كه چون حسين (ع ) در محل زباله فرود آمد، پيغامگزاران محمد بن اشعث و عمر بن سعد به خدمتش رسيدند و همچنان كه مسلم از فرزند اشعث و عمر بن سعد خواسته بود تا به وسيله نامه اى حسين (ع ) را از سرانجام كار او و بى وفايى كوفيان و شكستن بيعتشان آگاه سازند، اين دو ماءموريت خود را به جا آوردند. چون امام نامه را خواند، به حقيقت ماجرا يقين كرد.
طبرى مى نويسد: محمد بن اشعث ، اياس بن العثل طائى را برگزيد و به او گفت : خودت را به حسين برسان و اين نامه را به او بده . فرزند اشعث آنچه را كه مسلم گفته بود، طى نامه اى براى امام فرستاد. اياس در زباله به امام رسيد و او را از ماجرا باخبر ساخت و نامه فرزند اشعث را به او تسليم كرد. امام پس از آگاهى به آنچه رفته بود گفت : آنچه را خداوند مقدر كرده باشد به انجام خواهد رسيد. ما در پيشگاه خداوند داد خود و فساد امت خويش را مطرح مى كنيم .
امام (ع ) همراهان را از كشته شدن مسلم آگاه مى كند  
طبرى و ديگران آورده اند كه امام حسين (ع ) در حركت به سوى كوفه به هر آبادى كه مى رسيد، مردان آبادى در ركاب حضرتش به راه مى افتادند، و وى را در رفتن به كوفه همراهى مى نمودند، تا اينكه به زباله رسيدند. در آنجا بود كه امام خبر يافت ابن زياد، عبدالله بن يقطر را، كه حضرتش براى پيغامگزارى به كوفه فرستاده بود، دستگير و اعدام كرده است . پس آن حضرت نامه اى را كه به دستش رسيده بود بگشود و آن را براى همراهان خود بخواند و سپس چنين گفت :
بسم الله الرحمن الرحيم
اما بعد، خبر جانگداز شهادت مسلم بن عقيل و هانى بن عروه و عبدالله بن يقطر به ما رسيد، و از اينكه شيعيان ما از يارى ما رويگردانيده و ما را رها كردند آگاه شديم . اينك هر كدام از شما كه بخواهد، مى تواند بازگردد و تعهدى نسبت به ما نخواهد داشت !
مردم با شنيدن اين خبر از چپ و راست از گرد حضرتش پراكنده شدند تا جايى كه امام ماند و يارانى كه از مدينه با وى بيرون شده بودند!
اين حركت امام از آن روى بود كه مى دانست باديه نشينان به آن اميد وى را همراهى مى كنند كه باور دارند حضرتش نمى خواست آنها با او همراه باشند، مگر آنكه قبلا از آنچه در پيش روى دارند آگاه باشند. و او بخوبى مى دانست كه اگر آنها حقيقت را دريابند، او را در اين حركت همراهى نخواهند كرد، مگر اينكه خواسته باشند با امام مواسات كنند.
ديدار با مردى از قبيله بنى عكرمه  
راوى مى گويد صبحگاهان امام فرمان داد تا جوانان ، تا آنجا كه ظرفيت دارند، هر چه بيشتر آب با خود بردارند. سپس حركت فرمود تا به صحراى عقبه رسيد. در آنجا به مردى از قبيله بنى عكرمه برخورد كرد. آن مرد از امام پرسيد: به كجا مى رويد؟ امام او را از ماجرا باخبر ساخت . آن مرد گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه از همين جا بازگرد. چه ، قسم به خدا كه پيش ‍ نمى روى مگر اينكه با سنان نيزه ها و لبه تيز شمشيرها روبرو مى شوى ! اگر اينان را كه نام بردى و برايت نامه فرستاده اند، آتش جنگى را كه عليه تو برافروخته شده به تن خويش فرو مى نشانيدند، و زمينه را برايت آماده ساخته ، امور را پيشاپيش به سود تو سامان مى دادند، و تو در چنان محيطى برايشان وارد مى شدى ، كارى درست و حساب شده بود، اما با چنين اوضاع و احوالى كه برشمردى ، من به هيچ رو صلاح نمى بينم كه قدمى به جلو بردارى .
