دو مكتب در اسلام
جلد سوم : اثر نهضت حسينى (ع ) در احياى سنت پيامبر

سيد مرتضى عسگرى

- ۳ -


16. مردى از بنى اسد  
ابن سعد در طبقاتش و ابن عساكر در تاريخش از عريان بن هيثم ، نوه اسد نخعى كوفى اعور، آورده اند: پدرم مردى بيابانگرد بود. قضا را در حركت و جابجايى ، ما در مكانى فرود آمده بوديم كه بعدها ميدانگاه جنگ كوفيان با حسين (ع ) شد! ما در آن وقت هر گاه به بيابان مى رفتيم ، مردى از قبيله بنى اسد را در آن حوالى مى ديديم . تا اينك يك روز پدرم از او پرسيد: مى بينم كه تو در اينجا ماندگار شده اى ؟ او پاسخ داد: به من خبر داده شده كه در اينجا حسين (ع ) كشته مى شود؛ من آمده ام تا شايد او را ببينم و در ركابش ‍ كشته شوم .
زمانى كه حسين به شهادت رسيد، پدرم گفت بيا ببينم كه آن مرد اسدى هم كشته شده است يا نه ؟ پس ما به ميدان جنگ رفتيم و اينجا و آنجا را گرديديم و آن اسدى را هم ديديم كه در ميان شهدا افتاده است . (80)
آنچه تا به اينجا آورديم رواياتى بودند درباره خبر شهادت امام حسين (ع ) به سالها پيش از وقوع آن كه آن را پيروان هر دو مكتب و يا تنها پيروان مكتب خلفا آورده اند. و در اين ميان ، آنچه را تنها پيروان مكتب اهل بيت متذكر شده اند رها كرده ، و در آوردن اخبار مورد اتفاق هر دو مكتب نيز الفاظ روايات پيروان مكتب خلفا را برگزيده ايم .
اينكه به ذكر اين مطلب مى پردازيم كه چرا امام حسين (ع ) پذيراى شهادت شد، و در اين سير و نگرش به كتابهاى معتبر و معروف هر دو مكتب رجوع مى كنيم ، بدون اينكه روايت را بروايت مكتب ديگر ارزشى ويژه گذارده باشيم .
چرا امام حسين تن به شهادت داد؟  
پيش از آنكه به تشريح مطلب فوق بپردازيم ، بجاست تا دو مورد زير را قبلا بحث و بررسى كنيم :
الف : اينكه قاتل وى چرا قصد جان امام را كرده بود؟
ب : چرا امام شهادت برگزيد!
حسين (ع ) و بيعت با يزيد!  
طبرى و ديگران آورده اند: پس از اينكه معاويه ، در ماه رجب سال شصتم هجرى درگذشت با يزيد، فرزند و وليعهد او، به خلافت بيعت به عمل آمد و در آن سال حاكم مدينه ، وليد بن عتبه ، نوه ابوسفيان بود.
چون يزيد به خلافت نشست ، همه همت خود را مصروف اين داشت تا از آن عده انگشت شمار كه خواهش پدرش معاويه را داير به ولايتعهدى و خلافت وى بعد از معاويه نپذيرفته بودند، به هر قيمت كه شده بيعت بگيرد و فكر و خيال خود را از اشتغال به امر ايشان آسوده سازد. پس در اجراى چنين تصميمى به وليد - پسرعمويش - نامه اى نوشت و او را از مرگ معاويه خبر داد. و در نامه بسيار مختصر ديگرى نوشت :
اما بعد، از حسين و عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبير بى هيچ ملاحظه اى بيعت بگير و در اجراى اين حكم شدت عمل به خرج ده كه هيچ مجالى ندارند، مگر اينكه بيعت كنند. والسلام !
به هنگام رسيدن نامه قطع و تهديدآميز يزيد به حاكم مدينه ، مروان بن حكم نيز حضور داشت . پس به وليد پيشنهاد كرد اكنون كسى را به دنبال اين چند نفر بفرست و به انجام بيعت و فرمانبرداى از يزيد دعوتشان كن . اگر پذيرفتند و سر فرود آوردند، ايشان را به حال خود بگذار و اگر سرپيچى كردند و گردن به بيعت يزيد ندادند، سر از تنشان بردار كه اگر آنها از مرگ معاويه آگاه شوند، هر كدام رخت به گوشه اى كشيده پرچم خلاف برافرازند و مردم را به خلافت و زمامدارى خود بخوانند؛ مگر فرزند عمر كه او سر جنگ و دعوا ندارد و به اين اميد نشسته كه مگر همين طورى و ناگه زقضا شاهد خلافت را در آغوش خود بگيرد.
وليد راهنمايى مروان را پذيرفت و عبدالله بن عمرو، نوه عثمان ، را به دنبال حسين (ع ) و فرزند زبير فرستاد و هر دو را (براى همان ساعت ) احضار كرد. عبدالله آن دو تن را در مسجد ديدار كرد و امر حاكم را به هر دو آنها ابلاغ نمود.
ساعتى را كه وليد براى ديدار ايشان تعيين كرده بود، ساعتى نبود كه معمولا حاكم از مردم پذيرايى مى كرد. اين بود كه به فرستاده گفتند: تو برگرد، ما هم مى آييم .
و چون عبدالله بازگشت ، حسين (ع ) به فرزند زبير گفت : به نظر من طاغوت ايشان (معاويه ) مرده و به دنبال ما فرستاده است تا پيش از آنكه خبر مرگ او منتشر شود از ما بيعت گرفته باشد. عبدالله زبير پاسخ داد: من هم غير از اين گمان نمى برم .