امام فرمود: اى بنده خدا! هيچ چيزى بر من پوشيده نيست و صلاح انديشى هم همان است كه تو گفتى ؛ اما در برابر خواست خدا و اراده او چاره اى جز تسليم نيست . (148)
در اخبارالطوال دينورى نيز در همين مورد آمده است : آن مرد (بنى عكرمه ) به امام خبر داد كه عبيدالله زياد از قادسيه تا عذيب را از سواران خود پر كرده و در كمين تو نشسته است . با چنين وضعى به كسانى كه برايت نامه نوشته اند دل خوش مدار.
زيرا آنها نخستين كسانى مى باشند كه با تو به جنگ و ستيزه برخواهند خاست ! (149) و بنا به روايتى ، امام در پاسخ او فرمود: به خدا سوگند اينها دست از من بر نمى دارند، مگر وقتى كه قلبم را از سينه بيرون كشند. و چون چنان كردند، خداوند كسى را بر ايشان چيره گرداند كه به ذلت و خواريشان بكشد؛ آن چنان كه در جهان هيچ امتى به خوارى و زبونى آنها نباشد. (150)
بيم دهنده اى ديگر  
در تاريخ ابن عساكر و ابن كثير آمده است كه راوى گفت : در دل صحرا ديدم كه خيمه اى برافراشته اند. پرسيدم كه اين خيمه از آن كيست ؟ گفتند: از آن حسين بن على است . پس ، پيش رفتم و قدم درون خيمه نهادم ، و در آنجا مردى بزرگوار را ديدم كه قرآن مى خواند و قطرات اشك بر گونه و ريشش ‍ روان بود. پس گفتم : پدر و مادرم فدايت اى پسر رسول خدا! چه چيز باعث شده تا در چنين سرزمينى ، كه كسى در آن زندگى نمى كند، قدم بگذارى ؟ فرمود: اينها نامه هاى مردم كوفه است كه برايم نوشته اند و مرا به اين سرزمين و ديار خود دعوت كرده اند، در صورتى كه من آنها را كشندگان خود مى دانم كه اگر چنان كنند، همه حرمتهاى خدا را از بين برده باشند، و آنگاه خداوند كسى را بر آنان مسلط مى كند كه به خوارى و ذلتشان كشد تا آنجا كه منفورتر از فرم باشند! (151)
از مقايسه اين قبيل روايات چنين بر مى آيد كه امام همه چيز را از پيش ‍ مى دانسته ، و از كشته شدنش به دست كوفيان خبر داده ، و همان گونه كه از سخنانش به آن سه نفر در سه محل مختلف معلوم مى شود، اعلام كرده كه در چنان صورتى ، خداوند كسى را بر ايشان مسلط مى كند كه آنها را به ذلت و خوارى خواهد كشيد. و نيز با تكرار اين قبيل مطالب به اين موضوع تصريح كرده است .
امام زين العابدين (ع ) مى فرمايد:
ما همه جا همراه امام بوديم . حضرتش جايى فرود نيامد و يا از آنجا كوچ نفرمود، مگر اينكه از يحيى بن زكريا و كشته شدنش ياد مى كرد. روزى فرمود: از پستى و بى مقدارى دنيا همين بس كه سر يحياى زكريا را براى بدنامى از روسپيان بنى اسرائيل به عنوان پيشكش بردند! (152)
برخورد امام حسين (ع ) با حر و سپاهيانش  
حسين (ع ) همچنان پيش مى رفت تا اينكه در شراف فرود آمد. در سحرگاهان ، و به هنگام عزيمت ، امام همراهان را فرمان داد تا آنجا كه ظرفيت دارند و هر چه بيشتر با خود آب بردارند. پس شراف را پشت سر گذاشت و همچنان پيش راند تا اينكه روز به نيمه رسيد. در اين هنگام مردى از اصحاب آن حضرت بانگ به تكبير برداشت ! امام پرسيد: چرا تكبير گفتى ؟ او گفت : از دور نخلستانى را مى بينم ! دو نفر از افراد قبيله بنى اسد، كه به موقعيت محل آشنا بودند، اظهار داشتند: در اين محل حتى يك درخت خرما هم وجود ندارد! امام پرسيد: پس آن چه چيز مى تواند باشد؟
آن دو، پاسخ دادند: دورنمايى است از سواران بسيار! امام فرمود: من نيز همين را مى بينم . آيا در اين حوالى جانپناهى وجود ندارد كه ما خود را در پناه آن بكشيم ، و از يكسو با اين سواران روبرو شويم ؟ پاسخ دادند: آرى ، در همين نزديكى پشته اى وجود دارد به نام ذو حسم ، از سمت چپ به سوى آنجا حركت بفرماييد كه اگر پيش از آنها به آنجا برسيم ، نظر شما تاءمين مى شود.