پس حسين (ع ) برخاست و از مسجد بيرون آمد و گروهى از هواداران و (جوانان ) خانواده اش را با خود برداشت و بر در سراى وليد رفت و به ايشان گفت : من به درون سراى وليد مى روم (به گوش باشيد) اگر من صدا زدم و يا فرياد و پرخاش وليد را شنيديد، بسرعت داخل شويد و دور مرا بگيريد؛ وگرنه همين جا بمانيد تا من بيرون آيم . اين بگفت و به خانه وارد شد. در آنجا ديد كه وليد نشسته و مروان حكم هم در كنارش قرار گرفته است . پس ‍ وليد نامه يزيد را براى حسين (ع ) بخواند و از او خواست كه به نام يزيد با وى بيعت كند. حسين (ع ) استرجاع كرد و سپس گفت : چون منى ، پنهانى دست بيعت نمى دهد، و فكر هم نمى كنم كه تو با بيعت پنهانى من موافق باشى ، مگر اينكه در برابر همه مردم و آشكارا از من بيعت بگيرى ؟ وليد گفت : همين طور است . حسين (ع ) گفت : وقتى كه همه مردم را به انجام بيعت با يزيد فراخواندى ، ما را هم با مردم براى انجام آن دعوت كن تا كار يكجا تمام شود. وليد كه مردى عافيت طلب بود در برابر پيشنهاد امام (ع ) گفت : برو در پناه خدا! مروان كه شاهد ماجرا بود رو به وليد كرد و گفت : به خدا قسم اگر حسين (ع ) بدون اينكه با تو بيعت كند از اينجا برود، ديگر به چنين موقعيتى دست نخواهى يافت ؛ مگر اينكه خونهاى فراوانى از دو طرف بر زمين ريخته شود. اين مرد را زندانى كن و اجازه رفتن به او نده ، مگر وقتى كه با تو بيعت كند و يا گردنش را بزن ! حسين (ع ) با شنيدن سخنان و آخرين پيشنهاد مروان بتندى از جا برخاست و برآشفت و به او گفت : پسر زرقاء!(81) تو مرا مى كشى يا او! و به خدا قسم كه هم دروغ گفتى و هم مرتكب خطا و گناه شدى . (82)
در تاريخ اعثم و مقتل خوارزمى و مثيرالاحزان و اللهوف آمده است : (83) يزيد طى نامه اى به وليد فرمان داد كه از عموم مردم (مدينه ) بويژه حسين بن على بيعت بگيرد و مخصوصا تاءكيد كرد اگر حسين (ع ) خوددارى كرد و فرمانت را نبرد، گردنش را بزن ! سپس خبرى را كه طبرى آورده ، آنها نيز آورده اند، تا آنجا كه مى نويسد: حسين (ع ) به خشم آمد و گفت : واى بر تو اى پسر زرقاء! تو مى گويى گردنم را بزند؟ دروغ گفتى و پستى طينت خود را نشان دادى . ما خاندان نبوتيم و پايگاه رسالت ، و يزيد مردى فاسق است و شرابخوار و آدمكش ، و چون منى با چنان كسى بيعت نمى كند.
طبرى مى گويد: وليد، كه مردى عافيت طلب بود، به امام گفت در پناه خدا برو، اما در دنبال روايت اول آمده است : صبح كه شد مروان ، حسين (ع ) را ديدار كرد و گفت : حرف مرا بشنو كه به خير توست . حسين (ع ) فرمود: بگو. مروان گفت : با اميرالمؤ منين يزيد بيعت كن كه خير دو دنياى تو در آن است ! حسين گفت : انا لله و انا اليه راجعون (84) و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد (85) يعنى زمانى كه شخصى چون يزيد زمامدار امت اسلامى شود، اسلام را بدرود بايد گفت !
اما عبدالله بن زبير، دستگاه حكومتى براى بيعت با يزيد بر او فشار آورد، ولى او هر بار بهانه اى تراشيد و سرانجام به محضر وليد بن عتبه ، حاكم مدينه ، حاضر نشد.
عبدالله بن عمر را نيز وليد احضار كرد و چون حاضر شد، به او گفت : با يزيد بيعت كن . عبدالله جواب داد: وقتى همه مردم با يزيد بيعت كردند، من نيز بيعت مى كنم . پس آن قدر درنگ كرد تا موافقت و بيعت مردمان از شهرها به گوش او رسيد.
پس به نزد وليد بن عتبه رفت و به نام يزيد با او بيعت نمود. (86)
و در روايتى ديگر آمده است : پس از آن پيشامدها حسين (ع ) از خانه خود بيرون آمد و كنار قبر جدش رسول خدا (ص ) بايستاد و گفت : درود بر تو اى رسول خدا! من حسين پسر فاطمه ، پسر كوچك تو و پسر دختر كوچك تو، و سبط تو، و يكى از دو ثقلى هستم كه در ميان امتت به يادگار گذاشته اى . پس اى پيامبر خدا! بر آنها گواه باش كه آنها مرا يارى نكردند و جانبم را فرو گذاشتند و از من نگهدارى نكردند. اين شكايت من به توست تا آنگاه كه به تو، صلوات خداوند بر تو باد، برسم . آنگاه به نماز بايستاد و تا طلوع فجر در حال ركوع و سجود بود. (87)
و در روايتى ديگر: چند ركعت نماز بگزارد و چون سلام داد، گفت : بارخدايا! اين قبر پيامبر تو محمد (ص ) است ، و من پسر دختر پيغمبرت مى باشم . مرا وضعى پيش آمده است كه تو بر آن آگاهى . خداوندا! من كارهاى پسنديده را دوست ، و ناشايست را دشمن دارم . و من از تو اى خداوند ذوالجلال و الاكرام به حق اين قبر و آن كس كه در آن خوابيده است مى خواهم كه مرا بر آن بدارى كه رضا و خشنودى تو و پيامبرت و مؤ منان در آن باشد.
پس در كنار قبر پيامبر اسلام تا نزديكيهاى صبح به گريستن پرداخت و در آن حال كه سر بر قبر پيغمبر نهاده بود خوابى كوتاه او را در ربود و در آن ديد رسول خدا (ص ) با گروهى انبوه از فرشتگان ، كه حضرتش را در ميان گرفته بودند، بيامد و او را به سينه چسبانيد و بين دو چشمش را بوسيد و فرمود:
حسين عزيزم ! مى بينم كه به همين زودى تو در خونت غلتان هستى و سر بريده در زمين كربلا بين گروهى از امت من افتاده اى ، در حالى كه لبهايت تشنه است و تو را آبى نمى دهند و از تشنگى بر خود مى پيچى و سيرابت نمى كنند. و در آن حال ، آنان چشم شفاعت از من دارند! آنان را چه مى شود؟ خداوند آنان را از شفاعت من بى بهره كناد. آنان را چه مى شود؟ خداوند شفاعت مرا به روز قيامت نصيب آنان نكند و ايشان را نزد خداوند بهره اى نباشد.
حسين عزيزم ! پدر و مادر و بردارت نزد من آمدند و آنها ملاقات و ديدار تو را مشتاقند و براى تو در بهشت آن چنان منزلت و درجاتى است كه جز از راه شهادت هرگز به آن نتوان رسيد. (88)
امام پس از آن برخاست و رو به قبر مادر و برادرش آورد و با آن دو نيز وداع كرد. (89)
و از عمر بن على الاطرف آورده اند كه گفت : هنگامى كه برادرم حسين (ع ) در مدينه از انجام بيعت با يزيد سرپيچيد، به خدمتش رسيدم ؛ ديدم كه تنها نشسته است . به او گفتم :
- فدايت شوم اى ابا عبدالله ! برادرت حسين از پدرش - عليهماالسلام - برايم چنين گفت ... اينجا بغض گلويم را گرفت و اشكم جارى شد و ناله ام به گريه برخاست . حسين مرا در آغوش خود كشيد و فرمود:
- به تو گفت كه من كشته مى شوم ؟ بسختى جواب دادم :
- خدا نكند اى پسر پيغمبر خدا. و امام فرمود:
- تو را به حق پدرت سوگند مى دهم . پدرم تو را از كشته شدن من خبر داده است ؟ ناگزير گفتم :
- آرى . چه مى شد كه تو اين تقدير را با بيعتت تغيير مى دادى ! گفت :
- پدرم مرا خبر داد كه رسول خدا (ص ) او را از كشته شدنش و كشته شدن من آگاه ساخته و اينكه خاك من نزديك خاك اوست . و تو گمان بردى كه چيزى را كه تو مى دانى ، من نمى دانم ؟ من هرگز تن به ذلت و خوارى نمى دهم . مادرم فاطمه به شكايت ، پدرش را ديدار خواهد كرد و خواهد گفت كه فرزندش از امت وى چه كشيده است . و هر كس كه فاطمه را با آزار فرزندانش بيازارد، روى بهشت را نخواهد ديد. (90)
همان طور كه در بحث اجتهاد شرح داديم ، فرمانروايان و پيروان ايشان عادت داشتند كه تغيير احكام الهى را تاءويل بنامند، و اين امر چنان شايع شده بود كه از لفظ تاويل معناى تغيير متبادر به ذهن مى شد. و بر همين اساس بود كه معاصران امام حسين (ع )، آنهايى كه خبر شهادت آن حضرت را در عراق از زبان رسول خدا (ص ) شنيده بودند، به وى اصرار مى نمودند كه قضاى الهى را تاءويل كند، يا آن را با نرفتن به عراق تغيير دهد. بعضى نيز پا فراتر نهاده از امام مى خواستند تا آن را با بيعت با يزيد تاءويل نمايد؛ و اين همان مطلبى است كه عمر بن على بر زبان آورده و گفته است : (فلولا تاءولت و بايعت ) يعنى چه شود كه آن را با بيعتت تاءويل نمايى . يعنى با بيعتت با يزيد قضاى الهى را در كشته شدنت تغيير دهى .
منظور محمد بن حنفيه نيز در گفتگويش با امام حسين (ع ) كه آن را طبرى و شيخ مفيد آورده اند نيز همين بوده ، اگر چه به آن تصريح نكرده است . توجه كنيد:
چون حسين (ع ) آماده بيرون شدن از مدينه گرديد، محمد بن حنفيه به او گفت :
برادرم ! تو عزيزترين و گراميترين افراد بشر برايم مى باشى و من نصيحت و راهنماييم را از هيچكس دريغ نمى دارم تا چه رسد به تو كه از همه كس ‍ سزاوارترى .
از بيعت با يزيد، و رفتن به يكى از شهرهاى تحت امر او دورى كن ، آنگاه مبلغين خودت را (براى جلب آراء) مردم به هر سوى كشور بفرست و آنان را به فرمانبردارى از خود بخوان . اگر سران مردم و پيروانشان با تو بيعت كردند، سپاس خداى را به جا آور، ولى اگر مردم دور كسى جمع شدند و تو را نپذيرفتند، خداوند به خاطر آن از دين و عقل و خرد تو نكاهد و شخصيت و فضيلت تو كاستى نگيرد.
من از آن بيم دارم كه به يكى از اين شهرها قدم بگذارى و بر سر تو ميان مردم اختلاف و دو دستگى ايجاد شود: گروهى دور تو را بگيرند و جمعى به مخالفتت برخيزند، و در نتيجه شمشير بروى هم بكشند و خونها بريزند و تو نخستين هدف تير ملامت واقع شوى . و در چنان حالتى ، كسى كه از نظر پدر و مادر، و مقام و شخصيتش بهترين اين امت به حساب مى آيد، خونش ‍ پايمال و خانواده و بستگانش خوارترين كسان گردند! حسين (ع ) در پاسخ برادرش فرمود:
كجا بروم برادر؟ محمد گفت :
مكه برو، اگر آنجا را مناسب يافتى كه چه بهتر، وگرنه سر به بيابان بگذار و به كوهها برو و از شهرى به شهرى قدم نه تا ببينى كه وضع مردم چطور مى شود، و البته كه راءى تو صائبتر است آنگاه كه امرى را مورد پذيرش خود قرار دهى .
در مقتل خوارزمى و فتوح اعثم آمده است كه حسين (ع ) در پاسخ سخن اخير برادرش فرمود:
اى برادر! به خدا قسم حتى اگر در دنيا پناهگاهى نيابم و گريزگاهى نبينم ، هرگز دست بيعت در دست يزيد بن معاويه نمى گذارم كه رسول خدا (ص ) فرموده است : خداوندا! بركت و رحمتت را از يزيد بازگير. در اينجا محمد بن حنفيه با گريستن خود سخن امام را بريد و حسين (ع ) نيز ساعتى با او گريست و سپس فرمود: برادر! خداوند تو را از من پاداش خير دهاد. تو اندرز دادى و خيرخواهى نمودى ؛ و من اميد دارم كه به خواست خدا اين راءى و انديشه تو درست و قرين توفيق باشد. من فعلا قصد خروج و حركت به جانب مكه دارم و در اين راه من و برادران و برادرزادگان و پيروانم خود را آماده نموده ايم . چه ، كار آنها، كار من و راءى و انديشه ايشان راءى و انديشه من مى باشد. اما تو بردارم تو استثنا هستى ، تو در مدينه مى مانى و در اينجا به منزله چشم و گوش من در ميان مردم خواهى بود و هيچ امرى از امور ايشان را از من پوشيده نخواهى داشت .
آنگاه امام دستور داد تا كاغذ و دواتى آماده كردند و وصيت خود را به نام برادرش محمد بن حنفيه چنين نوشت .
وصيتنامه امام حسين (ع ) (91)  
بسم الله الرحمن الرحيم
هذا، ما اءوصى به الحسين بن على بن اءبى طالب الى اءخيه محمد المعروف بابن الحنفيه .
ان الحسين يشهد اءن لا اله الا الله وحده لا شريك له ، و اءن محمدا عبده و رسوله ، جاء بالح من عند الحق . و اءن الجنه و النار حق ، و اءن الساعة آتيته لا ريب فيها و اءن الله يبعث من فى القبور.
و انى لم اءخرج اءشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما، و انما خرجت لطلب الاصلاح فى اءمة جدى (ص ).
اءريد اءن آمر بالمعروف و اءنهى عن المنكر، و اءسيره بسيرة جدى و اءبى على بن اءبى طالب .