امام به آن سو حركت كرد و ديرى نگذشت كه سواران كاملا آشكار شده ، رو به ايشان نهادند؛ اما ياران امام پيشى گرفته ، زودتر از ايشان خود را به آن پشته رسانيدند. سواران ، كه تعدادشان به هزار نفر مى رسيد و زير فرماندهى حر بن يزيد نعيمى قرار داشتند، در آن گرماى طاقت فرسا از راه رسيدند و در ابتداى نميروز در برابر امام و يارانش صف كشيدند. پس امام رو به جوانان خود كرد و فرمود: اينان را سيراب كنيد و تشنگيشان را برطرف نماييد و اسبهايشان را هم آب بدهيد.
اصحاب و جوانان در اجراى فرمان امام پيش شتافتند و سواران و مركبهايشان را آب دادند و سيرابشان نمودند. آنان ظرفها و باديه ها و طشت ها را از آب پر مى كردند و در مقابل دهان اسبها مى گرفتند. هر حيوان سه - چهار بار آب مى خورد و سربلند مى كرد و چون كاملا سير مى شد، آب را در مقابل دهان ديگرى قرار مى دادند تا به اين ترتيب همه اسبها را سيراب كردند. (153)
على بن طعان محاربى ، كه از سواران حر بود، مى گويد: من آخرين نفر از سواران حر بودم كه به آنجا رسيدم . وقتى كه حسين (ع ) تشنگى سخت خودم و اسبم را مشاهده فرمود، خطاب به من گفت : اءنخ الراوية . يعنى شتر آبكش را بخوابان . من منظور امام را نفهميدم ، زيرا كلمه راويه در نزد ما معناى مشك آب را مى دهد! امام وقتى كه تحير و سرگردانى مرا ديد موضوع را دريافت . پس گفت : فرزند برادرم ! آن شتر آبكش را بخوابان ! من شتر را خوابانيدم . امام فرمود: حالا آب بياشام . اما من از فرط دستپاچگى ، هر چه سعى كردم نتوانستم . زيرا آب از دهانه مشك بيرون مى ريخت . امام كه ناظر كار من بود، فرمود: دهانه مشك را برگردان . ولى من گيج شده بودم و نمى دانستم چگونه اين كار را انجام دهم ! تا اينكه امام برخاست و مرا كمك كرد و دهانه مشك آب را برگردانيد و آن قدر درنگ كرد كه من سيراب شدم و اسبم هم آب دادم .
مؤ لف گويد: آيا ارباب بحث و تحقيق ، فرمان امام را داير به سيراب ساختن هزار سوار و اسبهايشان ، دليلى بر دستور سحرگاهى آن حضرت به جوانانش ‍ در برداشتن آب نمى دانند كه آنها تا توانستند با خود آب برداشتند؟ آيا نمى توان گفت كه امام مطالبى را مخصوصا در اين مورد از جدش رسول خدا (ص ) شنيده و آن حضرت نيز از پروردگار علام الغيوب دريافت كرده است ؟
طبرى و ديگران مى گويند: حصين بن نمير از قادسيه حر را به فرماندهى هزار سوار به چنين ماءموريتى اعزام داشته بود. زيرا عبيدالله زياد، حصين را كه فرماندهى گارد محافظ او را بر عهده داشت ، ماءموريت داده بود كه به قادسيه برود و گشتيهاى مسلحى را در فاصله قطقطانيه تا خفان بگمارد و راه را كاملا بسته ، عبور و مرور اشخاص را زير نظر بگيرد. حصين در انجام اين دستور، حر را پيش فرستاد تا خود را به امام برساند و جلوى پيشرفت او را بگيرد.