فمن قبلنى بقبول الحق ، فالله اءولى بالحق ، و من رد على هذا، اءصبر حتى يقضى الله بينى و بين القوم بالحق ، و هو خير الحاكمين .
و هذه وصيتى يا اءخى اليك . و ما توفيقى الا بالله ، عليه توكلت و اليه اءنيب

يعنى اين وصيتى است از حسين فرزند على بن ابى طالب به برادرش محمد معروف به ابن الحنفيه . حسين گواهى مى دهد كه خدايى جز الله نيست ، او يكتا و بى شريك است . و اينكه محمد بنده و فرستاده اوست كه براستى از جانب خداوند آمده است . و اينكه بهشت و دوزخ حق است و روز قيامت بى هيچ ترديدى آمدنى است ، و خداوند در آن روز همه مردگان را از گور برمى انگيزاند.
من به قصد خوشگذرانى و راحت طلبى و يا فتنه انگيزى و ستمگرى از مدينه بيرون نشده ام ، بلكه تنها علت بيرون شدنم براى اصلاح وضع امت جدم مى باشد.
من در اين حركت مى خواهم امر به معروف و نهى از منكر كنم ، و قدم در راه جد، و پدرم على بن اءبى طالب بگذارم ، و روش ايشان را در پيش بگيرم . پس هر كس كه اين هدف حق مرا مى بپذيرد، خداى را كه بر حق است اجابت كرده و به خير و سعادت رسيده ، و آن كس كه اين پيشنهاد مرا نپذيرد، تا آنگاه كه خداوند براستى بين مردم به داورى بنشيند، شكيبا خواهم بود، كه او بهترين داوران است . برادرم ! اين وصيت و سفارش من به توست . و توفيق من در اين راه جز به خدا، بستگى ندارد.
بر او توكل كرده و به او روى مى آورم .
آنگاه امام نامه را پيچيد و با انگشترى خود آن را مهر كرد و به دست برادرش ‍ محمد داد و او را بدرود گفت و در دل شب از مدينه بيرون رفت . (92)
حركت امام به سوى مكه  
طبرى و شيخ مفيد آورده اند: پس از اينكه امام حسين (ع ) از مجلس وليد بيرون رفت ، وليد كسى را به دنبال عبدالله فرستاد. فرزند زبير آن قدر دست به دست كرد تا خود در دل شب از مدينه به قصد مكه بيرون شد، و در اين عزيمت بيراهه را در پيش گرفت و از راه اصلى نرفت !
صبحگاهان كه وليد از فرار فرزند زبير آگاه گرديد، مردانى را به دنبالش ‍ فرستاد، ولى آنها او را نديدند و دست خالى به خدمت وليد بازگشتند.
با عزيمت فرزند زبير به مكه ، تمام وجه وليد و دستگاه او به امام حسين (ع ) معطوف گرديد و در عصر همان روز كسى را به دنبال امام فرستاد. امام (ع ) در پاسخ فرستاده وليد گفت : تا صبح ببينيم چه مى شود. با شنيدن اين پاسخ ، دست از امام برداشتند، و امام نيز در همان شب رو به جانب مكه نهاد و به هنگام بيرون شدن از مدينه اين آيه را تلاوت فرمود: فخرج منها خائفا يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين (93) يعنى از آنجا، در حالى كه مى ترسيد و مرتب اطراف و جوانب خود را مى پاييد، بيرون شد و گفت : خداوندا! مرا از مردم ستمگر در پناه خود گير.
و در اين سفر، حضرتش بر خلاف فرزند زبير از بيراهه نرفت ، بلكه قدم در جاده اصلى نهاد. (94)
طبرى و ديگران آورده اند كه عبدالله بن عمر در ميان راه به طور جداگانه خود را به امام (ع ) و فرزند زبير رسانيد و به ايشان گفت : شما از خدا بترسيد و همبستگى مسلمانان را به پراكندگى بدل ننماييد. (95)
عبدالله بن مطيع نيز با امام ملاقات نمود و گفت : فداى تو گردم ! عازم كجا هستى ؟ امام فرمود: فعلا عازم مكه هستم و براى آينده نيز از خداوند خواهان خير مى باشم . عبدالله گفت : خداوند خيرت دهد و ما را نيز فداى تو گرداند. چون به مكه رسيدى ، مبادا كه به كوفه نزديك شوى ، كه آنجا شهر بديمن و بدشگونى است . در كوفه بود كه پدرت كشته شد، و برادرت مورد بى اعتنايى و بى حرمتى و سوءقصد قرار گرفت و نزديك بود كه به قيمت جانش تمام شود.
در حرم امن خدا بمان كه تو آقاى عرب هستى و مردم حجاز از هر طرف به سوى تو رو خواهند آورد. همه كسانم به فدايت ! از حرم جدا مشو، كه به خدا سوگند اگر سر مويى از تو كم شود و كشته شوى ، همه ما نابود خواهيم شد.
و حسين (ع ) همچنان پيش مى رفت تا روز جمعه ، سوم ماه شعبان ، وارد مكه شد و به هنگام ورود، اين آيه را تلاوت فرمود: و لما توجه تلقاء مدين قال عسى ربى اءن يهدينى سواء السبيل (96) يعنى و چون به مدين روى نهاد، گفت : باشد كه خداوند مرا به راه راست هدايت فرمايد.
فرزند زبير نيز به مكه آمد و يكراست در مسجدالحرام و كنار كعبه جاى گرفت و هر روز به نماز و طواف پرداخت و به همراه ديگران به خدمت امام حسين (ع ) نيز مى رسيد و با وى به مشورت مى نشست . در حالى كه وجود حسين (ع ) در مكه براى فرزند زبير از هر چيز ديگر گرانبارتر بود. چه ، او بخوبى مى دانست مادامى كه حسين در سرزمين حجاز باشد، مردم آنجا هرگز با او بيعت نمى كنند. زيرا شخصيت امام در نظر ايشان عظيمتر و بالاتر از فرزند زبير، و فرمانبرداريشان از او بسى بيشتر بود. (97)
مردم حجاز در مدت توقف آن حضرت در مكه ، مرتب به خدمت او مى رسيدند و حجاج و عمره گزاران و ديگران ، كه از اطراف و اكناف جهان اسلام به مكه آمده بودند، در محضر آن حضرت حاضر مى شدند. (98)
در همين سال يزيد، وليد بن عتبه را از فرماندارى مدينه برداشت و حكومت حرمين را يكجا بر عهده عمرو بن سعيد نهاد. (99)
چون خبر مرگ معاويه و خوددارى امام حسين (ع ) و فرزند زبير و عبدالله بن عمر از بيعت با يزيد به مردم كوفه رسيد، گرد يكديگر جمع شدند و باتفاق نامه زير را به امام نوشتند:
اما بعد، سپاس خداى را كه دشمن سرسخت و ستمگرت را درهم شكست ؛ مردى كه خود را بر اين امت تحميل كرده ، به زور و قلدرى حكومت را به دست گرفته بود، بدون اينكه كسى به فرمانرواييش رضايت داده باشد... پس همچون قوم ثمود بر او ننگ و نيستى باد.
اينك ما را بر سر، پيشوايى نيست . پس به ما روى آور، باشد كه خداوند به وسيله تو ما را به راست و حق هدايت كند.
نعمان بن بشير تنها بر كاخ فرماندارى حكومت مى كند. چه ، ما مردم نه به نماز جمعه او حاضر مى شويم و نه به نماز عيد. و اگر بدانيم كه تو دعوت ما را پذيرفته و به ما مى پيوندى ، او را از كوفه بيرون مى كنيم ، و تا شام بدرقه اش ‍ مى نماييم ...
مردم كوفه اين نامه را به وسيله دو نفر به مكه به خدمت امام فرستادند.
فرستادگان با سرعتى هر چه تمامتر فاصله ميان كوفه و مكه را طى كرده ، خود را در دهم ماه رمضان به امام رسانيدند و نامه كوفيان را تقديم داشتند.
دو روز پس از ارسال نخستين نامه ، مردم كوفه سه تن از مردان خود را به همراه پنجاه و سه نامه ديگر، كه به وسيله اشخاص سرشناسى نوشته شده و هر كدام به امضاى يك و يا دو نفر، و گاه چهار تن از ايشان رسيده بود، به مكه خدمت امام فرستادند. به دنبال آن ، بعد از دو روز ديگر، دو نفر ديگر را به خدمت او فرستاده و به وى نوشتند:
به حسين بن على از جانب شيعيان و هواداران مؤ من و مسلمان او. اما بعد، اكنون به سوى ما بشتاب ، كه مردم بى صبرانه انتظار ورود و ديدار تو را مى كشند و بجز تو، پيشوايى نمى شناسند. پس بى هيچ درنگى به سوى ما شتاب كن و هر چه زودتر بيا. و درود بر تو باد.
و باز گروهى ديگر از سرشناسان كوفه ضمن نامه اى به وى نوشتند:... بيا كه سپاهى آماده خدمت به تو، انتظار تو را مى كشد و درود بر تو باد. (100)
و بنا به روايتى در تاريخ طبرى ، مردم كوفه به وى نوشتند: يكصد هزار رزمنده آماده اند تا براى يارى تو پيكار كنند. (101)
بخش سوم : ماءموريت مسلم بن عقيل به كوفه 
به شرحى كه گذشت ، فرستادگان ، پشت سرهم ، از راه مى رسيدند و نامه ها به خدمت امام ارسال مى داشتند، تا اينكه سرانجام امام در پاسخ ايشان چنين نوشت :
به گروه مؤ منان و مسلمانان ! اما بعد، همه گزارشها و آنچه را كه شرح داده بوديد، دريافتم و سخن اكثريت شما اين بود كه ما را بر سر امام و رهبرى نيست و بيا كه باشد خداوند ما را به وسيله تو بر آنچه حق و هدايت است فراهم آرد.
اينك من مسلم بن عقيل ، برادر و پسرعمو و شخص مورد اطمينانم را از خانواده خود، به نزد شما فرستادم ، و به او دستور دادم كه از حال و وضع و انديشه تان مرا آگاه گرداند.
اگر او بنويسد كه همفكرى و همراهى همه شما و بزرگان و خردمندانتان درست در همان راستايى است كه فرستادگانتان از سوى شما پيغام آورده اند و در نامه هايتان خوانده ام ، به خواست خدا به همين زودى خود را به شما مى رسانم . و به جان خودم سوگند كه پيشوا نيست ، مگر آن كه به كتاب خدا عمل كند و دادگر باشد و به دين حق متدين و در راه خدا خويشتندار باشد. والسلام . (102)
آنگاه مسلم بن عقيل را براى چنين ماءموريتى ماءمور و به كوفه اعزام فرمود.(103)
مسلم نيز در انجام فرمان امام به كوفه روى نهاد.
پس از ورود مسلم به كوفه ، شيعيان به گرد او فراهم آمدند و، در حالى كه بسختى مى گريستند، به نامه امام گوش فرا داشتند. و در آخر، هيجده هزار تن از ايشان به نام ابا عبدالله الحسين با مسلم بيعت كردند.(104)
چون مسلم چنان ديد، نامه زير را براى امام ارسال داشت :
اما بعد، پيش فرستاده به ياران خود دروغ نمى گويد (105) هيجده هزار تن از مردم كوفه با من بيعت كرده و پيمان بسته اند. با وصول اين نامه ، در آمدن شتاب كن كه همه مردم با تو هستند و انديشه و هواى پيروى از خاندان معاويه را ندارند.
والسلام . (106)
و در روايتى نيز آمده است كه بيست و پنج هزار تن از مردم كوفه با مسلم بن عقيل بيعت كرده بودند! و بنا به روايتى ديگر، اين تعداد چهل هزار نفر بودند. (107)
اما به نظر مى رسد كه كوفيان پس از ارسال نامه مسلم به امام ، همچنان به بيعت خود با مسلم ادامه داده باشند تا اينكه تعدادشان به بيست و پنج هزار و پس از آن به چهل هزار تن بالغ شده باشد.
طبرى در تاريخ خود مى نويسد:
گروهى از شيعيان در بصره گرد آمدند و در كار امام حسين (ع ) به مذاكره و بحث پرداختند، و در آخر برخى از ايشان به قصد پيوستن به امام از بصره بيرون شدند و خود را به وى رسانيده ، با او همراه شدند و در ركاب حضرتش به شهادت نيز رسيدند. (و اين از آن جهت بود كه ) امام پيش از آن ، طى نامه اى از ايشان يارى خواسته بود. (108) سپس طبرى مى نويسد:
سرانجام يزيد نعمان بشير را از حكومت كوفه برداشت و فرمانروايى آنجا را علاوه بر حكومت بصره ، به عهده عبيدالله بن زياد نهاد (109) و ضمن فرمانى به او دستور داد تا مسلم را دستگير كند و از ميان بردارد!
عبيدالله به كوفه وارد شد و به تعقيب شيعيان پرداخت . مسلم نيز عليه اقدامات عبيدالله اعلام قيام كرد، ولى كوفيانى كه با او بيعت كرده بودند، جانب حرمتش نگه نداشتند و او را يكه و تنها رها كردند تا به تن خويش با همه سپاهيان فرزند زياد بجنگند!