سپاهيان حر همچنان پيشاروى امام و يارانش به صف ايستادند تا هنگام نماز ظهر فرا رسيد. پس امام دستور داد مؤ ذنش بانگ اذان سر دهد. آنگاه خود بيرون آمد و پس از حمد و سپاس خداوند، خطاب به حر و سوارانش ‍ فرمود:
اى مردم ! به خاطر اتمام حجت در پيشگاه خداى عزوجل ، و نيز خود شما مى گويم كه من به سوى شما نيامده مگر هنگامى كه نامه هاى شما به من رسيد، و پيغامگزارانتان آمدند كه به نزد ما بيا كه ما را رهبرى نيست ، و باشد كه خداوند به وسيله تو ما را به راه حق و هدايت فراهم آورد. اكنون اگر شما بر آن قرار هستيد، من آمده و آماده ام تا پيمان خود را تازه كنيد، و خاطر مرا مطمئن سازيد، تا به شهر و ديار شما درآيم . و چنانچه اين كار را نمى كنيد و از آمدن من دل ناخوش داريد، من از همين راه كه آمده ام به جاى خويش ‍ بازخواهم گشت .
در برابر اين سخنان واضح امام ، جملگى سكوت اختيار كردند و دم بر نياوردند و به مؤ ذن گفتند اقامه نماز گوى ! و نيز اقامه گفت . پس امام روى به حر كرد و فرمود: آيا مى خواهى كه با يارانت نماز بگزارى ؟ حر پاسخ داد: نه ، بلكه با تو نماز مى گزاريم . امام به نماز برخاست و همگى با او نماز به جاى آوردند. در پايان نماز، امام به جاى خود بازگشت و يارانش پيرامون او فراهم آمدند.
حر نيز بازگشت و در خيمه اى كه برايش برپا كرده بودند قرار گرفت و تنى چند از يارانش نيز پيرامونش را گرفتند و سپاهيانش هم در صفوف خود، هر كدام افسار اسب خويش را در دست گرفته و در سايه آن نشستند.
به هنگام عصر، امام فرمان آماده باش حركت را صادر كرد و پيش از آن مؤ ذنش را دستور داد تا اذان و اقامه بگويد. پس بيرون آمد و بار ديگر با آنان نماز بگزارد و آنگاه رو به ايشان كرد و حمد و سپاس خدا به جا آورد و گفت :
اما بعد، اى مردم ! اگر شما خداى را در نظر داشته حق را براى اهلش به رسميت بشناسيد، خداوند از شما بيشتر خشنود خواهد شد. ما خاندان پيغمبر (ص ) به حكومت بر شما از اين مدعيان كه شايستگى ندارند و جز به ستم بر شما رفتار نمى كنند، سزاوارتريم . اكنون اگر ما را خوش نداريد و حق ما را نمى شناسيد و راءى شما بر خلاف نامه هايى است كه به وسيله پيكهاى شما به من رسيده ، به جاى خود بر مى گردم .
حر در پاسخ امام گفت : به خدا سوگند كه من از آن نامه ها كه مى گويى كمترين اطلاعى ندارم . اما به عقبة بن سمعان (154) فرمود: آن دو خورجين را كه پر از نامه هايى است كه ايشان براى من فرستاده اند بياور. عقبه خورجينها را مقابل امام نهاد و آن حضرت نيز آنها را در برابر ايشان خالى كرد! حر گفت : ما از آن دسته نيستيم كه برايت نامه نوشته اند. تنها ماءموريت ما اين است كه وقتى به شما رسيديم ، از تو جدا نشويم تا اينكه تو را به خدمت عبيدالله بن زياد ببريم . امام فرمود: تو به مرگ نزديكتر از انجام چنين كارى خواهى بود. پس به يارانش فرمان داد برخيزيد و سوار شويد. اصحاب سوار شدند و منتظر ماندند تا زنانشان نيز سوار شدند. پس امام رو به ياران خود كرد و فرمود: بر مى گرديم . و چون جملگى عنان اسبهاى خود را برگردانيدند، سپاهيان حر جلوى آنها را گرفته ، مانع حركتشان شدند! پس ‍ امام رو به حر كرد و فرمود:
مادرت به عزايت بنشيند، از من چه مى خواهى ؟ حر گفت :
اين را بدان كه به خدا سوگند اگر يك فرد عربى ، به غير از تو، با من چنين درشتى مى كرد و همين حال و وضع تو را داشت ، نام مادرش را به همان نحو بر زبان مى آوردم ؛ هر كس هم كه مى خواهد باشد. اما چه كنم كه به خدا سوگند نمى توانم نام مادرت را جز به نيكويى و بزرگوارى بر زبان بياورم . امام از او پرسيد:
پس چه مى خواهى ؟ حر گفت : مى خواهم تو را به نزد عبيدالله زياد ببرم . امام فرمود:
در اين صورت به خدا سوگند كه از تو پيروى نكرده ، قبول نمى كنم . حر گفت : با اين حال من هم به خدا سوگند كه از تو دست بر نمى دارم . اين سخن سه بار ميانشان رد و بدل شد، تا اينكه سرانجام حر گفت : من ماءمور نيستم با تو بجنگم ، بلكه تنها ماءموريت من اين است كه از تو جدا نشوم تا تو را به كوفه ببرم . اگر با اين كار موافق نيستى ، راهى را در پيش بگير كه نه تو را به كوفه برساند و نه به مدينه ، تا من در اين مورد به ابن زياد نامه اى بنويسم و كسب تكليف كنم . تو هم اگر مى خواهى نامه اى به يزيد بن معاويه يا ابن زياد بنويس تا شايد خداوند گشايشى فرمايد و فرمانى به دست من برسد كه مرا از درگير شدن با چون تويى بركنار دارد. امام فرمود:
باشد، از اين راه مى رويم . و سمت چپ جاده را در پيش گرفت و از راه عذيب و قادسيه روى بگردانيد.
از آنجا تا (عذيب ) سى و هشت مايل مسافت وجود داشت . پس امام با يارانش حركت كرد و حر نيز در كنار سپاه امام به حركت درآمد.
سخنرانى امام در ميان سپاهيان  
حسين (ع ) در اين حركت ، در (بيضه ) براى ياران خود و اصحاب حر به سخنرانى برخاست و حمد و سپاس خداى را به جاى آورد و گفت :
اى مردم ! رسول خدا - صلى الله عليه و آله - فرمود: هر كس فرمانرواى ستمگرى را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده ، پيمان خدا را شكسته ، و بر خلاف سنت پيامبر خدا رفتار مى كند، و بر بندگان خدا جور و ستم روا مى دارد، و در چنين صورتى خاموش باشد و به گفتار و كردار عليه او بر نخيزد و قيام نكند، بر خدا واجب است كه آنچه را بايسته اوست بر او روا دارد.
اى مردم ! فرمانروايان شما، پيروان شيطانند. آنها فرمانبردارى از خدا را پشت سر انداخته ، آشكارا فساد و تباهى مى كنند و حدود و مقررات احكام خدا را اجرا نمى نمايند و همه درآمدهاى عمومى را به خود اختصاص ‍ داده ، حرام خدا را حلال ، و حلال او را حرام كرده اند، و من سزاوارترين كس ‍ هستم كه تمام اين خلافكاريها و تحريفها را اصلاح نمايم .
اى مردم ! نامه هاى پياپى شما به دستم رسيد، و فرستادگانتان به نزد من آمدند، و از بيعت و پيمان وفاداريتان با من سخن گفتند، و مرا آگاه ساختند كه شما مرا وانخواهيد گذاشت و تسليم دشمن نخواهيد كرد. اكنون اگر بر همان بيعت و پيمان خود با من پابرجا و وفادار هستيد، راه خرد را پيموده ايد. چه من حسين فرزند على و فاطمه دختر رسول خدا - صلى الله عليه و آله - هستم و به جان و خانواده خود، با جان و خانواده شما مواسات خواهم نمود. و شما هم به من اقتدا مى كنيد و اگر چنين نكنيد و پيمان خود را با من بشكنيد و گردن خود را از قيد بيعت من بيرون آوريد، به جان خودم سوگند كه اين كار شما تازگى ندارد. زيرا شما همين شيوه را با پدر و برادرم ، و نيز پسرعمويم مسلم داشته ايد. و آن كس كه به پشتگرمى شما مردم دل خوش دارد، مغرور و فريب خورده اى بيش نيست . بهره خود را مفت از دست داديد و نصيبتان را تباه ساختيد، و آن كس كه پيمان وفادارى خود را بشكند، بر خويشتن شكست وارد ساخته است . و چه زود خداوند مرا از چون شما مردمى بى نياز خواهد كرد. والسلام عليكم رحمة الله و بركاته .