در حين اين پيكار نابرابر، شمشير يكى از طرفداران ابن زياد، لب بالاى مسلم را از هم بدريد و دندانهاى پيشين او را بينداخت . با اين حال او همچنان در كوچه پس كوچه هاى كوفه مردانه مى جنگيد و مقاومت مى كرد.
خانه نشينان كوفه نيز بيكار ننشستند و از پشت بامهاى خود، او را به باد سنگ و آجر گرفتند و دسته هاى نى را آتش زده ، از همان بالا بر سر و روى او پرتاب مى كردند! با اين حال او همچنان مردانه مى جنگيد.
سرانجام محمد بن اشعث ، كه فرماندهى سربازان ابن زياد را در اين درگيرى بر عهده داشت ، مسلم را كه از ضربات سنگ پاره ها اندامش بسختى درهم كوفته شده بود و از جنگ بازمانده و به ديوارى پشت داده و بسختى نفس ‍ مى كشيد، مخاطب ساخت و گفت : مسلم ! تو در امانى ، خودت را به كشتن مده . مسلم گفت : من در امانم ؟! ابن اشعث جواب داد: آرى . و سربازان او نيز بانگ برداشتند كه : آرى تو در امانى ! مسلم گفت : اگر به من امان نمى داديد، دستم را در دست شما نمى گذاشتم . با اين سخن مسلم ، سربازان پيرامون او را گرفتند و بلافاصله او را خلع سلاح نمودند. چون مسلم چنان ديد، گفت : اين نخستين خيانت شماست . پس امان شما كجا رفت ؟ آنگاه ماءيوسانه رو به فرزند اشعث كرد و گفت : مى بينم كه تو عرضه نگهدارى مرا ندارى و امان تو به درد من نمى خورد. آيا مى توانى كار خيرى برايم انجام دهى ؟ و آن اينكه پيكى را از جانب خودت بفرستى تا از زبان من پيامى به حسين برساند. چه ، من يقين دارم كه همين امروز و فردا، او با زن و بچه ها و خانواده اش به سوى شما حركت خواهد كرد، و همه نگرانى من از اين بابت است .
پيك تو از زبان من به امام بگويد:
فرزند عقيل مرا در حالى به خدمت تو فرستاده است كه خودش در چنگ مردم كوفه اسير است و اميدى به زنده ماندن خود را تا شب ندارد. او مى گويد با همه اهل بيتت بازگرد و به كوفه نيا كه كشته مى شوى . مردم كوفه تو را نفريبند كه آنها همان اصحاب پدرت مى باشند كه آرزو كرد كه با مرگ و يا كشته شدنش روى آنها را نبيند. كوفيان ، هم به تو و هم من دروغ گفتند، و تو در اين موقعيت چاره اى بجز بازگشت ندارى !
ابن اشعث قول داد كه چنين كند و گفت : به خدا سوگند كه چنين كنم و خواهشت را انجام مى دهم و به ابن زياد هم مى گويم كه تو در امان منى !
عاقبت مسلم را سربازان ابن زياد، با همان حالى كه داشت و خون از سر و صورتش مى ريخت ، بازداشت كرده به نزد ابن زياد بردند. آنگاه بين مسلم و ابن زياد سخنانى رد و بدل شد، تا آنجا كه فرزند زياد فرياد زد: به جان خود. قسم كه تو را مى كشم ! مسلم گفت : همين طور؟! عبيدالله پاسخ داد: آرى همين طور! و مسلم گفت : حال كه چنين است ، اجازه بده تا به يكى از بستگانم وصيت كنم . اين بگفت و چشم به اطراف مجلس فرزند زياد گردانيد و از آن ميان عمر بن سعد را مخاطب ساخت و گفت : اى عمر! بين من و تو خويشاوندى است . اكنون حاجتى دارم كه لازم است تو آن را انجام دهى ، و آن يك راز است كه بايد آن را پنهان دارى .
عمر از پذيرفتن خواهش مسلم روى بگردانيد؛ اما ابن زياد گفت : از پذيرش ‍ خواسته پسرعمويت مسلم امتناع مكن ! اين بود كه عمر برخاست و به همراه مسلم به گوشه اى از تالار رفت ؛ جايى كه ابن زياد او را به خوبى مى ديد. آنگاه در همان جا بنشست و گوش به وصيت مسلم داد. مسلم فرزند سعد وقاص چنين وصيت كرد:
من از زمانى كه به كوفه آمده ام تا به حال ، هفتصد درهم مقروض شده ام ، آن را از ماترك من پرداخت كن . جنازه ام را از ابن زياد بگير و آن را به خاك بسپار. كسى را به نزد حسين (ع ) بفرست تا مانع آمدنش به كوفه شود. چه ، من نامه اى به او نوشته و او را خبر داده ام كه مردم كوفه با وى همراهند و هوادار او؛ يقين دارم كه او در راه آمدن به كوفه است .
با اينكه مسلم همه گفته هايش را پنهانى و به عنوان راز با عمر بن سعد در ميان نهاده بود، ولى فرزند سعد وقاص تمام خواسته هاى مسلم را به ابن زياد گفت . فرزند زياد با افشاى راز مسلم به وسيله ابن سعد، رو به عمر كرد و گفت : شخص امين خيانت نمى كند، اما گاهى شخص خائن ، امين به حساب مى آيد! پس دستور داد تا مسلم را به پشت بام كاخ حكومتى برده ، در آنجا گردن بزنند. آنگاه مسلم رو به فرزند اشعث كرد و گفت :
قسم به خدا كه اگر تو مرا در پناه نگرفته و امان نداده بودى ، هرگز تسليم نمى شدم . حالا هم كه امكان تو را به چيزى نگرفته اند، برخيز و با شمشيرت از من حمايت كن !
مسلم را از پله هاى قصر بالا بردند و او در آن حال تكبير مى گفت و استغفار مى كرد و بر پيامبران و فرشته هاى خدا درود مى فرستاد و مى گفت : بارخدايا! بين ما و كسانى كه ما را فريب دادند و سپس انكارمان كرده ، پشت به ما نمودند و تنها و بى ياور رهايمان ساختند، داورى كن .
جلاد او را بر لب بام و مشرف به كوچه بداشت و بى رحمانه سرش را بينداخت و بدنش را نيز به دنبال سرش در ميان مردم كوچه ، كه نظاره گر اين ماجرا بودند، بيفكند!
آنگاه ابن زياد فرمان داد تا هانى بن عروه را به بازار ببرند و گردن بزنند. سپس دستور داد سر هر دوى آنها را به همراه نامه اى براى يزيد به شام فرستادند!
يزيد در پاسخ اين خدمت عبيدالله زياد به وى چنين نوشت :
اما بعد، از تو بجز اين انتظار نداشتم . زيركانه عمل كردى ، و مردانه و شجاع در اين كار بزرگ پاى فشردى ، و ثابت قدم و استوار ماندى ، و به كفايت و درستى خدمت كردى و گمان مرا نسبت به خود به يقين مبدل ساختى و....