خطبه اى ديگر از آن حضرت  
امام (ع ) در (ذى حسم ) در ميان ياران خود به پا خاست و پس از حمد و سپاس خداوند گفت :
مى بينيد كه بر ما چه آمده و كار ما به كجا رسيده است ؟! دنيا دگرگون و ناگوار شده ، خوبيهايش پشت كرده و از آن چيزى نمانده است مگر بسيار اندك و ناچيز و از عيش زندگانى ، بجز رنج و گرفتارى !
نمى بينيد كه به حق و مقررات خدا عمل نمى شود، و از باطل و تباهى پرهيز نمى گردد، تا آنجا كه مرد مؤ من حق دارد آرزوى مرگ كند! و من مرگ را بجز درك سعادت و فيض شهادت ، و زندگى با ستمگران را بجز ذلت و خوارى نمى بينم ! در اينجا زهير بن قين بجلى از جا برخاست و رو به ياران امام كرد و پرسيد: شما پاسخ مى دهيد و يا من سخن بگويم ؟ گفتند: نه ، تو بگو! پس ‍ زهير حمد و ثناى خدا را به جا آورد و گفت : اى فرزند رسول خدا! ما سخنانت را شنيديم . خداوند تو را در همه امور راهنما باشد. اينك اگر بنا باشد كه دنيا پايدار و ما براى هميشه در آن زنده باشيم و در مقابل ، يارى دادن به تو و مواسات با تو موجب از دست دادن آن براى ما باشد، ما قيام با تو و كشته شدن در ركاب تو را بر اقامت در دنيا ترجيح مى دهيم .
امام در حق زهير دعاى خير فرمود. در اين هنگام حر خود را به كنار امام رسانيد و در همان حال حركت ، آهسته به امام گفت : اى حسين ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه خود را به هلاكت نيفكن . زيرا اگر تو با آنها بجنگى ، بى گمان با تو مى جنگند، و چنانچه بجنگى ، آن طور كه مى بينم ، كشته خواهى شد. امام فرمود: تو مرا از مرگ و كشته شدن مى ترسانى ؟ و گمان مى كنى كه اگر مرا كشتيد همه چيز براى شما روبراه مى شود؟! نمى دانم به تو چه بگويم جز اينكه پاسخ اوس را به پسرعمويش براى تو بازگو كنم كه چون به يارى پيامبر برخاست به او گفت : كجا مى روى كه كشته خواهى شد! و او در پاسخش گفت :
ساءمضى و ما بالموت عار على الفتى
اذا ما نورى حقا و جاهد مسلما
وآسى الرجال الصالحين بنفسه
و فارق مثبورا يغش ويرغما
مى روم ، زيرا اگر كسى به قصد حق و يارى مسلمانى برخيزد، و مردان نيك و صالح را به جان خود حمايت كند، و از گناهكاران پليد و مطرود دورى گزيند، و در اين راه كشته شود، بر او عار و سرشكستگى نباشد.
رسيدن يارانى از كوفه  
چون حر اين پاسخ را از فرزند پيامبر خدا (ص ) شنيد، خود را به كنارى كشيد و به ياران و سواران خود همعنان شد تا اينكه به (عذيت هجانات ) رسيدند؛ جايى كه چراگاه استرهاى نعمان بود.
در آنجا متوجه شدند كه چهار نفر از جانب كوفه رو به سوى ايشان دارند و اسب نافع بن هلال را هم ، كه كامل نام داشت ، يدك مى كشند. راهنمايى ايشان را طرماح بن عدى بر عهده داشت كه چنين مى خواند:
يا ناقتى ! لا تذعرى من زجرى
وشمرى قبل طلوع الفجر
بخير ركبان و خير سفر
حتى تحلى بكريم النجر
الماجد الحر رحيب الصدر
اءتى به الله لخير اءمر
ثمت اءبقاه بقاء الدهر

اى شتر من ، از نهيب من مترس و به چالاكى ما را پيش از سحرگاهان با بهترين سواران همراه گردان ، تا از بركت وجود بزرگ مردان آزاده شكيبا بهره مند شويم ؛ آزاده اى كه خدايش در كار موفق بدارد و تا زمانه برجاست ، زنده بماند.
اينان چون به امام حسين (ع ) رسيدند، اين ابيات را خواندند، امام در پاسخ ايشان فرمود:
اين را بدانيد كه به خدا سوگند من در همه حال از خداوند خواهان خير هستم ؛ خواه در پيروزى ما باشد و خواه در كشته شدنمان .
در اين هنگام حر از در ممانعت درآمد و گفت :
اين چند نفر از اهالى كوفه بوده و از ياران شما نيستند كه با تو آمده باشند؛ از اين رو من آنها را يا بازداشت مى كنم و يا به كوفه بر مى گردانم ! امام فرمود:
من از ايشان به جان خودم حمايت مى كنم . اينان ياوران من مى باشند و تو با من قرار گذاشتى كه به هيچ رو متعرض من نشوى تا پاسخ نامه ات از عبيدالله زياد برسد. حر گفت :
درست است ، اما اينها با شما همراه نبودند! امام گفت :
اينها ياران منند و همچون كسانى مى باشند كه با من همراه بوده اند. حالا اگر بر سر قول و قرارى كه با من گذاشته اى نيستى ، من با تو مى جنگم . اين پاسخ باعث شد كه حر كوتاه بيايد و دست از آنان بردارد. پس امام از ايشان پرسيد:
از اخبار مردم كوفه بگوييد. مجمع بن عبدالله عائذى ، يكى از آن چهار نفر، پاسخ داد:
اشراف و سرشناسان كوفه را با دادن رشوه هاى كلان و برآوردن خواسته هاشان دل به دست آوردند، و از راهنماييها و همكاريهايشان برخوردار شدند! اينك آنها يكدل و يكجهت عليه تو برخاسته اند؛ اما ديگر مردمان ، اگر چه دل به سوى تو دارند، اما فردا شمشيرهايشان به روى تو كشيده خواهد بود! امام پرسيد: از فرستاده ام به سوى شما چه خبر داريد؟ پرسيدند:
كدام فرستاده را مى گوييد؟ فرمود:
قيس بن مصهر صيداوى ! گفتند:
آرى ، حصين بن نمير او را بگرفت و به نزد عبيدالله زياد فرستاد. عبيدالله هم دستور داد تا بر فراز منبر تو را و پدرت را ناسزا گويد! او هم برخاست و تو را و پدرت را درود فراوان گفت و ابن زياد و پدرش را لعن و نفرين كرد و مردم را از آمدنت خبر داد و ايشان را به ياريت فرا خواند. ابن زياد هم دستور داد تا او را از فراز قصر به دير انداختند!
با شنيدن اين خبر، چشمهاى امام حسين (ع ) به اشك نشست ، به طورى كه از ريزش آن جلوگيرى نتوانست . پس فرمود: منهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا (155) يعنى برخى از ايشان پيمان خود را با خدا به انجام رسانيدند (شربت شهادت نوشيدند) و برخى نيز در انتظارند و آن را تغيير نداده اند. آنگاه فرمود:
خداوندا! بهشت را منزلگاه ما و آنان قرار ده ، و ما را در سايه رحمتت ، و بخششهاى فراوان از گنجينه هاى لطف و مغفرتت به گرد يكديگر فراهم آر. پس طرماح بن عدى به امام نزديك شد و گفت : به خدا سوگند كه من به همراه تو يك سپاه منظم و چشمگير نمى بينم ، به طورى كه اگر همين سپاهى كه تو را گام به گام تعقيب مى كند با تو بجنگد، براى شكستن تو كافى خواهد بود. من يك روز پيش از بيرون آمدنم از كوفه ، در بيرون دروازه جمعيت بسيارى را ديدم كه تا به آن روز در يك محل مجتمع نديده بودم . و چون علت را جويا شدم ، گفتند كه سپاهى است آماده سان تا به مقابله حسين بن على فرستاده شود!