امام آماده عزيمت به عراق مى شود  
بارى ، پايان كار و شهادت غمبار مسلم بن عقيل چنين بود؛ اما امام حسين (ع ) پس از دريافت نامه مسلم آماده حركت به سوى عراق شد. و چون فرزند زبير از قصد عزيمت امام آگاه گرديد، به خدمت او رسيد و گفت راستى را كه اگر مرا شيعيانى در آنجا (كوفه ) بود، از آن منطقه روى بر نمى تافتم و جايى ديگر را بر آن نمى گزيدم . (و چون ترسيد كه نكند با اين سخن متهمش كند) چنين ادامه داد: اما اگر در حجاز بمانى و قصد حكومت داشته باشى ، با خواست خدا مخالفى نخواهى داشت !
چون ابن زبير از نزد امام بيرون رفت ، امام رو به ياران خود كرد و فرمود:
اين مرد را هيچ چيز از مال دنيا، به اندازه اينكه من از حجاز به جانب عراق حركت كنم ، خوشحال نمى كند. زيرا او بخوبى مى داند كه با بودن من در حجاز، او را در حكومت نصيبى نخواهد بود و مردم با وجود من به او روى نخواهند آورد. اين است كه مى خواهد من از اينجا بروم و ميدان براى او خالى شود. (110)
در روز هشتم ماه ذى حجه سال شصت هجرى بود كه بار ديگر امام و فرزند زبير بين درگاه كعبه و حجر اسماعيل به هم برخوردند و عبدالله به او گفت : اگر بخواهى بمانى و در پى به دست گرفتن حكومت باشى ، ما با تو همكارى و ياريت مى كنيم و از راهنمايى به تو دريغ نداشته ، با تو بيعت مى كنيم . امام فرمود: پدرم گفته است كه مردى نامجو و جاه طلب بى هيچ پروايى حرمت خانه خدا را به زير پا مى گذارد و آن را از ميان مى برد. و من نمى خواهم كه آن مرد من باشم . فرزند زبير گفت : پس اگر موافقت مى كنى بمان ، و زمام امور را به دست من بسپار كه فرمانت مطاع است و كسى هم با تو مخالفت نمى كند! امام پاسخ داد: چنين چيزى را هم نمى خواهم . آنگاه هر دو صدايشان را پايين آورده ، به آهستگى با هم سخن گفتند. (111)
در روايتى ديگر آمده است كه فرزند زبير با امام حسين به آهستگى و نجوا سخن گفت . پس امام رو به ما كرد و گفت : فرزند زبير مى گويد تو در خانه خدا بنشين و من مردم را گردت جمع مى كنم ؛ در صورتى كه به خدا سوگند اگر بيرون از حرم كشته شوم ، دوست تر دارم كه به اندازه يك وجب در داخل حرم از پاى درآيم . و خدا مى داند كه اگر در سوراخ حشره اى هم فرو روم ، آنها مرا بيرون مى كشند تا آنچه را بخواهند بر سرم بياورند و دست تعدى و تجاوز آن چنان بر من خواهند گشود كه يهوديان به روز شنبه ! (112)
و در تاريخ ابن عساكر و ابن كثير آمده است كه امام حسين فرمود: اگر من در فلان جا و فلان جا كشته شوم ، دوست تر دارم كه خونم در مكه ريخته شود.(113)
پس حسين (ع ) به طواف پرداخت و سعى بين صفا و مروه به جا آورده و اندكى از موى سر خود را كوتاه كرد و حج را به عمره بدل نمود و از احرام بيرون شد. (114)
حسين (ع ) و ابن عباس  
در تاريخ طبرى و ديگر منابع آمده است كه چون حسين (ع ) آماده حركت سوى عراق شد، ابن عباس به خدمت آن حضرت رسيد و در ضمن سخنانى به او گفت : در همين شهر بمان ؛ زيرا تو آقا و سرور مردم حجاز هستى . و اگر مردم عراق ، همچنان كه ادعا كرده اند، خواهان تو هستند، به آنها بنويس كه فرماندار و دشمن خود را از شهر و ديار خويش بيرون كنند، آنگاه تو به سوى ايشان عزيمت كن . ولى اگر به هر تقدير قصد بيرون شدن از مكه را دارى ، به ديار يمن رو آور كه در آنجا دژهاى استوار و محكم و دره هاى متعددى وجود دارد و سرزمينى است پهناور، و پدرت را در آنجا شيعيانى بسيار است ، و خودت هم از دسترس اينان به دورى و با فراغ خاطر مى توانى براى مردم نامه بنويسى و پيغامگزارانت را به هر سو اعزام دارى و مردم را به خود بخوانى ، در آن صورت اميد دارم كه به خواسته ات برسى ! امام در پاسخ به ابن عباس گفت :
پسرعمو! به خدا قسم مى دانم كه خيرخواه منى ، اما من عزم جزم كرده و آماده حركت شده ام . عبدالله گفت : حالا كه چنين است و مى روى ، زنان و كودكانت را با خود مبر. چه ، از آن مى ترسم كه تو هم مانند عثمان ، كه در برابر ديدگان زنان و فرزندانش كشته شد، كشته شوى !
در كتاب اخبار الطوال بعد از اين سخن عبدالله آمده است كه امام به وى فرمود: پسرعموى من ! ناگزيرم كه زنان و فرزندانم را هم همراه خود ببرم .(115) و در روايتى ديگر آمده است كه امام در پاسخ عبدالله گفت : اگر فلان جا يا فلان جا كشته شوم ، بيشتر دوست دارم از اينكه در مكه كشته شوم و حرمت حرم خدا به خاطر من از ميان برود.
با شنيدن اين پاسخ ، ابن عباس بسختى بگريست . (116) و بنا به روايتى ، گفت : با اين سخن او، به مرگش يقين كرده ، دل از حياتش بريدم . (117)
نامه امام (ع ) به بنى هاشم 
در كتاب كامل الزيارة آمده است كه حسين (ع ) از مكه خطاب به برادرش ‍ محمد بن على و ديگر مردان بنى هاشم چنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم
از حسين بن على ، به محمد بن على و ديگر مردان بنى هاشم .