با چنين احوالى ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه اگر مى توانى ، حتى يك وجب هم ، به كوفه نزديك مشو. و اگر جانپناهى مى جويى كه خداوند به وسيله آن تو را از شر دشمنان در امان دارد، تا در آسايش خيال به افكارت برسى ، و تصميم نهايى را بگيرى ، با من بيا تا تو را به پناهگاههاى كوه منزلگاهمان ، كه (اجاء) ناميده مى شود، راهنمايى كنم ؛ جايى كه ما خود را از شر تجاوز سردمداران و پادشاهان غسان و حمير و نعمان منذر و هر سرخ و سياهى در پناه آن مى كشيديم و خويشتن را از شر آنان به دور مى داشتيم ، و اگر دشمن در آنجا به ما حمله كند، جز شكست و خوارى بهره اى نخواهد برد. من با تو به آن آبادى مى آيم و از همان جا كسانى را به سراغ مردان رزمنده (اجاء و سلمى ، از قبيله طى ) مى فرستيم و كمك مى طلبيم كه - به خدا قسم - ده روز نخواهد كشيد كه پيرامونت را سواره و پياده طى پر خواهند كرد.
آن وقت تا هر مدت كه خودت صلاح بدانى نزد ما بمان و چون موقع را مناسب قيام يافتى ، قيام كن كه من ضامنم بيست هزار رزمنده طائى برايت حاضر كنم تا پيش رويت شمشير بزنند و از حريمت دفاع نمايند.
امام (ع ) در حق طرماح و خانواده اش دعاى خير كرد و فرمود: بين ما و اين مردم قول و قرارهايى گذاشته شده كه نمى توانيم از آن بسادگى بگذريم ، و نيز نمى دانيم كه پيشامدها، و آنان را به چه عكس العملى وا مى دارد!
حسين (ع ) همچنان پيش مى رفت تا به قصر بنى مقاتل رسيد و در آنجا فرود آمد. پس چشمش در آن نزديكى به خيمه اى افتاد. پرسيد: اين خيمه از آن كيست ؟ گفتند: از آن عبيدالله بن حر جعفى است . فرمود: او را به چادر من بخوانيد.
فرستاده امام (ع ) قدم به چادر عبيدالله نهاد و گفت : اين حسين بن على است كه تو را مى خواند و گفته است كه به چادرش درآيى . عبيدالله ، استرجاع كرد و گفت : به خدا سوگند كه من از كوفه بيرون نيامدم ، مگر اينكه نمى خواستم شاهد ورود حسين به آنجا باشم . و قسم به خدا كه نه مى خواهم حسين را ببيند، و نه من حسين را!
فرستاده بازگشت و پيام بگذاشت . پس امام (ع ) برخاست و كفشهايش ، به پا كرد و بيرون آمد و به خيمه عبيدالله وارد شد و سلام كرد و بنشست و او را دعوت به همراهى و قيام با خود كرد! او نيز همان سخنان نخستين خود را از سر گرفت . امام در پاسخ او گفت : اگر ما را يارى نمى كنى ، از آن بترس كه جزء كشندگان ما باشى ، كه به خدا سوگند اگر كسى شاهد بيكارى و يارى خواستن ما باشد و به يارى ما برنخيزد، خويشتن را به هلاكت و تباهى افكنده است . عبيدالله پاسخ داد: بخواست خدا كه چنين چيزى پيش ‍ نخواهد آمد. امام با شنيدن اين پاسخ برخاست و به سراپرده خود رفت .
شايد خواننده با مطالعه اين اخبار در رفتار امام (ع ) و برخوردش با اوضاع تناقضى مشاهده كند. مثلا ميان برخورد امام (ع ) در منزل زباله ، كه سپاهيان پيرامون خود را با چنان سخنرانى پراكنده ساخت ، و برخوردش در اينجا با فرزند حر، و پيش از آن با زهير بن قين ، و ديگر كسانى كه اينجا و آنجا، تك تك و يا گروه گروه به يارى خود فرا مى خواند. اما در حقيقت اين چنين نيست و اگر با دقت به سخنان آن حضرت ، با هر كس و در هر جا، دقت شود، معلوم مى گردد كه امام در پى يارانى معروف بوده كه به زير پرچمش ‍ گرد آيند و با وى بيعت و پيمان وفادارى و اقامه امر به معروف و نهى از منكر ببندند و دست بيعت به دست پيشوايان گمراهى ، چون يزيد و همانند وى ، ندهند. يارانى باشند با بصيرت كامل در اهدافش و چون كوهى ثابت و استوار در برابر زيباييها و فريبهاى دنيا. يارانى در برابر فرمانروايان جور چون طوفانى بنيان كن و پيكارگر، و تا به سرحد مرگ پايدار و مقاوم .