اما بعد، هر كس كه به من بپيوندد كشته مى شود، و آن كس كه با من همراه نگردد، به پيروزى نمى رسد. والسلام . (118)
ابن عساكر مى گويد: حسين (ع ) نامه اى به مدينه فرستاد كه به سبب آن عده اى انگشت شمار از بنى عبدالمطلب و... كه تا پايان ماجرا با حضرتش ‍ بودند، خود را به او رسانيدند. محمد بن حنفيه به دنبال ايشان رو به مكه نهاد... . (119)
امام با برادرش محمد بن حنفيه 
در اللهوف آمده است كه در همان شب كه امام (ع ) در صبحگاهش ‍ مى خواست از مكه بيرون رود، محمد بن حنفيه خود را به او رسانيد و گفت : اى برادر! تو از نيرنگ و خيانت كوفيان نسبت به پدر و برادرت كاملا آگاهى ، و من از آن مى ترسم كه حال تو چون سرانجام گذشتگانمان باشد! اگر صلاح مى دانى همين جا بمان كه تو در مكه از هر كس ديگر گراميتر، و از هر پيشامد ناگوارى هم محفوظ خواهى بود.
امام در پاسخ برادر فرمود: برادر عزيز! از آن مى ترسم كه يزيد بن معاويه مرا در حرم خدا ترور كند و من باعث شده باشم كه احترام خانه خدا از ميان برود... . (120)
جلوگيرى از حركت امام 
امام حسين (ع ) در روز سه شنبه هشتم ماه ذى حجه (121) سال شصت هجرى به مقصد كوفه از مكه بيرون شد؛ اما با ماءموران عمر بن سعيد، فرماندار مكه ، روبرو گرديد كه براى جلوگيرى از حركت آن حضرت آمده بودند.
برخورد اين دو گروه ، منجر به مشاجره و كشمكش شد؛ تا آنجا كه با تازيانه به جان يكديگر افتادند، ولى سرانجام حسين و يارانش ايشان را از خود راندند و به راه ادامه دادند. آنها هم امام را مخاطب ساخته ، گفتند:
اى حسين ! آيا از خدا نمى ترسى كه خود را از جماعت و همبستگى با امت كنار مى كشى و بين آنها جدايى مى افكنى ؟ امام در پاسخ آنها به اين آيه تمسك جست : لى عملى و لكم اءنتم بريئون مما اءعمل و اءنا برى ء مما تعملون (122) يعنى كار من مربوط به خود من است و كار شما مربوط به شما، شما از آنچه من انجام مى دهم بركناريد و من از كارهاى شما بيزار.(123)
عبدالله بن جعفر و نامه فرماندار 
عبدالله بن جعفر (124) به همراه فرزندانش ، عون و محمد، به امام حسين (ع ) چنين نوشت :
اما بعد، تو را به خدا سوگند مى دهم كه تا نامه مرا دريافت و آن را از نظر گذراندى ، فورا به مكه بازگرد من از راهى كه در پيش گرفته اى ، بيمناكم كه هلاك تو و پريشانى و درماندگى خانواده ات را به دنبال دارد. زيرا اگر تو امروز كشته شوى ، نور خدا در زمين خاموش گردد كه تو پيشوا و سرآمد راهنمايان و اميد مؤ منان هستى .
بنابراين در حركت شتاب مكن كه من به دنبال اين نامه خودم را به تو مى رسانم . والسلام .
عبدالله به نوشتن و ارسال اين نامه بسنده نكرد، بلكه از عمر بن سعيد فرماندار مكه ، خواست تا براى امام نامه اى نوشته ، ارسال دارد و حضرتش ‍ را به تقديم جوايز و امورى از اين قبيل دل خوش دارد! عمر نيز امام چنين نوشت :
اما بعد، تو را به خدا سوگند مى دهم كه تا نامه مرا دريافت و آن را از نظر گذراندى ، فورا به مكه بازگرد كه من از راهى كه در پيش گرفته اى ، بيمناكم كه هلاك تو و پريشانى و درماندگى خانواده ات را به دنبال دارد. زيرا اگر تو امروز كشته شوى ، نور خدا در زمين خاموش گردد كه تو پيشوا و سرآمد راهنمايان و اميد مؤ منان هستى .
بنابراين در حركت شتاب مكن كه من به دنبال اين نامه خودم را به تو مى رسانم .
والسلام .
عبدالله به نوشتن و ارسال اين نامه بسنده نكرد، بلكه از عمر بن سعيد فرماندار مكه ، خواست تا براى امام امان نامه اى نوشته ، ارسال دارد و حضرتش را به تقديم جوايز و امورى از اين قبيل دل خوش دارد! عمرو نيز به امام چنين نوشت :
اما بعد، از خداوند مساءلت دارم كه تو را از مهالك به دور و به راه خير و صلاح هدايت فرمايد. به من خبر رسيده كه رو به سوى عراق نهاده اى ! من تو را از ايجاد دو دستگى و اختلاف ، در پناه خدا مى برم و از آن مى ترسم كه سرانجام ، جانت را بر سر آن بگذارى ! اينك من عبدالله بن جعفر و يحيى بن سعيد را به خدمتت اعزام داشتم ؛ باشد كه به همراه ايشان دعوتم را اجابت كرده و نزد من آيى كه در كنار من از امنيت و آسايش و نيكى و نزديكى با من و رعايت حال و آرامش خيال برخوردار خواهى بود... .
عبدالله و يحيى اين نامه را از فرماندار گرفته ، خود را به امام على (ع ) رسانيدند و يحيى خود نامه را بر حضرت امام حسين (ع ) قرائت كرد. علاوه بر آن ، هر دوى ايشان با اصرارى هر چه تمامتر كوشيدند تا مگر امام را از مقصدى كه در پيش بازدارند؛ ولى آنحضرت موافقت نكرد و در ضمن بياناتى فرمود:
من خوابى ديده ام كه در آن رسول خدا (ص ) حضور داشت و در آنجا ماءموريتى به من محول گرديد كه انجام دهم ؛ خواه له يا عليه من باشد! پرسيدند: در خواب چه ديدى ؟ فرمود: آن را به هيچكس نگفته ام و تا دم مرگ نيز به كسى نخواهم گفت ! (125) و آنگاه در پاسخ نامه عمرو چنين نوشت :
اما بعد، كسى كه مردم را به خداى عزوجل بخواند و بگويد كه من از مسلمانانم ، به مخالفت و دشمنى با خدا و پيامبرش بر نخاسته است . تو مرا به نيكى و انعام و امنيت و آسايش خاطر فرا خوانده اى ، در حالى كه نيكوترين امانها، امان خداى تعالى است . و آن كس كه در دنيا از خدا نترسد، در روز قيامت هرگز خدايش امان نخواهد داد. پس ما از خداوند ترس در دنيا را مساءلت مى كنيم تا به روز قيامت در امان و رحمت حضرتش قرار گيريم . و اينكه در نامه ات مرا به دريافت جايزه و ديدن لطف و نيكيت نويد داده اى ، در صورتى كه چنين نيتى داشته باشى ، خدايت پاداش نيك دهاد.(126)